♥️🖐🏻
ازگدایانِقدیمَمکهنگاهمکردهای!
بودهامسربههواکهسربهراهمکردهای
آشنایمباتو،ایکهآشناییبادلم؛
گوشهصحنوسرایت،بودهعمریمنزلم..(:
♥️¦⇠#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
🖐🏻¦⇠#چہارشنبههایامامرضایۍ
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_141
نگاه خاله سمت فهیمه رفت.
_تو چت شده؟!
_من.... من هیچی.
_نکنه چون واسه فرشته خواستگار اومده و تو بزرگتری، ناراحتی؟!
فهیمه سرش را پایین گرفت. و من برای آنکه خاله شک نکند به جایش جواب دادم.
_نه خاله.... فهیمه خسته است... مگه نه؟
و فهیمه ناچار تایید کرد.
_آره...
خاله چند ثانیه ای فقط نگاهمان کرد.
_حالا نمی خواید بیایید کمک من کنید شام رو حاضر کنم؟
نگاه من و فهیمه سمت هم آمد. نه من حوصله داشتم و نه فهیمه.
_من که دارم فکر می کنم.
فهیمه هم بعد از مکثی گفت :
_منم که خسته ام....
_آهان.... باشه پس.... من میرم.
لحن صحبت خاله، کمی کنایه داشت اما رفت و تا خاله رفت، چپ چپ به فهیمه خیره شدم.
_چیه؟!
_چیه؟!... داشتی همه چی رو به خاله طیبه میگفتی!
شانه هایش را بی خیال بالا انداخت.
_واسم مهم نیست فرشته.... دلم از این زندگی گرفته.... همیشه همه تو رو بیشتر از من می خواستن.... همه تو رو می بینن.... منو کسی نمی خواد.
_فهیمه!
بغضش گرفت.
_حتی مامان هم تو رو بیشتر دوست داشت.
دل او بیشتر از من شکسته بود. شاید حق هم داشت. تفاوت های رفتاری دیگران با من و او، زیاد بود.... شاید هم این تفاوت ها به خاطر نوع رفتار متفاوت خود ما بود.
فهیمه دختری آرام و خونسرد بود و من لجباز و پر از شیطنت. آغوشم را برایش گشودم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
_اصلا این طور نیست.... من زیادی لوس بودم، خودم می چسبیدم به مامان.
و شکست بغضش.
_کاش لااقل مامان زنده بود.... اگه تو بری... من باید تنها با خاله طیبه زندگی کنم.... چرا آخه؟!... چرا این طوری شد فرشته؟
_فهیمه.... تو بزرگتری... تو خواهر بزرگ منی.... اگه تو این جوری خودتو ببازی من چی بگم؟... می خوای اصلا به خاطر تو جواب رد میدم... نه به یونس... به هر کی که بیاد.
و او سوال ممنوعه ای پرسید :
_حتی یوسف!
انگار آجر به آجر قلبم، در یک لحظه فرو ریخت. یوسف!....
آه غلیظی کشیدم و او ادامه داد:
_می دونستم دوستش داری.... از رفتارات پیدا بود.... ولی چرا اون جلو نیومد؟!.... اون که بیشتر از یونس، همراه تو بود؟!
و این همان سوالی بود که من هم برایش جوابی نداشتم.
🥀🐠
🥀🥀📍
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📍
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📍
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀📍
🥀🐠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🕋ثواب بیست حج
سعی کنید هرروز یه سلام به امام حسین(علیه السلام) بدید نمیگم هرروز زیارت عاشورا بخونید نه فقط یک سلام..
🎙استاد عالی
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اعمالِ قبل از خواب :)💤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_142
دو روز فرصت خوبی بود تا فکر کردن را بهانه ای برای سکوتم قرار دهم.
اما روز سوم صدای خاله طیبه هم بلند شد.
_بسه دیگه.... هی میگی می خوام فکر کنم فکر کنم.... بابا فکر کردن نداره... پسر به این خوبی، از اون بهتر، خود اقدس خانم چقدر تو و فهیمه رو دوست داره.
و همین که اسم فهیمه آمد پرسیدم.
_چرا پس خواستگاری فهیمه نیومدن؟
و خاله ماند چه جوابی بدهد. مکثی کرد و آخر گفت :
_حالا یونس عجله داشته و تو رو هم انتخاب کرده.... خودش به مادرش گفته.... گفته من فرشته رو می خوام.... گفته خیلی وقته تو فکرته.
قلبم از شنیدن آن کلمات یه جور دیگری زد. نمی دانستم چکار باید کنم اما خاله معتقد بود لااقل بگذارم برای خواستگاری بیایند.
با آنکه دلم برای فهیمه بیشتر از خودم می سوخت اما قبول کردم. و خاله اقدس که انگار از همه بیشتر هل بود، برای فردای همان شب قرار خواستگاری گذاشت.
با آنکه هنوز در همه چیز، تردید داشتم.
در احساس یونس به من.... در انکار یوسف... حتی در جواب بله دادن.... اما یک راه حل به نظرم آمد.
