زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت36 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدیم خوابگاه پیاده شدم در ماشین رو کو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ سهیلا موند، خیلی پکرِ، در و بستم گفتم سهیلا خوبی؟
سرشو تکون داد
نه، عباد برخوردش با من عوض شده
_صبر داشته باش، درست میشه
صدای نرگس اومد
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۳۷
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه کم به عباد زمان بده
سهیلا کلافه جیغی زد
زمان بدم چیکار کنه؟، هضم کنه به عروس عقد نکردهش ت*جا*و*ز* شده
از کوره در رفتم توپیدم به سهلا
انقدر حماقت نکن پاشو مثل آدم بریم کلانتری همه چیو بگیم
نرگس پرید تو حرفم
دیگه الان؟
ستایش که گوشه اتاق نشسته بود، بلند شد اومد سمت ما
_چه فرقی میکنه، الان همه در خطریم
نرگس زد زیر گریه
من بد بخت عقد کردهام، چیکار کنم؟
رو کردم بهش
تو نیا
سهیلا درکمال ناباوری گفت
آها بفکر خودتون هستید؟
معترض سر چرخوندم سمتش
تا الانم ما درگیر اتفاقی که برای تو افتاده شدیم، درست صحبت کن ما هممون بخاطر تو افتادیم تو دردسر
سهیلا حولهش رو برداشت رفت حموم، هر کی یه گوشه نشست، نرگس زانوهاش رو بغل کرده گریه میکنه
الان دو روزه کسی درست حسابی دانشگاه نمیره، درس هامون روی هم انباشت شده، آرامش نداریم، انقدر این اتفاق روی من تاثیر گذاشته که حتی تو خوابم با صدای ترمز ماشین و شکستن شیشههای ماشین از خواب بیدار میشم، دیگه بیشتر از این نمیتونیم کلاس نریم، زنگ زدم مرتضی گفتم: دارم میرم دانشگاه گفت سر کوچهم، زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی نخوای بری
حاضر شدم رو به بچهها گفتم
کی میاد بریم دانشکاه؟
نرگس گفت
من دیگه نه،من نمیام، هیچجا نمیام، خودتون میدونید
سهیلا و ستایش با من همراه شدن اومدن سر کوچه در ماشین و باز کردم نشستم جلو، سهیلا و ستایش نشستن عقب، مرتضی گفت
خانم سهیلا مگه شما نامزد نداری؟ برای چی سوار ماشین من شدی؟؟
سر چرخوندم سمت مرتضی
_چی میگی؟
_تو ساکت شو
برگشت عقب رو به سهیلا و ستایش
«دفعه آخرتون باشه که کنار الهام میبینمتون، سلام والسلام، فهمیدید؟
اینقدر تند و تیز حرف زد که سهیلا و ستایش هیچی نگفتن دم در دانشگاه ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم، مرتضی گاز داد رفت
سهیلا با کنایه گفت
الهام خانم اوف نشی، با مایی
لبم رو به دندون گرفتم
سهیلا خجالت بکش
ستایش با حالت قهر پادتند کرد از خیابون به سمت در دانشگاه قدم برداشت
رو به سهیلا گفتم
تقصیر من چیه که مرتضی اینطوری حرف زد
گفت
آره، ولی یادم نمیره چجوری سکوت کردی وقتی بهت گفتم دوره مارو خط بکشی...
__________________________
برادر کوچیکم مجرد بود مادرم خودش گیر داد که باید زن بگیری و تشکیل خانواده بدی معنی نداره تو انقدر مجرد بمونی برادرم گفت من الان زن نمیخوام انقدر مادرم قهر کرد لج کرد تا برادرم کوتاه اومد و قرار شد برن خواستگاری مادرم حتی خودش زن داداشمم انتخاب کرده بود و برادرم روز خواستگاری وقتی دیده بودش مهرش به دلش نشست هیچ وقت خوشحالی مادرم رو یادم نمیره لبخندش بسته نمیشد از ذوق ازدواج داداشم توی عقدشون هم خوشحال بود اما بعد از مراسم خیلی پکر بود هر چی...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۳۸
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سهیلا هم با قهر از من جدا شد و رفت.
غمگین و ناراحت قدم زنان اومدم که از خیابون رد شم، چشمم افتاد به یه ماشین پراید سفید، راننده ماشین و دو تا سرنشینهاش، هر سه تا شون طوری دارن من رو نگاه میکنن که انگار میخوان من رو شناسایی کنن، دلم ریخت حسکردم اینها همون پسر هایی هستند که سهلا رو آزار دادن، ترسون و لرزون پا تند کردم سمت دانشگاه، صدا زدم
_سهیلا، سهلا وایسا
برگشت سمت من
همون هان، خودشونن
چی میگی تلی؟
_اون پراید سفیدَ رو ببین
حدس من درست بود چون اون ها هم ایساده بودن و داشتن ما دوتا رو نگاه میکردن، رنگ از صورت سهیلا پرید،
دستش رو گرفتم تکونش دادم
گوش کن سهیلا، کلانتری همین بغلِ بیا بریم به پلیس بگیم
دست من روگرفت کشوند به سمت ساختمان دانشگاه
_الی بیا بریم کلاس داریم
با هم پلههای دانشگاه رو رفتیم بالا گفتم:
سهیلا من فردا میرم تهران، میرم خونمون، اینجا نمیمونم من میترسم
_با تو کار ندارن الهام اومدن دنبال من
_باشه نمی رم خونمون ولی من مرتضی رو راضی میکنم همهمون رو ببره و بیاره
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت
_تاکی اونوقت؟؟
_تا وقتیکه اینا گور شون رو گم کنن برن
بدون اینکه حرفی بزنه، دست من رو رها کرد، قدمهاش رو تند کرد به سمت پله ها و رفت بالا، کلاس سهیلا در طبقه سوم بود و کلاس من در طبقه دوم، اون رفت بالا و منم اومدم سر کلاسم، بعد از پایان کلاس هام با ترس و لرز اومدم خوابگاه از اون روز به بعد مادام تعقیبمون میکردن، ترس ته دلم غوغا میکرد.
