eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
157 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊درخواست شهید مدافع حرم  سجاد مرادی : هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️ زیباترین قسمتش اونجاست که میگه: ان شاءالله اونور جبران بکنیم!
سلام آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفت و در رو بست‌. فردا بلایی سرشون بیارم تا بفهمن من دخترم مادرمم، نه نوه‌ی این‌ها. در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد. نگاه پر از التماسی بهم انداخت و روی زمین کنارم نشست. چشمش به قاب عکس توی دستم افتاد و کنجکاو گفت _ایشون مادرتِ؟ آهی کشیدم و با سر تایید کردم _خدا بیامرزشون. چقدر شبیهش هستی! _مادرم خیلی مظلوم بوده _خدا رحمتشون‌ کنه. لحنش رو پر از التماس کرد _اومدم یه خواهش ازت بکنم عکس رو کناری گذاشتم و یکی از کتاب‌ها رو بیرون اوردم _چه خواهشی؟ _میشه خواهش کنم دست از لج‌بازی برداری و مهمونی فردا شب رو که بابا بهت گفته، بیای؟ ابروهام‌بالا رفت _مگه من گفتم نمیام. خودش بهت گفت؟ خیره نگاهم کرد و درمونده گفت _یا ابوالفضل! می‌خوای بیای چیکار کنی؟ از لحنش لبخند کمرنگی روی لب هام نشست _بالاخره تو دوست داری بیام‌یا نه!؟ _اینجوری که می‌گی می‌خوای بیای معلومه قراره چیکار کنی! نگاهم رو ازش گرفتم‌ و اهی کشیدم _بهم حق بده. _به تو حق می‌دم.‌ولی از عکس العمل بعد بابا می‌ترسم _نترس.‌ هیچی‌ نمی‌شه نگاه نگرانش رو ازم گرفت _غزال این ها همه پله‌هست برای رسیدن تو به دانشگاه. برای راضی کردن بابا برای ازدواجت بامرتضی _اینایی که گفتی برام مهمه خیلی هم مهم. اما نمی‌تونم این فرصت رو از دست بدم ملتمسانه گفت _خواهش می‌کنم خیره نگاهش کردم. این ترس جاوید ته دلم‌رو خالی میکنه. صدای سپهر بلند شد _جاوید رو به در گفت _الان میام بابا تن صداش رو پایین‌ آورد _دوباره میام باهم حرف بزنیم ایستاد و با عجله بیرون رفت کاش دیگه برای حرف زدن نیاد‌. استرسش باعث میشه ترس به دلم بیفته. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌397 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفت و در رو بست‌. فردا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 به جاوید که روبروم نشسته نیم‌نگاهی انداختم و بالای مقنعه‌م رو مرتب کردم _غزال چرا داری اینجوری می‌کنی؟ با اینکه متوجه منظورش هستم ولی پرسیدم _چه جوری؟ _آخه کی تو مهمونی خانوادگی با مانتو مقنعه میاد؟! _کدوم خانواد؟ من یه خانواده دارم که تو جمعشون باتونیک و روسری بودم. جمعی که امشب قراره برم پیششون همه‌شون برام غریبه‌ن درمونده گفت _خب نکن دیگه! چند روزه دارم پُزت رو می‌دم که خواهرم تحصیل‌کرده‌ست با شعوره... _اولا برو حرفت رو پس بگیر‌ دوما من جز اینا لباسی اینجا ندارم _برات خریدیم دیگه! _لباس باید به سلیقه‌ی خودم باشه اخم کرد و ایستاد _من توی سه روزی که اینجایی همه جوره هوات رو داشتم تو هم‌به خاطر من حرف گوش کن. اگر هم انقدر معرفت نداری که دیگه هیچی ناراحت از اتاق بیرون رفت. نفس سنگینی کشیدم و چشمم به مشمایی افتاد که دیروز بهم داد. مشما رو برداشتم و صدای سپهر رو از بیرون شنیدم _حاضر شده؟ جاوید گفت _بله محتوای مشما رو روی تخت ریختم. دو تا تونیک‌و روسری همرنگشون. یکی آبی و اون یکی کرمی. خیلی دوست داشتم امشب رنگ تیره بپوشم ولی انگار چاره‌ی دیگه‌ای نیست.‌ لباس آبی رو پوشیدم. در اتاق رو نیمه باز کردم و گفتم _من یه سوزن لازم دارم سپهر گفت _ببین چی می‌خواد! فشاری به در اومد خودم رو کنار کشیدم نگاه دلخور جاوید با دیدن لباس توی تنم از بین رفت و لبخند رضایت بخشی رو لب‌هاش نشست _سوزن برای چی؟ به روسری اشاره کردم _گره که نمی‌تونم بزنم! _صبر کن الان برات میارم با عجله بیرون رفت.‌روسری رو برداشتم روبروی آینه ایستادم و رو روسری رو روی سرم انداختم با حرص تو چشم‌های خودم خیره شدم. مامان یه لباس عوض کردم. فکر نکنی قراره باهاشون بشینم گل بگم و گل بشنوم.‌ اینا همشون باید تاوان اون روز هایی که از تنهایی و بی کسی بالای سنگ قبر شکسته‌ت اشک‌می ریختم و آرزوی داشتنت رو می‌کردم، بدن. فقط خدا کنه هیچ کس باهام حرف نزنه _غزال ببین کدوم اینا رو می‌خوای؟ نگاهی به دست جاوید انداختم.‌یه کلیپس ریز و یه سوزن بغل‌سر. _از کی گرفتی؟ _زن عمو. به خدا زن خوبیه‌ اصلا هم تو اتفاقاتی که برای مادرت افتاده نفش نداشته سوزن بغل سر رو برداشتم _دستت درد نکنه سمت آینه چرخیدم و روسری رو با سوزن بغل سرم بستم. _چقدر بهت میاد! _ممنون. بابات حاضره؟ _اره منتظره توعه _برو الان میام لبخندی زد و بیرون رفت. چادر نمازی که جاوید برام آورده بود رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. سپهر با دیدنم ایستاد و سمت در رفت _من نمیام اونجا برای خوشگذرونی میدونی که؟ ایستادو سمتم چرخید جاوید مضطرب نگاهم کرد _اصلا هم برام‌مهم نیست اونایی که پایین کیا هستن که بخوای معرفیشون کنی _می‌دونم _دارم میام که هر چی بلدم بگم که اون روزهایی که باعثش بودن رو تلافی کنم _اینم می‌دونم _میدونی و میخوای ببریم؟ چند قدم سمتم اومد و جاوید هم با احتیاط بهمون نزدیک شد. از بعد اون دو تا سیلی، یکم از نزدیکی زیاد باهاش ترس دارم. ناخواسته نگاهم رو به زمین دادم. _بهت حق می‌دم که باهاشون اخت نگیری. مخصوصا که نمی‌دونم زن عموت چیا بهت گفته. حرفت رو بزن که امیدوارم حرف دل من رو بزنی. ولی بی ادبی نکن بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _بی ادبی هم تو برنامه‌م هست‌ با نک‌انگشت چند صربه‌ی آروم به سرشونم زد _این رو بدون که من بی ادبی هات روبی‌جواب نمیدارم. ضمن اینکه به پای من هم نمی‌نویسن.‌همه‌ش میره پای خاله‌ت که وظیفه‌ی تربیتت رو به عهده گرفته بوده. حالا اگر دوست داری آبروش رو ببری هر طور صلاح می‌دونی رفتار کن. دستش رو به تهدید بالا آورد و گفت _عواقب بعدش رو هم بپذیر. چون‌از این به بعد رو به پای من مینویسن چرخید و سمت در رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان از که از بدهی باقی 2500امروزواریزشد5میلیون دیگه باقی مونده67هزارتومن روی کارت داریم دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم یا‌ واریز بزنن بدهی جمع میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌398 💫کنار تو بودن زیباست💫 به جاوید که روبروم نشسته نیم‌