راه حل بدی نبود. شاید همان راه حل باعث می شد تا از زیر جواب بله دادن به یونس، شانه خالی کنم.
فردای آن شب، خاله کل خانه را زیر و رو کرد. حیاط را شست. گلدان های گِلی گل های حیاط را مرتب دور تا دور باغچه چید. خانه را جارو زد و میوه خرید.
اما کارهای خاله تنها به شستن و تمیز کردن خانه ختم نمی شد.
حتی برای من از بین لباس هایم یک بلوز سرخابی آستین بلند انتخاب کرد با روسری سفید..... چادر خوش رنگی را هم از بقچه ی لباس های خودش بیرون کشید و گفت :
_این مال خودمه.... یادش بخیر اون زمان چادر عروس رو هم تعارفی براش میاوردن... الان رو نمی دونم ولی شاید اقدس هم یه قواره چادری برات بیاره.
و شب شد....
حال من بدجوری بد بود. حس می کردم اگر همراه خاله اقدس و یونس، یوسف هم بیاید حالم بدتر خواهد شد.
فهیمه هم خودش را با بهانه ی خستگی در اتاقش محبوس کرده بود و از اتاق بیرون نمی آمد.
درست راس همان ساعتی که خاله اقدس گفته بود، صدای زنگ در بلند شد.
همراه با صدای زنگ در حیاط، قلبم چنان فرو ریخت که لحظه ای حس کردم، قلبم نمی زند. چه نگرانی بی خودی داشتم!
دستانم یخ کرده بود و سرم کمی گیج می رفت.
با آن حال خراب.... من باید سینی چای را هم می بردم؟!
🥀🐠
🥀🥀♦️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀♦️
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀♦️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀♦️
🥀🐠
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_143
توی آشپزخانه بودم که خاله آمد و در حالی که چادر گلدارش را دور کمرش می پیچید گفت :
_خب.... چایی رو بریز دیگه.
_وای نه.... من دستام می لرزه.
ابرویی بالا انداخت.
_وا!!... مگه می خوای چکار کنی؟!.... رفتی یکی زدی تو گوش پسر مردم، دستت نلرزیده حالا می خوای یه سینی چایی بریزی دستت می لرزه؟!
یک آن انگار تمام حافظه ام پاک شد.
_من!!... من کی زدم تو گوش یونس!
و خاله چشمانش را برایم گرد کرد.
_وا! فرشته!.... اون دفعه که مامورا دنبال یونس بودن و تو یه دفعه مثل جن زده ها چادر سرت کردی و رفتی.... همونیه که یونس گفت اَدای زنش رو در آوردی که چرا شبا میره یللی و تللی....
انگار به یکباره، تمام خاطرات آن روز مقابل چشمانم جان گرفت.
فوری سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
_خوبه حالا.... چه خجالتی هم می کشه مثلا.... من چایی رو می ریزم تو ببر.
حرف حرف خاله شد. استکان های چایی را پر کرد و سینی را دستم داد.
چادرم را زیر بازویم جمع کردم و سینی را از او گرفتم.
هر قدمی که سمت اتاق پیش می رفتم، ضربان قلبم بالاتر می رفت.
ورودی در اتاق ایستادم و نگاهم یک دور چرخید.
یوسف!.... او هم آمده بود!
و تا چشمانم به او رسید، او هم نگاهم کرد.
نگاهش حس ذوب شدن را برایم تداعی کرد.
فوری سرم را پایین گرفتم و با یه سلام وارد اتاق شدم.
تنها جواب سلام اقدس خانم و یونس را شنیدم.
_به به... سلام به روی ماه عروس خانوم خودم.
با این حرف خاله اقدس، آب شدم از خجالت... آن هم من!.... من پررو!... منی که شیطنت و لجبازی تو خونم بود!
اول سمت خاله اقدس رفتم.
_بفرمایید....
_به به... این چایی خوردن داره.
و بعد نوبت یونس که کمی با فاصله کنار مادرش نشسته بود.
_بفرمایید....
سرش را با یه لبخند پایین گرفت.
_ممنون.
و بعد.... نوبت.... یوسف بود!
با ضربان قلبی که شاید روی هزار می زد، سمتش رفتم.
یک لحظه سر بالا آورد و عجیب نگاهم کرد. فکر میکردم نگاهش شاید عصبی یا حرصی یا حتی قهرآمیز باشد.... ولی هیچ حسی در چشمانش نبود جز..... غمی بزرگ!
آنقدر بزرگ که یک لحظه چنان دلم از حس نشسته در نگاهش لرزید که سینی چای از دستم شل شد و یکی از استکان ها روی همان سینی چپ کرد.
چایی روی سینی ریخت اما مقداری هم روی پاچه ی شلوار یوسف و روی فرش!
🥀🐠
🥀🥀🕯
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🕯
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🕯
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🕯
🥀🐠
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
توبعضیمسائل
جوریازهمدیگهسبقتمیگیرید
کهاگهدردینهمینسبقتوبگیرید
میشیدآیتاللهبهجت.. !