دلشوره وحشتناکی داشتم مدام دستم به کتاب جلوی روم بود، به استاد نگاه میکردم که داشت درس میداد، حرکات لب و تکون خوردن دستها شو که می خوردن به برگههای کتاب میدیدم ... اما صدایی نمیشنیدم، غرق تو افکار خودم بودم که با سرو صدایی بلند شدن بچه ها متوجه شدم کلاس تموم شده
بلافاصله رفتم سلف برای نهار، عه سهیلا و ستایش و نرگس هم این جا هستن
با هم غذا گرفتیم و اومدیم یه گوشه نشستیم گفتم
بچهها امروز سه تا پسر دنبالمون بودن یکیش همون پسر سوپرمارکتی ه بود که مرتضی زدش و عباد هم بردش کتکش زد
سهیلا نگاهش رو داد به من
سه تاشونم شناختم
با تعجب رو کردم به سهیلا
عه شناختیشون
آره این سه تا هم اون شب جهنمی با من بودن با دو نفر دیگه ،پنج نفری به من ت*ج+ا+و-ز کردن، قیافههاشون هنوز جلوی چشمهام، یادمم نمیره...
____________________
یه پسر ۱۷ ساله هستم خیلی وقت بود به این گناه آلوده بودم و تو گرداب گناه داشتم غرق میشدم،افسرده شده بودم روزام سیاه بود، اینقد درگیر این گناه شدم تا رفتم روبری ساعت خونمون وایسادم، دیدم این ساعت از ۱۲ شب شروع میشع تا ۱۲ شب بعدی دیدم این خورشید طلوع میکنه و دوباره غروب میکنه به خودم نگاه کردم دیدم خودم هیچ تغیری نکردم از شروع گناهم تا جایی که قطعش کردم خودم بودم بلکه بدترم شدم، یه روزی خیلی عصبی شدم از دست خودم شاکی شدم به خودم گفتم میرم در خونه خدا ازت شکایت میکنم، رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۳۹
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
با تعجب نگاهی بهش انداختم
_سهیلا سه تاشونم میشناختی؟؟
عصبی داد زد
میشناختی چیه الی، قیافه هاشون یادم مونده
نرگس پرید وسط حرفم
_من نمیفهمم چرا باید اینجوری می شد هر روزم داره بدتر میشه
کلافه شدم صورتم رو مشمئز کردم
_من که فردا میرم تهران، طاقت این همه استرس رو ندارم
نرگس روکرد به من
هی میرم میرم راه ننداز، دیگه بیخودی بیرون نمیریم، هر وقت هم کار واجبی پیش اومد، مجبور شدیم بریم بیرون با هم میریم با همم میایم
نگاهم رو دادم به نرگس
نه حرفت رو قبول ندارم باید بریم، تو میتونی یک هفته بری کاشان خونتون بمونی؟، ما هم بریم، اینا ببینن نیستیم برن دنبال کارشون
سهیلا آهی از ته دلش کشید
_اونوقت به خانوادههامون بگیم چرا نمیریم دانشگاه؟
نرگس گفت غذاتونو بخورید که هیچکدومتون شرایطتون بدتر از من نیست، من شب یلدا عروسیمه، یکماه مونده به عروسیم بعد ببین کجا گیر کردم، بدبخت شدم
سهیلا با نگاهی پرحرف کنایه آمیز لب زد
ببخشید که گیر کردی
رو به هر دوشون گفتم
بچهها بسه غذاتونو بخورید
قاشق غذا رو میزارم توی دهنم، فقط صدای همهمه میشنوم، هیچ طعمی از غذا احساس نمیکنم ... صدای قاشقها که میخوره به ظرفهای فلزی و همهمه سلف رو اعصابمه قاشقمو پرت کردم رو میز کیف و کلاسورمو برداشتم اومدم بیرون. صدای دوستهام رو میشنوم
الهام، الهام
ولی توجهی نمیکنم، و از در سلف اومدم بیرون و رفتم تو لابی دانشگاه نشستم چشمام رو بستم ... دلم یه آرامش میخواد، یه سر بدون اینهمه فکر، بدون استرس، بدون تشویش.
کلاس بعدیم تاریخ ادبیات انگلستانِ، پیامک دادم مرتضی من حوصله کلاس ندارم بیا منو ببر ...
