eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
152 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _جانم حوری ناز بابا با ابن‌مدل حرف زدنش بغضم‌گرفت _سلام‌بابایی _ای الهی من فدای بابایی گفتن هات بشم. علیک‌سلام _خدا نکنه.‌ چرا رفتید؟‌ دوست داشتم‌ منم‌با شما بیام _کار واجب بود بابا.‌ الان سهرابم اینجا بود.‌ رفت خونه حاضر شه بیاد دنبالت.‌رضا رو هم میفرستم مادرت رو بیاره.‌ _بابا خوبی؟ _خوبم عزیزم.‌ تو خوشحال باشی این قلب مثل ساعت کار میکنه. آقا مهدی صدام‌میکنه بابا، من بهت زنگ میزنم _باشه. فعلا خداحافظ. با صدای سحر سمت در چرخیدم _بی معرفت خانم حداقل بیا استقبالم سلامی گفتم هر دو دستم رو باز ‌کردم و سمتش رفتم و همدیگرو تو آغوش‌ گرفتیم. _ببخشید زنگ میزدم به بابام ازم فاصله گرفت _عمو بهتره؟ _میگه خوبن ولی مامانم میگه دیشب قلبش میسوخته _نگران نباش احتمالا استرس عقد تو رو داره.‌‌زود تر بشین سشوار بکشم الان آقا دادماد میاد. چادرش رو درآورد و روی تخت گذاشت.‌ سشوارت کجاست. _داخل کشو روی صندلی نشستم. _ببخشید تو رو هم زحمت دادیم _چه زحمتی تو مثل خواهرمی. بدون معطلی کارش رو شروع کرد. آخرای کار بود که صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ با دیدن اسم سهراب ته دلم خالی شد.‌ توی این یک‌هفته نه اون بهم زنگ زده نه من به اون _حوری‌ناز آخراشه دیگه. صبر کن تموم شه بعد جوابش رو بده با شناختی که از سهراب دارم‌ منتظر گذاشتن برای جواب تلفنش رو اصلا دوست نداره. _تو کارت رو بکن من همینجوری باهاش حرف میزنم. دست دراز کردم و گوشی رو از جلوی آینه برداشنم.تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم. _الو سلام کمی مکث کرد _سلام. کجایی؟ _خونه‌م _این‌صدای چیه _سشوار ‌دختر خاله‌م اومده موهام رو سشوار بکشه. _آهان.‌ من بیست دقیقه‌ی دیگه اونجام.‌حاضر باش _چشم _حوری ناز گل‌فروشی‌ام. دسته گلت رو په رنگی بگیرم ناخواسته لبخند رو لب هام‌نشست.‌ این‌که بین این همه مشغله‌ی کاری حواسش به ایم چیزها هم هست یکم امیدوارم میکنه. _صورتی _باشه. کار دیگه‌ای نداری‌؟ _نه ممنون.‌ خداحافظی گفت و هنوز تماس رو قطع نکرده بود که صداش رو شنیدم _گفتن صورتی.‌ اون سفید ها رو بردار... تماس رو قطع کرد و دیگه صداش رو نشنیدن.‌ همزمان سشوار هم خاموش شد.سحر با صدای بلند گفت _خاله تموم شد 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 موهام‌ رو دورم ریختم‌و تو آینه نگاهشون کردم. _دستت درو نکنه سحر صدای مامان باعث شد تا از توی آینه نگاهش کنم.‌ _پاشو کت‌و شلوارت رو هم بپوش. با آوردن اسم کت و شلوار یادم افتاد که میخواستم از بابا کمک بگیرم تا نپوشمش. ایستادم و درمونده نگاهم رو بهش دادم _مامان‌ اون‌ کوتاهه تو رو خدا بیخیالش شو. عصبی نگاهم کرد _وای حوری تو آدم‌رو کلافه میکنی. کوتاه نیست بپوش حرف نزن دست سحر رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن و در رو بست _زود بپوش‌ها! از پس مامان بر نمیام.‌ اینم خیلی کوتاهه نمی تونم بپوشم‌ حتی برای یک ساعت. گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی رضا رو گرفتم.