eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
157 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
هدایت شده از  حضرت مادر
دی ماه که می‌شود بی اختیار دلم یاد تو می‌افتد...
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
هدایت شده از دُرنـجف
🏛 ✍️ باز هم تلنگر به جریانی خاص… ‏رهبر انقلاب در پاسخ به کسانی که می‌گفتند ‏خون شهدای مدافع حرم به هدر رفته، فرمودند: ‏«اگر این جان‌ها نمی‌رفتند و این مبارزه انجام نمی‌گرفت، امروز خبری از اعتاب مقدس و کربلا و نجف و زینبیه نبود» ‏یکبار برای همیشه! هیچگاه جلوتر از ولی حرکت نکنید… 🔗 لینک توییت 🏛 🔥 🔻@seyyedoona
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت163 🍀منتهای عشق💞 _چه خبره مهمونی! _دایی و سحر قراره بیان
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 وارد اتاق خواب شدم لباس آستین کوتاه به همراه شلوارش پوشیدم و منتظر علی موندم. خونه رو مرتب کردم و هر چیزی هم که لازم بود خریدم. نگاهی به اطراف انداختم خونه آماده پذیراییه. الان که علی با من این مدلی سر به سر و شوخی می‌ذاره من هم مثل خودش جواب میدم‌. در خونه باز شد و نگاه پر از لبخندم رو سمت خودش کشید. علی با جعبه شیرینی که دستش بود صورتی خسته اما لبخند به لب وارد خونه شد _ سلام _سلام خانوم کیفش رو کنار جاکفشی گذاشت و سر بلند کرد و با دیدنم متعجب گفت _ این چیه پوشیدی! نگاهی به خودم انداختم متوجه منظورش شدم این لباس مناسب نیست که جلوی دایی بپوشم. پس دایی اینا میان و نقشه‌ام می‌گیره‌. جلوی خنده‌م رو‌گرفتم. _ مگه چشه _ برو عوض کن الان میان بالا خودم رو متعجب و ترسیده نشون دادم _واقعا دایی اومده!؟ من فکر کردم داری شوخی می‌کنی نگاهش تیز سمت آشپزخونه رفت نگران تن صداش رو پایین آورد و گفت _ غذا درست نکردی!؟ نمایشی توی صورتم زدم و گفت _نه! ببین با این شوخیات چی‌کار کردی! وا رفته گفت _ من فکر کردم درست می‌کنی! _وقتی مطمئن نیستم چرا درست کنم؟ عیب نداره حالا از بیرون غذا می‌گیریم _ حسین رو نمی‌شناسی! تخم مرغ بخوره غذای بیرون نمی‌خوره. تچی کرد _ سحر همش دنبال یه بهونه است یه دعوایی درست بکنه که بره رو سر حسین وایسته. خیلی دلخور میشه دارم از شدت خنده منفجر میشم _عیب نداره اندازه دو نفر غذا درست کردم می‌دیم اونا بخورن می‌گیم ما سیریم چپ چپ نگاهم کرد _ اینجوری که بدتره! صدای در خونه بلند شد نگران لبش رو به دندون گرفت و گفت _ بیچاره شدم سمت در رفت که دستش رو گرفتم و با خنده گفتم _جناب سروان دفعه آخرت باشه با من اینجوری شوخی می‌کنیا! متعجب نگاهم کرد و بین خنده‌هام گفتم _غذا به اندازه کافی پختم. هم برنج، هم خورشتی که دستور داده بودی. نفس راحتش رو در حالی بیرون داد که بهم چشم غره می‌رفت. _ این وضع سر به سر گذاشتنه! _ اینکه تو من رو از صبح پا در هوا میزاری وضع سر به سر گذاشتن بود؟ اینم تلافیش _ باشه. نوبت منم میشه. از اینکه غذا درست کردم خوشحاله اما قیافه‌اش شبیه آدم‌هاییه که حسابی شکست خورده و منی که در برابرش اصلاً نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. قبل از اینکه در رو باز کنه دوباره چشم غره‌ای بهم رفت _برو لباست رو عوض کن از شدت خنده دیگه نمی‌تونم صاف بایستم. پهلوم از خنده درد گرفته، کمی خم شدم و برای اینکه که آرومش‌ کنم دستم رو روی پهلوم فشار دادم و سمت تو اتاق خواب رفتم و در رو بستم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
هدایت شده از  حضرت مادر
دردلم‌جایی‌برای‌هیچ‌کس.. غیر‌شما‌نیست:)! -حضرت‌ماه‍-
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
رفقا برای پنج میلیون بدهی #یک‌میلیون واریزی اومده دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کم
عزیزان ۲میلیون ۱۰۰هزار برای بدهی واریز شد ۸۲هزار روی کارت باقی مونده ۲میلیون ۲۰۰باقی مونده که کامل تسویه ش کنیم