جواب داد
میدون جهادم، پنج دقیقه دیگه دم دانشگاهم
اومدم پایین جلو درو نگاه افتاد به زانتیا
اونموقع کسی زانتیا نداشت نهایت شاید پژوی داشتن سال ۸۶ بود، مرتضی بچه پولدار بود ولی هیچوقت نشد ازش بپرسم چیکارهای
اومدم ااین دست خیابون سوار ماشینش شدم. سلام و احوالپرسی کردیم دیدم نمیره سمت خوابگاه، گفتم کجا میری؟، گفت بریم مجتمع البیک، هم بازی کنیم هم نهار بخوریم روحیهت عوض شه، گفتم البیک و دوست ندارم، یدفعه گفتم مرتضی به نظرت نریم کلانتری؟، امروز مارو رسوندی یه پراید پشت سرمون بود سه تاشونم سهیلا دیده بود
سرش رو سمت من چرخوند
من موظفم مراقب تو باشم و تمام، اونا نامزد دارن، شوهر دارن بخودشون مربوطه، کسی ام جرات نداره طرف تو بیاد چون منو میشناسن
حرفش که تموم شد. صدای آهنگشو زیاد کرد و بلند گفت چی میخوای برات بخرم؟
تو دلم گفتم زهرمار میخوام
دوباره پرسید
جواب دادم
هیچی عزیزم
_مطمینی؟ ولی من فکر میکنم نزدیک زمستونیم بریم یه پالتو و پوتین بخریم
_باشه برای یه دفعه دیگه الان حوصله ندارم
رسیدیم مارال پیاده شدیم، اینجا اکثرا توریست هستن
گوشیم رو در آوردم زنگ زدم خوابگاه زینب گوشی رو برداشت
سلام زینب جان، به نرگس و سهیلا و ستایش بگو من دیر میام نگران نشنن، جاییام
_سلام، باشه میگم
با مرتضی وارد فروشگاه مارال شدیم، عجب فروشگاه قشنگیه، قیمتهاشم خیلی بالاست، مرتضی کلی برام خرید کرد اصلا نظر نمیدادم همه چیو به سلیقه خودش میخرید، من حوصله نداشتم، از اونجا اومدیم رستوران و قلیون و بعدم رفتیم کلی بازی کردیم،
ولی فکرم عین کلاف سردرگم بهم پیچیده است، گوشیم زنگ خورد، قلبم وایساد.
مرتضی روکرد به من
کیه؟، ببینم شمارهشو
_خوابگاهه، خجالت بکش مگه به من شک داری آویزون میشی رو گوشیم
دکمه تماس رو زدم
بفرمایید
«کجایی
سهیلا با مرتضیآم شما خوبید؟
من و ستایش اومدیم خوابگاه ولی نرگس هنوز دانشگاهست نیومده...
_________________________
شوهرم دو زن رو صیغه کرده بودو با یه زن شوهر دار هم رابطه عاطفی برقرار کرده بود، شوهر او زن هم از نادر شوهر من شکایت میکنه و دادگاه حکم شلاق رو بر نادر صادر کرد و شوهرم رو شلاق زدن، وقتی پسرهام باباشون رو با کمر زخمی اوردن خونه، با نفرت رفتم جلوش...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک دویا
پارت۴۰
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حتما کاری داشته میاد
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به مرتضی
من رو برسون خوابگاه
چرا مگه بهت بد میگذره
نه خوش گذشت بابت خریدی هم که بر رام کردی ازت ممنونم میخوام استراحت کنم
چشمی گفت و سوار ماشین شدیم اومدیم خوابگاه ازش خدا حافظی کردم، زنگ خوابگاه رو زدم، در رو باز کردن مستقیم اومدم توی اتاقم و خریدهام رو گذاشتم گوشه اتاق و خودم رو انداختم روی تخت خوابم رفت، با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم، ساعت چهار بعد از ظهره، گوشی موبایل رو برداشتم تماس رو وصل کردم
سلام مرتضی
سلام پایه ای شام بریم بیرون؟
خوابگاه نمیزاره باید ۸ شب اینجا باشیم
هیچ راهی نداره؟
بزار به خواهرم بگم زنگ بزنه بگه ما در جریانیم بعد میایم
خوبه زنگ بزن
زنگ زدم خواهرم گفتم من شام میخوام برم بیرون یواشکی مامان ینا زنگ بزن خوابگاه بگو من مادرشم میدونم دخترم دیر میاد خواهرم قبول کرد و زنگ زد خوابگاه، پاشدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم، سهیلا داره غذا درست میکنه و ستایش با بقیه بچه ها میگه و میخنده، صدای خندهش حالمو خوب کرد پیام دادم مرتضی «بیا» جواب پیامم رو داد
_سر کوچهم
از اتاق اومدم بیرون پام رو کردم توی کفشم مسئول خوابگاه گفت
بچهها نرگس هنوز نیومدها!
سهیلا از آشپزخونه اومد بیرون
والله کلاسش ظهر تموم میشد ولی هنوز نیومده
مسیول خوابگاه رو کرد به من
شوهرش منو کشت اینقدر زنگ زده
گفتم
بهش بگو کلاس داشته شاید رفته حرم، یا رفته خرید ...
