امروز یه زنه تو تاکسی کنارم نشسته بود عین ابر بهار گریه میکرد, پرسیدم خانوم چی شده؟
گفت:هیچی مردا همشون خائن و عوضين
گفتم چرا؟
گفت: دوس پسرم فهمیده که من یه دوست پسر دیگه
دارم حالا هردوشون میخوان بیان به شوهرم بگن
اصن بدجور بغض گلمو گرفت 😐
خدا صبرش بده
طفلی بی گناه بود! 😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#آقایون_بخونن
یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب واطمینان پیدا میکنه :
_امروز حتما خسته شدی
_بذار کمکت کنم
_چی میخوای برات بخرم
_اعصابتو خورد نکن
_نبینم غصه بخوری
_بریم یه هوایی بخوریم
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانم هایی که استرس دارند، در دوران عادت ماهانه نسبت سایر خانم ها درد بیشتری دارند
آب سیب و کرفس
چای سبز
شیر
به کاهش استرس و دردهای قاعدگی کمک می کند.
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
خشونت عليه زنان هميشه يک چشم کبود
و دندان شکسته و دماغ خوني نيست
خشونت اضطرابي است که
در جان زن است
که فکر ميکند بايد لاغرتر باشد
چاق تر باشد ،
زيباتر باشد ،
خوشحال تر باشد،سنگين تر باشد ،
خانه دار تر باشد،عاقل تر باشد...
خشونت آن چيزي است که زن نيست
و فکر ميکند بايد باشد!
خشونت آن نقابي است که
زن به صورتش ميزند
تا خودش نباشد
تا براي مرد کافي باشد...👌👌👌
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_447
خوب با مردم حرف می زد.
گره از مشکلاتشان باز می کرد.
به نرمی به حرفشان گوش می داد.
-دشمنت شرمنده خان زاده، ولی درستش کن، زمین هامون وابسته به همین جو باریکه اس.
-چشم.
حاج رسول رو گرفت.
-به امون خدا.
پژمان دستی برای همگی تکان داد.
از کنارشان گذشت.
چقدر احساس خجالت کرد که فراموش کرده.
قبلا اینگونه نبود.
پوفی کشید.
-چی شده؟
-یادم رفت.
-مهم نیست الان دنبالشو بگیر.
پژمان ساکت شد.
مسیرشان را ادامه دادند.
یک کارگه قالی بافی هم شرق روستا بود.
مسئولش مردی از شهر اطراف بود.
زن ها را شاغل کرده بود.
درآمد خوبی داشت.
از کنار کارگاه که گذاشتند صدای کوبیدن می آمد.
زنی هم آواز می خواند و بقیه همراهیش!
آیسودا لبخند زد.
چقدر دلتنگ این صداها بود.
انگار روح درون تنش دمیده باشد.
از هر خانه ای که می گذشتند بوی حیوان و پهن می آمد.
یک بوی عادی!
درخت های چنار و سپیدار هم همه جا بودند.
بیشتر کنار جوی ها.
ولی چون بهار نیامده بود خشک بودند.
-کاش حاج رضا و خاله سلیم هم باهامون بودن.
پژمان حرفی نزد.
باز هم این مرد کم حرف شد.
-امشب چیکار کنیم؟
-نمی دونم.
-اِ، پژمان چت شد؟
-هیچی!
واقعا هم مساله ای نبود.
-بریم سرچشمه؟
-فعلا نه!
-چرا؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_448
پژمان جوابش را نداد.
آیسودا هم با اصرار دوباره پرسید: چرا؟
-کنارش یه معدن پیدا کردن، الان پر از کارگر و برو و بیا، نمی خوام اونجا باشیم.
منظورش را فهمید.
مرد جذاب این روزهایش غیرتی شده بود.
دوست نداشت چشمی روی ناموسش بالا و پایین شود.
دست پژمان را محکم گرفت.
-باشه.
خودش هم از باشه گفتنش خنده اش گرفت.
تقریبا روستا را دور زدند.
در راه برگشت به عمارت، گوشی آیسودا زنگ خورد.
از خانه ی حاج رضا بود.
تماس را وصل کرد.
صدای گرم خاله سلیم پیچید.
-آیسودا جان؟
-سلام خاله جون.
-سلام عزیزم، خوبی؟
-خوب، عالی!
-الهی شکر، از دیروز زنگ نزدی نگرانت شدم.
-نگران نباشید، اینجا خوبه.
-آره آب و هوای اونجا عالیه.
-کاش شما هم بودین.
-انشالله دفعه ی دیگه!
رسیده به عمارت،پژمان دستش را کشید.
آیسودا با خنده به دنبالش کشیده شد.
-نمی خواین بیاین؟
-خان عمو رو قبل ناهار راهی کردیم، یعنی خودشون گفتن می خوایم بریم.
