فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺الهی خونه دلتون گرم
🌼فنجون عشقتون پر مهر
🌺نان سفره تون پر برکت
🌼دستـانـتـان پـر روزی
🌺و صبح قشنگتون بخیر
🌼روزی زیبا،و اوقاتی شاد
🌺داشته باشید😊☕️
🌹بفرمایید صبحانهی خوشمزه🌹
🔸در محضــــر شهیـــــد
#دستگیـر_بـاش_همچــون_علــے
👌نگاهـت...نفـس زدنـت...ڪه علی وار باشد رفتنـت هم #علـی_وار خواهد شد...
✍آخر میوه فروشی هاے بازار یه #پیـرمـرد نحیف میـوه مے فروخت.
از بساط ڪوچڪ و میوه هاے لڪ دارش معلوم بود ڪه خریدارے نداره
🍁اما پیرمرد یه #مشترے ثـابـت داشت بنام شهیــد رجــایــے...
آقاے رجایی مے گفت :میوه هایش برڪت خدا هستن .خوردنش لطفی داره ڪه نگـو و نپـرس.
🍁به دوستانش هم مے گفت : این پیرمرد چند سـر عـائلـه داره. از او خـریـد ڪنین....
#شهید_محمدعلی_رجایی
#مردان_بی_ادعا
#خاطره
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خیلی هامون نماز می خونیم و نماز شب رو با خودمون میگیم اون که مستحبِ واجب نیست که من بخوام بخونم.....
واقعا هم واجب نیست
اما یادمون نره آثار و برکاتش اونقدر زیاده که همش واقعا یه بحث جدا میخواد!
اما....اما اکثر شهدا حداقل چندماه قبل از شهادتشون نماز شب خون بودند
تویِ دل شب میونِ تاریکی راز و نیاز داشتند با خدایِ خودشون
چون🖐🏻
#عاشق_خدا_بودند
و از نشانه هایِ عشق
گوش سپردن به حرف معشوقِ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت54
چشم باز کردم به جهانی که دیگر برایم جهنم بود. تفاوت جهانم و جهنم همان آرشی بود که رفت و من هنوز باورنکرده بودم که چه بلایی بر سرم نازل شده. کاش مرده بودم. اما خدا مرگم را امضا نکرد. خیره به سقف اتاقی شدم که روی تختش دراز کشیده بودم و خاطراتم رو توی سفیدی پرده ی خیال می دیدم.
«-اینجوری بادل من بازی نکن الهه.... پشیمون میشی.»
کاش پشیمون می شدم .... همون شب ازدواجمون . تا لااقل الان اسم یک زن مطلقه رو با خودم به یدک نمی کشیدم. چقدر خام بودم که مست عطر لاگوست آرش، فک کردم، همسرمه، عشقمه، زندگیمه. نمی دونستم که عطر گرون قیمتش رو زده تا بوی گند نامردیش رو گم کنه. کاش نیت بد قلب ما آدما، بوی گنداب می داد. اونقدر که هرکسی از کنارمون رد می شد فریاد میزد:
" آقا......خانوم.....قلبتو پاک کن. "
وااااای .... چطور باورش کردم؟ حرفشو، نگاهشو، عشقشو.!!
