مکاشفه شهیدعبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )
شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه.
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفعه دیدم شهید برونسی بی سیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیست ، پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن، ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟ گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا آتیش گرفت و روشن شدفضا، گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم.
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم 40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفعه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاءالله تانک منفجر میشه و شما ان شاء ا... پیروز میشی
✳ حالا ای برادر و خواهر از عملیات روانی دشمن نترسید؛
این مملکت صاحب دارد و شما مامور خدا هستید ؛ پشت سر فرزند زهرا حرکت کنید که فرمودند جوانان امروز در آینده نزیک عزت و فخر جمهوری اسلامی را در دنیا خواهند دید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 یا زهرا
💐 و باز هم قصه ی مادر...
🌼 حاجی تو گفته بودی در کربلای ۵ مادر را دیدی! و از قدرت او گفته بودی! اما...
🌸 خدایا به حق حضرت مادر عاقبت ما را هم ختم به شهادت و سعادت در راهت قرار بده.
#حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر این همه جلال
الله اکبر این همه شکوه
الله اکبر در راه علی
ایستاده فاطمه مثل یه کوه
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
..💔✵°
زنیکههمسرشازنسلخیبروبدراست
وخود به نَصِّ روایات لیلهالقدراست
به جرم تفرقه انداختن محاکمهشد
دفاعِ از حیدر ، اتهام فاطمه شد
#فاطمیه_میراث_ماندگار ..💔..✵°
از #مقداد سوال شد؛
هنگام حمله به خانهی فاطمه"س"
چهميكردی؟
گفت:مامور به #سكوت بوديم.
اما من دستبرقبضه و چشمدرچشم علی"ع"منتظر #اشاره بودم.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 وقتی رهبر انقلاب چشم در چشم #روحانی و #ظریف میگوید: #مذاکره به طور قطع منتقی است!
✖️جناب ظریف و روحانی هم مثل همیشه..😊
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤اظهارات جالب پدرام لطیف از کاندیداهای ریاست جمهوری افغانستان در مورد شهید سپهبد سلیمانی و نبرد با آمریکا:
🔸ما در خاورمیانه با آمریکایی ها نبرد داریم؛ سردار سلیمانی مانع سلطه آمریکایی ها در منطقه بود.
🔸شهید سلیمانی با دعوت رسمی دولت عراق به این کشور سفر کرده بود که توسط تروریست های اشغالگر آمریکایی در یک عملیات تروریستی با نقض آشکار قوانین بین المللی به شهادت رسید.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سخنانِ جالبِ استاد #حسن_عباسی راجع به آیتالله مایک!
🔹بشنوید از جنایات این خبیث(مایک دیاندریا افسر ارشدِ اطلاعاتي آمريكا)
👈 این کلیپ همان کلیپیاست که کانالهایِ وابسته به دولت ۳۰ ثانیهاش را تقطیع کردند و به عنوان #حجامت_نظام منتشر کردند؛ کاملش را ببینید!
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی:
اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچکس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) و امام حسین(ع) نبود
البته از نظر بعضیها درس عاشورا مذاکره...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فــاطــمـیــہ که شروع میشود دݪ برای #فــاطــمـہ میگیرد؛...🖤
تمـام که میشود برای #علے...💔🥀
#مـابچـہهاےمـــادرݒــہلوشڪسٺــہایم...🍂
🏴
🍂 🏴
💢کاش هرچه زودتر بفهمیم آنچه که شیعیان مدینه نفهمیدند:
اینکه حضرت زهرا در روزهای پایانی عمر شریفش، برای دوری از پدری چون رسول الله، برای درد پهلوی شکسته؛ و حتی برای محسن از دست رفته اش گریه نمیکرد.
♦️زهرای مرضیه بر این گریه میکرد که با اینکه برای اتمام حجت بر شیعه با تمام وجود به دفاع از امامش برخواست، اما مردم بی بصیرت مدینه در دفاع از ولایت با او همراهی نکردند.
♦️حضرت زهرا گریه میکرد چرا که می دانست تا شیعه نخواهد، امامش در غربت و مظلومیت خواهد بود.
♦️مادرمان زهرا نه از آتش در، که از دیدن دست های بسته امام زمان خود سوخت.
♦️مادر جان ما را ببخش که سال های سال است به تماشای دست های بسته امام زمانمان، در زندان غیبت نشسته ایم. ما را ببخش و با همان دست شکسته برایمان دعا کن که برای یار او شدن، سخت محتاج دعای مادرانه شماییم...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت116 🍃
وقتے وارد شدیم هرڪسے مشغول یہ ڪارے بود.
مارا ڪہ دیدند دست از ڪار ڪشیدند و همگے شروع بہ دست زدن کردند.
زهرا _مبارڪہ ... مبارڪہ
حبیب_خوش اومدید بہ خونتون
مامان_بیا زودتر ببین مبل هاتون رو چطورے میخواے بچینے ؟
اینجا واقعا خونہ من بود؟
جلو رفتم و مشغول نظر دادن شدم و دایے حبیب و طوفان هم اجرا میڪردند.
لحظہ آخر یڪے از مبل ها ڪج گذاشتہ شده بود.خم شدم و با هل دادنش سعے ڪردم جاشو درست ڪنم .
طوفان سر قالے دستش بود
سریعا قالے را رها کرد و بہ طرف من دوید
طوفان_دست نزن ، چیڪار میڪنے حسنا ،حواست نیست مگہ . برات خوب نیست.
بیا برو بشین لازم نڪرده بہ چیزے دست بزنے .مگہ اینجا آدم نیست ڪہ تو بخواے ڪار ڪنے.
من براے چے اینجام .فقط بہ من بگو چیڪار ڪنم
از این همہ توجہ ذوق ڪرده بودم .
وسایل خونہ من ساده و در عین حال،شیک وزیبا ڪہ براے خونہ ۱۳۰ مترے عالی بود.
وارد یڪے از اتاق ها شدم . یہ تخت و ڪمد بچہ هم گذاشتہ شده بود.
یہ تخت بچگانہ سفید خیلے قشنگ
_اینو دیگہ ڪے خریده؟
مامان داخل اومد و گفت :
خوشت اومد؟ قشنگہ نہ؟ موقعے ڪہ داشتیم وسایلتو میخریدیم اینہم دیدم بہ سید طوفان گفتم .اونہم پسندید ولے گفت بہت چیزے نگیم،میخواست سورپرایزت ڪنہ.
طوفان_قشنگہ؟
برگشتم در چارچوب در ایستاده بود و دست بہ سینہ با سرے ڪج و لبخند گوشہ لبش نگاهم میڪرد.
_سورپرایز ڪردن هم بلدے آره ناقلا؟
مامان بیرون رفت .
بہ سمتم اومد و برم گردوند بہ طرف تخت نوزاد ، از پشت دستشو دور شڪمم ڪرد و سرشو ڪنار گوشم آورد .
آروم گفت:
_حالا ڪجاشو دیدے .
براے اولین بار بہ شڪمم دست ڪشید.
_ گل پسر بابا خوبہ؟
از هیجان خون در بدنم بہ جریان افتاده بود و قلبم تند تند میزد.
