هفت چیز بدون هفت چیز دیگر خطرناک است:
ثروت بدون زحمت
دانش بدون شخصیت
علم بدون انسانیت
سیاست بدون شرافت
لذت بدون وجدان
تجارت بدون اخلاق
و عبادت بدون ایثار
ماهاتما گاند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
به غیر از خودت هیچکس مسئول
خوشبختی شما نیست
پاشو و دست به کار شو
دیروز گفتی از فردا
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی در داشتن بیشتر نیست.
تبلیغات تلویزیونی از شما می خواهند باور کنید کلید رسیدن به یک زندگی شاد، داشتن شغلی بهتر، ماشینی مجهزتر، دلبری زیباتر یا ویلایی با وان و استخر برای بچه هاست.
همه به شما می گویند راه رسیدن به یک زندگی بهتر در بیشتر و بیشتر و بیشتر خواستن و داشتن است. همیشه در بمباران پیام هایی هستید که به شما می گویند به داشتن بیشتر اهمیت بدهید به خرید تلویزیون جدید، تعطیلاتی بهتر در جایی بهتر ، به خرید مونو پاد بهتر برای سلفی گرفتن اهمیت بدهید.
این اهمیت بیش از حد دادن برای سلامتی شما مضر است، باعث می شود بیش از اندازه به چیزهای سطحی و تصنعی وابسته شوید و زندگی تان را در تعقیب سرابی از شادکامی و رضایت تلف کنید.
کلید رسیدن به یک زندگی خوب نه در اهمیت دادن به چیزهای بیشتر بلکه در اهمیت دادن به آن چیزی است که در دسترس است.
مهم لذت بردن از آن چیزیست که در دسترس ماست.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وشش
_مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠
خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت:
_هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊
یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود.
_سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده.
_خب. این چه ربطـ...
علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊
همانجا ایستاد....
زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت.
هنوز قلبش تپش داشت..😣
چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد..
علی بسمتش آمد. او را بلند کرد.
_وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..!
علی زود پایین رفت.
از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد.
یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣
علی، موکتی را...
که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊
علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕
خیلی آرام زمزمه کرد.
_چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام
_دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕
_خب چکار کنم.!؟😒
علی_هیچی رفیق.فراموشش کن.
یوسف سریع بلند شد. نشست.
_میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣
_آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊
گوشی علی زنگ خورد...
برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف #فاصله گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، #همسرش هست.
یوسف، لبه پشت بام نشست...
آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد.
«خدایا خودت گفتی من به تو #توکل کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو #غیرتوندارم. خودت #کمکم_کن. میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! »
صدای زنی از پایین می امد...
نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.
مرضیه خانم_سلام.
یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔
بانگاهش به علی، #تاییدی میخواست تا #ادامه_حرفهایش را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود.
مرضیه خانم_ بفرمایید.
_من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏
نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهفت
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟😔
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو 😠
_میخام باهاتون حرف بزنم😐
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم 😠
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو😊
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟😠
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.😒
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..!
😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒
_همینی که هست..!😡
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!☎️😔
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهشت
فخری خانم شماره را گرفت...
هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.😥
وقتی فخری خانم فهمید..
برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت.
یوسف از اینطرف بال بال میزد..
که اینو نگو.. اونو بگو..!😬🙈
مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید.😠
اما ناخواسته صدایش بلند میشد.😍🙏
این طرف خط،...
طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.🙈
خاستگاری اش را خودش برهم زد.🙈💓 پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.😊خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.😊
به خواسته ریحانه،...
طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت.🔉حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد.
قرار گذاشته شد،...
❤️برای جمعه همین هفته....❤️
ریحانه،...
صدای #تشکرکردن یوسف از مادرش را کامل میشنید...😅در دلش کارخانه قند آب میکردند.🙈
طاهره خانم،...
تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد ☺️🙈و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، #شرمش شد. به #آغوش_مادر پناه برد.🤗
طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.😊
ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.💓☺️
اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.😱🙈
_ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!😁
_ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم🙈
ریحانه....
خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. #حیایش مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند.
از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت 😬🏃♀و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت...
از آن شبی که یوسف،...