هنوز توی مغزم نمی گنجد که من گول حرف های آرش رو خورده ام. هنوز دنبال ردی از عشق توی نگاهش بودم بلکه یه گوشه ی نامردیش را به عشق تفسیر کنم وخودمو باز فریب بدم که لااقل دوستم داشت ولی چه فکر خامی! مگه عشق اینقدر نامرد میشه ! مگه عشق میتونه ناپاک باشه ! فرق عشق و هوس همینه. هوس ، گندابه .... ناپاکه ولی عشق مقدسه، پاکه ..... همین واقعیت تلخ بود که حالم رو خرابتر می کرد. همین که حس نشسته در نگاه و قلب آرش به هوس، مهر تأیید می خورد ولی به عشق نه. اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و راهش رو از کنار شقیقه هام به سمت گوشم پیدا کرد. و درست توی گودال گوشم نشست. همون گوشی که حرافی های آرش رو به عشق تسفیر کرد. دیگه حالم از هرچی مرد و ازدواج بود بهم می خورد. از هرچی عشق و عاشقی بود. از هرچی دو رویی و ریا بود. اما چه فایده! بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم. گرچه مادر و پدر اونقدر برام اسپند دود کردند و قربون صدقه ام رفتند و به روی خودشون نیاوردند که چی شده، ولی من خوب می دونستم ته ته نگاهشون چه حالی دارن. اسپند دود کردند برای من! کدوم بدبختی می خواست منو چشم بزنه! ....قربون صدقه ی دخترشون می رفتند که چی بشه؟ که چون مطلقه شده و با یه شناسنامه ی مهرخورده برگشته خونه، افتخار کسب کرده؟ هیچ راهی نبود برای رهایی از دو رویی پدر و مادری که نمی خواستند به روم بیارند که چقدر بدبخت شدم، جز محبوس شدن توی اتاقم. نشستم روی تختم و زل زدم به دیوار رو به رو. به همون دیواری که توی دوران مجردی زل می زدم بهش تا تصویر ازدواجم با آرش رو توی تخیلاتم زنده کنه. ماجرا از اینم بدتر شد. آرش که رفته بود ولی همون وکالتی که داده بودم باعث شد تا آرش وکیل بگیره برای فروش خونه و ویلا ها. با کارهای وکیل آرش، و نامه برای تخلیه ی خونه و ویلاها، حتی آقا جون هم خبر دار شد. دلم نمی خواست آقاجون آواره بشه. اونم توی اول فصل سال که تازه، کم کَمَک داشت انارهای باغش می رسید. درشت و آبدار و حالا نامه ی تخلیه ی ویلا بدستش رسیده بود! همون ویلایی که هدیه عقد من و آرش بود و برای آقاجون کلی خاطره داشت.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
#خاطره_شهدا
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار میشدم ،
ولى حال اين را كه پاشم و نماز شب بخوانم نداشتم .
در واقع توفيق نداشتم.
كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما، سرما و ترس هم در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.
يك روز يكى از رزمنده هاى خيلى با حال را ديدم و
قضيه محروم شدن از #فيض_نماز_شب را به او گفتم .
اون گفت «تو بايد دو كار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان بشى
اول اين كه #نمازهاى_واجب رادر #اول_وقت به جا بیارى و دوم اين كه از خدا #توفيق بخواى.»
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خوشحالم از عالم و مافیها بریده ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و مافیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم ...
#شهیدمصطفی_چمران
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺اعمال بسیار پرفضیلت و ساده قبل از خواب...🌺
#التماس_دعای_فرج
یاعلی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸
شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من از #لحظه_مرگ بسيار ميترسم
چــه کنــم؟
امام صادق(ع) فرمودند⇩
#زيـارت_عاشـورا را زيـاد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا #شفـاعت_حسين علیـهالسلام
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم
شهید محمد کیهانی
درباره #حجاب
قبل از شهادت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت55
در اتاقم باز شد. مادر بود توی نگاهش، داشت برای من عذاداری می کرد که گفت:
-می خوام باهات حرف بزنم.
جوابی ندادم. همونطور که حلقه ی دستامو دور پاهام بسته بودم به مادر نگاهی انداختم. جلو اومد و کنارم، لبه ی تخت نشست:
-الهه .... میدونم حالت خوب نیست ولی ..... دلم مثله سیر و سرکه میجوشه .... شبا ..... خواب ندارم ..... پدرتم حالش بده ....
این همه مقدمه چینی برای چه پرسشی بود! نگاه مادر توی چشام ثابت شد که بالاخره سئوال اصلی مطرح شد:
-تو و آرش ...... زن و شوهر شدید یا ....
خاطرات باز به سرم هجوم اورد.
" پشیمون می شی الهه ...
_ نمی شم
و دویدم سمت اتاق خواب . "
دلم میخواست برای خریدارم ، برای همسرم ، عاشقانه دلبری کنم ..... که کاش مثل برج زهر مار میشدم تا داغ عشق آرش توی خاطراتم، توی شناسنامه ام حتی روی آبرویم اینطوری ، مهر طلاق نمی خورد.
اشکی از چشمم فرو افتاد که مادر باز گفت:
_می دونم به خدا واسه منم سخته که بپرسم ولی ..... شاید اگه زن و شوهر نشده باشید ، بشه کاری کرد ، شناسنامه رو المثنی می گیریم .... اونوقته که میشه خیلی از خاطره ها رو پاک کرد.
قطره دوم اشکم که روی صورتم سرازیر شد ، مادر ماتش برد.
زل زدم به چشمای معتجب مادر و گفتم:
-چیزی که نباید اتفاق میافتاد، .... افتاد .... من .... دیگه نمی تونم شناسنامه ام رو از لک اسم آرش پاک کنم .... حالا اگر شناسنامه ام روهم پاک کنم، آبرومو چکار کنم؟
آهی سر دادم که مادر با ناوری گفت:
-نه! ....خدای من! الهه! ..... الهه!! ....الهه.
و مقابل چشمانم افتاد روی زمین . فریاد زدم:
-بابا ....
پدر سراسیمه سمت اتاقم دوید:
-یه لیوان آب قند بیار.
نمی دونستم چکار کنم. مادر از حال رفته بود و سرش توی آغوش من بود. داغ خاطراتم کم بود ، حال مادرهم بهش اضافه شد . قلبش ناراحت بود و میترسیدم بلایی سرش بیاد. به هزار زور و زحمت بهوش اومد. مدام زیر لب اسممو ناله می زد و آروم اشک می ریخت. اینم دستاورد نامردی آرش بود. نه تنها مادر و پدرم به عمو و زن عمو هم شرمنده بودند و حرف ها و حدیث ها پشت سرِ من و آرش تا ناکجا آباد هم رفته بود. بعضی ها می گفتند ، منم دارم نقش بازی می کنم . و بعضی ها معتقد بودند مقصر من بودم و بعضی ها می گفتند آرش . عده ای کم هم آقاجون رو مقصر می دونستند. همه ی اینا به کنار ..... آمدن آقاجون توی اون شرایط هم به کنار . دلم نمی خواست توی اون حال و روز آقاجون رو ببینم. تازه یک هفته از رفتن آرش می گذشت و نه حال من مساعد بود نه حال پدر و مادرم که آقاجون، بی خبر دیدنم اومد.
چیکار می کردم؟ بگم بخاطر شرطی که گذاشته بود، این بلا سرم اومد ؟ یا از نامردی نوه اش که مرا رها کرده بود و دنبال آرزوها یش رفته بود؟
فقط گریستم. گریه ام خودش تمام حرف هایم را زد. آقاجون سرم رو به سینه اش فشرد و همراه من گریست.
- به خدا الهه جان، من خوشبختی تو رو می خواستم .... من نمی خواستم اینطوری بشه .... من نمی دونستم آرش همچین کاری می کند. من از کاراش خبر نداشتم.
ناگهان صدای پدر مثل بمبی در خانه ترکید.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
خداوندا
اگر جایی دلی
بی تابِ دلدار است،
نمی دانم چطور!
اماخودت پا دَر میانی کن ...
#سیدسعید_صاحب_علم
پ.ن: مــــادران شــــهداے افــــغــــانــــے بــــبــــخــــشــــیــــد ...........😢
#شبتون_شهدایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تو یک بار زندگی میکنی
🌸حق نداری غصه بخوری
🌷حق نداری نخندی
🌸حق نداری نرقصی
🌷حق نداری نگردی
🌸حق نداری بترسی
🌷حق نداری اشتباه نکنی
🌸روزتون مملو از شادی
بــفرمــایــیــد صبــحــانه😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم
شهید جواد محمدی
درباره #حجاب
قبل از شهادت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حےعݪےاݪصݪاة
نماز خود را تباه نسازید ❗️
چرا که هرکس نمازش را تباه سازد ،
با قارون(سرمایه دار مخالف موسی(ع))
و هامان (نخست وزیر فرعون)
محشور می گردد
و بر خدا سزاوار است که او را در اتش دوزخ افکند .
#وسائل_الشیعه ، ج ۳ ، ص ۱۹
#التماس_دعا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت56
_نمی دونستید؟ من چقدر گفتم، پدر جان از شرطت بگذر گفتی، نه ... گفتم ممکنه کسی رو وسوسه کنی ، گفتی، خودم بهتر از هر کسی نوه هام رو می شناسم ... خب شما بگو ... آرش شمارو چطوری گول زد؟ التماس کرد؟ گریه کرد؟ چی گفت؟ چی گفت که باز سر عقد ویلا رو به نامش زدی؟
آقا جون آهی کشید. سرم رو از سینه ی آقاجون جدا کردم که آقاجون به زحمت تا اولین مبل نزدیک دستش رفت و خودش رو انداخت روی مبل. پاهاش توان ایستادن در مقابل اینهمه نامردی رو نداشت:
_به پام افتاد ... التماس کرد ... گفت عاشق الهه است ... گفت از شرطم بگذرم تا به الهه برسه ... حتی گریه کرد ... زار زد ... حتی قبل از خواستگاری ازم خواست ... موقع خواستگاری هم بهم زنگ زد و باز التماس کرد که از شرطم بگذرم.
صدای پدر تارهای نازک اعصابم را درید:
_شما زندگی دخترم رو نابود کردید آقاجون ... من دخترم رو واسه یه شب ... فقط واسه یه شب فرستادم خونه ی شوهر !!
صورت آقاجون قرمز شد و نفس هایش سخت که گفتم:
_بسه ... شما هم مقصرید ... اینقدر همه ی تقصیر ها رو گردن آقاجون نندازید ... شما با اون مهریه ای که برام بریدید، مقصرید ... مادر ... بهش بگو آرش چه بلوایی سر مهریه بعد از عقدمون به پا کرد . کنایه زد، طعنه زد، که چی؟ که چرا باید شما واسه ی من اونهمه مهریه ببرید ... مسخره ام کرد که شاید من به طمع مال بله گفتم ... اونقدر کنایه زد که...
سکوت کردم. پدر و مادر هم سکوت کرده بودند و منتظر ادامه ی حرفم .
_ که تمام مهریه ام رو بخشیدم.
صدای تعجب هرسه بلند شد:
_الهه!
پدر عصبی پرسید:
_مگه نگفتی از آرش طلاق گرفتی! پس مهریه ات چی؟ ... بخشیدی؟!
_مهریه رو قبل از ازدواجمون بخشیدم ... تا بهش ثابت کنم واسه طمع مال و منال عمو ، بهش بله نگفتم ... اینو شما باعثش بودی ... با اونهمه مهریه ای که واسه من بستی! چکار می کردم؟
نفس های تند پدر توی فضای سنگین اتاق خالی شد:
_لعنتی ... فکر می کردم لااقل مهریه ات رو داری!
نشستم کنج اتاق و گفتم:
_من هیچی ندارم ... همه ی چیزایی که به نامم شد رو به آرش بخشیدم ... وکالت رسمی و قانونی برای فروش بهش دادم ... اونم وکیل گرفته تا همه رو بفروشه ... بزودی ... باید تموم جهیزیه رو ... برگردونیم تا ... خونه اش رو خالی کنیم واسه فروش.
