رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت88
ساعت به 4 نرسیده بود که حسام آمد.نگاهم روی ساعت بود و گوشم به احوالپرسی او و مادر.
-سلام عمه جان ، خوبید ؟ با اجازه عمه جان .
-خواهش می کنم .
فاصله ی پذیرائی تا اتاق منو باچند قدم بلند طی کرد و به دوثانیه نکشید که در زد:
_الهه.
-بیا تو.
دراتاق رو باز کرد.نشسته بودم لبه ی تختم . نگاهشم نکردم حتی سلامم نکردم .
جلو اومد در و پشت سرش بست :
_سلام.
از شدت درد معده ام درحالیکه دوکف دستم رو لبه ی تخت گرفته بودم و خودم رو تاب می دادم گفتم :
_سرویس جلوی آینه ی میز آرایشه .
جلو اومد و کنارم لبه ی تخت نشست :
_الهه ... باورکن پولشو از کسی نگرفتم ...
-برو برش دار.
-الهه جان ... کسی نمی دونه که توگفتی ، به همه گفتم ، خودم می خوام برات سرویس طلا بخرم .
چشمامو بستم و باز درحالیکه خودم را از آن درد لعنتی معده ، تکان می دادم گفتم :
_برو برش دار.
-الهه...
فریاد کشیدم :
_برش دارحسام .... تو می دونی من از صبح چقدر بخاطر تو حرص خوردم ؟
سکوت کرد.چشم گشودم . هنوز کنارم نشسته بود که خودم را از تخت جدا کردم وجعبه ی سرویس رو از روی میز آرایشم برداشتم و کوبیدم وسط تخت. نگاهم کرد . غم چشماش اونقدر بود که میشد سر تا سر سیاهی نگاهش رو به اون غم تفسیر کنم :
_الان اگه اینو پس بدم ، به قیمت دسته دوم از من بر می داره ، ضرر می کنم .
عصبی جوابش رو دادم :
_فدای سرم .
نفس بلندی کشید و گفت :
_آره خب ... فدای سرت عزیزم ... چشم ... پسش می دم.
لحظه ای دلم سوخت. لحن صدایش منو متاثر کرد ولی حسام از پشیمانی من ، جعبه ی سرویس رو برداشت و در جعبه رو باز کرد .نگاهش رو روی برق ظرافت کاری سرویس انداخت:
_لااقل یه بار بنذار گردنت، دلم خوش باشه .
چشمامو بستم. انگار تمام عضلات بدنم سنگ شد جز حنجره ام که فریاد کشید :
_حساااام ...
معده ام هم همراه با فریادم جمع شد. از درد معده ،به حالت سجده رفته بودم و ناله می زدم :
_آی خدا ...
-باشه باشه ... تو غصه نخور ، تو حرص نخور ، همین الان می رم پسش می دم .
چشمامو بسته بودم که صدای قدم های حسام رو شنیدم .از اتاقم که بیرون رفت. مادر سراغم اومد:
_چه خبرته ! بیچاره رو سکته دادی !
-به جای این حرفا ... قرصام رو بیار مامان ... دارم می میرم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اونایـے که میگن #مدافعانحرم
بخاطر پول میرن سوریہ👊🏻
این #شهید هم برای پول رفت!؟
#شهیداحمدمحمدمشلب :)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑ شرح خبر ها چی میگن ...
کاشکی دروغ باشه خبر....
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
☘امام صادق(ع)
خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمیبندد مگر اینکه بهتر از آن را به روی او باز کند.✨
📚بحار72:52
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شبهای بلهبرون!
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت89
فردای همون روز ، شام ، دایی محمود و زن دایی مهمون ما بودند.اما حسام نیومد.پدر همون جلوی در کنایه اش رو زد:
_اینم از دامادمون که انگار قابل نمیدونه .
دایی جواب داد:
_حالش یه کم خوش نبود.
هستی هم سر سنگین جواب سلامم رو داد و همون اول دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقم .
-چیه؟!
