eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
﷽ ●وقتی‌ڪارفرهنگی‌را‌شروع‌میڪنیدبااولین چیزی‌ڪه‌باید‌بجنگیم‌خودمان‌هستیم!′ -شهیدمصطفی‌صدر‌زاده..:)!′📞 ارتباط با خادم کانال 👇 تبلیغاتمون🪄💚 @tablighat_min
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سرم را به دوطرف چرخاندم که مادر نفس بلندی کشید و گفت : _صبحانتو بخور. بعد از صبحانه هم هومن بیدار نشد .حاضر و آماده بالای سرش ایستادم و در حالیکه مدام لبخندم رو فرو میخوردم ، صدایش زدم : _هومن ...دیرمون شده . جوابی نداد . خم شدم و بازویش رو تکانی دادم : _بلند شو هومن ....دیرمون شد ساعت هفت شده . چشماش رو به زور باز کرد : _وای خدا ...چرا اینطوری شدم . بعد به زور روی کاناپه نشست وکمی شقیقه هایش رابا دو انگشت اشاره و شست ، از دو طرف ماساژ داد و گفت : -برو حاضرشو تا من بیام . -من که حاضرم . سرش بالا اومد و نگاهم کرد و بعد چند بار پلک زدن گفت : -میرم حاضر شم . و به زور و زحمت رفت سمت اتاقش که مادر یه لقمه دستم داد و گفت : _تو ماشین بهش بده بخوره ... چه طوری میخواد رانندگی کنه ؟! -من میرونم . -تو گواهینامه نداری . -ولی رانندگی که بلدم . مادر نوچی کرد و گفت : _ای خدا ... وایستید براتون آژانس بگیرم . همون موقع هومن از راه رسید .تیپ و قیافه اش از حال خودش خنده دارتر شده بود. حتی یقه ی پیراهنش رو مرتب نکرده بود که گفت : _بریم . مادر باتعجب نگاهش کرد : _هومن این چه قیافه ایه ! با تعجب گفت : _چشه؟! جلو رفتم و باخنده یقه ی پیراهنشو صاف کردم و در حالیکه به موهای نامرتبش نگاه می کردم گفتم : _لااقل یه شونه به موهات میزدی . باز چشماشو به زور باز کرد و گفت : _شونه نزدم ؟! سرم را به علامت نفی بالا دادم که با چند بار چنگ زدن به موهایش ، موهایش را کمی مرتب کرد و گفت : -چطور شد ؟ مادر متعجب نگاهش کرد.تا آن روز هومن را اینقدر خواب آلود و بی حوصله ندیده بود. مادرخواست آژانس بگیردکه هومن نگذاشت .من پشت فرمان نشستم . با آنکه گواهینامه نداشتم ولی پدر رانندگی را به من آموزش داده بود و هومن از فرط خواب الودگی هیچ اصراری نکرد که خودش رانندگی کند ، در عوض تا روی صندلی شاگرد نشست ، باز چشمانش رو بست و خوابید . ذوق کردم براي ورودش به کلاس و دیدن قیافه ی بچه ها. به دانشگاه رسیدیم که بیدارش کردم : _هومن ...هومن ...بلندشو رسیدیم . چشمانش را باز کرد و سری به اطراف چرخاند: _خب برو توی پارکینگ دانشگاه دیگه . -من!! ...من و تو رو باهم ببینن اشکال نداره ؟! -آخ چرا چرا ... پیاده شو ،خودم میرم . -میتونی ؟ چندین بار با کف دست توی صورتش کوبید و خمیازه ای بلند کشید و پشت پلک چشمانش را مالش داد و گفت : -آره . پیاده شدم و از ماشین که فاصله گرفتم ،خندیدم . وارد کلاس که شدم فریبا را دیدم : _وای فریبا امروز کلی میخندیم . -چی شده ؟ -قرص خواب بهش دادم ، به زور اومده دانشگاه ... همش خوابه . باخنده گفت : _وای دخترتو معرکه ای ! بلند بلند خندیدم و نشستم پشت میزم .طولی نکشید که هومن آمد و بادیدن قیافه ی خواب آلود و چشمان پف کرده اش ، همه ی بچه های کلاس متعجب شدند ، جز من و فریبا که ریز می خندیدیم .کیفش را گذاشت روی میز که آقای لطفی گفت : _استاد انگار کسالت دارید ! -نه ...ولی... ولی را گفت و با دوانگشت اشاره وشست ، گوشه ی چشمانش را مالش داد و گفت : -امروز یه کم حال ندارم ...خانم افراز شما از روی درس بخونید من توضیح میدم . با لبانی که از شدت خنده ، غنچه کرده بودم گفتم : _چشم استاد. کتابم را باز کردم و هومن پشت میزش نشست . کتابش را مقابلش گذاشت و دستش را پایه ی چانه اش .خوب معلوم بود که سرش دنبال تکیه گاهی برای خواب است . هر یه خطی که با تامل میخواندم ، یه نگاه به هومن می انداختم و جلوی خنده ام را می گرفتم .چشمانش کم کم بسته شد و در همان ژست دست زیر چانه ، نشسته ، خوابید . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سکوت کردم که بچه ها زدند زیر خنده. لطفی بامزه گفت : _افراز بخون ...استاد به صدای تو حساسه ...خوابید. یکدفعه کلاس منفجر شد از خنده که هومن از خواب پرید و کمرش را صاف کرد و گفت : _ساکت ...بخونید خانم افراز. باز لطفی گفت : _استاد میشه من بخونم ؟ خانم افراز که میخونن شما خوابتون میگیره . هومن اخمی کرد و عصبی جواب داد : _خوشمزگی نکن تا یه صفر ، اندازه کله ات نگرفتی ... بخونید خانم افراز. لطفی باز گفت : _آخه استاد شما که هنوز توضیح پاراگراف اول رو ندادید. نگاهی به کتابش انداخت و پرسید : _پاراگراف اول ؟! این پرسش با آن صدای گرفته و خواب آلود ، باز بچه ها را خنداند . محکم روی میزش زد : _ساکت گفتم ....بخونید تا سر مبحث بعدی توضیح میدم . و بعد تکیه زد به صندلی اش و من باز خواندم . نگاهم گاه و بی گاه سمت هومن میرفت ، که به هزار زور و زحمت لای چشمانش را برای دیدن خطوط کتاب باز نگه داشته بود .اما بالاخره مغلوب خواب شد و نشسته خوابید. باز بچه ها ریز خندیدن . فریبا گفت: _بچه ها ساکت ، استاد بخوابه ، ما خودمون درس رو میخونیم . ازاین حرف فریبا ، بچه ها باز خنده اشان گرفت ولی اینبار هومن بیدار نشد که نشد . من تمام فصل را خواندم و بچه ها درحالیکه گه گاهی می خندیدند و به هومن نگاه می کردند ، گوش دادند. هومن چندباری به زور چشم باز کرد و باز چشم بست و دست آخر سرش را روی میز گذاشت و کلا راحت خوابید و با اینکار ، بچه ها با صدایی خفه خندیدند. لطفی با صدایی بلند گفت : _بچه ها راحت باشید ، استاد که خودشو راحت کرد ، گرفت خوابید . دلم یه لحظه برای هومن سوخت .