خاله سلیم با لبخند گفت: کلا مرد عجولیه.
آیسودا هم لبخند زد.
-با اجازه تون قراره چند روزی بمونیم، قبل چهارشنبه سوری برمی گردیم.
-مواظب خودتون باشید.
-چشم، حاج رضا چطوره؟
-عین همیشه، مشغول کاراش.
آیسودا یک دم و بازدم طولانی کرد.
-بهش سلام برسونید.
-حتما عزیزم، تو خونه خیلی جات خالیه.
-آخه من فداتون بشم.
-خدا نکنه، زنده باشی، بیشتر از این مزاحمت نمیشم عزیزم.
-مراحمین، شما هم مراقب خودتون باشید، خداحافظ.
تماس را قطع کرد.
بدون اینکه متوجه باشند وارد عمارت شده بودند.
-چقد گشنمه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آنشب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت7
تند و سریع لباس دکلته ای رو پوشیدم و کفش هام رو توی کوله م کردم. به پوریا اس دادم که دارم میام آدرس بده و اون هم خیلی سریع آدرس فرستاد.
مانتوی بلندی پوشیدم و چند قلم لوازم آرایش توی کیفم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
همزمان بابا هم وارد شد و با دیدن من گفت :
_حاضری؟گویا امیرخان هم میخواد بره بیرون ماشینش رو لازم داره گفتم سر راه تو رو هم برسونه
اخمام در هم رفت و گفتم
_من با اون میرغضب برم؟
بابا نگاه تندی بهم انداخت و گفت
_راجع به آدم ها درست صحبت کن ترنج لطف کرده و میخواد برسونتت منتظرش نذار.
حرصی نگاهی به مامان انداختم که شونه بالا انداخت و چیزی نگفت.
به ساعت نگاه کردم.برای وقت تلف کردن فرصتی نداشتم.
ناچارا تشکری کردم و بعد از کلی توصیه از خونه بیرون زدم. همزمان در آپارتمان امیرخان هم باز شد...
مسخ شده به تیپش نگاه کردم. این که بیشتر از من تیپ مهمونی داشت. حاضرم قسم بخورم کل لباس هاش بیشتر از چند میلیون قیمتشه تازه اگه ساعت و عطرش رو در نظر نگیرم.
دکمه ی آسانسور رو زد و با اون لحن همیشه مغرورش گفت
_از آقا محسن بعیده که به دخترش سلام کردن یاد نداده باشه.
پوزخندی زدم و گفتم
_از این لباس ها هم بعیده تن کسی نشستن که هیچی از آداب رفتار با خانم ها نمیدونه.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت
_انگار دوست پسر محترمه زیادی لوستون کرده مردی که زیادی مؤدبه هشتاد درصد مواقع نیتش کجه و دختری که زبونش درازه.... هشتاد درصد مواقع تنش میخاره
#پارت8
صورتم از حرص قرمز شد...اشاره ی مستقیمش با من بود مطمئنم.
در آسانسور باز شد و اون بی اعتنا به من سوار شد و دکمه رو زد.
چشم غره ای بهش رفتم که اصلا ندید.
برای اینکه در آسانسور بسته نشه سریع سوار شدم و گفتم
_من با تاکسی میرم..
بی تفاوت گفت
_میخوام بگم چه بهتر اما بابات تو رو دست من سپرده.
پوزخندی زدم
_یعنی انقدر حرف بابام برات مهمه؟ نگران نباش بهش میگم من و صحیح و سالم رسوندی خونه ی دوستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_مطمئنی میخوای بری خونه ی دوستت؟
جا خوردم و گفتم
_یعنی چی؟
نگاهش از روی چشمام روی سینهم افتاد و گفت
_دکمه ی بالای مانتوت رو نبستی.
با صورتی قرمز به سمت آینه برگشتم.حق با اون بود،بدتر از اون لباس مجلسیم دیده میشد. شالم رو تخت سینه م انداختم و حیرت زده از زیرکی این بشر سکوت کردم.
با این که نگاهم نمیکرد اما یقه ی بازم رو هم دیده بود.
آسانسور ایستاد و اون باز هم بدون یه تعارف خشک و خالی اول خودش پیاده شد و به سمت ماشین سیاه غول پیکرش رفت که گفتم
_من با تاکسی میرم.
بدون برگشتن گفت
_منم با آسانسور برمیگردم و به بابات میگم.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
#فراری
#قسمت_449
-زن دایی چی می گفت؟
-می خواست بدونه کی برمی گردیم.
داخل عمارت شدند.
این پیاده روی هر دو را خسته کرده بود.
تقریبا دو شاید هم سه کیلومتر پیاده روی کردند.
سه عصر بود که رسیدند.