_شما چهارتا همیشه با همید
_ولی کلاس آمون که یکی نیست
خدا حافظی کردم و اومدم بیرون، ولی فکرم مشغول شد، یه دفعه به خودم گفتم، ولش کن بزار مغزت هوا بخوره، الاناست که بیاد خوابگاه میخوام بعد از مدتها یه نفس راحت بکشم، چشمم افتاد به مرتضی کهدداره با لبخند نگاهم میکنه، پا تند کردم سمت ماشینش، در روباز کردم نشستم. روبهش گفتم
سلام
با همون لبخند جواب داد
سلام، تو فقط مال منی عروسک جان
یه لحظه از کلماتش ترسیدم ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
_____________________
اول داستان زندگیماز خواننده ها خواهش میکنم منو قضاوت نکن اون موقعی که من مرتکب اشتباه شدم فشار زیادی روم بود و فقط به نجات خودم فکر میکردم امیدوارم خدا روزی منو ببخشه که همچین اشتباه بزرگی کردم ۱۹ سال و شش ماه پیش بود که تازه نیسان خریده بودم و یکی از اشناهای قدیمی اومد سراغم وقتی فهمید کلی بدهی دارم گفت ی کاری میگم انجام بده منم پول خوبی بهت میدم ولی باید دهنت قرص باشه...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک دویا پارت۴۰ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد
میریم آفتاب مهتاب هم خرید میکنیم هم شام و اونجا میخوریم
به تایید حرفش ریز سرم رو تکون دادم
_باشه بریم
صدای آهنگشو زیاد کرد، رسیدیم آفتاب مهتاب، ماشین رو پارک کرد اومدیم فروشگا و هر چی خواستم و نخواستم برام دو تا دو تا خرید، رو کردم بهش
_بسه دیگه خسته شدم
لبخندی زد
_بریم شام
_باشه بریم
وارد رستوران شدیم، چشمم به اون همه خوراکی که افتاد فکر رفت پیش خونوادم مخصوصا خواهرهام، ایکاش ما هم پول داشتیم و میتونستیم خونوادگی اینجا ها بیایم، به خودم گفتم نکنه مرتضی متوجه نگاهای من به این خوراکی ها بشه، رو کردم بهش
اینجا سلفِ، چقدر خوبه آدم اندازه ای که اشتها داره بر میداره، دیگه اضافه نمیاد که بریزه دور و اسراف بشه
_آره همینطوره که میگی
بشقاب برداشتیم شروع کردیم غذا کشیدن، کی میدونه که من دلم از همه اینها میخواد ولی مجبورم جلو مرتضی طوری برخورد کنم که عادی باشه نفهمه ما توان اومدن به این رستورانها رو نداریم.
بوی کوفته و خورشت دیونهم کرده ولی یه کم برنج کشیدم و یه کم کباب گوشه بشقابم یه کوچولو هم سالاد ریختم
مرتضی اروم زمزمه کرد
الی چرا اینقدر کم؟
_بسمه عزیزم
نشستیم سر میز مرتضی گفت
من تک پسر خونوادهام، بچه آخریم و شش تا هم خواهر دارم، بابام کارخونه رنگ داره منم کرده مدیرعامل کارخونه، خودشوم تو دامداریمون وایمیسته
چشم هام چهار تا شدتو دلم گفتم اولهله چه پول دارن خوش به حالشون، پس بگو انقدر ریخت و پاش میکنه و نوچه و بله قربان گو داره این وضع مالشونِ، میون حرفهاش نگاهم افتاد به ساعت روبه رویی که به دیوار رستوران نصب شده، وااای یا خدا ساعت یازدهست، اگر حرفش رو قطع کنم بهش بر میخوره هیچی نگم خیلی دیر شده، دیگه از استرس متوجه حرفهاش نمیشم، خدا رو شکر متوجه حال من شد، سر تکون داد
_کجایی؟
لبخندی زدم
به حرفات گوش میکنم ولی دیر شده بریم خوابگاه، میترسم مسئول خوابگاه پی گیر من شه شک کنه بهم، اون وقت برام بد میشه
از روی صندلی بلند شد
_راست میگی پاشو بریم
سوار ماشین شدیم و به سرعت اومدیم خوابگاه، مشمای خریدهام رو برداشتم ازتش تشکر و خدا حافظی کردم، حالا میخوام زنگ خوابگاه رو بزنم، دلم شور افتاد، خدا کنه بچه ها یکیشون بیدار باشه و در رو باز کنه، دستم رو گذاشتم روی زنگ، یه زنگ کوتاه زدم، در رو باز کردن. خیلی خوشحال رفتم تو نگاهم افتاد به بچه ها ناراحت و پراسترس یه گوشه ساکت نشستن، زانوهاشونو بغل کردن، کسی حرف نمیزنه
