eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بابا یکی از همکاران خودم.... فرشته به خدا یکی از همکاران خودم تعریف می کنه.... یکی از آشنایان خانوادگیشون اسیر شده بود و نامه داده بود و غیابی همسرش رو خودش طلاق داده بود چون فکر می کرد هیچ وقت دیگه زنده بر نمی گرده ولی آزاد شد و برگشت. همسرش ازدواج کرده بود و این آقا از غصه دیوانه شد.... رفت دار المجانین.... فرشته به خدا من از این مورد ها زیاد سراغ دارم... فکره دیگه... فکر آدم درگیر می شه به خاطرات گذشته و ناخداگاه میاد توی ذهن.... حتی یکی دیگه تعریف می کرد که نامزدش که فقط شیرینی خورده بودند و عقد نکرده بودند، ازدواج کرده، اونم ازدواج کرده ولی هنوز توی خاطرش هست.... به خدا ما معصوم نیستیم.... پیغمبرم نیستیم.... خیلی باید احتیاط کنیم واسه حرفامون واسه فکرمون.... _باشه یوسف.... باشه.... اصلا تو درست می گی.... من اشتباه کردم اون حرفو زدم.... حالا هم شب بخیر می خوام بخوابم. تا برخاستم مچ دستم را گرفت و کشید. _کجا؟!... خوابت میاد همین جا بخواب... من خوابم نمیاد... قهر هم نکن... دلخور هم نباش... نفست هم حق نداره بگیره. _دیگه نفسم که دست من نیست.... بخواد می گیره. با لبخندی دستم را کشید تا سرم را روی پای چپش بگذارم. _بخواب همین جا فرشته.... دیگه یوسفت تو دنیا فقط یه دلخوشی بیشتر نداره.... مادرم رفت.... دنیای من رفت.... حالا تو صاحب کل دنیای قلبمی.... دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و او عاشق ترین فرهاد عالم شد! چشم بسته بودم که پنجه هایش لا به لای موهایم لغزید. _نفس یوسف.... فقط خدا می دونه چقدر دوستت دارم.... یادته نشستی یه شبه 30 تا اعلامیه نوشتی و انگشتای دستت تاول زد! گوشم با او بود که ادامه داد : _خیلی از این کارت حرص خوردم.... من همیشه برای همه یه آدم جدی و اخمو بودم.... دست خودم نبود... حالت چهره و اَبروانم این طوریه.... اما به خدا هر وقت برای تو اخم کردم، ابروهام درد گرفت.... اخمای من برای تو هیچ وقت جدی نیست.... آنقدر خوب داشت عاشقانه ترین لالایی را برایم می خواند که زیر نوازش دستش خوابم برد. نمی دانم کجای کلامش بود ولی تا آنجا که گفت؛ من همیشه عاشقت بودم و هستم و خواهم بود، را شنیدم که گوش هایم دیگر چیزی نشنید و از خستگی به خواب رفتم. زمان در عالم رویا گم کردم که با نوازش دست یوسف چشم گشودم. _فرشته.... فرشته جان.... اذان صبحه.... خواب نمونی.... بلند شو عزیزم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نماز صبح را خواندم و باز از خستگی خوابم برد و اصلا نفهمیدم یوسف کی سرکار رفت .... مهتاب هم کلاس کنکور داشت و قرار بود صبح به کلاسش برود. من هم خوابیدم تا ساعت 9 صبح که با صدای تلفن برخاستم. خواب آلود گوشی را برداشتم و گفتم: _الو.... _سلام فرشته.... خوبی؟ فهیمه بود و انگار نه انگار که ما تمام شب در راه بودیم! _سلام.... بذار برسیم بعد زنگ بزن. _رسیدید دیگه.... _آره 3 نصفه شب رسیدیم.... _خب آخه کارت داشتم.... دیدم الان هیچکس نیست زنگ زدم. _مگه چی شده؟ آهی کشید و گفت : _هیچی.... هیچی باور کن. _پس چی شده؟ فهیمه مردد شد و همین تردیدش قلبم را لرزاند. _فهیمه می گی چی شده یا نه؟ _فرشته باید باهات مفصل حرف بزنم.... تو مراسم خاله اقدس نشد.... یعنی جای خلوتی پیدا نشد که بگم.... هر جا بودیم، بچه ها بودن... خاله طیبه بود.... دلشوره گرفتم. _فهیمه می گی چی شده یا نه..... سکته دادی منو.... _در مورد... در مورد محمد رضاست. نفس بلندی کشیدم و گفتم: _خدا خفه ات نکنه... ترسیدم.... اونو می دونم. _می دونی؟... کی بهت گفته؟ _یوسف دیگه.... آهی کشید. _آره.... محمد رضا رفته با یونس حرف زده که واسه مهتاب با یوسف حرف بزنن.... خامی کرده بچه.... اشتباه کرده... زیاد حرفشو جدی نگیر.... چون این ازدواج اصلا به صلاحش نیست. با آنکه یوسف هم مخالف صد در صد این ازدواج بود اما بخاطر همان یک جمله ی « به صلاحش نیست ».... با کنجکاوی پرسیدم: _ببخشید چرا به صلاحش نیست؟... البته این رو بگم که یوسف مخالفه شدیداً اما برام سواله که چرا می گی به صلاحش نیست! فهیمه نفسش را توی گوشی تلفن خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه جواب داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ولش کن فرشته.... الان وقتش نیست. نمی دانم چرا با حرص گفتم: _الان وقتشه فهیمه.... هر چی می خوای می گی و اعصابم رو بهم می ریزی بعد زنگ می زنی می گی بعدا..... می گی یا نه. _حالا چرا عصبانی می شی؟! _عصبانی نشم؟!.... من خودم بخاطر حساسیت های یوسف به اندازه کافی مشغله فکری دارم... دیگه توان یه وسوسه ی فکری دیگه ندارم.... _فرشته جان چیزی نیست.... من همین جوری گفتم به صلاح نیست... باور کن. آنقدر داغ کرده بودم که اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: _ببین فهیمه... وقتی یوسف بهم گفت مخالفه، من هیچ حرفی نزدم.... اما الان دیگه بهم برخورده.... دختر من چه عیب و ایرادی داره که می گی به صلاح نیست.... با وقار و متین نیست که هست.... درس خون نیست که هست.... دل پسر تو رو هم که برده.... اگر چه من تا الان مخالف بودم ولی دلم بدجوری می خواد یوسف رو راضی کنم تا این دوتا لااقل با هم نامزد کنن. _فرشته!..... آروم باش.... منم اگه گفتم صلاح نیست یکی از دلیل هام خود یوسف بوده.... من خودم می دونم حساسیت های یوسف رو.... خب واسه همین به صلاح نیست. _اینکه یوسف حساسه رو من باید بگم نه تو.... اگه من هیچی نمی گم تو نباید اینو تو روم بگی. نفس پُری کشید. _فرشته.... الان خسته ای... معلومه خوابت هم میاد بعدا حرف می زنیم. صدایم را بالا بردم و با بی طاقتی گفتم: _می گی یا زنگ بزنم از یونس بپرسم؟ ناگهان عصبی شد. _بس کن دیگه... منو به اندازه ی کافی بدبخت کردی.... دیگه چی از جون پسرم و شوهرم می خوای. انگار همان حرفی که برای گفتنش داشت تامل می کرد تا دست به سرم کند، بی اختیار از زبانش بیرون کشیدم. وا رفتم و نشستم کف اتاق و تلفن به دست پرسیدم : _بگو دیگه.... مکث کرد باز. صدایش نمی آمد و من نمی خواستم باز او سکوت کند. _فهیمه... به جان یوسف زنگ می زنم به یونس ها. و صدای گریه اش برخاست. _فرشته... منو بیشتر از این بدبخت نکن... تو رو ارواح خاک خاله اقدس بذار یه سلام و علیکی بینمون بمونه. دلم ریخت. نفسم از شدت دل پیچه و اضطراب گرفت اما باز پرسیدم : _نمی گی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گریست. شاید با هر اشکی که او می ریخت من هم داشتم از درون آتش می گرفتم. _منم به درد یوسف دچار شدم فرشته.... دست خودم نیست... حساس شدم..... چکار کنم خب..... یونس خیلی خوبه ها.... مهربونه.... عاشق محمد رضا و فاطمه است.... زندگیم همه چیش خوبه... به خدا خوبه.... اما.... آن اما مرا کشت تا ادامه داد : _گاهی دلم می خواد بمیرم..... _فهیمه! صدای گریه اش بلند شد. _این همه سال به هیچ کی نگفتم.... حتی به خود یونس..... تو از این شهر رفتی، فکر می کردم همه چی خوب می شه.... خوشحال بودم چون زندگیمو دوست داشتم و دارم..... اما چکار کنم... توی گوشه گوشه ی زندگیم رد پای توعه فرشته..... من از اول عاشق یونس بودم ولی.... اون از اول تو رو می خواست. و چند ثانیه ای فقط گریست. گریه اش حالم را بد کرد. حالا دیگر به حساسیت های یوسف ایمان آورده بودم.... حق داشت پس..... شاید برای من خاطرات فقط یک خاطره بود اما انگار برای یونس اینطور نبود. به سختی گفتم: _فهیمه..... تا اینجا رو گفتی باید بقیه اش رو هم بگی..... به خدا اگه نگی زنگ می زنم یونس و هر چی از دهنم در میاد بهش می گم. ناگهان با گریه فریاد کشید. _فرشته تو رو قرآن..... تو رو ارواح خاک مادر و پدرمون..... زندگیم از هم می پاشه.... دیوونه زندگی خودتم داغون می شه. به سختی نفس کشیدم. _باید بتونه جلوی تداعی خاطراتش رو بگیره.... من و تو چه گناهی کردیم که زندگیمون رو دوست داریم. فهیمه باز گریست. شاید فهیمه حساس شده بود.... شاید آن روز نباید زیادی اصرار می کردم. شاید ما خانم ها همیشه احساسی برخورد می کنیم اما یک چیزی بین حساسیت های شدید یوسف و این احساس فهیمه مشترک بود.... و همان نقطه ی مشترک داشت دیوانه ام می کرد. باز سرش داد کشیدم: _بگو فهیمه..... و ناگهان صدای باز شدن در خانه آمد اما توجهی نکردم و فهیمه گفت : _یونس گاهی با من از خاطراتش می گه.... فرشته دیوونه می‌شم از شنیدنش اما باز به رو نمی آرم تا بگه... چون اگه نگه هزار تا فکر و خیال دیگه به سرم می زنه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و ناگهان یوسف با دو نان سنگکی که در دست داشت در چهارچوب در ورودی خانه ظاهر شد. از نگاهش فهمیدم که صدای فریادم را شنیده است. فوری گفتم : _فهیمه جان.... حالا بهت زنگ می زنم... کاری نداری؟.... سلام برسون... خداحافظ. تا گوشی را گذاشتم با لبخندی صد در صد نمایشی گفتم: _فکر کردم رفتی اداره.... _رفتم نونوایی.... شلوغ بود خیلی منتظر شدم.... تو داد زدی سر خواهرت؟ برخاستم و سمتش رفتم و نان ها از او گرفتم. چه حال بدی داشتم. نفسم بین دنده هایم گیر کرده بود. اما اگر یوسف ذره ای متوجه می شد حتما بو می برد که بخاطر عصبانیت است. _نه... چیزی نبود. فوری رفتم سمت آشپزخانه و سفره را برداشتم که دنبالم آمد. _حالت خوبه؟ _آره.... _چرا تند نفس می کشی پس؟! _این.... نه.... چیزی نیست..... داشتیم با فهیمه حرف می زدیم.... خنده ام گرفت.... نفسم گرفت. _بعد وسط حرف و خنده با فهیمه، سرش داد می زدی؟! _حساس شدی باز؟! پوزخندی زد که انگار همه چیز را می داند. _دروغگوی خوبی نیستی فرشته..... نفست گرفته... نمی دونم چرا نمی خوای جلوی من اسپری بزنی.... چیزی شده؟ _نه... همون قضیه ی محمد رضا و.... مهتاب. از آشپزخانه بیرون رفت و من مهلت پیدا کردم تا چند نفس عمیق بکشم اما مگر ریتم نفس هایم آرام می گرفت. هر دو دستم را روی کابینت گذاشتم و چشم بستم بلکه آرام نفس بکشم که نشد. یوسف برگشت و سمتم آمد. چشم گشودم که خودش اسپری ام را روی لبانم گذاشت. _بزن فرشته.... اصلا نفس نداری. زدم و نفسم را با گاز اسپری به ریه فرستادم. و دوباره..... تکیه زد به کابینت و پرسید: _خب.... حالا بگو فهیمه واسه چی زنگ زده بود؟ نگاهش کردم و گفتم : _حالم خوب نیست... می شه نگم. ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که هنوز به کابینت تکیه زده بود و دست به سینه نگاهم می کرد گفت : _آهان... پس الان داری اعتراف می کنی که حالت بد شده!!... عجب! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
صبح یعنی تپش قلب زمان❤️ در هوس دیدن تو ڪه بیایی و زمین، گلشن اسرار شود سلام ظهر تون بخیر و نیڪی🌹 امروزتون شاد شاد🌺
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت کرده بودم که اسپری را از میان دستانم گرفت. نگاهش کردم که لبخند طعنه داری زد. _بهتر شدی؟ _می رم سفره رو بندازم باهم صبحانه بخوریم.... چرا سرکار نرفتی؟ _خسته بودم... امروزم مرخصی گرفتم. سفره را انداختم و تا نشستیم سر سفره، تلفن باز زنگ خورد. من خواستم بلند شوم اما یوسف برخاست. _بشین من جواب می دم. نگاهم به سفره بود و گوشم با یوسف. _بله..... سلام فهیمه خانم... شما خوب هستین؟.... چیزی شده؟..... فرشته حالش خوبه... چطور؟ دلشوره گرفتم و یوسف باز گفت : _بله.... نه خوبه... ممنون... سلام برسونید. نگاه يوسف سمتم آمد و گفت : _پس داشتی با فهیمه می گفتی و می خندیدی که نفست گرفت. سکوت کردم و حتی از نگاهش هم فرار. _نگو فرشته جان... نگو عزیزم..... اینم یکی از اون موارد دروغی که همیشه می گی و انتظار داری باور کنم.... آره؟ نشست پای سفره و دیگر هیچ حرفی نزد. یوسف خانه ماند آن روز تا نتوانم باز به فهیمه زنگ بزنم. اما فقط ماندنش نبود! او دلخور بود و با من حرف نمی زد. آنقدر که مهتاب از کلاس کنکورش آمد. _سلام... من اومدم.... مامان ناهار چی داریم؟ و با دیدن یوسف و جدیتش کمی تعجب کرد. _بابا!!... شما که خونه ای! _امروز خسته بودم اداره نرفتم. اما مهتاب تیزتر از این حرفها بود. سر سفره ی ناهار با دیدن سر سنگینی یوسف، باز گفت : _من کلا دو ساعت نبودم باز قهر کردید با هم؟ یوسف قاشق غذایش را به دهان گذاشت و گفت : _نه قهر نیستم. _پس چرا مامانو نگاه نمی کنی؟! .... چرا اخمات تو همه بابا؟! یوسف حتی نگاهش را از روی بشقابش بلند نکرد و گفت : _خودش می دونه از چی ناراحتم. _بابا.... باز می خوای مامان نفسش بگیره؟! این بار سر بالا آورد و جواب داد : _دیگه بعد از این همه سال زندگی، من ندونم کی نفسش می گیره؟!.... دیشب رو فیلم بازی کردید برام ولی امروز واقعا نفسش گرفت. و مهتاب با نگرانی نگاهم کرد. _آره مامان؟!.... امروز واسه چی نفست گرفته؟!.... بابا حتما باز خودت چیزی گفتی دیگه. و یوسف عصبی دست از غذا خوردن کشید. _نخیر.... امروز خاله فهیمه ی شما یه چیزی گفته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