و من در دلم براے این خوشے هاے شیرین وان یکاد میخواندم.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت117🍃
دلخوشے آدمہا همیشگے نیست. همانطور ڪہ غم ها همیشگے نیستند.
روز عروسے ما روز خاصے بود.
ساعت یک ظهر ،دقیقا قبل از رفتن بہ آرایشگاه و آتلیہ موقع لباس پوشیدن تلفنم زنگ خورد. شماره آقاے سعیدے روے گوشے افتاد .
_بفرمایید
_سلام خانم حڪیمے خوب هستید؟ببخشید باید حتما امروز شما رو ببینم .موضوع مهمے هست باید باهاتون صحبت ڪنم.
_سلام ممنون، بلہ متوجہم ڪجا باید بیام؟
سعیدے_ما تو ماشین ،ڪنار ڪوچہ تون منتظر هستیم.فقط یہ جورے بیاید ڪہ ڪسے متوجہ نشہ.
باید دنبال بہونہ اے براے تنہایے بیرون رفتن میگشتم .
الہام لباس پوشیده توے سالن ایستاده بود.
الہام_بیا دیگہ دیر شد
_ببین الہام تو بخواے بیاے اونجا ڪلے معطل میشے، بہ نظرم یہ جورے بیا ڪہ لباسم رو برام بیارے .از آخر بیا ڪہ بعد با ما بیاے آتلیہ
الہام_آخہ اینجورے تو تنہایے ؟
_نگران منے؟الحمدللہ حال من خوبہ، اگر هم چیزے لازم داشتم بہت میگم برام بیارے
با اکراه قبول ڪرد .
گفتم با تاڪسے میرم.
چادرم را پوشیدم و سریع از خونہ بیرون زدم .
نمیدونستم در چہ راهے قدم میگذارم.راهے ڪہ سرانجامش نا پیدا بود و تا پاے جان براے داشتہ هایم باید میجنگیدم.
ماشینشون رو دیدم و سریع در عقب را بازڪردم و سوار شدم.
آقاے سعیدے جلو نشستہ بود و ڪنارش هم راننده اے جوان در حال رانندگے بود.
مسیر را پرسیدند و در طول راه آقاے سعیدے مسائلے را مطرح ڪرد ڪہ تقریبا ترس برم برداشت.
سعیدے_خلاصہ اینڪہ باید مراقب باشید ،اینجا جاے ریسڪ نیست.ممڪنہ حتے خونتون رو هم شنود بزارن.
اونہا اینقدر بہ آقاسیدطوفان نزدیڪ هستند ڪہ ڪوچڪترین حرڪتش را پیش بینے میڪنند و در جریان هستند.
ما باید بتونیم خط ارتباطے این گروه رو پیدا ڪنیم.
خانم حڪیمے ما براے این ڪار نیاز بہ
یہ واسطہ داریم تا اطلاعات را از شمابہ اقاے ڪریمے برسونہ.میتونستیم از نیروهاے خودمون استفاده ڪنیم اما بخاطر بعضے مسایل نمیتونیم ریسڪ ڪنیم و ترجیح میدیم یہ خودے یا آشنایے باشہ . شما ڪسے رومیشناسید؟یہ آدم مطمئن وقابل اعتماد.
تو اون لحظہ هرچے فڪر ڪردم ڪسے رو با این مشخصات اطرافم پیدا نڪردم.بجز ... فاطمہ ، آره بہترین گزینہ تو اون شرایط براے من فاطمہ بود .
_تنہا ڪسے ڪہ میشناسم ،فاطمہ رضوے هست.دختر عمہ سیدطوفان.
_باید طے یڪ جلسہ اے همدیگر رو ببینیم و با ایشون هم صحبت کنیم.
خبرشو بهتون میدهم .
سعیدے _ فقط مراقب باشید تحت هیچ شرایطے،خانم حڪیمے دارم تاکید میکنم تحت هیچ شرایطے نباید سیدطوفان متوجہ بشہ. اگر ڪوچڪترین مسئلہ اے متوجہ بشہ جونش در خطره .
_بلہ میدونم
سعیدے_ هنوز خبرے نشده ، پیامے ،چیزے ...؟
_نہ قرار بود بہ محض آمادگے ،خودم بہشون پیام بدهم .
سعیدے_هرچہ سریعتر اینڪارو انجام بدید چون برنامہ نظامے ما وارد موضوع جدیدے شده و اونہا دست بہ ڪار شدند.
پس منتظر باشید .
پیوندتون هم ان شاء اللہ بہ مبارڪے و میمنت
قبل از آرایشگاه پیاده شدم .
داخل رفتم و خانمها ے آرایشڱر بعد از ڪلے اظهار نظر و مشورت شروع بہ کار کردند.
سه الی چهار ساعتے گرفتار بودم.
ڪہ بہ الہام زنگ زدم و گفتم لباسم را برایم بیاورد.
الہام اومد و وقتے لباسم را پوشیدم .جلو اومد و بغلم ڪرد ...
واے ماه شدے، قطره اشڪے از چشمش افتاد.
الہام_بعد این همہ سختے ، این خوشے حقتہ ، امیدوارم بهت بچسبہ .ان شاء اللہ خوشبخت بشید.
بہ طوفان زنگ زدم ڪہ گفت پایین تو ماشین نشستہ.
الہام ڪمڪم ڪرد شنل و چادر سفیدم را پوشیدم.
لحظہ آخر خانم آرایشگر گفت :
حیف این همہ زحمت ، خب الان با اینہا آرایش و موهات خراب میشہ.
_نگران نباشید طورے چادرم رو گرفتم ڪہ اصلا هیچ چیزیشون نمیشہ
چادرم را تا روے سینہ ام پایین آوردم .
بہ ڪمڪ الہام پایین رفتم .
از زیر چادر متوجہ شلوار اتو ڪشیده و ڪفش هاے ورنے براقے شدم ڪہ در را برایم باز ڪرده بود.
بہ سختے سوار شدم و نشستم.
الہام هم عقب نشست .
سیدطوفان سوار شد.
طوفان_سلام عرض شد خانم عروس، مبارڪہ
_ممنون آقا داماد
طوفان_ما ڪہ شما رو نمیبینیم ولے از همون زیر صداتو شنیدیم هم قبولہ
ماشین را روشن ڪرد و با آدرسے کہ الہام میداد بہ سمت آتلیہ رفت.
وارد آتلیہ شدیم دوتا از دوستاے الہام اونجا بودند.
مرا بہ اتاقے بردند و سیدطوفان توے سالن آتلیہ منتظرنشستہ بود. چادر و شنلم را در آوردند.
الہام طوفان را صدا زد و او هم وارد اتاق شد .
بہ محض وارد شدن بہ اتاق
منو ڪہ دید بزور لبخندش را جمع کرد.مثلا میخواست جلو بقیہ خوددار باشد.
ڪت و شلوار سورمہ اے خیلے شیکے پوشیده بود .با بلوز یقہ دیپلمات سفیدے
سارا دوست الہام بہمون میگفت چطورے باید ژست بگیریم .