آیسودا با دل ضعفه گفت: یه چیزی بدین من بخورم تا نیفتادم رو دستتون.
خاله بلقیس صدایش را شنید.
فورا از آشپزخانه بیرون آمد.
-الان غذا رو می کشم.
بوی باقالی پلو با ماهیچه می آمد.
پژمان عاشق این غذا بود.
طبق گفته ی خاله بلقیس میز زود چیده شد.
آیسودا تند تند غذایش را خورد.
باید با این همه خستگی می خوابید.
ولی به احترام پژمان پشت میز نشست.
ناهار پژمان هم که تمام شد بلند شد.
-بریم بخوابیم.
-من کمی کار دارم.
آیسودا اخم کرد.
سفت دستش را گرفت.
-باید بیای بخوابی.
پژمان با خنده نگاهش کرد.
-کارم تموم شد میام.
آیسودا با لجاجت دستش را به دنبال خودش کشید.
-بذار برای بعد.
درون آغوش پژمان پر از آرامش می شد.
راحت تر خوابش می برد.
نمی فهمید این تغییرات بخاطر یک صیغه ی محرمیت است یا علاقه اش به این مرد.
شاید هم از هر دو.
هرچه که می خواهد باشد.
این آرامش و لذت را دوست داشت.
پژمان هم بدش نمی آمد برود و بخواب.
ولی چند تا کار دفتری داشت که باید درون اتاق کارش انجام می داد.
ولی با سماجت آیسودا ظاهرا غیرممکن بود.
از پله ها بالا رفتند.
آیسودا یک بند حرف می زد.
با خودش فکر می کرد قبلا از دخترهای وراج خوشش نمی آمد.
ولی این دختر را می پرستید.
کنارش مرد دیگری می شد.
پر از نیاز و خواستن.
آیسودا در اتاق را باز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_450
به داخل کشاندنش!
شده بودند شبیه گرگ و بره.
منتها آیسودا گرگ بود و پژمان بره.
متجاوز این بار مرد قصه نبود.
آیسودا در را بست و گفت: خب؟
-گوش دادم.
-نتیجه؟
روسری را از موهایش برداشت.
موهایش صاف و براق بود.
با تیره های طلایی خیلی ضعیف لای خرمن موهایش.
بی اختیار پشت سرش ایستاد.
دستش را میان موهایش برد.
-گلسر نزن.
-موهام بلنده، اذیت میشم.
پژمان دوباره تکرار کرد: گلسر نزن.
-وای پژمان چی میگی؟ این همه مو رو هی دورم بریزم؟
پژمان با کمی خشونت گلسر را از موهایش کشید.
-گلسر نزن.
آیسودا جیغ خفه ای کشید.
گاهی زور می شد.
یک مرد وحشی تمام عیار!
-باشه!
دستش را دور سینه ی آیسودا انداخت و از پشت به خودش چسباندش!
-این موها مال منن.
-مال تو.
پژمان نفس عمیقی کشید.
-بهم جون میدن.
"تو زمستان باش...
من تابستان می شوم...
آبت می کنم.
ذوب شدنت درون آغوش من...
وه، چه فکری!
چطوری خانم زمستانی؟"
آیسودا دست روی دست پژمان گذاشت.
-امروز خسته ات کردم؟
-نه!
پوست دست پژمان را نوازش کرد.
-یکم آره، خسته شدی.
پژمان لبخند زد.
آیسودا به سمتش چرخید.
دستی به زبری صورت پژمان کشید.
یکباره چشمانش درخشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار بسیار زیبای یه روستایی
واقعا زیباست دمش گرم👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نکات_زیبایی 💕🙈
برای از بین بردن جوش✨
1~ عسل رو به جوشاتون بزنین بعد 15 مین با آب صرد بشورید^🐽^
2~ کمی سیر رو رنده کنین و روی جوش هاتون بزنین بعد 5 دقیقه بشورید[یکم میسوزع ولی تاثیر گذارع]🌈
3~ روغن درخت چای رو به صورتتون بزنین و بعد 15 الی20 دقیقه بشورید🦄
4~ جوش شیرین رو با آب و آبلیمو ترکیب کنین و بزارید روی صورتتون و هروقت
صورتتون خشک شد بشورید🍭
5~ خیار رو خرد کنین و روش آب بریزید و رو بوستتون بزارید و بعد 60 بماند🌸
6~ سرکه سیب: صورتتونو با آب بشورید و با حوله خشک کنین سرکه سیب رو با آب مخلوط کنین و پنبه رو توی اون ببریدو روی جوش هاتون بزنین بعد 10 مین پاکش کنین🏳🌈💭
7~ روغن زیتون رو روی پوستتون بزنین🍋
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
👇داستان عجیب
👳 #مرتاض هندی و بلند کردن #علمای_قم 😳
مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم ... و راست می گفت.تعدادی از مردم را بلند کرده بود.