دردینازیکدیگرسبقتبگیرید....
#بدونتعارف 🖐🏻
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر🛑
رفیق ..؟
چند ساعت فیلم میبینی👀،؟
چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟
چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضایمجازے گذشت📱،؟
حساب کردم اگر ما
"روزے 5 دقیقه" مطالعه
براے شناخت امام زمان بگذاریم؛
هفته اے 35 دقیقه ،
ماهے 150 دقیقه
و سالے 1825 دقیقه
درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:)
اینطورے ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🙂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_144
فوری سینی را زمین گذاشتم و با شرمندگی گفتم :
_وای ببخشید.... چایی روی پای شما ریخت؟
سر بلند کرد و با لبخند کمرنگی نیم نگاهی به من انداخت.
_نه.... طوری نشد.
خاله اقدس هم به شوخی گفت :
_چایی روشناییه.... اشکال نداره.
اما در عوض خاله طیبه با اخم و جدیت، به زور یه لبخند حرصی و دندان نمایی زد.
_فرشته جان برو چایی یوسف جان رو عوض کن.
این یعنی برو تو آشپزخونه تا بیام به خدمتت برسم. و اِلاّ معنی نداشت عوض کردن استکان چایی!
فقط یه استکان چای ریخته بود و هنوز دو استکان چای دیگه روی سینی بود. اما من آنقدر شرمنده و خجالت زده از این دست و پا چلفتی بودنم، بودم که با این حرف خاله طیبه فی الفور به آشپزخانه برگشتم.
و طولی نکشید که خاله طیبه هم دنبالم آمد.
تکیه به دیوار آشپزخانه زده بودم که با اخم نگاهم کرد.
_چت شده تو؟!... چرا همچین کردی؟!
بغضی بد به گلویم چنگ انداخت. از آن دسته بغض هایی که جان و نفسم را می گرفت تا بشکند.
_برید بهشون بگید اصلا جوابم منفیه.... من نمی خوام ازدواج کنم.
_دیوونه شدی تو مگه دختر!.... خواستگار به این خوبی.... پسر به این ماهی!
لعنت به آن بغضی که حتی قدرت شکستنش را هم نداشتم.
_خب الان نمی خوام ازدواج کنم.... چی میشه ازدواج نکنم حالا؟
_نترس من قبلا این حرفا رو به اقدس هم زدم... گفتم این دختر باید تا سال پدر و مادرش صبر کنه بعد عقد کنند... قبول کرد.... حالا واسه من الکی بغض نکن... زدی پسر مردم رو سوزوندی حالا واسه من اَدای مظلوما رو هم در میاری؟!.... بیا یه چایی برای یوسف...
و تا گفت یوسف، سرم سمت خاله چرخید و محکم و جدی به او گفتم :
_من چایی نمی برم.... چایی رو خودتون ببرید.
یک لحظه ماتش برد اما فوری گفت :
_خب حالا چایی یوسف رو خودم می برم.... تو بیا که زشته به خدا.... با گل و شیرینی اومدن و تو اینجا خودتو حبس کنی!
🥀🐠
🥀🥀📗
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📗
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📗
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀📗
🥀🐠
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_145
خاله جلوتر از من رفت و به من تنها چند ثانیه مهلت داد تا بعد او به اتاق برگردم.
با گونه هایی سرخ شده و سر به زیر افتاده، سمت اتاق برگشتم .
خاله اقدس با آمدنم فوری گفت :
_به به عروس خانم.... چرا خجالت می کشی مادر... اتفاقه... اصلا تقصیر تو نبود... تقصیر این پسر منه که زود چایی شو برنداشت، دستت خسته شد... بیا دخترم بیا اینجا پیش من.
اما من انگار با حرفهای خاله اقدس بیشتر از قبل سرخ شدم.
مقابل خاله اقدس نشستم و گفتم :
_نه ممنون همین جا راحتم.
و خاله اقدس باز سر صحبت را باز کرد.
_خب حالا که عروس خانم هم اومده تو جمع ما.... بریم سر اصل مطلب.
مکثی کرد و همراه با نفسی که به سینه اش می فرستاد ادامه داد :
_ما چند روز مهلت دادیم تا عروس خانم ما فکراشو بکنه.... حالا فرشته جان نظرشو بگه که می خوام یه خبر خوب دیگه هم بگم.
سایه ی نگاه همه را روی صورتم حس می کردم. من برای گفتن همان جوابی که خاله اقدس منتظر شنیدنش بود کلی تمرین کرده بودم.
سر پایین، پنجه های دو دستم را در هم گره کردم و دایره ی محدود نگاهم را به همان دستانم دوختم.
_من..... راستش من....
خاله اقدس با مهربانی، لکنت زبانم را به خاموشی کشاند و به من برای حرف زدن اعتماد به نفس بخشید.
_بگو دخترم.... بگو حرف دلتو بزن.
شجاع شدم و با همه ی سختی که گفتن آن جمله داشت اما چشم بستم و به یک باره زبانم چرخید.
_من تا فهیمه ازدواج نکنه، ازدواج نمی کنم.
نفسم هم همراه کلامی که به اتمام رسید در سینه، حبس شد.
هنوز چشم بسته بودم که صدای خوشحال خاله اقدس متعجبم کرد.
_اتفاقا خبری که می خواستم بدم به همین موضوع برمی گرده.
سرم را آهسته بلند کردم و به خاله اقدس نگاه.
_راستش ما امشب واسه دوتا شاخ شمشاد اومدیم خواستگاری.... یکی برای فرشته خانم و یکی هم برای فهیمه خانم.
باز هم منظور خاله اقدس را متوجه نشدم. ولی خاله به جای من پرسید.
_منظورت چیه اقدس جان؟
نگاه خاله اقدس سمت یوسف رفت و یوسف سرش را پایین انداخت.
_آقا یوسف منم اگه اجازه بدید می خواستن از فهیمه خانم خواستگاری کنند.
🥀📚
🥀🥀〰
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀📚
🥀🥀〰
🥀📚
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_146
هم من و هم خاله طیبه، هر دو باهم خشکمان زد. لبهای باز از هم مان، نشان از تعجب داشت که خاله زودتر از من بر آن همه تعجب غلبه کرد و گفت :
_من برم بگم فهیمه هم بیاد پس.
تا خاله رفت، نگاه من سمت یوسف چرخید.
نمی توانستم باور کنم که عاشق فهیمه شده باشد. او اصلا با فهیمه برخورد خاصی نداشته!
حتی توی مسافرت چند روزه ی ما هم تنها یونس بود که وقتی فهیمه اعلام کرد جگر دوست ندارد، رفت و برایش ساندویچ خرید!
تمام محاسبات عقلانی ام با شنیدن حرف خاله اقدس به هم ریخت. اما تنها این، اثر شنیدن آن خبر غیر منتظره نبود.
حرصی بر وجودم غلبه کرد که بی اختیار پنجه هایم مشت شد.
چطور توانست آنقدر با کادو و فعالیت سیاسی، مرا کنار خودش جای دهد و بعد این گونه مرا با قلبی وابسته شده، رها کند!
سکوت بین جمع حاکم شده بود که خاله با خوشحالی برگشت.
_بهش گفتم... داره حاضر میشه بیاد.
پنجه های گره خورده ام در هم، درد گرفت از فشار تا فهیمه آمد و من نگاهم سمت یوسف رفت.
یک نگاه به فهیمه انداخت و سرش را پایین گرفت. فهیمه هم کنارم نشست.
نگاهم آهسته تغییر موضع داد.
یکی از چادرهای گلدار خاله را سر کرده بود و روسری بنفش خوش رنگی پوشیده بود.
نمی دانم چرا آن لحظه دلم می خواست برای خودم زار بزنم.... چطور این پسر پرو توانست مرا بازیچه ی خودش کند!؟
یا شاید هم من زود بازی خوردم!
هر قدر فکر می کردم، دقیق نمیتوانستم بگویم اصلا از کدام روز و ساعت گرفتار خیال یوسف شدم.
_خب... حالا که هر دو عروس خانم های گل ما آمدند، دیگه بریم سر اصل مطلب.
این را خاله اقدس گفت و فوری خاله طیبه تایید کرد.
_بله.... هر جور شما صلاح می دونید.
_خب پس با اجازه ی شما طیبه جان... اول بریم سراغ بزرگترها.... فهیمه خانم.... این پسر من رو که می شناسی.... بالاخره شما چند ماه تو خونه ی ما بودید و ما رو خوب می شناسید.... اگر حرفی هست بگو دخترم.
فهیمه که یکدفعه از فضای خلوت اتاقش به فضای خواستگاری در اتاق پذیرایی آمده بود، به نظرم آنقدر گیج شده بود که حتی نتوانست قفل زبانش را بشکند.
سکوتش که طولانی شد، خاله طیبه بلند و با خنده گفت :
_آخه اقدس جون، دخترمون رو يکدفعه از اتاق کشوندی که بیا می خواییم ازت خواستگاری کنیم خب بنده ی خدا ماتش برده دیگه.
همه خندیدند جز من و فهیمه.
کسی جز من و فهیمه نمی دانست که دل هایمان چگونه متضاد، عاشق شده است!
🥀📚
🥀🥀✔️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✔️
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✔️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀✔️
🥀📚
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_147
جلسه ی آن شب به جایی رسید که نه در مورد یونس حرفی زده شد و نه در مورد یوسف!
سکوت من و فهیمه، تمام پیش بینی های خاله اقدس را به هم زد.
بعد از رفتن خاله اقدس که با خنده و لبخند این سکوت را به تعجب ما برای این خواستگاری دوم برداشت کرد و تعجیل خودشان در جواب گرفتن از ما، خاله طیبه با اخم سراغمان آمد.
