eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چطوری عاشق خدا بشم؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهش کردم که با یه اخم گفت : _اونجوری نگام نکن ، حقت بود بندازمت ته استخر. خواستم کنارش بزنم که با یه دست بازوم‌ رو گرفت و دست دور کمرم حلقه شد و منو کشید سمت استخر و درحالیکه محکم با یه دست ، که دور کمرم بود ، منو گرفته بود و با دست دیگر بازوم رو ، منو سمت استخر خم کرد. با دو دست بازوهایش رو چسبیدم و با ترس چشم بسته خواهش کردم: _هومن! تو رو جان مادر ....از این شوخیا نکن . فوری بد جنس سرشو جلو کشید و گفت : _ولم کنی افتادی ... _جان مادر گفتم . _لگد بدی زدی آخه . _غلط کردم خب. _باخواهش و غلط کردن و این حرفا ، کاری درست نمی شه. _پس چی ؟ _راضیم کن . چشم باز کردم و ما بین ضربان‌های تند قلبم که از اضطراب بود نگاهش کردم : _یعنی چی ؟ لبخندش کل لبانش را صاحب شد : _منو ببوس ...ده بار تا حالا من بوسیدمت یه بار تو ببوس . _اینجوری ؟! _همینجوری . _استرس می‌گیرم آخه که ولم کنی. _نترس محکم گرفتمت . _بد جنس . _نشنیدم این دفعه رو . دستامو حلقه کردم دور گردنش و سرمو جلو کشیدم که لبانش راجمع کرد و من ... با آنکه فشار دستش دور کمرم مطمئنم می‌کرد که مرا محکم گرفته اما اینکه تمام وزنم وصل به بازویش بود و گردنش، درست لبه‌ی استخر ، آنهم در حالت بوسه‌ای که خودش نمی‌گذاشت به تمام برسد . دست حلقه شده دور بازویم را برداشت و با آن دست سرم را گرفت تا حتی فرار نکنم . هرچند بوسه‌اش باعث آرامشم بود ولی مرا به شک انداخت .نقش بود!؟می‌خواست باور کنم که دوستم داره ؟! اما تظاهر تا کجا ؟! این خواسته‌ی قلبش بود که تظاهر را می‌کشاند تا جایی که یه بوسه‌ی معمولی را اینگونه به طول بکشاند ؟! یکدفعه نتوانست تعادل خودش و تحمل وزن مرا بیاورد و هر دو با هم پرت شدیم وسط استخر . همراه با صدای جیغ بلند من که شاید در آن وقت شب بدجوری سکوت حیاط را شکست . سرم که از آب بیرون آمد به سرفه افتادم و دست و پا زنان فریاد زدم : _خیلی نامردی ...خیلی بیشعوری . و او می‌خندید که برق بالکن اتاق مادر روشن شد : _هومن! نسیم ! شما تو استخر چکار می‌کنید ؟! درحالیکه هومن با یک دستش که دور کمرم بود ، مرا روی آب نگه داشته بود گفت : _دارم بهش شنا یاد می‌دم . چشمای مادر را از آن فاصله دیدم که از تعجب از حدقه درآمد: _الان !!ساعت یک ونیم شبه !! _شما برید بخوابید دیگه یاد گرفته . مادر اخمی کرد وگفت : _مسخره بازی در نیارید ،زشته این وقت شب ... بیایید بالا . مادر رفت که هومن نگاهم کرد. محکم تخت سینه اش کوبیدم که گفت : _ولت می‌کنما ... پا بزن . _بیشعور ولم نکن . _پا بزن گفتم ...به دوطرف لگد بزن ....زود باش . _نمی‌خوام شنا یاد بگیرم ولم کن . و ولم کرد . داشتم می‌رفتم زیر آب که باز مرا گرفت و گفت : _خب دروغم نگفتم ،اومدم یادت بدم توی احمق یاد نگرفتی ، برو بالا الان وقت خوابه . مرا تا سمت پله های استخر برد و بعد درحالیکه از پله‌ها بالا می‌رفتم و از سر تا پایم آب می‌چکید گفتم : _الان خدا می‌دونه مادر چه فکرایی می‌کنه . _هیچ فکری نمی‌کنه برو لباستو عوض کن برگرد اتاق من . _دیگه چی؟! ولم کن بابا می‌خوام برم بخوابم . یکدفعه دم اسبی موهایم را محکم گرفتو کشید : _نیای موهاتو از ته می‌زنم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لازم به توضیح نیست که وقتی تا ساعت یک ونیم نصفه شب توی استخر باشی و بعد بخوای لباس عوض کنی و بخوابی و تا خوابت ببره ،چقدر طول می‌کشه . صبح شده بود و نور لجبار خورشید که صورتم‌ رو گرم کرده بود و از پشت شیشه به صورتم می‌تابید باعث هوشیاریم شد . نیم خیز شدم و چند باری پلک زدم تا تونستم ساعت روی دیوار رو به روم رو بخوانم . نه وچهل وپنج دقیقه ! ناگهان همراه فریادی بلند گفتم : _وای سوپ ناهار ...