گفتم
پاشید ببینید چیا خریدم
همه ساکت زل زدن بهم، هیچ واکنشی نشون نمی دن
با تعجب گفتم
چتونه؟
سهیلا آ هی کشید
الهام نرگس نیومده
همه چی از دستم پرت شد زمین
__________________________
پنج سالم بود بابام عاشق یه زنی شد و مامان من رو طلاق داد. من رو گذاشت پیش عمهم، تازه کارنامه قبولی کلاس پنجمم رو گرفته بودم، بابام اومد خونه عمهمم یه پیراهن خوشگل و یه روسری و چادر قشنگ بهم داد و گفت: اینها رو تنت کن بیا بریم خونه ما، انقدر ازش میترسیدم که جرات نکردم بپرسم چرا؟ باهش اومدم خونمون دیدم یه آقایی که خیلی از بابام بزرگتره با ریش و سیبل و موهای سرش که جو گندمیه تو خونه نشسته، سلام کردم از نوع جواب سلامی که بهم داد اصلا خوشم نیومد، یه نیم ساعت که نشستم بابام بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نگران سوال کردم
نرگس کجاست؟
گفتن
ما نمیدونیم، صبح که با ما نیومد ولی رفته دانشگاه دیگه برنگشته
_دیروز بهش گفتم بخاطر نامزدش چون عقد کردهن یه هفته بره خونشون، شاید رفته خونشون
ستایش از جاش بلند شد
نه الهام، نامزدش داره یه سَره زنگ میزنه، آخرین بارم باباش زنگ زد خوابگاه، داریم از نگرانی میمیریم
_به نظرتون نرگس کجاست؟ آخه جایی نمیره، کاری نمیکنه
همه هاج و واج بهم نگاه کردیم هیچکدوم شهامت نداشتیم حدسمونو با صدای بلند بگیم زول زده بودیم به هم با نگاهی پر از ترس و وحشت، اومدم تو اتاق زنگ زدم به مرتضی
گوشی رو جواب داد
جانم الی
مرتضی نرگس نیومده
_الهام جان نرگس شوهرداره، به ما ربطی نداره، خانوادهش باید بدونن کجاست، دیگه نمیخوام دوستاتو ببینم اونا ناموس مردمن، دختر
بی توجه به حرفش گفتم
مرتضی نکنه اون پسرا اومدن بردنش؟
نه بابا، به نرگس چه ربطی داره اونا با سهیلا مشکل دارن
_ولی اونشب همه مونو دیدن
الهام از شبت لذت ببر و داستان درست نکن، خداحافظ
تلفنن رو قطع کردم اومدم پایین روکردم به بچهها
بایدبریم کلانتری
سهیلا گفت
یه کم دیگه صبر نکنیم؟
_یه کم دیگه یعنی تا فردا صبح؟
ستایش پرید تو حرف سهلا
شاید یه جایی رفته بدتر آبروریزی میشه
نه ستایش نرگس هیچجا نمیره من از اون پسرا میترسم
سهیلا روپکرد به من
دقیقا ترس مام همونه، جرات نداشتیم به زبون بیاریم
پاشید، پاشید بچه ها میترسم دیر بشه، باید بریم کلانتری
سهیلا اصرار کرد
نه، صبر میکنیم عجله نکن الهام، بدتر میشه، پیش پلیس بریم باید همه چیو بگیم برای همهمون بد میشه
سهیلا چرا بد شه؟ تو برای خودتم نرفتی کلانتری و ترسیدی، در صورتی که اونی که بهت ت*ج*ا*و*ز کرد باید بترسه
صداش رو برد بالا و داد زد
صبر میکنیم
دیدم اصرار فتیده نداره اومدم اتاقم، من مطمئنم که یه اتفاقی افتاده، دستم رو گرفتم بالا، خدایا خودت کمک کن، لباسهام رو در اوردم پرت کردم پایین تخت و دراز کشیدم روی تخت و زول زدم به سقف ...
_________________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ گوشیم اومد تیز از جام پریدم اومدم سراغ کیفم بچهها پریدن تو اتاق
_الهام کیه؟ شاید نرگسِ
گوشی رو از تو کیفم درآوردم نگاه کردم دیدم مرتضی است دکمه وصل رو زدم
بله؟
الی، نرگس اومد؟
_مگه نگفتی به ما ربطی نداره
_الانم میگم به ما ربطی نداره فقط بگو اومده یا نه
نه، نیومده
گفت هر چی شد به من بگو، گوشیم رو زنگِ
_ مرتضی بریم کلانتری؟
شلوغش نکن، آبروی اونم نبر اون عقد کرده است الهام زندگیش به خطر میفته، یه کم دندون رو جیگر بزار صبر کن، شماها که کم گندکاری نمیکنید شاید دنبال یه غلطیِ
گفتم مرتضی چرا چرت میگی، ما چیکار میکنیم مگه؟