تمام ابهت کلاسش به جذبه ای بود که در تدریسش داشت و آنروز همه ی آن جذبه و ابهت با دو تا قرص دیازپام ، در بین بچه ها، از دست رفت که رفت . ساعت درسی که تمام شد ، بچه ها باخنده گفتند : _بذارید استاد بخوابه ، ساعت بعدی ، استاد شعبانی میآد بیدارش میکنه. همه خندیدند جز من .دلم نیامد اینقدر نامرد باشم .رفتم سمتش و سرم را آرام پایین آوردم و آهسته گفتم : _هومن کلاس تموم شد ....هومن. اما انگار خوابش حسابی سنگین شده بود . مجبور شدم یه تکانی به بازویش بدهم . بعضی از بچه ها اینکارم را حمل بر پررویی ام گذاشتند که با چند بار تکان دادن بازویش ، سربلند کرد و گفت : _کجاییم ؟ باز خنده ام گرفت .نگاهش به نیمکت های نیمه پر و نیمه خالی کلاس افتاد و عصبی گفت : _کی گفته از کلاس برید بیرون ؟ باخنده گفتم : _کلاس تموم شده آخه . -واقعا ؟! مچ دست چپش را مقابل صورتش گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت . بعد دستی به صورتش کشید وگفت : _به جان خودم یه طوریم شده...حالم خیلی بده... -میخوای بری خونه ؟ -شاید برم ...تو چی ؟ -من خودم میآم . -نه ...میمونم ...فقط ساعت بعدی کلاس داری ، میذارم کلاست تموم شه . بعد کیفش را برداشت و از کلاس بیرون رفت .فریبا با خنده نگاهم کرد و گفت : _شاهکار بود امروز. آهی کشیدم وگفتم : _دلم سوخت براش ....جلوی بچه ها خیلی زشت شد ، آبروش رفت . -خب بره ، مگه آبروی تو رو جلوی همین بچه ها نبرد. همراه یه نفس عمیق گفتم : _چی بگم . یه عذاب وجدای داشتم که حالم را ، حتی ذوق و شوق انتقامم را و خنده هایم را زهرمار کرد. بعد از ساعت دوم که کلاسم تمام شد ، سر چهارراه منتظرم بود . هنوز خواب آلود بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود و خوابیده بودکه در ماشین را باز کردم و نشستم روی صندلیم 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور حتی بیدار هم نشد که بلند گفتم : _هومن . سرش تکانی خورد و چشم گشود : _اومدی ! ....نمی دونم من چم شده ...همش میخوام بخوابم . -بله میبینم ، کل کلاس رو خواب بودی و بچه ها رو خندوندی . براه افتاد.خواب آلود و گیج بود که گفتم : _بذار من بشینم . -آره... نمی تونم رانندگی کنم . جایمان را عوض کردیم .آرام و با احتیاط میرفتم و بخاطر فرار از شلوغی پشت چراغ های قرمز ، از یک فرعی پیچیدم که یه نیسان آبی ، جلوی رویم سبز شد .خواستم یه فحش آبدار نثارش کنم که لبخند و نگاه راننده دلم را لرزاند .چشمانم روی صورت پدرام خشک شد .فریاد زدم : _هومن . هومن از خواب پرید که گفتم : _اون ...اون پدرامه ! پدرام از نیسان پیاده شد .همراه دو تا جوان به هیکل خودش و بعد از سمت هومن چند ضربه به شیشه زد : _آقای استاد ...سلام از ما . انگار خواب از سر هومن پرید : _از ماشین پیاده نشو ، در ماشینم از داخل قفل کن . ترسیده گفتم : _مگه میخواد چکار کنه ؟ عصبی فریاد زد : _توفقط کاری که گفتم رو انجام بده . از ماشین پیاده شد . چشمم خیره به صورت پدرام بود. جای زخم روی گونه اش داشت بدجوری توی دلم را خالی میکرد .کم کم صداهاشون بلند شد : -حالا ما رو دو در میکنی استاد ؟ اومدم پولم رو بگیرم . -کدوم پول ؟ پول کاری که تر زدی ! -تر رو که من نزدم ، تازه تیزی م رو هم گرفتی یادگاری ...حالا یا پولم رو میدی یا منم یه یادگاری روی صورتت بندازم . -غلط زیادی میکنی ...زنگ میزنم الان بیان بگیرنت بندازنت کلانتری تا حالت جا بیاد. پدرام یقه ی پیراهن هومن را گرفت و این آغاز یک درگیری شد.بی انصافی بود، آن ها سه نفر بودند و هومن یکی .دلم طاقت نیاورد. قفل فرمان رو از زیر صندلیم برداشتم و از ماشین پیاده شدم . هومن رو به ماشین با پدرام ودوستانش درگیر شده بود که با دیدنم فریاد زد: -برگرد تو ماشین گفتم . خشکم زد . ما بین مشت هایی که توی سر و صورتش میخورد ، گیر کرده بود ولی نگاهش سمت من بود . پدرام ، هومن را به دست دوستانش سپرد و خواست سمتم بیاد که هومن باز فریاد زد : _برگرد تو ماشین ... برگرد. و همون حین یه مشت محکم توی دهانش کوبیده شد .دلم ریخت .اما با قدم های تند پدرام مجبور شدم فرار کنم سمت ماشین و فوری درو از داخل قفل کردم . نگاه هرزش روی صورتم افتاد که با لبخند از پشت شیشه نگاهم کرد: _چطوری خوشگله ؟ خودمو عقب کشیدم و همون موقع صدای فریادهای هومن و دوستان پدرام باعث جمع شدن چند عابر شد و یکی از عابران فریاد زد : _زنگ بزنید پلیس بیاد. ... یکی زنگ بزنه پلیس . همین حرف بود که باعث شد که پدرام و دوستانش فوری هومن را رها کنند و سوار نیسان شوند و فرار کنند .هومن با سر و صورتی خونی روی زمین افتاده بود . حس کردم قلبم از دیدن این صحنه از جا کنده شد .فوری از ماشین پیاده شدم و سمتش دویدم .کف دستش را روی آسفالت کوچه گذاشته بود و سرش سمت پایین خم بود که جلوی رویش دو زانو نشستم و گفتم : _هومن ...هومن خوبی ؟ سرش بالا آمد که همین که صورتش را دیدم ، هین بلندی کشیدم .دهانش غرق خون بود و از بینی اش هم جوی باریکی ازخون ، جاری . ترسیده نگاهش کردم و رو به سمت عابران گفتم : -یکی یه لیوان آب بیاره . عصبی فریاد زد : _نمیخواد ...گمشو تو ماشین گفتم . متعجب از عصبانیتی که برایش دلیلی نمی دیدم ، یک لحظه خیره اش شدم که از روی زمین برخاست و با عصبانیت مچ دستم را گرفت و کشید سمت ماشین .در ماشین را باز کرد و هلم داد داخل . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور خواب ، کامل از سرش پریده بود. شایدم این درد زخم های صورتش بود که نمیگذاشت قرص های دیازپام اثر کند . جرات هیچ حرفی نداشتم چون باز برج زهرمار شده بود و بی دلیل عصبی . یکدفعه فریاد کشید : -کی بهت گفت از ماشین پیاده شی ؟ چسبیدم به در ماشین و سرم رو پایین گرفتم : -خب ....آخه...بدجوری داشتن ...میزدنت . _ به جهنم ...مگه همینو نمی خواستی ببینی ...مگه نگفتی دلت میخواد دو تا غول تشن تا جون دارم منو بزنن ....خب حالا حالت جا اومد؟ کیف کردی که کتک خوردنم رو دیدی ؟! سکوت کردم و او راه افتاد . تا خود خانه هیچ حرفی نزدم . فقط دعا دعا کردم مادر نباشد تا صورت هومن را اینطوری ببیند .که خدا رو شکر مادر نبود .تا هومن ماشین راخاموش کرد، از ماشین پایین پریدم و وارد خانه شدم . وقتی دیدم مادر نیست ، مقداری پنبه الکل طبی برداشتم و گذاشتم روی میز که از راه رسید .کیفش را پرت کرد روی مبل و پالتواش را در آورد. نشست روی مبل و عصبی با سر انگشتان دستش جای مشت های روی صورتش را لمس کرد که با پنبه و الکل جلو رفتم . یه لحظه که چشمش به من افتاد، چنان فریادی زد که هم پنبه و هم الکل از دستم افتاد: _جلو بیای میخوابونم توی گوشت ها ... دختره ی زبون نفهم . آهسته گفتم : _بذار تا ... مادر نیومده ...زخم صورتت رو پاک کنم . عصبی جوابم داد: _مگه خودم دست ندارم ؟ بعد چنان از جا برخاست که از ترس دو متر عقب پریدم که رفت سمت دستشویی و صورتش را شست و یکراست رفت سمت اتاقش . پنبه و الکل را از روی زمین برداشتم و سر جایش گذاشتم .دعای من برای نبود مادر ، به درد نخورد چون نه مادر صورت هومن را دید و نه هومن اجازه داد که زخم صورتش را پاک کنم .من هم به ناچار به اتاقم رفتم .اما طاقت نیاوردم .چند دقیقه بعد رفتم سمت اتاقش .حس و حال همان نسیمی را داشتم که در کودکی با وجود اینکه هومن او را در استخر انداخت اما باز سراغش رفت .ترسیده در زدم و آرام در را گشودم .لباس عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود که جلو رفتم و با نگرانی نگاهش کردم .فاصله ام تا تخت او چند قدمی بود که آرام گفتم : -هومن ...خوبی ؟ میخوای بریم دکتر؟ جوابی نداد .ژستش به خواب شبیه بود .ولی نمی دانم چرا حسم میگفت بیدار است . باز گفتم : _خب ...خب وقتی دیدم سه نفری دارن کتکت میزنن ، طاقت نیاوردم واستم و ببینم ...واسه همین از ماشین پیاده شدم . باز همان ژست قبلی داشت .ساعد دست راستش را روی چشمانش گذاشته بود و به کمر دراز کشیده روی تخت : _الان ...حالت خوبه ؟ ناگهان چرخید سمتم که یه قدم عقب رفتم . نگاهش با یه حسی مبهم توی صورتم بود .حالا گوشه ی لبش ورم کرده بود که گفتم : _برم یخ بیارم ؟ ... لبت ورم کرده . چشمانش رو ریزکرد و خیره ام شد .فقط نگاهم می کرد. شاید فکر می کرد واقعا من پدرام و دوستانش را اجیر کردم که او را کتک بزنند . -چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟! نفس بلندی کشید و روی تخت نشست . پاهایش را به عرض شانه باز کرده بود و ساعد دستانش را روی ران هایش قرار داد. سرش سمتم بالا آمد و گفت : _برو. کلی ابهام در همان یک کلمه بود .ناچارا پرسیدم : -برم یخ بیارم یا برم اتاقم ؟ -برو یخ بیار. فوری دویدم از اتاقش بیرون . چند تا قالب ریز یخ را درون نایلکس ریختم و برگشتم .همچنان در همان حالت روی تخت نشسته بود که در اتاقش را پشت سرم بستم و جلو رفتم .روی زمین ، پایین تخت ، کنار پایش ، دو زانو نشستم و خودم را سمت صورتش بالا کشیدم .نایلکس یخ را روی لبانش گذاشتم . گوشه ی لبش پاره شده بود و دلم را بدجوری میخورد. بی اختیار اخمی از این جراحت به صورتم آمد . -واسه من شاخ شده ...نشونش میدم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور فوری دستم با همان یخ های کف دستم پایین آمد : _نه هومن ولش کن ...این پدرام خیلی عوضی تر از این حرفاست ، رفته دوتا قولچماق تر از خودش رو آورده ...دست از سرش بردار تا یه بلایی سرت نیاورده. -غلط میکنه ...کیه مگه ؟ حالشو جا میآرم ....کاری میکنم به دست و پام بیافته ...صبر کن . عصبی فریاد زدم : _بهت میگم ولش کن ... چقدر تو مغروری ! حالا چون تو رو زده و به غرورت برخورده ، باید باز بری سراغش تا تلافی کنی ؟! اخمی کرد و گفت : _آره مغرورم ... هم مغرورم هم عوضی ... عوضی تر از خود پدرام ... با ناله ای ملتمسانه گفتم : _جان من ، جان مادر ... ولش کن ...من از این عوضی میترسم ... تو رو خدا. اخمش محکمتر شد : _به تو چکار دارم . -شاید واسه خاطر رو کم کردن بیاد سراغ من ... هومن به خدا میترسم ، از چشماش ، از نگاهش ، حتی اون لبخندی که دندونای زردش رو نشونم میده ...ولش کن جان مادر. نفسش رو با حرص از بین لبانش بیرون داد و زیر لب گفت : -آشغال کثافت ...ازم پول میخواد.... پول بهش بدم؟! ... برای اینکه داشت یه بلایی سرت میآورد یا کاری که به سرانجام نرسید ؟! خیره اش شده بودم . یه حسی موج موج توی وجودم داشت تلاطم ایجاد میکرد و هومن بی توجه به این حس و حالم همچنان میگفت : _کاش یه انگشتش رو میبریدم تا واسم اینجوری شاخ نشه ... کم بود ...اون خراش روی صورتش کم بود ... فکر کرده من سوسولم و بلد نیستم حقم رو بگیرم ؟ ...کور خونده ... توی سوئد روزی با هزار تا مثل این آشغالا در افتادم ، توی کوچه و خیابون و دانشگاه ...درستش میکنم . مستاصل نالیدم : _هومن من میترسم ... به خدا دوباره کابوس میبینم . سرش چرخید سمتم .