طوفان ڪنارم اومد و با شیطنت خاصے گفت:
میگم حورے جون میدونم خوشگلے ولے بہ حسنا خانوم ما نمیگے بیاد شوهرش منتظرشہ .
دوست داشتم زمان در آن لحظات براے همیشہ از حرڪت بایستد.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت118🍃
وقتی هنوز به خاطرات عروسیم فکر میڪنم شیرینے وصف ناپذیرے در وجودم احساس میڪنم.
هنوز ڪہ هنوز است با یادآورے آن خاطرات لبخند میزنم.
چقدر براے آن ژست هاے عڪاسے خندیدیم.
شب بہ رسم ولیمہ عروسے طوفان بہ خانواده من و خودش گفتہ بود شام را بمانند.
ماڪہ ولیمہ ندادیم لااقل بہ شماها بدیم.
موقع خداحافظے با مادرم بہ آغوش ڪشیدمش.
هق هق وار گریہ میڪردم
_مامان تو رو خدا منو حلال ڪن ، من خیلے اذیتت ڪردم . بخاطر من موهات سفید شد.
خم شدم دستشو بزور بوسیدم .
مامان هم گریہ میڪرد.
_حلالے دخترم ، دعا میڪنم خوشبخت شے، عمرے بہ پاے هم پیر شید .نوه هاتون رو ببینید.
و چہ دعایے بہتر از دعاے مادر براے دخترش.
من بہ استجابت این دعا ایمان دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بہ مرضیہ گفتہ بودم میخواهم براے سیدعلے لباس بخرم .
رضایے ماشین را ڪنار بوتیڪ لباس بچہ گانہ نگہ داشت.
سیدعلے را بہ فاطمہ دادم و با مرضیه پیاده شدیم .
به داخل مغازه رفتم از بین لباس ها یک سرهمی سفید با طرح دریا ،نهنگ و قایق انتخاب ڪردم .
دو تا لباس دیگہ هم برداشتم .
یادم آمد سید طوفان میگفت :
★★★★★★★★★★★★★★★
*((خانم ، این همہ لباس و اسباب بازے براے چیہ؟لازمہ؟
سعے کن چیزایی بخرے ڪہ لازم و ضروریہ، تا بچہ بزرگتر ڪہ شد قدر داشتہ هاشو بدونہ
_آقاے پدر خیالت راحت ، من چیزهاے ضرورے میخرم ، تازه برنامه ریزے ڪردم اگر براش ڪوچیڪ شد لباس هاے نویے ڪہ داره رو بہ خانواده هایے ڪہ نیاز دارند بدهم.
خم شد و پیشونیمو بوسید
_شما همہ چے تمومے، خوش بہ حال سیدعلے کہ مامانے مثل تو داره .
بعد ڪنارم نشست و پاهاشو جمع ڪرد و گفت :
"ببین حُسنا میدونے آرزوم چیہ ؟ دلم میخواد سیدعلے بزرگ شہ ، باخودم ببرمش هیئت ، ڪم ڪم یاد بگیره مداحے کنہ ، با همون دستاے ڪوچولوش بہ سینہ اش بزنہ ...و بگہ حسیــــن
نفسش را آه مانند بیرون داد.
حسین با ما چہ میڪنے ...
با صداے قشنگ ومحزونش برایم خواند
طوفان_ دیوونتم ...دیوونہ ے نگاهتم ..
حسینِ من ... من و بخر
بہ جون مادرت
این دلو یہ ڪربلا ببر ...
اشڪم چکید.
_ من هنوز ڪربلا نرفتم .اون بار هم ڪہ نشد ...طوفان یعنے آقا منو نمیخواد؟
دستامو تو دستاش گرفت
_نہ خانم ، آقا میخواد با امانتیش برے زیارتشون . ان شاء اللہ با سیدعلے سہ نفره میریم.))*****
★★★★★★★★★★★★★★★★★
و هنوز قسمت من نیست بہ دیدار تو نائل شوم ارباب
بہ لباس ها نگاه میڪنم.
من دلخوشم بہ همین خرید ڪردن هاے یواشڪے
لباس ها را خریدیم و سوار ماشین شدیم.
در راه بہ یاد چیزے افتادم .
_راستے فاطمہ، چیڪار ڪردے با اون قضیہ؟ هنوز نمیخواے بہش جواب بدے؟
فاطمہ_نمےدونم هنوز هم نمےدونم بایدچیڪار ڪنم ، از دستش دلخورم اگر اونجورے رفتار نڪرده بود شاید براے تو این اتفاقات نمے افتاد .
_ببین فاطمہ اون دوستت داره ، واقعا هم تو رو میخواد ، اون اتفاقات هم ...نمیدونم شاید باید میفتاد تا طوفان دنبال من نباشہ .ازم ناامید بشہ .
فاطمہ_بہش گفتم تا زمانے ڪہ تڪلیف تو مشخص نشہ هیچ جوابے نمیدهم.
درضمن فڪر ڪردے الان وقتشہ؟
فردا اومدن خواستگارے، طوفان بفهمہ نمیگہ این از کجا منو میشناختہ ؟
_نمیگم خواستگارے،لااقل بدونہ ڪہ تو هم دلت باهاشہ
فاطمہ_الان نمیتونم . میدونے حُسنا من از تو خیلے چیزها یاد گرفتم . اینڪہ فقط حواسم بہ خوشیہ خودم نباشہ.
تو اون روزها ڪہ حالم بد بود ، ڪے فڪرشو میڪرد مثلا رقیب من بتونہ قشنگ منو آروم ڪنہ ، ڪارے ڪنہ نگاهم بہ زندگیم عوض شہ ، بہ آدمہا عوض بشہ .
حُسنا من نمیتونم خودخواه باشم. فقط بہ خوشےِ خودم فڪر ڪنم.
اینو تو یادم دادے
میدونے واقعا گاهے بہ تو غبطہ میخورم ڪہ چطور یڪ زن ،مردونہ پاے زندگے و عشقش ایستاد حتے بہ قیمت آبروش ...حتے بہ قیمت ناراحتے همسرش .
گاهے از خودم میپرسم من اگر جاے تو بودم میتونستم اینجورے خوددار باشم؟آخہ زنہا معمولا نمیتونن چیزے تو خودشون نگہ دارن .تو واقعا همہ معادلاتم رو بہم زدے.
یہ سوال خیلے وقتہ ذهنم رو مشغول ڪرده تو با اینڪہ اینقدر سختے ڪشیدے چطور هنوز مقاومے ؟
_میدونے فاطمہ ، شاید اگر منم بہ زندگے نگاهم مثل خیلے از آدمہا بود هیچوقت نمیتونستم اینجورے دوام بیارم .
آدم با هر سختے ظرفیت روحش بزرگتر
میشہ و تحملش بیشتر .
قبول ڪردم ڪہ توے این دنیا قرار نیست ما آدمہا بہ همه چیزمون برسیم.
اینجورے حسرتم ڪمتره ، اینجورے عذاب ڪشیدنم ڪمتره ، اینجورے لذتم از داشتہ هام بیشتره .
اما خب دو چیز منو اینطور امیدوار نگہ داشتہ یڪے نیروے عشقہ و یڪے امید بہ راحتے بعد سختے .