تفعلی به قرآن زده بود. و ✨سوره نور آیه ٣٣✨ آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود.
✍✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل خود آنان را #بی_نیاز گرداند.."✨
مراسم را...
🍃در خانه آقابزرگ🍃 برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه.
اما حرف آقابزرگ همان بود...😊☝️
«این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون #خصوصی هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»✋
این جمله را آقابزرگ،...
گرچه تلفنی📞 بود، اما #محکم گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود.
حالا که #احترام، #عزت و #غرور، آقابزرگ برگشته بود..
حالا که همه احترامش را داشتند..
حالا که #حرفش خریدار داشت..
همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.😊
یوسفی که تمام سعی اش را کرد،..
تا در مراسم ها..
آقابزرگ، یا #حضور داشته باشد و یا #مستقیما نظر دهد.😊😍
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ونه
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشههای سمیرا،😏بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕
کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁
کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔
یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑
بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
💞جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.
باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓
خانواده عمومحمد،..
آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅
خانم بزرگ و آقابزرگ....
از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖
حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.😊
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁
_خیلی خودتو تحویل میگیری.😊
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...! 😜
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ...
با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏
بهونه میگرفت گرما را،..
خراب بودن میوه ها...
گرم بودن شربت...
مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏
خانم بزرگ #نصیحت میکرد..
و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود....
یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..😥🙏
نکند خراب شود.!
نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود.
✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.✨✌️
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم... 😠
رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏
یاشار ترسید...😨
تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...
آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
💓یوسف و ریحانه...💓
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.
یوسف آرام آرام بود...
آرامشی داشت #وصف_نشدنی... #میدانست کار، کار #خدایش بود.☝️
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.😊
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.🌺یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..🌺
تمام حجم استرس عالم،...
روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.🙈
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.😊☝️
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین.😊☝️ هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.👌✨
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.☝️
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.☝️
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین👌
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟ 😊
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه....
حرفی نمیتوانست بزند... 😍🙈 سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.☺️عمومحمد، سر دخترکش را بوسید،😘 لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.😊
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.☺️لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.
💓کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..🙈💓
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.😊
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.☺️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بجای کلید اینبار بیل اورده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستتو بطرف اهلبیت دراز کن
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است
دلتو کربلایی کن
http://eitaa.com/cognizable_wan
جوان 22ساله یهودی سخنرانی خود را در خطاب به مسلمانان این طور شروع می کند...:
ایرانیان را با کوروش سرگرم کردیم
مسجدی از فرقه شیعه را منفجر کردیم و به شما گفتیم کار فرقه سنی بوده و همین کار را با فرقه سنیها کردیم و این طور کشت و کشتار را بین شما راه انداختیم !
به فرقه سنیها فهماندیم که دشمن درجه یک آنها فرقه شیعه هست و این کار با فرقه شیعه هم کردیم و نسلهای مسلمانان را ازبین بردیم !
به چی افتخار می کنید ؟!!!
ماهوارهایمان را راهی خانه هايتان کردیم و شبکه های اختصاصی به تمام زبان مسلمان ایجاد کردیم !
فیلم های غير اسلامي درست كرديم و آنها را درست وقت عبادت شماها پخش کردیم و این طور اسلام شما را نابود کردیم !
بازارهایتان را از لباسهای نازک و تنگ پر کردیم و هر روز به نازکی و تنگی آن افزودیم !
به چی افتخار می کنید ؟؟!!!
فرهنگ دوستی پسرها رو با دخترها رو بین جوانان شما آوردیم و ایمان جوانان شما سست کردیم !
دانشگاهایتان را با ترفندهاى حرفه اى تعطیل کردیم و امروز می بینم دانشگاهایتان فقط محل دوستی و رفاقت هست !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟!
به عربها فهماندیم که دشمن سر سخت آنها فارسها هستند و به فارسها فهماندیم که عربها دشمن درجه یک آنها هستند !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟؟!!!
مدام به فارسها از تاریخ درخشان گذشتشان می گوییم و آنها را در مقابل اعراب قرار می دهیم !
در بین شما جکهایی در مورد بزرگان شما درست کردیم و شما هم استقبال کردید !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟؟؟!!!