روزی در مجمع ما آمد. دوستم سید موسی صدر -بعدها:امام موسی صدر- گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن.مرتاض گفت درون آن سینی -که بزرگ هم بود- بنشین.ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کنم.اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد.
وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را-که جوانی نو خط بود- سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ماها را بردی. سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم.
مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم.
ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم.وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و برخی نمونه هایش را هم ما دیده ایم.
علامه فرمود: مثلا چه کارهایی؟ گفتیم مثلا انسان را روی هوا بلند می کند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود: انجام دهد؛ من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند.
مرتاض مقداری دم و دستگاهش را در آورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد.
مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند که ما نمی فهمیدیم و اداها و اطواری هم در می اورد. مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد.
مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت.با سراسیمه گی و التهاب. برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟
با عصبانیت گفت: من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم و نهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد. به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دو مرتبه ى ديگر اينكار را ادامه دادم تا اینكه يافتم روح اين فرد را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد.
مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی-علیه الرحمه- بیشتر از قبل شد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حقایق_وحشتناک 😱⁉️
درباره عدد 666 چه می دانید؟
همه ما در مورد 666 چیزهای بسیاری شنیده ایم؛ این عدد در عهد جدید انجیل به عنوان «عدد وحش» معرفی شده است که این اواخر به عنوان آنتی کرایست یا همان ضد مسیح (یا همان دجال) شناخته می شود.
فکر می کنم 2000 سالی است که ما را با این عدد عجیب و غزیب متقارن سر کار گذاشته اند اما این فقط یک عدد ساده است مگر نه؟ و یا...؟
این عدد در ریاضیات دارای خواص قابل توجهی نیست، اما وقتی به تاریخچه آن را دنبال می کنیم در کمال ناباوری به انجیل بر می خوریم که در کتاب مکاشفه چنین عددی معرفی شده است.
به عبارت ساده، 666 به عنوان یک کد استفاده می شود، و نه یک چیز خاص و زیرکانه... اگر شما در زمان عهد جدید زنده و سواد بودید به این موضوع ی می بردید.
این متن به عبارتی زبان اصلی اش یونانی بوده است است که در این زبان اعداد به حروف نوشته می شدند - همان اتفاقی که در زبان عبری می افتاد (عبری هم یکی دیگر از زبان های اصلی متون کتاب مقدس است)
برای اعداد کوچک، اولین حرف از حروف الفبای یونانی، آلفا، بتا، گاما، نشان دهنده 1، 2، و 3.... و مانند اعداد رومی، هگامی که شما می خواهید اعداد بزرگ را بنویسید، مثلا 100؛ 1،000 یا 1،000،000 با ترکیب های خاصی از حروف نوشته می شدند.
مثال:
1 I
2 II
3 III
4 IV
5 V
6 VI
7 VII
8 VIII
9 IX
10 X
20 XX
30 XXX
40 XL
50 L
60 LX
70 LXX
80 LXXX
90 XC
100 C
پس متوجه شدیم که هر کلمه دارای مقدار عددی است.
حال بازگردیم به کتاب مقدس، جایی که در فصل 13 کتاب مکاشفه یوحنا می خوانیم:
فارسی:
«و این حکمت میطلبد. هر که بصیرت دارد، بگذار تا عدد آن وحش را محاسبه کند، چرا که آن، عدد انسان است. و عدد او ششصد و شصت و شش است.»
یونانی:
Εδώ χρειάζεται η σοφία. Όποιος έχει μυαλό ας λογαριάσει τον αριθμό του θηρίου, που είναι αριθμός ανθρώπου· ο αριθμός του είναι χξς’ (εξακόσια εξήντα έξι).
انگلیسی:
Let the one with understanding reckon the meaning of the number of the beast, for it is the number of a man. His number is chxs' (six hundred sixty-six)
آیه بالا می خواهد چنین چیزی را به ما بگوید:
«من می خواهم به شما معمایی را بگویم؛ شما باید آن عدد وحش را محاسبه کنید»
وقتی عدد 666 را از آلقبای یونانی ترجمه کنیم به نظرتان چه معنی می دهد؟
خوب، با توجه به نفرت از امپراتوری روم در آن زمان، و به ویژه رهبر آن نرو قیصر (Nero Caesar) که در آن زمان به وی شریر می گفتند، بسیاری از مورخان به دنبال منبع در کتاب مقدس بودند که چیز خاصی نیافتند.
هنگامی که شما در واقع در متن اصلی (آیه انجیل) نگاه کنید، خواهید دید که در همین عبارت حروف 666 در واقع به عبری نوشته شده است که از اهمیت بالاتری از عدد و حروف عددی در زبان یونانی برخوردار است. نویسنده به وضوح در تلاش بود چیزی به ما بگوید.