و من بہ وعده تو یقین دارم . چرا ڪہ خودت فرمودے «ان مع العسر یُسرا ... فإنَّ مع العُسرِ یُسرا
قطعا بعد از هر سختے ، آسانے هست.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت119🍃
★طوفان
بخاطر مسایل پیش آمده ، بخش ڪاریم در هوافضاے سپاه را تغییر داده بودم .
صبح ها سر کار میرفتم و عصر ها هم دانشگاه تدریس میڪردم .اینطور ڪمتر فرصت فڪر ڪردن داشتم.
ڪلید انداختم و وارد خونہ شدم.
حیاط پر بود از برگ هاے درختان و اهالے این خونہ انگار دل ودماغ تمیز ڪردن این حیاط را نداشتند.
این خونہ هم مثل همہ ما رنگ وبوے پاییز غم انگیز را گرفتہ.
وارد خونہ شدم ، مامان مشغول خیاطے بود ، با خیاطے خودش را مشغول میڪرد و گاهے از درد پا مینالید.
_سلام
مامان_سلام مادر
عینکشو پایین داد و با تعجب نگاهم ڪرد
مامان_ چیزے شده؟ چرا این موقع اومدے؟
_نہ مگہ باید چیزے بشہ، امروز حال ڪلاس رفتن نداشتم زود اومدم.
مامان_آها، گفتم شاید خبرے از حُسنا شده ...بعد هم نفسش را آه مانند بیرون داد
ها مادر هنوز خبرے نیست؟نگفتن چرا نمیزارن ملاقاتش بریم؟
اسم حُسنا ڪہ اومد حالم گرفتہ شد.ڪاش مامان میفہمید و اسمشو جلو من نمیآورد.
باخودم گفتم
خداروشڪر ڪہ شما هیچوقت متوجه نشدید حسنا با من و خودش و این خانواده چہ ڪرد.
_نہ ،هیچ خبرےندارم
مامان_دایے ِحسنا زنگ زد گفت باهات ڪار داره هرچے زنگ میزنہ گوشیت خاموشہ چرا؟
_حوصلہ هیچ ڪسيو نداشتم.براے همین گوشیمو خاموش ڪردم. چے میخواد بگہ میخواد بپرسہ از خواهر زاده اش خبر دارم؟ نہ هیچ خبرے ندارم.
مامان_طوفان تو چِت شده ، تا اسم حُسنا میاد رنگت میپره ، حتے حاضر نیستے اسمشو بہ زبون بیارے. اون بیچاره براے اینکہ میترسید تو رو ازدست بده اینکارو کرد.
من ڪہ میدونم حتے سراغشم نمیگیرے .من بچہ مو میشناسم.
شروع بہ اشڪ ریختن کرد:
_اون دختر ڪم بخاطر تو سختے ڪشید؟تو همون آدم عاشقے ؟ یادتہ براے بدست آوردنش چیڪار میکردے؟
ڪار اون فقط از سر دوست داشتن بود.
مادر بیچاره من ، تو از چے خبر دارے؟ اون اگر عاشق بود...
_چایے آماده هست؟ خستہ ام
مامان_آره الان برات میارم.
حتے حال مخالفت هم نداشتم ، قبلا هروقت مادر میخواست بلند شہ و چیزے برام بیاره اجازه نمیدادم و خودم پا میشدم.
اما الان ...جسمم هم توانایے برخاستن نداره چہ برسہ بہ روحم .
_سیدعلے ڪجاست؟
مامان_فاطمہ با خودش بردش مهدڪودڪ ،
خدا خیرش بده، اگر این دختر نبود، من دست تنہا باید چیڪار میڪردم؟
اون مادر ِبیچاره حُسنا هم ڪہ علیل یہ گوشہ افتاده ...ازش ڪارے برنمیاد.
زنگ در زده شد .
سیدرحمان بود .پدر صبور و مہربان این خونہ و پشت سرش هم فاطمہ.
با دیدن فاطمہ سریعا بہ اتاقم رفتم.
_مامان ! سید علے رو ازش بگیر ،بیار تو اتاقم .
روے تخت دراز ڪشیدم .
چند دقیقہ بعد مامان سیدعلے را برایم آورد و خودش بیرون رفت.
_سلام پسر بابا ، بیرون خوش گذشت؟
خم شدم و بوسیدمش.
ناگہان با عطر بوے یاس چیزے در من فروریخت.
یہ آدم ...یہ خاطره ...
خیلے وقتہ بوے عطر یاسے نمیومد.
بیشتر بو ڪشیدم ...واقعا عطر یاس بود.
_بابایے چے میخواے بگے؟ اینڪہ من بہ یاد مامانت باشم؟
لبخند تلخے زدم
تو همون عالم بچگیت بمون .هیچوقت نپرس مامانت با من چہ ڪرد؟ ...باشہ؟
خدایا چرا هر بار میخوام فراموش ڪنم حالمو میگیرے.
یہ لحظہ با خودم فڪر کردم اصلا چرا باید سید علے بوے عطر یاس بده .
مشخصہ ڪار فاطمہ است.
ازدست این دختر واقعا خستہ شده بودم.
علی را برداشتم و بیرون رفتم.
_مامان فاطمہ ڪجاست ؟
مامان_رفت ، فڪر ڪنم الان تو حیاطہ داره میره
سریع در وباز ڪردم و بہ حیاط رفتم نزدیڪ در حیاط بود.
_فاطمہ خانم
برگشت
_یہ دقیقہ ڪارتون دارم
سرش را زیر انداخت.
فاطمہ_بلہ
باید چطورے بہش میفهموندم .واقع عصبے بودم
_شما عطر یاس بہ خودتون زدید؟
ابروهاش بالا پرید و با تعجب نگاهم ڪرد:
فاطمہ_نہ،اصلا
تو گفتے و منم باور ڪردم
_زین پس خواستید عطر بزنید خواهشا هر عطرے بزنید بجز گل یاس .من از گل یاس متنفرم
باید لباسهاے علے را در میاوردم .باید این بو را از شامہ ام بیرون ڪنم.
فاطمہ صدام زد
_پسرعمہ، این بوے عطر من نیست.
بوے عطر دوستمہ، اون سیدعلے رو بغل ڪرده بود.
همانطور پشت بہ او ایستاده بودم
_بہ دوستتون بگید یا عطر نزنہ یا اگر زد علے رو بغل نڪنہ
منتظر جواب دادن نماندم
بہ داخل رفتم و سریعا لباس هاے علے را از تنش درآوردم.
بو ڪشیدم ، هنوز بوے عطر بود.
داد ڪشیدم و لباسش را پرت ڪردم
_لعنتے...لعنتے نمیخوام این بو باشہ
مامان با صداے من در و باز ڪرد :
_چے شده مادر؟
_هیچے ، بیاین ڪمک ڪنیم میخوام علے رو بشورم ، نہ اصلا حمومش بدهیم
باید هیچ عطرے از یاس باقے نمونہ
یڪ روزے بہترین رایحہ و عطر زندگے من یاس بود .
اما حالا بوے یاس، تمام دردهاے عالم رابہ وجودم سرایز میڪند.