در اتاق رو که بست بی معطلی با دلخوری گفت :
_ازت انتظار نداشتم الهه.
-چی رو؟
-چرا سرویس رو پس دادی ؟
پوزخند زدم :
_آفرین ...حسام دهن لق هم شده!
-می دونی چقدر حسام رو بهم ریختی !
-به جهنم ... من چی ؟ می دونی از دیروز چه حالی شدم ؟
هستی باعصبانیت گفت :
_بیچاره داداشم ... با چه ذوقی ماشینش رو واسه خاطر سرویس طلا فروخت .
-ماشینش!
صدای هستی بلندتر شد:
_باباخواست کمکش کنه ولی می گفت ، نه می خوام خودم واسه الهه سرویس طلا بخرم ... هرچی مامان و بابا گفتند باشه واسه عقد ، گوش نکرد که نکرد، گفت همین حالا هم عقدیم .
سرم درد گرفت .عصبی به هستی نگاه کردم و جواب دادم :
_به خدا داداشت یه تختش کمه ... بابا دیوونه است این بشر !
-تو دیوونش کردی الهه ... چرا سرویس رو پس دادی ؟ اصلا می دونی چرا امشب نیومد؟ می گفت چون سرویس طلا رو پس ندادم نمی تونم تو صورت الهه نگاه کنم .
پاهام سست شد . باورش سخت بود که حسام تا این حد دیوانه باشه . ولی انگار بود . پوزخند زدم و نشستم روی تخت :
_خله دیگه ... من ارزش سرویس طلا دارم آخه؟
هستی کنارم نشست و دستانم رو گرفت :
_الهه ... بهت حق میدم بعد از آرش دیگه نتونی به مردی اعتماد کنی ولی به حسام اعتماد کن ... به خدا قسم ، من می دونم چقدر دوستت داره .
آهی سر دادم که ادامه داد:
_حالا بهش زنگ بزن ... بگو بیاد.
-عمرا ... منت کشی کنم ؟
-من بهش زنگ می زنم تو باهاش حرف بزن ، بگو سرویس رو قبول میکنی ، خواهش می کنم الهه.
حلقه های نگاهم را تا سقف اتاقم بالا بردم ، که هستی پرسید:
_زنگ بزنم ؟
-بزن.
ذوق کرد و صورتم رو بوسید . زنگ زد و از عمد گذاشت روی آیفون :
_الو حسام ...خوبی؟ سر دردت بهتر شده ؟
-هستی حوصله ندارم ... نه خوب نشده ، حالا می شه اینقدر زنگ نزنی .
-واست یه خبر دارم آخه ... یکی اینجاست که می خواد باهات حرف بزنه .
صدایش را با تردید شنیدم :
_الهه ؟!
گوشی رو سمت من گرفت و با چشم اشاره کرد که صحبت کنم . مردد بودم که حرف بزنم یا نه که حسام با صدایی پر از خواهش صدایم زد:
_الهه
📝📝📝
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨پیامبر مهربانی(ص)
آدم حسود، کمترین لذت را از زندگی میبرد.
📚بحار77:112
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ رفته ولی شک نکنید .....
مالک اشتر علی ......
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ حاج قاسم : تدفین من رو شما انجام بده...
⚪ تدفین حاج قاسم توسط محمود خالقی همرزم و رفیق صمیمی حاج قاسم
✔ محمود خالقی : حاج قاسم با من بحث وصیت رو سال ۸۲ مطرح کردند و گفتند اگر اتفاقی افتاد بحث تدفین رو شما انجام بده ......
برنامه امشب بدون تعارف با محمود خالقی رفیق صمیمی حاج قاسم (بدون تعارف شماره ۲۰۲)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1️⃣ دبیرکل حزبالله:
سردار قاآنی مثل شهید حاج قاسم است
🔹 سیدحسن نصرالله گفت: شهید حاج قاسم سلیمانی همه پروندهها را با حاج اسماعیل قاآنی حل میکرد و همیشه حاج قاسم تاکید داشت بعد از خودش وی فرماندهی را به دوش بکشد.