از مسجد اومدم بیرون پیچیدم تو کوچمون همزمانم رضا از کوچه اومد بیرون و ما دوتایی با هم روبرو و چشم تو چشم شدیم من یه لحظه دلم ریخت و قلبم شروع کرد به زدن هر چی کردم که بگم سلام نتونستم رضا که حال من رو دید لبخند ملیحی زد و گفت سلام من لال شدم و نتونستم جواب بدم حتی روی نگاهمم کنترل نداشتم بی اختیار نگاهم تو نگاهش قفل شد... با صدای بابام که گفت _اینجا چه غلطی میکنی گم شو برو تو خونه نگاهم رو از رضا گرفت و برگشتم سمت بابام و چشمم افتاد به... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌402 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی تخت نشستم و سرم رو بین دست
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _نازنین زنگ زد گوشی خونه. گفت عمو با عمه سر تو بحثش شد داره میاد بالا صدای عصبی سپهر تو خونه پیچید _جاوید _جانم بابا اینجام خواست بیرون بره که سپهر تو چهارچوب در اتاق ایستاد و نگاهش به چشم‌های اشکیم که افتاد عصبانیت از نگاهش رفت و درمونده گفت _چرا گریه کردی! جاوید به کمکم اومد و گفت _از اینکه مجبور شده بیاد پایین غصه دار چند ثانیه بهم خیره موند و بیرون رفت. جاوید تن صداش رو پایین اورد و گفت _الان بهترین فرصت برای گفتن دانشگاهت هست.‌بیا بگو از اتاق بیرون رفت. دست روزگار طوری برام رقم زده که مجبور به اجازه‌ی این مرد باشم اشکم رو پاک‌کردم. به خاطر قسم‌مرتضی هم که شده کمی کوتاه میام ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشسته بود با دیدنم نگاه غصه دارش که کمی اخم چاشنیش بود رو بهم‌ داد. از شدت ناراحتی و استرسی که دارم ناخواسته انگشت‌هام رو بهم گره زدم. روبروش نشستم بی مقدمه و خشک‌گفتم _بزار برم دانشگاه نفس سنگینی کشید و حرفی نزد به سختی گفتم _من برای درس و دانشگاهم خیلی سختی کشیدم. برای کرایه‌ی مسیر رفت و برگشتم تا نیمه‌های شب بیدار موندم و ملیله‌های ریز رو با سوزن دوختم به لباس‌ها. انقدر سختی کشیدم که نتیجه‌ش رو ببینم.‌ اگر جلوم رو بگیری فقط خودت رو به خودت ثابت نکردی، گذشته و آینده‌ی منم تباه کردی _می‌شه باهات حرف زد نگاهم رو با اخم ازش گرفتم _غزال من یه روزی اشتباه کردم. الان اینجام که جبران‌کنم.‌من دیگه اون آدم قبل نیستم. بهم فرصت بده که ثابت کنم _یه جایی خوندم آدم‌ها عوض نمی‌شن. این نقاب ها هستن که میفتن. الان خودت رو مظلوم کردی به هدفت برسی وگرنه همون آدمی _نیستم غزال. من یه آدم سست بودم‌ نتونستم در برابر حرف خانواده‌م بایستم ولی الان فرق کرده. همه باید صف وایستن ببینن من چی میگم و چی تصمیم می‌گیرم بغض توی گلوم فعال شد _من نه الانت رو می‌خوام نه اون موقعت رو. فقط می‌خوام برم. نمی‌زاری برم هم بزار برم درسم رو تموم کنم آهی کشید و غمگین گفت _از فردا خودم می‌برمت و میارمت ناخواسته نگاهم سمت جاوید رفت. فوری نگاهش رو به پدرش داد و همزمان صدای در خونه بلند شد. _عمو شامتون رو آوردم صدای شهاب باعث شد تا بایستم و سمت اتاق برم. قبل از اینکه در رو ببندم گفتم _من سیرم. می‌خوام بخوابم در رو بستم و بهش تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. کاش می‌شد یه بار دیگه گوشی جاوید رو بگیرم و به مرتضی خبر بدم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
اینجا هیچ کس شبیه حرف هایش نیست اما تو تفسیر دقیق چشم هایت بودی. از جان عزیز تر داشتیم که رفت .‌.. مسافر ۱:۲۰💔
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام امام زمانم 🍃✨ تا رمق در تن ما هست بیا حال ما بی تو تباهست بیا【🥹🥀】