نگاهم کرد. آرامتر از قبل شده بود. پوزخندی زد و بی هیچ حرفی فقط به ترس نشسته توی چشمانم خیره شد . دستم را بالا بردم و یخ های توی نایلکس را باز کنج لبش گذاشتم که اخم ریزی از درد به صورتش آمد که بی اختیار فوری گفتم : _ببخشید ...حتما درد داره میدونم . -خوابم میآد ولی نمی دونم چرا خوابم نمیبره . -شاید از فکر و خیاله ...میخوای یه قرص دیازپام بهت بدم بخوابی؟ -دیازپام؟! -آره قرص های خواب مادره . یه لحظه یه جرقه توی چشمانش ظاهر شد: _نکنه. .... نکنه از همونا به من دادی که از دیشب تا حالا همش خوابم . فوری از ترس خودم را عقب کشیدم و گفتم : _نه ... من که قرص بهت ندادم . _قرص ندادی ولی توی آبی ، شربتی ، چایی... چایی؟! چایی نبات دیشب ... همونو که خوردم خوابم گرفت . یخ ها از دستم افتاد .تا خواستم فرار کنم با یه جهش مرا گرفت . افتادم زمین که مچ دستم را محکم گرفت و گفت : _کجا؟! ... پس کار تو بود !! کل کلاس رو خوابیدم و همه به من خندیدن ...کار تو بود؟! -خب ...یک یک شدیم دیگه ... تو روز قبلش منو بخاطر یه اسم که روی کتابم نوشته بودم جلوی همه مسخره کردی ... منم اینجوری تلافی کردم . چشماشو ریز کرد : _تلافی کردی جون عمه ات ! ...این تلافی اون بود؟! -هومن مچ دستم درد گرفت . عمدا فشاری به مچ دست داد که ناله کردم و گفتم : _آی ...ولم کن . نفسش رو عمدا توی صورتم خالی کرد و کم کم یه لبخند روی صورتش نشست .به چی لبخند می زد نمی دونستم که گفت : _اگه حریف پدرامم بشم ، حریف تو فنقله جوجه نمیشم ... باشه با اونکه یک یک نمیشه ولی ایندفعه رو هم بخشیدم ولی همین دفعه فقط. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از ظهر بود. هومن باز تحت تاثیر خوابی عمیق و مادر هنوز نیامده . دلشوره گرفتم برای دیر کرد مادر که صدای تلفن سکوت و تنهایی ام را شکست . -الو نسیم جان . -سلام مادر کجایی شما ؟ -نسیم جان آقا جان حالش بد شده ، نشد زود بگم تو و هومن دانشگاه بودید ، من و پدرت اومدیم پیش آقا جون ، شاید یکی دو روزی بمونیم . مراقب خودت و هومن باش، باشه دخترم؟ زیاد سر به سر هومن نذار تو رو خدا .... باز یه چیزی بهش ندی که اسهال بگیره. متعجب گفتم : _وا مامان ...مگه من هر روز یه چیزی بهش میدم که اسهال میگیره ! -آخه فکر کنم خواب هومن هم تقصیر تو بود. -اون فرق داشت . صدای متعجب مادر بلند شد: _پس کار تو بود! جا خوردم . عجب ترفندی زد مادر! لبم را گزیدم که مادر گفت: _ای خدا ...دیگه اینکارو نکن نسیم جان ، اگه تونستی غذا درست کن اگر نشد هم غذا از رستوران بگیرید ...مراقب خودتون باشید . -چشم ... حال آقا جون چطوره حالا ؟ -ان شا الله بهتر میشه ... بردیمش بیمارستان ، منتظر جواب آزمایشاتش هستیم ...دیگه سفارش نکنم ها. -خیالتون راحت ... سلام برسونید . گوشی را قطع کردم و نگاهم از شدت بی حوصلگی رفت سمت پله ها و طبقه ی دوم و در نهایت ، اتاق هومن . چی شد که رفتم سمت اتاقش را نمیدانم . بی در زدن ، وارد شدم .غرق خواب بود. تازه زیر چشمش داشت نم نمک به سبزی و ارغوانی میزد .مشت محکمی خورده بود .لبش هم ورم کرده بود. همان کنار در خیره اش شدم .چرا دیگر از او نمی ترسیدم ؟ یه چیزی در اخلاق و رفتارش پیدا ، کرده بودم که میتوانستم مثل یک برادر به او تکیه کنم .گرچه خودش اصرار داشت که برادرم نیست ولی من دوست داشتم که تکیه گاهم باشد. بعد از آنکه خواسته بود اشتباهش را با ارفاق در امتحان جبران کند یا حتی بعد از عوارض قرص ملین ، یه دل سیر به او بخندم . حالا که خوب فکر می کردم ، می دیدم در ته نگاهش در بین آن دل پیچه هایی که انگار حسابی اذیتش می کرد ، آرامشی بود عمیق . شاید بخاطر همان خنده هایی بود که بعد از دو هفته به لبم آمد یا شاید هم این را ادامه ی جبران خطای خودش میدانست . نگاهم همچنان روی صورتش خیمه زده بود . موهای خرمایی تیره اش در اثر خواب آلودگی ، بهم ریخته بود و صورتش حالا با آن کبودی ها هیچ ردی از جذبه ی گذشته را نداشت .دلم حسابی برایش سوخت . جلو رفتم و به اونزدیک شدم . -هومن . حتی تکان هم نخورد که بلندتر صدا زدم : _هومن. جوای نداد که با صدایی بلندتر ، اسمش را بخش کردم و گفتم : _هو ... من ... سرش تکانی خورد و لای چشمانش باز شد .چند بار پلک زد : _چی شده باز ؟ -هیچی ...حوصله ام سر رفته . دوباره سرش را روی بالشت گذاشت و با صدایی خواب آلود گفت : _ای خدا .... چرخید و درحالیکه نیم خیز میشد گفت : _انگار راستی راستی شدم اسباب بازی تو ها ...به من چه که حوصله ات سر رفته . -آقا جون حالش بد شده ، مادر و پدر رفتند پیشش ، مادر زنگ زد و گفت ؛ شاید یکی دو روز بمونن . همراه با خمیازه ای کشیده ، دستانش را به سمت بالا کشید و گفت : _حالا واسه چی منو بیدار کردی ؟ -خب چکار کنم ؟ توکه خوابی ، مامان و بابا که نیستن ...من چکار کنم . سرش کج شد سمت شانه اش و بی حوصله وخواب آلود نگاهم کرد: _الان من بیدار شدم یعنی دیگه حوصله ات اومد سر جاش ؟! -خب بلند شو بریم بیرون... -برو بابا حوصله ندارم ...من ساعت 8 شب باید جایی برم . چشمام از تعجب چهار تا شد : _هشت شب !! میخوای بری جایی و منو تنها بذاری ؟ لبشو آویزان کرد: _آخی بمیرم .... میترسی کوچولو ... تو از من با این قد و هیکل نمیترسی ، از تنهایی میترسی ! -هومن! واقعا راست میگی ؟! سری تکان داد که ادامه دادم : _پس منم میآم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از روی تخت برخاست و چنگی به موهای نامرتبش زد : _جای دخترا نیست ؟ -مهمونیه ؟ سری تکان داد که با کنجکاوی گفتم : _آفرین ...