‌با شنیدن‌صداش تن صدام رو پایین آوردم _الو رضا ترسیده گفت _چی شده! چرا آروم حرف میزنی؟ _رضا مامان‌یه کت و شلوار داده به من‌ میگه برای امروز بپوشم _ترسیدم‌بابا، خب بپوش _کوتاهه. با این وضعیت قلب بابا فقط مونده سر عقد، حرص لباس من رو بخوره _مامان‌ که نمی‌تونه به زور لباس تنت کنه.‌ همون مانتو که دیروز خریدیم‌ رو بپوش. _تو‌مامان رو‌ نمیشناسی! _حوری نمیشه که همیشه یکی برات‌کاری کنه‌. خودتم‌یه حرکتی بزن.‌من دارم‌ میام‌ ولی نیم‌ساعت طول می‌کشه تا برسم.‌تا اون‌ موقع اگر رسیدم مامان‌رو راضی می‌کنم.‌ نا امید به‌ کت و شلوار نگاه کردم. _نمیشه زود تر برسی؟ _مگه پرواز کنم. درمونده گفتم: _باشه. مامان‌روز عقدم هم عذابم‌میده. خداحافظ تماس رو قطع کردم و به امید رسیدن‌رضا شروع به پوشیدن‌ کردم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 جلوی آینه ایستادم.‌ هم‌لباس قشنگیه هم حسابی بهم‌ میاد.‌ با بلند شدن‌صدای زنگ خونه از پنجره بیرون رو نگاه کردم.‌ در باز شد و سهراب با دسته گل زیبایی که دستش بود داخل اومد. نفس کلافه‌ای کشیدم و روی تخت نشستم. چند ضریه به در اتاق خورد و بدون اینکه منتظر بشه تا بگم بیاد داخل باز شد و سحر با عجله چادرش رو برداشت و سرش کرد. _خاله به آدم‌نمیگه کیه! شانس آوردم از پنجره‌ی آشپزخونه دیدم داره با کی حال و احوال میکنه. _فقط بببین چه بلااهایی سر من آورده با این اخلاقش. با صدای یا‌الله گفتن سهراب فوزی بیرون رفت. سلام کوتاه و سنگینی به سهراب گفت.‌ مامان گفت _حوری‌ناز تو اتاقشه داره حاضر میشه.‌ شمام‌ برو پیشش اصلا نمیدونه من حاضرم‌ یا نه. فوری میگه برو تو اتاقش ایستادن و خواستم بیرون برم که سهراب زود‌تر وارد اتاق شد. هول شدم و فوری لب زدم _سلام بالبخند خاصی که تا حالا رو لب هاش ندیده بودم نگام کرد. ابرویی بالا انداخت و در رو پشت سرش بست. _سلام.‌ پس این‌شکلی هم میشی _چه شکلی؟ به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت _من هر بار تو رو دیدم با موهای نامرتب و صورت پف کرده بوده... شاکی اما آروم‌ حرفش رو قطع کردم _کی هر بار! فقط یه بار اونم تازه از خواب بیدار شده بودم. جلو اومد و سرش دو کنار گوشم‌آورد آهسته گفت _بار اول که دیدمت هم نامرتب بودی و با صورتی که حسابی ترسیده بود _انتظار داشتید توی اون لحظه و اون اونجوری که باهام حرف میزدید براتون بخندم خنده‌ی صدا داری کرد و قدمی به عقب برگشت.‌ _خندیده بودی که حسابت با کرام‌الکاتبین بود.‌ دسته گل رو سمتم گرفت _ببین همونیه که دوست داری. گل رو ازش گرفتم ک نگاهی بهش انداختم. _بله عالیه.‌ممنون چند ضربه به در اتاق خورد و مامان گفت _حوری ناز آماده‌اید؟‌ _بله مامان.‌ در رو باز کرد و با لبخندی که ذوقش رو صدبرابر کرده بود نگاهمون کرد. _زود تر بیاید برید. سهراب گفت _حوری‌ناز بپوش بریم. مامان‌ حق به جانب گفت _پوشیده دیگه! ابرو های سهراب بالا رفت و متعجب نگاهم کرد _با این! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 مامان با تردید گفت: _بله. دیروز مریم‌ خانم به خاطر مراسم‌ امروز براش آورده! _بله ولی قطعا منظورش این‌نبوده که حوری ناز با این وضع از خونه بیرون بره.‌ نگاهش رو جدی به من داد فوری لب زدم _نه آقا سهراب منظور مامان این نیست که فقط با همین بیام‌ بیرون سمت کمدم رفتم و مانتویی که دیروز با رضا خریده بودم رو بیرون اوردم _این رو از روش میپوشم تاییدی سرش رو تکون داد. _آره با این میشه. مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت _نه منظور من همونجوری بود.‌مثلا عروسی.‌چهار تا عکس قراره بندازید.‌ منتظر جواب نشد و دلخور بیرون رفت.‌ سهراب نگاهش رو به من داد _حوری ناز من اصلا خوشم نمیاد که تو بخوای... _من خودم قصد نداشتم بدون مانتو بیام بیرون. به اصرار های مامان هم اهمیت نمی‌دادم. _اصلا کلا چرا پوشیدی. کی از روی کت و شلوار مانتو میپوشه! _میخواستم در بیارم. منتظر بودم رضا بیاد ابروهاش رو دوباره بالا داد _به رضا چه ربطی داره! با شنیدن صدای رضا ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. _اومد نگاه جدی به سرتاپام انداخت و گفت _عوض کن زود بیا بیرون منتظرتم از اتاق بیرون رفت.‌ با حرص پام‌ رو به زمین کوبیدم.‌ رفتار مامان‌باعث شد تا همین اول زندگی سهراب بخواد برای من ادای بزرگ‌تر ها رو دربیاره.‌ عصبی لباس هام‌رو عوض کردم. دسته گل رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. برای مطالعه و ادامه‌ی رمان لطفا چند خط بعدی رو با دقت بخونید سلام این‌رمان۵۰۱ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ پنجاه هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاک‌شده😊 @onix12 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
هدایت شده از بهشتیان 🌱
Hamid Hesam_Eshge(musicsfarsi.com).mp3
3.72M
این آهنگم از طرف علی تقدیم به رویا 😍😍😍 از طرف اعضای دوست داشتنیم😍 خاطره سازی😍😍 رمان‌ زیبای منتهای عشق
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم. بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد. _دیگه درد و تب ندارید _نه روی زخمتون کامل بسته شده؟ _بله. چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست. _بلند شو برو تو اتاق. سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم. _شاید هنوز سوال داشته باشن. نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت _برو تو اتاق. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم. ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم. https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 دکتر اورده خونه زیادی به زنش نگاه کرد غیرتی شد😡💪 اوووووفففففف
رمان متفاوت روزهای‌تاریک سپیده 🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 سلام نویسنده هستم شما فقط ۲۱۷ پارت از این رمان رو میتونید رایگان بخونید. برای خوندن بقیه‌ش باید مبلغ ۵۰ تومن واریز کنید. رمانی که در حال حاضر توی این کانال بارگزاری میشه و رایگان هست رمان کنار تو بودن زیباست، هست که پارت اولش سنجاق شده 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 دامن چین داری که برای عروسی طیبه، عزیز برام دوخته بود رو پوشیدم و جلوش ایستادم. سرش رو از سینی که داخلش خورده برنج بود و مشغول پاک کردنشون بود بالا گرفت.