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید آهسته گفت _کاش نمی‌‌اومدی! نیم نگاهی بهش انداختم و به جای خالی سپهر خیره شدم. کلی برنامه برای امشب داشتم و سپهر پای خاله رو وسط کشید و خلع سلاحم کرد. بی ادبانه رفتار نمی‌کنم ولی در اولین فرصتی که بدست بیارم کلمه‌ی ظالم رو براشون معنی می‌کنم تا خودشون رو بیشتر بشناسن دست جاوید پشت کمرم نشست _برو که خدا بخیر کنه _برای یه مرد خوب نیست انقدر ترسو باشه _ترس از چی؟! _نمی‌دونم. از خودت بپرس که انقدر استرس داری _اسم این ترس نیست. من نگران بابام. توی این خونه الان همه بله چشم‌گو بابا هستن تو هر کاری بکنی شخصیت بابا رو نشونه می‌گیره _خود بابات برای من مهم نیست که شخصیتش باشه هر دو بیرون رفتیم. سپهر پایین پله ها منتظر بودو بااخم به زمین نگاه میکرد. فعلا که همه چیز به نفعش شده. به خاطر‌ جاوید لباس عوض کردم و به خاطر خاله نمی‌تونم هر حرفی بزنم. همه جوره دستم بسته شده و تنها کاری که می‌تونم بکنم سکوته. اینم راه خوبیه. نه با کسی حرف می‌زنم نه از غذاشون می‌خورم اصلا الان‌که قرار نیست کاری کنم چرا باید برم! من می‌خواستم برم که انتقام این‌چند سال رو با حرف‌هام‌بگیرم. الان‌برم که به دعوتشون احترام بزارم؟! فوری چرخیدم تا پله ها رو بالا بگردم که جاوید هر دو دستش رو دو طرف راه پله گذاشت _کجا؟ اخم‌هام‌رو توی هم کردم _دستت رو بردار می‌خوام برگردم _چرا؟‌ تو که تا اینجا اومدی! خواستم دستش رو پایین بکشم اما موفق نشدم _به تو ربطی نداره. دستت رو بردار مچ دستم اسیر دست سپهر شد و عصبی اما با تن صدای پایین‌گفت _چته! تمام خشمم رو تو نگاه ریختم‌و بهش زل زدم _دستم رو ول کن. من نمیام پشیمون شدم _قبول اینکه بیای یا نه با خودت بود اما اجازه‌ی اینکه بگی میام وسط راه بگی پشیمون شدی رو نداری با دست دیگه‌ام تلاش کردم مچ دستم رو از دستش آزاد کنم اما انقدر فشارش رو بیشتر کرد که دردد باعث شد تا بیخیال بشم _چرا اجازه ندارم! من هر جا دلم نخواد نمی‌رم _غزال بفهم که اطرافیا بازیچه‌ی تو نیستن که هر دقیقه نظر عوض کنی! گفتی میام‌، اینا تدارک‌ دیدن _تدارک چی؟‌ نهایت یه پیمونه برنج اضافه کردن... _سلام نگاهم سمت برادرش رفت که کنار نازنین ایستاده بود. سپهر بدون اینکه از اخمش کم‌کنه دستم رو کشید و تا پایین‌پله ها با خودش به زور همراهم کرد _سلام‌داداش نگاه پر از محبتی بهم انداخت _خوش اومدی عزیزم سرد و بی روح نگاهش کردم و جوابی ندادم. نازنین دستش رو سمتم دراز کرد _خوبی غزال جون نیم نگاهی به دستش انداختم که دست جاوید از کنارم رد شد و بهش دست داد. نگاه پر تعجبم رو جمع و جور کردم. با اینکه حجابشون رو رعایت میکنن اما محرم و نامحرم براشون مهم نیست! سپهر گفت _همه اومدن؟ _بله. فقط سروش مونده رستوران _اون رو می‌دونم‌ خودم بهش گفتم بمونه مرد از جلوی در کنار رفت و سپهر همزمان که داخل رفت دستم رو رها کرد و اینبار برای اینکه کنترلم کنه دستش رو پشت کمرم گذاشت و هدایتم کرد. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌399 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید آهسته گفت _کاش نمی‌‌او