اگه مامان بفهمه ساعت 8 شب میری مهمونی اونم تنهایی . با اخمی ، تهدید کرد: _زبون درازت باز بشه ، حرفی بزنی ، من میدونم و تو. -من خونه تنهایی میترسم خب . -ترس نداره ...چراغ های حیاط رو روشن کن ... چراغ های خونه رو هم روشن کن ، بشین یه فیلم ببین ، بعدم شام بخور بخواب . از اینهمه خونسردیش حرصم گرفت : _واقعا میترسم ... نرو . عصبی فریاد زد : _اَه ولم کن بابا ... من بیکار نیستم که بشینم ور دلت ... برو بشین سر درست بچه . پکر شدم و به ناچار از اتاقش بیرون آمدم . انگار تو دلم زیادی ازش تعریف کرده بود و خودم ، او را چشم زدم . با ناراحتی رفتم سالن ، و روی کاناپه نشستم و کوسن روی کاناپه را زیر دستم گرفتم . مثلا تلویزیون می دیدم ولی در دلم جشنواره ی فحش هومن ، راه انداخته بودم که نگو: _پسره ی دراز قد بیشعور ... نمیفهمه غیرت یعنی چی ، تعصب و مسئولیت نداره ... آخه بیشعور یه دختر رو تنها میذاری بری مهمونی ! با اینحال دلم خنک نشد.هومن هم وارد سالن شد و رفت سمت آشپزخانه . یه بشقاب پر میوه برداشت و برگشت به سالن . طرف دیگه ی کاناپه نشست و خیره در تلویزیون گفت: _نترس زود میآم . جوابش را ندادم که در حالیکه عطر پرتقالی را که پوست میگرفت ، بلند کرده بود ادامه داد: _بابا مهمونی مردونه است ...تو رو ببرم کجا . -یعنی یه دفعه مهمونی دعوت شدی !اونم همین امشب که نه مادر هست و نه پدر! -به من چه آقا جون خبر نداده ، مریض شده ! سکوت کردم .انگار حرف حساب در مغزش فرو نمی رفت .نصف پرتغالی را که پوست گرفته بود ، به طرف من گرفت : _حالا لوس نشو تو هم ... کلا سه چهار ساعت نیستم . -نمیخورم . -به جهنم ، تو کوفت بخور ...حقته ... من که اسیر تو نیستم که هرکار تو بخوای انجام بدم . سرم کمی به سمتش چرخید و نگاهش کردم . پرهای پرتغال را در دهان میگذاشت که یکدفعه ترشی یا شیرینی آن گلویش را زد و به سرفه افتاد. پوزخند زدم که با اخم نگاهم کرد: _چیه؟ -هیچی ... میبینم که خدا خوب زد پس گردنت . -چه ربطی داره ! من موندم تو که قرص ملین و دیازپام به من دادی چرا خدا نمیزنه پس گردنت یا شاید هم زده ... امشب تنها بمونی میبینی خدا خوب زده پس گردنت. بعد بلند بلند خندید که ترسم دو برابر شد . کامل چرخیدم سمتش و گفتم : _هومن ...امشب نرو... -امشب و فردا شب چه فرقی داره ! -اخه همین امروز این پدرام عوضی سر راهمون سبز شد ...خب میترسم . -پدرام اومد پولشو بگیره چهار تا مشت نثار من کرد ، به توچکار داره ! -به خدا دلشوره گرفتم ... یه حس بدی دارم ...میترسم . -نترس ... درا رو قفل می کنم ، برق ها رو هم روشن ، صدای تلویزیونم بلند کن و برو اتاقت بخواب . کلافه از اینهمه خونسردیش با حرص کوسن را پرت کردم سمت صورتش و با فریاد گفتم : -خیلی بدی واقعا. دویدم سمت اتاقم تا عکس العملش را نبینم .کنار پنجره ی اتاق ایستادم و به حیاط خیره شدم .تمام چراغ های حیاط روشن بود ولی حیاط آنقدر بزرگ بود که نقاطی ، پشت درخت های بلندش ، سیاه و تاریک باقی ماند .آنشب آرزو کردم که کاش در آن خانه به آن بزرگی زندگی نمیکردم .حرف های من هیچ اثری در هومن نگذاشت .هومن همانطور که گفته بود سر ساعت 8 برای رفتن به مهمانی حاضر شد .هنوز توی اتاقم بودم که سراغم آمد .در زد و بی اجازه ی ورود در را گشود : _دارم میرم ...کاری نداری . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کتاب رمانی را داشتم می خواندم که گرچه جذبم نمی کرد اما بدم نمی آمد که او فکر کند محو خواندن هستم .وقتی جوابش را ندادم باز گفت : _لوس نشو دیگه ....بعد 15 سال ، دوستان دوران تحصیلم ، همه جمع شدیم یه جا بهمون خوش بگذره ...حالا زود میآم ... موبایلم رو میبرم ، خواستی زنگ بزن ... کتاب را ورق زدم که گفت : _پس حرف نمیزنی ....باشه خودت میدونی ... پول گذاشتم روی میز ناهار خوری ، خواستی از بیرون غذا سفارش بده ...من که شام نیستم ...خوش بگذره . همان دو کلمه ی آخر را طوری گفت که هم کنایه شد ، هم تمسخر . و رفت . تا رفت ، کتاب را بستم و باحرص گفتم : _خبرت رو بیارن الهی... و بعد ادایش را با حرص در آوردم : _خوش بگذره . کتاب را محکم زدم روی تخت و پرده ی اتاقم را پس زدم . زیر نورچراغ های حیاط می دیدمش که سمت پاترول رفت . حالا با ورود او به خانه ، دیگر پاترول مادر مال او شده بود.آهی کشیدم و تا لحظه ای که ماشینش را ازحیاط بیرون برد ، نگاهش کردم . درهای بزرگ حیاط که بسته شد ، قلبم از ترس ، اندازه ی قلب یک گنجشک اسیر شده ، تپید . پرده را انداختم و رفتم سمت سالن . تلویزیون را روشن کردم و صدایش تا 50 بالا بردم .کلافه با ترسی که هر لحظه در وجودم بیشتر موج می گرفت در سالن چرخ زدم . مانده بودم چکار کنم تا آن ترس و دلشوره را کم کنم . پوست لبم را از شدت اضطراب زیر دندان گرفته بودم و کم کم می کندم . رفتم سمت پرده های سالن و به حیاط خیره شدم . انگار از هر نقطه ی حیاط، یه سایه ی سیاه می دیدم . با ترس لبم را محکم از زیر دندان هایم بیرون کشیدم و با خودم زمزمه کردم : _اینجوری که سکته میکنم . همون موقع یه فکری به سرم زد . برای راحت تر شدن خیالم ، به اتاق پدر رفتم . سر تا سر خانه و حیاط دوربین داشت و با خودم فکر کردم شاید اگر از اتاق پدر ، دوربین ها را چک کنم ، خیالم راحت تر می شود و آرام می گیرم . در اتاق را باز کردم و جلوی کامپیوتر اتاقش ایستادم .کامپیوتر را روشن کردم و روی صندلی چرخدارش نشستم . نمیدانم چرا دیدن همه نقاط خانه و حیاط ، در آن واحد ، به من آرامش میداد.