‌ _باز رفتی سراغ لباس‌ها! درش بیار یه عروسی دیگه‌م بپوشی. ذوق زده چرخی زدم. انقدر پر چینِ که وقتی میچرخم کامل دورم باز میشه. _وای عزیز انقدر دوستش دارم. آخر سرم پوسیده میشه میندازیش دور. بزار بپوشم دیگه! الان دوسالِ تو بقچه مونده! تسلیم خواسته‌م‌ شد _خیلی خب تو خونه بپوش. نری بیرون! یعقوب خان سه روزه فوت کرده. اینا منتظرن بیخودی رعیت رو اذیت کنن کنارش نشستم و دستی توی سینی برنج کشیدم تچی کرد و کلافه دستم رو عقب هول داد _نکن پاک‌کرده و نکرده رو قاطی کردی! _عزیز؟ زیرکانه خندید _اینجوری که صدام میکنی تنم میلرزه _میخوام یه سوال بپرسم _بگو ببینم باز چی تو کله‌ت هست. تن صدام رو پایین آوردم تا یه وقت آقاجان نشنوه و مثل بار قبل برام شر درست نشه. _چرا من رو شوهر نمیدید؟ دست از کار کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد _باز دلت خواسته مرغ‌دونی رو تمیز کنی شب تا صبحم همونجا بمونی؟ میدونی آقات بشنوه اینبار دیگه نمی‌گذره لب هام رو جلو دادم و دلخور گفتم _اون که الان نیست. _سپیده بلند شو برو. صد بار گفتم دختر باید باحیا باشه _طیبه دوسال از من کوچیک‌تره. ملیحه هم سه سال. اونا تا خواستگار اومد دادید رفتن ولی برای من هیچ کس رو راه نمیدید.‌خب منم دوست دارم شوهر کنم. مضطرب به در نگاه کرد و صورت خودش رو نمایشی چنگ انداخت و با حرص گفت _سپیده بس کن. اون سری از کتک خوردن نجاتت دادم تا صبح کنار مرغ و خروسا بودی. این سری دیگه نمیتونما! به حالت قهر از کنارش بلند شدم. _باشه عیب نداره. بالاخره یکی باید بمونه براتون شام و ناهار درست کنه پرده‌‌ای که بین اتاق ها زدن تا مهمونی ها رو برای زن‌‌ها و مردها راحت کنه کنار زدم و گوشه‌ی اتاق نشستم. صدای عزیز رو شنیدم‌ زیر لب ذکر می گفت و به خاطر پا دردش ناله می‌کرد. فکر کنم داره میاد اینجا. _ای خدا کی قراره اون پیر سگ بمیره یه جماعتی از دستش راحت شن.‌ قصد مردنم نداره! پرده رو کنار زد و با دلسوزی نگاهم کرد. _سپیده جان. چرا اینجوری میکنی؟ صورتم رو ازش برگردوندم. ناله کنون کنارم نشست. نفسی تازه کرد و دستم رو گرفت _تو صبر کن. شوهر هم میکنی. یه شوهر خوب. ملیحه و طیبه سواد نداشتن، زن چوپون شدن. تو رو میخوام بدم بری زن شهر بشی. _کی دیگه؟ وقتی پیر شدم؟ چشم غره‌ای رفت _ای خدا از دست تو. اگر آقاجانت بشنوه تیکه بزرگت گوشته. صدای بلند آقاجان از تو حیاط ته دلم رو خالی کرد _زری با سپیده بیاید اینا رو ببرید داخل عزیز در حالی که می‌ایستاد گفت _جلوی دهنت رو بگیر حرفی نزنی. ایستادم پرده رو کنار زد و هر دو سمت در رفتیم‌ _تو نمیخواد بیای _آقاجان گفت منم بیام _سپیده اون دامنت شر درست میکنه عوض نکردی نیا در چوبی و قدیمی خونه رو باز کرد و بیرون رفت. _هاشم آقا برای چی آوردی! قبلی ها رو نخوردیم هنوز سرم رو از لای در بیرون بردم. _جای طلب گرفتم. سیب زمینی که خراب نمیشه. بزار گوشه‌ی.... نگاهش به من افتاد _وایسنتا نگاه کن بیا کمک مادرت عزیز چپ‌چپ نگاهم کرد _برو تو بهت گفتم به حالت شکایت به بابا گفت _دامن عروسی طیبه رو پوشیده. شنیدم پسر یعقوب خان از دیروز تو روستا داره میچرخه. ببینن قرمز و گل گلی پوشیده کینه میگیرن ازمون. شنیدم پسرش از خودش یزیدتره بابا با تشر گفت _زن بیکاری! یکی به گوشش برسونه باید جمع کنیم از اینجا بریم. صدای اسب و گاری از بیرون حیاط بی در و پیکر خونه باعث شد تا عزیز عصبی رو بهم بگه. _برو تو دیگه فوری داخل رفتم و پشت پنجره ایستادم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روز‌های تاریک سپیده🌟 عزیز هم با عجله پشت سرم داخل اومد. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت. _ برو اون‌ ور میخوای ببیننت؟ خودش جای من ایستاد و بیرون رو نگاه کرد جای دستش رو ماساژ دادم. _خب منم دوست دارم ببینم! نگاهی بهم کرد و خودش رو اندازه‌ای که فقط چشمم بیرون رو ببینه کنار کشید. دیدن چند مرد اسب سوار که بدون نگه داشتن حرمت خونه وارد حیاط شدن باعث ناراحتیم شد. آقاجان مثل همیشه جلوی نوچه‌های خان مظلوم شد و نگاهشون کرد. رو به پسر خان که تازه سه روزه بعد از فوت پدرش ارباب شده نگاه کرد و گفت _سلام فرامرز‌خان خوش اومدید. خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی میکشتیم. آقاجان اهل تعارف نبود و این حرفا رو از سر تعارف نمیزد اما حضور این شکلیِ خان با چند تا از نوچه هاش توی حیاط خونه اون هم یک دفعه‌ای، باعث ترسش شده. پسر خان نسبت به پدرش جثه‌ی بزرگتری داره و این هیکلش باعث ترسناک تر شدنش شده. لباس ‌هاش هم خاصِ و شبیه به اهالی روستا نیست. شلاقی که کنار کمرش بسته هم، وَهم آدم رو بیشتر میکنه نیم‌نگاهی به بابا انداخت و جواب هیچ کدوم از حرف هاش رو نداد. تیمور که همیشه برای گرفتن سهم اربابی سر زمین ها میره و من چند باری دیدمش از اسب پایین پرید و روبروی آقاجان ایستاد _خان برای خوش و بش با تو نیومده که گاو و گوسفند براش بکشی. کاری باهات دارن برو جلو آقاجان از سر اجبار چشمی به تیمور گفت و سمت ارباب رفت. چقدر ناراحتم از اینکه فقط به صرف اینکه پسر خان هست الان مثلاً ارباب شده حرمت و احترام آقاجان رو نگه نمیداره و از اسب پیاده نمیشه. از بالای اسب، با غرور و تکبر که همیشه تو چهره این خانواده بود نگاهش کرد. گوشه دامن مشکی مامان رو کشیدم. _ مامان یعنی اینا برای اینکه من دامن گل گلی پوشیدم اومدن اینجا؟! دامنش رو مضطرب از دستم بیرون کشید و گفت _ نه اما دل آشوبه گرفتم. سابقه نداشته اینجوری توی خونه‌ای برن! با صدای آقاجان که بعد سکوت طولانیِ خان بود نگاهم رو دوباره به حیاط دادم. _ با من کاری داشتید؟ با صدای خش دارش که تلاش داشت کلفت‌تر به نظر برسه گفت _ برای بردن سپیده اینجام.‌ ته دلم خالی شد. دامن مامان رو تو مشتم چنگ گرفتم _ من رو برای چی عزیز!؟ عزیز دستش رو آهسته بالا برد و توی سرش زد با صدای غمگینی گفت _ از چیزی که میترسیدم سرم اومد! آقاجان ناراحت گفت _ آقا فکر کردم بعد یعقوب خان حالاحالاها خونه نشینی نگه‌تون میداره. از همین الان به فکر جمع کردن کنیز و کلفت برای خونه افتادید! تیمور تلخی حرف بابا که شجاعانه گفته بود رو طاقت نیاورد و جلو رفت.‌هر دو دستش رو توی سینه بابا گذاشت محکم به عقب حالش داد. _خان یه حرفی میزنه فقط بنال چشم آقاجان نحیف بود و پیر، تیمور به خاطر خوردن و خوابیدن هایی که خونه ارباب با اینکه سن بالایی داشت اما قوی بازوهای پر زور، آقاجان رو نقش بر زمین کرد. _ این غلط میکنه آقاجان من رو هول میده خواستم از کنار عزیز بلند شم سمت در برم که بازم رو محکم گرفت و گفت _ پات رو از خونه بیرون بزاری اینا از اینجا برن من میدونم و تو! ناراحت گفتم _آقاجان رو زد! _ دیدم‌‌، عیب نداره. دندون سر جیگر بگیر دوباره پشت پنجره رفت من هم کنارش این دفعه با چشمهای اشکی و پر بغض به خاطر آقاجان که نقش زمین بود. با صدای بلند خان همه نگاهش کردند تیمور رو سرزنش وار صدا کرد و از اسب پایین پرید. با چهره‌ی برافروخته و عصبی گفت _ چه غلطی می کنی تو! خودم اینجام که تو واسم تصمیم بگیری و حرف بزنی. تیمور سرش رو پایین انداخت و عقب رفت. _ شرمنده آقا تاب نیاوردم اونجوری باهاتون حرف بزنه _ آدم زنده وکیل وصی نمی‌خواد.‌ گفتم بهت بدون قیل و داد! نگاه تیزش رو به آقاجان داد و گفت _هاشم هم من میدونم هم تو که چی می گم.‌ بدون حرف، بدون اینکه بخوام از زور استفاده کنم برو دست دختره رو بگیر بیار. بابا به سختی از روی زمین ایستاد با صدایی که می‌لرزید گفت _ فرامرز خان. سپیده دختر این خونه‌ست. من بهش وابسته‌م زنم بهش وابسته ست. کجا برداری ببری؟ _ دهن من رو باز نکن هاشم. میدونی که میبرمش پس به کلام خوشم افاقه کن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 آقاجان بهش نزدیک‌ شد و آهسته حرفی زد.‌ فرامرز خان با کف دست به شونه‌‌ش کوبید و همین باعث شد تا آقاجان کمی تعادلش رو از دست بده. عصبی تو صورت پدر نحیفم عربده کشید _هاشم برو بیارش. یه کاری نکن لکه‌ی ننگش هم دامن من رو بگیره هم تو رو آقاجان نگاه ناامید و ناتوانش رو از فرامرز خان برداشت. عزیز پرده رو انداخت و با چشم هایی که اشک مثل موج دریا توش جمع شده بود و تکون میخورد نگاهم کرد. هم می‌خواد کنارم بشینه هم انگار دیگه زانوهاش توان ایستادن نداره. دستش رو به دیوار گرفت و روبرم نشست. این اشک و اون ناامیدی آفاجان خبر خوبی برام نداره. درمونده و ترسیده گفتم _عزیز یه جوری بهم ذل زدی انگار میخوای بفرستیم برم! با صدای لرزون، تیکه تیکه گفت: _زورمون نمیرسه. احساس نا امیدی به من هم دست داد همزمان در خونه باز شد و آقاجان داخل اومد.‌ درمونده تر از عزیز روی یه زانو کنار در نشست و مشتش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم هاش رو بست. تیز و با صدای بلند به عزیز گفتم _برید بگید مگه شهر هرته! بگید دخترمون رو نمیدیم... عزیز فوری دستش رو روی لب هام گرفت تا دیگه حرف نزنم. بدون اینکه اشکش بند بیاد با نگاه و کلام التماسم کرد. _سپیده تو دو تا رو داری.‌ یه روی خانوم و آروم و حرف‌گوش کن و کدبانو. یه روی حاضر جواب و پرو. روی دومت رو اینجا خاک‌کن باهاشون برو اشکم روی انگشت های عزیز که هنوز روی لب هام بود چکید دستم رو بالا آوردم و دستش رو که با ریختن اشکم حسابی سست شده بود برداشتم. پر بغض گفتم _ من نمی‌خوام برم! اصلا قبل فوت باباشون اینجوری نبود! هر کی دوست داشت میرفت کار میکرد حقوق میگرفت. کی زوری میبردن! عزیز نگاهش رو به آقاجان که بی صدا نشسته بود داد _صد بار گفتم جمع کن از اینجا بریم. گفتی نه میان دنبالمون. گفتم‌ چشمشون دنبالشه گفتی اگر بود میبردنش. گفتم شوهرش بده گفتی نمیتونم. الان تو باید جواب من رو بدی هاشم دستش رو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند های‌های گریه کرد. _عزیز پاشو برو دم در بگو تو غلط کردی کلفت میخوای... فوری دستش رو برداشت و با غیض گفت _گفتم روی دومت رو اینجا چال کن برو... درمونده و بیچاره گفت _اینا رحمشون به خودشون هم نمیاد.