بين دو كشور مسلمان فتنه انداختيم و به يك طرف اسلحه داديم تا طرف دیگری را بکشد و همینطور نسلهای شما را ازبین بردیم !
قرآن شما را طبق خواست خودمان تفسیر کردیم و بعضيها رو تكفير كرديم و گفتیم کشتن اینها حلال است !
مذهب جديدي درست كرديم و آن را قوي ساختيم و به اسلحه داديم تا شما را بكشد وشما خواب هستيد !
به چی افتخار می کنید ؟؟؟؟؟؟!!!
برنامهای اجتماعی را بین شما رواج دادیم و شما را مشغول کردیم تا مبادا بیدار شوید و به بسوی ما بیایید !
فیلمهایی ساختیم و خیانت را به خانه های شما آوردیم !
و خیلی چیزهای دیگر...
و اما ای یهودیان سر افراز امروز هیچ فشنگی روانه ما نمی شود زیرا مسلمانان در گیر کشتار همدیگر هستند شبها را راحت بخوابید.
زمانی بود که اسلام بر جهان حکومت می کرد،
اما امروز مسلمانان نمی توانند حتی بر خود حکومت کنند !!!
بله آنها در عراق، سوریه، لبنان، یمن، لیبی، تونس، مصر، عربستان، افغانستان، پاکستان، قطر، کویت، امارات، ترکیه و خیلی جاهای دیگر دارند همدیگر را می کشند !!!
بله چون ما به آنها فهماندیم که ما دشمن آنها نیستیم !!!
جوان یهودی دستان خود را بالا برد و با تمام قدرت فریاد زد ...:
ای محمّد...، اسلامی که تو آنرا بر تمام جهان فرستادی امروز چراغ آن نور نمی دهد !!!
ای محمّد دیگر کتاب تو خوانده نمی شود زیرا اگر خوانده می شد پیروان تو همدیگر را نمی کشند !!!
زمانی تو به آنها می گفتی یهودیان دشمن درجه یک تو هستند ولی الان ما قاعده رو تغيير داديم !!!
مي بيني اي محمّد امّت تو غرق در خون است، روزانه هزاران مسلمان كشته مي شوند، آنهم به دست مسلماني ديگر، زیرا به آنها یاد دادیم که آنها برادر نیستند زیرا دیگر کتاب تو خوانده نمی شود !!!
وای بر من و وای بر تویی که این پیام رو پخش نکنی تا همه بدونن که دشمن درجه یک، برادر مسلمان من نیست بلکه نادانی است. هر کجا نقطه ضعف باشد دیگران سو استفاده می کنند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*لطفاً به اشتراک بگذارید*
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ویک
یوسف باذوق وارد اتاق شد..
#پایین_پای_پدرش نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را #کنارخود نشاند.😊
یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت
_بابا میدونی منـ..
کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت #راضی هسیم.😊
یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین☺️
کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.😊
یوسف_😅🙈
آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه.
یوسف_یکشنبههه؟؟؟😳😍
آقابزرگ_چیه...! دیره؟😁
_نه اتفاقا خیلی عالیه.! 😍👏
آقابزرگ _خب خداروشکر. 😁
یوسف دست در جیبش کرد...
انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد.
_احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.😊
کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد.
_اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..🙈😅
آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!😊
باصدا زدن خانم بزرگ..
آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند.
وارد حیاط شدند...
یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.😥🙏
فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی.
سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.😏
و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد.
چقدر مجلسش...
سرد و بی روح شده بود.😔یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.💍👀😒🙏
کوروش خان رو به برادرش کرد.
_داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه.
کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت.🙁خیلی زیادی، با #بی_احترامی بود.😔
عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.😊
خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد.
_به به.. خیلی قشنگه مادر..😊
خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست.
یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.☺️🙏
کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا #نشود. اما #شد.!
دستان ظریف ریحانه را گرفت..
انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و #عقیق بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند...
💭یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... 😔چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.😔چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.😔
و حال خودش..😞
دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.😞💓
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ودو
چقدر شرمنده بانویش بود...😔💓
💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که...
🌙سوم #ماه_رجب بود..
✨هم #چله_اش_تمام_میشد.
💞و هم #محرم میشدند..