چند دقیقه ای که از پشت کامپیوتر ، تمام حیاط را چک کردم ، خواستم برای خودم یک لیوان چایی بریزم که چیزی در تصویر توجه ام را جلب کرد . یه سیاهی مشکوک . هییت مردی که خودش را از روی دیوار به داخل حیاط انداخت . شاید توهم زده بودم. از شدت ترس بود حتما . چشمانم را تیزتر کردم و سرم را جلوی مانیتور کشیدم . مرد دیگری هم از بالای دیوار پایین پرید . باز هم فکر کردم شاید اشتباه دیدم . فوری از پنجره ی اتاق پدر به سمت حیاط نگاه کردم . اما در زاویه ی دیدم نبود. دویدم سمت اتاق خودم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .کاش کور میشدم یا خواب می دیدم یا اصلا توهم زده بودم . دو مرد قد بلند سیاه پوش درون حیاط بودند. قلبم از جا کنده شد . همین حالا ، همین امشب ، چرا؟!!! هول کردم .فقط چند دوری دور خودم زدم و گیج و منگ از عکس العملی که باید نشان می دادم زیر لب از خودم پرسیدم : _چکار کنم ؟ چکار کنم ؟ در آن ثانیه های پر استرس هیچ جوابی به ذهنم نرسید جز فرار . اول زیر تخت رفتم اما خیلی زود متوجه شدم که جای مناسبی نیست . بانفس هایی تند و پر استرس نگاهم در اتاقم چرخید . فکری به سرم زد. اگر این دو نفر دزد بودند ، تمام خانه را میگشتند ، پس فوری به اتاق پدر برگشتم کامپیوتر را خاموش کردم و کلید انباری را از درون کشوی میز کامپیوترش برداشتم . دویدم انتهای راهرو و از در بالکن انتهایی راهرو که با پله های فلزی به حیاط متصل می شد ، به حیاط رسیدم . هوا سرد و برفی بود و من یک بلوز و شلوار خانه ، پا برهنه در حیاط . لرزی شدید بر تنم نشست . نگاهم یه لحظه به در بسته شده ی بالکن افتاد. حالا دیگر هیچ راهی برای ورود به خانه برایم نبود .دویدم سمت انباری . انباری خانه ، در کورترین نقطه ی خانه بود که خدا رو شکر کردم که بود. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پاهای یخ زده ام روی سنگ های حیاط به درد افتاد. با دستانی که می لرزید ، به زور قفل انباری را باز کردم و داخل شدم و بعد برای اطمینان بیشتر از بین نرده های انباری ، آنرا دوباره قفل کردم . بذاق دهانم را قورت دادم و در حالیکه هم از ترس و هم از سرما می لرزیدم ، نقطه ی کور انباری ، روی زمین مچاله شدم .چادر کهنه ای که روی وسایل بود را رویم کشیدم و زیر لب به هومن ناسزا گفتم : _خبر مرگت ... با این مهمونی رفتنت ، بهت گفتم میترسم ...گفتم نرو ... وای خداااا ... اینا کی هستن این وقت شب ! سر و صدایی از بیرون نمی آمد جز صدای بادی که شاخه های خشک درختان حیاط را می تکاند .اما دریغ از یک برگ که فرو ریزد . اسفند ماه بود و درختان برگی نداشتند . هوا هم بد جوری سرد و تگری بود . آنقدر لرزیدم و با همان دلشوره و اضطراب زیر لب صلوات فرستادم تابالاخره در میان آن سکوت دلهره آور صدایی شنیدم : _خاک بر سرت کنن ...گفتم چهار چشمی مراقب باش دختره از خونه بیرون نره . -به من چه ...از ظهر چشمم به در خونه است ... هیچ کی وارد خونه نشده، فقط همین سر شبی پسره رفت بیرون . -تو کور بودی ، حتما دختره هم توی ماشین بوده ندیدی وگرنه الان باید یکی خونه بود دیگه . -کور نبودم ، مگه توی ماشین دراز کشیده باشه وگرنه می دیدمش دیگه ...بذار برم اون طرف حیاطم رو هم ببینم شاید اونجا باشه . نفسم بند آمد .حتی قلبم هم نزد . با ترس دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا حتی نفس هم نکشم که صدای فریاد مردی آمد: -خاک بر سرت کنن هنوز نفهمیدی کسی تو خونه نیست ! دنبال چی میگردی ؟ بیا بریم تا نیومدن ...تموم نقشه هام رو خراب کردی حیف نون ... موقعت از این بهتر! اگه امشب دختره رو می دزدیدیم فردا کلی پول تو جیبمون بود. -برو بابا اصلا من دیگه نیستم ...خودت دختره رو بدزد. آرام کنج دیوار انباری خزیدم و کم کمک سرکی به بیرون کشیدم . دو مردی که داشتند به سمت در خروج می رفتند را دیدم . یکی هنوز شاکی بود و غر میزد . هیکل و اندامش به پدرام می خورد ولی چهره اش به وضوح دیده نمیشد . با رفتن آن ها نفسم بالا آمد و کم کم صدای گریه ام بلند و زبان ناسزا گویم دراز شد : _بمیری هومن ...خدا خفه ات کنه ....گفتم نرو ...حالا من چکار کنم ؟ باز کردن قفل انباری آنهم از پشت نرده های در آهنی ، کار سختی بود .از آن بدتر این بود که حالا راهی نداشتم جز اینکه هومن برگردد. و نمی دانستم این چند ساعت را چگونه در میان آن انباری سرد و یخ زده ، پشت میله های آهنی دری که قفل کرده بودم ، سپری کنم . راه رفتم ، نشستم ، برخاستم ، کمی پریدم ، اما گرم نشدم که نشدم . تمام بدنم یخ کرده بود .از موهای سرم تا ناخن های انگشتان پایم . سر تا پا ، و از همه بدتر پاهای برهنه ام بود که چون روی کف سرد انباری ، ایستاده بودم ، گویی سرما را بیشتر به تن سردم منتقل می کرد . بارها از شدت استیصال گریستم اما گریه که چاره ی کار نبود. بالاخره صدای درهای خانه ، باعث لبخند یخ زده ای روی لبانم شد و کمی بعد صدای پاترول را شنیدم که وارد حیاط شد . اما از پاترول تا انتهای حیاط و انباری ، کلی فاصله بود. یعنی صدایم میرسید اگر فریاد میزدم . سرم را به نرده های یخ زده ی در چسباندم و فریاد کشیدم : _هومن . صدایی نیامد ، دوباره فریاد زدم : _هومن . جوابی نیامد .گریه ام گرفت . بلند تر فریاد زدم : _هومن. آنجا بود که از هر چی خانه ی حیاط دار ویلائی بود ، متنفر شدم .گریه ام شدت گرفت و زیر لب زمزمه کردم : _تو رو خدا کر نشو ... تو رو خدا... و باز با تمام قدرت فریاد زدم : -هومن ...هومن ...هومن. صدایم هم ازشدت سرما گرفته بود .نمیدانم که صدایم تا ماشین و پارکینگ می رسید یا نه. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور . اما وقتی جوابی نیآمد ، حتما صدایم نرسیده بود. صدای گریه ام باز مانع فریاد شد: -تو رو خدا بیا ...هومن . میله های انباری را دو دستی گرفتم و سرم را تا جایی که میشد جلو کشیدم و با صدایی که دیگر کاملا از سرما . و گریه گرفته بود ، وآخرین توان و امیدم بود ، فریاد زدم : _هومن. اما وقتی صدایی نیامد ، همانجا پایین در انباری نشستم و گریستم : _خدا لعنتت کنه هومن ... خدا خفه ات کنه هومن ... بهت گفتم نرو. داشتم همچنان به خودم و زمانه و هومن ناسزا می گفتم: _خدا منو بکشه که از دستت خلاص شم .... از دست تو و پدرام و مصیبت هاتون .... ای خداااا ...این چه بدبختی بود! -نسیم ! صدای هومن به گوشم رسید .لحظه ای مکث کردم و سرم از روی پاهایم بلند شد : _هومن! فوری از جا برخاستم و از بین میله های در انباری به بیرون نگاه کردم . هومن بود که داشت طرف انباری می آمد. اینبار گریه ام از شدت حرص و عصبانیت بود که فریاد زدم : _بیا در و باز کن . -تو اونجا چکار میکنی !؟ جلوتر اومد و نگاه متعجبش رو به من و سر و وضعم دوخت : _این چه ریخت و قیافه ایه ! با لباس توخونه ای اومدی تو انباری ، تجدید خاطره کنی ! خب میگفتی خودم دوباره تو انباری حبست می کردم ... کلید رو چکار کردی حالا؟ ...نگاه کن ، درم رو خودش قفل کرده ! پوزخندش عصبی ترم کرد که گفتم : _حرف مفت نزن مگه دیوونه ام بیام توی این سرما خودمو اینجا حبس کنم . -کلید رو چکار کردی بابا. -کلید دستمه . -بده ببینم . کلید رو از بین نرده های در بدستش دادم که گفت : _دیوونه که هستی اونم خیلی ...کدوم خری آخه میآد خودشو تو انباری حبس می کنه ؟ میخواستی خودتو بکشی اما رومانتیک ، آره ؟! در باز شد که جواب همه ی کنایه هایش را با مشتی به بازویش دادم و با گریه گفتم : _گفتم نرو ...گفتم میترسم ...دو تا دزد اومدن منو بدزدن که مجبور شدم بیام اینجا. بلند بلند خندید : _وای چه توهمی هم زده ! دو تا دزد اومدن تو رو بدزدن ؟! عصبی تر فریاد کشیدم : _ببند دهنتو ...برو دوربین های خونه رو چک کن . لبخندش پرید . توقع عصبانیت منو نداشت . عصبی مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید : _باشه ... هر کی توهم زده بود یه سیلی میخوره توی گوشش ...دختره ی روان پریش دیوونه ! -خودتی . -خفه گفتم . دنبالش کشیده شدم سمت خانه . از در ورودی گذشتیم و یکراست سمت اتاق پدر رفتیم . کامپیوتر را ردشن کرد و من درحالیکه بغضم هنوز توی گلوم جولان میداد برای شکسته شدن ، منتظر شدم . -بفرما ..این فیلم های امشب . -خب پس خوب نگاه کن . دو کف دستش رو دو طرف میز کامپیوتر گذاشت و خم شد سمت مانیتور و کم کم از دوربین حیاط ، لحظه ی پریدن دو مرد در حیاط ظاهر شد و از دوربین راهرو ، لحظه ی خروج من از خانه ، آن ها در ورودی را با چیزی شبیه سنجاق باز کردند و وارد خانه شدند .تک تک اتاق ها را گشتند و.. نگاه هومن هنوز به صفحه ی مانیتور بود که با بغض گفتم : _حالا کی توهم زده ! اخم محکمی توی صورتش نشست : _کثافت آشغال ... پدرامه ... سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت که بی معطلی زدم توی گوشش . گره ابروانش را محکمتر کرد و متعجب از سیلی که خورده بود ، به من خیره شد که گفتم : -اینم حق کسی بود که گفتی توهم زده ... پسره ی روان پریش دیوونه هم ، خودتی . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور . چشمانش را با عصبانیت برایم ریز کرد. دندان هایش را به هم سابید اما حرفی نزد که همان یه ذره بغضم هم ترکید : _میدونی چند ساعته توی اون انباری کوفتی منتظرم تا سرکار از دعوتی دوستانتون بیای ؟ میدونی اگه تو انباری نمی رفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآوردن ...تا تونستم بهت فحش دادم ... دیگه از تو و از انباری و از شب و تنهایی و تاریکی و هر چی مرده میترسم . مات اشکاهایم شده بود که خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .نفس عمیقی به سینه اش کشید و یکدفعه مرا در آغوش خود جای داد. از شدت تعجب خشکم زد .دستانش محکم دورم احاطه شد: _نترس دیگه تموم شد ...من هستم ...دیگه تنها نیستی . صدای گریه ام بلندتر شد : _از تو باید بیشتر از همه بترسم ...گفتم با پدرام درگیر نشو ...گفتم اون عوضی سر من خالی میکنه .. بفرما .. حالا کابوس شبهام باز تازه شده ... -خیلی خب تو هم حالا ...چقدر دست و صورتت سرده ... برو بشین تو سالن یه لیوان چایی میآرم تا گرم بشی ... برو . مرا از آغوشش جدا کرد که بی معطلی از کنارش گذشتم و سمت سالن رفتم . روی کاناپه نشستم که هومن با پتوی دونفره و نرم اتاق پدر و مادر سمتم آمد. پتو را سمتم گرفت : -بیا...حسابی یخ زدی . پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم . از گریه های عصبی ام فقط چند قطره اشک باقی مانده بود که هومن با کتری چای ساز ، آب را جوش آورد و در عرض چند دقیقه یک لیوان چای برایم ریخت . حتی برای شنیدن صدای پاهایش خدا رو شکر کردم .لیوان چای را با دو دستم گرفتم و در حالیکه پتو را روی سرم کشیده بودم گفتم : _می خواستن منو بدزدند ...خودم شنیدم ...تمام خونه رو دنبالم گشتن و بعد فکر کردند من خونه نیستم ... یکیشون می گفت از ظهر داره خونه رو میپاد . هومن نفس بلندی کشید وگفت : -خب دیگه بسه ...چایی تو بخور بگیر بخواب . -تو ... تو میخوای کجا بری باز؟ -هیچ جا... هستم ...نترس . -دروغ نگو ...تو باز میخوای منو تنها بذاری . نشست کنارم و گفت : _نه دیوونه ...