هومن بلند شو . ازجا پریدم و درحالیکه در طول اتاق می‌دویدم تا وسایلم ‌رو جمع کنم گفتم : _هومن ...دیر شد بلند شو . کلافه نشست روی تخت و دستی به صورتش کشید و گفت : _چته بغل گوشم داد می‌زنی ؟ _ساعت ‌رو ببین . سرش بالا اومد که فریاد زد : _دیرم شد. از تخت پایین پرید و درحالیکه دنبال لباس‌هایش بود غر زد : _وقتی یه دیوونه تا ساعت یک و نیم شب بیدار نگهت می‌داره همین می‌شه دیگه . داشتم جوراب‌هایم را پایم می‌کردم که گفتم : _آره واقعا ...وقتی همون دیوونه تورو می‌بره لبه‌ی استخر و ازت بوسه می‌خواد حقشه که خواب بمونه . درحالیکه بی‌توجه به حضور من داشت پیراهنش را می‌پوشید و شلوارش را پا می‌کرد و من سعی داشتم نگاهش نکنم . البته سعی داشتم ،جواب داد: _دیرم بشه کشتمت . _من هم همینطور. کمربند شلوارش رو بست و پیراهنش رو صاف کرد. بعد درحالیکه جلوی آینه داشت موهاشو شونه می زد گفت : _تا ۵ دقیقه دیگه توی ماشین باش . و رفت .من درحالیکه تند و تند داشتم مانتو و شلوارم رو می‌پوشیدم ،یه مداد چشم و رژ گذاشتم توی کیفم و شالم رو از روی جالباسی آویز پشت در برداشتم و رفتم . مادر هم خواب مونده بود و متوجه‌ی خروج ما نشد . توی ماشین ،آینه‌ی پشت آفتابگیر جلوی صندلی شاگرد را پایین کشیدم و مشغول زدن یه رژ و کشیدن مداد توی چشمام که هومن با ریموت درهای پارکینگ‌ رو بست و جدی و عصبی یه نگاه به من انداخت و بعد دست دراز کرد سمت داشبورد. داشتم رژ و مداد رو می‌ذاشتم توی کیفم که از داشبورد یه دستمال کاغذی برداشت و عطر کوچک همراهش را . عطر را زیر گردنش زد و دستمال را به من داد. متعجب به دستمال نگاه کردم که جدی گفت : _پاکش کن . -چی رو ؟! _گفتم پاکش کن ...اونجا که عروسی نیست . _واسه چی ؟ _همینجوری خوشگلی . _لوس نشو . عصبی فریاد زد: _پاکش کن می‌گم . _هومن ! یکدفعه چنان کشید کنار خیابان که فکر کردم می‌خواهد با یکی از رانندگان توی خیابان دعوا کند! دست دراز کرد سمتم و با خشونت چانه‌ام را گرفت و کشید سمت خودش و بعد درحالیکه با یه دست چانه‌ام را گرفته بود ،دستمال رو با خشونت کشید روی لبانم و بعد دستمال رو زد کف دستم و گفت : _تا چشماتو کور نکردم ،اونو خودت پاک کن . بی هیچ حرفی اطاعت کردم اما ازش دلخور شدم و با سکوتم این دلخوری را به نمایش گذاشتم که گفت : _باز قهر کرد ...چقدر تو لوسی !حالم ازت بهم می‌خوره ... عصبی جوابش ‌رو دادم : _مجبور به تحملم نیستی ... بگو تا تموم بشه این عقد اجباری . پوزخند زد: _اتفاقا برعکس تحملت می‌کنم تا درستت کنم ...زیادی لوس بارت آوردن بچه نه‌نه . جوابش‌ رو ندادم تا خود هتل که ماشین را برخلاف هر روز برد توی پارکینگ . شاید قصد کرده بود همه مرا با او ببینند . از ماشین که پیاده شدم ، باحرص کیفم را برداشتم و رفتم سمت پله ها که بلند گفت : _اگه امروز با آرایش ببینمت ،جلوی بقیه می‌زنم تو گوشت . _بزن...عادتته...کم نزدی . برگشتم به آشپزخانه . دلخور ، عصبی، با چشمای پف آلود و خستگی و خوابی که هنوز همراهم بود . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید جهاد مغنیه♥️ جوان دهه هفتادی ، وایسا کارت دارم .... 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شایداگࢪهنوز‌بودے، ' اࢪبعین . . . ' ڪࢪبلایمان‌قطعےمیشد! '🙃♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را می‌بستم گفتم : _ببخشید خیلی دیر شده می‌دونم . سایه نگاهم کرد و گفت: _نه دیر نشده ...سوپ ‌رو برات بار گذاشتم . _واقعا!! سرش‌ رو تکان داد که از ذوق صورتش ‌رو بوسیدم . یه دسته جعفری‌های شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت : _این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه . _چشم . چاقو ‌رو دستم گرفتم و از ساقه‌های جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت : _می‌گم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمی‌زنی ، می‌تونم یه رازی‌ رو بهت بگم ؟ نگاهم روی ساقه‌های جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم می‌ریخت که گفت : _قول بده به کسی نگی . چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت : _خیلی خب می‌دونم به کسی نمی‌گی ...محض تاکید گفتم . مکثی کرد و گفت : _من یه ازدواج ناموفق داشتم . _واقعا!! نگاهش کردم که گفت : _آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجه‌ی این موضوع نشه ...تنها کسی که می‌دونه فقط اونه ...همه فکر می‌کنن که من ازدواج کردم . گوشم به او بود و نگاهم به ساقه‌های جعفری که ریز خرد می‌کردم که ادامه داد: _من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ... _خب! _خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم ‌رو می‌دونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجاره‌ام رو با صحبت با صاحب خونه‌ام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجاره‌ام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه. یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمی‌دونستم . دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش . داشت یه سینی لپه پاک می‌کرد که ادامه داد: _من ...من...عاشقش شدم . نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک . یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیبایی‌اش را لحاظ کردم . چشمان درشت و مژه‌های بلندش را. ابروان پهن و لبان قلوه‌ای و درشتش را . دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم : _خب . _خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم . چرخیدم سمتش و پرسیدم : _چکار؟ همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت : _خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟ _سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد . _پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزی‌ها رو ساتوری خرد کنید . _بله چشم . و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزی‌ها را خرد می‌کنم . داشتم کارم را می‌کردم وحرصم را سر برگ‌های نازک جعفری خالی می‌کردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم : _خب بقیه‌اش‌رو بگو ؟ _قسم بخور به هیچ کس نمی‌گی . قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت . _چرا؟! _تو قسم بخور. همراه نفس بلندی گفتم : _قسم می‌خورم که به کسی نگم . نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد: _خانم افراز...دیره... _بله چشم . ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم : _بگو دیگه. داشتم با حرص و فشار جعفری‌ها را خرد می‌کردم که گفت : _بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم . دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفری‌ها برید. فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم : _نه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سایه هنوز متوجه‌ی من نشده بود که با نگاه عصبی چرخید سمتم : _چرا؟ چرا نه؟ دستم‌ رو محکم گرفته بودم که با خشم بهش گفتم : _چرا خودتو کوچیک کردی با همچین پیشنهادی که بهش دادی . ابرویی بالا انداخت و گفت : _چرا فکر می‌کنی کوچیک شدم ؟! بهم گفت در موردش فکر می‌کنه . حس کردم یخ زدم .اما عصبی سر سایه فریاد زدم : _نباید اینکارو میکردی . صدای آقای کاملی هم بلند شد : _اونجا چه خبره . سایه سرش‌رو جلو کشید و آهسته گفت : _چرا ؟ نکنه واسه خودت می‌گی ؟ آره حتما همینه ... اون تو رو آورده اینجا، پس حتما می‌شناختت ، شایدم می‌خواستی خودت این پیشنهاد رو بهش بدی که من زودتر اقدام کردم . نفسم تند شده بود و دندان‌هایم زیر فشار حرص فکم به درد اومده بود که آقای کاملی جلو آمد و گفت : _چرا شما امروز درست کار نمی‌‌کنید ...