اگر شما هجی (spelling) عبری 666 را ترجمه کنید، شما در واقع «نرون قیصر» را هجی یا اسپل خواهید کرد.
حتی اگر املای جایگزین عدد حش را هم در نظر بگیرید (که در چندین متون انجیل پیدا شده که کمی متفاوت است) عدد آن 616 است که باز هم نرون قیصر خواهد بود.
نویسنده سعی دارد به صورت معما وار حرف خود را بگوید؛ چرا که کسی تحت آزار و اذیت امپریالیستی نمی آید و بنویسد «ریشه همه شرارت ها قیصر سزار است» شما هم چنین کاری رو انجام نمی دهید و من هم به عنوان نویسنده نیز!
در ضمن، در بالا که نوشتم 666 این عدد در ریاضیات دارای خواص قابل توجهی نیست را نمی توان گفت کاملا درست است چرا که در ریاضیات به عنوان عدد مثلثی شناخته می شود.
⚠️ @cognizable_wan 💀⛔️
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت9
خشکم زد... انقدر مسمم گفت که مطمئن شدم راست میگه.
ناچارا به دنبالش راه افتادم و سوار شدم.
در پارکینگ رو با کنترل باز کرد و گفت
_آدرس.
نگاهی به اس ام اس پوریا انداختم و گفتم
_الهیه..
نگاهم کرد و گفت
_خونه ی دوستت اونجاست؟
لبم و گاز گرفتم و گفتم
_آره.
بدون حرف راه افتاد و نیم ساعت بعد جلوی آدرسی که گفتم نگه داشت.
بدون تشکر خواستم پیاده بشم که بند کیفم رو گرفت.
برگشتم... نگاه سردش رو به نگاهم دوخت و گفت
_به خاطر یه دوستی احمقانه سرت و به باد نده دختر جون اون آدمی که این وقت شب با بهونه کشوندتت اینجا اون بالا برای تنت دندون تیز کرده
اخمام و در هم کشیدم و گفتم
_پوریا چنین آدمی نیست.
پوزخندی زد و گفت
_همه ی شما دخترا ساده این راحت میشه با دو جمله رام تون کرد.
با طعنه گفتم
_مگه چند تا دختر و رام کردی که میگی همتون؟هه... هه... کافر همه را به کیش خود پندارد. شب بخیر
پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم.
به شماره ی پوریا اس دادم رسیدم که اون هم گفت برم طبقه ی پنجم. در ساختمون باز شد و من بدون توجه به سنگینی نگاه امیرخان وارد شدم و در رو بستم
#پارت10
آب دهنم و قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.
بوی دود میومد،با این جمع چندان شلوغی نبود اما همون ها چنان سر و صدا داشتن انگار هزاران نفر توی خونه ن
پوریا دستش رو دور کمرم انداخت و کشدار گفت
_خوش اومدی نازنینم.
لبخند اجباری زدم و طاقت نیاوردم.گفتم
_تو مشروب خوردی؟
خندید و گفت
_حالا یه پیک طوری نیست بیا راهنماییت کنم لباساتو عوض کنی.
خواست به سمت پله ها هلم بده که گفتم
_زیاد نمیمونم.
سر تکون داد
_اوکی هانی.
به سمت دوستاش رفتیم. هر کدوم به نحوی رفتار عجیبی داشتن.
رفتاری فرا تر از مستی.پوریا دو جام پر کرد و یکیش رو به سمت من گرفت و گفت
_امشب که نمیخوای سخت بگیری؟
لیوان و از دستش گرفتم و گفتم
_نه.
خودش یک نفس لیوانش رو سر کشید اما من معذب به لیوان نگاه می کردم.
من اینجا چی می کردم؟اگه یک درصد بابام م فهمید من اینجا بین این همه جوون مست.
تنم لرزید و به دروغ به لیوانم لب زدم.
یکی از دختر ها به سمتم اومد و کنارم نشست.
از جعبه ای خاص قرصی بیرون کشید و گفت
_میخوری؟
پوریا نگاهی بهش انداخت و گفت
_ترنج اهلش نیست.
کنجکاو پرسیدم
_این چی هست؟
با طعنه گفت
_قرص سر درد.
متعجب گفتم
_سر درد؟ممنون اما من سرم درد نمیکنه.
دختر قهقهه ی بلندی کرد و با خنده گفت
_چه عزیز پاستوریزه ای این با بقیه ی قرص های سردردی که خوردی فرق داره اونا درد سرت و آروم میکنه این کل تنت و آروم میکنه یه جوری که انگار رفتی رو ابرا میخوای؟
با تردید نگاهش کردم و سر کج کردم.