من هستم ... جایی نمیرم ، چایی تو بخور ....دارم فکر میکنم چطوری حق پدرامو بذارم کف دستش . با شنیدن اسم پدرام ، فریادی از ترس سر دادم : -ولش کن ...تو رو خدا ولش کن ...میترسم ازش ...مطمئنم اینبار حتما میآد سراغ من . -ولش کردم که الان اینقدر پررو شده ... باید به حسابش برسم وگرنه پرروتر میشه . لیوان چایم را روی میز گذاشتم و چرخیدم سمت هومن: _نه ...جان من ولش کن .... هومن ولش کن تو رو خدا . -خیلی خب خیلی خب ...چایتو بخور. -قول میدی ؟ -قول میدم . لیوان چایم را باز میان دستم گرفتم و جرعه ای نوشیدم . گرمای مطبوع چای ، به همراه پتوی نرمی که دورم پیچیده بودم و آرامشی که از حضور هومن احساس میکردم ، چشمانم را گرم خواب کرد.اما قبل از خواب ، همانطور که روی کاناپه دراز میکشیدم گفتم : _هومن تو قول دادی ها ...نری ... پیشم باش . چشمانش را به تایید حرفم روی هم بست و من آسوده چشم بستم و خوابیدم .خوابی که از یادم ببرد چه شب پر دلهره ای داشتم و یادم ببرد که عکس العمل هومن درمقابل حقانیت حرف هایم و ترس هایم چه بود. توقع آغوشش را نداشتم و هنوز درست نفهمیدم چطور شد که مرا به سرزمین آرامش بخش آغوشش راه داد. فردای آنروز حالم بد بود .سرم سنگین بود و گلویم خشک ترین کویری که میشناختم و تمام تنم درد می کرد . خبری از هومن هم نبود . پتو را پس زدم و بلند گفتم: _هومن . صدایی نیامد . باز دروغ گفته بود! با ترس بلندتر فریاد کشیدم : _هومن! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور # پارت 95 صدایی نیامد . انگار یکدفعه تمام وجودم را ترسی برداشت که هیچ متوجه ی حال خرابم نشدم . پتوی دونفره ی بزرگی که رویم کشیده بودم را دور خودم پیچیدم و پابرهنه سمت حیاط رفتم . زل زدم به در حیاط ، دعا دعا می کردم هومن برگردد. هوا ازشدت سرما و برف و مه سفید بود و کف حیاط زیر پوشش نازکی از برف فرو رفته بود. با آنکه پتوی بزرگ و نرمی دورم پیچیده بودم اما سوز و سرما به صورتم می خورد . نفهمیدم چقدر همانجا ، روی ایوان سنگی خانه ، پا برهنه ایستادم تا در حیاط باز شد . هومن بود یک نان سنگک خریده بود و آرام آرام سمت خانه میآمد که با دیدن من ایستاد: _چی شده ؟ باحرص فریاد کشیدم : _کجا بودی ؟! تعجبش بیشتر شد .من هم همینطور . او از سر و وضعی که با آن روی ایوان ایستاده بودم و من از صدایی که انقدر گرفته بود که حتی فریادش هم به فریاد نمی مانست . نان سنگگ را بالاتر گرفت و گفت : _خب الحمدالله کورم شدی . با بغض گفتم : _من از دیشب دیگه نه آب میخوام نه غذا ، فقط تنهام نذار ... نمیفهمی ؟ اخمی در جوابم به صورت آورد و قدم هایش را به سمتم تند کرد : _برو توخونه چرت نگو این توئی که نمیفهمی . برگشتم توی خانه که نان را روی میز گذاشت و من با دلخوری ادامه ی بحث را باز شروع کردم : -آره من نمی فهمم ...من که همون دیشب گفتم نرو و تو اصلا گوش به حرفم ندادی ... خسته شدم از دست تو و پدرام لعنتی که نمیخواد دست از سرم برداره . کف دستش را روی میز گذاشت و سرش چرخید سمتم : -خسته شدی بفرما پرورشگاه ... چقدر رو داری تو ! این حرفش حسابی دلم را شکست . چرا نشسته بودم ؟ نشسته بودم تا او هرچه میخواهد به زبان بیاورد؟ غرور هم حدی داشت ! اشتباهش را نمی پذیرفت و تازه طلبکارم بود! از روی کاناپه برخاستم و سمت پله ها رفتم : -کجا ؟! در حالیکه از پله ها بالا میرفتیم ، جوابش را با صدای گرفته ای دادم که از شدت گرفتگی ، بغض ش را در خود گم کرده بود: _دارم میرم وسایلم رو جمع کنم برم پرورشگاه ... لااقلش اینه که اونجا امنیت دارم . به پشت در اتاقم رسیدم که صدای هومن در خانه پیچید: _به جهنم ... برو هر قبرستونی که میخوای .... من که بادیگاردت نیستم که بمونم خونه تا تو نترسی . چانه ام به شدت از فشار بغض می لرزید که باز فریاد کشید : _تقصیر منه که رفتم نون تازه بخرم .. تو کوفت باید بخوری نه نون . در را فوری باز کردم و پشت سرم بستم . تکیه به همان در ، نشستم روی زمین و گریستم .گریه ام هزار و یک علت داشت . علت های ریز و درشتی که شاید خیلی ها شون منطقی نبود ولی من با آن حال و روز و آن حرف هایی که از هومن شنیدم ، دنبال دلیل و منطق نبودم .دنبال جایی بودم تا در تنهایی خودم ، فقط و فقط گریه کنم . کمی که گریستم ، حس کردم سرم سنگین شد. سمت تختم رفتم و دراز کشیدم . پتو را روی خودم کشیدم و کم کم چشمانم باز خواب را طلبید . زمان در پوشش خوابی عمیق ، از یادم رفت ، که یکدفعه با صدای فریادی از جا پریدم : _غلط میکنی تو ...کی بهت گفته همچین غلطی کنی!؟ فکر نکن ازت می ترسم ها ، اونکه الان واسه انداختنش پشت میله های زندون دلیل و مدرک دارم توئی . نشسته بودم روی تخت و به صدای هومن که انگار داشت با تلفن با کسی حرف میزد ، گوش می دادم . -حالتو جا میآرم ....جرات داری بیا ... تلافی مشتای دیروز ، دزدی دیشب رو سرت خالی می کنم ...آره ..بشمار... و سکوتی حاصل شد و طولی نکشید که صدای پاهایش را که محکم روی کف پوش ها می کوبید شنیدم . داشت از پله ها بالا می آمد که روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . در اتاقم به شدت باز شد و من با آنکه بیدار بودم ، اما ترجیح دادم در همان حالت خواب ، باقی بمانم . چند ثانیه بعد در آرامتر از آنکه باز شد ، بسته شد و صدای در اتاق هومن آمد و دقایقی بعد ، صدای پاهایی که از خانه خارج شد. پرده ی اتاقم را آرام کنار زدم و او را دیدم که سوار پاترول شد و از خانه بیرون رفت 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