چرا سبزی‌ها هنوز تموم نشده ! انگار دلم نمی‌خواست آنروز لااقل آنروز حرف هیچ کسی را گوش کنم . چرخیدم سمت آقای کاملی و گفتم : _دستمو بریدم . نگاه سایه هم رنگ عوض کرد.تازه نگاهش به دستم افتاد و آقای کاملی با اخم جلو آمد و گفت : _دستت‌ رو بردار ببینم . دستم را برداشتم که خون جمع شده‌ی کف دستم سرازیر شد . صدای هین تعجب سایه برخاست و کاملی سری با تاسف تکون داد و غر زد: _خدابه خیر کنه انگار شما امروز نمی‌خواید واقعا کار کنید ...خانم جامی دستشو ببندید . سایه رفت سمت جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی گوشه‌ی آشپزخانه و من همراهش . چند باند استریل برداشت و من نشستم روی صندلی تک گوشه‌ی همان جعبه‌ی کمک‌های اولیه . _پس حتما دوستش داری وگرنه دستتو نمی‌بریدی . عصبی گفتم : _آره اصلا منم دوستش دارم که چی حالا ؟ این زشتی کار تو رو توجیه نمی‌کنه. _چرا فکر می‌کنی زشته ؟خودش گفته . به جلو خم شدم و گفتم : _واقعا گفت باید فکر کنه ؟ _خب نه به همین راحتی ...اولش گفت که همسرش توی همین هتله و نمی‌خواد که اون رو با اینکار ناراحت کنه . نفسم با حرص و عصبانیت آمیخته شد : _بیشعوریه واقعا. _بیشعوریه ! اینکه فکر زنشه بیشعوره ! _بیشعوره که زن داره می‌خواد صیغه کنه . سایه سرشو بالا آورد و درحالیکه گاز استریل رو روی دستم می‌فشرد گفت : _اتفاقا من خیلی به زنش حسودی کردم می‌دونی چرا ؟ اخمی از تعجب توی صورتم نشست که ادامه داد: _به من گفت که زنش ‌رو دوست داره ولی هیچ گونه رابطه و ارتباطی باهم ندارن و شاید حالا حالاها هم نداشته باشند ... با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشون قطعی شد ، بی دردسر از زندگیش برم بیرون ،اصلا انگار زنش زنیت بلد نیست .... حیف این مرد که پای زنش بسوزه ، میشه مگه زنی بلد نباشه شوهرشو پابند خودش کنه ؟! روح و جانم داشت از تنم می‌رفت . از ضعف بود،از بریدن دستم بود یا حرف‌های سایه . تکیه زدم به صندلی و چشمانم‌رو بستم . _چی شدی تو ؟خوبی؟چرا رنگت پرید ؟ باز صدای آقای کاملی برخاست : _خانم جامی ؟شما رفتی دستشو بخیه کنی یا ببندی . _ببخشید ولی زخمش عمیقه ...فکر کنم بخیه بخواد. تنم داشت سرد می‌شد ، گه گاهی از مرور حرف‌های سایه در ذهنم ،که می‌گفت " عاشقش شدم " . آقای کاملی گفت : _خب اگه زخمش عمیقه ،بره درمونگاه دیگه ،واستاده اینجا که چی ..دیر اومده ،کار نکرده ،وقت ما رو هم گرفته. سرم درد گرفته بود.دستم می‌سوخت و قلبم بیشتر از همه درد می‌کرد . ازجا برخاستم و گفتم : _ببخشید باعث دردسرتون شدم . پیشبندم‌ رو باز کردم و رفتم سمت کمد، لباس‌هایم و کیفم را برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم . نه پاهایم به اختیارم بود نه اشک‌هایم . کاش آنروز خواب مانده بودم و هرگز به آشپزخانه نمی‌رفتم با یه سر پر از افکار پریشان و قلبی که تیر می‌کشید ،رفتم سمت پذیرش . خانم لطفی پشت رزویشن بود که گفتم : _ببخشید من دستم بریده باید برم بخیه کنم ،لطفا به آقای رادمان بگید امروز برام مرخصی رد کنند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام:آقا❤️✨ شغل:...😏 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نامه... برسه به جامونده ها..📜💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چقدر از اون‌هایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟! واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایده‌آل‌ها و معیارهای آدم‌‌هایی که فانتزی‌شون داشتن همسری مثل شهداست دوره! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور " زنش زنیت بلد نیست... " با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشان قطعی شد ،من بی دردسر از زندگیش برم . صدای سایه توی سرم اکو می شد .