قرص و کف دستم گذاشت.
پوریا با لبخند محوی نگاهم میکرد. برای اینکه پاستوریزه به نظر نیام قرص و دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
احساس شکست
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر، آن ديوار بلند باور خودش بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_451
-بذار من بزنم این بار، خب؟
پژمان خنده اش گرفت.
-باشه؟
-زخم زیلیم کنی؟
-نه بابا.
-مگه خوابت نمی اومد؟
آیسودا دکمه های مانتویش را باز کرد.
زیرش فقط یک تاپ بود.
مانتو و روسریش را روی صندلی گذاشت.
-ولی بذار من بزنم.
-بزن.
آیسودا ذوق زده دور خودش چرخید.
موهایش دورش پخش شد.
آنقدرها بلند نبود.
با این حال بلند بود.
تا نشیمنگاهش می رسید.
پژمان مبهوتانه نگاهش کرد.
لعنتی چرا این همه زیبا بود.
"غزل نریز...
این مو است یا مصرع های عاشقانه ی سعدی؟
تو حافظ را هم در جیب گذاشته ای...
می خواهی بمیرم؟"
بی اختیار به سمتش رفت.
آیسودا فهمید.
با شیطنت قدم عقب گذاشت.
خودش را به تخت رساند.
روی تخت نشست.
پژمان درست مقابلش ایستاد.
-خیلی خاصی دختر!
-خاص برای مرد جذاب خودم.
پژمان را روی تخت کشاند.
بافت تنش را درآورد و روی زمین گذاشت.
-بغلم کن.
پژمان فورا بغلش کرد.
-خوابم میاد.
واقعا هم خوابش می آمد.
صورتش را به زیر گلوی پژمان برد.
بوی تنش را به سینه کشاند.
پژمان دستانش را محکم دورش حلقه کرده بود.
-مرسی که تو زندگیمی.
پژمان حرفی نزد.
فقط گذاشت درون آغوشش نفس بکشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_452
این بار صبر جواب داد.
آنقدر صبر کرد تا بلاخره این دختر مال خودش شد.
دختری که می توانست تصاحبش کند.
ولی به خودش قول داده بود تا شب عروسیشان دست نگه دارد.
جایزه اش می شد شب عروسی!
چیزی که به دلش قول داده بود.
****
صدای همهمه می آمد.
به زور پلک باز کرد.
آیسودا هنوز درون آغوشش خواب بود.
با رخوت دست زیر سر آیسودا کشید.
دختر بیچاره اصلا حالیش نبود اطرافش چه خبر است.
بلند شد و روی تخت نشست.
بافتش که روی زمین افتاده بود را تن زد.
از اتاق بیرون رفت.
هوا تاریک بود.
مگر چقدر خوابیده بود؟
از پله ها سرازیر شد و گفت: چه خبره؟
مشاور جلو آمد.
دستپاچه و ناراحت بود.
-آقا گرگ زده به گله؟
-یعنی چی؟
-دسته جمعی حمله کردن، یکی دوتا نبودن.
پژمان هم ترسید.
-چه اتفاقی افتاده؟ دقیق بگو.
-آقا چندتا چوپون ها که عین همیشه رفتن چرا، دم غروبی یه گله گرگ بهشون حمله می کنن، سگ هارو تیکه پاره کردن، دوتا چوپونا زخمی شدن، از هر گله چندتا گوسفند رو کشتن و بردن.
عجب فاجعه ای!
-گوسفندا به درک، حالا دوتا چوپونا چطوره؟
-یکیش خیلی حالش بده، ولی اون یکی بهتره الحمدالله.
-این فصل که گرگا از کوه پایین نمیان.
-حتمی چیزی برای خوردن پیدا نکردن زدن به گله، شکار از این راحت تر؟
حق با مشاور بود.
عصبی گفت: بیا بریم ببینم چیکار میشه کرد.
ناراحت گله نبود.
هرچند که این گله ها همگی مال خودش نبود.
با این حال غصه ی چوپان ها را می خورد.
امیدوار بود گله شان بیمه باشد.
خسارت وارده جبران شود.
-بیمارستانن؟
-بله آقا.
-بریم یه سر به خونواده هاشون بزنیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کاري ک عينک افتابي با قيافه پسرا ميکنه يه کيلو مواد ارايشي با صورت دخترا نمي کنه 😐
لامصب عينک افتابي رو ک بر ميدارن کاخ ارزوهات تبديل ميشه به يه همکف چهل متري !!!
😐😐😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 11 سالشه پست گذاشته :
سالها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم
ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد ..!!
فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده....!!!
😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
این شعر طنز فوق العادس...