یڪ روزے ، یڪ آدم همہ آرزوے من بود.
یڪ روزے یڪ آدم داروے دل بیمار من بود.
یڪ روزے ...
امان از آن روزها و آن یڪ آدم !
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت120🍃
شب تمام غصہ هاے عالم بہ دلم فرود مےآمد .
خدایا چہ سرے در شب است کہ عاشقان را در شب عاشق تر میڪنے؟
لباس پوشیدم و بیرون رفتم. حال موندن تو خونہ را نداشتم
مامان_طوفان ، مادر بیرون میرے برو از خونتون تشک و پتو بزرگ علے رو بیار، این دیگہ براش ڪوچیڪ شده
سوار ماشین شدم و بیرون رفتم.
من باید این روزها ڪارے کنم.باید یہ تصمیم جدے بگیرم .آره باید برم ...
شروع میکنم بہ مداحے تا شاید حال دل من هم خوب شود
منو یہ ڪم ببین ...سینے زنیمو هم ببین ...
دلم یہ جوریہ ...ولے پر از صبوریہ
بہ سد اشڪهایم ڪہ پشت پلڪہایم پنہان شده بود اجازه فرو ریختن دادم.
_آره منم صبورم ...منم صبورم
من یہ مرد صبورم
گریہ ڪردم و هق زدم .
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریہ
منم باید برم
آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومے طرف حرم بره
یہ روزے هم میاد نفس آخرم بره
_خدایا من باید برم ...من تحمل این زندگیو ندارم
چرا حُسنا ....چرا با من اینڪارو کردے؟
چرا داغونم کردے؟
گفتے عاشقے ولے ڪدوم عاشق این بلا رو سرش معشوش میاره
ماشینو تو بزرگراه یہ گوشہ نگہ داشتم و پیاده شدم.
زانو زدم و داد کشیدم:
خدااااا چرا منو نگہ داشتے؟ چرا من هنوز نمردم؟ چطور من از این درد زنده ام ...چطور؟
خدا ازم راضیشو برم .
دستے رو شونہ ام نشست.
سعید_پاشو اینجا جاے خالے کردن خودت نیست.بعدا میبرمت یہ جاے خوب حسابے گریہ کن.
بہ سختی بلند شدم و سوار ماشین شدم
سعید_میتونے رانندگے ڪنے؟
_آره
حرڪت کردم بہ سمت خونہ .
چطور پامو تو اون خونہ بزارم ؟
چطورے برم؟
ماشین را دم در نگہ داشتم و پیاده شدم
ڪلید انداختم و وارد خونہ شدم
همہ جا تاریڪ بود
ڪاش میتونستم چراغ را روشن نڪنم .
دست بردم و چراغ را روشن ڪردم .
همہ وسایل ڪف سالن ریختہ شده بود.
آخرین بار من اینجا بودم .
آخرین بار با چہ دردے از اینجا رفتم .
اصلا از کجا شروع شد ؟
★★★★★★★★★★★★★★★★★★
چند روز بعد عروسے وقتے بہ خونہ برگشتم .
در و باز کردم بوے خوش غذا مستم کرده بود.
براے یہ آدم گرسنہ ، ڪہ ڪلے از فسفرهاے مغزش کار کشیده هیچ بویے دلپذیرتر از بوے غذا نیست.
اونہم غذاے دست پخت حُسنا گلے
_سلام خانمم ، بہ بہ ...بببہ ب ببہ بہ
چہ میڪنہ این خانوم در محوطہ آشپزخونہ
در یخچال و بست و بہ طرفم اومد
حُسنا_سلام آقامون خداقوت ، خستہ نباشے
بغلم کرد و کیفمو از دستم گرفت.
_درمونده نباشے خانم
بیا یہ ماچ ابدار بده شوهرت کہ فرشتہ ها برامون ثواب مینویسن
حُسنا_چیہ شڪمت داره بندرے میخونہ ازگرسنگے؟
—دقیقا ، اونہم چہ بندرے ...
حُسنا_تادستاتو بشورے و لباستو عوض کنے منم غذا رو میکشم .
_راستے لباس جدید پوشیدے ،مبارڪہ
خانم تپلو شدے ها
صداے جیغش تا تو اتاق اومد .
حسنا_نخیرم هیچم توپولو نشدم.خودت روز بہ روز داره بہ سایز شڪمت اضافہ میشه
_من ڪہ صد در صد ، وقتے یہ ڪد بانویے تو خونہ باشہ و هے غذاهاے خوشمزه بپزه ، معلومہ باید چاق بشم.
رفتم تو آشپزخونہ و از،پشت بغلش کردم
_حالا ناراحت نشو ، بخاطر گل پسره ، داره بزرگ میشہ
غذاے دو نفره عجیب میچسید.
روزهای خوب حال آدم را خوب میکند.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
🔵درمان سرطان ساده ترازسرماخوردگی
خانم رجایی:
رازي که افشا شد !
سرطان مرض نیست تجارت است!!
پروفسور نانديتا داوسن از دانشگاه كمبريج ؛
کلمه ای به نام سرطان دروغ است...
از همه شما عاجزانه خواهش میکنم این مطلب را بدون استثناء بخوانید.
درمان سرطان را به ما اشتباه اطلاع داده اند.
شاید باورتان نشود.
اما سرطان یک بیماری نیست یک تجارت است
💥سرطان آنقدر شیوع پیدا کرده که پیر و جوان و کودک و همه را مبتلا کرده است ...
💥انتشار این پست شگفت انگیز خیلی از
" دستهای پنهان گردانندگان دنیا " را آشکار و آنان را عصبانی
میکند .
💥آیا میدانید که کتاب "world without cancer" یعنی
" دنیای بدون سرطان "
هنوز اجازه ترجمه به خیلی از زبانهای دنیا را پیدا نکرده است.
♦این را بدانید که,بیماری به نام سرطان وجود ندارد
♦سرطان عبارت است ازفقط کمبود ویتامین B17چیز دیگری نیست
♦از شیمی درمانی, جراحی و یا خوردن داروهای با عوارض سنگین خوداری کنید ...
به یاد آورید که چرا در زمان سابق تعداد بسیار زیادی از دریانوردان بنام مرض (اسکوربیت)جان خود را از دست دادند
(اسکوربیت)
بیماری که جان انسانهای بیشماری را گرفت ...
و تعدادی از این راه درآمد هنگفتی بدست آوردند ...
بعدها کشف شد که اسکوربیت فقط کمبود ویتامین C بودیعنی اینکه یک بیماری نبود.
💥سرطان هم همین طور است❗
💥دنیای استعمار و دشمنان بشریت صنعت سرطان را ایجاد کرده اند واآنرا تبدیل به یک تجارت نموده اند.
👈از سرطان درآمدهای میلیارد میلیارد میلیاردی کسب میکنند.
این موضوع بسیار طولانی و عمیق است,تاریخچه ی پیدایش صنعت سرطان ازجنگ جهانی دوم به بعد رونق گرفت ودر پشت پرده چه اتفاقاتی رخ داده است :
پس برای مقابله با سرطان اینهمه طول وتفصیل ومخارج هنگفت لازم نیست تا جیب استعمارگران را پر کنید فقط پیش گیری ودرمان با راهکارهای ذیل به اسانی حاصل می شود
♦هر روز فقط 15 تا 20 عدد خوردن هسته زرد الو کافیست.