2️⃣ سورپرایز سید حسن نصرالله برای اسرائیل
🔸 دبیرکل حزبالله در پاسخ به پرسش خبرنگار شبکه "المیادین" گفت: من در مورد پدافند هوایی نمیتوانم صحبت کنم. بعضی مسائل بهتر است فعلا مخفی باشد.
🔸 باید اسرائیل در وقتش سورپرایز شود، آنها از امشب بروند دنبالش بگردند ما چه داریم!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت90
- حسام .
فقط اسمش رو گفتم و او چنان با ذوق گفت " جان حسام " که یک لحظه قالب تهی کردم .حس کردم تمام عصبانیتم پرکشید ، لحن صدایم نرم شد و بی دلیل صدای تپش های قلبم بلند:
_چرا امشب نیومدی ؟
-نتونستم الهه ... من سرویس رو پس ندادم.
مکثی کردم .نگاهم به لبخند روی لب هستی افتاد:
_بیا اینجا ... با سرویس بیا .
-واقعا میگی !؟
-آره ... واقعا میگم.
-اساعه می آم بانو ، به چشم بانوی من .
همچنان داشت می گفت و می گفت که مجبور شدم بگم :
_حسام صدات روی آیفونه ...
در کمال پررویی گفت :
_اشکالی نداره ، هستی از خودمونه .
-اگه تانیم ساعت دیگه اینجا نباشی ، سرویس رو قبول نمی کنم .
-یه تایم بیشتر بده ، تا برسم یه ساعتی میشه .
-خیلی خب ، آخرش یه ساعت .
-اومدم الهه بانو.
و قطع کرد . گوشی رو سمت هستی گرفتم که گوشی رو از دستم نگرفته ، مرا در آغوش کشید و گفت:
_خوب کاری کردی الهه ... به خدا چیزی تو دل داداشم نیست ... تو نمی دونی که چقدر عاشقته!
-بسه هستی ... این داداشتم تَه عشق رو در آورده ... یه کم غرورم واسه مرد لازمه .
حسام اومد . درست سر شام . در خونه رو که باز کردم یه شاخه گل جلوی صورتم اومد :
_تقدیم شما.
گل سرخی بود زیبا و فریبنده . شاخه گلش رو که گرفتم وارد خونه شد و بلند سلام کرد:
_سلام برهمه.
نگاهم روی همان شاخه گل میان دستم بود که هستی گفت :
_عزیزم ... چه شاخه گل قشنگی !
_شلوغش نکن ... یه شاخه گله دیگه.
-بی احساس !
نشستم روی مبل که . هستی و مادر سفره ی شام رو چیدند که حسام جعبه ی سرویس طلا رو روی میز گذاشت و گفت:
_اینم قابل الهه خانم رو نداره .
نگاه همه روی سرویس بود.کاش اینکار رو نمی کرد.حالا حتما هر کسی کنایه ای می زد اما دایی کف زد و منو متعجب کرد :
_مبارکه ... به سلامتی ... الهه جان ، این سرویس انداختن داره ... بدو.
زن دایی با لبخند جعبه رو برداشت و گفت :
_با اجازتون آقا حمید ... مادر شوهر باید سرویس گردن عروس بندازه.
بعد سینه ریز رو از درون جعبه برداشت و سمتم اومد.نگاه همه روی صورت من بود که زن دایی ، سینه ریز رو روی گردنم سوار کرد . بعد نوبت دستبند بود . ظرافت خیره کننده ی سرویس ، با اون پیچ و تاب و طراحی خاصش ، نگاهم رو چند ثانیه ای برای خودش خرید . دستبند روی جلوی چشمم گرفتم و نگاهش کردم . حقیقتا حسام خوش سلیقه بود.دستی روی ظرافت کارهای دستبند کشیدم و گفتم :
_ممنونم.
زن دایی با لبخند نگاهم کرد:
_مبارکت باشه عزیزم ، البته باید از خود حسام تشکر کنی ، چون نگذاشت که حتی یه هزاری پدرش بهش کمک کنه . دایی درحینی که کف می زد ، یه جمله رو تکرار میکرد و جو رو شلوغ کرده بود :
_عروس ، داماد رو ببوس یاالله.
حسام سرخ شد و دایی همچنان شعار می داد. یکدفعه بقیه هم با دایی همراه شدند.
حتی مادر هم کف میزد و پدر میخندید. حسام ازجا برخاست و بلند گفت:
-با اجازه.
باورم نمیشد که اونقدر رو داشته باشه. بعدمقابلم آمد و سرخم کرد.صدای کف زدن ها بیشتر شد .حسام گونه اش رو سمت صورتم کج کرده بود و انگار قرار نبود کسی اعتراضی کند . رام شدم و بوسه ای خشک و سرد روی گونه اش زدم .دایی شور گرفته بود و ول کن نبود:
_داماد عروس رو ببوس یالله .
چشمام چهار تا شد.تا خواستم اعتراض کنم حسام پیشونیم رو بوسید و با لبخند مقابل چشمانم گفت :
_مبارکت باشه الهه جان .
همان جمله ی کوتاه چندین بار توی گوشم تکرار شد . پژواک صدای حسام بالحن خاصش که نمی دونم توش چه چاشنی داشت که مرا مسحور خودش کرد ، تا آخر شب رهایم نکرد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
+همش دارم فڪر میڪنم
شهـدا تو فاطمیہ چه جور التماس
مادرڪردن ؟!
ڪه خریدشون وبردشون ....
ڪاش ماهم بلد بودیم♡:)
#ایامفاطمیہ🖤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
لبریز ِشوق بود
که در گوش محسنش
یک روز علی اقامه بخواند …
ولی نشـد … !
#مادر💔
#فاطمیه🖤
─━✿❀✿✿❀✿─━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اۍسلمان!
محبت فاطمه(س)
در صد جا سودمند است
که آسانترین آن،
هنگـام مرگ و محاسبـه اعمال است!💚
#فاطمیه ✨🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دلتنگی🦋😔
+ خدایا مےشود؟⇩
دࢪتیٺࢪنیازمندیها؎ࢪوزگاࢪتبنویسے:↯
ـ بہیڪنوڪࢪسادھ
جهتشھیدشدننیازمندیم💔🙂
#خادمالشهدا🍂🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دلتنگی🦋😔
+ خدایا مےشود؟⇩
دࢪتیٺࢪنیازمندیها؎ࢪوزگاࢪتبنویسے:↯
ـ بہیڪنوڪࢪسادھ
جهتشھیدشدننیازمندیم💔🙂
#خادمالشهدا🍂🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پای حاج قاسم بایست!
🔸 چرا به تشییعجنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده!
⏰ ۴روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت91
اواخر تعطیلات عید بود که خبر خواستگاری علیرضا از هستی توی فامیل پیچید.قرار عقد هم گذاشته شده بود.
هفته ی اول بعد از تعطیلات عید .17 فرودین که مصادف با عید ولادت حضرت علی علیه سلام بود.
اما بخاطر اینکه هنوز سال آقاجون نشده بود ، قرار شد که فقط یک عقد محضری ساده باشه و مراسم ازدواجشان بعد از سالگرد آقاجون . بعد از گرفتن سرویس طلای حسام هم اولین شرط رو به حسام باختم و موند دو شرط بعدی .گرچه ظاهرا من باخته بودم و جیب حسام خالی شده بود اما واقعا معلوم نبود که برنده واقعی کی بود؟ من که سرویس طلا رو گرفته بودم و شرط اول رو باختم ؟ یا حسامی که 30 میلیون از پس اندازش رو با فروش ماشین از دست داده بود تا شرط اول منو به جا بیاره ؟
دو روز بعد از سیزده بدر بود که حسام زنگ زد که بعدازظهر آماده باشم برام سورپرایز داره . دیگه از اسم سورپرایز هم می ترسیدم . دلم نمی خواست حتی فکر کنم که شرط دوم رو هم تونسته انجام بده . شاید اگه این کنجکاویم نبود، یه بهونه ای می آوردم و خونه می موندم . اما وقتی اسم سورپرایز اومد ، قوه ی کنجکاویم حساس شد . بعد از ظهر حاضر بودم . مادر از من هول تر بود . انگار قرار آشنایی بود . با وسواس برایم لباس انتخاب کرد . هرچه قدر گفتم که من می خوام همون مانتوی مشکی خودم رو بپوشم قبول نکرد و دسته آخر یه مانتو ی کرم رنگ با شال کرم و آبی نفتی به دستم داد . گیر داده بود که کمی آرایش کنم که باحرص جواب دادم :
-مادر من ، اونی که باید پسندیده بشه ، من نیستم ، حسامه .