حتما تا آخر بخونین 😁
ای زن به تو از شوهرت اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن طبخ کباب است
هرچند که تعظیم به مخلوق روا نیست
تعظیم به شوهر بکنی عین ثواب است
بد نیست که از غر زدنت نیز بکاهی
مخصوصاً اگر شوهرت اعصاب خراب است
تا وصله ی پوشاک تو معلوم نباشد
چادر به سرت کن که مهم حفظ حجاب است
هر زن که نوازش نکند شوهر خود را
بدجور پس از مرگ گرفتار عذاب است
از شوهرش آن زن که اطاعت ننماید
از دوزخیانی ست که در قیر مذاب است
احسنت بر آن زن که همان اوّل صبحی
رختش همگی شسته و بر روی طناب است
باید قفس از جنس طلا ساخت برایش
زن مثل قناری ست ولی مرد عقاب است
مرد است که اصل است چنان موج خروشان
زن وصل به اصل است، قشنگ است، حباب است
آرایش زن نیز خودش چیز عجیبی ست
معلوم نشد چیست، لعاب است؟ نقاب است؟
حتّی نتوانست بفهمد قلم صنع
زن چیست در این بین، سؤال است؟ جواب است
البتّه مشخّص شده از مهریه اش که
از ثانیه ی عقد سرش توی حساب است
مردان همه باید دو سه تا زن بستانند
مقصود از این کار هوس نیست، ثواب است
دلواپس شعرم همه ی عمر؛ زنم گفت:
دلواپس نان باش که این خربزه آب است
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
متاسفانه شاعر نگون بخت همان شب بطور نامشخص از دار دنیا رفت 😄✌️
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عالی بود😂😂😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی باحال
فقط اون خانومه اهری که مامانشو صدا میکنه😂😂😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_453
-سگ های بیچاره رو تیکه پاره کردن.
-بسه!
اعصابش بهم ریخته بود.
هیچ کس پیش بینی گرگ ها را نکرده بود.
این منطقه گرگ داشت.
ولی فصل خاصی بیرون می زدند.
بیشتر هم زمستان که طعمه ی خوبی نداشتند.
ولی خارج از فصل هم گاهی شبیخون می زدند.
تازه یک ذره علف درآمده بود.
سرسبزی خاصی که نبود.
ولی همان یک ذره هم برای گوسفندانی که چندین ماه درون آخور و طویله بودند غنیمت بود.
پاهایشان کمی ورزش می کرد.
به سمت ماشینش رفت.
نشست.
مشاور هم کنارش!
-خونه هاشون؟
مشاور ادرس داد و پژمان حرکت کرد.
کارد می زدی خونش در نمی آمد.
حس بدی بود.
انگار مسئول این حمله او باشد.
کاش گفته بود مواظب باشند.
هرچند گله بردن بیرون به دستور او نبود.
خود چوپانان تشخیص می دادند چه زمانی برای بردن گله مناسب است.
ولی اگر کاری از دستش برمی آمد باید انجام می داد.
در این روستا همه روی او حساب دیگری باز می کرد.
این احترام و ابهت را خراب نمی کرد.
جلوی خانه ی چوپانی که حالش وخیم تر بود نگه داشت.
مطمئنا کسی الان خانه نبود.
ولی برای اطمینان هم که شده پیاده شد و در زد.
کلونی که روی در نبود.
مجبور بود با سنگی که روی زمین افتاده در بزند.
در به وسیله ی پسر نوجوانی باز شد.
-سلام خان زاده.
-سلام، کسی خونه اس؟
-نه همه رفتن بیمارستان.
اخم های پژمان در هم گره خورد.
اینجا بودن فایده نداشت.
باید می رفت بیمارستان.
-باشه!
سوار ماشین شد.
-بریم بیمارستان.
-دردی رو دوا نمی کنه آقا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_454
-می دونم، ولی حضورمون مهمه.
حق با پژمان بود.
بی تفاوت بیشتر درد دارد.
یکراست به سمت نزدیکترین بیمارستانی که بود رفتند.
همان یکی هم به روستا نزدیک بود.
جلوی پذیرش اورژانس اسم و آدرس چوپان ها را دادند.
اجازه ی ورود که نمی دادند.
وقت ملاقات نبود.
ولی پژمان سر کیسه را شل کرد.
مشاور دم در ماند.
ولی پژمان داخل رفت.
چوپانی که جراحتش بیشتر بود در بخش مراقبت های ویژه بود.
ولی دومی پارگی جزئی درون دستش داشت.
بالای سرش ایستاد.
به شدت شرمنده بود.
چوپان پسر جوان 18 ساله بود با خط ریش تنک!
کمی لکنت داشت.
که ظاهرا از بس ترسیده بود این لکنت بیشتر هم شده بود.
از ناراحتی حرف هم نمی زد.
دست روی شانه اش گذاشت.
-درست میشه.
کمی ماند و با پدرش حرف زد.
پدرش مرد فهمیده ای بود.
خوب و بد را می دانست.
اصلا وابدا خان زاده مقصر نبود.
مقصر نابخردی خودشان بود.
ولی متاسقانه غیر از گله های پژمان، بقیه هیچ کدام بیمه نداشتند.
افتضاح بود.
مجبور باید فکر دیگری می کرد.
چوپان اولی را هم که ندید.
از بیمارستان بیرون آمد.
به همراه مشاور برگشت.
-ببین چیزی لازم نداشته باشن، باید برای مراتع حصار زد.
-ولی لازم نیست اقا.
-لازمه، هر بار که گرگ ها شبیخون بزنن من و تو خبردار نمیشیم که کمک کنیم.
شاید هم حق با پژمان بود.
تا الان خیلی خسارت دیده بودند.
-رو زمین های من بزن، از اهالی هم بپرس هر کی رضایت داره حصار بزنین.
-چشم آقا.
-از گله ی خود هر تعداد که از گله های بقیه گوسفند رفته سوا کن و بده، ولی بگو سر سال به محض زایمانشون یکی گوسفند ماده بدن به ما.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_455
حداقل کمکی کرده باشد.
به عمارت که رسید مشاور را پیاده کرد.
خودش هم ماشین را داخل برد.
آیسودا با نگرانی طول و عرض عمارت را طی می کرد.
داخل شد.
-سلام.
آیسودا فورا به سمتش برگشت.
-کجا بودی؟
-قصه اش مفصله.
از رد ناراحتی درون چهره ی پژمان نگران شد.
-چی شده؟
مقابلش ایستاده بود.
با اینکه قدش نمی رسید ولی سرش را بالا نگه داشته بود.
پژمان به نرمی دستش را گرفت.
او را به سمت مبلمان کشاند.
-گرگ زده به گله ها.
قیافه اش ترسیده و متعجب شد.
-مگه اینجا گرگم داره؟
-نمی دونستی؟
-نه، مگه کی گفته بود بهم؟
راست می گفت.
آیسودا در تمام مدتی که اینجا بود خیلی کم با کسی حرف می زد.
اگر هم حرفی می زد معمولا در مورد چیزهای عادی زندگی بود.
-داره، خوبم داره.
آیسودا در خودش جمع شد.
-دیگه بیرون نمیرم.
پژمان خندید.
-نمیان بخورنت که!
-اگه خوردن چی؟
خنده ی پژمان شدت گرفت.
هیچ وقت در زندگیش این همه نخندیده بود که با این دختر می خندید.
عصاره ی جان بود...ختم کلام!
آیسودا را به سمت خودش کشید.
محکم بغلش کرد.
-کی بیدار شدی؟
-یک ساعتی هست، کجا رفتی؟
-بیمارستان.
-چرا؟!
-دو تا چوپانا زخمی شدن.
-الهی، چرا؟
-گفتم که!
زن های خنگ به شدت ناز بودند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_456
هرچند که گاهی در جاهایی آنقدر باهوش می شوند که دست هر بنی و بشری را از پشت می بندند.
آیسودا خودش خنده اش گرفت.
این خنگ بازیش به شدت در ذوق می زد.
-نه خب حواسم نبود.
پژمان کمرنگ لبخند زد.
-خسته نباشی.
-ممنونم.
-میرم برات یه چای بیارم.
-لازم نیست.
دست آیسودا را کشید.
درون آغوشش محبوسش کرد.
-بمون.
صورتش را میان موهای آیسودا فرو برد.
-خیلی بهم ریختم امروز!
-فهمیدم.
نفس عمیقی میان موهایش کشید.
-بوی عطرتو دوس دارم.
-عطر نزدم.
-ولی خیلی خوشبویی.
"جان به جانش کنند خوب بود.
اصلا خوبی به تن و قیافه اش می آمد.
شیک پوشش می کرد.
برند خاصی می شد عین یک دلبر واقعی!"
-عین تو!
حلقه ی دست پژمان تنگ تر شد.
-مرسی.
-بابت چی؟
-بودنت، آروم شدم.
-من کنارتم.
-می دونم.
آیسودا صورتش را به صورت زبر پژمان چسباند.
-بذار برم برات چای بیارم.
-باشه.
آیسودا بلند شد.
پیشانی پژمان را بوسید.
به آشپزخانه رفت.
یکی از آن چای های مخصوص و عطردار خاله بلقیس را درون لیوان ریخت.
بوی عطرش را دوست داشت.
گل محمدی ریخته بود با کمی هل!
اوف، جان بود این چای!
کمی شکر هم درون چای ریخت.
هرچند می دانست پژمان چای را معمولا تلخ می خورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan