eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ضرورت استاد علی حائری:(ع ص) اگر شيطان از دريچه‌ى شهوت و غضب، از دريچه‌ى نفس و زينت‌هاى دنيا داخل مى‌شود و اظهار مى‌دارد: «لَأُغْويَنَّهُمْ‌ وَ لَأُزَيِّنَنَّ‌ لهم» (١) كه هر آينه آنها را اغواء مى‌كنم و براى آنها زينت مى‌بخشم، پس بايد با محبت خدا و با بصيرت و معرفت، راه شيطان را بست و همزمان به تامين نيازها پرداخت و به ازدواج و تشكيل خانواده روى آورد، تا با انس و عاطفه و كانون‌هاى گرم خانواده از اغوا و فريب شيطان جلوگيری شود و به تربيت و سازندگى آنها پرداخت. تا بحران عاطفه و فشار جنسى و گرفتارى‌ها، طعمه براى دشمنان قسم خورده فراهم نسازد و فرزندان اسلام را در دست كفر، الحاد، فساد و تباهى، خودفروشى و وطن‌فروشى، اسير ننمايد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 روابط متکامل زن و مرد، ص۱۱. 💯
باران به خاک دلم خورد و بوی تو ! پخش شد ... 💯
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ماندگار شدم. یوسف رفت و من ماندم. با آنکه حالم بهتر بود ولی با اخم تخم های خاله طیبه، کی جرات داشت حرفی از پایگاه بزند. دو روز بعد از رفتن یوسف، فهیمه هم دیدنم آمد. او هم برایم چند تا کمپوت آورده بود. و همان کمپوت ها هم مرا یاد یوسف می انداخت. _خب تعريف کن ببینم از اون آقای بی احساس. حالم بهتر بود و ساعات کمتری زیر کپسول اکسیژن می ماندم و یکی از همان ساعت ها، همان ساعتی بود که فهیمه به دیدنم آمده بود. _اصلا هم بی احساس نیست. فهیمه دهن کجی کرد و گفت : _اون زمان که بود..... و خاله طیبه با حرفی که زد نگذاشت، فهیمه باز سوالی بپرسد. _خجالت بکش.... خودت الان شوهر داری... ماشاالله آقا یاسر هم خوب مردیه... ظرفای غذاتم که خبر دارم، اون میشوره.... دیگه چکار داری که یوسف چطوره؟ _آخه برام جای سواله..... اون آدمی که من دیدم، هیچ احساسی نداشت.... حالا انگار عوض شده. خاله جواب فهیمه را داد. _انگار از اولش هم یوسف فرشته رو میخواسته.... به خاطر یونس سکوت میکنه.... خدا بیامرزه یونس رو..... چه پسر مظلومی بود. فهیمه با چشم و اَبرو به من اشاره کرد و خاله دیگر حرفی از یونس نزد. روزها گذشت و بهتر شدم اما دلم برای پایگاه و فرمانده اش سخت تنگ شد. به اواخر تابستان نزدیک می شدیم. یوسف تقریبا هفته ی اولی که حالم خوب نبود، هر روز به من زنگ میزد. اما بعد از آن که بهتر شدم هفته ای دوبار. دیگر داشت حوصله ام در خانه ی خاله طیبه سر می رفت. اما هنوز جرات حرف زدن به خاله طیبه را نداشتم. مطمئن بودم اگر حرفی از پایگاه بزنم چنان سرم جیغ خواهد کشید که گوش هایم کر خواهد شد. خاله اقدس هم درگیر رنگ زدن و تمیز کردن طبقه ی دوم خانه شان بود. خاله طیبه می گفت دارد کارهای خانه را می کند که بعد از سالگرد یونس، ما سر خانه و زندگی خودمان برویم. به خاطر بوی رنگ و گرد و خاکی که به حتم در خانه ی خاله اقدس بود، حتی خانه ی خاله اقدس هم برایم ممنوع شد. من بودم و حیاط خانه ی خاله طیبه. گاهی در بالکن حیاط می نشستم و خاطرات دور دست ها را در سکوت مرور می کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
یا راحم کل حزین یشکو بثه و حزنه إلیه ... ای بر هر اندوهگینی که از و اندوهش به سوی او شکایت کند... 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما عزیزان ، صبح بخیر ☀️به شنبه خوش آمدید ☀️امروز میخوام خود را ☀️با عشق مورد توجه قرار بدم ☀️از خودم میپرسم همين الان چه کاری ☀️میتونی انجام دهی که تورو خوشحال کند؟ ☀️چه کاری امید رو در تو تقویت میکنه؟ ☀️و ته ته همه چی به خودم میگم اگه ☀️به فرض محال هیچ کاری هم نتونی بکنی ، ☀️یک لبخند بزن و همون کارهای روزمره رو ☀️با عشق انجام بده و مطمئن باش كه كائنات ☀️عشق به زندگى رو به بهترين شكل پاسخ میده
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رنگ و نقاشی طبقه ی دوم خانه ی خاله اقدس تمام شد. خاله اقدس خیلی خوشحال بود و تنها چیزی که گاهی نگرانش می کرد همان نبود یوسف بود. و من نزدیک چهل روزی بود که یوسف را ندیده بودم. یک روز که مثل همیشه در بالکن حیاط، نشسته بودم و بی دلیل باز خاطراتم را مرور می کردم، زنگ در خانه زده شد. با همان موهای بلند بافته شده سمت در حیاط رفتم. چون چادر و روسری نداشتم، سرم را به در بسته ی حیاط چسباندم و گفتم: _کیه؟ و صدایی در جواب گفت : _یه عاشق دل خسته! صدای یوسف بود. فوری در را باز کردم و او با یک قدم وارد حیاط شد و من چنان، از سر دلتنگی، خجالت و شرم و حیا را کنار گذاشتم که بی اختیار، خودم را در آغوشش انداختم و دستانم را دور گردنش حلقه زدم. اما خیلی زود به خودم آمدم و خواستم فوری خودم را عقب بکشم که این بار یوسف نگذاشت و با دستانش محکم مرا احاطه کرد و زیر گوشم گفت : _حالت خوبه؟..... بهتر شدی حسابی یا نه؟ این بار خودم را عقب کشیدم و با گونه هایی از خجالت سرخ شده، سر به زیر انداختم. _خوبم خدا رو شکر. نگاه سیاهش با لبخندی روی صورتم چرخید. _دلت برام تنگ شده بود؟ باز خجالت کشیدم اما گفتم : _یه کم.... _یه کم!!.... اولین باره منو این جوری بغل می کنی! _خب حالا لوس نشو دیگه. یوسف خندید و خاله طیبه هم برای دیدن ناشناسی که زنگ در را زد، به حیاط آمد. _کی بود فرشته؟ و با دیدن یوسف، گل از گُلش شکفت. _به به جناب فرمانده..... سراغ ما رو گرفتی! _سلام خاله..... _بیا تو... بیا که خوب اومدی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
آیت‌الله‌شاه‌آبادی: وقتی‌‌ با‌ امام‌ زمانت‌ حرف‌‌ میزنی‌ یا‌‌ درددل‌ می‌کنی‌، دیدی‌ حالت‌ عوض‌ شد بدان‌ که‌‌ وصل‌ شدی‌ به‌‌ آقا 🕊 💛 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏با یادت، زمستان را شروع می‌کنیم.❄️❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶تو جات تولشڪر امام زمان( عجل الله) کجاست؟؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله زنگ زد و خاله اقدس را هم خانه ی ما کشید. البته خاله اقدس از آمدن یوسف خبر داشت. یوسف از راه که آمده بود، گویی به خانه ی خودشان رفته بود و لباس عوض کرده بود و بعد دیدن من آمده بود. خاله اقدس که آمد، خاله طیبه کمی اذیتش کرد. _سایه ات سنگین شده اقدس جان! _ای خواهر..... هر چی دارم خونه رو تمیز می کنم بازم خاک و بوی رنگ نمیره. و من بی توجه به حالم گفتم: _فردا خودم میام کمکت خاله. و یوسف و خاله باهم صداشون بالا رفت. _نه اصلا.... بوی رنگ برات خوب نیست.... و خاله اقدس ادامه داد : _یوسف خودش اومده که کمکم کنه... بالاخره خونه رو برای آقا داماد رنگ زدیم باید آقای داماد به ما کمک کنه دیگه. خاله طیبه ماشاالله گویان یوسف را تشویق کرد و یوسف با خجالتی سر پایین انداخت. _چشم خودم نوکر شما هستم. و خاله اقدس دستی به سر یوسفش کشید و یوسف دست مادرش را گرفت و بوسید. _آقایی پسرم..... حالا که اینجا جمع شدیم یه قرارم برای این دوتا بذاریم..... می خوام همون اول مهر مراسم سالگرد یونس رو بگیرم.... چون به ما که تاریخ دقیق شهادتش رو نگفتن..... طیبه جان.... اگه بوی رنگ خونه ی ما نرفت، خانم ها خونه ی شما باشند... چطوره؟ و خاله بی معطلی جواب داد: _باشند... قدمشون سر چشم. و خاله باز ادامه داد : _می خوام شام بدم..... به شوهر عاطفه خانم گفتم، اون آشپزی هیئت کرده، گفتم بیاد یه قیمه برای ما بذاره.... فکر نکنم بیشتر از 100 نفر بیان.... چند تا از هم رزم های یونس رو هم گفتم.... دیگه خودمونیم و همین همسایه ها و دوستای یوسف و یونس و بچه های مسجد. همه سکوت کردند لحظه ای. هنوز هم داغ یونس سخت بود و خاله این را به زبان آورد. _به خدا اگر یوسف و فرشته عقد نمی کردن... من از داغ یونس دق کرده بودم و به سالش نمی رسیدم. یوسف اولین نفر اعتراض کرد. _عه مادر جون! و من هم گفتم : _دور از جون خاله.... و خاله با آهی غلیظ گفت : _بی تعارف گفتم..... همون شبی که تو فرشته جان بهم نه گفتی.... نمی دونی با چه حالی برگشتم خونه و کلی گریه کردم.... دیگه مرگ خودمو از خدا خواستم. متاثر از حال خاله و حرفهایش باز گفتم : _نگید خاله تو رو خدا..... دلم می گیره. و خاله اقدس با مهربانی گفت : _قربون دلت برم فرشته جان.... تو و یوسف منو دوباره زنده کردید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
💥 اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا 🌊 غرق میشن شنا بلدن ‼️ پس چرا غرق میشن ⁉️ چون زیادے بہ خودشون مطمئنن و میرن جلو🚶‍♂️ هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌ میگن ما بلدیم ناشے نیستیم❗️ 👈🏻 توے ارتباط با نامحرم زیادے بہ خودت مطمئن نباش ⛔️ حد و حدود رو رعایت ڪن وگرنہ☝🏻 مثل خیلے ها غرق میشے 🌊 🔔 یادت باشہ خیلے ها 👥 بودن از من و تو دین و ایمانشون محڪم تر بودہ و غرق شدند 😩 ⏪یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود با اون ایمانش فرار ڪرد از خلوت با نامحرم من و تو ڪہ هیچے❗️ ! 🌸⃟🕊🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻 💚💛وقتی ناراحتی، 💛💚ميگن خدا اون بالا هست 💚💛وقتی نااميدی، 💛💚ميگن اميدت به خدا باشه 💚💛وقتی مسافری، 💛💚ميگن خدا پشت و پناهت 💚💛وقتی مظلوم واقع باشی، 💛💚ميگن خدا جای حق نشسته 💚💛وقتی گرفتاری، ميگن 💛💚خدا همه چيو درست ميکنه 💚💛وقتی هدفی تو دلت داری 💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت 💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه 💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا ‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند، لیک سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست... 🌸🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رز 💙: الهی در این صبح که نوید بخش امید و رحمت توست هر آنکه چشم گشود قلبش سرشار از امید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رز 💙: هر صبح شکوفه می‌دهد " عشـق "درسلول به سلولِ تنـم با زمـزمه ی صبـح‌بخیـرهایت… . 🌸🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چند دقیقه ای همه سکوت کردند که خاله اقدس باز گفت : _از الان فکر لباستم باش فرشته جان.... برو یه لباس برای خودت بدوز. می دانستم منظور خاله اقدس همان لباس عروس است اما با این حال گفتم: _نه خاله.... من یه بار لباس دوختم هنوز بالای کمد داره خاک می خوره... می خوام اونو بدم به مسجد خانم ساداتی برای یه دختری از اهالی و همسایه ها که سراغ داره، بذاره کنار.... خاله اقدس ناباورانه نگاهم کرد. _آخه عروسی که بی لباس عروس نمی شه! او گفت و من تا خواستم جواب بدهم خاله طیبه جواب داد: _من براش خودم یه پیراهن ساده می دوزم..... نگاهم سمت خاله طیبه رفت که فوری گفت : _دیگه نه نیار. این بار سکوت کردم که باز خاله طیبه ادامه داد : _فکر کنم فرشته می خواد یه مراسم ساده باشه. نگاه یوسف و خاله اقدس سمتم آمد. و من ناچار شدم بگویم: _بله خاله..... _ساده است خاله.... خیالت راحت..... خودمونیم و چند تا از همسایه ها... همین.... شامم باز زحمتش رو می ندازیم گردن شوهر عاطفه خانم..... فقط یه تاریخی بگید که قرارمون رو هم بذاریم. همه سکوت کردند. شاید در حال فکر بودند که یوسف خودش گفت : _آخر مهر یا اولین پنجشنبه ی آبان .... یه شب جمعه ای باشه دیگه.... نگاه همه سمت یوسف بود که با شرم سرش را پایین آورد. _ببخشید.... هر چی شما بفرمایید. با این حرف خاله طیبه و اقدس با هم خندیدن و خاله اقدس به شوخی گفت : _داماد نباید تاریخ معین کنه.... مگه هولی پسر..... صبر داشته باش. از این حرف خاله، من هم خنده ام گرفت. آن روز تاریخ همه چیز معین شد. تاریخ سالگرد یونس، اول مهر و تاریخ مراسم من و یوسف، هفته ی اول آبان. خاله طیبه هم از همان روز مقابل همه از من قول گرفت که به پایگاه برنگردم تا در خریدهای مانده ی جهیزیه به خاله کمک کنم. اما هیچ کس خبر نداشت که من چه حال بدی داشتم. انگار باز داشت خاطرات یونس جلوی چشمم تداعی می شد. همان خریدها و تکاپوهایی که همگی بی ثمر ماند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
من کجای این تنهایی کجای این دلتنگی که برسم می آیی..؟! 🍃🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
برررررف😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋 وااالا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. نظری کن، که به جان آمدم ازدلتنگی گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی...❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف از همان روز تا مراسم سالگرد یونس تهران ماند. کلی به خاله اقدس کمک کرد و قالی شست و خانه را تمیز کرد و حتی شیشه های طبقه ی دوم را پاک کرد و گرد و غبارش را گرفت. خاله طیبه هم از خاله اقدس اجازه گرفت تا کم کم وسایلم را بیاورد و بچیند. اما قبل از چیدمان، یک روز یوسف دنبالم آمد. تا وقتی می دانستم یوسف هنوز هست و به پایگاه بر نگشته است، هر کسی زنگ در خانه را می زد، من اولین نفر بودم که در را باز می کردم. و آن روز هم همین طور شد. وقتی دویدم سمت در و باز بی چادر و روسری پرسیدم : _کیه؟ یوسف جواب داد: _منم. در را که باز کردم باز نگاهش روی موهای بافته شده ام نشست. _یه چادر سرت کن میای سمت در. _می پرسم... اگه تو نباشی در رو باز نمی کنم. لبخند کجی زد و گفت : _الان برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم. _چکار داری؟ لبخندش به خنده تبدیل شد. _نپرس برو... برو دیگه. مجبورم کرد تا چادر سر کنم. با چادر سفید گل گلی ام برگشتم که از حیاط بیرون رفت و در خانه شان را برایم گشود. وارد شدم و او دستم را گرفت. از همانجا فهمیدم می خواهد مرا سمت طبقه ی دوم ببرد. به همین خاطر چشم بستم تا غافلگیر شوم. چشم بسته، دست در دستش از راهروی خانه ی خاله اقدس گذشتم و از پله ها بالا رفتم و پشت در شیشه ای طبقه ی دوم رسیدم. _چشمام رو باز کنم یوسف؟ _نه هنوز.... در نيمه شیشه ای طبقه ی دوم با صدای خشکی باز شد. بوی رنگ هنوز هم در فضای خانه بود انگار. _چشماتو باز کن.... و چشم گشودم.... قشنگ شده بود. کل دیوارهای خانه از نیمه به سمت پایین، مغز پسته ای روشن بود و از نیمه به سمت بالا سفید. تر تمیز شده بود و زیبا. خانه ی کوچک ما که تنها یک اتاق بزرگ داشت و یک حیاط خلوت و نور گیر که شده بود آشپزخانه! اما زیبا بود.... سادگی قشنگی داشت که دوست داشتم. _خیلی خوب شده... همین یک جمله را که گفتم، متوجه ی گرفتگی صدایم شدم این اولین علامت و واکنش سریع بدنم به بوی رنگی بود که هنوز در خانه جا مانده بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻 💚💛وقتی ناراحتی، 💛💚ميگن خدا اون بالا هست 💚💛وقتی نااميدی، 💛💚ميگن اميدت به خدا باشه 💚💛وقتی مسافری، 💛💚ميگن خدا پشت و پناهت 💚💛وقتی مظلوم واقع باشی، 💛💚ميگن خدا جای حق نشسته 💚💛وقتی گرفتاری، ميگن 💛💚خدا همه چيو درست ميکنه 💚💛وقتی هدفی تو دلت داری 💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت 💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه 💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا ‌‌‌‌‌‌‌‌
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف هم متوجه ی صدایم شد. _وای فرشته!.... هنوز خونه بوی رنگ می ده!... اسپری ات رو آوردی؟ و آن لحظه بود که نگاهی به جیب های خالی ام انداختم و با همان صدای گرفته جواب دادم: _نه..... و یوسف فوری درهای شیشه ای و بزرگ رو به بالکن را برایم باز کرد. _بیا اینجا نفس بگیر من الان می رم برات میارم. _خوبم... لازم نیست. _حرف نزن... نفست می گیره... زودی بر می گردم. من کنار در باز بالکن ایستادم و دیدم یوسف چگونه از حیاط گذشت و با آن زانوی صدمه دیده اش، لنگان لنگان از در حیاط گذشت. نگاهم سمت خانه برگشت.... خانه ی نقلی و قشنگی داشتیم. می دانستم که خاطره های خوشی را در آن خانه تجربه خواهم کرد. نفس هایم با همان بوی کم رنگ کمی گرفت اما یوسف فوری اسپری ام را برایم آورد. تا اسپری را به من رساند، زیر نگاه نگرانش، چند پاف اسپری را زدم و گفتم : _خوبم.... لبخندش را روی لبانش کشید و نگرانی اش را پوشاند. _همیشه خوب باش. از حرفش من هم لبخند زدم و گفتم : _حالا چی رو کجا بچینیم؟ با دست به در ورودی اشاره کردم و گفتم : _اونجا رختخواب ها رو می چینیم. و یوسف با تعجب پرسید : _جلوی در ورودی! _فاصله داره.... یه فرو رفتگی داره به همون عرض اگه رختخواب ها رو بچینیم خوب می شه. _چشم فرمانده.... خندیدم از حرفش که گفت: _من فرمانده پایگاه... شما فرمانده خونه. و باز ادامه دادم. _پشتی ها رو هم این طرف می ذاریم.... تلویزیون رو هم می ذاریم اونجا کنار درهای نورگیر، اون کنج. _عالی... حرف نداره فرمانده. باز خندیدم که نفسم باز کمی گرفت. مجبور شدم یک پاف دیگر از اسپری ام را بزنم که یوسف گفت : _خب دیگه فرمانده، تا بوی رنگ حالتو از این بدتر نکرده، بریم. درهای بالکن را باز گذاشت تا باز هم بوی رنگ برود و همراه هم از خانه ی خالی مان بیرون زدیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