هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_676
_کجا حالا؟!... صبر کنید تا شب شام بخورید بعد.
یوسف سرسختانه روی حرفش ایستاد و نگاهش سمت من آمد.
_شما بگو که باید بریم.
آن کلمه ی بایدی که گفت یعنی من باید کاری می کردم. ناچارا گفتم:
_آره خاله جان باید بریم....
_خب اگه می موندید که خوشحال می شدم ولی هر جور صلاحه.
نگاه جدی یوسف سمت من و مهتاب چرخید.
_بلند شید وسایلتون رو بذارید تو ماشین.
این بار صدای یونس برخاست.
_حالا که شام نمی مونید لااقل صبر کنید یه چایی بخوریم بعد برید....
من و مهتاب منتظر فرمان یوسف ماندیم که نگاه تندی به ما انداخت.
_مگه با شما نیستم می گم باید بریم.
دیگر کسی حرفی نزد. من و مهتاب هم رفتیم تا وسایلمان را جمع و جور کنیم که در بین رفت و آمدها به اتاق و پذیرایی، یوسف را دیدم که با یونس صحبت می کرد.
به وضوح عصبانیت را در چهره ی یوسف می خواندم و هنوز تردید داشتم این عصبانیت بخاطر صحبت های یونس با یوسف است یا بخاطر محمد رضایی که با مهتاب حرف زده بود!
بالاخره بعد از چند دقیقه، ما راهی شدیم و خاله طیبه ما را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمان یک کاسه آب ریخت.
سوار ماشین شدیم. اصلا حوصله ی اخم و تخم های یوسف را نداشتم.
به مهتاب گفتم صندلی جلو بنشیند، و من صندلی عقب ماشین دراز کشیدم.
فکر می کردم خواب بهانه ی خوبی برای فرار از دست اخم و تَخم های یوسف است اما اشتباه می کردم.
_شما واسه چی داشتی تو حیاط با محمد رضا حرف می زدی؟!
مهتاب شوکه شد.
_من!.... من فقط....
_فقط چی؟!.... سوال درسی ازش می پرسیدی؟... مگه اون رشته اش با تو یکیه؟!
کلافه شدم. نشستم روی صندلی و گفتم:
_بسه یوسف... باز شروع کردی!
همین حرفم بیشتر عصبانی اش کرد. از درون آینه ی وسط ماشین نگاهم کرد و فریاد زد.
_از بس گفتی هیچی نگم این طوری شده دیگه....
_مگه چطوری شده؟!
_اینکه....
و ناگهان مکث کرد و بلند گفت :
_لا اله الا الله....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_677
_اگه باید بگی لا اله الا الله پس نگو.... اخم و تخم هم نکن خواهشا....
انگار با این حرفم منفجر شد.
_همش تقصیر شماست ها....
_من!؟.... من چکار کردم که نمی دونم!
و تا یوسف خواست حرفی بزند، مهتاب بلند گفت :
_بابا تو رو خدا شما کوتاه بیا....
و یوسف نفس عمیقی کشید ولی کوتاه نیامد.
_آخه از بس کوتاه اومدم اینطوری شده دیگه.... مامان شما از همون اول زندگی لجباز بود....
باز رسیدیم به همان بحث های همیشگی. هر قدر می خواستم من سکوت کنم و حرف نزنم نشد.... یوسف داشت ریز و درشت خاطرات گذشته را مرور می کرد.
_اونقدر لجباز که سر لجبازی با من دو تا ماسک ضد گاز، بیشتر نگرفت و شيميايی شد..... یا اونقدر لجباز و یک دنده که خودش خودسر همه ی کارهای درمانش رو کرد و به من حرف نزد تا....
و نگفت دیگر و از آینه وسط ماشین، تنها نگاهم کرد.
_بگم بازم؟
_بگو..... یوسف واقعا الان مشکل اخم و تخم شما شیمیایی شدن منه؟.... الان من چه لجبازی کردم که اینا رو می گی؟!
مهتاب کلافه شد.
_تو رو خدا تمومش کنید دیگه..... چرا سفر به این خوبی رو واسه همدیگه زهر می کنید؟!
یوسف سکوت کرد اما اخم هایش هنوز روی صورتش بود. تا خود شب هر دو سکوت کردیم. گاهی مهتاب حرف می زد و سعی داشت با حرفهایش ما را هم به حرف بکشاند. اما چندان موفق نبود.
من که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و بی اختیار دلگیر و دلخور از یوسف، داشتم حرفهایش را در ذهنم مرور می کردم.
_مامان خوبی؟
سری تکان دادم و جواب سوال مهتاب را دادم که مهتاب باز گفت :
_الکی نگو.... نفست گرفته؟
چشمانم از شنیدن این حرف مهتاب گرد شد که او با شیطنت، نگران گفت :
_بابا.... مامان نفسش گرفته... اسپری هات کجاست مامان؟
متعجب نگاهم به مهتاب و این اَداهایی که در می آورد بود که صدای یوسف هم بلند شد.
_فرشته!.... خوبی فرشته؟!
دلخور بودم که جوابش را ندادم و مهتاب باز شیطنت کرد.
_نفسش در نمیاد حرف بزنه.... بابا اسپری های مامان رو بده.... حالش بده.... مامان بشین.... بشین نفس بکش....
با حرص به مهتاب نگاه کردم و لب زدم:
_چی می گی تو آخه؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_678
یوسف کنار جاده نگه داشت. معذب از برخورد با او، ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم و بی خودی، خودم را به خواب زدم که یوسف از ماشین پیاده شد. از صندوق عقب ماشین، اسپری هایم را از درون ساک دستی ام آورد و دری که سرم سمتش بود را گشود.
شانه هایم را گرفت و مرا نشاند.
_بی خودی حرص نخور.... یه عمر با لجبازیات ساخته ام بازم می سازم.
مهتاب نیشخند پُر شیطنتش را از یوسف مخفی کرد و با لحن پُر شکایتی گفت :
_بابا بس کن تو رو خدا... حالش بده.
یوسف پشت سر منی که روی صندلی عقب نشسته بودم، نشست و یکی از اسپری هایم را دستم داد.
با اخمی که سمت مهتاب روانه می کردم، بی دلیل، اسپری را زدم که مهتاب باز نمک شیطنتش را ریخت.
_بابا شونه هاشو ماساژ بده.... نمی شد حالا از این حرفا نزنید!
یوسف در حالیکه با دستان قوی اش، شانه هایم را مالش می داد گفت :
_مامانت خودش می دونه که چقدر دوستش دارم....
مهتاب به جای من جواب داد :
_آخه چه فایده بابا..... شما خیلی مامانو دوست داری.... ناراحت نشی بابا.... ولی خیلی هم نیش و کنایه می زنی....
یوسف سرش را از کنار شانه ام خم کرد و نگاهم.
_آره فرشته؟
جوابش را ندادم و با همان حالت قهر سرم را خلاف نگاهش چرخاندم که مهتاب باز ادامه داد :
_ببین بابا.... دلشو شکستی.... بوسش کن بابا... از دلش در بیار.
یوسف برای خنداندن من، کمی بامزه بازی در آورد.
_استغفرالله.... توی خیابان....
_بابا بوسش کن دیگه.... دلش شکسته....
_خدایا ما رو ببخش.... قصدمون ترویج فرهنگ غیر اخلاقی نیست.... دلش شکسته خدا....
و بعد بوسه ای روی گونه ی چپم زد.
مهتاب کف زد و با شوق گفت :
_حالا نوبت توعه مامان... یه عمر باهاش لجبازی کردی از دلش در بیار.
چشم غره ای به مهتاب رفتم که یوسف آهی نمایشی کشید.
_دیدی مهتاب بابا..... دیدی مامانت منو دوست نداره..... دیدی ناراحتی من واسش مهم نیست.
و مهتاب چشمکی زد.
_مامان زود باش.... مامان، داماد رو ببوس و تمام.... شام مهمان باباییم مامان.... می خواد سنگ تموم بذاره برامون.... زود باش دیگه مامان....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_679
یعنی دلم می خواست یک گوش مالی حسابی به مهتاب می دادم.
کاری کرد که بوسه را به گونه ی یوسف زدم و با این ترفند مهتاب، یوسف ناچار شد بحث و حرف هایش را بگذارد برای وقتی دیگر.
دوباره راه افتادیم سمت شهرمان. یوسف این بار سکوت کرد و مهتاب برای بر ملا نشدن شیطنتش، هر از گاهی به من نگاه می کرد و می پرسید:
_مامان خوبی؟
و من همانطور که دراز کشیده بودم تنها لب می زدم:
_می کشمت صبر کن فقط.
و یوسف هم گاهی سراغم را می گرفت.
_فرشته خوبی؟.... یه چیزی بگو صداتو بشنوم.
و من ناچار می شدم بگویم :
_خوبم....
و او بلند می گفت :
_الهی شکر..... می گم بوسه ام جادو می کنه.... دیدی مهتاب؟.... حال مامانت خوب شد.
و مهتاب هم با یوسف همراهی می کرد.
_بله... قطعا بوسه های با محبت شما حال مامان رو خوب کرد...
و بعد از چندباری که حالم را پرسیدند، بالاخره مهتاب رفت سراغ سوال اصلی.
_حالا بابا حال مامان که خوب شده... شما بگو شام می خوای به ما چی بدی؟
_هر چی دوست دارید....
مهتاب نگاهم کرد.
_مامان چی بخوریم؟
_برای من فرقی نمی کنه.....
و مهتاب شروع کرد به سفارش دادن.
_من که باید یه چلوکباب چرب با سماق فراوان با دو تا گوجه و کباب برگ بخورم.... شایدم شیشلیک.... مخلفات هم باید هم زیتون پرورده باشه هم سالاد فصل.... هم ترشی لیته.... دوغ هم که باید باشه.....
_خب پس من و مامانت، تو رو می ذاریم رستوران هر چی می خوای سفارش بده، من و مامانت می ریم خونه نون و پنیر می خوریم.
_بابا داری زیر قولت می زنی.... یادت باشه.
_آخه دخترم... اینی که تو می خوای سفارش بدی، قد جیب من نیست.... می ترسم آخرش مجبور بشم ظرفای رستوران رو بشورم.
_من نمی دونم بابا.... داد زدی، حال مامان رو بد کردی، شامم نمی خوای بدی؟!
یوسف نگاهم کرد از آینه ی وسط ماشین و پرسید :
_من داد زدم فرشته؟
سرم را تکان دادم که متعجب شد.
_من داد نزدم!
_بابا انکار نکن دیگه... شما هر وقتی که داد می زنی مامان نفسش می گیره.... داد زدی دیگه.
و یوسف باز نگاهم کرد و پرسید :
_آره فرشته؟!.... من داد می زنم نفست می گیره؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_680
نگاهش کردم. به چشمان سیاهی که تنها در مستطیل کوچک آینه ی وسط ماشين پیدا بود و گفتم:
_آره.....
نگاهش چند ثانیه روی چشمانم ماند و بعد پَر کشید سمت جاده.
_عجب!.... فکر می کردم تو دیگه می دونی وقتی عصبانی می شم صدام بالا می ره ولی تو دلم هنوز همون یوسف عاشقم.
من سکوت کردم و باز مهتاب شیطنتش را شروع کرد.
_خب بابایی... تو که دلت چیزی نیست.... الهی قربون اون دل عاشقت برم... یه کم خودتو کنترل کن.... مامان دلش نازکه.... دلش می شکنه... نفسش می گیره..... حالا بابا اینا رو ول کنید... من گرسنه ام... شام چی شد آخرش؟
_هر جا می گید خوبه نگه دارم.
مهتاب با شوق کف زد و گفت :
_الان یه تابلوی تبلیغاتی دیدم.... یه رستوران شیک بین راهی بود.... 10 کیلومتر جلوتره.... بریم اونجا.
_هر چی مامانت بگه.
مهتاب سر برگرداند سمتم.
_مامان چی می گی؟
_من که حرفی ندارم.
و همان رستوران بین راهی، شام نگه داشتیم.
یک مجتمع تفریحی و اقامتی بین راهی بزرگ بود. هم پاساژ برای خرید داشت هم رستوران و پمپ بنزین و....
اول سمت نمازخانه رفتیم و نماز خواندیم، بعد وارد رستوران شدیم و پشت یکی از میزهایش نشستیم که مهتاب گفت :
_من برم یه دست و صورت بشورم بیام.... برای من کباب مخصوصش رو با تمام مخلفات سفارش بدید.
با خنده ای از این حجم عظیم سفارشش گفتم:
_نترکی دختر....
خندید و رفت. نگاهم از شیشه های بلند و کشیده ی رستوران به جاده و ماشين ها بود که دستان یوسف را روی دستم احساس کردم.
سرم سمتش چرخید که نگاه همراه با لبخندش را شامل حالم کرد.
_خوبی الان؟
به زور لبخندی که داشت نقشه ی مهتاب را شاید حتی لو می داد، روی لبانم کور کردم.
_خوبم.....
دستانم را میان دستان مردانه اش فشرد.
_مگه من چی گفتم فرشته که نفست گرفت!
سکوت کردم.... چون قطعا اگر لب می گشودم باید مهتاب را لو می دادم و او ادامه داد:
_عصبانی بودم خب.... تو اگه می دونستی یونس به من چی گفت، تو هم عصبانی می شدی.
_چی گفت؟!
_ولش کن....
_یعنی چی ولش کن....
_یعنی این که خودم بهش جواب رد دادم.
_جواب رد؟!.... مگه خواستگاريه؟!
سری تکان داد و گفت :
_دقیقا....
_دقیقا؟!... کُشتی منو یوسف.... یعنی واقعا قضیه خواستگاريه؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_681
و همان موقع با برگشت مهتاب، یوسف سکوت کرد و جوابم را نداد.
مهتاب نشست پشت میز و در حالیکه با دستمال کاغذی دستانش را خشک می کرد گفت :
_خب بابا.... حالا نوبت شماست... یه خودی نشون بده.... شما چی می خوری؟
یوسف نگاهم کرد و لبخند زد :
_اول شما بگو....
_من برام فرقی نمی کنه....
همان موقع پیش خدمت آمد و گفت :
_خیلی خوش آمدید قربان.
_ممنون....
_چی میل دارید؟
مهتاب فوری گفت :
_من کباب مخصوص با همه ی مخلفاتتون.
یوسف نگاهم کرد و گفت :
_شما هم یه چیزی بگو دیگه....
نگاهی به مِنو انداختم و گفتم:
_باقالی پلو با گردن....
یوسف هم مثل من سفارش داد و پیش خدمت که رفت، رو به مهتاب کردم.
_آخه تو اون همه مخلفات رو می تونی بخوری که سفارش می دی؟!
مهتاب با پرویی و شیطنت لبخند زد.
_آره.... خیلی گرسنه ام.... اگه منم نتونم، دوتا کبوتر عاشق سر میزم نشستن که اونا می تونن.
یوسف از شیرین زبانی مهتاب خندید و لپ مهتاب را گرفت و کشید.
_قربونش برم شیطنتش با مادرش مو نمی زنه!
مهتاب چشمکی به من زد و زیر لب گفت :
_بفرما....
اخمی کردم و به یوسف نگاه.
_من شیطنت داشتم؟!.... من چه شیطنتی داشتم آخه؟!.... نه عزیزم بابات اشتباه می کنه.... اونی که شیطنت داشت برادر خودش بود... عمو یونس شما خیلی شیطون بود.... یه بار که تازه همسایشون شده بودیم، زد کاسه ی آش رو ریخت، یه بار خودش رو تو حرم حضرت معصومه زد به معلولیت که بتونیم بریم حرم.... یه بارم وقتی ساواک ریخته بود تو خونه ی خدابیامرز خانم جونت، خودشو به معلولیت زد چون دنبالش بودن و اگه می گرفتنش، حتما بلایی سرش می آوردند.
مهتاب خندید و گفت :
_آره خاله طیبه تعریف کرد برام اینو.... خیلی عمو یونس بامزه است.
میان خنده های مهتاب، نگاهم برگشت سمت یوسف که متوجه حالت جدی چهره اش شدم. سرش را پایین انداخته بود و با ناخن انگشت اشاره ی دست راستش داشت خطوطی فرضی روی میز می کشید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_682
سکوت و جدیت چهره ی یوسف باعث تاملم شد. نگاهم هم نکرد. غذاها آمد و من برای یوسفی که حتی نگاهم نمی کرد، کمی سالاد کشیدم.
_یوسف....
_بله....
_باقالی پلو برام زیاده... بکشم برات؟
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_نه....
دیگر مطمئن شده بودم که حتما از من دلخور شده است. اما نمی خواستم مقابل مهتاب و سر میز شام حرف بزنم.
ناچار با همان قاشقی که در دستم بود، سرکی به بشقاب یوسف کشیدم و یک قاشق از غذایش را برداشتم و مقابل دهانش گرفتم.
این بار نگاهم کرد. نگاه خاصی که ته دلم را لرزاند!
سرسختانه لبانش برایم بسته بود که گفتم :
_لقمه ی محبت من به شماست.... البته از غذای خودتونه.
نگاهش همچنان روی صورتم بود. و جدیت نگاهش بدون لبخند داشت پایه های دلم را می لرزاند.
_بابا... ناز نکن دیگه.
مهتاب گفت این جمله را اما من خوب می دانستم ته آن نگاه خیره و جدی اش کلی حرف است!
بالاخره لب گشود و غذای درون قاشق را به دهان کشید.
سکوت سنگین یوسف، خیلی آزارم می داد. هر کاری کردم سر شام حرف نزد که نزد. بعد از شام هم با بشقابی که هنوز به نیمه هم نرسیده بود، از پشت میز برخاست و گفت :
_می رم صندوق حساب کنم بعدش تو ماشین منتظرتونم.
حتی مهتاب هم بعد از رفتن یوسف گفت :
_مامان... بابا چش شد یکدفعه؟!
_فکر کنم باید صبر کنم برسیم خونه حسابی حرف بزنیم.... برو دو تا ظرف یکبار مصرف بگیر غذاهامون که اضافه اومده رو ببریم.
مهتاب سه انگشت دست راستش را بالا آورد و گفت :
_سه تا ظرف... منم سیر شدم.
_ای بترکی دختر.... چقدر شکمویی!.... همش می ترسم یکی با یه خوراکی خوشمزه گولت بزنه.
خندید.
_مامان!.... مگه بچه ام؟!
_کم نه.... برو دیگه.
اضافه شام را درون ظروف یکبار مصرف ریختم و همراه مهتاب سمت ماشین برگشتیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_683
سمت خانه راه افتادیم.
چیزی نمانده بود. شاید دو یا سه ساعت دیگر.... مهتاب خوابش گرفته بود و صندلی عقب ماشین نشست و من صندلی جلو.
سکوت سخت یوسف، اما همچنان ادامه داشت.
برای باز شدن قفل زبانش گفتم:
_چایی می خوای یوسف؟
نگاهش به جاده بود که گفت:
_چایی نه....
_احساس می کنم ناراحتی....
نفس بلندی کشید و از آینه ی وسط به عقب نگاه کرد.
سر برگرداندم و دیدم مهتاب خوابیده است.
_خوابه....
و تا همین را گفتم، گفت :
_خیلی توی خاطراتت یونس آدم شوخ طبعیه.... آره؟
گیج شدم از سوالش و متعجب فقط نگاهش کردم.
_ببین فرشته..... درسته ما از تهران اومدیم... که خودت هم گفتی که بیاییم... یادته؟.... اما من هنوز روی همون حرفا و خاطره های گذشته حساسم.
_من فقط خواستم جواب حرف تو رو بدم که گفتی من خیلی شیطونم.
_کاش می گفتی آره خودت شیطنت کردی.... که کم شیطنت نداشتی.... سر اون اعلامیه ها و سر فرماندهی من توی پایگاه.... ولش کن... اصلا این چه بحثیه.... تو حالت خوب نیست و من حوصله ی بحث ندارم.... یه کم هم از حرفای یونس بهم ریختم.
_نگفتی یونس بهت چی گفته؟
آرام تر از قبل گفت :
_محمد رضا به یونس گفته که مهتاب رو براش خواستگاری کنند.
نگاهم روی صورت یوسف ماند.
_مهتاب!
آرام زمزمه کردم اما یوسف برای همان زمزمه ام گفت :
_یواش.... نمی خوام مهتاب بشنوه.
_حالا برای مهتاب زوده.... تازه می خواد کنکور بده.... ولی....
نگاه تند یوسف سمتم چرخید.
_ولی چی ؟!
_محمد رضا پسر خوبیه.... تحصیل کرده... وکالت خونده.... می خواد دفتر وکالت بزنه....
یوسف نفس بلندی کشید و باز آهسته گفت :
_ولی من دخترم رو به محمد رضا نمی دم.
_چرا آخه؟!.... پسر یاسره.... آقا یاسر خدابیامرز مرد خوبی بود....
_پسر خوبیه... من خودشو نمی گم ولی نمی خوام باز بخاطر مهتاب و محمد رضا، رابطه ی خانوادگی ما مثل قبل بشه.
_یوسف اون قضیه مال خیلی سال پیشه.... یونس خودش یه دختر داره.... فهیمه از زندگیش راضیه.... تو حساس شدی واقعا.
نفسش را حبس کرد و نگاهم.
_همین که گفتم.... من دخترم رو به محمد رضا نمی دم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_684
یوسف سکوت کرد و من هم ناچار شدم سکوت کنم.
به خانه رسیدیم. مهتاب را به زور تا اتاقش کشاندم. اما یوسف با همه ی خستگی اش خواب نداشت انگار.
_فرشته.... یه چایی می ذاری؟
_یوسف ساعت 3 نصفه شبه!
_خوابم نمیاد... تا اذان صبح بیدار می مونم بلکه بعدش خوابم ببره.
کتری را پُر آب کردم و روی گاز گذاشتم و نشستم کنارش.
_الان دیگه واسه چی اعصابت خرابه؟.... تو که می گی به یونس می خوای جواب رد بدی.... خب دیگه چرا غمبرک می زنی؟!
یک پا را تا زانو خم کرد و ساعد دست راستش را روی زانویش گذاشت.
_اینکه بعد این همه سال شیطنت های یونس یادته برام سواله.....
_یوسف من فقط....
نگاهم کرد و پرسید :
_تو فقط چی فرشته؟!.... هر وقتی ما می ریم تهران این جوری می شه....
_یوسف به خدا از دستت دلگیر می شم... می فهمی این حرفت یعنی چی؟!
_یعنی هر چی.... بابا به کی باید بگم.... من عاشق زنمم... من دیوونه و روانی توام.... من حتی روی تک تک خاطرات گذشته مون، غیرت دارم.... من حتی هنوزم وقتی خاطره ی دوران نامزدیت با یونس یادم میاد، دیوونه می شم.... وقتی یادم میاد واسه خبر شهادتش چطور گریه می کردی.... وقتی یادم میاد واسش نامه می نوشتی..... حالا هم که می بینم این جوری از گذشته هات یاد می کنی، دیوونه تر از زمانی می شم که با یونس نامزد کردی....
تو بهم بگو من چکار کنم.... منِ لعنتی چکار کنم که نخوام دخترم رو به پسر برادرم بدم؟..... من نمی خوام دوباره باب دید و بازدید و رفت و آمدها شروع بشه.... به خدا فرشته، افکار ما نصفش دست شیطانه... قبول داری اینو؟..... تو مگه دست خودته که به چی و کی فکر کنی؟.... میاد تو ذهنت.... من نمی خوام زن من تو فکر داداشم باشه.... نمی خوام داداشم حتی یادش بیاد که یه روزی چه عاشقانه های قشنگی با نامزد سابقش داشته.
نفس حبس شده ام با اتمام حرفش از سینه خارج شد.
_یوسف تو حساسی... پس این همه اسیر که برگشتن چی شدن؟... اونا زن و بچه نداشتن؟... اونا نامزد نداشتن؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_685
_بابا یکی از همکاران خودم.... فرشته به خدا یکی از همکاران خودم تعریف می کنه.... یکی از آشنایان خانوادگیشون اسیر شده بود و نامه داده بود و غیابی همسرش رو خودش طلاق داده بود چون فکر می کرد هیچ وقت دیگه زنده بر نمی گرده ولی آزاد شد و برگشت.
همسرش ازدواج کرده بود و این آقا از غصه دیوانه شد.... رفت دار المجانین.... فرشته به خدا من از این مورد ها زیاد سراغ دارم... فکره دیگه... فکر آدم درگیر می شه به خاطرات گذشته و ناخداگاه میاد توی ذهن.... حتی یکی دیگه تعریف می کرد که نامزدش که فقط شیرینی خورده بودند و عقد نکرده بودند، ازدواج کرده، اونم ازدواج کرده ولی هنوز توی خاطرش هست.... به خدا ما معصوم نیستیم.... پیغمبرم نیستیم.... خیلی باید احتیاط کنیم واسه حرفامون واسه فکرمون....
_باشه یوسف.... باشه.... اصلا تو درست می گی.... من اشتباه کردم اون حرفو زدم.... حالا هم شب بخیر می خوام بخوابم.
تا برخاستم مچ دستم را گرفت و کشید.
_کجا؟!... خوابت میاد همین جا بخواب... من خوابم نمیاد... قهر هم نکن... دلخور هم نباش... نفست هم حق نداره بگیره.
_دیگه نفسم که دست من نیست.... بخواد می گیره.
با لبخندی دستم را کشید تا سرم را روی پای چپش بگذارم.
_بخواب همین جا فرشته.... دیگه یوسفت تو دنیا فقط یه دلخوشی بیشتر نداره.... مادرم رفت.... دنیای من رفت.... حالا تو صاحب کل دنیای قلبمی....
دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و او عاشق ترین فرهاد عالم شد!
چشم بسته بودم که پنجه هایش لا به لای موهایم لغزید.
_نفس یوسف.... فقط خدا می دونه چقدر دوستت دارم.... یادته نشستی یه شبه 30 تا اعلامیه نوشتی و انگشتای دستت تاول زد!
گوشم با او بود که ادامه داد :
_خیلی از این کارت حرص خوردم.... من همیشه برای همه یه آدم جدی و اخمو بودم.... دست خودم نبود... حالت چهره و اَبروانم این طوریه.... اما به خدا هر وقت برای تو اخم کردم، ابروهام درد گرفت.... اخمای من برای تو هیچ وقت جدی نیست....
آنقدر خوب داشت عاشقانه ترین لالایی را برایم می خواند که زیر نوازش دستش خوابم برد.
نمی دانم کجای کلامش بود ولی تا آنجا که گفت؛ من همیشه عاشقت بودم و هستم و خواهم بود، را شنیدم که گوش هایم دیگر چیزی نشنید و از خستگی به خواب رفتم.
زمان در عالم رویا گم کردم که با نوازش دست یوسف چشم گشودم.
_فرشته.... فرشته جان.... اذان صبحه.... خواب نمونی.... بلند شو عزیزم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_686
نماز صبح را خواندم و باز از خستگی خوابم برد و اصلا نفهمیدم یوسف کی سرکار رفت ....
مهتاب هم کلاس کنکور داشت و قرار بود صبح به کلاسش برود.
من هم خوابیدم تا ساعت 9 صبح که با صدای تلفن برخاستم.
خواب آلود گوشی را برداشتم و گفتم:
_الو....
_سلام فرشته.... خوبی؟
فهیمه بود و انگار نه انگار که ما تمام شب در راه بودیم!
_سلام.... بذار برسیم بعد زنگ بزن.
_رسیدید دیگه....
_آره 3 نصفه شب رسیدیم....
_خب آخه کارت داشتم.... دیدم الان هیچکس نیست زنگ زدم.
_مگه چی شده؟
آهی کشید و گفت :
_هیچی.... هیچی باور کن.
_پس چی شده؟
فهیمه مردد شد و همین تردیدش قلبم را لرزاند.
_فهیمه می گی چی شده یا نه؟
_فرشته باید باهات مفصل حرف بزنم.... تو مراسم خاله اقدس نشد.... یعنی جای خلوتی پیدا نشد که بگم.... هر جا بودیم، بچه ها بودن... خاله طیبه بود....
دلشوره گرفتم.
_فهیمه می گی چی شده یا نه..... سکته دادی منو....
_در مورد... در مورد محمد رضاست.
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_خدا خفه ات نکنه... ترسیدم.... اونو می دونم.
_می دونی؟... کی بهت گفته؟
_یوسف دیگه....
آهی کشید.
_آره.... محمد رضا رفته با یونس حرف زده که واسه مهتاب با یوسف حرف بزنن.... خامی کرده بچه.... اشتباه کرده... زیاد حرفشو جدی نگیر.... چون این ازدواج اصلا به صلاحش نیست.
با آنکه یوسف هم مخالف صد در صد این ازدواج بود اما بخاطر همان یک جمله ی « به صلاحش نیست ».... با کنجکاوی پرسیدم:
_ببخشید چرا به صلاحش نیست؟... البته این رو بگم که یوسف مخالفه شدیداً اما برام سواله که چرا می گی به صلاحش نیست!
فهیمه نفسش را توی گوشی تلفن خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه جواب داد:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_687
_ولش کن فرشته.... الان وقتش نیست.
نمی دانم چرا با حرص گفتم:
_الان وقتشه فهیمه.... هر چی می خوای می گی و اعصابم رو بهم می ریزی بعد زنگ می زنی می گی بعدا..... می گی یا نه.
_حالا چرا عصبانی می شی؟!
_عصبانی نشم؟!.... من خودم بخاطر حساسیت های یوسف به اندازه کافی مشغله فکری دارم... دیگه توان یه وسوسه ی فکری دیگه ندارم....
_فرشته جان چیزی نیست.... من همین جوری گفتم به صلاح نیست... باور کن.
آنقدر داغ کرده بودم که اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
_ببین فهیمه... وقتی یوسف بهم گفت مخالفه، من هیچ حرفی نزدم.... اما الان دیگه بهم برخورده.... دختر من چه عیب و ایرادی داره که می گی به صلاح نیست.... با وقار و متین نیست که هست.... درس خون نیست که هست.... دل پسر تو رو هم که برده.... اگر چه من تا الان مخالف بودم ولی دلم بدجوری می خواد یوسف رو راضی کنم تا این دوتا لااقل با هم نامزد کنن.
_فرشته!..... آروم باش.... منم اگه گفتم صلاح نیست یکی از دلیل هام خود یوسف بوده.... من خودم می دونم حساسیت های یوسف رو.... خب واسه همین به صلاح نیست.
_اینکه یوسف حساسه رو من باید بگم نه تو.... اگه من هیچی نمی گم تو نباید اینو تو روم بگی.
نفس پُری کشید.
_فرشته.... الان خسته ای... معلومه خوابت هم میاد بعدا حرف می زنیم.
صدایم را بالا بردم و با بی طاقتی گفتم:
_می گی یا زنگ بزنم از یونس بپرسم؟
ناگهان عصبی شد.
_بس کن دیگه... منو به اندازه ی کافی بدبخت کردی.... دیگه چی از جون پسرم و شوهرم می خوای.
انگار همان حرفی که برای گفتنش داشت تامل می کرد تا دست به سرم کند، بی اختیار از زبانش بیرون کشیدم.
وا رفتم و نشستم کف اتاق و تلفن به دست پرسیدم :
_بگو دیگه....
مکث کرد باز. صدایش نمی آمد و من نمی خواستم باز او سکوت کند.
_فهیمه... به جان یوسف زنگ می زنم به یونس ها.
و صدای گریه اش برخاست.
_فرشته... منو بیشتر از این بدبخت نکن... تو رو ارواح خاک خاله اقدس بذار یه سلام و علیکی بینمون بمونه.
دلم ریخت. نفسم از شدت دل پیچه و اضطراب گرفت اما باز پرسیدم :
_نمی گی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_688
گریست. شاید با هر اشکی که او می ریخت من هم داشتم از درون آتش می گرفتم.
_منم به درد یوسف دچار شدم فرشته.... دست خودم نیست... حساس شدم..... چکار کنم خب..... یونس خیلی خوبه ها.... مهربونه.... عاشق محمد رضا و فاطمه است.... زندگیم همه چیش خوبه... به خدا خوبه.... اما....
آن اما مرا کشت تا ادامه داد :
_گاهی دلم می خواد بمیرم.....
_فهیمه!
صدای گریه اش بلند شد.
_این همه سال به هیچ کی نگفتم.... حتی به خود یونس..... تو از این شهر رفتی، فکر می کردم همه چی خوب می شه.... خوشحال بودم چون زندگیمو دوست داشتم و دارم..... اما چکار کنم... توی گوشه گوشه ی زندگیم رد پای توعه فرشته..... من از اول عاشق یونس بودم ولی.... اون از اول تو رو می خواست.
و چند ثانیه ای فقط گریست.
گریه اش حالم را بد کرد. حالا دیگر به حساسیت های یوسف ایمان آورده بودم.... حق داشت پس..... شاید برای من خاطرات فقط یک خاطره بود اما انگار برای یونس اینطور نبود.
به سختی گفتم:
_فهیمه..... تا اینجا رو گفتی باید بقیه اش رو هم بگی..... به خدا اگه نگی زنگ می زنم یونس و هر چی از دهنم در میاد بهش می گم.
ناگهان با گریه فریاد کشید.
_فرشته تو رو قرآن..... تو رو ارواح خاک مادر و پدرمون..... زندگیم از هم می پاشه.... دیوونه زندگی خودتم داغون می شه.
به سختی نفس کشیدم.
_باید بتونه جلوی تداعی خاطراتش رو بگیره.... من و تو چه گناهی کردیم که زندگیمون رو دوست داریم.
فهیمه باز گریست. شاید فهیمه حساس شده بود.... شاید آن روز نباید زیادی اصرار می کردم. شاید ما خانم ها همیشه احساسی برخورد می کنیم اما یک چیزی بین حساسیت های شدید یوسف و این احساس فهیمه مشترک بود.... و همان نقطه ی مشترک داشت دیوانه ام می کرد.
باز سرش داد کشیدم:
_بگو فهیمه.....
و ناگهان صدای باز شدن در خانه آمد اما توجهی نکردم و فهیمه گفت :
_یونس گاهی با من از خاطراتش می گه.... فرشته دیوونه میشم از شنیدنش اما باز به رو نمی آرم تا بگه... چون اگه نگه هزار تا فکر و خیال دیگه به سرم می زنه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_689
و ناگهان یوسف با دو نان سنگکی که در دست داشت در چهارچوب در ورودی خانه ظاهر شد.
از نگاهش فهمیدم که صدای فریادم را شنیده است. فوری گفتم :
_فهیمه جان.... حالا بهت زنگ می زنم... کاری نداری؟.... سلام برسون... خداحافظ.
تا گوشی را گذاشتم با لبخندی صد در صد نمایشی گفتم:
_فکر کردم رفتی اداره....
_رفتم نونوایی.... شلوغ بود خیلی منتظر شدم.... تو داد زدی سر خواهرت؟
برخاستم و سمتش رفتم و نان ها از او گرفتم.
چه حال بدی داشتم. نفسم بین دنده هایم گیر کرده بود. اما اگر یوسف ذره ای متوجه می شد حتما بو می برد که بخاطر عصبانیت است.
_نه... چیزی نبود.
فوری رفتم سمت آشپزخانه و سفره را برداشتم که دنبالم آمد.
_حالت خوبه؟
_آره....
_چرا تند نفس می کشی پس؟!
_این.... نه.... چیزی نیست..... داشتیم با فهیمه حرف می زدیم.... خنده ام گرفت.... نفسم گرفت.
_بعد وسط حرف و خنده با فهیمه، سرش داد می زدی؟!
_حساس شدی باز؟!
پوزخندی زد که انگار همه چیز را می داند.
_دروغگوی خوبی نیستی فرشته..... نفست گرفته... نمی دونم چرا نمی خوای جلوی من اسپری بزنی.... چیزی شده؟
_نه... همون قضیه ی محمد رضا و.... مهتاب.
از آشپزخانه بیرون رفت و من مهلت پیدا کردم تا چند نفس عمیق بکشم اما مگر ریتم نفس هایم آرام می گرفت.
هر دو دستم را روی کابینت گذاشتم و چشم بستم بلکه آرام نفس بکشم که نشد.
یوسف برگشت و سمتم آمد. چشم گشودم که خودش اسپری ام را روی لبانم گذاشت.
_بزن فرشته.... اصلا نفس نداری.
زدم و نفسم را با گاز اسپری به ریه فرستادم. و دوباره.....
تکیه زد به کابینت و پرسید:
_خب.... حالا بگو فهیمه واسه چی زنگ زده بود؟
نگاهش کردم و گفتم :
_حالم خوب نیست... می شه نگم.
ابرویی بالا انداخت و همانطور که هنوز به کابینت تکیه زده بود و دست به سینه نگاهم می کرد گفت :
_آهان... پس الان داری اعتراف می کنی که حالت بد شده!!... عجب!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_690
سکوت کرده بودم که اسپری را از میان دستانم گرفت. نگاهش کردم که لبخند طعنه داری زد.
_بهتر شدی؟
_می رم سفره رو بندازم باهم صبحانه بخوریم.... چرا سرکار نرفتی؟
_خسته بودم... امروزم مرخصی گرفتم.
سفره را انداختم و تا نشستیم سر سفره، تلفن باز زنگ خورد. من خواستم بلند شوم اما یوسف برخاست.
_بشین من جواب می دم.
نگاهم به سفره بود و گوشم با یوسف.
_بله..... سلام فهیمه خانم... شما خوب هستین؟.... چیزی شده؟..... فرشته حالش خوبه... چطور؟
دلشوره گرفتم و یوسف باز گفت :
_بله.... نه خوبه... ممنون... سلام برسونید.
نگاه يوسف سمتم آمد و گفت :
_پس داشتی با فهیمه می گفتی و می خندیدی که نفست گرفت.
سکوت کردم و حتی از نگاهش هم فرار.
_نگو فرشته جان... نگو عزیزم..... اینم یکی از اون موارد دروغی که همیشه می گی و انتظار داری باور کنم.... آره؟
نشست پای سفره و دیگر هیچ حرفی نزد.
یوسف خانه ماند آن روز تا نتوانم باز به فهیمه زنگ بزنم.
اما فقط ماندنش نبود!
او دلخور بود و با من حرف نمی زد. آنقدر که مهتاب از کلاس کنکورش آمد.
_سلام... من اومدم.... مامان ناهار چی داریم؟
و با دیدن یوسف و جدیتش کمی تعجب کرد.
_بابا!!... شما که خونه ای!
_امروز خسته بودم اداره نرفتم.
اما مهتاب تیزتر از این حرفها بود. سر سفره ی ناهار با دیدن سر سنگینی یوسف، باز گفت :
_من کلا دو ساعت نبودم باز قهر کردید با هم؟
یوسف قاشق غذایش را به دهان گذاشت و گفت :
_نه قهر نیستم.
_پس چرا مامانو نگاه نمی کنی؟! .... چرا اخمات تو همه بابا؟!
یوسف حتی نگاهش را از روی بشقابش بلند نکرد و گفت :
_خودش می دونه از چی ناراحتم.
_بابا.... باز می خوای مامان نفسش بگیره؟!
این بار سر بالا آورد و جواب داد :
_دیگه بعد از این همه سال زندگی، من ندونم کی نفسش می گیره؟!.... دیشب رو فیلم بازی کردید برام ولی امروز واقعا نفسش گرفت.
و مهتاب با نگرانی نگاهم کرد.
_آره مامان؟!.... امروز واسه چی نفست گرفته؟!.... بابا حتما باز خودت چیزی گفتی دیگه.
و یوسف عصبی دست از غذا خوردن کشید.
_نخیر.... امروز خاله فهیمه ی شما یه چیزی گفته....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#تݪنڳࢪآنہ🔖📍
✘اگه مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو چارتاق باز بذاری!
✘اگه چادر سرت کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه!
✘اگه چادر سر کنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی!
✘اگه چادر سر کنی و ولو یه نمه موهاتو بیرون بریزی!
✘اگه چادر سر کنی و رژ قررررمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی!💄
✘اگه چادر سر کنی و کفش هایلایت بپوشی!👠
✘اگه چادر سر کنی و ساپورت بپوشی و چادرو کلا جمع کنی ببری بالا!
✘اگه چادر سر کنی و زل بزنی تو چشم نامحرم!
✘اگه چادر سرکنی و قهقهه بزنی جلو چشم نامحرم!🧐
✘اگه چادر سر کنی و انگشتر به چه گندگی دستت کنی!
✘اگه چادر سر کنی و برق النگوهات تا دو فرسخ اونورترو بگیره!
✘اگه چادر سر کنی و لاک رنگوارنگ بزنی!💅↯
خلاصه اینکه اگه چــــادر سرکنی ولی عفــــیــــف نباشی ↶حضرت زهـــرا♥ شـــفاعتت که نمی کنه هیــــــچ
شــــکایت هم می کنه!
اونوقته که میشی مصداق خســـرالدنیـا و الاخــره!ببیــن دختـــر خوب!
✘ارزش نداره به قیمت خلـق خدا پا بذاری رو دستـورات خـدا✘
نگـاه کـن ببین خـدا ازت چـی خواسته!
یـادت باشه
✔️اون موهایی که بیرون میریزی...
✔️خنده های از ته دلت🤣
✔️زینت های ظاهریت
همـه و همـه اول ←امانت→ خداست
بعد هم فقـط برای ←یک نفـره→!
کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شـراکت بذاری!🙂💞
از همیـن حالا عهـد ببند با خودت که امانتدار خـوبی باشی
و اینـو بدون که هـر چقـدر بیشتـر از الان متعهـد باشـی
خـدا هم کسیـو برات میفرسته که به همون اندازه متعهـد باشه! 😍
✘چادری ها اگه پهلوشون درد دیـن نداشته باشه زهـرایی نیستن✘
اینـو یـادت نـره !
#استاد_عزیزی
#ℳ.ც
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_691
مهتاب نگاهم کرد. نگاه یوسف هم روی صورتم آمد.
هر دو منتظر واکنش من بودند اما من تنها از پای سفره برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. صدای مهتاب را از درون آشپزخانه هم شنیدم که به یوسف گفت :
_بابا حالا اذیتش نکن دیگه.... خب خواهرشه....اصلا اگه حرفی هم زده شما نباید باهاش این جوری رفتار کنی... دلش می شکنه خب.
با آن که تمام حرف های مهتاب را می شنیدم اما ذهنم درگیر حرفهای فهیمه بود.
« یونس گاهی با من از خاطراتش می گه..... فرشته دیوونه می شم از شنیدنش اما اصلا به رو نمی آرم ».
داشتم از این حرف فهیمه، جوش می آوردم. چرا باید یونس از خاطراتش با فهیمه حرف بزند و همان موقع به یاد حرفهای خودم از شیطنت یونس مقابل یوسف، افتادم.
تازه فهمیدم که شاید همان مرور ساده ی خاطراتی باشد که برای من هم اتفاق می افتد و همان طور که یوسف حساس است، فهیمه را هم حساس کرده!
در همان حین بود که مهتاب در حالیکه دست یوسف را گرفته بود، او را داخل آشپزخانه کشاند و گفت :
_مامان.... بابا می خواد یه چیزی بگه....
و خودش فوری از آشپزخانه بیرون رفت.
نگاهم به یوسف بود که کنار کابینت ورودی آشپزخانه ایستاده بود. نگاهش کردم و او هم نگاهم کرد.
کمی جلو آمد و بی مقدمه گفت :
_اصلا هر چی که با فهیمه گفتی برام مهم نیست.... خواهرته... شاید حرفهایی بینتون باشه که نخوای به من بگی اما....
و نگاهش بالا آمد و در چشمانم نشست.
_اما فرشته اگه از زندگی خودمون بخوای بهش حرفی بزنی.... ولو یه چیز ساده.... نمی دونم رفتیم بیرون... شام کجا بودیم.... کادو برات چی خریدم... همینا.... راضی نیستم.... به اونم بگو از زندگی خودش و یونس حرفی بهت نزنه.... خب؟
حق داشت. همین گفتن ها همیشه کار را خراب می کرد.
و من می دانستم یوسف دقیقا دغدغه اش چیست اما کمی دیر این حرف را زده بود.
حالا که فهیمه گفته بود و من تمام ذهن و فکرم درگیر شده بود.
_حالا.... قهری هنوز؟
با لبخند بی جونی نگاهش کردم.
_من قهرم به نظرت؟
_ناهارت رو چرا نخوردی پس؟
_تو خودتم دست از ناهارت کشیدی!
دستش تا صورتم بالا آمد و نشست روی گونه ی چپم.
_دلم می خواد یه فحش آن چنانی بهت بدم....
خنده ام گرفت.
_چرا؟؟!!
_آخه از بس دلمو می بری.... اینه زندگی؟!.... اینه که یه مرد دو دقیقه نتونه جلوی خودشو بگیره و خودش پا بذاره واسه آشتی.
_لوس نکن خودتو یوسف.... مهتاب دستت رو گرفت آورد تو آشپزخونه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_692
_اگه من کوتاه نمی اومدم مهتاب هم حریفم نبود.... حالا اگه تو میای تا منم ناهارم رو بخورم... اگه نمیای من سیرم.
من هم کمی ناز کردم و با لبخندی که مهارش سخت بود گفتم :
_اگه شما یه بوسه به من هدیه می دی که بیام.... وگرنه منم سیرم.
بوسه که هیچ، آغوشش را برایم گشود و مرا بین دستانش اسیر کرد و در گوشم گفت :
_فرشته ی قشنگ زندگیم... روز اولی که عاشقت شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از عشقت دیوونه بشم... ولی شدم.... من دیوونتم فرشته.... حساسیت هام از عشقه.... چشم ندارم کسی رو جز خودم توی نگاهت، خاطراتت، توی قلبت ببینم.
و من خیالش را آسوده کردم و گفتم :
_نیست یوسف... به خدا نیست... از اولش هم خودت بودی.... تو نمی دونی وقتی خاله طیبه بهم گفت که یونس می خواد بیاد خواستگاریم چقدر دلم شکست.... ازت دلخور شدم.... دلم خواست تا آخرم عمرم نبینمت.....
زیر گوشم خندید.
_ای بلا.... اگه دوستم داشتی چرا بروز ندادی؟!... همیشه فکر می کردم از من بخاطر جدیتم می ترسیدی.
_غرور داشتم.... سخت بود که حتی پیش خودم اعتراف کنم که عاشقتم.... اما بودم... به خدا عاشقت بودم و هستم.
محکمتر مرا بین بازوانش فشرد که صدای سرفه ای آمد.
سرم از کنار شانه ی یوسف به سمت چپ کج شد. مهتاب بود و با لبخندی که داشت مهارش می کرد، نگاهمان.
یوسف مرا از آغوشش جدا کرد که مهتاب گفت :
_ببخشید... ولی قابل توجه لیلی و مجنون که غذا یخ شد.... منم گرسنه ام باز.... اگه غذا می خورید بفرمایید.... وگرنه من ترتيب دوتا بشقاب غذای دست خورده ی روی سفره رو بدم.
یوسف نگاهم کرد.
_اشتها داری یا نه؟
_بله....
_شکمو خانم دست به غذاها نزنی.... دیشب هم تو رستوران همه ی غذاها رو خوردی.... الان دیگه غذاها مال ماست.
مهتاب خندید و گفت :
_پس بفرمایید دیگه.....
ناهار را خوردیم که کمی خواب چشمانم را پُر کرد. یوسف هم خسته بود. او حتی به اندازه چند ساعتی که من خوابیده بودم هم نخوابیده بود.
هر دو نیاز به استراحت داشتیم. استراحتی که شاید باز قبل از آمدن یک طوفان، برای موج های آرام زندگی من لازم بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_693
فردای آن روز یوسف به اداره رفت و من خودم به فهیمه زنگ زدم.
_سلام.... دیروز دیوونه ام کردی با حرفات....
_سلام... ببخشید فرشته جان.... ولی من دیگه موندم حرفام رو به کی بزنم....
_فهیمه جان... باید حرفاتو به خود یونس بزنی.... باید از همون اول بهش می گفتی که اذیت می شی از این جور حرفا.... اصلا اونم قصد و غرضی نداره ولی باید بدونه که حال همسرش با اینجور حرفا بد می شه..... منم از دیروز دارم فکر می کنم که اصلا این ازدواج به صلاح مهتاب و محمد رضا نیست.... مهتاب هنوز تازه می خواد کنکور بده.... اصلا زوده برای ازدواجش... می خواد درسشو بخونه.
_فرشته... من همه ی اینا رو می دونم... ولی بهم بگو چطوری یونس و محمد رضا رو راضی کنم.
_دیگه اونش دست من نیست.... هنر خودته....
_آخه.... آخه همین دیشب یه سری حرفا شد که.....
کلافه شدم.
_چه حرفایی؟!
_یونس می گفت به یوسف در مورد محمد رضا گفته.... و می خواد زودتر جواب بگیره.
عصبی شدم.
_چه خبره.... چقدر عجله آخه!.... هنوز چهلم خاله اقدس هم نشده!
_چی بگم.... انگار این جوری داره غصه ی مادرشو فراموش می کنه.
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_بذار من با یوسف حرف می زنم زودتر یه نه ی محکم بهشون می گیم که خیالشون راحت بشه.
_دلم به حال محمد رضا می سوزه.... خیلی مهتاب رو دوست داره.
_لا اله الا الله.... فهیمه.... بس کن تو رو خدا..... تو باهاش حرف بزن.... یه کاری کن از فکر مهتاب بیاد بیرون.
فهیمه قبول کرد اما قضیه ی محمد رضا و مهتاب به همین جا ختم نشد.
یونس یکبار دیگر به یوسف زنگ زد تا جواب قطعی بگیرد و من پیشنهاد دادم تا بعد از چهلم خاله اقدس صبر کنند تا بهتر بتوانیم راضی شان کنیم که مهتاب و محمد رضا به درد هم نمی خورند.
و چقدر روزها زود گذشت!
آنقدر زود که مهتاب کنکورش را داد و یک هفته بعد از کنکور مهتاب، چهلم خاله اقدس شد و باز ما به تهران رفتیم.
این بار یوسف هم قاطعانه و مصمم بود که درخواست یونس و درخواست خواستگاری اش را برای مهتاب، رد کند.
اما قضیه به همین سادگی نبود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_694
مراسم چهلم خاله اقدس تمام شد و همان شب بعد از چهلم که قرار بود فردای آن روز، ما به شهرمان برگردیم، خاله طیبه ما را همگی، شام مهمان خودش کرد.
هنوز شام نخورده برایمان چند کادو آورد و گفت :
_بسم الله.... خدا بیامرزه اقدس رو ولی شگون نداره پیراهن مشکی به تن داشته باشید.... اقدس هم این آخری ها داشت خیلی اذیت می شد.... مریض احوال بود و همش تو بستر افتاده بود.
بعد خودش تک تک کادوها را جلوی رویمان گذاشت و گفت :
_بازش کنید ناقابله.
بلوز من یک شومیز صورتی رنگ زیبا بود و برای فهیمه همان مدل اما سبز رنگ.
برای یونس و یوسف هم پیراهن مردانه.... برای مهتاب یک روسری سرخابی که قطعا به پوست سفیدش می آمد و برای محمد رضا و فاطمه هم یک پیراهن مردانه و یک شال آبی....
وقتی همه کادوهایشان را گرفتند و از خاله طیبه تشکر کردند، یونس بی مقدمه گفت :
_اگه قراره من یکی، لباس مشکی عزای مادرم رو از تن به در کنم، باید اول یه جواب بله از داداشم بگیرم.
و من دلشوره گرفتم همان موقع و به فهیمه نگاه کردم که یوسف بلند گفت :
_الان موقعیت این حرفا نیست یونس.
_چرا داداش؟!.... خدا بیامرز مادر خودش یکی از آرزوهاش بود.
یوسف دستی روی ران پایش زد.
و این بار من بی مقدمه گفتم :
_آقا یونس.... من قبلا جواب شما رو به فهیمه جان گفتم.... لطفا دیگه مطرحش نکنید چون بقیه خبر ندارند.
و همان موقع خاله طیبه گفت :
_چه خبره!.... به ما هم بگید.....
یوسف فوری با جدیت جواب داد :
_هیچی خاله جان.... این قضیه منتفی است.... فهیمه خانم شما رفتید خونه بهشون بگید.
و یونس با اخم یوسف را نگاه کرد.
_من خودم به شما گفتم بعد جواب منو به فهیمه می گید؟!
و یوسف باز گفت :
_صلاح نیست.... اصلا این بحث رو نباید امشب مطرح می کردی.
_چرا؟!.... چون شما از پسر من خوشت نمیاد باید جواب رد بدی؟!
مهتاب گیج و منگ به ما نگاه می کرد که فوری گفتم:
_مهتاب جان.... برو تو اتاق عزیزم... این بحث اصلا به شما ربطی نداره.
مهتاب برخاست و با این حرف من، نگاه ناراحت یونس سمتم آمد.
_دستت درد نکنه زن داداش.... یه عمر از من و خانواده ام مثل جذامی ها فرار کردید حالا داری دخترت رو هم از من فراری می دی؟!
شوکه شدم تا خواستم جواب یونس را بدهم، یوسف با اخم و جدیتی که به نظرم کمی بیشتر از قبل شده بود گفت :
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#آرامشم🌱
#آرزو
.
•[ وَاجعَل قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً ...
و #دل♡ مرا سرگشته و
دیوانۀ #عشق خود قرار ده ... ]•
#دعایکمیل📿
♥️
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_695
_بس کن یونس... من همون اول بهت گفتم جوابم چیه ولی هی گفتی باشه بعد... بذار بعد چهلم مادر.... حالا با خانومت حرف بزن.... حالا یه بار دیگه می گم.... این ازدواج رو به صلاح این دو جوون نمی بینم.... تمام..... بلند شو فرشته.... ما بریم بهتره.
تا برخاستم یونس هم برخاست.
عصبی بود که گفت:
_من می دونم بخاطر چی داری جواب رد می دی.... گذشته ها تموم شده.... چرا بخاطر گذشته ها جلوی این دوتا جوون رو می گیری؟!
تا یوسف خواست حرفی بزند من گفتم:
_گذشته ها تموم نشده.... فهیمه گفتی یا نه.... بگو.... بگو به شوهرت که خود تو هم مخالفی.
و خاله طیبه همین جا بود که برخاست و گفت :
_خب به منم بگید چی شده؟!
و انگار هیچ کس نمی خواست حرفی بزند حتی فهیمه که من ناچار شدم باز بگویم.
_بگو فهیمه.... بگو که چند وقت پیش بهم زنگ زدی و گفتی صلاح نیست چون نمی خوای باز خاطرات تکرار بشن.... بگو که به من چی گفتی.
نگاه یونس سمت فهیمه برگشت که یوسف با اخم نگاهم کرد. شاید باید همانجا سکوت می کردم ولی هیچ وقت در اوج عصبانیت شیطان نمی گذارد که افکار ما درست به نتیجه گیری و انتخاب ختم شود.
محمد رضا هم از این جمع متشنج برخاست و گفت :
_مامان.... چی گفتی شما؟!
و یونس با جدیت تمامی که خیلی به یوسف شبیه بود گفت :
_شما برو خونه....
محمد رضا تا خواست حرفی بزند، یونس صدایش را بالاتر برد.
_برو خونه گفتم....
محمدرضا سرش را پائین گرفت و بی هیچ حرفی رفت. بعد از رفتنش نگاه یونس سمتم آمد. به قدری جدی که لحظه ای ترسیدم.
_من نمی دونم فهیمه چی گفته ولی.... حتی اگه حرفی هم زده، به خواهرش زده... شما نباید توی جمع می گفتید.
و من کور شدم... شاید کر شدم... نادانی کردم.... حرصم گرفته بود از حرف یونس و با بی فکری گفتم:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_696
_آقا یونس... من زندگیم رو دوست دارم... من عاشق همسرم هستم.... من از اول هم یوسف رو دوست داشتم.... قسمت نشد... یوسف نخواست همون اول حرف دلشو بزنه و همه ی این ماجراها از همون موقع شروع شد.
ناگهان یوسف فریاد کشید :
_فرشته!
و من باز ادامه دادم:
_وقتی می گم صلاح نیست یعنی صلاح نیست دوباره خاطرات تکرار بشه.... اینقدر از گذشته و خاطراتتون حرف نزنید حتی با فهیمه.... من یکی حلالتون نمی کنم.
یوسف جلو آمد و مقابلم ایستاد. نگاه تند و خشمگینش یک طرف، چشمان رنگ خونش یک طرف دیگر.
_دهنتو ببند فرشته.
ولی نشد... خیلی پُر بودم.... شاید به قدر سالیان سال....
_نمی تونم یوسف... بذار بگم این همه سال واسه دو سال نامزدی چقدر اذیت شدم.... چقدر سختی کشیدم.... دیگه طاقت ندارم دوباره از خواهرم بشنوم که این همه مدت.....
یوسف دستش را بلند کرد اما نزد....
_فرشته یه کلام دیگه بگی....
فقط نگاهش کردم. بغضم گرفت و چشم در چشمش خیره شدم. لحظه به لحظه داشت نگاه یوسف، زیر تابش نگاهم آرام می شد که یونس جلو آمد و دست یوسف را گرفت.
و من بی هیچ حرفی با حالی بد و خراب خارج شدم و وارد اتاقی رو به حیاط خاله طیبه شدم.
تا در را باز کردم مهتاب نگاهم کرد.
_مامان چی شده؟!.... جریان چیه؟
و نشستم کف اتاق نفس عمیق کشیدم تا درد قفسه ی سینه ام را آرام کنم.
_مامان تو رو خدا این جوری حرص نخور... مامان جان.
شانه هایم را مهتاب مالش می داد که خاله طیبه هم وارد اتاق شد و نیامده شروع کرد.
_تو اصلا فهمیدی حرفات چقدر زشت و بد بود؟!... خودت خجالت نکشیدی واقعا؟!
آهسته زمزمه کردم:
_دیگه خسته شدم... از همتون... از فهیمه که درد دلاشو به من می گه و منو بهم می ریزه.... از یوسف که حساس شده... از خود یونس که شده عامل همه ی دعواهای من و یوسف....
مهتاب کنار پایم روی دو زانو نشست و گفت :
_مامان ولش کن.... الانه که نفست بگیره.... خاله ول کنید این حرفا رو... حالش خوب نیست.
و همان موقع، یوسف هم آمد و تا در اتاق را باز کرد گفت :
_بلند بشید باید بریم.... مهتاب بلند شو.
و مهتاب با بغض گفت :
_بابا....
و یوسف عجیب ترین حرفی را زد که در طول عمرم از او شنیده بودم.
_بابا مُرد.... زود باش گفتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