انگاد یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرش ، وا رفت .کمی بعد اخمی کرد و گفت :
_یه روزی می رسه که حسرت بخوری چرا قدرحسام رو ندونستی .
سرم رو بی حوصله از حرف مادر برگردوندم و گفتم :
_کاش برسه .
مادر عصبی ، کف دستشو کوبید روی میز آرایشم و از اتاقم بیرون رفت .
مانتو و شالم رو که پوشیدم ، جلوی آینه ، میخ صورتم شدم . چند ماه بود که لباس رنگی نپوشیده بودم . مانتوهام مشکی بود و تنها تنوع اون ها شالم بود.وقتی چهره ام رو توی آینه دیدم .حس کردم شدم همون الهه ای که هنوز رنگ نامردی آرش رو ندیده بود . پاهام سمت میز آرایشم کشیده شد . دستم بی اختیار سمت کرم رفت .
یک کرم به صورتم زدم و یه رژ مسی کمرنگ
هنوز نگاهم توی حلقه های بی روح چشمام بود که مجبور شدم با سیاهی مداد ، کمی جلوه اش ببخشم و چند پاف از ادکلن لعنتی که هنوز نشان از خرید عقدم بود.حتی نخواستم مهر تایید نگاهم رو پای آن تیپ و قیافه بزنم . از اتاق که بیرون زدم ، موبایلم زنگ خورد . حسام بود . کفش های راحتی ام رو پا کردم و روبه مادر گفتم :
_حالا دلخور نباش ... تیپ زدم دیگه ... مگه همینو نمی خواستی ؟!
لحظه ای نگاهم کرد و چنان لبخندی زد که فکر کنم مهر تاییدی شد برای زیبا شدنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
لَو یَعرفـونَ مَکانتهُـم
فے قُلوبنا لَبکوا خَجِلاً
مِـن تَصَـرُفاتُهُـم..!
اگر بدانند در دل ما
چہ جایگاهے دارند
از شرمسارے رفتارشان
بہ گریہ مے افتند🙂🦋
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
مهدی جان♥️
جانمن
جانانِمن...
عشقبیتکرارمن
شوقِدیدارتودارد
دیدهیگریانمن :)
#یاایهاالعزیز🌱
#االهم_عجل_لولیک_فرج
#یڪروایتعاشقانہ💍
سر سفره عقد نشستہ بوديم
عاقد کہ خطبہ را خواند
صداے اذان بلند شد
حسين برخاست
وضو گرفت و بہ نماز ايستاد💙
دوستم کنارم ايستاد و گفت :
اين مرد براے تو شوهر نمے شود
متعجب و نگران پرسيدم : چرا ؟!
گفت : کسے کہ اين قدر
بہ نماز و مسائل
عبادے اش مقيد باشد
جايش توے اين دنيا نيست🙃
شهید حسین دولتے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ظاهراً هـر کشورے را
بَهرِ کارے ساختـند
کار مآ ایرانیـان
دفع بَلا از کربـلاست..♥️✌️🏼
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🍃•
○°گره بستم نخِ دل رو
به بند چادرت مادر؛
خراب کردم درستش کن
جوونیم با خودت مادر🥺🥀
"السلامعلیڪایتھاالصدیقةالڪبرۍ"✋🏻
#دههفاطمیھ🌷
#یافاطمہجان🥀
#صبحتـون_فاطمے💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️امان از غربت امامِ زمانت بعد از تو...
یا فاطمه...😔
#نوای_انتظار
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت92
از پله ها پایین رفتم و در خونه رو که باز کردم نگاهم تا سر کوچه را برانداز کرد. خبری از حسام نبود. خواستم در رو ببندم که صدای بوق ماشینی توجه ام رو جلب کرد.دنبال صدا گشتم که بوق دوم زده شد. نگاهم رفت سمت هیوندای مشکی رنگی که جلوی خونه پارک شده بود. شیشه ی دودی اش نمیگذاشت که صورت راننده رو ببینم. که پنجره ی سمت شاگرد پایین آمد و چهره ی حسام با آن لبخند همیشگی ظاهر شد. خشکم زد. چوب شدم . لبانم از تعجب از هم باز شد. شرط دومم رو هم به جا آورده بود !! اما چطوری ؟! در خونه رو بستم و سمت ماشین رفتم. هنوز پنجره ی سمت شاگرد پایین بود که سرکی به داخل کشیدم و گفتم :
_اینو ..... اینو از کجا آوردی!؟
_ سلام الهه بانو .... تقدیم شما.
باز هم شاخه گلی که انگار در مقابل آن ماشین هیچ خریداری نداشت.
شاخه گل رو گرفتم ولی نگاهم هنوز توی اتاقک ماشین میچرخید که حسام گفت : _علیک سلام بانو.
در ماشین رو باز کردم و روی صندلی جلو نشستم . نرمی و راحتی صندلی ، جذبم کرد :
_وای ..... این عالیه! از کجا آوردیش؟
خندید اما بی صدا:
_حالا اجازه بدید یه دور بزنیم تا خدمتتون عرض کنم.
بعد به راه افتاد.
دست بردم سمت ضبط ماشین که گفت : _صبر کن، صبر کن.
نگاهش کردم. دست برد سمت جیب پیراهنش و یک فلش بیرون کشید :
_ اینو مخصوص شما زدم.
_حالا همین سی دی رو گوش میدادیم خب.
_آخه .... اونا غیره مجازه.
سری به تمسخر تکون دادم :
_مای گاد ..... مجاز و غیر مجاز ..... من غیر مجاز دوست دارم اصلا.
با نرمی رامم کرد:
_حالا این یه بار رو مجاز گوش بدید تا بعد.
_ببینیم چیه ... بزار.
با صدای ملایم آهنگ غر زدم :
_این چیه آدم خوابش میگیره.
با لبخند سرشو خم کرد. نوعی تعظیم بود شاید:
_خیلی گشتم تا یه آهنگ پیدا کنم، خودم برات بخونم ... اینو که شنیدم گفتم خودشه.
لبم به نیشخندی استهزایش کرد :
_ دلت خوشه واقعا.
اما واقعا صدای عجیب و سحر آمیزی داشت. نخواستم رو کنم چقدر از متن و آهنگ شعر خوشم اومده. مخصوصا که با نوای خود حسام همراه شده بود :
" آروم جونی، باید بدونی،
جای تو، کجای زندگیمه.
عشق و جنونش، تب بی امونش،
میخوام باشی اما نه نصفه نیمه. "
نگاهم به حسام بود که همون طور که لب میزد و گه گاهی جادوی سحر آمیز نگاهش رو به سوی من هدایت میکرد، با حرکات دستش، داشت ادای تک تک کلمات رو هم در می آورد:
" خیرم تو چشمات، گیرم تو چشمات،
چشمای تو یه رازه سر به مهره
فکر میکنم بهت ، میچسبه فکرت ،
شیرین مثل خواب بعد از ظهره. "
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹|زیارت مجازی
آرامگاه حاج قاسم به همراه صدای حاج حسین یکتا
زیارت قبول✨🌱
التماس دعا🌹
#کپینشرآزاد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