مادر بلند گریست:
_خدااا ... این چه بلایی بود سرمون اومد ...
پدر باز سر آقاجون فریاد کشید:
_بفرمایید ... اینم دستاورد جدید شرطی که شما گذاشتید ... من زندگی دخترم رو از شما می خوام ... جوونی دخترم ، آبروی دخترم رو ...
بی اختیار فریاد زدم:
_بس کنید ...
لحظه ای پدر ساکت شد که اشک توی صورتم دوید:
_ما همه مون مقصریم ... همه ... من ... بخاطر اعتمادم به آرش ... آقاجون به خاطر شرطی که گذاشت ... شما بخاطر مهریه ی سنگینی که باعث شنیدن اونهمه کنایه شد ... حالا چه فایده ! آرش رفته و زندگی من ... نابود شده ... اینا با داد و فریاد درست نمیشه.
پدر دستش رو روی سرش گذاشت و آقاجون گریست و من سمت اتاقم دویدم.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
پدر کارگرم بر تو ارادت دارد
#حسین_جانم
#نان_حلال
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
03(2) - <unknown>.mp3
4.58M
نان ما نان حسین است
#کربلایی_علی_پورکاوه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رتبهاولکنکورسال۶۴بود
و دانشجــوی پـــزشڪی
دانــشگاه شهـیدبهشــتــی
آخریـندسـتنوشتهاشاینبود:
صفایینداردارسطوشدنخوشا
پــرڪشیدن پــرســتـو شــدن...
#شهـیداحمدرضااحــدی🌱
#روز_دانشجو 🎓
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دورتبگردم
#زینبحاجقاسم💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت57
آقاجون اومده بود که بمونه ولی اونقدر جو خونه ی ما سنگین و سخت شد که طاقت نیاورد و رفت خونه عمو مجید تا جواب سئوال هایش رو بگیره. که چرا آرش رفت و چرا درحق من نامردی کرد. شده بودم یک تازه عروس غمگین که هیچ کاری جز زانو غم بغل کردن نداشت.
دو سه روز بعد با شنیدن خبری، متوجه شدیم که آقاجون خونه ی عمو مجید هم چه حرفایی شنیده. انگار یک روز بیشتر خونه ی عمو مجید نمونده بود و آخرش رفته بود آپارتمان پنجاه متری خودش توی تهران. اینکه آقاجون چرا خونه ی ما نموند و خونه ی عمو مجید تاب نیاورد، خیلی واضح بود. هم عمو مجید هم پدر آقاجون رو مقصر می دونستند و بیچاره آقاجون من که طاقت شنیدن حرف های پسرهاشو نداشت، طاقت نامردی نوه اش رو نداشت و طاقت دیدن اشک های منو ..... روز سوم ، تک و تنها ، توی همون آپارتمان پنجاه متری ، سکته کرد و خبر مرگ آقاجون بیشتر از خبر طلاق منو و آرش صدا کرد. حالا آرش باعث مرگ آقاجون شده بود. اما هیچ کس نمیخواست این حرفو باور کنه و همه مدام آقاجون رو مقصر مرگ خودشون می دونستند. به هر حال با مرگ آقاجون بزرگترین ضربه ی روحی به پیکر افکار در آشوب ذهن من وارد شد. ختم آقاجون رو توی ویلای خودش گرفتند. درست توی روز های آخر مهلت تخلییه ی از طرف دادگاه . حال و هوای اون ویلا، بی آقاجونم مثل حال و احوال هوای دل آشوب من بود. به ظاهر آروم بودم و روی مبل تک نفره ای نشسته بودم. لبه ی پایین بلوز سیاهم رو تو دستم گرفتم. صدای گریه ای نبود. صدای پچ پچ بود و حرف و حدیث هایی که کاش هیچ وقت نمی شنیدم.
-خودش باعث شد .... اخه یکی نبود بهش بگه، مرد 70ساله ، تو که پات لبه ی گوره ، آرزو ی دیدن ازدواج نوه هات چیه؟!