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خونه شدیم.‌ ناخواسته نگاهم دنبال پیرمردی گشت که زندگی من و مادرم رو به نابودی کشونده. همه به خاطر ورود ما ایستادن جز پیرمرد و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن. عصایی کنار صندلی پیرزن بود واکری کنار صندلی پیرمرد. نگاه پر از نفرتم با دیدن دست های لرزون و چروک‌های صورت پیرمرد، از صِرافت افتاد. نفرت فقط از نگاهم رفت ولی هیچ چروکی نمیتونه نفرت قلبم رو پاک‌کنه. چون من با این نفرت بزرگ شدم. از بچگی هر وقت کم و کاستی توی زندگیم‌بود با فکر بچه‌گانه‌ی خودم ربطش دادم به این مرد و مخالفتش خواهر سپهر جوری که انگار بی‌گناه‌ترینه لبخند به لب جلو اومد _خوش اومدی عزیزم‌... نگاه سرد و بی‌روحم رو به جاوید دادم _من باید تا آخر این مهمونی عذاب آور کجا بشینم؟ این حرفم رو به جز جاوید و نازنین که کنار هم ایستادن، سپهر و خواهرش هم شنیدن و منتظر عکس العمل سپهر موندم اما حرفی نزد جاوید گفت _هر جا دوست داری. می‌خوای بیا اونجا به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. تا چشم کار می‌کنه توی این خونه‌ی بزرگ‌ مبل و صندلی هست. کنارم ایستاد _بیا کنار خودم بشین دستش رو پشت کمرم گذاشت و توی سکوتی که معلومه رفتارم براشون سنگین تموم شده و زیر نگاهشون سمت مبلی که جاوید گفت رفتیم و نشستیم زنی میانسال با سینی شربت روبروم ایستاد. نگاه ازش گرفتم. جاوید دو تا لیوان شربت برداشت و روی میز گذاشت. _ممنون زن رفت و جاوید گفت _طاهره خانم خدمتکار پایینِ. به این چرا محل ندادی! _چون نمیشناختمش نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم _رو تو یه حساب دیگه باز کرده بودم! ابروهاش بالا رفت _مگه چی شده؟ اهان صبر کن ببینم نکنه به خاطر نازنین می‌گی؟ جوابی ندادم که ادامه داد _نازنین نامزد منِ.‌ دو ماه دیگه عروسیمونِ. ناراحت از قضاوتم نگاهش کردم _ببخشید نمی‌دونستم یاد مرتضی افتادم. اگر سر و کله‌ی اینا پیدا نمی‌شد ما هم‌ الان‌ به همه گفته بودیم که عقد کردیم _تقصیر خودته. یه جوری قیافه گرفتی که هیچ‌کس جرئت نمی‌کنه خودش رو بهت معرفی کنه _معرفی کنه که چی بشه! _یعنی برات مهم نیست زن برادرت کیه؟ نگاه پر حرفی بهش انداختم. برادر کجا بود! من اگر راهی پیدا کنم جوری میرم‌که دیگه هیچ کدومتون نتونید پیدام کنید _چیه؟ هنور من رو هم قبول نکردی!؟ دلم‌ نمی‌خواد برنجونمش اخم‌هام توی خم رفت _تو چرا نذاشتی من برگردم بالا! لیوان شربت رو برداشت و کمی ازش خورد _چون بابا مطمعن بود از وسط راه برمیگردی بهم گفته بود پشتت راه بیام اجازه ندم.‌ _تو هم طرف باباتی! با خنده گفت _من تو رو خیلی دوست دارم ولی گوش به فرمان حرف بابام پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان از که از بدهی باقی 2500امروزواریزشد5میلیون دیگه باقی مونده67هزارتومن روی کارت داریم دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم یا‌ واریز بزنن بدهی جمع میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
