سلام
طاعاتتون قبول درگاه خداوند 🌸
امروزتون بهاری بهاری
نفستون گرم
رزق تون بی حد 😍
☘🌹☘🌹☘🌹☘
سلام بر یکشنبه ای دیگر .....
الهی به امید تو...
🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉
@be_sharteasheghi
🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_11
_حالا من کجا اقدس خانم رو میبینم که بخوام اشتباهی بگم؛ آقای فراری!؟
و مادر بجای خاله طیبه جواب داد:
_میبینی.... این جور که بوش میاد شما دو تا رو باید تا عید بذارم پیش خاله طیبه.
فهیمه با خوشحالی جیغ کشید :
_آخ جون چه خوش بگذره.
و من کلافه کف دستم را محکم کوبیدم روی ران پای چپم.
_ای بابا....
آن شب مادر خانه خاله طیبه ماند.
و من که دردانه اش بودم، کنار دستش خوابیدم.
دیگر بهانه ای برای برگشت به خانه نداشتم. تا همین یکی دو سال پیش، درس و مشق را بهانه کرده بودم که هیچ وقت از مادر جدا نشوم اما بعد از اتمام درسم دیگر چه بهانه ای میشد جور کرد!
پدر با آنکه اکثر روزهای سال را نبود اما معتقد بود، گرفتن دیپلم برای دختر کافی است.
من و فهیمه هم آنقدر حرف گوش کن بودیم که اصراری نداشته باشیم.
پدر بیشتر اصرار داشت کنار گرفتن مدرک دیپلم، هنر های دیگری بیاموزیم، مثل خیاطی، آشپزی، یا حتی آموزش کمک های اولیه..... که البته در آن زمان و آن دوران بسیار ضروری بود.
خوب یادم هست که در آن دوران جز بیمارستان و چند درمانگاه، در شهر جایی برای تزریقات که عادی ترین الزامات پزشکی بود، جایی نداشتیم.
اما خیلی ها بودن که بدلیل محدودیت های شبانه و رفت و آمد، همین الزامات ضروری را آموخته بودند.
و یکی از آن ها من و فهیمه بودیم.
گرچه فهیمه چندان علاقه ای برای انجام این الزامات نداشت اما آموزشش را در یکی از درمانگاه ها باهم دیدیم.
من علاقه ی زیادی به پرستاری و ادامه تحصیل داشتم اما با مخالفت شدید پدر، چندان اصراری نکردم.
تنهایی مادر و نبود پدر و فرهاد باعث شد تا بیشترین درگیری ذهنی من، مادر باشد.
درست برخلاف فهیمه که گاهی از نبود پدر برای انجام دادن کارهایی که همیشه پدر با آن مخالفت میکرد، استفاده برد.
مثل.... کار در یک تولیدی لباس و خیاطی که همیشه آرزویش را داشت.
🥀🌷
🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌷〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🌷
🥀🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ خدا به ما علاقه داره!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چگونه شهدا را از خود خشنود کنیم؟؟؟✍🌷
🌷 #شبتون_شهدایی❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام
روزتون بخیر دوستان ☘
روزتون بخیر و سلامتی 🌸
امروزتون بهاری تر از ديروز 🌿
انرژی شما امروز ، مضاعف در بندگی🌹
دوشنبه تون بخیر 🥀🥀🥀🥀🥀
@be_sharteasheghi
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_506
یک دهان نفس بلعید و با مکثی نسبتا طولانی ، نفسش را بیرون داد و گفت :
_لا اله الاالله ... آخه ببین چی داری به من میگی !...قضیه ی نسیم حتی به عشق هم نرسید ، یه علاقه ی سطحی بود که تموم شد ...اما من و تو رو خودم انتخاب کردم ...اینا با هم فرق داره ... واسه جواب خانواده ات صبر کردم ، دعا کردم ، خواهش کردم ازخدا ، که ردم نکنی ...آخه چطور میتونی اینا رو ندیده بگیری !
از پشت میز برخاستم . انگار او بیشتر از من بهم ریخته بود . باید آرامش میکردم . من باعث این ویرانی بودم . سمتش رفتم و کنار شانه اش ایستادم . دستانم را دور گردنش آویختم که مجبور شد کمرش را صاف کند و کامل بایستد .