صبح یعنی تپش قلب زمان❤️ در هوس دیدن تو ڪه بیایی و زمین، گلشن اسرار شود سلام ظهر تون بخیر و نیڪی🌹 امروزتون شاد شاد🌺
🔖📍 ✘اگه مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو چارتاق باز بذاری! ✘اگه چادر سرت کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه! ✘اگه چادر سر کنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی! ✘اگه چادر سر کنی و ولو یه نمه موهاتو بیرون بریزی! ✘اگه چادر سر کنی و رژ قررررمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی!💄 ✘اگه چادر سر کنی و کفش هایلایت بپوشی!👠 ✘اگه چادر سر کنی و ساپورت بپوشی و چادرو کلا جمع کنی ببری بالا! ✘اگه چادر سر کنی و زل بزنی تو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سرکنی و قهقهه بزنی جلو چشم نامحرم!🧐 ✘اگه چادر سر کنی و انگشتر به چه گندگی دستت کنی! ✘اگه چادر سر کنی و برق النگوهات تا دو فرسخ اونورترو بگیره! ✘اگه چادر سر کنی و لاک رنگوارنگ بزنی!💅↯ خلاصه اینکه اگه چــــادر سرکنی ولی عفــــیــــف نباشی ↶حضرت زهـــرا♥ شـــفاعتت که نمی کنه هیــــــچ شــــکایت هم می کنه! اونوقته که میشی مصداق خســـرالدنیـا و الاخــره!ببیــن دختـــر خوب! ✘ارزش نداره به قیمت خلـق خدا پا بذاری رو دستـورات خـدا✘ نگـاه کـن ببین خـدا ازت چـی خواسته! یـادت باشه ✔️اون موهایی که بیرون میریزی... ✔️خنده های از ته دلت🤣 ✔️زینت های ظاهریت همـه و همـه اول ←امانت→ خداست بعد هم فقـط برای ←یک نفـره→! کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شـراکت بذاری!🙂💞 از همیـن حالا عهـد ببند با خودت که امانتدار خـوبی باشی و اینـو بدون که هـر چقـدر بیشتـر از الان متعهـد باشـی خـدا هم کسیـو برات میفرسته که به همون اندازه متعهـد باشه! 😍 ✘چادری ها اگه پهلوشون درد دیـن نداشته باشه زهـرایی نیستن✘ اینـو یـادت نـره ! #ℳ.ც ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مهتاب نگاهم کرد. نگاه یوسف هم روی صورتم آمد. هر دو منتظر واکنش من بودند اما من تنها از پای سفره برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. صدای مهتاب را از درون آشپزخانه هم شنیدم که به یوسف گفت : _بابا حالا اذیتش نکن دیگه.... خب خواهرشه....اصلا اگه حرفی هم زده شما نباید باهاش این جوری رفتار کنی... دلش می شکنه خب. با آن که تمام حرف های مهتاب را می شنیدم اما ذهنم درگیر حرفهای فهیمه بود. « یونس گاهی با من از خاطراتش می گه..... فرشته دیوونه می شم از شنیدنش اما اصلا به رو نمی آرم ». داشتم از این حرف فهیمه، جوش می آوردم. چرا باید یونس از خاطراتش با فهیمه حرف بزند و همان موقع به یاد حرفهای خودم از شیطنت یونس مقابل یوسف، افتادم. تازه فهمیدم که شاید همان مرور ساده ی خاطراتی باشد که برای من هم اتفاق می افتد و همان طور که یوسف حساس است، فهیمه را هم حساس کرده! در همان حین بود که مهتاب در حالیکه دست یوسف را گرفته بود، او را داخل آشپزخانه کشاند و گفت : _مامان.... بابا می خواد یه چیزی بگه.... و خودش فوری از آشپزخانه بیرون رفت. نگاهم به یوسف بود که کنار کابینت ورودی آشپزخانه ایستاده بود. نگاهش کردم و او هم نگاهم کرد. کمی جلو آمد و بی مقدمه گفت : _اصلا هر چی که با فهیمه گفتی برام مهم نیست.... خواهرته... شاید حرفهایی بینتون باشه که نخوای به من بگی اما.... و نگاهش بالا آمد و در چشمانم نشست. _اما فرشته اگه از زندگی خودمون بخوای بهش حرفی بزنی.... ولو یه چیز ساده.... نمی دونم رفتیم بیرون... شام کجا بودیم.... کادو برات چی خریدم... همینا.... راضی نیستم.... به اونم بگو از زندگی خودش و یونس حرفی بهت نزنه.... خب؟ حق داشت. همین گفتن ها همیشه کار را خراب می کرد. و من می دانستم یوسف دقیقا دغدغه اش چیست اما کمی دیر این حرف را زده بود. حالا که فهیمه گفته بود و من تمام ذهن و فکرم درگیر شده بود. _حالا.... قهری هنوز؟ با لبخند بی جونی نگاهش کردم. _من قهرم به نظرت؟ _ناهارت رو چرا نخوردی پس؟ _تو خودتم دست از ناهارت کشیدی! دستش تا صورتم بالا آمد و نشست روی گونه ی چپم. _دلم می خواد یه فحش آن چنانی بهت بدم.... خنده ام گرفت. _چرا؟؟!! _آخه از بس دلمو می بری.... اینه زندگی؟!.... اینه که یه مرد دو دقیقه نتونه جلوی خودشو بگیره و خودش پا بذاره واسه آشتی. _لوس نکن خودتو یوسف.... مهتاب دستت رو گرفت آورد تو آشپزخونه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _اگه من کوتاه نمی اومدم مهتاب هم حریفم نبود.... حالا اگه تو میای تا منم ناهارم رو بخورم... اگه نمیای من سیرم. من هم کمی ناز کردم و با لبخندی که مهارش سخت بود گفتم : _اگه شما یه بوسه به من هدیه می دی که بیام.... وگرنه منم سیرم. بوسه که هیچ، آغوشش را برایم گشود و مرا بین دستانش اسیر کرد و در گوشم گفت : _فرشته‌ ی قشنگ زندگیم... روز اولی که عاشقت شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از عشقت دیوونه بشم... ولی شدم.... من دیوونتم فرشته.... حساسیت هام از عشقه.... چشم ندارم کسی رو جز خودم توی نگاهت، خاطراتت، توی قلبت ببینم. و من خیالش را آسوده کردم و گفتم : _نیست یوسف... به خدا نیست... از اولش هم خودت بودی.... تو نمی دونی وقتی خاله طیبه بهم گفت که یونس می خواد بیاد خواستگاریم چقدر دلم شکست.... ازت دلخور شدم.... دلم خواست تا آخرم عمرم نبینمت..... زیر گوشم خندید. _ای بلا.... اگه دوستم داشتی چرا بروز ندادی؟!... همیشه فکر می کردم از من بخاطر جدیتم می ترسیدی. _غرور داشتم.... سخت بود که حتی پیش خودم اعتراف کنم که عاشقتم.... اما بودم... به خدا عاشقت بودم و هستم. محکمتر مرا بین بازوانش فشرد که صدای سرفه ای آمد. سرم از کنار شانه ی یوسف به سمت چپ کج شد. مهتاب بود و با لبخندی که داشت مهارش می کرد، نگاهمان. یوسف مرا از آغوشش جدا کرد که مهتاب گفت : _ببخشید... ولی قابل توجه لیلی و مجنون که غذا یخ شد.... منم گرسنه ام باز.... اگه غذا می خورید بفرمایید.... وگرنه من ترتيب دوتا بشقاب غذای دست خورده ی روی سفره رو بدم. یوسف نگاهم کرد. _اشتها داری یا نه؟ _بله.... _شکمو خانم دست به غذاها نزنی.... دیشب هم تو رستوران همه ی غذاها رو خوردی.... الان دیگه غذاها مال ماست. مهتاب خندید و گفت : _پس بفرمایید دیگه..... ناهار را خوردیم که کمی خواب چشمانم را پُر کرد. یوسف هم خسته بود. او حتی به اندازه چند ساعتی که من خوابیده بودم هم نخوابیده بود. هر دو نیاز به استراحت داشتیم. استراحتی که شاید باز قبل از آمدن یک طوفان، برای موج های آرام زندگی من لازم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز یوسف به اداره رفت و من خودم به فهیمه زنگ زدم. _سلام.... دیروز دیوونه ام کردی با حرفات.... _سلام... ببخشید فرشته جان.... ولی من دیگه موندم حرفام رو به کی بزنم.... _فهیمه جان... باید حرفاتو به خود یونس بزنی.... باید از همون اول بهش می گفتی که اذیت می شی از این جور حرفا.... اصلا اونم قصد و غرضی نداره ولی باید بدونه که حال همسرش با اینجور حرفا بد می شه..... منم از دیروز دارم فکر می کنم که اصلا این ازدواج به صلاح مهتاب و محمد رضا نیست.... مهتاب هنوز تازه می خواد کنکور بده.... اصلا زوده برای ازدواجش... می خواد درسشو بخونه. _فرشته... من همه ی اینا رو می دونم... ولی بهم بگو چطوری یونس و محمد رضا رو راضی کنم. _دیگه اونش دست من نیست.... هنر خودته.... _آخه.... آخه همین دیشب یه سری حرفا شد که..... کلافه شدم. _چه حرفایی؟! _یونس می گفت به یوسف در مورد محمد رضا گفته.... و می خواد زودتر جواب بگیره. عصبی شدم. _چه خبره.... چقدر عجله آخه!.... هنوز چهلم خاله اقدس هم نشده! _چی بگم.... انگار این جوری داره غصه ی مادرشو فراموش می کنه. نفس بلندی کشیدم و گفتم: _بذار من با یوسف حرف می زنم زودتر یه نه ی محکم بهشون می گیم که خیالشون راحت بشه. _دلم به حال محمد رضا می سوزه.... خیلی مهتاب رو دوست داره. _لا اله الا الله.... فهیمه.... بس کن تو رو خدا..... تو باهاش حرف بزن.... یه کاری کن از فکر مهتاب بیاد بیرون. فهیمه قبول کرد اما قضیه ی محمد رضا و مهتاب به همین جا ختم نشد. یونس یکبار دیگر به یوسف زنگ زد تا جواب قطعی بگیرد و من پیشنهاد دادم تا بعد از چهلم خاله اقدس صبر کنند تا بهتر بتوانیم راضی شان کنیم که مهتاب و محمد رضا به درد هم نمی خورند. و چقدر روزها زود گذشت! آنقدر زود که مهتاب کنکورش را داد و یک هفته بعد از کنکور مهتاب، چهلم خاله اقدس شد و باز ما به تهران رفتیم. این بار یوسف هم قاطعانه و مصمم بود که درخواست یونس و درخواست خواستگاری اش را برای مهتاب، رد کند. اما قضیه به همین سادگی نبود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مراسم چهلم خاله اقدس تمام شد و همان شب بعد از چهلم که قرار بود فردای آن روز، ما به شهرمان برگردیم، خاله طیبه ما را همگی، شام مهمان خودش کرد. هنوز شام نخورده برایمان چند کادو آورد و گفت : _بسم الله.... خدا بیامرزه اقدس رو ولی شگون نداره پیراهن مشکی به تن داشته باشید.... اقدس هم این آخری ها داشت خیلی اذیت می شد.... مریض احوال بود و همش تو بستر افتاده بود. بعد خودش تک تک کادوها را جلوی رویمان گذاشت و گفت : _بازش کنید ناقابله. بلوز من یک شومیز صورتی رنگ زیبا بود و برای فهیمه همان مدل اما سبز رنگ. برای یونس و یوسف هم پیراهن مردانه.... برای مهتاب یک روسری سرخابی که قطعا به پوست سفیدش می آمد و برای محمد رضا و فاطمه هم یک پیراهن مردانه و یک شال آبی.... وقتی همه کادوهایشان را گرفتند و از خاله طیبه تشکر کردند، یونس بی مقدمه گفت : _اگه قراره من یکی، لباس مشکی عزای مادرم رو از تن به در کنم، باید اول یه جواب بله از داداشم بگیرم. و من دلشوره گرفتم همان موقع و به فهیمه نگاه کردم که یوسف بلند گفت : _الان موقعیت این حرفا نیست یونس. _چرا داداش؟!.... خدا بیامرز مادر خودش یکی از آرزوهاش بود. یوسف دستی روی ران پایش زد. و این بار من بی مقدمه گفتم : _آقا یونس.... من قبلا جواب شما رو به فهیمه جان گفتم.... لطفا دیگه مطرحش نکنید چون بقیه خبر ندارند. و همان موقع خاله طیبه گفت : _چه خبره!.... به ما هم بگید..... یوسف فوری با جدیت جواب داد : _هیچی خاله جان.... این قضیه منتفی است.... فهیمه خانم شما رفتید خونه بهشون بگید. و یونس با اخم یوسف را نگاه کرد. _من خودم به شما گفتم بعد جواب منو به فهیمه می گید؟! و یوسف باز گفت : _صلاح نیست.... اصلا این بحث رو نباید امشب مطرح می کردی. _چرا؟!.... چون شما از پسر من خوشت نمیاد باید جواب رد بدی؟! مهتاب گیج و منگ به ما نگاه می کرد که فوری گفتم: _مهتاب جان.... برو تو اتاق عزیزم... این بحث اصلا به شما ربطی نداره. مهتاب برخاست و با این حرف من، نگاه ناراحت یونس سمتم آمد. _دستت درد نکنه زن داداش.... یه عمر از من و خانواده ام مثل جذامی ها فرار کردید حالا داری دخترت رو هم از من فراری می دی؟! شوکه شدم تا خواستم جواب یونس را بدهم، یوسف با اخم و جدیتی که به نظرم کمی بیشتر از قبل شده بود گفت : 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌱 . •[ وَاجعَل قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً ... و ♡ مرا سرگشته و دیوانۀ خود قرار ده ... ]• 📿 ♥️ ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بس کن یونس... من همون اول بهت گفتم جوابم چیه ولی هی گفتی باشه بعد... بذار بعد چهلم مادر.... حالا با خانومت حرف بزن.... حالا یه بار دیگه می گم.... این ازدواج رو به صلاح این دو جوون نمی بینم.... تمام..... بلند شو فرشته.... ما بریم بهتره. تا برخاستم یونس هم برخاست. عصبی بود که گفت: _من می دونم بخاطر چی داری جواب رد می دی.... گذشته ها تموم شده.... چرا بخاطر گذشته ها جلوی این دوتا جوون رو می گیری؟! تا یوسف خواست حرفی بزند من گفتم: _گذشته ها تموم نشده.... فهیمه گفتی یا نه.... بگو.... بگو به شوهرت که خود تو هم مخالفی. و خاله طیبه همین جا بود که برخاست و گفت : _خب به منم بگید چی شده؟! و انگار هیچ کس نمی خواست حرفی بزند حتی فهیمه که من ناچار شدم باز بگویم. _بگو فهیمه.... بگو که چند وقت پیش بهم زنگ زدی و گفتی صلاح نیست چون نمی خوای باز خاطرات تکرار بشن.... بگو که به من چی گفتی. نگاه یونس سمت فهیمه برگشت که یوسف با اخم نگاهم کرد. شاید باید همانجا سکوت می کردم ولی هیچ وقت در اوج عصبانیت شیطان نمی گذارد که افکار ما درست به نتیجه گیری و انتخاب ختم شود. محمد رضا هم از این جمع متشنج برخاست و گفت : _مامان.... چی گفتی شما؟! و یونس با جدیت تمامی که خیلی به یوسف شبیه بود گفت : _شما برو خونه.... محمد رضا تا خواست حرفی بزند، یونس صدایش را بالاتر برد. _برو خونه گفتم.... محمدرضا سرش را پائین گرفت و بی هیچ حرفی رفت. بعد از رفتنش نگاه یونس سمتم آمد. به قدری جدی که لحظه ای ترسیدم. _من نمی دونم فهیمه چی گفته ولی.... حتی اگه حرفی هم زده، به خواهرش زده... شما نباید توی جمع می گفتید. و من کور شدم... شاید کر شدم... نادانی کردم.... حرصم گرفته بود از حرف یونس و با بی فکری گفتم: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آقا یونس... من زندگیم رو دوست دارم... من عاشق همسرم هستم.... من از اول هم یوسف رو دوست داشتم.... قسمت نشد... یوسف نخواست همون اول حرف دلشو بزنه و همه ی این ماجراها از همون موقع شروع شد. ناگهان یوسف فریاد کشید : _فرشته! و من باز ادامه دادم: _وقتی می گم صلاح نیست یعنی صلاح نیست دوباره خاطرات تکرار بشه.... اینقدر از گذشته و خاطراتتون حرف نزنید حتی با فهیمه.... من یکی حلالتون نمی کنم. یوسف جلو آمد و مقابلم ایستاد. نگاه تند و خشمگینش یک طرف، چشمان رنگ خونش یک طرف دیگر. _دهنتو ببند فرشته. ولی نشد... خیلی پُر بودم.... شاید به قدر سالیان سال.... _نمی تونم یوسف... بذار بگم این همه سال واسه دو سال نامزدی چقدر اذیت شدم.... چقدر سختی کشیدم.... دیگه طاقت ندارم دوباره از خواهرم بشنوم که این همه مدت..... یوسف دستش را بلند کرد اما نزد.... _فرشته یه کلام دیگه بگی.... فقط نگاهش کردم. بغضم گرفت و چشم در چشمش خیره شدم. لحظه به لحظه داشت نگاه یوسف، زیر تابش نگاهم آرام می شد که یونس جلو آمد و دست یوسف را گرفت. و من بی هیچ حرفی با حالی بد و خراب خارج شدم و وارد اتاقی رو به حیاط خاله طیبه شدم. تا در را باز کردم مهتاب نگاهم کرد. _مامان چی شده؟!.... جریان چیه؟ و نشستم کف اتاق نفس عمیق کشیدم تا درد قفسه ی سینه ام را آرام کنم. _مامان تو رو خدا این جوری حرص نخور... مامان جان. شانه هایم را مهتاب مالش می داد که خاله طیبه هم وارد اتاق شد و نیامده شروع کرد. _تو اصلا فهمیدی حرفات چقدر زشت و بد بود؟!... خودت خجالت نکشیدی واقعا؟! آهسته زمزمه کردم: _دیگه خسته شدم... از همتون... از فهیمه که درد دلاشو به من می گه و منو بهم می ریزه.... از یوسف که حساس شده... از خود یونس که شده عامل همه ی دعواهای من و یوسف.... مهتاب کنار پایم روی دو زانو نشست و گفت : _مامان ولش کن.... الانه که نفست بگیره.... خاله ول کنید این حرفا رو... حالش خوب نیست. و همان موقع، یوسف هم آمد و تا در اتاق را باز کرد گفت : _بلند بشید باید بریم.... مهتاب بلند شو. و مهتاب با بغض گفت : _بابا.... و یوسف عجیب ترین حرفی را زد که در طول عمرم از او شنیده بودم. _بابا مُرد.... زود باش گفتم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌙 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان ✨شبتون مهتابی✨
صبح یعنی تپش قلب زمان❤️ در هوس دیدن تو ڪه بیایی و زمین، گلشن اسرار شود سلام ظهر تون بخیر و نیڪی🌹 امروزتون شاد شاد🌺
💔 ●عآصے‌وبےسࢪوپآ‌بودھ‌ام‌ومعتࢪفم حضࢪٺ‌عشق‌‌علمدآࢪ‌مࢪاآدم‌کرد●🥀🕊 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
🥀 🦋 ♡ جانِ جانا این دل تمومِ اون چیزیه که من دارم:) میسپارَمش به تو*.* 🌱 ↦ ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با چه وضعیتی از خانه ی خاله طیبه بیرون زدیم بماند. تا در ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم یوسف شروع کرد. خیلی خیلی عصبانی بود. _تو شورشو در آوردی فرشته..... اگه فهیمه نادونی کرده و حرفی زده باید بیای جلوی جمع اینا رو بگی.... چرا وقتی می گم ساکت شو، ساکت نمی شی؟! نفسم نه از آن اتفاق، بلکه از آدم ها و خاطرات تلخ و شاید هم کمی از فریاد های یوسف گرفت. نفس نداشتم چون زیادی عصبی شده بودم. عصبی از یونسی که حتی فکر نمی کردم بخواهد بحث محمد رضا را در مقابل خاله طیبه باز کند و بعد از آن بدتر بخواهد بله را در آن موقعیت هم بگیرد. اما بیشتر از این دلخور بودم که هیچ کس متوجه نشده بود که من تا آن روز چقدر