بهشتیان 🌱
عزیزانی که روزانه صدقه کنار میزارید حواستون به این خانواده باشه
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
حرف خاص.mp3
17.51M
ماه رجب، یه فرقی داره با ماههای قبلش! که اگر بنده درکش کنه، خدا فرموده «مطیع اون بنده‌اش میشه»! منبع : جلسه سوم از مبحث پرواز در آسمان رجب‌ @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از بهشتیان 🌱
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
69.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگ توام چنان دلتنگیِ بیابان به اشکِ ابر چنان دلتنگیِ شب به نورِ خورشید...🖤 ۲ روز تا 🕊
هدایت شده از بهشتیان 🌱
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
دوستان برای این بدهی ۹۳۰هزار تومن جمع شده ۴میلیون ۷۰هزار تومن دیگه کم داریم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله فقط برای سبک کردن دلش بالا اومده بود، حرف‌هاش رو زد و چند دقیقه بعدی پایین رفت. اگر دایی بخواد شب با سحر بیاد خونمون یک سری وسایل لازم داریم که باید برای خرید بیرون برم. اما نمی‌دونم واقعاً میاد یا علی باهام شوخی کرد! گوشیم رو برداشتم و شماره دایی رو گرفتم کنار گوشم گذاشتم و منتظر شنیدن صداش شدم با شنیدن صدای پر از شیطنت علی لبخند روی لب‌هام نشست _ بله _ سلام تو چرا جواب دادی! _من از الان تا شب شدم مدیر برنامه‌های حسینم. جواب تلفن هاش رو هم میدم. بدجنسی علی گل کرده نمی‌خواد من با دایی حرف بزنم تا از مهمونی شب مطمئن شم. اصلاً هیچ ایرادی نداره غذا درست می‌کنم نهایتش هر روز گرم می‌کنم و خودش می‌خوره _باشه اجازه نده صحبت کنم. فقط علی آقا بدون من دارم میرم بیرون خرید با صدای بلند خندید _برو پول کم آوردی هم زنگ بزن برات کارت به کارت کنم از دستش حرصم گرفته اما لبخند از روی لب‌هام محو نمی‌شه. یه جورایی از این سر به سر گذاشتن‌های علی خوشم میاد. _ باشه‌ کاری نداری؟ _نه.‌ فقط ناهار نمیام.‌ منتظرم نباش _باشه عزیزم.‌خداحافظ. تماس رو قطع کردم یه گردگیری اساسی به خونه می‌کنم، بعد میرم خرید. دستمال رو برداشتم و شروع به کار کردم. گردوها رو آسیاب کردم و فسنجون رو بار گذاشتم. لباس‌هام رو پوشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم.از خونه بیرون رفتم صدای اروم مهشید رو شنیدم _رضا پس من برای چی درس خوندم! رضا هنوز دلخوری تو صداش هست _می‌خواستی نخونی از پله‌ها پایین رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم.‌ _مهشید جان تویی؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 داخل آشپزخونه رو نگاه کردم.‌ خاله سوپی رو که پخته بود توی ظرف می‌ریخت. _نه خاله جان منم. دارم میرم خرید _الهی خیر ببینی.‌ این رو ببر بده خونه‌ی رضا با تعجب به خاله نگاه کردم _من! _آره. من پام درد می‌کنه. برای رضا سوپ پختم _ببخشید خاله من نمی‌برم. اول اینکه علی ممنوع کرد برم اونجا.‌دوما الان برم مهشید دوباره چرت و پرت می‌گه. نفس سنگینی کشید و کاسه سوپ رو روی کابینت گذاشت _درست میگی مادر. حواسم نبود.‌ لبخندی بهش زدم _دارم میرم خرید شما چیزی نمی‌خوای؟ _سمت خرازی هم میری؟ _سر راهم هست. تکه پارچه‌ای رو از توی جیبش بیرون آورد _می‌تونی برای این، شش تا دکمه بخری؟ تکه پارچه رو ازش گرفتم _چشم _پس صبر کن برات پول بیارم با عجله سمت یخچال رفت‌ کیف پولش رو از بالای یخچال برداشت و زیپش رو باز کرد _می‌گیرم خاله! پول نمی‌خواد اسکناسی بیرون آورد و سمتم گرفت _پول نگیری نمی‌خوام _آخه زشته خاله مگه چقدر می‌شه _چونه نزن یا با پول خودم یا پارچه رو بده پول رو گرفتم _چشم می‌خرم. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد، کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. وسایلی که خریدم رو جابجا کردم. سوپی که خاله برام آورده بود رو خوردم و شروع به پخت و پز کردم. خاله و میلاد رو هم در نظر گرفتم سحر فسنجون دوست نداره یکم هم مرغ درست کردم و با دیدن قابلمه‌ی کوچیک مرغ فکری به سرم زد. به ساعت نگاه کردم.الاناست که دیگه علی برسه. فسنجون رو توی فر پنهان کردم و از قابلمه‌ی بزرگ برنج کمی توی قابلمه‌ی کوچکتر ریختم و روی گاز گذاشتم. بقیه‌ی برنج رو بین فضای خالی کنار یخچال و دیوار پنهان کردم و سبد ها رو روش گذاشتم. اگر دایی و سحر اومدن که شامم آماده‌ست. اگر نیان هم کلی به علی می‌خندم که نقشه‌ش نگرفته. کاسه‌ی خالی سوپ خاله رو برداشتم و بیرون رفتم.‌ میلاد در حال نوشتن دیکته بود و خاله با عینک روی چشم‌هاش از روی کتاب میخوند تا میلاد بنویسه _خاله شام بیاید بالا نگاهم کرد و میلاد فوری گفت _ما جایی دعوتیم به خاله نگاه کردم _یکی از همسایه‌ها امشب سمنو می‌پزه من و میلاد رو شام دعوت کرده کاسه رو روی میز گذاشتم و رو به میلاد گفتم _پس قراره کلی خوش بگذره بهت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _چه خبره مهمونی! _دایی و سحر قراره بیان. _این داییتون هر وقت صدایی ازش درنمیاد یعنی شرایطش خوب نیست.‌ امشب که اومدن ببین روابطشون خوبه یا نه بهم بگو. _چشم. دکمه ها قشنگ بودن؟ _آره. دستت درد نکنه نگاهم سمت پارچه‌ای که روی میز بود و کمی پول کنارش گذاشته بود، رفت. از وقتی خاله شروع به دوخت و دوز و خیاطی کرده، حتی یه روز هم بی مشتری نمونده. فقط نمی‌دونم کی کار می‌کنه که هیچ کس متوجه نمی‌شه. _پدر بزرگت اینا پس فردا میان‌. دانشگاه کلاس داری؟ _علی گفت غروب میان‌. من ظهر کلاسم تموم می‌شه. _زهره هم میاد ولی به تو توی غذا پختن بیشتر می‌تونم اعتماد کنم. _کاش عمه نیاد. میلاد با خنده گفت _حتما میاد. دماغش سوخته نتوسته بره. می‌خواد بیاد کلی گریه کنه خاله تچی کرد و طوری که میلاد ادامه نده نگاهش کرد. میلاد گفت _همه هم میدونن آه تو گرفتش. _آقا میلاد من وساطت تو رو پیش علی کردم تو قول دادی دیگه از این حرف ها نزنی! با التماس به مادرش نگاه کرد _همینم بگم دیگه نمی‌گم رو به من ادامه داد _خود مامان به زهره گفت.‌گفت عمه اگر می‌خواد پاش به کربلا برسه باید از رویا حلالیت قلبی بگیره ایستادم _بیاد حلالیت بخواد می‌دونم چی بهش بگم رو به خاله ادامه دادم. _من میرم بالا. بابت سوپ هم خیلی ممنون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966