اشکی از شوق داشت چشمانم را کور میکرد .باید می گریستم .سرم را به سینه اش چسباندم تا تپش های قلبش آرامم کند . دستانش را دور کمرم گرفت و فقط صدایم کرد:
_فریبا .
-پارسا ... ببخش ... دست خودم نبود...
عاشقا خیلی حسود میشن ، شایدم خودخواه ...من حتی از فکر اینکه یه روزی به دوست من ، فکر میکردی ، دارم دیوونه میشم ، دست خودم نیست ... باور کن .
حریصانه هوا را به سینه کشید و سرش را روی سرم خواباند و گفت:
_فریبای من ... من عاشقت شدم عزیزم ... به جان تو ... به جان عزیزم که تمام عمرش رو پای من گذاشت ... دوستت دارم ...تو رو خدا زشته ...هم براي تو ، هم برای دوستت ...همه چی بین ما تموم شد ، همون موقع ، همون لحظه تموم شد ... از فکرش بیا بیرون ، باشه ؟
سرم را بالا آوردم سمت صورتش و میان اشک هایم باخنده ای که میخواستم به زور قالب صورتم کنم گفتم :
-باشه چشم.
دو کف دستش را دو طرف صورتم گذاشت و با شست دستش ، اشکهایم را از گوشه ی چشمم پاک کرد.
سر خم کرد سمت من و چشم درچشمم گفت :
_تو زندگی منی ...فکر میکنی نمیدونم که پدرت مخالف سر سخت من بود و تو راضیش کردی ، تو بهش پیشنهادِ زدن یه تالار و رستوران دادی تا من کار داشته باشم ...تو ازش کمک گرفتی تا بتونیم زندگیمون رو شروع کنیم ...تو مراسم آن چنانی نخواستی که تونستم با توان کم مالیم ازدواج کنم ...حالا میفهمی چرا زندگی منی ؟ تو زندگیمو ساختی فریبا ... من تا قبل از ازدواج دلبسته ات بودم و حالا...
مکث کرد و آهسته و شمرده گفت :
-دیوونتم عشقم ... شک نکن ، باشه ؟
و بعد لبان لرزانم را که از شدت شوق و بغض می لرزید ، هدف بوسه اش کرد و نفسش را با یک جمله توی صورتم خالی :
_دوستت دارم خیلی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
مادر تنها یک روز پیش ما ماند و بعد از آن باز ما را پیش خاله طیبه تنها گذاشت. رفتن او برای من خیلی سخت بود اما فهیمه انگار از ماندن کنار خاله طیبه بیشازحد راضی بود.
روزها به خیاطی کردن برای همسایه های خاله طیبه میگذشت.
خاله طیبه آنقدر تعریف دوخت و دوز مرا بین همسایه هایش کرده بود، که برای خودم، کار و کاسبی راه انداخته بودم.
فهیمه هم به کارگاه تولیدی لباسی که در آن کار میکرد میرفت.
گاهی همسایهها پارچه های چادری یا پیراهنی میآوردند تا من برایشان بدوزم. شاید اگر همین دوخت و دوزها نبود من هم حوصلهام سر میرفت.
البته درآمد کمی هم برایم داشت.
یکی از روزها که چادر یکی از همسایهها را با چرخ خاله طیبه میدوختم، اقدس خانم به دیدن خاله طیبه آمد.
نمیدانم چرا با شنیدن نام اقدس خانم کمی هول شدم. شاید خاطره ی همان روزی که برخورد تندی با پسرش داشتم برایم دوباره زنده شد.
مشغول چرخ کردن چادر عاطفه خانم بودم که با صدای زنگ در حیاط، خاله طیبه سمت در حیاط رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند خاله طیبه شنیدم که گفت:
_ خیلی خوشآمدی بفرمایید.
و کمی بعد خانمی با چادر رنگی وارد اتاق شد. سلام کرد و من به احترامش برخاستم.
_سلام....
خاله طیبه درحالیکه نگاهم میکرد گفت:
_ ایشون خواهرزاده من هستن.... فرشته جان.... بفرمایید بفرمایید اقدس خانوم.
و همان شنیدن نام اقدس خانم مرا یاد خاطره روزیکه برای او کاسهی آشی بردم، انداخت.