حالا که نوه ات از وسوسه ی شرط تو، دختر مردم رو بدبخت کرد، خوب شد؟حالا که خودت از غصه دق کردی، خوب شد؟
کلافه سرم رو از حرفای زن عمو فرنگیس برگردوندم. صدای زن عمو با اونهمه تحلیل که فقط حرص بر حسودی، از مالی که از دست دو دخترش رفته بود، حالم رو خراب می کرد. اما چاره ای هم نبود جز سکوت . یکدفعه سینی بزرگی چای جلو چشمام اومد. سر رو بالا اوردم. حسام بود. دایی از وقتی خبر مرگ آقاجون رو شنید با خانواده اش برای کمک توی مراسم به ویلای آقاجون اومده بود . زن عمو ، تک و تنها، گاهی با کمک مادر و زن عمو محبوبه، غذا می پخت، هستی جمع و جور میکرد و میشست و حسام پذیرائی . نگاهم روی صورتش افتاد. چشمای سیاهش اونقدر سیاه بود که فکر کنم غمیگنه. اما برای من یا داغ آقاجون هنوز مردد بودم. چقدر اون ته ریش، به صورتش می اومد. نگاهم نمی کرد. نه اینکه عادت به زل زدن نداشته باشه، نه. نگاه به من که نامحرم بودم ، حرام بود. پس واسه چی اومده بود تا بین اینهمه نامحرم کمک کنه؟؟ .... عقاید حسام برام قابل هضم نبود. گنگ بود. دلیل و منطقش مشخص نبود. اونقدر لیوان چای رو برنداشتم که لحظه ای نگاهم کرد. باز همون ترسی که توی عصبانیت هاش ظاهر می شد توی چشاش نشست. ترسیدم. از ابهت نگاهش ، از جاذبه ای که داشت و یه کشش خاص که نمی فهمیدم و نمی دونستم اسمشو چی بزارم. توی اون صورت پر جذبه و نگاه پر ابهت یه لبخند ، تناقض ایجاد کرد:
-چرا چایی بر نمی داری؟
دست دراز کردم سمت لیوان های چایی و یک لیوان پایه بلند برداشتم و گذاشتم روی میز کنار دستم و به رسم تشکر گفتم:
-ممنون.
و زیر لب جواب شنیدم:
-نوش جان.
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی آسمان نیست که گاهی از آن تگرگ سختی ببارد , گاهی باران رحمت و خوشی...زندگی جنگلیست سر سبز , حال میتوانی طوری قدم برداری که از زیبایی هایش لذت ببری...یا طوری قدم برداری که شاخه های سختی تو را آزار دهد...زندگی زیباست...همه چیز به تو بستگی دارد...زندگیتون غرق در خوشبختی😊
#صبحتون_بهشت🌸
#یڪروایتعاشقانہ 💍
عطر همسرم را در زندگیَم
حس مےکنم!🎈
وقتے سر مزارش مےروم
یاد حرفهاش میُفتم!
