فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استورۍ
.
•(❤ یامولانا... یاصاحبالزمان🕊)•
💠امام زمان عجل الله فرمودند:
♦️دنیا رو به نابودی و زوالش نزدیک گردیده و در حال وداع است، و من شما را به سوی خدا و پیامبرش که درود خدا بر او و آلش باد و عمل به قرآنش و میراندن باطل و زنده کردن سنّت، دعوت می کنم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_322
یوسف به تهران منتقل شد و من دیگر خبری از او نداشتم.
بعد از دوماه ماندن در بیمارستان صحرایی با فرستاده شدن چند پرستار و دکتر به جمع ما، برای دوماه به ما مرخصی داده شد.
به تهران برگشتم. پشت در خانه ی خاله طیبه، چند دقیقه ای ایستاده بودم اما قصد زنگ زدن نداشتم.
شب بود و هوا تاریک.... زمستان بود و سرد.... و من چند دقیقه ای مکث کردم و نگاهم رفت سمت در خانه ی خاله اقدس.
هنوز هیچ خبری از یوسف نداشتم از اعزام او به تهران یک ماه می گذشت و نمی دانستم تکلیف زانوی آسیب دیده اش چه شد.
زنگ خانه ی خاله طیبه را که زدم، کمی بعد صدای خاله طیبه را شنیدم.
_بله.....
جوابی ندادم تا مجبور شود در را باز کند.
و در را گشود و نگاهش چند ثانیه روی صورت خسته ام و لبخند روی لبم ماند که قبل از اظهار خوشحالی خاله طیبه، من پیش دستی کردم.
_سلام خاله... اینقدر قیافه ام عوض شده که منو نشناختی؟
ناگهان جیغی کشید و بلند گریست.
مرا در آغوش کشید که با نگرانی پرسیدم :
_چیزی شده؟!.... تو رو خدا بگو چی شده این جوری گریه می کنی؟!
همچنان می گریست که مرا نگران کرد.
_فهیمه حالش خوبه؟.... خاله اقدس خوبه؟.... چی شده بهم بگو؟
مرا کشید سمت حیاط و در را بست و بعد چند تا ضربه با حرص به شانه ام زد.
_همه خوبن.... فقط دلم واسه تو تنگ شده بود.
از شنیدن این حرفش خندیدم و این بار من او را در آغوش کشیدم.
_قربونت برم خاله جون.... منم دلم برات تنگ شده بود.
_بیا بریم تو هوا سرده.
ساک دستی ام را از من گرفت و جلوی پایم راه افتاد.
_چه خبر.... اونجا هوا چطور بود؟... کارت سخت بود اونجا؟
_همه چی خوب بود.... شما چه خبر؟
انتظار داشتم خاله خبری از یوسف به من بدهد اما نداد.
_همه خوبن... تو بگو.
کنج اتاق کنار همان علاءالدین قدیمی خاله نشستم و در حالیکه دستانم را که از سرما یخ کرده بود، گرم می کردم گفتم :
_می گم خاله اقدس چطوره؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢در آخرالزمان یکی از هدفهای اصلی شیطان #خانواده است
↩️ صمیمیت را در خانواده بیشتر کنید پیوندها را قویتر کنید خانه و خانواده یکی از مقدسترین #سنگرهایی است خداوند متعال آن را دوست دارد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ها نبودت روتا کی آخه بشمارم؟💔
#امامزمان ❤️🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بدونشرح👌🏼
گوش هایی که نمی شنوند❌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده های این مرد بی چون و چرا صادقه و هر آنچه بگه خواهد شد
و جالب اینه که، دشمن به وعده های صادق این ابرمرد، بیشتر ایمان داره و پی برده!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨وعدهٔ تضمین شده🌱
#پیشنهاددانلود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 میگن ظهور وقتی رخ میده که ظلم،
تمام عالم رو گرفته باشه،
پس چرا باید با ظلم مبارزه کنیم؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنــگر
✍از بزرگمردی پرسیدم :
بهترین چیزی که میشه
از دنیا برداشت چیه ؟
کمی فکر کرد و گفت : دست ؛
با تعجب گفتم :چی؟ دست ؟!!
گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم
کار بزرگی انجام دادیم که
کوچکترین پاداشش رضوان
خداونده و ادامه داد که :
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة»
"عشق به دنیا ریشهٔ هر گناه است"
📚اصول کافى، جلد ٢، حدیث ٨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
♥️دوست داری #محجبه خوش تیپ باشی ؟
دیگه خیالت رااااااحت😌
🔴#نوین_حجاب وارد ایتا شد🥳🥳
🏆🏆 برترین #چادر های جشنواره #فجر
✅اینجا میتونی کلی چادر ، عبا و شومیز خوشگل با تنوع بالاااااا ببینی👌
#کیفیت عالی
#تنوع بالا 🥰
https://eitaa.com/joinchat/2548498476C378fd8c91f
https://eitaa.com/joinchat/2548498476C378fd8c91f
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
⭐ ارسال رایگان به سراسر کشور
💎آرامش نه عاشق بودن است..
نه گرفتن دستی که مَحرمت نیست...
❌نه حرف های عاشقانه
و قربان صدقه های ...!
💎آرامش؛ حضور خداست،
در اوج نبودن ها دستت را میگیرد.
🎯 ناگفته هایت بی آنکه بگویی میفهمد...
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی..
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری..
وقتی مطمئن باشی با او..
هرگز...
تنها...
نخواهی بود ...!
آرامش یعنی همین.
تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری❤️✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_323
و باز همان جواب تکراری ساده.
_خوبه....
ناچار شدم. مستقیم بروم سر اصل مطلب.
_یوسف زانوش رو عمل کرد؟
نگاه خاله يک دفعه یک طوری شد که فوری گفتم:
_اصلا ولش کن.... گفتی خاله اقدس خوبه؟
_تو از یوسف چطور خبر داری؟!
سوال خاله طیبه مرا شوکه کرد!
انگار در این یک ماهی که یوسف به تهران منتقل شده بود برای عمل زانو، اصلا حرفی از من یا دیدارمان نزده بود.
اما حالا هم دیر بود برای انکار من.
_گفتم تو از کجا می دونی یوسف زانوش رو عمل کرده.
ماندم چه بگویم. اصلا چیز خاصی هم نبود. اما طرز لحن پرسش خاله طیبه یک طوری توبیخی بود که هنگ کردم انگار.
_هیچی... همین جوری پرسیدم.
اخمی کرد جدی.
_همین جوری!.... دوماهه نیستی.... یوسف هم یه ماهه که برگشته تا زانوش رو عمل کنن.... بعد تو می گی یوسف زانوش چی شد ؟!.... یعنی خبر داری که زانوش تیر خورده بود.... خب می گی از کجا می دونی یا....
با لبخندی سعی کردم جدیت خاله را کم کنم.
_یا چی؟!.... می خوای کتکم بزنی تا اعتراف کنم؟
حتی یک ذره لبخند هم نزد.
_کتک چرا.... خودت می گی وگرنه من می دونم و تویی که دو ماه منو بی خبر گذاشتی و رفتی و حالا اومدی می بینم حتی از حال یوسف هم خبر داشتی!
سکوت کردم بلکه فرار کنم از پاسخ اما فایده ای نداشت، خاله مُصرانه داشت نگاهم می کرد تا جواب بدهم.
_رفتم بیمارستان صحرایی.... اونجا متوجه شدم یوسف فرمانده ی همون پایگاهیه که من به بیمارستان صحرایی اش، اعزام شدم.