نمیدانم چرا کمی هول شدم.
یاد خاطرات مرا هول کرده بود یا نگاه خاص اقدس خانم!؟
🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎗〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🎗
سلام....
سه شنبه ی دیگری از بهار
در ماه پر برکت الهی
برای شما
پُر از خیر و برکت باد.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
طاعاتتون قبول درگاه خداوند متعال
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@be_sharteasheghi
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_507
#نسیم_هومن
هومن رفت . سه ماه از رفتنش گذشت و باز نه نامه ای و نه تماسی و من باز بیقرار ، عصبی ، کلافه ، بهانه گیر ، سر همه داد میزدم .از مادر گرفته تا کارمندان بیچاره ی هتل . دیگر باور کرده بودم که اینبار هم گولم زد و آنروز بد اخلاق تر از همیشه در خانه بودم .تمنا برای هزارمین بار پرسید :
_مامان کاردستی مدرسه ام رو باهم بسازیم؟
عصبی فریاد زدم :
_سمت من نیای که همه چی رو خراب میکنم و میشکنم .
مادر عصبی نگاهم کرد:
_چته تو باز؟
-چمه ؟! شما نمیدونی چمه؟
مادر زیر لب " یاخدایی " گفت و من فریاد کشیدم :
_سه ماهه که رفته ...
مادرخونسرد اخم کرد و گفت :
-بسه نسیم مهلت بده .
اینبار حنجره ام هم سوخت از شدت فریادم:
-چه مهلتی دیگه ...اون دفعه هم شما بودید که هی گفتید مهلت بده ، مهلت بده ..حالا بفرما ...مهلتی که دادم چی شد ؟ عمه مهتاب زنگ زده یه الو گفتم میگه ...
صدایم را باحرص نازک و پر از ناز کردم :
_دیدی نسیم جان ،گفتم هومن سه ماه دیگه میره وباز تو میمونی و یه عقد الکی ....
مادر کلافه تمنا را ، که عجیب گوش هایش را تیز کرده بود از پشت میز بلند کرد و گفت :
-برو تو اتاقت من با مامانت کار دارم .
تمنا رفت که مادر عصبی مقابلم ایستاد:
-بس کن نسیم ...به خدا هومن برمیگرده ...حالا مسئولیت پذیر شده ، حالا فرق کرده ....چه فرقی کرده ؟
-بابا موقع رفتن یادت نیست ؟چقدر سفارش کرد ، تهدیدت کرد که جواب سلام بهنام رو بدی چکار میکنه ، آخه اگه میخواست برنگرده که چرا باید اینهمه سفارش میکرد خب ؟!
-کارشه ...دستور میده ولی دستور رو اطاعت نمیکنه ...شما نشناختیش هنوز؟
مادر محکم داد کشید:
_بس کن دیوونه ام کردی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ادعیه ماه مبارک رمضان - دعای جوشن صغیر - باسم کربلایی.mp3
7.02M
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🌸تلاوت سوره هایی کوتاهی از قران همزمان با گوش دادن به آنها به مناسبت شروع ماه رمضان، به نیت سلامتی امام عصر عج(ویس اول و دوم). همچنین پخش صوت یا گوش دادن به صوت ( با هندفری که چه بهتر)یا خواندن؛ دعای جوشن صغیر و سیفی صغیر( دعایی با سند رسمی از امام کاظم ع در مفاتیح مرحوم عباس قمی برای دفع بلایای اخرالزمان ) ؛ و تلاوت سوره ی تکویر و انفطار؛به طور مستمر؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی؛برای ارامش زندگی شما در برابر بلایای اخرالزمان تاثیرگذار است(صوت اول و سوم).🌸🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_508
همون موقع صدای زنگ در برخاست . برای فرار از شر نگاه تند مادر سمت آیفون رفتم و به تصویر مردی که سرش پایین بود و صورتش دیده نمیشد خیره شدم :
_بله .
-خانم نسیم افراز؟
-بله خودم هستم که چی ؟
-یه بسته ی سفارشی از خارج از کشور دارید .
آهم برخاست .گوشی را گذاشتم و با تپش های تند قلبی که انگار داشت ضربان های آخرش را می زد رو به مادر گفتم :
_بفرما ...بسته اش هم اومد... یعنی نیومده و باز...