گفت اتو زدن و سوار ماشین غریبه شدن کار دستتون میده دیگه
گفتم
پس توام غریبهای
گفت
الهام خفهشو
بدون خدا حافظی قطع کرد
برگشتم دیدم همه زول زدن به من، رنگ تو صورت هیچکدوممون نمونده
سهیلا گفت
الی چیکار کنیم
خودمم گیج شدم من میگم بریم کلانتری همتون میکید نه، حالا صبر میکنیم فردا میریم دانشگاه ببینیم اصلا رفته دانشگاه؟
امروز خونواده نرگس و شوهرش اومدن خوابگاه، مسئول خوابگاه همه ما رو صدا کرد توی اتاق خودش، نگاهم افتاد به پدر نرگس دلم خیلی براش سوخت، مرد پیر مرد نَنِشست روی صندلی، نشست روی زمین، شروع کرد زار زار گریه کردن، میون اشک و ناله هاش رو به ما گفت
دخترهای گلم پنج روزه که نرگس من گمشده، شما دوستاهای نرگسید؟ نرگس من کجاست؟...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سهیلا گفت بخدا ما دانشگاههامون با هم فرق داره اونروز ما سه تا رفتیم دانشگاه نرگس م جدا رفت بعدش دیگه خبری ازش نشد ما هم منتظر بودیم
مسئول خوابگاه خانم مومن ناراحت رو کرد به سهیلا
چرا بهمن خبر ندادید؟
سهیلا اِنُ مِن کرد کرد که وی جواب بده من فوری گفتم
ما نمیدونستیم که اگر کسی نخواد بیاد خوابگاه یا بخواد بره خونشون باید به شما بگیم
نامزد نرگس که از عصبانیت مثل گوله آتیش شده، گفت
اونروز نرگس چی پوشیدن بود؟
سر چرخودم سمتش
ما چادر سرمونِ اینجا چادر اجباریِ، ولی زیر چادر مقنعه سورمه ای داشت و مانتوش مشکی بود دیگه هیچی یادم نمیاد
پرسید
کیفش چی؟
نگاه کردم به بچهها، همشون گفتن
یادمون نیست، تو دلم گفتم اخه این چه سوالهای که میپرسه مگه داره دنبال بچه میگرده که میگه چی پوشیده بود
یدفعه نامزد نرگس دست بابای نرگس و گرفت گفت پاشو بریم، از اینجا موندن چیزی دست ما رو نمیگره، باید بریم دانشگاه بعدم بریم کلانتری
پدر مادر و نامزد نرگس از خوابگاه رفتن
رفتن، ما هم خواستیم بریم بیرون که خانم مومنی گفت
بچه ها چیزی رو از من پنهون میکنید؟
سه تاییمون همزمان گفتیم
نه، چیرو پنهون کنیم، ما اصلا خبر نداریم نرگس چی شده، موبایل م نداشت زنگ بزنیم فکر کردیم رفته خونهشون
چشم غرهای رفت و تهدید کرد
فقط بفهمم چیزی رو از من پنهون کردید من میدونم و شما
باشه ای گفتیم و عادی از اتاق خانم مومن اومدیم بیرون و قدم برداشتیم سمت اتاق خودمون، وارد شدیم و درو بستیم، رو کردم به سهیلا
نکنه همون پسری که به تو تعرض کردن، نرگس رو برده
الهام قضیه رو جناییش نکن، این موضوع به نرگس ربطی نداشت
ستایش گفت
ولی شب دعوا قیافه همهمونو دیدن
روکردم بهسهیلا
راست میگه اونروزم...
سهیلا حرفمو قطع کرد
شماها که تو ماشین بودید چه ربطی داره آخه
خانم مومن بدون اینکه در بزنه بی هوا در اتاق رو باز کرد و اومد توی اتاق، انگشتش روگرفت سمت سهیلا
دستت چی شده؟
بریده بیمارستان نیکخو بخیه زده برید بپرسید
با پروویی تمام رفت تو صورت خانم مومنی
خانم مدیر مثل خانم مارپل برو بیمارستان نیکخو بعدم بیمارستان خرم بگو این خانم چرا اومده دستشو بخیه کرده و باندشم بیمارستان خرم باز کرده، ما خوابگاهمون خصوصیِ شمام حق نداری در نزده بیای داخل، الانم برو بیرون، پول دادم که تو خوابگاه خصوصی باشم، ناراحتی پولمو بده برم
خانم مومن دستش رو دستگیره در بود گفت
فقط امیدوارم دروغ نگفته باشی، که اگر دروغ گفته باشی من تو رو از خوابگاه خصوصیم بیرون میکنم
سهیلا گفت
باشه فعلا برو بیرون
خانم مومن رفت رو کردم به سهیلا
مودب باش
نگذاشت حرفم تموم بشه گفت
تو خفه شو، انقدر استرس داری که همه چیو میچسبونی به هم، میخوام برم حموم پاشو برو حوله مو از دم بخاری بیار
بعدم رفت تو حموم