حالم دست خودم نبود .سوزش دستم و خونی که پس داده بود به پانسمان و گاز استریل‌ها هم نمی‌توانست حواسم را از حرفهایی که شنیدم پرت کند . از هتل بیرون زده بودم ولی هنوز نمی‌دانستم دارم به کجا و کدام سمت می‌روم . گاهی آهسته می‌گریستم و گاهی قدم‌های سستم را روی زمین می‌کشیدم . ضعف داشتم و سر درد. توانم تحلیل رفت که نشستم لبه‌ی یه پله‌ی یک خانه و به حال خودم ،آهسته گریستم . حالا دیگر هیچ تردیدی نداشتم که چم شده ..من ...من دیوانه...شاید بهتر بود بگویم من احمق ...دوستش داشتم . ولی او ...بخاطر پول بانکی‌ام می‌خواست هر طور شده ازدواجمان را قطعی کند . نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم و به حال قلبی که تازه دستش پیشم رو شده بود می‌گریستم که صدای زنگ گوشی‌ام برخاست . خود نامردش بود! دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم اما برای اولین بار به قول هومن ،مغزم کار کرد: _ نه نسیم... به روش نیار...باید ببینی چی می‌شه ...زود قضاوت نکن . تماس را وصل کردم : _ کدوم گوری رفتی ؟ جوابش رو ندادم که فریاد زد : _ نسیم ..با توام ...واسه چی به من نگفتی دیوونه ؟ جوابش را باز هم ندادم : _ الو ...نسیم ...لطفی و کاملی بهم گفتند چی شده ...کجایی الان ؟ حالا صدایش از فریاد پایین‌تر آمده بود و رگه‌هایی از دلواپسی در خود داشت : _ باز لال شد ...صدای نفست رو می‌شنوم ...می‌گم کجایی ؟ به زحمت گفتم : _ نمی‌دونم ! حالم ...خوب نیست . _ آخه احمق جان وقتی حالت خوب نیست واسه چی تنهایی رفتی ..الان از یکی بپرس بیام دنبالت. یعنی این نگرانی هم بازیش بود!؟ با چشمانی اشکی دنبال عابر گشتم . خانمی داشت از کنارم رد می‌شد که فوری گفتم : _ ببخشید...حالم خوب نیست ،می‌شه آدرس اینجا رو به همسرم بدید. خانم جوان گوشی را از من گرفت و من بی‌آنکه به صحبت او با هومن گوش کنم ، داشتم خودم را مواخذه می‌کردم که چرا گفتم "همسرم ..."! _ بفرما عزیزم ...از من کاری برمی‌آد؟ _ نه...ممنون.. دست برد درون کیفش و یه آبنات برایم باز کرد و گفت : _ تا شوهرت بیاد اینو بذار دهانت ،رنگت پریده. خودش آبنبات را به دهانم گذاشت و رفت و من باز سرم را تکیه‌ی دیوار کردم و با همان مغزی که انگار خونی در خود نداشت تا درست تحلیل و تجزیه کند ،به حرف‌های سایه فکر کردم . _ من ...عاشقش شدم . و من هم ! عاشق کسی که شوهرم بود، شرعا شوهرم بود ولی نه قانونی . شرعی شوهرم بود ولی هیچ رابطه‌ای بین ما نبود جز همان اسم عقدی که به همراه خود یدک می‌کشیدیم . اصلا از کجا، از کی اینطوری شدم ؟! این سوال، مبهم‌ترین سوالی بود که قادر به پاسخش نبودم ! شاید از همان روزی که رگ دستم را زدم و نگرانم شد ... یا نه ...! شاید از تلاش‌هایش برای باز شدن قفل زبانم .. یا نه ...! از همان شبی که کلبه آتش گرفت و آغوشش را برایم باز کرد .. یا همان ...بوسه‌هایی که چندی ازش نگذشته بود . با اینحال از شنیدن حرف‌های سایه سوختم . طولی نکشید که آمد.جلوی پایم با کمی فاصله ایستاد : _ نسیم !چته؟خوبی؟ خم شد و نگاهی به دستم که حالا پانسمانش خونی بود انداخت : _ جانباز کردی خودتو! ... چرا گریه می‌کنی حالا ؟ چشمامو بستم و بی‌اختیار باز گریستم که با پوزخند گفت : _ نترس انگشتت‌ رو پیوند می‌زنن . کمکم کرد تا برخیزم و مرا تا کنار ماشین برد . سوار ماشین شدم و براه افتاد . من سکوت محض بودم و او پرسش : _ چیه ؟چرا گریه می کنی ؟درد داری ؟الان می‌رسیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بخیه زدن‌های پرستار بهانه‌ی خوبی بود برای گریستن . پرستار هم متعجب شد : _ بی‌حسش کردم واسه چی گریه می‌کنی ؟ _ از درد نیست ،حالم خرابه . متعجب یه نگاه به من انداخت و به کارش ادامه داد. دستم که بخیه شد از تخت درمانگاه پایین آمدم و از اتاق مخصوص خارج شدم . هومن همان کنار در بود که با دیدنم شانه به شانه‌ام آمد: _ خوبی؟ جوابش‌ رو ندادم که بازویم را گرفت و مرا نگه داشت : _ چرا لال شدی باز؟ می‌گم خوبی الان ؟ از نگاه کردن به چشمانش طفره رفتم و گفتم ؟ _ آره. بازویم را رها نکرد تا خود ماشین همراهم آمد. نپرسیدم کجا می‌ریم و نه پرسید به هتل برگردد یا نه ، اما او دایما داشت حرف می‌زد : _ اینا اثر کم خوابیه حتما...خواب بودی که دستتو بریدی ؟...آره دیگه ...حالا دیدی دود بیداری دیشب تو چشم کی رفت ؟ وقتی جوابم را فقط سکوت دید دست دراز کرد سمت چانه‌ام و سرم را چرخاند سمت خودش : _ چرا حرف نمی‌زنی؟ فشارت پایینه ؟ سعی داشتم نگاهش نکنم که باز گفت : _ چرا از چشمام فرار می‌کنی ؟...منو ببین ....با توام . عصبی سرم را عقب کشیدم و سرم را چرخاندم سمت پنجره و او طلبکارانه عصبی شد : _ اینم دستمزد من ...بیا خوبی کن ...چته تو ؟ به جای تشکرته ؟! باز لوس بشی ،لال بشی ،می‌زنم به سیم آخرا. سیم آخرش حتما همان عقد موقت با سایه بود. آهی کشیدم که گوشه‌ی خیابان نگه داشت . فکر کردم می‌خواهد داروهای دستم را بگیرد که دست سالمم را کشید و مجبورم کرد که نیم تنه‌ام را سمت صندلیش کج کنم . شانه‌هایم را با دو دست گرفت . _ نسیم ....با من حرف بزن ...می‌گم چته ...این حالت طبیعی نیست ... درد داری ؟ فشارت افتاده ؟ ترسیدی ؟یه چیزی بگو لامصب . با فرار نگاهش و آن صورتی که رنگ غم به آن پاشیده شده بود،عصبی اش کردم . _ می‌زنم توی گوشتا ..چته خب ؟ و بعد آهسته توی صورتم زد: _ های ..کر و لال شدی چرا ؟می‌گم چته ؟ چرا اصرار داشت ؟ چرا ؟ این اصرار برای ادامه‌ی بازیش لازم بود یعنی ؟یا واقعا لرزش صدایش و نفس‌های تندش و آن حالت عصبی چهره‌اش فقط و فقط بخاطر سکوت و چهره ی غم‌آلود من بود؟! آنقدر سکوت کردم و در مقابل ضربه‌های آرامی که به صورتم زد جواب ندادم که سرم را به سینه‌اش فشرد و عطر تلخ و سرد مردانه‌اش را به کامم ریخت . _ نسیم یه چیزی بگو لامصب ...چت شده امروز..تو که صبح با زبون درازت می‌خواستی منو قیمه قیمه کنی ... آرایشت رو پاک کردم دلخور شدی ؟ آخه محیط کار جای آرایشه ؟ ...نسیم . نسیم حرفی برای گفتن نداشت .این دومین باری بود که حس کردم شکست خوردم . یکبار بعد از بهم خوردن خواستگاریم با بهنام و اینبار با شنیدن حرف‌های سایه . آهی کشیدم که رهایم کرد اما وحشی شد .عصبی شد و فریاد زد : _ روانی ...می‌برمت تیمارستان می‌اندازمت جلوی چهارتا دکتر تا یه دیوونه مثل تو رو درمان کنن... می‌ترسم آخرش منم مثل خودت کنی ...! اونقدر سکوتم کش آمد که به خانه رسیدیم و مادر را متعجب کردیم اما نه از دست باند پیچی شده‌ام ،از فریاد هومن : _ بیا دخترت‌ رو تحویل بگیر بابا...من زن دیوونه نمی‌خوام . _ چی شده باز ؟ شما که دیشب خوش و خرم توی استخر داد و قال می‌کردید...! وای دستت چی شده نسیم ؟! به جای من هومن جواب داد : _ همه زن دارن ،من هم زن دارم ،یه کر و کور و لال بهم دادید می‌گید این زنت ...به قرآن حوصلشو ندارما...ببین چه مرگشه که باز لال شده . مادر بانگرانی نگاهم کرد و من آهسته گریستم و لال شدن را ترجیح دادم به گفتن . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
-𖧷- یـا رب آن یـٰار سفـر ڪردھ بهـ مـا باز رسـٰان درد هجران زدھ را دیـدن او درمـٰان استـ(: یـٰابـنَ‌یـٰاس🌼˘˘! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دݪٰانہ‌ بࢪگشٺ‌گفٺ‌ꜜ بعضٻا‌با‌دݪٺنگے‌بہ‌حࢪݦ‌‌ اماݦ‌حسٻݩ‌‌نگاه‌مےڪنݩ‌ . . . بعضٻا‌با‌‌حسࢪٺ‌ . . .!💔 بچہ‌‌بودا امّا‌اونݦ‌‌حس‌ڪࢪد‌، حاݪ‌ڪࢪبݪا‌نࢪفٺہ‌هاࢪو . . .🙃 -آقٰا‌جٰاݩ‌‌بطݪب . . . 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•‹🍁›• چوݩ‌مرگ‌رسد.. برڪفݩ‌مݩ‌بنویسید..ꜜ مݩ‌خاڪ‌ِڪف‌ِپای‌ِعزادارِحسینم:)♥️ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صورتش سه تیغه بود و موهاش بلند! راننده تاکسی بود از این لاتای قدیمی... بهش گفتم ببخشید مخاطب این جمله کیه؟ با لحن لاتی گفت: «هر کی یه عشقی داره،یکی کفتربازی یکی ماشین بازی ...مام عشقمون اربابمونه،اینو نوشتم که اگر یه شبی یا نصفه شبی سوار ماشین ما شد و ما نشناختیم حمل بر بی ادبی نشه ...!(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هومن رفت و من در مقابل سوالات پی‌ درپی مادر به اتاقم رفتم و بغض نهفته‌ی گلویم را گره زدم به افکار آشفته‌ای که حالم را بدتر می‌کرد. دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم اما نه مادر و نه هومن . در فکر بودم که یاد خانم صامتی افتادم . همان مشاوری که مادر به خانه آورد تا علت سکوت طولانی‌ام را بفهمد . فوری از اتاق بیرون زدم و سراغ دفترچه تلفن رفتم . مطمئن بودم مادر شماره تلفنش را نوشته است . حدسم درست بود .شماره‌اش را در گوشیم سیو کردم و در مقابل نگاه‌های کنجکاو مادر از خانه بیرون زدم . در مسیر رفتن به مطبش بودم که زنگ زدم : _ الو سلام مطب خانم صامتی ؟ _ بله بفرمایید. _ می‌تونید وصل کنید با خانم دکتر کار داشتم . _ چند لحظه لطفا . صدای ملودی انتظاری پخش شد و بعد گوشی را جواب داد: _ الو ...بفرمایید. _ سلام خانم صامتی ،افراز هستم ، اگه خاطرتون باشه .اومدید منزل ما تا علت سکوت من رو متوجه بشید . _ آهان سلام ..خانم رادمان هستید . _ بله فامیلی پدرم رادمانه ...جریان منو که یادتون هست ؟ _ بله . _ می‌شه امروز یه وقتی به من بدید . _ امروز یه کم سرم شلوغه....اگه الان می‌آی یه کاریش می‌کنم . _ الان تو راهم دارم می‌آم . _ بیا منتظرم . تلفن را قطع کردم و تاکسی گرفتم . خدا رو شکر به موقع رسیدم . هنوز مراجعینش نیامده بودند که من وارد اتاقش شدم . از پشت میز بزرگش برخاست و گفت : _ سلام عزیزم ...می‌بینم که حرف می‌زنی . با لبخندی تلخ سرم‌ رو پایین انداختم : _ سلام ...بله . _ خب من در خدمتم ..بشین . نشستم روی مبل کنار میزش و گفتم : _ شما در جریان عقد من و هومن هستید . _ آره یه چیزایی یادمه . _ من یه دختر پرورشگاهی بودم که پدرم منو به سرپرستی قبول کرد و برای محرمیت بین هومن و من یه عقد خونده شد ... _ خب . _ الان ...مشکل من این عقد نیست . مشکل من ...اینه که...متوجه شدم که ...می‌خواد با خانمی صیغه‌ی موقت بخونه . _ خب . عصبی گفتم : _ خب نداره ...الان تکلیف من و این عقد بلا تکلیف و من احمق .... سکوت کردم که پرسید : _ تو....چی ؟ _ عاشقش شدم . _ اینو که همون موقع که سکوت کرده بودی بهت گفتم . سرم را بلند کردم و پرسیدم : _ حالا چکار کنم خانم دکتر !؟ اعصابم بهم ریخته ،حس یه شکست خورده رو دارم که هم دلم‌ رو باختم ...و هم هتل رو . _ هتل رو ؟ قضیه هتل چیه ؟ _ ما شرط کردیم با هم که هر کدوم عاشق بشه باید ارث پدر رو به دیگری بده ...نمی‌خوام بفهمه که من عاشقش شدم ولی از طرفی هم نمی‌خوام بره با اون دختره‌ی توی هتل صیغه بخونه . _ قضیه‌ی اون دختره چیه ؟ _ یه خانمی تو هتل ما کار می‌کنه که امروز باهام درد دل کرد، نمی‌دونست من ،عقد هومنم ..از مشکلاتش گفت که قبلا ازدواج کرده و طلاق گرفته و بخاطر یک سری مشکلات از هومن تقاضای کمک کرده و بعد ، این ارتباط باعث یه رابطه‌ی پنهانی شده . حتی گفتنش هم برایم سخت بود ! مکثی کردم و نفس لازم شدم . سکوت خانم صادقی هم به معنای ادامه دادن صحبتم بود که گفتم : _ اعصابم از صبح بهم ریخته ..حالا هتل رو هم از دست می‌دم . _ رابطه‌ی شما و آقا هومن چطوره ؟ _ به ظاهر خوبه ،شوخی می‌کنیم ،حرف می‌زنیم .البته خرده فرمایشاتش زیاده ولی خب .... _ خب چی ؟ چرا عاشق یه آدمی شدی که رابطه‌ات باهاش فقط در حد یه شوخی و حرفه ؟! _ خب نه ...یه...چیزهایی هست که دلم رو بهش خوش کردم که کاش نمی‌کردم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _ چه چیزایی؟ بغضم‌ رو فرو خوردم که خانم صامتی باز پرسید : _ رابطه‌ی زناشویی دارید ؟ سرم به علامت نفی بالا دادم که ادامه داد: _ به من راستشو بگو..قرار نیست حرفی از حرفای تو به مادرت بزنم ،می‌خوام کمکت کنم ...عموما مردا با یه دلیل سراغ صیغه و این حرفا می‌رن ،شما باید علتشو پیدا کنی...به نظرم هومن آدم هیز و چشم چرونی نبود،توی همون یکی دو جلسه‌ای که دیدمش کاملا مشخص بود..پس باید ببینی چی باعث این رفتار شده ...چند وقته با هم صیغه شدن . _ اصلا نمی‌دونم ..نمی‌دونم هستند یا نه ولی اون دختره گفته که هومن بهش گفته همسرش توی همون هتله و نمی‌خواد در واقع من چیزی بفهمم و گفته دوستم داره و این حرفا . _ خب پس دوستت داره . _ دروغ می‌گه...می‌خواد حساب بانکی‌م رو خالی کنه ..خدای من چرا اینقدر من احمق شدم ...با اونکه می‌دونستم واسه حساب بانکیم داره بهم محبت می‌کنه اما عاشقش شدم . خانم صامتی نفس عمیقی کشید و گفت : _ خب چرا رابطه‌ی زناشویی نداشتید ؟ شوکه شدم . خیره نگاهش کردم وگفتم : _ من تازه چند ماهه که تازه باهاش خوب شدم اصلا تو فکر عقدمو این حرفا نیستم ...هنوز هیچ تصمیمی واسه این عقد هم نگرفتم . پوزخند رو روی لبان خانم صامتی دیدم : _ اصلا توجیه منطقی نیست ،نه تصمیم واسه عقد و آینده‌ات داری نه رابطه‌ی خوبی با همسرت! پس چرا ازش جدا نمی‌شی ؟! سکوت کردم و سرم را پایین انداختم که ادامه داد: _ تا حالا ازش پرسیدی که راضیه از هم جدا بشید یا نه ؟ _ نه ... _ خب ازش بپرس . _ خب اگر عاقل باشه بخاطر حساب بانکیم هم که شده می‌گه نه ... _ ولی من فکر می‌کنم تا همین حالاشم لااقل توی این رابطه هومن بیشتر از تو ضرر کرده . _ چطور؟! از پشت میزش برخاست و اومد سمتم و رو به‌ رویم نشست : _ کدوم مردی رو دیدی که 15 سال پای یه زن بمونه و هیچی نگه! جوابم سکوت بود که ادامه داد: _اونطوری که از مادرت توی قضیه‌ی سکوتت شنیدم ،هومن بعد از عقد با تو از ایران می‌ره ،وقتی هم که برمی‌گرده بهش می‌گن که حرفی به تو نزنه ،حرف نزنه ،رابطه‌ای باهات نداشته باشه ،ولی عقد هم باشید ! خب این چه عقدیه !؟ یه مرد سی ساله تا کی می‌تونه صبر کنه واسه یه زن ؟! بالاخره نیاز یک مرد چطور باید تامین بشه ؟! عصبی گفتم : _ یعنی من باید خودمو فدای نیاز هومن کنم ؟ _ چرا فکر می‌کنی این فقط نیاز هومنه !؟ این نیاز برای هر دو جنسه ...اگه هومن عاقل بود، خودشو توی منگنه نمی‌ذاشت که واسه خاطر یه حساب بانکی اینقدر صبر کنه . کلافه گفتم : _ حساب بانکی که تازه حرفش پیش اومده . بعد از فوت پدر . خانم صامتی به سمتم به جلو خم شد و گفت : _ نسیم جان ...من با دیدن هومن و حرف زدن باهاش متوجه شدم که خیلی بیشتر از تو به محبت نیاز داره..محبتی که 15 سال ازش محروم بوده و حالا همسرش هم ازش دریغ می‌کنه ... لااقل بهش محبت کن ..بودون می‌گه : با زنی ازدواج کنید که اگر مرد بود بهترین دوست شما میشد. یا لامارتین میگه؛ زن کتابی است که جز به مهر و محبت خوانده نمی‌شود یا حتی شکسپیر می‌گه چیزی که زن داره و مرد را تسخیر می‌کنه ، زیبایی او نیست ، مهربانی اوست .. تو اگه هتل رو می‌خوای یا حتی می‌خوای حساب بانکی‌ تو حفظ کنی باید بهش محبت کنی ...مردی که نمک‌گیر محبت همسرش بشه ،بهش خیانت نمی‌کنه جز مرد هوسباز که مطمئنا همسر تو نیست . _ یعنی واقعا همه چی درست می‌شه ؟ _ نمی‌دونم این بستگی به دُز محبت تو داره. آهی کشیدم و حس کردم کمی آرام شدم که خانم صامتی گفت : _ تو اینهمه مدت از عشق پدر و مادری که پدر و مادر واقعی‌ات نبودند، محبت دیدی پس مطمئنا می‌تونی نیاز محبت هومن‌ رو که 15 سال بخاطر تو از مادر و پدرش دور بوده‌ تامین کنی . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
ڪُلُنا‌چاکرتیم‌یا‌ح‌‌ـسین-؏-❤️⃟-📿 :) | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