بغضم گرفتو بعد شالم را همراه مانتو از جالباسی چنگ زدم و سمت حیاط رفتم . بی اراده اشکم سرازیر شد و حالم خراب. در را باز کردم و اولین چیزی که دیدم ، دستان خالی پستچی بود .نگاهم روی لباسش ، بعد دستان خالیش ، بعد موتوری که اثری ازش نبود یا حتی نامه ای که در دستش نداشت ، چرخید. اما چمدانی که کنار در بود ، فکرم را درگیر کرد . اما به تحلیل مغزم قد نداد که سرش را بلند کرد و لبخندی زد که ماتم برد . هومن بود.
جیغ کشیدم . بلند و رسا. انقدر بلند که برای آنکه آبرویش در کوچه نرود ، فوری داخل خانه آمد و مرا محکم به سینه اش فشرد. گریه و خنده ام ،این تناقص رفتاری ، باهم ظاهر شد :
_هومن ...هومن.
دستانم دور گردنش بود .محکم به سینه اش چسبیدم تا فرار نکند و او حلقه ی دستانش را دورکمرم سفت تر کرد و همراه منی که درآغوشش بودم ، چند دوری دور خودش چرخید :
_نسیم ... بیشعور ... اون چه طرز حرف زدنه پشت آیفون....
-می کشمت ...میدونی چه بلایی سرم آوردی؟ میدونی سه ماهه دیوونه ام کردی ؟
باخنده گفت :
_منم می کشمت .... حالا واسه من پستچی رو بغل میکنی ؟
ایستاد که سرم را کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم .هم لبان من می خندید و هم لبان او که گفتم :
_تازه بوسشم میکنم.
و بعد بوسه ای محکمی روی صورتش زدم که باهمان لبخند اخم کرد و گفت :
-آدمت می کنم ...
و بعد حریصانه لبانم را شکار کرد و بوسید .طعم عشق و محبت و سختی این انتظار سه ماهه را از لبانم چشید که فریاد مادر و تمنا ما را از هم جدا کرد:
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_13
وقتی دیدم نمیتوانم زیر آن نگاه دقیق چادر عاطفه خانوم را چرخ کنم، دست از کار کشیدم و خاله طیبه درحالیکه با یک سینی چای وارد اتاق میشد گفت:
_ فرشته جان امروز اقدس خانم یه پارچه پیراهنی آورده که براش بدوزی.
نگاه اقدس خانم بعد از توضیحات خاله طیبه سمتم آمد.
_بله میخواستم یه پیراهن برام بدوزی.
_میشه پارچه تون رو ببینم.
از زیر چادرش یک قواره پارچه پیراهنی بیرون کشید.
_ اینه خیلی دوسش داشتم... اما خب وقت نداشتم که برم بدم خیاطی برام بدوزه.... وقتی از طیبه جان شنیدم که شما خیاطی بلدی، گفتم بهترین فرصته که بیام بدم این پارچه رو برام بدوزی.
_باشه... اگر اجازه بدید اندازهها تون رو بگیرم.
مترم را از درون جعبه ی مخصوص ابزارات خیاطی که کنار چرخخیاطی ام بود، برداشتم و درحالیکه اندازههای اقدس خانم را میگرفتم، در دلم دعا دعا میکردم که خاله طیبه نخواهد خاطره ی آش و ریختن آن را برای اقدس خانم شرح دهد.
به همین دلیل، گوشم به حرفهای خاله طیبه و اقدس خانم بود.
_خب از یونس چه خبر؟.... شنیدهام که بسلامتی برگشته.
اقدس خانم آهی کشید و گفت:
_ ای بابا طیبه جان.... چی بگم.... اگه بگم یک روز هم نشده درستوحسابی ببینمش، باور میکنی؟!.... همهاش این طرف و اون طرفه.... ممکنه باز دوباره بره و سه چهار ماه دیگه برگرده.... راستی طیبه جان، بابت آش هم خیلی ممنون.... چقدر خوشمزه بود!
خاله طیبه با یادآوری خاطره ی آش دوباره خندید :
_ نوش جانت... یه کاسه آش که بیشتر نبود..... گفتم یه کم آش درست کنم بدم به همسایهها....