اگر سرطان دارید اول تلاش کنید تا بفهمید که سرطان ، چیست؟
نترسید!
اول تحقیق کنید ...
تکرار میکنیم
آیا امروزه کسی از بیماری به نام اسکوربیت میمیرد؟
نه-چون چون درمان میشود .
سرطان چه؟
سرطان را به صورت یک صنعت در آورده اند ...
در حالی که راه درمانش خیلی وقت پیش پیدا شده ...
♦کمبود ویتامین B17
فقط همین
🔻جوانه گندم بخورید
🔻جوانه گندم داروی اعجاب آور ضد سرطان است .
🔻جوانه گندم منبع غنی اکسیژن مایع و حاوی قویترین ماده ضد سرطان طبیعت به نام "Ieatril" میباشد,که این ماده در هسته سیب نیز موجود است .
♦صنعت دارویی امریکا شروع به اجرای قانون
منع تولید "Leatril" نموده،ولی این دارو در مکزیک تولید و فروخته میشود و به صورت قاچاق وارد امریکا میشود .
♦مانر در کتابی به نام "مرگ سرطان" موفقیت درمان با "leatril" را بالای 90% بیان کرده است .
✅اگر خواندید share کنید تا دیگران مستفید شود
منابع آميگدالين یا ویتامین B17
غذاهاي حاوي ويتامين B-17 شامل :
- هسته يا دانه ميوه جات:بيشترين غلظت ويتامين B-17 در طبيعت را شامل ميشود كه
شامل هسته سيب، زردآلو، ، هلو، گلابي، آلو و آلو بخارا است.
- غلات لوبياها: شامل باقلا، جوانه عدس، ليما
- مغزها: بادام تلخ (غنيترين منبع B-17 در طبيعت) و بادام هندي
- توتها: تقريبا همه توتها مانند توت سياه، قرهقاط، تمشك
- دانهها: كنجد و بذر كتان
- بلغور جو دو سر، جو، برنج قهوه اي، بلغور گندم سياه، بذر كتان، ارزن و چاودار
اين ويتامين در غلات و هسته زردآلو، شلتوك برنج و كدوحلوايي يافت ميشود
مهربانی هــيچ هـزينه ای نداشته ، ورساندن دانش عبادت است.
خانم رجایی:
خوردن مایع ظرف شویی و دست شویی عامل اصلی سرطان است!
پس خوردن آن ممنوع است
حتما میگید ما که نمیخوریم!
شما روزانه چندین بار دستهایتان را با مایع دستشویی و ظرف ها را با مایع ظرفشویی میشورید.
مایع جذب میشه و با شستشو از ظرف جدا نمیشه و موقع پخت یا خوردن غذا ، چون گرم است از ظرف جدا و به غذا می چسبه و این مایع ظرفشویی را باغذا میل می کنیم!
اگر چند صد بار هم ظرف ها رو آب بکشید فایده ای ندارد.
و اما راه حل؛
نصف مایع ظرف شویی و دست شویی را داخل ظرف دیگری می ریزید و وبه جای آن سرکه میریزید.
به همین سادگی
عامل سرطان خون را نخورید و خانواده خود را هم از این خطر حفظ کنید
ضمنا از شستشوی سبزیجات با چندقطره مایع ظرفشویی هم جدا اجتناب کنید چون اگه صدبار هم آب بکشید داخل بافت سبزیهاست و جدا نمیشه.
بجاش با نمک خیسانده و بعد آب بکشید.
برای تازه موندن هم سرکه اضافه کنید
این متن را برای کسانی که برایتان عزیزهستند بفرستید.
#طب
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 شهید حاج #قاسم_سلیمانی نقل میکند یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سالها به دنبالش بودیم و هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت میکرد و هم تعداد زیادی از بچّههای ما را شهید کرده بود را با روشهای پیچیده اطّلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. او کسی بود که حکمش مثلا پنجاه بار اعدام بود. در جلسهای که خدمت #مقام_معظم_رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکسالعمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم «آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمیشوم که چرا باید این کار را میکردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟» #رهبری گفتند: «مگر نمیگویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند:«حتما دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که #دعوت میکنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.
📙خاطرات شفاهی شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب «ذوالفقار»
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا فاطمه الزهرا🏴
☑️ سینه زنی شهدای خان طومان(لشکر ویژه ۲۵ کربلا مازندران) در فرودگاه دمشق
▪️خان طومان امروز آزاد شد.....ان شاالله به زودی پیکرهای مطهر شهداء در این منطقه تفحص شوند🙏
➖شادی ارواح مطهر شهدای مدافع حرم صلوات
✨﷽✨
✍علامه امینی و شب عروسی دخترش
دختر علامه از توصیههای پدرانه پیش از شب ازدواجش میگوید: «عصر شبی که قرار بود مرا به خانه داماد ببرند، به مادر پیغام داده بودند که این دختر را یک ساعتی بیاور بالا به اتاق من. رفتم اتاق ایشان و نشستم و مرحوم پدرم با من حرف زدند. خوب خاطرم هست که به من گفتند باباجان! داری از خانه من با چادر سفید میروی و آنقدر آنجا میمانی که شوهرت چادر سفید را بکشد رویت و از خانهاش بیرون بیایی. اگر روزی از او یک جفت جوراب خواستی و آمد خانه و دیدی برایت نخریده، نگو چرا نخریدی و نیاوردی. تو دلت بگو انشالله یادش رفته که این جوراب را برای من نخریده. تا مبادا باعث کینه و اختلافی شود. به من گفت هر روز نگو این را میخواهم آن را میخواهم. مگر تا گفتی جوراب میخواهم، او باید برای تو بخرد و بیاورد؟ من هم گفتم چشم»
💠مراعات همسر 💠
روزى حضرت اميرالمومنين عليه السلام وارد منزل شدند و فرمودند: «یا فاطمه! در منزل چه داريم؟» حضرت زهرا سلام اللّه عليها پاسخ دادند: «قسم به حقيقت تو! سه روز است كه هيچ نداريم.» امام عليه السلام فرمودند: «چرا در این سه روز چیزی به من نگفتى؟» حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: «من از خداى خود، شرم دارم كه از تو چيزى را درخواست نمايم در حالی که تو توانایی تهيه آن را نداشته باشى.»
📚بحارالانوار ، جلد ۴۳ ، صفحه ۳۱
أمالی شیخ طوسی ، جلد ۲ ، صفحه ۲۲۸
http://eitaa.com/cognizable_wan
#عاشقانه_شهدا🌷
همسرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد
که هر وقت دلخوری از من داری و نمیتوانی ابراز کنی، برایم بنویس! .
خودش هم همین کار را میکرد.
عادت داشت قبل از خواب همهء مسائل روز را حل کند. خیلی وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی، منو ببخش😔. من منظوری نداشتم😔
آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت
😍.
گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگی؟ من اصلا یادم نمیاد😁😁 ، یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولی پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم...☺️ .
✨ به نقل از همسر شهید مدافع حرم
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت121🍃
سر میز ناهار یادم افتاد امیر گفتہ بود باید شیرینے عروسیتو بدے اونہم حتما باید غذا دعوتم ڪنے.
_حُسنا امیر گیر داده شیرینے عروسیتو میخوام باید دعوتم ڪنی خونتون
حُسنا_خب دعوتشون ڪن .متاهلہ؟
_نہ مجرده ، دعوتش ڪنم؟ یعنے تو میتونے غذا درست ڪنی؟
حُسنا_آره مگہ میخوام چیڪار ڪنم؟یہ نفره دیگہ. این همونیہ ڪہ گفتے فرزند شهیده؟
_آره ،مادرش خیلے زن خوبیہ .خیلے منو دوست داره
حُسنا_خب مادرش هم دعوت کن، اینجورے منم بامادرش آشنا میشم.
تنہا هم نیستم.توفیقیہ خانواده شهید رو مهمون ڪنیم.
_باشہ من حرفے ندارم.
دستت درد نڪنہ خانم ، غذات هم خیلے عالے و خوشمزه بود.پس بہشون میگم براے چہارشنبہ بیان.
حسنا_نوش جان عزیزم.باشہ
راستے آسید یہ دوستے دارم تو درسہاش نیاز بہ ڪمڪ داره ، ازم قول گرفتہ ڪمڪش ڪنم .دو روز در هفتہ یڪ ساعت براش وقت گذاشتم اگر اجازه بدے میاد خونہ.
_ من حرفے ندارم اگر خودت مشڪلی ندارے، اون ساعت هم من میرم بیرون تا راحت باشید.
بعد از عروسیمون انگیزه ام براے ڪار کردن بیشتر شده بود. سعے میڪردم بعد نماز صبح نخوابم و مطالعہ ڪنم.
از طرف وزارت دفاع طراحے موشڪ بالستیڪ با بُرد بیش از ۲۰۰۰ ڪیلومتر در ڪمترین زمان ممڪن، درخواست شده بود.
بخاطر این طرح جدید، بیشتر شبہا بیدار میموندم ، توے خونہ طرح را تڪمیل ميڪردم و امیر هم تایید نہایے را میزد.
براے محافظت بہتر طرح را روے کامپیوتر شخصیم _ڪہ سعید برنامہ هاے حفاظت شده مخصوص ریختہ بود_ ذخیره میڪردم .
حُسنا هم مثل همیشہ بشقاب بہ دست بالاے سرم ایستاده بود.
حُسنا_ آقا پسر آااا ڪن .
و تیڪہ هاے بزرگ و ڪوچڪ میوه ڪہ بہ حلق من سرازیر میشد.
_مگہ بچہ ام ڪہ میگے آاا ڪن.
حُسنا_شوهر هم ڪم از بچہ نداره.
_پس خدا بہ دادت برسہ ،میخواے دوتا بچہ رو تحمل ڪنے.
حُسنا_دوتا ڪہ سہلہ،حالا ڪجاشو دیدے
_نہ تو رو خدا ، بزار این یڪے بیاد یہ نفس راحتے بڪشیم . هنوز بہ خودمون نرسیدیم . نیومده از ڪار و زندگے انداختتمون، اگر بیاد ڪہ من دیگہ تو روهم نمیبینم
لپمو ڪشید
حُسنا_دارے حسادت میڪنیا
_خوبہ ڪہ متوجہ شدے. من ڪلا انحصار طلبم نسبت بہ تو
حُسنا_بذارپسرت بیاد ، اونو ڪہ ببینے منو دیگہ تحویل نمیگیرے
_هرڪسے جاے خودش داره
و تو همانے همانے
"کسی را که عمری به هرجا بجستم
گرامی تر از جان ، توآن جانِ جانی"★
حُسنا_آقاے جانِ جانان ڪے بریم گلزار شہدا؟منو سر قبر دوست شهیدت هنوز نبردے.
_آره میدونم، خیلے وقتہ خودمم نرفتم .بزار شب جمعہ باهم بریم.
و چہ ڪیفے دارد خلوت دونفره با شہدا
چہارشنبہ از راه رسید و مهمانے ما هم برگزار شد.
حُسنا و حاج خانوم (مادر امیر) حسابے باهم گرم گرفتہ بودند .
بعد از صرف شام روے مبل نشستیم
_خب امیر آقا شیرینے عروسےِ ما را هم خوردے ، حالا ڪے نوبت تو میشہ بہمون شیرینے بدے؟
مادرامیر_خدا از زبونت بشنوه این بچہ ڪہ بہ حرف ما گوش نمیڪنہ
_بچہ گوش ڪن بہ حرفِ مادرت
امیر سرشو بہ سمتم آورد و آروم گفت :
همہ ڪہ مثل جنابعالے شانس ندارن ڪہ وسط داعش هم زن گیرشون بیاد.
من فڪر کنم وسط شہر زنہا هم تنہایے بایستم چیزے عایدم نمیشہ.
_پس حسابے بختت بستہ شده .
امیر _چہ جورم
اینقدر خندیدیم
مادرامیر_نہ آقا سید ،خودش بخت خودش رو بستہ ،از بس سختگیرے میڪنہ
هردونفرمون از تعجب چشمامون اندازه یہ نعلبڪے شده بود.
امیر_نگفتم بہت ، ایشون شاهگوش تشریف دارن
مادرامیر_خدا ڪنہ یہ زن خوب و نجیب مثل حُسناخانوم بزودے نصیبت بشہ
از این تعبیر هم خوشحال شدم ڪہ همہ حُسنا رو دوست دارن و هم یہ حسِ بدے در من شڪل گرفت.دوست نداشتم امیر حتے ثانیہ اے بخواهد در مورد حُسنا فڪرڪنہ، چہ برسہ ڪہ بخواد آدمے شبیہ اون پیدا ڪنہ.
اون شب هم تمام شد.
شب جمعہ با حُسنا گلزار شهدا رفتیم و سر قبر حمید ...
خم شدم و آب را روے سنگ قبرش ریختم .
_ڪجایے رفیق؟تنہا تنہا خوش میگذره؟
ڪے منو میبرے؟
دست حُسنا رو گرفتم.
_میشہ برام دعا ڪنے ... شهید بشم؟
دستمو ناگہانے بوسید
حُسنا_حتما دعا میڪنم .دعا میڪنم باهم شهید بشیم ،
آسید بیا از امروز بہ نیت شہادتمون تا وقتے ڪہ زنده ایم روزے۱۴ صلوات بفرستیم.
۷صلوات بہ نیت ظہور مولا ڪہ ان شاء اللہ اقا رو ببینیم و ۷ تا هم بہ نیت شهادت دو نفره مون .
و من هر روز بہ رسم عہدمان ۱۴ صلوات میفرستم.
توچے؟.. اصلا یادت هست؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت122🍃
★مرور خاطرات گذشتہ از زبان طوفان
روزهاے خوبے داشتیم. اونقدر خوب ڪہ گاهے فڪر میڪنم خواب بودم
حُسنا دو روز در هفتہ را با دوستش مشغول بود .