_یعنی تو رفتی تو پایگاه یوسف؟
_من که نمی دونستم یوسف اونجاست.... وقتی رفتم دیدم همون پایگاهیه که می گفت یه درمانگاه مجهز داره.... درمانگاه که چه عرض کنم، یه بیمارستان صحرایی مجهزه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلامعلیڪیابقیةاللھ❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_324
خاله باز با جدیت پرسید:
_خب... از زانوی یوسف چه طور خبر داری؟
سر به زیر انداختم.
_یوسف رفت خط مقدم.... چند وقت بعدش جز مجروحان جنگی اول آوردنش تو پایگاه ما.... زانوش تیر خورده بود.... خودم براش سِرُم زدم که رفت تو اتاق عمل همون بیمارستان صحرایی، تیر رو از پاش در آوردن اما گفتن باید بفرستنش تهران.
خاله متفکرانه سکوت کرد که این بار من پرسیدم:
_خب... حالا شما بگو.... زانوش رو عمل کرد؟
_بله... عمل کرد... یه عمل سخت... هنوز نتونسته خوب سر پا بشه.... با عصا به زور دو قدم راه میره.... زمین گیر شد فرشته.
_واقعا می گید؟!
خاله، با اخم و عصبانیت صدایش را بالا برد.
_مگه من باهات شوخی دارم....بيچاره اقدس با این همه مصیبت... نمی دونی چه حالی شد وقتی از بیمارستان زنگ زدن و گفتن یوسف مجروح شده باید عمل بشه.... یعنی داشت از غصه سکته می کرد.
_دور از جون.... الان چکار می کنه؟
من منظورم یوسف بود و خاله در جوابم از خاله اقدس گفت :
_هیچی... هر روز از یوسف پرستاری می کنه.... یوسف حتی نمی تونه دیگه زانوش رو خم کنه.... بدجوری هم لنگ می زنه.... اون از یونس.... اینم از یوسف... خدا به مادرش صبر بده.
_بازم خدا را شکر که خودش زنده است.
_اون که بله هزار بار شکر.... اما یوسف هم جوونه هم هنوز مجرد... فردا پس فردا چطور می خواد زن بگیره با اون پا.
عصبانی شدم یک دفعه.
_وا.... خاله چی داری می گی؟!... یه زانو از جونش که بالاتر نیست... چقدر شما ناشکری می کنید... خوب بود اگه مثل یونس....
و نشد... نگفتم.... اسم یونس و شهادت غریبانه اش، تنم را لرزاند و بغض گلویم را باز زنده کرد.
خاله هم متوجه ی حالم شد.
_ولش کن اصلا... بذار برم برات یه لقمه غذا بیارم، خسته ای آره؟.... غذاتو بخور یه کم استراحت کن.
خاله رفت و من آهسته گریستم.
حال آن روزهایمان اصلا خوب نبود....
یونس و شهادتش.... یوسف و مجروحیتش.... و منی که به هر دلیلی دلم گریه می خواست.
انگار هنوز عقده ی دلم را در عزای یونس باز نکرده بودم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
دیدی وقتی یه چراغی قرمزه چقد منتظری تا سبز بشه و حرکت کنی؟
اگه اون چراغ قرمزه ۲۰۰ دقیقه هم باشه، بازم منتظر می مونی.
می دونی چرا؟ چون می دونی قراره بعد ۲۰۰ دقیقه بالاخره سبز بشه.
چون امید داری به اینکه قراره حرکت کنی!
امید همون چیزیه که منو و تو نیاز داریم. پس لطفا ادامه بده
چون حتما سبز میشه.🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
قلبت را به خدا گِره بزن، که او هیچکس را نمی آزارد🔗🧡
#خدا...😌😍
❀🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
CQACAgQAAxkBAAFc1-hiF2NimQLdLZrXqlbXJYWcul12TwAClQkAApHDoFBnIfacx8_RgSME.mp3
2.21M
#پادکست😍
آی جوونایـے ڪہ عفـت بہ خرج میـدین!
اینو حتما گوش بدین انگیزهتون زیاد شه
😌👊❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامِ خدا به شما📩
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
اگر دلتان گرفت یادِ عاشورا کنید
و مطمئن باشید از غمِ امالمصائب
خانمزینبکبری(س) کوچکتر است
#شهید_محمدرضادهقانامیری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_325
فردای آن شب همراه خاله طیبه به دیدن یوسف رفتم.
یک کیلو پرتقال برایش گرفتیم و به عیادتش رفتیم.
خاله اقدس هم با دیدنم خوشحال شد.
_وای فرشته جان!.... چه طوری دخترم؟.... طیبه بهم گفت رفتی بیمارستان صحرایی.... خوب بود؟
_بله همه چی خوب بود..... کار تو اونجا رو دوست دارم.
_الهی شکر.... بیایید تو.... اینجا دم در خوب نیست.
و بعد با یاالله یا الله ی که خاله اقدس گفت، از حیاط خانه گذشتیم و سمت خانه رفتیم.
خاله اقدس تا جلوی در ورودی پذیرایی بلند یا الله گفت.
و بالاخره صدای یوسف بلند شد.
_بفرمایید....
خاله اقدس اول خاله طیبه را جلو فرستاد.
_سلام یوسف جان... خوبی؟
_سلام خاله... الهی شکر... بهترم.
و بعد من وارد اتاق شدم.
نگاه یوسف روی من خشک شد.
_سلام....
_سلام! ....
عصایش را بالای سرش به دیوار تکیه داده بود و خودش روی تشکی روی زمین نشسته و پایش زیر پتو.
نشستم کنار خاله طیبه.
_خب امروز چطوری؟
_خوبم.....
_من برم براتون یه چایی بیارم.
خاله اقدس که رفت، خاله طیبه کمی شیطنت کرد.
_خب فرمانده.... چرا نگفتی به من که فرشته تو پایگاه شما تو درمونگاه کار می کنه؟
سرم را پایین گرفته بودم که صدای یوسف را شنیدم.
_خب.... راستش.... فکر نمی کردم خیلی مهم باشه.
و خاله طیبه انگار قصد کرده بود کمی یوسف را اذیت کند!
_چرا همچین فکری کردی؟!.... ندیدی من نگرانشم؟... بعد تو اصلا بهم نگفتی که ازش خبر داری؟!
یوسف مانده بود چه بگوید که گفتم :
_حالا زیاد مهم نیست خاله.... فرمانده به منم نگفتن که فرمانده پایگاه هستن... تا یک هفته نمی دونستم.
و یوسف سر به زیر شد و ساکت.
_خب بفرمایید چای.
خاله اقدس که با چایی آمد، باز بحث عوض شد.
_خب فرشته جان چه خبر؟
_خبر سلامتی...
_الهی صد هزار مرتبه شکر.... نگرانت بودم.... خدا می دونه عین یوسف نگرانت بودم.... بالاخره جنگه دیگه.... دلشوره داره.
و باز خاله طیبه کمی اذیت کرد.
_چرا نگران باشی اقدس جان؟.... فرشته تو همون درمانگاه پایگاه یوسف ایناست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
انقدر پایِ تو میسوزم
خودت خاکم کنی
با همین بیچارگی خیلی هنر دارم حسین(ع).
#شرحدل
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون
راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:
«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هارو برسون»
دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای
جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :
«بریم طرف دسته عزادار»به خودم
اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ،
پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت
پوتین ها وجورابهاش رو درمیآورد،
بند پوتین هاش روبه هم گره زد و
آویزونشون کرد به گردنش.
شدحرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه
خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتاد
به طرف مسجد پایگاه .
تااون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور
ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین
سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی
بشناسدش....
شهید عباس بابایی🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
از #علامه_طباطبایی پرسیدم:
شهید را چرا ، شهید میگویند؟
آیا برای این است که در میدان نبرد و جهاد است؟ فرمودند ، نه ، بالاتر ،
برای اینکه حاضر در مقام است و مقام ، صعود اعمال است....
#آشنای_آسمان ، ص110
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