ترسم از این بود که مبادا خاله طیبه بخواهد اشتباه آن روز را باز هم به زبان بیاورد اما وقتی سکوت کرد، خیالم از این بابت راحت شد.
هنوز داشتم اندازههای اقدس خانم را میگرفتم که خاله طیبه گفت:
_البته ناخواسته اون روز شما استثنا شدی و دو تا کاسه آش گرفتی.
_واقعا؟!
🥀🎈
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎈〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🎈
🥀🎈
سلام 😊
صبح بهاری پنجشنبه ی شما بخیر.....
با انرژی
با امید
به روی صبحی دیگر، لبخند بزن.....
تک تک ثانیه های امروز منتظر گرفتن انرژی از تو هستند....
ثانیه های امروزت را وقف پروردگارت کن.....
امروز دیگر تکرار نمیشود....
پس زندگی را با امید به خدا، و برای او، زندگی کن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام بر پنجشنبه 25 فروردین 1401
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@be_sharteasheghi
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_509
👌حرف آخر
در دنیایی که فضای مجازی اش آلوده تر از فضای حقیقی اش است....
در روزگاری که عده ای حرمت قلم را حفظ نمیکنند و قلم را به سخره میگیرند با کلمات و روایت هایی آلوده به هوس و گناه.....
سعی داشتم داستانی بنویسم که در عین عاشقانه بودن برای سن جوانان ما، که در کنار لحظات عاشقانه اش، نکات تربیتی و اخلاقی و حتی اثرات تربیت نادرست را به تصویر بکشد.....
#عده_ای_به_رمان_اعتراض_کردند......
که چرا به اسم شهدا، کانال دارید و رمان شهدایی نمیزنید!
#حق_با_آنهاست.....
#اما.....
بنده هم رسالتی دارم..... اگر قرار باشه خواننده ی جوان را جلب کانال شهدایی کنیم باید رمان امروزی اما با قلم پاک بگذاریم.....
باید جوانان را جلب کنیم....
همان چیزی که دشمن از ما در آن موفق تر بوده....
چرا؟؟؟؟
چون توانسته جوانان ما را جلب همین عاشقانه های خاصی کند که گاهی به گناه ختم شده.....
اما به شما اطمینان می دهم در رمان بعدی خود....
#مستِ_مهتاب
جبران شود.....
#و_اما_اوهام
یا نام حقیقی آن....
#پاراهور
پاراهور.... اسمی ترکیبی به معنای در جوار گمان هاست.
گمان می کنم که گاهی گمان های ما ، وهمی خیال انگیز یا شاید هم وسوسه ای شیطانی باشد . من از تو آموختم که حتی در بدترین شرایط هم گمان نیک داشته باشم .
پاراهور من ...
از تو آموختم که سخت ترین آدم ها هم احساس دارند و میشکنند.
از تو آموختم که ارزش هرانسانی به احساس اوست نه ظاهر زیبا و شاید پست و مقام فریبنده اش .
هومن را دوست داشتم چون عاشق بود اما به دلیل غروری که چون غده ای سرطانی در قلبش رشد کرده بود و فراگیر شده بود ، پنهانش می کرد.
غرورش حاصل ضعفی بود که در سالیان سال دوری از پدر و مادرش احساس میکرد و بخاطر طعنه ها و سرزنش هایی که از عمه ای که همیشه خودش و خانواده اش را بی عیب و نقص میدید و البته برتر ، شنیده بود .
غرور هومن یک وسیله ی دفاع شخصی از شخصیت پراحساس خودش بود که به بازی گرفته شد و در اوج نیاز به توجه والدین ،طرد شد . هومن با این حس غرور از شخصیت تخریب شده ی خودش دفاع می کرد تا خود راشبیه همه ی انسان های برتر و موفق نشان دهد.
نسیم را دوست داشتم بخاطر سادگی باوری که داشت و البته گاهی لوس و ازخود راضی بود بخاطر توجه ومحبت های زیاد والدینی که می خواستند جای خالی پدر و مادرش را پرکنند .
مینا و منوچهر نمادی از هر پدر و مادری هستند که اشتباهاتی دارند و غافل از اثرات آن بر روی فرزندشان . و گاهی انقدر خونسرد که قطعا تخریب ها را هم نمیبینند و گاهی انقدر محکم برخورد میکنند ، که استحکام ها را تخریب.
خانم جان و آقاجان را دوست داشتم که یاد و خاطره ی مادربزرگ و پدربزرگ مهربانم را برایم تداعی می کرد.
عمه مهتاب نماد انسان های حسود و پر افاده ای بود که در زندگی همه ی ما وجود دارند.کسانی که همه چیز را برای خودشان می خواهند و طاقت دیدن خوشبختی دیگران را ندارند چون خودشان در حسرت این خوشبختی هستند.
اینجور آدم ها به نظرم بیشتر نیاز ترحم هستند . ترحمی رقت بار به حال دلی که سنگ شده چون فقط برای من وخانواده ام میتپد و ارزشی برای زندگی دیگران قایل نیست .
و اما آخر ... پارسا ... نماد هر پسری که درگذشته اش علاقه ای داشته و ناموفق مانده ...اما زندگی تولد ثانیه به ثانیه ی عشق است و نباید آنرا در گذشته متوقف کرد.
پارسا آنقدر عاقلانه با جریان نسیم کنار آمد که با جواب نسیم ، توجهش به فریبا جلب شد و در همان چند روز ، متوجه ی علاقه ی زیاد فریبا نسبت به خودش شد و همین جریان ، باعث شکوفا شدن عشقی نو شد .
ما زنده ایم تا زندگی کنیم .گاهی به غم و گاهی به شادی . اما در هر روز زندگی باید با یک نفس بلند بگوییم :
_خدایا شکرت که هستم ، عاشقم ، لبخند میزنم ، صبورم و هنوز نگاه هایی هستند که بیقرارم می شوند .
یاعلی
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_14
دستانم خشک شد و نگاهم جلب خاله طیبه.
_آره .... انگار همین آقا یونس ما اون روز محکم میخوره به سینی آش و کاسه آش از دست فرشته میافته زمین....
با شنیدن همین حرف خاله طیبه دستانم شل شد و درحالیکه پشت سر اقدس خانم ایستاده بودم، چشمغرهای به خاله طیبه رفتم.
اما او بیتوجه به اخم و تخم من ادامه داد :
_خلاصه کاسه آش از دست فرشته میافته و فرشته هم برای جبران اون کاسه آش یه کاسه آش دیگه براتون میاره.... اما نمیدونم چی شد که کاسه آش عاطفه خانوم رو هم فرشته اشتباهی داده به آقا یونس.... خلاصه شما قسمت تون بود دو تا کاسه آش بخورید....
هر چقدر چشمغره رفتم فایده نداشت که نداشت!
خاله طیبه تمام ماجرای آن روز را برای اقدس خانم تعریف کرد.
فقط من بودم که داشتم حرص میخوردم چون اقدس خانم و خاله طیبه بلند بلند داشتند میخندیدند.
بالاخره وقتی اندازههای اقدس خانم را گرفتم و درون دفتر خیاطی ام نوشتم، نشستم روی زمین و دفترم را با حرص روی فرش گذاشتم.
اما دریغ از توجه خاله طیبه!
با لبخندی نمایشی که تنها وسیلهای برای پنهان کردن حرص و عصبانیتم که از دست خاله طیبه بود گفتم :
_خاله طیبه جان... چایی سرد شد.
خاله طیبه باز هم خندید و گفت :
_خلاصه که اقدس جان این پسر شما زده کاسه آش ما رو ریخته.... یه کاسه آش به من ضرر زده.... دیگه خودت میدونی چی جوری باید پول اون یه کاسه آش رو ازش بگیری....
شوخیه بیمزه ی خاله طیبه باعث خنده اقدس خانوم شد و من درحالیکه ابروهایم را بالا میانداختم تا خاله طیبه دیگر ادامه ندهد، به زحمت با لبخندی اجباری گفتم:
_ چایتون سرد شد اقدس خانم.
اقدس خانم هم که انگار بدش نمیآمد دنباله ی کلام خاله طیبه را بگیرد و این بحث را ادامه دهد، گفت :
_خلاصه ببخشید دیگه طیبه جان... شما هم ببخش فرشته خانم.... این یونس من اونقدر عجله داشته که خودش اومد برام تعریف کرد.... گفتش که یه دختر خانمی از خونه خاله طیبه برامون آش آورد، من چنان خوردم به کاسه آش که همهاش حیف و میل شد.