من و ستایش زول زدیم بهم، خدا کنه حدس مون اشتباه باشه
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت بخدا ما دانشگاههامون با هم فرق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۵
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ده روز گذشته و از نرگس خبری نیست، بیچاره خونوادش بی قرار میان خوابگاه و میرن، دانشگاه، میرندکلانتری و پزشکی قانونی
به بچهها گفتم بیاید بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، قبول کردن، اومدیم حرم، از در وارد شدیم یه خانم انتظامات پر دستش بود با پر رنگ و وارنگش آروم زد تو سینهم گفت خانم حجابتو درست کن، با خودم گفتم اینها مومن هستن الان به پاش میفتم تا برای نرگس دعا کنه، یدفعه نشستم جلو پاش زدم زیر گریه، صدای هق هق گریهم تو فضا پیچید، توجه همه به من جلب شد، ستایش و سهیلا م زدن زیر گریه و میگن
الی پاشو، بده همه دارن نگامون میکنن
یه آقایی اومد جلو به خانم انتظامات گفت
خانم چیکارش داری، جوونه، میخواید کاری کنید که دیگه نیان؟، بزارید بیان بلکه اصلاح شن
خانم انتظامات که رنگش پریده بود نشست گفت دخترم مگه من چی گفتم
دست انداختم دو طرف چادرش رو گرفتم ، با صدای بکند التماس کردم
خانم تو روخدا دعا کنید
مثل بارون از چشم هام اشک سرازیر میشه و زجه میزنم
توروخدا دعامون کنید، شما خادم دختر موسی ابن جعفر هستید، تو رو به این خانم بزرگوار دعا کنید دوستمون گم شده
منو بغل کرد برد داخل یه اتاقی، یه چشام پر اشکِ جایی رو نمیبینم، صدای یه آقایی به گوشم خورد
دخترم چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ چی بهت گفتن
برگشتم سمت صدا
هیچ کسی بهم خرفی نزده حاج آقا شما پیش خدا آبرو دارید، دوستم نیست ده روزه ازش بی خبریم،گم شده، دعا کنید
اشکهام رو پاک کردم نگاهم افتاد به حاج آقای روحانی، سرش رو انداخته پایین و مارو نگاه نمیکنه
جوابم رو داد
دخترم همه ما پیش خدا آبرو داریم، همه به یک میزان
نه حاج آقا شما خوبید، مرد خدایید روحانی هستید خدا صدای شما رو میشنوه ازش بخواهید دوست ما، نرگس به سلامت پیدا بشه
دخترم شمام خوبید، جوونید، خدا صداتونو میشنوه، امشب بعد از نماز جماعت میسپرم دعا کنن، شما هم سعی کنید آرامش تون رو حفظ کنید، ذکر بگید
سهیلا پرسید
حاج آقا چه ذکری بگیم
_ صلوات بفرستید، هزار بار بگید و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
وضو بگیرید هفتاد بار سوره حمد رو بخونید.
از روی صندلی بلند شدم، رو کردم به سهیلا و ستایش
پاشید بریم تو حرم، مغنعه و چادرم رو مرتب کردم، حاج آقای روحانی همون خانمی که من رو برد توی اتاق انتظامات رو صدا کرد، با اشاره یه چیزی بهش گفت، خانم اومد کنارم دستم رو گرفت گفت
عزیزم آروم باش، اینجا حرم امنِ، اینجا به حرمت حضرت معصومه خدا صدای همهرو میشنوه و به مصلحت حاجت هاشون رو میده، برو کنار ضریح بشین و حرفاتو بزن ما هم برات دعا میکنیم
از اتاق اومدیم بیرون، نگاه جمعیت رو ماست، قدم برداشتیم به سمت حرم
دو تا خانم و آقا اومدن جلو مون پرسیدم
اذیتتون کردن؟
برگشتم سمتشون
کی مارو اذیت کرد
اون حاج آقایی که تو دفتر بخاطر حجاب شما رو بردن؟
نه آقا، اون حاج آقا خیلی با احترام و مهربون به ما ذکری یاد داد که به نیت پیدا شدن دوستمون بفرستیم
سهیلا رو کرد به زنِ به تندی بهش گفت
شما میتونی جایِ فضولی و دخالت تو کار مردم سرت تو کاره خودت باشه، حداقل اون آقا و انتظامات ما رو قضاوت نکردن کمکون کردن ولی تو از این دور با چشمات همه رو قضاوت کردی...
__________________________
خواهرشوهر حسودی داشتم.