عجب #ماهی.. عجب#چله_ای... عجب#مجلسی.. عجب #نشانهای..
علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را.
یوسف برای حرفی به آقابزرگ...
دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد.
_شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.😅
_چی باباجان😊
_هم اینکه یه #محرمیت برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. 🙈
آقابزرگ لبخند پهنی زد.
_منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان😊
_اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..😅
_چرا خودت نمیگی؟!😊
_اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما #بزرگترین، رو حرف شما حرف نمیزنن☺️
آقابزرگ پسرانش را صدا زد.
کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را #پایین انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد.
_نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه😊 فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟!
کوروش خان_ من حرفی ندارم😊
عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.😊
یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت:
_وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!😕
#یاشارهم محرم شده بود..
یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما #این محرمیت کجا و #آن کجا...!
فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!
یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی #نگاهی به دلبرش کند..!
یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..😊جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و #احترامش واجب.
حق داشت درک نکند...
💠درکی نداشت،از اوج عشق #زمینی،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، #آسمانی و الهی میشد..
💠 #درکی نداشت از #حریم ها.
💠از حرمت دلبرش که باید #رعایت میکرد.
💠از پرده های حجب و #حیا.
💠از حجاب های #شرم.
💠از #تفاوت محرم بودن تا نامحرم بودن.
💠از #فاصله هایی که با محرمیت کمتر میشد..
آقابزرگ که قبلا تجربه داشت.
بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، #برکتی داشت #محرمیت خواندن #آقابزرگ...☺️😍
کم کم سفره پهن میشد...
همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.
این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد..
بعد از صرف شام،..
همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم...
یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت.
_میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد.😔 شرمنده تون شدم.😔
_میدونم پسرم😊
با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت.
_مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.☺️☝️
طاهره خانم لبخندی زد و گفت:
_از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.😊
کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت.
_خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط☺️
عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.😊
حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.😘☺️
نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد.
باعلی دست داد...
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..😉
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وسه
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. 😉
لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد.
ریحانه بود...
و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به #انتخابش مصمم تر میشد..🙈
یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت.
#نگاهش را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و #نگاه ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود.
ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.🙏
_اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون..
بیشتر از این...
#نمیتوانست حرف بزند.🙊 #میترسید، نکند #حرفی، #حرکتی، که زخمی کند #حرمت دلبرش را.😇
سریع از در بیرون آمد..🏃
وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.😂😂😂
یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.😍
تا رسیدن به خانه،..
سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.😊
ماشین را پارک کرد...
به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. #دست_مادرش را بوسید. و حسابی تشکر کرد.😍
بسمت پدرش رفت، #دست_پدر راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.😍
رضایت و خوشحالی اش...
در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. #وقت_تشکر بود از معبودش... #وقت_سپاسگزاری بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا
نه..!🙈
✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨
تا اذان صبح نماز خواند..😍✨
قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود.
« #الحمدلله..😭😍 #الحمدلله..😍 #الحمدلله.. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...😭
ریحانه بود و پرواز خیالاتش...
ریحانه بود و اتاقش.حالا او #میترسید. نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.🙈
نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد.
_اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم😍🙈
این جمله را میگفت..
پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت.
#همیشه_وضوداشت.سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا..
«خدایا من #چکار کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش #فکر کنم.. خدایا #هنوزنامحرمه.. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..»
خواند نماز شب...
یازده رکعتی که سراسر #شور بود و #توجه و #حضور..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند..
💚هیچکسی نفهمید...
که هر دو بنده های خوب خدا #باهم تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه #نشانه_ای بهتر از این...؟!✨💚
یوسف پیامکی به علی زد.
📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه😍
آزمایشگاه خلوت بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وچهار
آزمایشگاه خلوت بود...
دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! #الحمدلله. جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت.
امروز دقیقا روز #چهلم_روزه_داری یوسف بود.
عجب #روزی.. عجب #چله_ای.. عجب #نشانه_ای...
💙یکشنبه از راه رسید...
همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود.
💞 هم روز محرم شدنشان...و هم
✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..)
#چقدرخوب_نشانه_هارامیدید..