منم هم حسابے مشغول پروژه جدید بودم.بعضے وقتہا امیر ازم میخواست ڪہ شب را بمانم ولے بخاطر حُسنا ڪہ تنہا بود قبول نمیڪردم و توے خونہ ادامہ پروژه ام را انجام میدادم.
بہ محض اینڪہ فرصت آزاد هم پیدا میڪردیم حُسنا میگفت بریم خرید براے بچہ .
آخر هفتہ هم یڪ روز خونہ پدرے و یڪ روز هم خونہ مادر حسنا میرفتیم.
از ازدواجمون سہ ماهے گذشتہ بود.
بالاخره آن روز لعنتے رسید.
روزے ڪہ تمام خوشے هایم را از من گرفت.شاید خودم زندگے شیرینم را چشم زدم.
صبح بدون ماشین سر ڪار رفتم چون حُسنا گفتہ بود خیلے ڪار دارد و ماشین را لازم دارد.
ڪلے هم توصیہ ڪردم ڪہ آرام رانندگے ڪند و مراقب خودش باشد
.
عصر بہم زنگ زد
حُسنا_سلام آقاے مهندس زمین بہ هوا
_سلام خانم دڪتر ،تو هم از حاج اقا پناهے یاد گرفتے؟زمین بہ هوا ...ناسلامتے مهندس هوا،فضایی گفتن
حُسنا_خب مگہ دروغ میگم ، موشک از زمین میره بہ هوا ، مهندس زمین بہ هوایید دیگہ
_باشہ باشہ شما درست میگی ،جانم؟خوبے تو؟
حُسنا_الحمدللہ، خوبِ خوب
میگم ڪی میاےخونہ؟
_خداروشڪر ڪہ خوبے، من؟ یہ ڪم دیر میام اشڪال نداره؟
حُسنا_نہ عزیزم راحت باش من تازه از بیرون برگشتم.تا توبیاےیہ ڪم ڪارهاے عقب مونده رو انجام میدهم.
خداحافظے ڪردیم و مشغول ڪارم شدم.
موقع برگشتن از سر ڪار ،سعید منو رسوند.
تو راه ازش پرسیدم
_سعید تو چرا ازدواج نمیڪنے؟
سعید_ازدواج؟ خودم اینقدر سرم شلوغہ ڪہ اصلا وقت رسیدن بہ یڪے دیگہ رو ندارم.تازه تو این دوره زمونہ ،ڪجا دختر خوب پیدا میشہ؟
_خب این نشد دلیل ڪہ، همہ بنوعےڪار دارن
ببین منم مشغولم ولے ازدواج آدمو بہ آرامش میرسونہ، خیلے آدم جلو میندازه.
البتہ شریڪ زندگے خیلے مہمہ هرچے آدم متدین ترے باشہ ، قطعا بسازتر هست و آرامش آدم بیشتره.
پوزخندے زد و گفت:
_آدم هاے مومن هم دیدیم ، اونہایے ڪہ ادعاے عاشقے ڪردن و بعد صداش در اومده تا ... استغفراللہ
_تو چرا اینقدر بد بینے ؟
سعید_بدبین نیستم، واقعیت رو میبینم.چیزے ڪہ شما و امثال شماها سرتون رو ڪردید تو برف تا نبینید.
بہ هیچ زنے نمیشہ اعتماد ڪرد.
خندیدم و گفتم:
اگر الان خانمم بود ، میگفت غلبہ سودا پیدا ڪردے، بدبینے از سوداے بالاے خون هست.
سرشو بہ سمت شیشہ برگردوند و گفت :
_خوبہ ڪہ هیچے نمیدونے و اعتماد دارے.همینجورے بمون ،سعے ڪن چیزے نفهمے
یہ جورهایے بہم برخورد.
_ منظورت چیہ؟ با ڪنایہ حرف میزنے .
سعید_چیز خاصے نیست.
_نہ این یعنے یہ چیزے هست و تو نمیخواے بگے . از اونجایے ڪہ تو همہ زندگے منو رصد میڪنے بگو ببینم چے دیدے ڪہ اینقدر بدبینے .
سعید_نمیخوام یعنے نمیتونم ... اصلا من نمیخوام تو زندگیت دخالت ڪنم. من اشتباه دیدم
_من ڪہ خیالم راحتہ ،از زن و زندگیم مطمئنم، بگو چے دیدے تا بہت بگم جریان چیہ؟
ظاهرا خونسرد نشون میدادم ولے از درون مضطرب بودم.
سعید چند بار مخالفت کرد و آخر قسمش دادم
_ بگو چے دیدے ؛نمیخوام بار تہمت وقضاوت نادرست رو زندگیم باشہ
گوشیشو در آورد و چندتا عڪس نشونم داد.
سعید_ببین سید ، خودت میدونے من قصد ڪنجڪاوے ندارم بخدا ، چند وقتہ مشڪوڪ شده بودم .میخواستم ببینم ...
من اما در بہت این عڪس بودم.
عکس حُسنا و امیر ..
توے یہ ڪافے شاپ .تو این عڪس امیر داره یہ گل رو با خجالت بہ حُسنا میده .
حُسنا هم لبخند زده و ....
یہ تیڪہ فیلم هم نشونم داد.
چشمہایم دو دو میزد. بدنم گر گرفتہ بود
نفس هایم نامنظم شده بود.
با دیدن آن فیلم سردرد شدیدے گرفتم.
هر مردے با دیدن چنین عڪس و فیلمے حالش مثلدمن میشد.
ولے من حُسنا رو میشناسم ، نباید زود قضاوت ڪنم .
نباید ...
بزور لبخندے زدم و گفتم:
آره اینو حُسنا بہم گفتہ بود. یہ موضوع شخصیہ .این گل هم براے یڪے دیگہ است. اصلا جریان مربوط بہ یہ چیز دیگہ است.
سعید نگاه معنادارے ڪرد و رویش را برگرداند.
یعنے برو خودتو گول بزن.
ڪنار خونہ نگہ داشت .
دنبال راه فرار بودم. دوست نداشتم خورد شدن غیرتم را ببیند.
فورا پیاده شدم و خداحافظے ڪردم .
چند بار توے محوطہ رفتم و برگشتم. نفس عمیق ڪشیدم .اون فیلم ...
خدایا چرا باید اینجورے بشم؟
امیر ...حُسنا ...چرا؟
با هر سختے ڪہ بود وارد خونہ شدم .ڪلید انداختم و در را باز ڪردم .
همہ جا تاریڪ بود .
خواستم چراغ را روشن ڪنم ڪہ ناگہان چراغ ها روشن شدن و صداے ترڪیدن بادڪنک و فشفہ و دست زدن چند نفر بلند شد
تولد ...تولد ...تولدت مبارڪ...
خیلے غافلگیر شدم .اصلا یادم نبود امروز تولدم بود.
حُسنا جلو اومد و دستمو گرفت
لبخند زده بود ، روسرے آبے پوشیده بود و با محبت نگاهم میڪرد
حُسنا_"تولدت مبارڪ عشق من "
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═