_چتونه شما دوتا؟!.... واسه چی هر دوتون با هم لال شدید؟!
چادرم را با حرص پرت کردم روی رختخواب های چیده شده کنج اتاق و گفتم:
_آخه یعنی چی این کار؟!.... مگه واسه خواستگاری از من نیومده بودن؟!.... پس واسه چی این وسط حرف از یوسف شد؟!
خاله چشم چپش را برایم نازک کرد.
_آهان.... پس حسودیت شده؟!
_من واسه چی باید حسودی کنم؟!.... مگه امشب جای حرف واسه یونس نبود؟! ....پس چرا حرف یوسف پیش اومد؟!.... یوسف اگه قصد ازدواج داشت باید قبل یونس، واسه یوسف حرف میزدن.
خاله هم با این حرفم کمی تفکر کرد اما چون به جوابی نرسید باز هم حرف خودش را زد.
_ول کنید این حرفا رو الان من چی به اقدس بگم؟.... اون منتظر جوابه....
و باز من عصبی شدم.
_خاله!.... چه خبره!.... نباید یه کم فکر کنیم؟!
و همان موقع فهیمه بی هیچ مقدمه ای گفت :
_من جوابم مثبته.
نگاه متعجبم فهیمه را نشانه رفت.
_فهیمه!
خاله ذوق کرد.
_مبارکه.... یوسف خیلی پسر خوبیه.
اخم کردم.
_يعني الان یونس پسر بدیه!؟
خاله چشم غره ای بهم رفت.
_من کی همچین گفتم!.... میگم آفرین به این تیزهوشی فهیمه که زود گرفت و بله رو گفت.
_ببخشید الان فهیمه تیز هوشه و من خنگم چون جواب بله نگفتم ؟!
خاله این بار با عصبانیت نگاهم کرد.
_من کی اینو گفتم ؟! .... میگم آفرین به فهیمه که انتخاب درستی کرده و می خواد به یوسف بله بگه.
_آها... پس من انتخاب درستی نکردم چون نمی خوام بله بگم؟
خاله با حرص برخاست و گفت :
_تو امشب هوس کتک کردی انگار....
و راست راستی رفت سمت بالشت کوچک کنار پشتی و آن را برداشت و محکم سمتم پرتاب کرد.
_می خوای بله بگی یا نگی.... خودت می دونی فرشته.... ولی فهیمه که خواستگاری یوسف رو رد نمی کنه.
بالشت کنار پایم افتاده بود که با قلبی آزرده زیر لب زمزمه کردم.
_چطور تونستی همچین کاری کنی؟!.... چرا این همه خاطره برام ساختی و بعد اومدی خواستگاری فهیمه ای که حتي یک بار هم باهات حرف نزده!
🥀📚
🥀🥀✴️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✴️
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀✴️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀✴️
🥀📚
"مَنـَـم مَنـَـم " نکن!
غرور، بزرگترین عاملِ دلزدگےِ
دیگران از شماست.
❌ از چشـ👀ـم خدا هم خواهے افتاد.
#بدونتعارف 🖐🏻
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
○ایامیدِ💔دلپرگناهم○
#امامزمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ🌿✨
دسٺٺدرسٺآقـ♥️ـا!
دیگھدستمتودستاشھ(:🖇
↫#استورے🔖'
↫#عاشقانھحلال🔗'
----------
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_148
فهیمه جوابش صد در صد مثبت بود!
نگفت چرا و منم طاقت شنیدنش را نداشتم و نپرسیدم.
اما از همان شب به فکر فرو رفتم. تو اتاقی که منو فهیمه هر شب می خوابیدیم، کنار پنجره ای که مهتاب از پشت آن سایه ی از انوار نقره ای رنگش را پهن می کرد.... به حیاط زل زدم.
_نمی خوای بخوابی؟
فهیمه پرسید و من حتی جوابش را هم ندادم.
_فکر کنم الان حال منو، وقتی فهمیدم که یونس اومده خواستگاری تو، درک می کنی.
شاید.... اما باز هم جوابش را ندادم.
_اگه تو بخوای به یوسف نه میگم.
نگاهم سمت فهیمه رفت.
_نه.... نمی خوام.... می خوام کسی رو انتخاب کنی که خودش تو رو انتخاب کرده.
_خودت چی؟
_من!.... منم شاید همین کار رو کردم.
از روی رختخوابش برخاست و سمتم آمد.
_نه فرشته.... می خوام بدونم تو خودتم همچین کاری می کنی یا نه؟
نشست مقابلم و نگاهم کرد. منتظر جوابم بود و من هنوز با همه ی اگر و اما های قلبم درگیر.
_فرشته اگه یونس رو دوست نداری، مجبور نیستی بهش بله بگی.... منم یوسف رو رد می کنم.... اصلا با خاله حرف می زنم که برگردیم خونه ی خودمون.... خیلی وقته دیگه ساواک دنبال ما نیست.... تازه الان که کل کشور شلوغ شده و تظاهرات بیشتر شده، دیگه وقت نمی کنن دنباله ی پرونده های قدیمی رو بگیرن.