کہ میگفت:
-تو بزرگترین
سرمایہے زندگےِ من هستے!😍
اگر میشد تو را هم باخودم
سرکار مےبُردم🙊
بزرگترین رنج و غم من
این ماموریت هایے است
کہ باید بدونِ شما بروم☹️
الان کہ پیش من نیست
کاسہی آب براےِ بدرقہاش
کہ چیزی نیست
پشت سرش آب شدم کہ برگردد💔
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید علےِ شاهسنایے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت58
نخواستم همان تک جمله ی کوتاهش رو تفسیر کنم. سینی چایی از مقابلم رفت و نگاه منو همراه خودش برد. حسام سینی رو یه دور کامل چرخوند . هنوز چند تا لیوان چایی روی سینی بود که برگشت توی آشپز خونه. همون سینی چایی حسام باعث شد ، دایره ی دیدم از بلوز سیاهم به صورت مهمون ها دوخته بشه. ناخودآگاه بود اما وقتی به خودم اومدم که دیدم مهمون ها دارند نگاهم می کنند و آروم در گوش هم نجوا. شاید می گفتند این همون عروسی بیچاره ایه که شوهرس رفت و اونو تنها گذاشت.طاقت نگاه ها ، پچ پچ ها، نجواها و اون طنعه های تو نگاهشون رو نیاوردم. از سالن بیرون اومدم و یکراست رفتم ته باغ. کنار همون دیواری که روزهای توی بچگی ازش بالا می رفتم. کنار همون شاخه های درخت انار. نشستم روی زمین و چشم دوختم به انار های روی شاخه ها . همیشه این فصل پوستشون قرمز می شد ولی انگار اون ها هم فهمیده بودند که صاحب باغ رفته و یه نامردی باغ رو گذاشته واسه فروش. انگار دیگه نمی خواستند، برسند. دیگه واسشون مهم نبود که بشند انار سرخ و قرمز شب یلدا یا انارهای دونه سفید و بی رنگ توی سطل آشغال.
-اینجایی؟!
سرم رو خلاف جهت چرخوندم. در امتداد دیوار باغ، حسام بود که جلو میومد. فقط یه لحظه نگاهم کرد و بعد کنار یکی از درختان انار ایستاد و نگاهش رو بین شاخه های انار چرخوند:
-هنوز نرسیده. پس واسه چی اومدی اینجا؟ نکنه انارهای کال میخوری؟
-تو چی؟ تازگیا با نامحرم ها حرف میزنی ، دنبالشون راه میافتی و تعقیبشون می کنی؟
لبخند زد. سخت نگاهشو کنترل می کرد که نگاهم نکنه که جواب داد:
-تعقیبت نکردم ..... عمه نگرانت شد، اومدم دنبالت.
-برو بگو زنده است ... هنوز نمرده .... برو بگو خیالش راحت .... من پوستم کلفت شده ..... اونقدر که هر بلایی سرم بیاد بتونم زنده بمونم و کنایه بشنوم و غصه بخورم و نامردی ببینم.
آهی غلیظ سر داد:
-می خوای حرف بزنیم الهه خانوم؟
پوزخند زد:
-چه حرفی بزنیم؟ من کی با تو حرف زدم که حالا دفعه دومم باشه؟ تازه با کسی که می ترسه نگاهم کنه ، بامن اونقدر که معذبه که بهم می گه الهه خانم ، چه حرفی دارم؟
-چرا فکر می کنی خانم گفتن من بخاطر معذب بودنمه؟ ... شاید به خاطره خانوم بودن شماست.
عصبی شدم. نفس هام تند شد. چرا؟ چون حسام هیچ وقت هم صبحت حرفام نبوده ولی اینکه حالا اومده تا حرف بزنیم دلیل داره. خب بد نیست ترحم کنه. به یه دختر شکست خورده. اونم شکستی از عشقی که از دید حسام، از اولش با نگاه حرام شروع شد. گناه و حرام و نامحرم .... این سه تا لغت داشتند دایره ی لغات مغزم رو عجیب منفجر می کردند. حوصله ی فکر کردن به این سه لغت که شاید عواقب کارم رو نشون می داد، نداشتم. صدام بلند شد وگفتم:
-حوصلتو ندارم حسام ... برگرد برو.
نیم تنه اش رو از تنه ی درخت جدا کرد و گفت:
-کاش حرفی می زدی ... این برات بهتر بود.
بلند فریاد کشیدم:
-نیازی به تجویز تو ندارم.
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
.
.
اَلا یاایُها الحاجے
چِها کردے تو با دلهـآ؟
کہ در لبخـندِ تو گیجند
توضیحُ المسائلها♥️🙃
#شهیدقاسمسلیمانـے
#عاشقانہزینبیون✌️🏼
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