eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تو یک بار زندگی می‌کنی 🌸حق نداری غصه بخوری 🌷حق نداری نخندی 🌸حق نداری نرقصی 🌷حق نداری نگردی 🌸حق نداری بترسی 🌷حق نداری اشتباه نکنی 🌸روزتون مملو از شادی بــفرمــایــیــد صبــحــانه😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم شهید جواد محمدی درباره قبل از شهادت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نماز خود را تباه نسازید ❗️ چرا که هرکس نمازش را تباه سازد ، با قارون(سرمایه دار مخالف موسی(ع)) و هامان (نخست وزیر فرعون) محشور می گردد و بر خدا سزاوار است که او را در اتش دوزخ افکند . ، ج ۳ ، ص ۱۹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _نمی دونستید؟ من چقدر گفتم، پدر جان از شرطت بگذر گفتی، نه ... گفتم ممکنه کسی رو وسوسه کنی ، گفتی، خودم بهتر از هر کسی نوه هام رو می شناسم ... خب شما بگو ... آرش شمارو چطوری گول زد؟ التماس کرد؟ گریه کرد؟ چی گفت؟ چی گفت که باز سر عقد ویلا رو به نامش زدی؟ آقا جون آهی کشید. سرم رو از سینه ی آقاجون جدا کردم که آقاجون به زحمت تا اولین مبل نزدیک دستش رفت و خودش رو انداخت روی مبل. پاهاش توان ایستادن در مقابل اینهمه نامردی رو نداشت: _به پام افتاد ... التماس کرد ... گفت عاشق الهه است ... گفت از شرطم بگذرم تا به الهه برسه ... حتی گریه کرد ... زار زد ... حتی قبل از خواستگاری ازم خواست ... موقع خواستگاری هم بهم زنگ زد و باز التماس کرد که از شرطم بگذرم. صدای پدر تارهای نازک اعصابم را درید: _شما زندگی دخترم رو نابود کردید آقاجون ... من دخترم رو واسه یه شب ... فقط واسه یه شب فرستادم خونه ی شوهر !! صورت آقاجون قرمز شد و نفس هایش سخت که گفتم: _بسه ... شما هم مقصرید ... اینقدر همه ی تقصیر ها رو گردن آقاجون نندازید ... شما با اون مهریه ای که برام بریدید، مقصرید ... مادر ... بهش بگو آرش چه بلوایی سر مهریه بعد از عقدمون به پا کرد . کنایه زد، طعنه زد، که چی؟ که چرا باید شما واسه ی من اونهمه مهریه ببرید ... مسخره ام کرد که شاید من به طمع مال بله گفتم ... اونقدر کنایه زد که... سکوت کردم. پدر و مادر هم سکوت کرده بودند و منتظر ادامه ی حرفم . _ که تمام مهریه ام رو بخشیدم. صدای تعجب هرسه بلند شد: _الهه! پدر عصبی پرسید: _مگه نگفتی از آرش طلاق گرفتی! پس مهریه ات چی؟ ... بخشیدی؟! _مهریه رو قبل از ازدواجمون بخشیدم ... تا بهش ثابت کنم واسه طمع مال و منال عمو ، بهش بله نگفتم ... اینو شما باعثش بودی ... با اونهمه مهریه ای که واسه من بستی! چکار می کردم؟ نفس های تند پدر توی فضای سنگین اتاق خالی شد: _لعنتی ... فکر می کردم لااقل مهریه ات رو داری! نشستم کنج اتاق و گفتم: _من هیچی ندارم ... همه ی چیزایی که به نامم شد رو به آرش بخشیدم ... وکالت رسمی و قانونی برای فروش بهش دادم ... اونم وکیل گرفته تا همه رو بفروشه ... بزودی ... باید تموم جهیزیه رو ... برگردونیم تا ... خونه اش رو خالی کنیم واسه فروش. مادر بلند گریست: _خدااا ... این چه بلایی بود سرمون اومد ... پدر باز سر آقاجون فریاد کشید: _بفرمایید ... اینم دستاورد جدید شرطی که شما گذاشتید ... من زندگی دخترم رو از شما می خوام ... جوونی دخترم ، آبروی دخترم رو ... بی اختیار فریاد زدم: _بس کنید ... لحظه ای پدر ساکت شد که اشک توی صورتم دوید: _ما همه مون مقصریم ... همه ... من ... بخاطر اعتمادم به آرش ... آقاجون به خاطر شرطی که گذاشت ... شما بخاطر مهریه ی سنگینی که باعث شنیدن اونهمه کنایه شد ... حالا چه فایده ! آرش رفته و زندگی من ... نابود شده ... اینا با داد و فریاد درست نمیشه. پدر دستش رو روی سرش گذاشت و آقاجون گریست و من سمت اتاقم دویدم. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