‌ اینجوری بخوای جوابشون رو بدی جون سالم از خونشون به در نمیاری. ازش نا امید شدم.‌دو زانو سمت آقاجان رفتم و دستم رو پاش گذاشتم و با گریه گفتم _آقاجان من نمیخوام برم. چشمش رو که تا الان بسته بود باز کرد _ظلم پایدار نیست. _تو رو خدا نزار من رو ببرن‌. لا اقل بگو مثل بقیه‌ی کلفت هاشون روز برم شب بیام. قبول نمیکنن، بزارن ماهی یه بار بیام. عزیز هم خودش رو بهمون رسوند و دستم رو گرفت. در حالی که صورت خودش غرق اشک بود با گوشه‌ی روسریش صورت خیس من رو پاک کرد. _کاری به هیچ کس ندارم. هر روز صبح میام جلوی در خونه‌شون می‌شینم تا تو رو نبینم نمی‌رم.‌ ناباوارانه لب زدم _واقعا باید برم؟ شدت گریه‌ هر دوشون بالا رفت و آقاجان گفت _دیگه چاره نداریم _بهشون بگید فردا خودتون می‌برید تحویلم می‌دید.‌ بگید امشب رو می‌خواد با مادرش خداحافظی کنه. بعد شبونه از اینجا فرار کنیم بریم مشت سنگینی که به در خورد نگاه هر سه‌مون رو سمت خودش کشوند. تیمور با اون صدای نتراشیده و نخراشیده‌ش گفت _هاشم تا بوق سگ میخوای این پشت نگه‌مون داری! تن صدام رو بالا بردم _در خونه‌ی بابای من رو... دست عزیز دهنم رو بست. _سپیده التماست میکنم جواب هیچ کدومشون رو اینجوری نده! اینا رحم ندارن. پاشو مادر. پاشو چارقدت رو سرت کن باهاشون راهی شو. نه عزیز قصد مقاومت داشت نه آقاجان.‌ هر دو تسلیم شدن و میخوان دو دستی تقدیمم کنن. عزیز سمت بقچه ها رفت. کمی لباس توی یکیشون گذاشت و گره زد و سمتم برگشت. چارقد رو روی سرم انداخت و با گریه دور گردنم بست. گوشه‌ش رو بالا آورد و طوری که فقط چشمم معلوم باشه صورتم رو هم پوشوند. _اینم لباس‌هات. با چشم های پر اشک نگاهش کردم _برم؟! نتونست جلوی خودش رو بگیره و بغلم کرد. آقاجان گفت _بسه، گریه نکنید. نمیزارم اینجوری بمونه. انقدر این ور و اون ور میرم آشنا میبینم تا برت گردونم. بعد سه تایی از اینجا میریم. پاشو معطلشون نکن. انقدر بی حیا هستن که در بشکونن و وارد بشن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 صدای تیمور دوباره بلند شد و این‌بار با ارباب ظالمش بود. _آقا اینا بیار نیستن. در رو بشکنم برم بیارمش؟ آقاجان فوری ایستاد و در رو باز کرد. با کمک عزیز ایستادم‌. دلم نمیخواد برم اما این تسلیم بودن عزیز و آقاجان که اصلا با عقلم جور در نمیاد سبب ترسم شده. دیدن خان و نوچه هاش باعث شد تا سرم رو پایین بندازم. تیمور گفت: _مگه میخواد بره عروسی! سیاه یعقوب خان هنوز تن ماست؛ این چیه تنش کردید! حواسمون به دامن رنگ و وارنگی که پوشیده بودم، نبود. قبل از هر کسی خان جلو اومد _مهم نیست. تو یک‌ قدمیم ایستاد. از ترس دلم می‌خواد بمیرم. نگاهش به من بود اما طرف صحبتش آقاجان _صورتش رو ببینم بابا گفت _من یه دختر تو خونه دارم... دست فرامرز خان بالا اومد و سمت صورت رسید. چشمم رو بستم حفاظی که عزیز برای صورتم درست کرده بود رو برداشت. خشن گفت _ببینمت بی اراده تو چشم هاش نگاه کردم. سرد و خشک گفت: _بپوشون صورتت رو برو سوار گاری شو توان انجام هیچ کاری رو ندارم. عزیز جلو اومد و با گریه دوباره صورتم رو پوشوند. کنار گوشم گفت _رسیدی اونجا فوری لباس‌هات رو عوض کن. ملوک خانم از همه‌ی اینا بدتره دستش رو گرفتم _نمیشه تو هم بیای؟ با صدای عصبی خان به عزیز چسبیدم. _چه غلطی میخوای بکنی تو تیمور تیمور پشت سرم ایستاده و آقاجان دستش رو که سمت کمر من بود گرفته بود. از صدای بلند و ترسیده خان رنگ‌ و روی تیمور هم پرید و با احتیاط گفت _خان اینا رو باید به زور بُرد... جلو رفت و با ته شلاقی که دستش بود به کتف تیمور کوبید _دست از خودسر بازیت بردار. برای من، اشتباه تو با رعیت هیج فرقی نداره. یه بار دیگه رو حرف من حرف بیاری و بخوای سرخود کاری کنی همینجا می‌بندمت به چوب و فلک. تسلیم شد و قدمی به عقب برداشت _من غلط بکنم خان. طبق قبل رفتار کردم. الان هر چی شما بگید. نگاه غضبناکش رو به عزیز داد _بِروبِر من رو نگاه نکن. ببرش تو گاری عزیز با عجله دستم رو سمت گاری کشید.‌ کمک کرد تا بشینم. نگاه پر از غمی بهم انداخت و عقب عقب از گاری فاصله گرفت. _راه بیفت. با دستورش گاری شروع به حرکت کرد و صدای اسب ها یکی یکی بلند شد. چشم هام پر اشک بود و قصد نداشتم حتی لحظه ای نگاه از خونه‌مون بردارم. پلک نزدم اما تکون های زیاد گاری باعث سرازیر شدن اشک هام شد. توی پیچ های پی در پی خونه از دیدم خارج شد.‌ انقدر که عزیز از بی رحمی این خانواده گفت، ترس و ناامیدی هر لحظه بیشتر توی وجودم رخنه میکنه. بارها دیده بودم یعقوب خان، توسط تیمور و نوچه های قلچماقش سر زمین، رعیت بیچاره رو چه جور به باد کتک می‌گیره.‌ اما هیچ وقت توی این ظلم ها، پسرهاش نبودن. به پشت سرم نگاه کردم. به در بزرگ خونه‌ی خان که تا امروز فقط از دور دیده بودمش رسیدیم. دوباره گریه‌م گرفت. از کار کردن نمی‌ترسم انقدر عزیز یادم داده که میتونم تنهایی کل خونه‌ی بزرگ خان رو تمیز کنم و غذا درست کنم. دهنم رو می‌بندم و فقط کار می‌کنم، ولی دوری از عزیز و آقاجان عذابم می‌ده. در باز شد و من وارد جایی شدم که قراره انقدر بمونم تا توش بمیرم. کامل داخل رفتیم. در رو بستن. ترسیده به اطراف نگاه کردم.‌ اولین کسی که از اسب پایین اومد ارباب بود. نیم نگاهی به من انداخت و رو به زنی که گوشه‌ی حیاط با تعجب نگاهم می‌کرد گفت _مونس این رو ببر پیش نعیمه. با تعجب گفت: _پیش نعیمه خانوم! عصبی غرید: _کری یا من دارم به یه زبون دیگه حرف میزنم زن فوری جلو اومد. _چشم آقا روبروی گاری ایستاد و دستم رو گرفت _بیا پایین دختر جان بقچه‌م رو بغل گرفتم و پایین رفتم. با صدای فریادش اهالی خونه متوجه اتفاقی شدن و هر کدوم از گوشه ای پنهانی نگاهم می‌کنن. نگاهم رو توی حیاط بزرگ خونه چرخوندم و چشمم به بالای خونه افتاد. دو تا زن که لباسشون با بقیه فرق داشت و توی تعجب، کم از بقیه نداشتن، بهم خیره بودن خان بی توجه به نگاه بقیه پله های چوبی رو گرفت و بالا رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