_نه فهیمه....
_نه چی؟!
نفسم را به سینه فرستادم و گفتم:
_نه.... به خاله طیبه هیچی نگو.... ما هم از اینجا هیچ جا نمی ریم.
کلافه شد.
_پس چته تو؟!.... من باید دلخور باشم که یونس اومده خواستگاری تو.
_اصلا بحث دلخوری نیست.... میگم.... میگم شاید ما اشتباه کردیم.
کنجکاو شد.
_در چه مورد؟!
_من نباید توقع داشتم که یوسف بیاد خواستگاری من.... یوسف بزرگتره از یونس و اگه قرار به خواستگاری باشه باید بیاد خواستگاری تو.
خندید. خنده ای طعنه دار.
_چرت میگی.... یونس هم دو سال از من بزرگتره.... پس چرا اون نیاد؟
_خب همین که گفتم دیگه خواهر کوچیک برای برادر کوچیک... خواهر بزرگ برای برادر بزرگ.
عصبی شد و با دلخوری گفت :
_بس کن فرشته.... داری بیخودی واسه خودت دلیل می تراشی.... اتفاق های زندگی گاهی دنبال بی دلیله.... سرنوشته دیگه.... دلیلش رو کسی نمی دونه.
_الان تو فکراتو کردی؟.... با خواستگاری یونس از من مشکلی نداری؟.... حتی حاضری به یوسف بله بگی؟!
🥀📚
🥀🥀*⃣
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀*⃣
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀*⃣
🥀🥀🥀📚
🥀🥀*⃣
🥀📚
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃معاشرت و رفیق شدن با امام زمان عجلالله...
#کوتاهوشنیدنی👌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_149
نگاه چشمانش را چند ثانیه ای در چشمانم ریخت.
_آره.... به شرط اینکه بدونم.... تو هم جوابت مثبته.
_آخه به من چکار داری تو؟!
_واسه فراموش کردن خاطر کسی که تا امروز فکرم رو به خاطرش درگیر کردم، لازمه.... همون قدری که فکر منو یونس درگیر کرده.... فکر تو رو هم یوسف درگیر کرده..... پس.... یا هردومون باید بله بگیم یا هیچ کدوم.... چون اگه یکی از ما جوابش مثبت باشه اون یکی عذاب می کشه.
حرفهایش قانعم کرد.
شاید سرنوشت بود. شاید هم نتيجه ی اشتباهات خودمان و تصورات و تفکرات غلطی که در ذهن پرورانده بودیم.
اما راه حلش همانی بود که فهیمه گفت.
چند ثانیه ای سکوت کردم.
_چی شد؟!.... تو جوابت چیه؟!.... خاله فردا سه پیچ جواب ما میشه ها.... باید زودتر بهش بگیم.
_تو که همین امروز بله رو بهش گفتی.
_آره خب.... ولی.... اگه تو بخوای فردا قبل از اینکه بخواد بره به خاله اقدس حرفی بزنه، بله ام رو پس می گیرم.
باز سکوت کردم.
_فرشته باید باورت بشه تا بتونی راحت روی همه ی علاقه ی قبلی ات پا بذاری.
_چی باورم بشه؟
_اینکه قسمت ما این بوده... من باورش کردم.... یوسف هم پسر بدی نیست.... همین خودش منو انتخاب کرده واسم کافیه.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_باشه.... اگه تو می تونی با این قضیه این جوری کنار بیای.... حتما منم می تونم.
لبخند زد و گفت :
_تا سال مامان و بابا باید صبر کنن... همین واسه یه دوره نامزدی بسه.
خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم.
_ای شیطون... به نامزدی هم فکر کردی؟!
خندید.
_آره خب.... همه چیز یه جوریه.... انگار دلم می خواد با این نامزدی... با عشق و عاشقی.... جای خالی مادر و پدر رو تو زندگیم پُر کنم.
_راست میگی.... آره.... شایدم اصلا واسه همینه که ما می خواستیم زودتر بریم سر زندگی خودمون و سربار خاله طیبه نباشیم، بوده که تو ذهنمون اشتباهی رفتارای یوسف و یونس رو به عشق برداشت کردیم.
_آره.... حالا فردا... بذار یه کم خاله رو بذاریم سرکار.... اول من میگم جوابم نه هست بعد تو بگو... بذار یه کم اذیتش کنیم.
با ذوق خندیدم.
_موافقم.... دیدی امشب چطور با بالشت می خواست منو بزنه؟!
آن شب همه چیز را با هم طی کردیم. خیلی راحت از خیلی چیز ها گذشتیم. با خنده و شوخی حرف زدیم و از نقشه هایی که برای آینده یمان داشتیم گفتیم.
فکر می کردم همه چيز همان شب تمام شد.
من با حرف های فهیمه مصمم شدم برای بله گفتن به یونس.... فهیمه مرا راضی کرد و حتی از آرزوهایش هم گفت اما....
همه چیز همان طوری که گفت نشد!
🥀📚
🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀📚
🥀🥀Ⓜ️
🥀📚
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_150
شکر را درون استکان چایی ام ریختم و با همراهی قاشق چایخوری، شکر های درون استکان چایی را هم زدم.
نگاهم به استکان چای بود و ذرات ریز شکری که آرام آرام در حال محو شدن بودند.
خاله طیبه با جدیت و اخمی که حاصل بحث بی نتیجه ی شب قبل بود گفت :
_خب چی شد فرشته؟.... فهیمه که جوابش مثبته.... شما چی؟
و همان موقع فهیمه با اخم گفت :
_کی گفته؟
نگاه خاله متعجب سمت فهیمه برگشت.
_یعنی چی که کی گفته؟!
و فهیمه شمرده شمرده لب زد:
_یعنی کی گفته جواب من مثبته؟!
چشمان خاله گرد شد.
_فهیمه!.... تو خودت دیشب گفتی جوابت مثبته.
و باز فهیمه مصمم جواب داد:
_من چیزی یادم نمیاد.
خاله فوری سمت من چرخید.
_فرشته.... این دیشب نگفت که جوابش بله است؟!
و من در حالیکه لبخندم را خوب کور کرده بودم تا دستمان رو نشود گفتم :
_من که چیزی نشنیدم.
خاله کلافه شد.
_چی؟!.... نشنیدی؟!.... مگه میشه!
و فهیمه در حالیکه برای خودش لقمه میگرفت جواب داد:
_نشنیده دیگه.... از بس از یونس و یوسف خوشتون میاد، دوست دارید ما بهشون بله بگیم... واسه همینم خیالاتی شدید.
چشمان خاله بدجوری گرد شده بود.
بیچاره داشت شاخ هایش هم سبز می شد که باز پرسید :
_تو چی فرشته؟
_منم جوابم همونه که فهیمه گفت.
حرصی شد و بلند فریاد کشید.
_شما دوتا زده به سرتون؟!.... پسر به این خوبی دیگه سر راهتون سبز نمی شه.
فهیمه چایش را یکسره سر کشید و برخاست و با خنده گفت :
_مگه علفه که سبز بشه.
از حرفش منم خندیدم و در حینی که محتوای لقمه ی نان و پنیر درون دهانم را می جویدم گفتم :
_ولی علف باید به دهن بُزی شیرین باشه ها.
و فهیمه که داشت حاضر می شد تا به کارگاهش برود، در جوابم با خنده پرسید :
_حالا بُز کی هست؟!
و من به شوخی گفتم:
_یوسف و یونس دیگه....
و هردو با هم بلند زدیم زیر خنده که صدای فریاد خشمگین خاله برخاست.
_بسه.... تمومش کنید این مسخره بازیا رو.... پسر مردم رو دست انداختید؟!.... حالا هم واسه جواب ردی که می خواید بهشون بگید، دارید مسخره شون می کنید؟!
و اینجا بود که فهیمه با خنده گفت :
_کی گفته ما جواب رد دادیم؟!
🥀📚
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🎈
🥀📚
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_151
نگاه متعجب خاله بینمان چرخید. هنوز باور نکرده بود که فهیمه فوری روسری اش را سر کرد و گفت :
_من که جوابم بله است به خاله اقدس بگید... خداحافظ.
خندید و رفت و نگاه تند خاله ای که کمی سردرگم شده بود از دست من و فهیمه، سمت من آمد. از پای سفره کمی عقب کشیدم تا راه فرار داشته باشم.
_منم جوابم بله است.... دستت انداختیم خاله.
و بلند خندیدم و همزمان پا به فرار گذاشتم تا خود حیاط. اما صدای فریاد خاله تا خود حیاط هم آمد.
_پوست هردوتون رو میکنم عفریته ها.
و خاله یک ساعت بعد از شدت خوشحالی نتوانست خبر بله گفتن ما را به خاله اقدس ندهد.
با آنکه با اخم از کنارم رد شد اما کاملا مشخص بود که چقدر ذوق دارد.
و باز همان شد. خاله اقدس با دو پسرش خانه ی خاله طیبه آمدند.
اینبار دو تا گل و شیرینی آورده بودند.
و خاله از قبل گوش من و فهیمه را محکم کشیده بود که باز هوس شوخی کردن به سرمان نزند.
و قرار بود بار اول فهیمه سینی چای را ببرد و بار دوم من.
اصلا انگار این رسم چایی بردن به هر طریقی که بود گردنم افتاده بود.
همان سینی اولی که فهیمه چای برد، من هم همراهش رفتم و باز مثل دفعات قبل، خاله اقدس حسابی از او تعریف کرد.
نگاهم یک لحظه سمت یوسف رفت.
با شرم خاصی سرش را پایین گرفته بود که زیر لب زمزمه کردم:
_مبارکت باشه فهیمه.... امیدوارم خوشبخت بشی.
فهیمه مثل من دست و پا چلفتی نبود.... نه دستش لرزید و نه چایی را روی کسی ریخت.
کنج ستون ورودی اتاق تماشایش میکردم که صدای خاله اقدس بلند شد.
_بیا تو فرشته جان.
و همان موقع نگاه همه سمت من آمد.
آب شدم از خجالت و سر به زیر وارد اتاق شدم.
با فاصله از خاله طیبه نشستم که فهیمه هم کنارم نشست و خاله اقدس بی مقدمه چینی گفت :
_دیگه امشب باید کار رو تموم کنیم واسه همین.... انگشتر آوردم که اگه خدا بخواد نشون بذاریم تا سال پدر و مادر فهیمه خانم و فرشته جان.
و بعد برخاست و جعبه ی مقوایی انگشتری را کف دست فهیمه و من گذاشت.
به اصرار خود خاله اقدس در جعبه را گشودیم. دو انگشتر طلا اما با طرحی متفاوت!
_سلیقه ی خود یونس و یوسف هست.
و حقیقتا از انگشتر خودم بیشتر خوشم آمد. یک حلقه ی دایره ای کوچک به همراه نگینی روی آن.
خود خاله اقدس، انگشتر ها را دستمان کرد و صدای کف زدن خاله طیبه برخاست.
ما هیچ کسی را جز خاله طیبه نداشتیم. پدرم بارها گفته بود بخاطر ازدواج با مادرم از خانواده اش طرد شد و ما هم از خانواده ی مادری تنها خاله طیبه را داشتیم.
نامزدی ساده ی ما از همان شب آغاز شد.
آغازی برای یک سرنوشت تازه!
🥀🚨
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🚨
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🚨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🚨
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🚨
🥀🥀🎈
🥀🚨
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_152
بعد از آن خواستگاری ساده و نامزدی که فقط یک انگشتر نشان از خود به جا گذاشت، دیگر یوسف و یونس را ندیدیم.
خاله طیبه و خاله اقدس گاهی بعد از ظهرها، بعد از خنک شدن هوا، روی پشت بام حصیر پهن میکردند و چای می خوردند اما حتی آنجا هم خبری از یونس یا یوسف نبود.
من که حتی از شدت خجالت، جرات سوال هم نداشتم. اما یک روز خود خاله طیبه از خاله اقدس پرسید :
_می گم اقدس جان... پس این دوتا شاخ شمشاد شما چی شدن؟.... الان یک هفته ای از نامزدیشون می گذره ولی حتی سراغی از نامزداشون نگرفتن.
خاله اقدس آه غلیظی کشید.
_خب سرشون رو خیلی شلوغ کردن.... می دونی که این روزا شهر خیلی شلوغ شده.... مردم همش تظاهرات راه می ندازن.... اونا هم واسه همین سرشون شلوغه دیگه...
گوش های تیزم جواب خاله اقدس را شنید اما قانع نشد.
یه جوری احساس بدی داشتم. انگار حس می کردم نه یوسف مرا خواسته بود و نه یونس عاشقم بود!
دو هفته ای از نامزدی ما گذشت.... اوج تظاهرات بود و شلوغی شهر.... خاله طیبه هم اجازه ی شرکت تو تظاهرات را به من نمی داد.
و من تنها با یک انگشتر نشان شده، میان دستم، همچنان منتظر روزی بودم که لااقل یک بار یونس را ببینم.
و دیدم....
شب بود که به پشت بام رفتم تا لباس هایی که خاله طیبه شسته بود را از روی بند رخت جمع کنم.
چند تا از لباس ها را که از روی بند رخت کشیدم، صدای پایی توجه ام را جلب کرد.
نگاهم رفت سمت پشت بام خاله اقدس.
و در تاریکی شب، قامت مردی را دیدم که از خرپشته ی خانه ی خاله اقدس بیرون آمد.
لحظه ای ماتم برد. زل زدم و نگاهش کردم و او هم همان گونه مقابلم، آن طرف دیوار نصفه ی پشت بام، ایستاده بود.
_فرشته....
صدایش یک لحظه قلبم را آب کرد اما فوری با حالت قهر برگشتم سمت در خرپشته که فوری از روی دیوار کوتاه و نصفه ی پشت بام، سمت من پرید و گفت :
_فرشته خانم.
باز ایستادم. بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_خیلی ازتون دلخورم.... با اجازه.
تا خواستم وارد خرپشته شوم، روبه رویم ایستاد و راهم را سد کرد.
_چرا آخه؟!
سرم را بلند کردم و مستقیم به چشمانش زل زدم.
_چرا ؟!!.... واسه چی اومدید یه انگشتر نشون آوردید و رفتید؟!... فکر کردید چون مادر و پدر ندارم می تونید بیایید و یه حرفی بزنید و بعد پشیمون بشید؟!... خب از اول فکراتون رو می کردید بعد واسه ی یه دختر یتیم انگشتر می آوردید!
🥀⛺️
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🎈
🥀⛺️