پدر کارگرم بر تو ارادت دارد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
03(2) - <unknown>.mp3
4.58M
نان ما نان حسین است 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رتبه‌اول‌کنکور‌سال۶۴بود و دانشجــوی پـــزشڪی دانــشگاه شهـیدبهشــتــی آخریـن‌دسـت‌نوشته‌اش‌این‌بود: صفایی‌ندارد‌ارسطوشدن‌خوشا پــرڪشیدن پــرســتـو شــدن... 🌱 🎓 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• برای شادی روح شهدا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 آقاجون اومده بود که بمونه ولی اونقدر جو خونه ی ما سنگین و سخت شد که طاقت نیاورد و رفت خونه عمو مجید تا جواب سئوال هایش رو بگیره. که چرا آرش رفت و چرا درحق من نامردی کرد. شده بودم یک تازه عروس غمگین که هیچ کاری جز زانو غم بغل کردن نداشت. دو سه روز بعد با شنیدن خبری، متوجه شدیم که آقاجون خونه ی عمو مجید هم چه حرفایی شنیده. انگار یک روز بیشتر خونه ی عمو مجید نمونده بود و آخرش رفته بود آپارتمان پنجاه متری خودش توی تهران. اینکه آقاجون چرا خونه ی ما نموند و خونه ی عمو مجید تاب نیاورد، خیلی واضح بود. هم عمو مجید هم پدر آقاجون رو مقصر می دونستند و بیچاره آقاجون من که طاقت شنیدن حرف های پسرهاشو نداشت، طاقت نامردی نوه اش رو نداشت و طاقت دیدن اشک های منو ..... روز سوم ، تک و تنها ، توی همون آپارتمان پنجاه متری ، سکته کرد و خبر مرگ آقاجون بیشتر از خبر طلاق منو و آرش صدا کرد. حالا آرش باعث مرگ آقاجون شده بود. اما هیچ کس نمیخواست این حرفو باور کنه و همه مدام آقاجون رو مقصر مرگ خودشون می دونستند. به هر حال با مرگ آقاجون بزرگترین ضربه ی روحی به پیکر افکار در آشوب ذهن من وارد شد. ختم آقاجون رو توی ویلای خودش گرفتند. درست توی روز های آخر مهلت تخلییه ی از طرف دادگاه . حال و هوای اون ویلا، بی آقاجونم مثل حال و احوال هوای دل آشوب من بود. به ظاهر آروم بودم و روی مبل تک نفره ای نشسته بودم. لبه ی پایین بلوز سیاهم رو تو دستم گرفتم. صدای گریه ای نبود. صدای پچ پچ بود و حرف و حدیث هایی که کاش هیچ وقت نمی شنیدم. -خودش باعث شد .... اخه یکی نبود بهش بگه، مرد 70ساله ، تو که پات لبه ی گوره ، آرزو ی دیدن ازدواج نوه هات چیه؟! حالا که نوه ات از وسوسه ی شرط تو، دختر مردم رو بدبخت کرد، خوب شد؟حالا که خودت از غصه دق کردی، خوب شد؟ کلافه سرم رو از حرفای زن عمو فرنگیس برگردوندم. صدای زن عمو با اونهمه تحلیل که فقط حرص بر حسودی، از مالی که از دست دو دخترش رفته بود، حالم رو خراب می کرد. اما چاره ای هم نبود جز سکوت . یکدفعه سینی بزرگی چای جلو چشمام اومد. سر رو بالا اوردم. حسام بود. دایی از وقتی خبر مرگ آقاجون رو شنید با خانواده اش برای کمک توی مراسم به ویلای آقاجون اومده بود . زن عمو ، تک و تنها، گاهی با کمک مادر و زن عمو محبوبه، غذا می پخت، هستی جمع و جور میکرد و میشست و حسام پذیرائی . نگاهم روی صورتش افتاد. چشمای سیاهش اونقدر سیاه بود که فکر کنم غمیگنه. اما برای من یا داغ آقاجون هنوز مردد بودم. چقدر اون ته ریش، به صورتش می اومد. نگاهم نمی کرد. نه اینکه عادت به زل زدن نداشته باشه، نه. نگاه به من که نامحرم بودم ، حرام بود. پس واسه چی اومده بود تا بین اینهمه نامحرم کمک کنه؟؟ .... عقاید حسام برام قابل هضم نبود. گنگ بود. دلیل و منطقش مشخص نبود. اونقدر لیوان چای رو برنداشتم که لحظه ای نگاهم کرد. باز همون ترسی که توی عصبانیت هاش ظاهر می شد توی چشاش نشست. ترسیدم. از ابهت نگاهش ، از جاذبه ای که داشت و یه کشش خاص که نمی فهمیدم و نمی دونستم اسمشو چی بزارم. توی اون صورت پر جذبه و نگاه پر ابهت یه لبخند ، تناقض ایجاد کرد: -چرا چایی بر نمی داری؟ دست دراز کردم سمت لیوان های چایی و یک لیوان پایه بلند برداشتم و گذاشتم روی میز کنار دستم و به رسم تشکر گفتم: -ممنون. و زیر لب جواب شنیدم: -نوش جان. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی آسمان نیست که گاهی از آن تگرگ سختی ببارد , گاهی باران رحمت و خوشی...زندگی جنگلیست سر سبز , حال میتوانی طوری قدم برداری که از زیبایی هایش لذت ببری...یا طوری قدم برداری که شاخه های سختی تو را آزار دهد...زندگی زیباست...همه چیز به تو بستگی دارد...زندگیتون غرق در خوشبختی😊 🌸
💕پروردگارا درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم که کریمی ‌و حکیمی‌ و علیمی ‌و قدیری خالق خلق‌ و نگارندهٔ ایوان رفیعی خالق صبح ‌و برآرندهٔ خورشید منیری اول هفتتون زیبا❤️ ┄┅┄┅✶◍⃟♥️✶┄┅┄┄ 🖋🖋
💍 عطر همسرم را در زندگیَم‌ حس مےکنم!🎈 وقتے سر مزارش مےروم یاد حرفهاش میُفتم! کہ میگفت: -تو بزرگترین سرمایہ‌ے زندگےِ من هستے!😍 اگر میشد تو را هم باخودم سرکار مےبُردم🙊 بزرگترین رنج و غم من این ماموریت هایے است کہ باید بدونِ شما بروم☹️ الان کہ پیش من نیست کاسہ‌ی آب براےِ بدرقہ‌اش کہ چیزی نیست پشت سرش آب شدم کہ برگردد💔 ↓ شهید علےِ شاهسنایے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نخواستم همان تک جمله ی کوتاهش رو تفسیر کنم. سینی چایی از مقابلم رفت و نگاه منو همراه خودش برد. حسام سینی رو یه دور کامل چرخوند . هنوز چند تا لیوان چایی روی سینی بود که برگشت توی آشپز خونه. همون سینی چایی حسام باعث شد ، دایره ی دیدم از بلوز سیاهم به صورت مهمون ها دوخته بشه. ناخودآگاه بود اما وقتی به خودم اومدم که دیدم مهمون ها دارند نگاهم می کنند و آروم در گوش هم نجوا. شاید می گفتند این همون عروسی بیچاره ایه که شوهرس رفت و اونو تنها گذاشت.طاقت نگاه ها ، پچ پچ ها، نجواها و اون طنعه های تو نگاهشون رو نیاوردم. از سالن بیرون اومدم و یکراست رفتم ته باغ. کنار همون دیواری که روزهای توی بچگی ازش بالا می رفتم. کنار همون شاخه های درخت انار. نشستم روی زمین و چشم دوختم به انار های روی شاخه ها . همیشه این فصل پوستشون قرمز می شد ولی انگار اون ها هم فهمیده بودند که صاحب باغ رفته و یه نامردی باغ رو گذاشته واسه فروش. انگار دیگه نمی خواستند، برسند. دیگه واسشون مهم نبود که بشند انار سرخ و قرمز شب یلدا یا انارهای دونه سفید و بی رنگ توی سطل آشغال. -اینجایی؟! سرم رو خلاف جهت چرخوندم. در امتداد دیوار باغ، حسام بود که جلو میومد. فقط یه لحظه نگاهم کرد و بعد کنار یکی از درختان انار ایستاد و نگاهش رو بین شاخه های انار چرخوند: -هنوز نرسیده. پس واسه چی اومدی اینجا؟ نکنه انارهای کال میخوری؟ -تو چی؟ تازگیا با نامحرم ها حرف میزنی ، دنبالشون راه میافتی و تعقیبشون می کنی؟ لبخند زد. سخت نگاهشو کنترل می کرد که نگاهم نکنه که جواب داد: -تعقیبت نکردم ..... عمه نگرانت شد، اومدم دنبالت. -برو بگو زنده است ... هنوز نمرده .... برو بگو خیالش راحت .... من پوستم کلفت شده ..... اونقدر که هر بلایی سرم بیاد بتونم زنده بمونم و کنایه بشنوم و غصه بخورم و نامردی ببینم. آهی غلیظ سر داد: -می خوای حرف بزنیم الهه خانوم؟ پوزخند زد: -چه حرفی بزنیم؟ من کی با تو حرف زدم که حالا دفعه دومم باشه؟ تازه با کسی که می ترسه نگاهم کنه ، بامن اونقدر که معذبه که بهم می گه الهه خانم ، چه حرفی دارم؟ -چرا فکر می کنی خانم گفتن من بخاطر معذب بودنمه؟ ... شاید به خاطره خانوم بودن شماست. عصبی شدم. نفس هام تند شد. چرا؟ چون حسام هیچ وقت هم صبحت حرفام نبوده ولی اینکه حالا اومده تا حرف بزنیم دلیل داره. خب بد نیست ترحم کنه. به یه دختر شکست خورده. اونم شکستی از عشقی که از دید حسام، از اولش با نگاه حرام شروع شد. گناه و حرام و نامحرم .... این سه تا لغت داشتند دایره ی لغات مغزم رو عجیب منفجر می کردند. حوصله ی فکر کردن به این سه لغت که شاید عواقب کارم رو نشون می داد، نداشتم. صدام بلند شد وگفتم: -حوصلتو ندارم حسام ... برگرد برو. نیم تنه اش رو از تنه ی درخت جدا کرد و گفت: -کاش حرفی می زدی ... این برات بهتر بود. بلند فریاد کشیدم: -نیازی به تجویز تو ندارم. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
. . اَلا یاایُها الحاجے چِها کردے تو با دلهـآ؟ کہ در لبخـندِ تو گیجند توضیحُ المسائلها♥️🙃 ✌️🏼 . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کجای سپاهت هستم آقا؟! سربازم😍 یا... سربار🥺 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•✾•|💜✍|•✾• ༉📜🙃༉ خودمونیما ولے خوش بہ حال اون دلےکہ درک کرد بزرگترین گمشده زندگیشـــ . . .🥀 امامــ زمانشہ😞💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍊آرزو دارم در این 🍁عصر پنج شنبه پاییزی 🍊عمرت باعزت و طلایی 🍁دلت خالی از غم و محنت 🍊لبت همیشه خندان 🍁و عصرت زیبا و 🍊دلچسب باشد ☕️ 🍁
رمان انلاین 📿 نخواستم همان تک جمله ی کوتاهش رو تفسیر کنم. سینی چایی از مقابلم رفت و نگاه منو همراه خودش برد. حسام سینی رو یه دور کامل چرخوند . هنوز چند تا لیوان چایی روی سینی بود که برگشت توی آشپز خونه. همون سینی چایی حسام باعث شد ، دایره ی دیدم از بلوز سیاهم به صورت مهمون ها دوخته بشه. ناخودآگاه بود اما وقتی به خودم اومدم که دیدم مهمون ها دارند نگاهم می کنند و آروم در گوش هم نجوا. شاید می گفتند این همون عروسی بیچاره ایه که شوهرس رفت و اونو تنها گذاشت.طاقت نگاه ها ، پچ پچ ها، نجواها و اون طنعه های تو نگاهشون رو نیاوردم. از سالن بیرون اومدم و یکراست رفتم ته باغ. کنار همون دیواری که روزهای توی بچگی ازش بالا می رفتم. کنار همون شاخه های درخت انار. نشستم روی زمین و چشم دوختم به انار های روی شاخه ها . همیشه این فصل پوستشون قرمز می شد ولی انگار اون ها هم فهمیده بودند که صاحب باغ رفته و یه نامردی باغ رو گذاشته واسه فروش. انگار دیگه نمی خواستند، برسند. دیگه واسشون مهم نبود که بشند انار سرخ و قرمز شب یلدا یا انارهای دونه سفید و بی رنگ توی سطل آشغال. -اینجایی؟! سرم رو خلاف جهت چرخوندم. در امتداد دیوار باغ، حسام بود که جلو میومد. فقط یه لحظه نگاهم کرد و بعد کنار یکی از درختان انار ایستاد و نگاهش رو بین شاخه های انار چرخوند: -هنوز نرسیده. پس واسه چی اومدی اینجا؟ نکنه انارهای کال میخوری؟ -تو چی؟ تازگیا با نامحرم ها حرف میزنی ، دنبالشون راه میافتی و تعقیبشون می کنی؟ لبخند زد. سخت نگاهشو کنترل می کرد که نگاهم نکنه که جواب داد: -تعقیبت نکردم ..... عمه نگرانت شد، اومدم دنبالت. -برو بگو زنده است ... هنوز نمرده .... برو بگو خیالش راحت .... من پوستم کلفت شده ..... اونقدر که هر بلایی سرم بیاد بتونم زنده بمونم و کنایه بشنوم و غصه بخورم و نامردی ببینم. آهی غلیظ سر داد: -می خوای حرف بزنیم الهه خانوم؟ پوزخند زد: -چه حرفی بزنیم؟ من کی با تو حرف زدم که حالا دفعه دومم باشه؟ تازه با کسی که می ترسه نگاهم کنه ، بامن اونقدر که معذبه که بهم می گه الهه خانم ، چه حرفی دارم؟ -چرا فکر می کنی خانم گفتن من بخاطر معذب بودنمه؟ ... شاید به خاطره خانوم بودن شماست. عصبی شدم. نفس هام تند شد. چرا؟ چون حسام هیچ وقت هم صبحت حرفام نبوده ولی اینکه حالا اومده تا حرف بزنیم دلیل داره. خب بد نیست ترحم کنه. به یه دختر شکست خورده. اونم شکستی از عشقی که از دید حسام، از اولش با نگاه حرام شروع شد. گناه و حرام و نامحرم .... این سه تا لغت داشتند دایره ی لغات مغزم رو عجیب منفجر می کردند. حوصله ی فکر کردن به این سه لغت که شاید عواقب کارم رو نشون می داد، نداشتم. صدام بلند شد وگفتم: -حوصلتو ندارم حسام ... برگرد برو. نیم تنه اش رو از تنه ی درخت جدا کرد و گفت: -کاش حرفی می زدی ... این برات بهتر بود. بلند فریاد کشیدم: -نیازی به تجویز تو ندارم. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|•⭕️•|• فوری یــه تماس از امام زمان دارے باز کن فیلم رو ببین خودتــ ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💛 چــہ بُـغـض ها کـــہ در گـلو رسوب شد 💔 اَللهُمَ عَـــجِّــل ظُـہـورَه ...✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـدایـا🌷 سپـاس برای تمـام شـب‌های زیبـا و غروب‌هایی ڪه دیـدم بـرای شکیبـایی و صبـری ڪه اجازه داد‌ لحظـه‌های بـزرگ انـدوه را تحمـل کنـم زیـرا زنـدگی بـا وجـود همهٔ غـم‌ها بـاز هـم زیبـاست! هیـچ‌ وقت نگران آینـدهٔ ناشناختـه‌ات نبـاش وقتی خـدای شناختـه شده‌ای داری 🌙شبتـون آروم در پنـاه خـداونـد🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 در این صبح چهار شنبه پاییزیی براتون دوتا آرزو دارم🙏 اول سلامتی و کانونی گرم برای شما خوبان 😊 دوم آرامش و دل خوش💕 امیدوارم خداوند هر دو را به شما عزيزان عنایت بفرماید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 |•خدا؎‌من🤲🙂•| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خونِ‌حاج‌قاسم‌ڪلیدِ فتح‌قدس‌خواهدبودواین ڪلیدازآن‌جنس‌ڪلیدها نیست‌ڪہ‌نچرخد ... ! خواهیددید♡(:" -حاج‌حسین‌یکتا🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ختم آقاجون مساوی شده بود با تازه شدن داغ مهر خورده ی روی پیشونیم . نگاه همه به جای قاب عکس آقاجون روی صورت من بود.بعضی ها نگاهم می کردند و چنان به جای خودم ، آه می کشیدند که فکر می کردم شاید اونا هم تجربه ی مشابهی داشتند . بعضی ها هم که انگار منو قاتل آقا جون می دیدند و چپ چپ بهم چشم غره می رفتند. سه روز مراسم آقا جون شد ، بلای جون من .