🥀🎀
🥀🥀🎀
🥀🥀🥀🎀
🥀🥀🥀🥀🎀
🥀🥀🥀🥀🥀🎀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎀
🥀🥀🥀🥀🎀
🥀🥀🥀🎀
🥀🥀🎀
🥀🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ♥️🖇ꜛꜜ
میگن بھ برڪت ماھ رمضان، حُرمت براے رمضان قائل شدے؛
گناهـ[🔥]ـاتو بخشیدم :)
🌊¦↫#موجآرامش"
💯¦↫#دانلودواجب"
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_510
#نویسنده
#مرضیه_یگانه
#مینویسد:🖊🖊🖊🖊🖊
دوستان و همراهان ما
خوشحال شدم رمان #اوهام
مورد علاقه و نظر لطف شما واقع شد.
عزیزانی که قلم بنده ی حقیر را میپسندند، این #سوپرایز را برایشان دارم که در همین کانال رمان بلند و طولانی دیگری از بنده به نام #مستِ_مهتاب شروع به پارت گذاری شده و ان شاالله ادامه خواهد داشت....
رمان #مستِ_مهتاب، رمانی است که از سال های اخر حکومت شاه، آغاز میشود و تا دهه نود و قرن جدید پیش می رود.
این رمان.... سرگذشت دو خواهر را روایت میکند که چطور در مسیر انقلاب قرار میگیرند و سرگذشت خودشان و فرزندانشان را بازگو میکند.....
این مجموعه به بیش از 1000 پارت خواهد رسید ان شاء الله ❤️
#پس_با_ما_همراه_باشید👌
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_15
با تعجب به حرفهای اقدس خانم گوش میدادم که دستش را روی مچ دستم گذاشت و ادامه داد :
_دیگه ببخشید فرشته جان.... یونس برام تعریف کرد چقدر شما عصبانی شدی... مثل اینکه چادرت هم کثیف شد.
شرمنده و با خجالت از رفتار تند آن روز سرم را پایین انداختم.
_نه چیزی نشد... یک کم پایین چادرم فقط کثیف شده بود.... منم یهکم زود عصبی شدم، ببخشید.
اقدس خانوم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
_این چه حرفیه دخترم.... مقصر پسر عجول من بود.... خلاصه بعد از این همه مدت برگشته و کاراش رو داره تندوتند انجام میده.... واسه همین هم عجله داره.... فک کنم بازم میخواد بره. نمیدانم چرا در آن لحظه زبانم باز شد به این پرسش که :
_کجا میره؟... سربازه؟
و اقدس خانم باز سربلند کرد. نگاهش در چشمانم نشست که جواب داد:
_ نه .... خدا آخر و عاقبتش رو ختم بخیر کنه.
و من نفهمیدم معنای این جمله یعنی چی و فوری خاله طیبه بحث را عوض کرد.
_اقدس جان چایی ات یخ کرد... ولش کن این حرفا رو.... شما هم خانمِ خیاط، چایی تو بخور، برو سر چادر عاطفه خانم که امروز بعدازظهر باید تحویلش بدی.
اقدس خانوم چایش را خورد و من درحالیکه به پشت چرخخیاطی برمیگشتم و مشغول دوختودوز چادر عاطفه خانوم میشدم، گه گاهی به اقدس خانوم نگاهی میانداختم.
اقدس خانوم که چایش را خورد رفت و من ماندم و خاله طیبه.
اینبار کنجکاویام باز گل کرد.
_خاله این پسر اقدس خانوم کجا میره؟
خاله طیبه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ چه معنی میده دختر اینقدر فضول باشه!
خجالتزده سرم رو پایین انداختم و درحالیکه نخهای اضافی چادر عاطفه خانوم را با بشکاف میبریدم گفتم:
_ خب برام جای سوال بود.... خودش گفت میخواد بره.... من هم وقتی گفتم کجا، درست و حسابی جوابم رو نداد که چهکاره است!
🥀💕
🥀🥀💕
🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀💕
🥀🥀💕
🥀💕