خصوصا از وقتی نامزد کرد بیشتر هم شد. چون نامزدش ادم مغرور و خود شیفته ای بود و اصلا توحهی به خواهرشوهرم نداشت، با اینکه همسرم سینا از ابتدای ازدواجمون همیشه با محبت و دلسوزی با من و مادرو خواهرش رفتار میکرد ولی حالا خواهرش سپیده که میدید نامزدش به خوبی سینا نیست همه ی دق دلی هاش رو روی سر من خالی میکرد. روز عروسیشون در تالار رفتار داماد با سپیده طوری بود که انگار بزور داماد شده، شبی که به عنوان مادرزن سلام به خونه ی مادرش اومدند ما هم دعوت بودیم. سپیده با توپ پر و بی احترامی با من برخورد میکرد من هم چون میدونستم دلش از کجا پره اصلا بروی خودم نمی اوردم، تا اینکه وقتی رفتند...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ستایش زد به بازو سهیلا
_بس کن بیا بریم حرم
رفتم صحن نرجس خاتون نشستیم به گریه کردن و ذکر گفتن، نفهیدم کی خوابم رفت، یدفعه دیدم یکی داره میزنه رو شونهم چشامهام رو باز کردم دیدم از خانم های خادم حرم هست، گفت
خانمها اینجا جایه خوابیدن نیست،
نگاه کردم دیدم سه تایی بغل هم خوابیدیم، گفتم
_چشم
سهیلا و ستایش و صدا کردم پاشید، بچه ها، اومدیم بیرون روکردم به بچهها
_من نمیام خوابگاه میخوام برم تهران خونمون
سهیلا گفت دانشگاه چی؟، کلاسات؟
گفتم انقدر حالم بدِ که هیچی متوجه نمیشم، تنها چیزی که حال من رو جا میاره کنار خونواده بودن میخوام برم خونه
ستایش گفت
منم میرم کرج خونمون
از همونجا با سهیلا خدا حافظی کردیم و مستقیم اومدیم میدون ۷۲ تن قم و منتظر ماشین بودیم، اولین اوتوبوسی که وایساد گفت تهران سوار ماشینش شدم، تو راه فقط ذکر میگفتم و گریه میکردم، گوشیم زنگ خورد، از توی کیفم درش آوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، عه مرتضیست، جواب دادم
_بله
_علیکسلام، کدوم گوری تشریف داری سه ساعته دارم میزنگم
با همون بغض و صدای مملو از غم و گریهم گفتم مرتضی دارم میرم خونهمون
_کجایی؟، چی شده؟
با گریه جواب دادم
الان ده روزه که نرگس نیست، خانوادهش همه جا رو گشتن، تا پزشکی قانونی هم رفتن، پیداش نکردن
خیای خب الهام آروم باش، هیچی نیست، پیدا میشه، من دلم روشنِ که حالش خوبه، احتمالا اعصابش خورد شده رفته خونه فک وفامیل یا دوستاش
_میگم همه جا دنبالش گشتن هیچ اثری ازش نیست، میفهمی چی میگم؟ صبح روزی که رفتیم دانشگاه کلاس نرفته بعدشم کسی ندیدش به من زنگ نزن میخوام برم خونهمون، میخوام تنها باشم
الهام مراقب خودت باش، هر کاری داشتی من نوکرتم، فقط جواب منو بده که نگران نشم
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم و گوشی رو انداختم تو کیفم، سرم رو کردم رو به شیشه ماشین، بیرون و نگاه میکنم تا چشم کار میکنه کویر و بیابون،
غروب خورشید طنینانداز جاده شد زل زدم به جاده که یدفعه صورت نرگس اومد تو صورتم خندید
جیغ زدم
_نرگس ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت43
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
همه مسافرها برگشتن سمت من
از روی صندلی بلند شدم، دورو برم رو نگاه کردم
نرگس کجایی؟
یه آقایی کنارم بود گفت خانم نرگس کیه؟ حالتون خوبه؟
به خودم اومدم متوجه شدم انقدر که بهش فکر کردم به نظرم اومده، خجالت زده گفتم
ببخشید
نشستم سرجام، خدایا چیکار کنم
سرمو تکیه دادم به صندلی خوابم برد، صدای ماشین آروم آروم از گوشم بیرون رفت، یدفعه حس کردم دستام گرم شدند و نرگس رو دیدم، خندید گفت الهام، نگاه کردم دیدم دستام تو دستهای نرگسِ و قاهقاه میخنده، صدای خنده ش پخش شد تو اتوبوس، نگاش کردم، یدفعه اومد تو صورتم از خواب پریدم، نا خداگاه از جام بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم، آقایی که کنارم بود گفت
خانم آب میخورید براتون بیارم؟
_نه ممنون
گفت خانم نرگس دوستتونه؟ اتفاقی براش افتاده؟
تیز برگشتم سمتش
بله میشناسیدش؟، شما دیدینش؟
_نه خواب بودید همهش میگفتید نرگس
با من حرف نزنید آقای محترم
بیچاره سرشو انداخت پایین و مطمئن شد من دیونه شدم
رسیدم خونه، بیقرارم، رفتم دوش گرفتم و مادام راه میرفتم، موبایل م زنگ خورد همه خانوادهم با تعجب به من و کیفم نگاه کردن که این صدای چیه!
صفحه گوشی رو نگاه کردم دیدم شماره ی خوابگاهه ...
بابام گفت
موبایل از کجا آوردی؟
دروغی گفتم گوشیه دوستمه خطشم تالیا ست، مونده دست من
راست و دروغ باور کردن، گوشی رو جواب دادم
سلام الی
سلام چی شده سهیلا
از اداره آگاهی دایره تجسس اومدن خوابگاه پرس و جو از نرگس
خب
هیچی همون سوالهای قبلی
بعد از خدا خافظی تماس رو قطع کردم دل تو دلم نیست، رو کردم به اعضا خونواده
_من باید برم
مامانم گفت
چی شده؟
هیچی مامان، امتحان داشتم یادم نبوده اومدم
عه نیومده میخوای بری
ببخشید، میرم امتحان میدم، اگر شرایطم ردیف بود دوباره میام
با روی خوش خداحافظی کردم و با یه دل پر اضطراب برگشتم قم، تو مسیر زنگ زدم خوابگاه
ستایش گوشی رو به برداشت
بعد از سلام و علیک، ستایش زد زیر گریه، دلم گواهی داد که انگار برای نرگس اتفاق بدی افتاده
_گفتم
ستایش چی شده؟
«الهام فکر کنم اتفاق بدی افتاده، حس خوبی ندارم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
۲۴ خرداد ۱۴۰۲