صبر کردم.... چقدر غصه خوردم و چقدر حرفهایم را در قلبم محبوس کرده ام و آن روز دیگر نتوانستم. یوسف هنوز عصبانی بود و داشت داد و بیداد می کرد که مهتاب با گریه گفت : _بابا تو رو خدا.... مامان حالش خوب نیست.... تو رو خدا..... اسپری هاش توی چمدونه. سرم را تکیه دادم به لبه ی صندلی عقب ماشین و شیشه ی عقب را تا نصفه پایین دادم تا بلکه کمی نفس بکشم اما مشکل، نفس من نبود. مشکل از عصبانیتی بود که باعث حملات آسمی می شد. از همان اول همین طور بودم. کم کم احساس کردم. صداها دارد برایم دب می شود.... چشمانم داشت همه چیز را تار می دید و نفسم ضعیف و بی جان شده بود و نمی دانم چرا یوسف نگه نداشت؟! سرم گیج می رفت که بی جان افتادم روی صندلی عقب و آنقدر گیج و ناهوشیار که اصلا قادر به تکان خوردن نبودم. تنها صدای جیغ های بلند مهتاب بود که گه گاهی کمی می شنیدم. _مامان..... مامان جان.... چشم بسته بودم در عالم خلسه ای که هیچ غمی نداشت جز نفس هایی سخت که می خواست جان بگیرد شاید برای برخاستن از سینه ای که مخزن تمام حرفهایی بود که مدت ها درونش، نگه داشته بود. دستی زیر گردنم نشست، سرم کمی بالا آمد و اسپری را احساس کردم که بین لبانم نشست اما دیر بود.... آنقدر دیر که حمله ی آسمی شدت گرفته بود و بعد از چند بار اسپری زدن تنها مثل یک ماهی بیرون افتاده از تُنگ، لبانم را از هم باز کردم و نفسی بلعیدم اما نفس هایم آرام نگرفت. چشم بسته بودم و خودم را به همان نفس های نصف و نیمه سپردم. آنقدر که کامل بی هوش شدم و از دنیا و اطرافم جدا. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
•••• |الاای‌شاعران! چشمان‌او‌آرایهٔ‌وحے‌است بـرای‌مـاازآن‌بـاران،کمـےالـهـام‌بـردارید... ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
#ˢᵗᵒʳʸ♥️ 🌱 . [ و چگونہ از جآن نگذرد آن‌ڪس کہ میدانـد جآن، بہاے دیدار است. . . ] . ‌| | ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
💔 . . نمےشود که مـ🙋🏻‍♀ـرا ـپیشِ خود نگہ‌ دارے؟! میان گنبـدِ زردتـ•• ‌ـکنارِ ڪفتــرهـآ...🙃🌿 . . [حتماً قرارِ شاه‌وگدا هست یادتانـ🌙] . . ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آرام آرام، در گذر ریز ثانیه ها احساس کردم که نفس هایم برگشت. به قدری که چشمانم باز شد. نگاهم در فضای نا آشنای یک چادر سفید رنگ پیچید. و مهتاب اولین کسی بود که دیدم. _وای مامان.... دق کردم مامان.... تو نمی دونی چقدر ما رو ترسوندی! هنوز نگاهش می کردم که دستم را گرفت و فشرد و گفت : _بابا رو هم به درد خودت دچار کردی. و بعد شانه اش را کمی عقب کشید و من با آن ماسک اکسیژنی که روی دهان داشتم دیدم که یوسف روی صندلی دورتر از تخت من، نشسته و مثل من، ماسک اکسیژن جلوی دهانش گرفته است. دوباره نگاهم سمت مهتاب برگشت که گفت : _خدا رو شکر این اورژانس جاده رو پیدا کردیم وگرنه معلوم نبود چی به سر شما و بابا می اومد.... خاله فهیمه هم زنگ زد و من با اجازه ات یه استرس حسابی به خودش و عمو یونس دادم تا دیگه از این جور بحث ها راه نندازند. نه حال پرسش داشتم و نه نفس هنوز که خود مهتاب ادامه داد : _خاله می خواست با تو حرف بزنه که حسابی بهش توپیدم.... بهش گفتم من که نمی دونم بحثتون سر چی بود ولی شما که می دونید مادر و پدر من هر دو جانباز شیمیایی هستن.... گفتم واسه چی جوری این دوتا رو عصبانی کردید که هر دوتاشون نفسشون گرفت و اگه اورژانس جاده رو پیدا نمی کردیم الان من می دونستم و شما و عمو یونس. لبخندی از زبان تیز اما با سیاست مهتاب، به لبم آمد که دستم را بوسید. _قربونت برم مامان.... اصلا غصه نخوری ها.... بابا هم آروم شده... خودشم بیچاره نفسش گرفته.... من موندم شما دوتا که اینقدر نفستون تنگه و با عصبانیت، اینجوری دچار حمله ی آسمی می شید چرا با هم بحث می کنید؟! فقط نگاهش کردم که لبخند زد. _البته خدایی شما تو ماشین اصلا چیزی نگفتی ولی بابا دیگه داغ کرده بود.... ماسک اکسیژن را از روی دهانم بلند کردم و آهسته پرسیدم : _حالش خوبه؟ _خيلی بهتر از شماست.... شما اکسیژنت خیلی پایین بود.... دکتر اورژانس به بابا گفت که اگه لازم باشه باید شب بمونی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