#آقابزرگ برنامه چیده بود...
که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر #احترامی که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس #اعتراضی_نکرد...
باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣
این بار همه وسایل پذیرایی...
بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌
به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند...
⚜آقابزرگ و خانم بزرگ.
⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش.
⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش.
⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش.
⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش.
⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش.
نزدیک اذان ظهر بود...
قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌
باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨
هرکسی به کاری سرگرم بود...
🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو.
🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد.
🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند.
🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند.
🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، #نمازی_دونفره را ترتیب داده بودند.
🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت.
🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد..
نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی #خلوت پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود.
سجاده را پهن کرد...
با #تسبیح_تربتش خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود...
خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از #سجده برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل #پر میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد..
نماز عصرش را خواند. و برگشت.
فخری خانم و بقیه...
گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود.
#آرامشی، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد.
_عمو #بااجازتون، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍
عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت:
_ #نخیر..! بذار یه ساعت دیگه.😉
_ #چشم، هرچی شما بگین☺️
بعد از صرف غذا...
همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه #باکمی_فاصله کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را.
💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را..
💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...!
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞
بعد از خواندن صیغه محرمیت..
فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔
ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت:
_این...خدمت شما..💍
یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت:
_مگه خوشتون نیامده بود؟😒
_وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈
یوسف،لبخند پهنی زد...
تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش #زل_زد و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈
ریحانه_ممنونم از سلیقتون
_سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وپنج
ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.☺️🙈نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد.
یوسف_از پدرتون #اجازه_گرفتم. اون روز حرفهامون نصفه موند. #اجازه_میدید بانو؟!😍
ریحانه_ اختیار دارید آقا.☺️
از میان جمع بلند شدند....
یوسف با نگاهش از عمومحمد #تایید گرفت. که خلوتی کند با بانویش..
قدم میزدند...
یوسف مستقیم نگاهش کرد...
کم نمی آورد...
پشت سرهم میگفت...
ریحانه که مات شده بود.😧🙊اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!🙈😳
اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود.
#محرم بودند درست اما خب...
بانو بود.. #زهرایی بود.. #عمری با احدی حرف نزده بود..
دخترعمو، پسرعمو بودند، درست.. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست.
اما باز هم #رویش_رانداشت به نگاه مستقیم...🙈
هرچه یوسفش میگفت..
یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد.
یا نیم نگاهی میکرد.. یا اصلا نگاه نمیکرد.
ریحانه سوالی ذهنش را...
مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد #غرور معشوقش.
ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.☺️
یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه😊
_بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟🙈
یوسف_ نمیشه بگم😇
ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم😊
یوسف_ نچ..! 😎
ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت:
_عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!☹️😌
ریحانه یک لحظه بخودش آمد..🙊سریع سرش را پایین کرد.🙈 از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد..
یوسف مات لحن ریحانه شد...👀❤️
💭یادش افتاد به مهمانی ها..
چقدر #شیطانی بود #لحن ها..
چقدر #عذاب کشید..
چقدر #خدا را صدا زده بود...
سرش را بالا گرفت...
چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت:
_خدایا #شکرت.. #الحمدلله که #حلالترینش رو بهم دادی.. #شکرت.. بخاطر همه چیز😍
یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود.
راه میرفتند...
این بار، با سکوت و آرام....
یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی..😍حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.😊
_چشم آقا🙈
یوسف بسمت آخر باغ میرفت...
و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، #زل نزند...
#میفهمید که معذب هست.
#میفهمید گونه سیب کردنش را،
#میفهمید که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.🙁
_ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!😊
ریحانه_ خب چی بگم؟!☺️
ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت:
_چشم یوسفم🙈
چقدر رضایت داشت.
_آفرین بانو جان حالا خوب شد.!☺️
به آخر باغ رسیدند...
گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند.
ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود.
یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست.
یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم..! 😊
اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی #بانوی_قلبم، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم....
#غیراز رسیدن به شما...
برای #خودم.
برای دورشدن از #نفسانیاتم.
برای #حفظ_ایمانم.
میخواستم از هرچی #غیرخدا هست دوربشم.
باید میخوندم.. هم بخاطر #شرایط روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن #دینم و هم نگران #آینده بودم..
قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم.✨ سنگین، چند تا باهم...✨۴٠ روز روزه،✨ ۴٠روز جامعه کبیر✨ و ۴٠روز ختم بسم الله.✨
دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست...
اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو...
هرچه میخواست گفت...
سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی #بعددیگرشخصیتش را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش.
تک تک جملات یوسف...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام!
✍️ گفت: بدون غذا؟!
✍️ همین سخن را به دوست دیگرم گفتم:
✍️ گفت: بدون نماز؟!
✍️ و این گونه خدای هرکس را شناختم.
✍️ شهید چمران:
#شهید_چمران
.
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
✅ *بیاندیشیم*👇
پادشاه از خدمتکار علت شادیش را پرسید
خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است .
وقتی رضایت به چیزی بیرون از فرد وابسته شود ازانجاییکه آنچه در بیرون است ناپایدار است رضایت فرد دچار نوسان می شود.
فرد چیزی را در بیرون جستجو می کند که نیست. نارضایتی اش افزایش می یابد ادراکش و فهمش از خودش دچار تحریف می شود خودش را ناارزنده سازی می کند انگار خودش را نمی خواهد غم را تجربه می کند غم چیزی را که ندارد با تمرکز بر نداشته هایش، داشته هایش را نمی بیند نوعی تهی بودن، نوعی چیزی نبودن، فارغ از اینکه این آب هست که تبدیل به چای می شود تبدیل به شربت می شود او در فراغ شربت، آب بودن خودش را (وجودش) تحقیر می کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*خطــاب_به_والدیــن_عزیز*🌹
*"چگونه مادر شوهر یا مادر زن خوبی باشم؟!*"
🔹 پس از انتخاب فرزند برای ازدواج عضو جدیدی وارد خانواده میشود که ممکن است فرهنگ متفاوتی داشته باشد. همین عامل، باعث بروز مشکلاتی در روابط با خانواده همسر به خصوص مادر همسر میشود. زیرا مادرها دل نگرانیهای بیشتری برای فرزند خود داشته و بیشتر آن را ابراز میکنند.
🔸 در بسیاری از مواقع مادرها قصدشان راهنمایی و هدایت زندگی فرزندش به سمت خوشبختی است اما عروس یا داماد او برداشتی دیگری از این رفتار دارد و آن را دخالت بیجا، احساس بیاعتمادی و دوست نداشتن او و به هم زدن زنگی مشترکشان میدانند. پس برای داشتن روابط خوب با عروس یا داماد باید سیاستهای یک مادر شوهر یا مادر زن خوب بودن را یاد بگیرید و به بایدها و نبایدهای رفتارتان به عنوان مادر شوهر یا مادر زن توجه کنید.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
🔴 *بعد از دعوا با هم سرد رفتار نکنید*
پس از بحث و دعوا اصولا دو طرف حوصله حرف زدن با هم را ندارند. اما اگر پس از گذشت زمان، هنگامی که هر دو آرام تر بودید و همسرتان نزد شما آمد و به هر بهانه ای می خواست با شما حرف بزند، از پاسخ دادن به او امتناع نکنید.
بدترین کار ممکن در این شرایط این است که #سکوت اختیار کنید و به اصطلاح قیافه بگیرید.
کارشناسان روابط زناشويي می گویند:
با پاسخ ندادن به طرف مقابل، این حس را به او می دهید که در حال تنبیه کردن او هستید و این باعث می شود تا او نتواند حرف هایش را راحت تر با شما در میان بگذارد.
تکرار این مسایل، فاصله بزرگی میان زن و شوهر ایجاد می کند که شاید خسارت های جبران ناپذیری نیز در پی داشته باشد.
به جای این کار بچه گانه به همسر خود بگویید:
《من هنوز ناراحت هستم و نتواسته ام همانند تو به این زودی همه چیز را فراموش کنم.
به من چند ساعتی فرصت بده تا بتوانم آرام شوم. سپس در مورد آن با هم حرف خواهیم》
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه روز
بیدار میشی و میبینی
که دیگه هیچ وقتی برای انجام کارایی که دوستشون داشتی نمونده
"همین حالا انجامشون بده"
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan