فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ♥️
گفتقاســم
ظهـــور
نزدیکاست؛
گفت
صهیون
بهگور
نزدیک
است..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت51
صداشون مثل تیشه ای بود که داشت ریشه ی عشق آرش رو از اعماقِ قلبم بیرون میکشید.
-خوب کردی بابا .... چیزی که زیاده زن ....اصلا تو الان زوده ازدواج کنی .... بیا بریم.
صدای محضر دار توی گوشم باز زنده شد:
-دخترم مطمئنی طلاق میخوای؟ می خوای از این آقا شکایت کنی؟ شاید اگه کار به دادگاه بکشه بهتر باشه؟ اخه یه ماهه عقد ، بی مهریه ، طلاق!!
چه جوابی داشتم بدهم جز گرفتن خودکاری که امضای منو روی برگه ی طلاق توافقی ، ثبت میکرد. آرش در مقابل چشمای من سوار ماشین دوستانش شد و رفت. من با یه شناسنامه ی مهر طلاق خورده، کنار محضر ایستادم و فقط نگاهش کردم و او خندید و سوار بر اسب ارزو هایش رفت. وقتی ماشین او از کنارم رد شد ، خالی شدم. حس کردم تنها سنگینی پوستی رو روی استخوان هایم تحمل می کنم که زیر منافذش هیچ گوشتی نیست. حتی قلبی نیست که بزند ، که بتپد. که جان دهد که زندگی راه جاری سازد. چشمم خیس بود و نگاهم بین آدم هایی که به من با آن قیافه ی غمگینم و صورت اشکی و شناسنامه ی در دست و پاهای لرزان، نگاه میکردند ، میچرخید. با خودم حرف میزدم . بلند بلند و قدمهایم سمت خانه ی پدر ، کشیده میشد:
-مامان .....آرش رفت .....آرش منو نمیخواست .....مهریه ام رو میخواست .....پول میخواست نه همسر ....پول میخواست ....اون منو نمیخواست ...اون منو نمی خواست. صدایم فریاد شده بود. چند خانوم دورم رو گرفتند:
-چی شده عزیزم کسی اذیتت کرده؟ .....دخترم چی شده؟
و من هنوز فریاد میزدم:
-کلاهبردار .... نامرد ....عوضی ....چرا؟ چرا با زندگیم بازی کردی؟
-یکی زنگ بزنه صد و ده ...
بازوم رو گرفته بودند اما من حالا فهمیده بودم چه بلایی سرم اومده. تمام انرژی رفته ام یک مرتبه برگشت. بازوم رو محکم از چنگ پنچه های زنی که مرا نگه داشت بود، بیرون کشیدم:
-ولم کن ...میخوام بمیرم ....میخوام بمیرم.
نگاهم جلب خیابان شد. سرعت ماشین ها و شلوغی آن ....هیچ کس نمیفهمید که چرا خودکشی کردم. به سرعت دویدم سمت خیابان. صدای فریادها زنانی که دوره ام کرده بودند، بلند شد:
-وای .....نه ....میخواد خودشو بکشه.
کسی دنبالم آمد تا مانع شود ولی نشد. باضرب توقف اولین ماشین و برخورد روی کاپوت گرمش، نقش زمین شدم. حالا همه دوره ام را گرفتند تا نظاره کنند چهره ی کسی را که خودش را کشت . کاش آرش میدید ....کاش میدید که چه بلایی به سرم آورد. عشق دوران کودکی ام .... مرا به جنون نمیکشاند.
-یکی زنگ بزنه اوژانس ...
-خانم نگاه نکن ببین توی کیفش شماره تماسی ، چیزی، داره؟
-داره از سرش خون میآد .....زنگ بزنید اوژانس.
چشام خواب میخواست. خوابی که همه خاطرات شب گذشته را بشورد و ببرد. خنده هایم، دلبری هایم ، اعتمادم ، عشقم ، آبرویم ... و هوسی که یه شب بیشتر دوام نیاورد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
بسم الله ...
خون شهید، جاذبهی خاک را خواهد شکست؛
و ظلمت را خواهد درید؛
و معبری از نور خواهد گشود؛
و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن،
هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.
شهید سید مرتضی آوینی
🌷شهدای گمنام🌷
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت51 صداشون مثل تیشه ای بود که داشت ریشه ی عشق آرش رو از اعماقِ ق
👆👆پارت جدیدمون😍😍😍
رمان آنلاین #الهه_بانوی_من
باقلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#کپی رمان ❌بهیچ وجه حتی با نام نویسنده ولینک کانال هم جایز نمیباشد وحرام است🙏🌷
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
آغازصبح یادخدا بایدکرد🌸🍃
خودرا به امید او رها بایدکرد
ای با توشروع کارها زیباتر🌸🍃
آغازسخن ترا صدا بایدکرد
امروزمان راآغازمیکنیم🌸🍃
بنام خدایی که تسکین دهنده
دردها و آرامش دهنده قلبهاست🌸🍃
#روزتون_بخیر🌸🍃🌸
#تلنگرانہ
نام کاربری : منتظرالمہدی
بیـو :اللهمعجللولیڪالفرج
بیرون : خادم امام زمان
دل : پُر از گناه
#یاصاحبالزمان.. 💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چندشبپیش
یهچییهجاخوندم ...
هنوزمپریشونم🚶🏻♂️-
نوشتهبود
#رفیقِشهیدروحاللهقربانی !
یهشبخوابشهیدرومیبینھ🌱
بهشمیگه:
+روحاللهازاونورچهخبر !؟
شهیدمیگھ
_خبرایخوب...
تاسال۱۴۰۰ظھورانقدرنزدیکمیشهکھ
دیگهنمیگینآقاکدومجمعهمیاد ؟!
میگینآقاچندساعتدیگهمیاد (:🖐🏽
#نسلِمانسلِظهوراست !
خلاصهکھ
اگهمجازینمیذارهخودسازیکنی ؛
یهمدتنباشاصلا ...
هرچیزیکهتوروازمولاتدورمیکنه،
بریزدور ؛ واݪسلام ↻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت52
حسام
صدای هستی باز کل خونه رو به هوا برد:
_مامان ... تورو خدا ... دیر شد به قرآن ... الهه گفت اول پاتختی پیشش بشینم.
_خب حالا ... اومدم.
مادر کیفش رو روی مچ دستش انداخت که گفتم:
_پاکت منو یادتون نره.
چشم غره ای بهم رفت که علتش نامعلوم بود:
_عروسی نیومدی ، پاکتت دیگه چیه؟!
پدر با صدای بلندی اعتراض کرد:
_تو چکار داری زن؟! مگه نمیگی دیرتون شده ، پاکت رو بگیر برو دیگه.
مادر باز اخم کرد:
_پدر و پسر عین همند ... لم دادن جلوی تلوزیون فقط غر میزنن ... هستی... پاتختی کجا بود؟ خونه ی عمت بود یا خونه ی آقای ریاحی؟
هستی مردد شد:
_وااای... یادم رفت. آخه نه اینکه اول قرار بود خونه عمه اینا باشه ... یادم رفت ... بزار الان زنگ میزنم از عمه میپرسم.
نگاه هم باز به صفحه ی تلوزیون خشک شد . هنوز قلبم درد میکرد. دوایش رفت، درمانش رفت. آه کشیدم که صدای هستی رو شنیدم:
_سلام ... سلام عمه جون ... عمه!! ... چرا گریه میکنی؟!
سرم برگشت سمت هستی:
_خاک به سرم ... کِی؟! ... کدوم بیمارستان ... نه ... نه این چه حرفیه! خدا نکنه ... باشه باشه.
گوشی رو گذاشت و گفت:
_مامان !! الهه خودکشی کرده!
همان نفس که به زور از سینه ام بیرون میآمد هم حبس شد.از جا پریدم:
_چی شده هستی؟!
هستی در حالیکه از شدت نگرانی میلرزید و بغض کرده بود گفت:
_نمیدونم به خدا ... فقط عمه گریه میکرد، می گفت دخترم از دستم رفت.
مادر چنان محکم زد توی صورتش که بند دلم پاره شد. فوری گفتم:
_بیمارستان بودند؟
_آره ... ما رو ببر اونجا حسام.
دیگه حالم رو نفهمیدم. اصلا دیگه یادم نیست چی پوشیدم فقط سوئیچ ماشین رو چنگ زدم و پله ها رو دوتا یکی کردم. هستی گریه میکرد. مادر نگران بود و پدر مدام می گفت " لا اله الا الله " و من فقط آه میکشیدم. به بیمارستان رسیدیم. تو حیاط بیمارستان بودیم که از صدای بلند ناله های زنی ، قلبم ریش شد. عمه بود. کف زمین نشسته بود و فریاد میزد:
_الهی مادر برات بمیره ... الهه .... کاش میمردم و این روزو نمیدیدم ... خداااا.
دویدم. بازوی عمه رو گرفتم و محکم تکون دادم:
_عمه ... چی شده؟
نگاه چشمای خیسش توی صورتم چرخید:
_حسام ... حسام ... دخترم ... دخترم.
مادر و هستی هم دورمون رو گرفتند:
_منیژه جون چی شده؟
هستی ، همپای عمه گریه میکرد که عمه با دو دست کوبید توی صورتش و گفت:
_خودکشی کرده ... الهه ی من ، خودکشی کرده ... واای خدا ...
کلافه از دست عمه که فقط یه جمله رو تکرار میکرد از برخاستم و رو به پدر گفتم:
_آقا حمید کجاست؟ یه زنگ به موبایلش بزن ببینیم چی شده.
این تنها راه بود. بین شیون های عمه و حرف هایش فقط یک چیز دستگیرم شد، آرش رفته، الهه خودکشی کرده و این واقعیت پر ابهام ، دلشوره ای برایم شد وصف ناپذیر .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
مقصدم عشــــق استـــ
تو را می جویمــ...
اَللَّهُمَّ عَجـــِّل لِقائِنَا بِحُجَّتِڪ...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•°
#تلنگرانه ✨
برخے کہ خیلے گناھ دارند مےگویند:
یعنے خدا من را مےبخشد؟!
آنہا نمےدانند وقتے بہ این حآل میرسند
یعنے اینکہ بخشیده مےشوند.| :) |
.
.
#حآجاسماعیلدولابے 🗣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حاج حسین یکتا: بچهها! شهدا خوب تمرین کردند ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب آسید روحالله خمینی. ما هم باید تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب حضرت آقا.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻این سوءتفاهمها را بر طرف کنید!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چقدر نبودنت
حال جهان را
پریشان کرده است
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
♡ #اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج♡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا شده به این نتیجه برسی که حضرت مهدی عجل الله به شما نگاه کنه و لذت ببره یا نه ؟
توی این زمینه کاری کردی ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت53
عجب جنجالی شد. خبر خودکشی الهه در روز پاتختی اش توی کل فامیل پیچید و همه ی برادران آقا حمید را توی همان حیاط بیمارستان جمع کرد. حرص میخوردم. از حرف ها و قضاوت ها از حتی کنایه هایی که میشنیدم.
_آخه واسه چی الهه خودکشی کرده؟
_ نکنه یه بی آبرویی کرده که الان گندش بالا اومده؟
_اصلا چرا خبری از آرش نیست؟
_همینه دیگه ، آرش فهمیده که الهه چه گندی زده ، ولش کرده؟
دلم میخواست فریادی بزنم:
_بابا شما که از چیزی خبر ندارید چرا پشت سر دختر مردم ، حرف میزنید.
خدا رو شکر که الهه نبود تا بشود. گرچه دیگه نمی تونستم واقعا بگم خدارو شکر یا نه. شکر که الهه زنده بود و در بخش آی سی یو بستری؟ شکر که آرش رفته بود و معلوم نبود چرا و به چه دلیل؟ شکر که خوشبختی الهه اینطوری نابود شد؟! دورِ هزارمین بار بود که تسبیح شاه مقصودم رو صلوات فرستاده بودم و برای سلامتی الهه دعا کرده بودم. اما بی قراری های عمه تمامی نداشت. هنوز داشت شیون میکرد. که با سر رسیدن آقا مجید و خانومش، مادر و پدر آرش، سر و صدا ها بیشتر شد.
_الهی بمیرم منیژه جون به خدا اگه میدونستم ... به قرآن قسم که نمیدونستم این خیر ندیده میخواد همچین کاری کنه.
آقا مجید هم شرمنده گوشه ای ایستاد و فقط آه کشید. اما حتی از نگاه آقا حمید هم میشد فهمید که چقدر ناراحت و عصبانی است و با این حرف ها آروم نمی شود. هیچ کس باورش نمیشد! روز پاتختی، روز جشن و شادی بود و تبدیل شده بود به دور از جون ، مصیبت و عذا.
آخرش با دلی پر از غم و گوشی که از ناله های عمه پر شده بود و چشمی که غم نگاه آقا حمید توش موج میزد، به خونه برگشتیم. مادر بلند و ناراحت گفت:
_به خدا تا حالا در طول عمرم همچین چیزی ندیدم! روز پاتختی... دو تا جوون از هم جدا بشند!!
هستی آه کشید:
_بمیرم واسه الهه! خیلی واسش نگرانم ... ببین چی کشیده که قصد کرده خودشو بکشه!
پدر صداشو بلند کرد:
_من از همون اولشم از این آرش خوشم نمیومد ... حس خوبی به این پسر نداشتم ...اِاِاِ ... پسره ی عوضی ... ببین چه آبروریزی کرد !!
عصبی گفتم:
_بسه تو رو قرآن ... به جای این حرفا که دردی رو دوا نمیکنه ، فقط برای آرامش الهه و عمه دعا کنید.
هستی سری تکون داد و گفت:
_آره ... حسام راست میگه ... الان چکار میشه کرد ! اون که رفته و الهه ی بیچاره هم که با یه شناسنامه ی مهر خورده افتاده روی تخت بیمارستان ... الهی بمیرم برات الهه ... چه ذوقی داشت طفلکی! آخ آخ آخ ... دیشب چه خوشحال بود! وای خدا از آرش نگذره... چطور تونست همچین کاری کنه آخه؟
کلافه از این بحث بیخودی که انگار تمومی نداشت از جا برخاستم و گفتم:
_من رفتم بخوابم ... سرم درد میکنه... شام نمی خوام بیدارم نکنید.
اما خواب کجا بود. تا چشمام رو میبستم نقش صورت الهه ظاهر میشد. دلم خیلی براش گرفته بود. یه جوری حال خراب شب قبل من ، حالا به الهه سرایت کرده بود.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
چیزی نیست دلش برای #پدرش تنگ شده 😔
#فرزند_شهید مدافع حرم #علی_عابدینی دلتنگ پدر است. فرزند این شهید با بغل کردن و بوسه زدن سنگ مزار پدر دنبال نزدیک شدن به بابا و در آغوش گرفتن اوست.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺الهی خونه دلتون گرم
🌼فنجون عشقتون پر مهر
🌺نان سفره تون پر برکت
🌼دستـانـتـان پـر روزی
🌺و صبح قشنگتون بخیر
🌼روزی زیبا،و اوقاتی شاد
🌺داشته باشید😊☕️
🌹بفرمایید صبحانهی خوشمزه🌹
🔸در محضــــر شهیـــــد
#دستگیـر_بـاش_همچــون_علــے
👌نگاهـت...نفـس زدنـت...ڪه علی وار باشد رفتنـت هم #علـی_وار خواهد شد...
✍آخر میوه فروشی هاے بازار یه #پیـرمـرد نحیف میـوه مے فروخت.
از بساط ڪوچڪ و میوه هاے لڪ دارش معلوم بود ڪه خریدارے نداره
🍁اما پیرمرد یه #مشترے ثـابـت داشت بنام شهیــد رجــایــے...
آقاے رجایی مے گفت :میوه هایش برڪت خدا هستن .خوردنش لطفی داره ڪه نگـو و نپـرس.
🍁به دوستانش هم مے گفت : این پیرمرد چند سـر عـائلـه داره. از او خـریـد ڪنین....
#شهید_محمدعلی_رجایی
#مردان_بی_ادعا
#خاطره
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خیلی هامون نماز می خونیم و نماز شب رو با خودمون میگیم اون که مستحبِ واجب نیست که من بخوام بخونم.....
واقعا هم واجب نیست
اما یادمون نره آثار و برکاتش اونقدر زیاده که همش واقعا یه بحث جدا میخواد!
اما....اما اکثر شهدا حداقل چندماه قبل از شهادتشون نماز شب خون بودند
تویِ دل شب میونِ تاریکی راز و نیاز داشتند با خدایِ خودشون
چون🖐🏻
#عاشق_خدا_بودند
و از نشانه هایِ عشق
گوش سپردن به حرف معشوقِ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت54
چشم باز کردم به جهانی که دیگر برایم جهنم بود. تفاوت جهانم و جهنم همان آرشی بود که رفت و من هنوز باورنکرده بودم که چه بلایی بر سرم نازل شده. کاش مرده بودم. اما خدا مرگم را امضا نکرد. خیره به سقف اتاقی شدم که روی تختش دراز کشیده بودم و خاطراتم رو توی سفیدی پرده ی خیال می دیدم.
«-اینجوری بادل من بازی نکن الهه.... پشیمون میشی.»
کاش پشیمون می شدم .... همون شب ازدواجمون . تا لااقل الان اسم یک زن مطلقه رو با خودم به یدک نمی کشیدم. چقدر خام بودم که مست عطر لاگوست آرش، فک کردم، همسرمه، عشقمه، زندگیمه. نمی دونستم که عطر گرون قیمتش رو زده تا بوی گند نامردیش رو گم کنه. کاش نیت بد قلب ما آدما، بوی گنداب می داد. اونقدر که هرکسی از کنارمون رد می شد فریاد میزد:
" آقا......خانوم.....قلبتو پاک کن. "
وااااای .... چطور باورش کردم؟ حرفشو، نگاهشو، عشقشو.!!
هنوز توی مغزم نمی گنجد که من گول حرف های آرش رو خورده ام. هنوز دنبال ردی از عشق توی نگاهش بودم بلکه یه گوشه ی نامردیش را به عشق تفسیر کنم وخودمو باز فریب بدم که لااقل دوستم داشت ولی چه فکر خامی! مگه عشق اینقدر نامرد میشه ! مگه عشق میتونه ناپاک باشه ! فرق عشق و هوس همینه. هوس ، گندابه .... ناپاکه ولی عشق مقدسه، پاکه ..... همین واقعیت تلخ بود که حالم رو خرابتر می کرد. همین که حس نشسته در نگاه و قلب آرش به هوس، مهر تأیید می خورد ولی به عشق نه. اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و راهش رو از کنار شقیقه هام به سمت گوشم پیدا کرد. و درست توی گودال گوشم نشست. همون گوشی که حرافی های آرش رو به عشق تسفیر کرد. دیگه حالم از هرچی مرد و ازدواج بود بهم می خورد. از هرچی عشق و عاشقی بود. از هرچی دو رویی و ریا بود. اما چه فایده! بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم. گرچه مادر و پدر اونقدر برام اسپند دود کردند و قربون صدقه ام رفتند و به روی خودشون نیاوردند که چی شده، ولی من خوب می دونستم ته ته نگاهشون چه حالی دارن. اسپند دود کردند برای من! کدوم بدبختی می خواست منو چشم بزنه! ....قربون صدقه ی دخترشون می رفتند که چی بشه؟ که چون مطلقه شده و با یه شناسنامه ی مهرخورده برگشته خونه، افتخار کسب کرده؟ هیچ راهی نبود برای رهایی از دو رویی پدر و مادری که نمی خواستند به روم بیارند که چقدر بدبخت شدم، جز محبوس شدن توی اتاقم. نشستم روی تختم و زل زدم به دیوار رو به رو. به همون دیواری که توی دوران مجردی زل می زدم بهش تا تصویر ازدواجم با آرش رو توی تخیلاتم زنده کنه. ماجرا از اینم بدتر شد. آرش که رفته بود ولی همون وکالتی که داده بودم باعث شد تا آرش وکیل بگیره برای فروش خونه و ویلا ها. با کارهای وکیل آرش، و نامه برای تخلیه ی خونه و ویلاها، حتی آقا جون هم خبر دار شد. دلم نمی خواست آقاجون آواره بشه. اونم توی اول فصل سال که تازه، کم کَمَک داشت انارهای باغش می رسید. درشت و آبدار و حالا نامه ی تخلیه ی ویلا بدستش رسیده بود! همون ویلایی که هدیه عقد من و آرش بود و برای آقاجون کلی خاطره داشت.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
#خاطره_شهدا
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار میشدم ،
ولى حال اين را كه پاشم و نماز شب بخوانم نداشتم .
در واقع توفيق نداشتم.
كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما، سرما و ترس هم در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.
يك روز يكى از رزمنده هاى خيلى با حال را ديدم و
قضيه محروم شدن از #فيض_نماز_شب را به او گفتم .
اون گفت «تو بايد دو كار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان بشى
اول اين كه #نمازهاى_واجب رادر #اول_وقت به جا بیارى و دوم اين كه از خدا #توفيق بخواى.»
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خوشحالم از عالم و مافیها بریده ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و مافیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم ...
#شهیدمصطفی_چمران
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺اعمال بسیار پرفضیلت و ساده قبل از خواب...🌺
#التماس_دعای_فرج
یاعلی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸
شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من از #لحظه_مرگ بسيار ميترسم
چــه کنــم؟
امام صادق(ع) فرمودند⇩
#زيـارت_عاشـورا را زيـاد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا #شفـاعت_حسين علیـهالسلام
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم
شهید محمد کیهانی
درباره #حجاب
قبل از شهادت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت55
در اتاقم باز شد. مادر بود توی نگاهش، داشت برای من عذاداری می کرد که گفت:
-می خوام باهات حرف بزنم.
جوابی ندادم. همونطور که حلقه ی دستامو دور پاهام بسته بودم به مادر نگاهی انداختم. جلو اومد و کنارم، لبه ی تخت نشست:
-الهه .... میدونم حالت خوب نیست ولی ..... دلم مثله سیر و سرکه میجوشه .... شبا ..... خواب ندارم ..... پدرتم حالش بده ....
این همه مقدمه چینی برای چه پرسشی بود! نگاه مادر توی چشام ثابت شد که بالاخره سئوال اصلی مطرح شد:
-تو و آرش ...... زن و شوهر شدید یا ....
خاطرات باز به سرم هجوم اورد.
" پشیمون می شی الهه ...
_ نمی شم
و دویدم سمت اتاق خواب . "
دلم میخواست برای خریدارم ، برای همسرم ، عاشقانه دلبری کنم ..... که کاش مثل برج زهر مار میشدم تا داغ عشق آرش توی خاطراتم، توی شناسنامه ام حتی روی آبرویم اینطوری ، مهر طلاق نمی خورد.
اشکی از چشمم فرو افتاد که مادر باز گفت:
_می دونم به خدا واسه منم سخته که بپرسم ولی ..... شاید اگه زن و شوهر نشده باشید ، بشه کاری کرد ، شناسنامه رو المثنی می گیریم .... اونوقته که میشه خیلی از خاطره ها رو پاک کرد.
قطره دوم اشکم که روی صورتم سرازیر شد ، مادر ماتش برد.
زل زدم به چشمای معتجب مادر و گفتم:
-چیزی که نباید اتفاق میافتاد، .... افتاد .... من .... دیگه نمی تونم شناسنامه ام رو از لک اسم آرش پاک کنم .... حالا اگر شناسنامه ام روهم پاک کنم، آبرومو چکار کنم؟
آهی سر دادم که مادر با ناوری گفت:
-نه! ....خدای من! الهه! ..... الهه!! ....الهه.
و مقابل چشمانم افتاد روی زمین . فریاد زدم:
-بابا ....
پدر سراسیمه سمت اتاقم دوید:
-یه لیوان آب قند بیار.
نمی دونستم چکار کنم. مادر از حال رفته بود و سرش توی آغوش من بود. داغ خاطراتم کم بود ، حال مادرهم بهش اضافه شد . قلبش ناراحت بود و میترسیدم بلایی سرش بیاد. به هزار زور و زحمت بهوش اومد. مدام زیر لب اسممو ناله می زد و آروم اشک می ریخت. اینم دستاورد نامردی آرش بود. نه تنها مادر و پدرم به عمو و زن عمو هم شرمنده بودند و حرف ها و حدیث ها پشت سرِ من و آرش تا ناکجا آباد هم رفته بود. بعضی ها می گفتند ، منم دارم نقش بازی می کنم . و بعضی ها معتقد بودند مقصر من بودم و بعضی ها می گفتند آرش . عده ای کم هم آقاجون رو مقصر می دونستند. همه ی اینا به کنار ..... آمدن آقاجون توی اون شرایط هم به کنار . دلم نمی خواست توی اون حال و روز آقاجون رو ببینم. تازه یک هفته از رفتن آرش می گذشت و نه حال من مساعد بود نه حال پدر و مادرم که آقاجون، بی خبر دیدنم اومد.
چیکار می کردم؟ بگم بخاطر شرطی که گذاشته بود، این بلا سرم اومد ؟ یا از نامردی نوه اش که مرا رها کرده بود و دنبال آرزوها یش رفته بود؟
فقط گریستم. گریه ام خودش تمام حرف هایم را زد. آقاجون سرم رو به سینه اش فشرد و همراه من گریست.
- به خدا الهه جان، من خوشبختی تو رو می خواستم .... من نمی خواستم اینطوری بشه .... من نمی دونستم آرش همچین کاری می کند. من از کاراش خبر نداشتم.
ناگهان صدای پدر مثل بمبی در خانه ترکید.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
خداوندا
اگر جایی دلی
بی تابِ دلدار است،
نمی دانم چطور!
اماخودت پا دَر میانی کن ...
#سیدسعید_صاحب_علم
پ.ن: مــــادران شــــهداے افــــغــــانــــے بــــبــــخــــشــــیــــد ...........😢
#شبتون_شهدایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