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از نماز صبح دیگه خوابم نرفت. از ذوق رفتن کیفم رو آماده کردم و حاضر شدم و منتظر موندم.‌ هر دو بیدارن. اگر سپهر بره بیرون گوشی جاوید رو می‌گیرم به مرتضی خبر می‌دم اما انگار قصد بیرون رفتن نداره حرف از خرید و رستوران و امور مالی انگار خسته‌شون نمی‌کنه. چند ضربه به در اتاق خورد و جاوید گفت _غزال بیداری؟ فوری ایستادم که در رو باز کرد با دیدنم لبخند زد _سلام. چه چادرش رو سر کرده _سلام‌ _بیا صبحانه بخوریم _من میل ندارم.صبحانه‌ش رو که خورد صدام کن _دیشب هم شام نخوردی‌. اینجوری نمی‌برت‌ بیا بیرون این رو گفت و رفت.‌سپهر گفت _بیداره؟ _بله. لباسش رو پوشیده. الان میاد اصلا دلم نمی‌خواد باهاش همسفره بشم اما انگار چاره‌ای ندارم. کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. بی حرف سمت آشپزخونه قدم برداشتم _علیک سلام دلم نمی‌خواد جوابش رو بدم‌ اما مرتضی حرفی زد ‌که نمیتونم بهش بی اهمیت باشم. صداش توی گوشم پیچید "جان مرتصی کوتاه بیا" بدون اینکه نگاهش کنم آهسته گفتم _سلام وارد آشپزخونه شدم و روی صندلی نشستم و جاوید خنده‌ی صداداری کرد و گفت _چی میل دارید؟! سوالی نگاهش کردم _نشستی الان من میز رو بچینم سپهر هم وارد آشپزخونه شد، آروم خندید و گفت _اذیتش نکن جاوید‌. سه تا چایی می‌خوای بریزی‌ها! صندلی رو عقب کشید و نشست چرا می‌خوان همه چیز رو طبیعی نشون بدن! اخم‌هام رو توی هم کردم. جاوید چایی رو جلوم گذاشت و قبل از اینکه دست دراز کنم سپهر شروع به شیرین کردنش کرد.‌ اگر از ترس دانشگاه نبود الان اجازه نمی‌دادم به خیال خودش اینجوری محبت کنه. چند لقمه خوردم و ایستادم _من سیر شدم منتظر جوابی نموندم و از آشپزخونه بیرون رفتم و روی مبل نشستم. همه‌ش می‌ترسم تو لحظه‌ی آخر بگه پشیمون شدم و نزاره برم بالاخره بیرون اومد. _جاوید به عموت بگو امروز منتظر من نباشن. کار دارم نمیام _چشم. من خودم کارهاتون رو انجام میدم. رو به من گفت _پاشو بریم هیجانم رو کنترل کردم و بدون اینکه ذوق از رفتنم رو نشون بدم ایستادم و سمت در رفتم. اگر پیشنهاد وقت مناسب جاوید نبود امروز هم نمی‌تونستم برم. سمتش چرخیدم _بابت همه چیز ممنونم خوشحال گفت _نوش جونت. شوخی کردم. برو به سلامت فکر می‌کنه برای صبحانه گفتم! جلوی سپهر نمی‌تونم علت تشکرم رو بگم. بعدا به خودش می‌گم سپهر بیرون رفت و من هم بدنبالش پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام امام زمانم 🍃✨ تا رمق در تن ما هست بیا حال ما بی تو تباهست بیا【🥹🥀】
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 شبِ آرزوها نمی‌خواد از خدا بخوای ببخشدت! یه کار مهمتر داری! | منبع : لیلةالرغائب @ostad_shojae I montazer.ir
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 این مدل نگاه کردن علی بیشتر باعث خندم می‌شد. باز هم در برابر کل کل کردن با من باخت. شروع و عوض کردن لباس‌هام کردم صدای دایی رو شنیدم _رویا کجاست؟ با اون‌صدای خحده‌ی قشنگش _ الان میاد.‌رفت لباسش رو عوض بکنه _دایی با صدای بلند گفت _ رویا بیا. تو با لباس‌های کثیف و پاره‌پور هم خوشگلی. بیا نمی‌خواد برای ما کلاس بزاری سحر خندید خدا رو شکر انگار روابطشون بهتر شده. در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم نگاهم به دایی خورد از اینکه می‌خنده‌م حسابی خوشحاله هر دو دستش رو برای آغوش من باز کرد چند روزیه ندیدمش و من هم دلتنگم. رو به سحر سلامی دادم و سمت دایی رفتم. نیم نگاهی به علی انداخت و گفت _آقا با اجازه خندید و من رو توی آغوشش گرفت روی سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت _ چی به این گفتی باز اخماش تو همه؟ نگاهی به علی انداختم اصلاً اخم نداره باید از فرداها بترسم که می‌خواد تلافی کنه. دایی می‌خواد بهم یه دستی بزنه _چیزی بهش نگفتم! _نگو من خودم تا ته شب تهش رو در میارم. الانم برو یه سینی چایی بیار که خیلی خستم ازم فاصله گرفت _ چشمی‌گفتم و سمت سحر رفتم باهاش روبوسی کردم و تعارف کردم تا روی مبل بشینه. سحر ناراحتی به چهره نداره پس از اینکه دایی با من با محبت رفتار کرد ناراحت نشد. وارد آشپزخانه شدم چایی ریختم و کنار سینی که از قبل از اومدنشون، آماده کرده بودم و توش قند و نبات رو گذاشته بودم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. چایی رو روی مبل وسط گذاشتم و کنار سحر نشستم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزوها همین آرزومه ببینم ضریح حسین(ع) روبه‌رومه...