حسام هم این وسط روی اعصاب بود . یکی نبود بهش بگه : " آخه تو که نمی تونی به یه نامحرم نگاه کنی واسه چی هی مراقبشی ؟" این مادر منم که انگار غیر حسام کسی رو واسه پاسبونی من نداشت که مدام اونو دنبالم می فرستاد . از مراسم آقاجون که به تهران برگشتیم ، گرچه از دست کنایه ی بقیه راحت شده بودم ولی سنگینی رنگ مشکی لباسم رو ، روی قلبم احساس می کردم . حالا من شده بودم یه تازه عروس مشکی پوش تنها. تنها تفاوتی که با قبل کرده بودم این بود که حالا داغ آقا جونم به غصه هام اضافه شده بود.خیلی دلم می خواست بدونم آرش داره توی مالزی چکار می کنه ؟ با اینهمه داغی که به دل من گذاشت و باعث مرگ آقاجون شد ، حالا چطوری داره روز و شب و شب و روز می کنه . سه هفته از ازدواجمون با آرش می گذشت و یک هفته از مرگ آقاجون .اونقدر غصه خورده بودم که دیگه معده ام جز غم چیزی قبول نمی کرد.کم اشتها شده بودم . میل به غذا نداشتم و گاهی هم معده ام بد جوری درد می گرفت . اما باهمه ی اینها دووم آوردم تا شبی که عمو مجید و زن عمو زنگ زدند که بیایند دیدن من ! اصلا حوصلشون رو نداشتم ولی با سکوت پدر و مادر ، این دیدار حتمی شد .همون بلوز مشکی داغ آقاجون تنم بود که عمو مجید و زن عمو دیدنم اومدند. نگاه عمو چنان غمی داشت که سعی میکرد مستقیم نگاهم نکنه . مدام از نگاه کردن به صورتم طفره می رفت .حرفی هم نبود برای زدن جز همان سلام و احوالپرسی خشک و خالی ... وقتی چند دقیقه سکوت عادی رسید به دقیقه های بیشتر و سکوتی غیر طبیعی ، پدر پرسید : -اگراصرار شما واسه اومدن نبود ، توی این شرایط قرار نمی ذاشتم . پدرسکوت کرد . عمو سر بالا آورد و نگاهی به پدر و بعد مادر انداخت و بالاخره چشمای سرخش رو به من دوخت : -من اومدم امانتی الهه بدم . -امانتی؟! مادر پرسید و زن عمو گفت : _با اونکه مراسم تقریبا بهم خورد ولی فامیلا زحمت کشیدند و هدیه و پاکت پول هاشون رو فرستادند ... ما هم دیدیم این تنها چیزیه که می تونیم در عوض نامردی آرش به الهه بدیم . زن عمو پاکت بزرگی روی میز گذاشت و زد زیر گریه : _الهه جان تو رو قسم به روح آقا جون ... آرش رو نفرین نکن ... اشتباه کرده ، غلط کرده ، جوونی کرده ، آهت می گیره ... می دونم ، ازش بگذر. صدای گریه ی زن عمو باحرفایی که زد ، مثل تینری بود که روی تنم ریخته شد و شعله ای کشید به وسعت گرفتن جانم .نفسم حبس شد که عمو اول حرفش رو اینطوری بیان کرد: _دستم به آرش نمی رسه ... رفته ، ویلاها رو هم که گذاشته واسه فروش ، خونه هم که تا آخر همین ماه فروخته میشه ... به خدا رو سیاهم ... حتی فکرشو هم نمی کردم ، پسرمن ، همچین کاری کنه ! ... الهه جان ، عمو ... مارو شریک غمت بدون ... بخدا ماهم شب و روز نداریم ، بخدا حرفایی که پشت سر تو می زنن ، پشت سر ماهم می زنن ... تو بگو الهه جان ....من چکارکنم عمو؟ 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
کربلآ خونَـمہ.. - @ashganehzinbevn.mp3
6.46M
💚 بارونہ بارون چشماےِ گریون...| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
جعبہ شیرینے رو جلوش گرفتم یکے برداشت و گفت : میتونم یکے دیگہ بردارم؟ گفتم : البته سید جون این چہ حرفیه؟ برداشت ولے هیچکدوم رو نخورد کار همیشگیش بود🥰 هر جا کہ غذاےِ خوشمزه یا شیرینے یا شکلات تعارفش مےکردند برمیداشت اما نمےخورد مےگفت : برم با خانومو بچـہ ها میخورم مےگفت : شما هم این کارو انجام بدین اینکہ ادم شیرینے هاے زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنہ خیلے توے زندگے خانوادگے تاثیر میذاره♥️ سید مرتضے آوینے کتاب دانشجویے ، ص²¹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