eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با صدای بابا از خواب بیدار شدم. بابا-هستی پاشو آخه پشت درم جای خوابیدنه؟! آروم لای پلکامو باز کردم...نشسته خوابم برده بود و ستو فقراتم توی همون حالت خشک شده بود.با بدبختی از سر جام بلند شدم و با صورت مچاله از درد نگاش کردم که گفت بابا-پاشو برو سرکارت..ما همینجوری هم بدبخت هستیم دیگه تو اون ۸۰۰ تومن حقوقم نگیری باید بریم بمیریم. اصلا حوصله جر و بحث باهاشو نداشتم..دیشب به اندازه کافی فشار عصبی بهم وارد شده بود.اگه بخاطره احسان نبود عمرا شرکت نمیرفتم..بیحال رفتم سمت کمد و یک مانتو سبز پسته ای ساده با شلوار سورمه ای پوشیدم.شال مشکی ای هم سرم کردمو با بی حالی و سست راه افتادم سمت شرکت..یکم طول کشید ولی ساعت های هشت و نیم بود که رسیدم شرکت.با اینکه تحت هیچ شرایطی نمیخواستم قبول کنم.اما ذهنم درگیر بود و از رفتار بابا به شدت احساس افسردگی میکردم.فکر میکردم هر لحظه امکان داره بزنم زیر گریه.کیفمو یه گوشه میز پرت کردم و روی صندلیم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..همش صدای جیغام و صحنه های دیشب تو ذهنم آکو میرفت.با فکر کردن به احمد حس میکردم مو به تنم سیخ میشه..نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت بودم که صدای تلفن از جا پروندم..با صدای گرفته و خشداری جواب دادم من-بله؟! احسان-هستی حالت خوبه؟! صدای نگران احسان باعث شد از داخل پنجره نگاهی بهش کنم. من-آره خوبم. احسان-ولی من چنین چیزی نمیبینم. بی حوصله نفسمو به بیرون فوت کردم. من-دارم راست میگم احسان حالم خوبه!کاری نداری؟! احسان-هستی پاشو بیا اتاقم. با حرص دسته تلفنو توی دستم فشار دادم من-احسان دارم میگم حالم خوبه..ول کن دیگه. با صدای جدی و عصبی گفت احسان-هستی وقتی میگم بیا توی اتاقم یعنی بیا توی اتاقم..سریع. و بعد گوشی رو کوبید.منم با حرص گوشی رو سر جاش گذاشتم..اصلا همه مردا مثل همن.فقط بلدن زور بگن.بجز زور گفتن هیچی تو زندگیشون بلد نیستن..اول خواستم لجبازی کنم و نرم ولی بعد دیدم نرم میاد بیشتر ضایعم میکنه..با خستگی و کلافگی از سرجام بلند شدم و بعد اجازه وارد اتاقش شدم..نمیدونم چرا میخواستم همه دق و دلیمو از بابا و احمد سر احسان خالی کنم..همونجا پشت در تکیه دادم و دست به سینه به پنجره ای که توی اتاق احسان بود و بیرونو نشونه میداد نگاه کردم...اون که دید من قصد نگاه کردنش بهش رو ندارم خودکارو روی میزش پرت کرد و با حرص گفت احسان-هستی معلوم هست امروز چته؟! بازم بهش نگاه نکردم. احسان-با دیوار صحبت نمیکنم ها..دارم با تو حرف میزنم..حواست به کجاست؟! میدونستم از بی توجهی به حرفاش بدش میاد و حالا هم که میدیدم داره کم کم از کوره در میره آروم گفتم من-هیچیم نیست...گفتم که حالم خوبه. از سرجاش بلند شد و اومد سمتم ولی من از سرلجبازی هنوزم به محوطه بیرون نگاه میکردم...بهم نزدیک تر شد و یک دستشو کنار سرم به در تکیه داد و با دست دیگش چونمو گرفت و صورتمو برگردوند..اخم وحشتناکی که بین ابروهام بود باعث شد اخم کمرنگی هم بین ابروهای احسان بشینه...صداش اروم و مهربون وریلکس بود احسان-هستی همیشگی نیستی هاا. با دستم؛دستشو که چونمو گرفته بود پس زدم. من-چرا همون هستی همیشگی ام.فقط تو خیلی حساس شدی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 یه جوری نگام میکرد حس میکردم داره فکرمو میخونه.دست از اون حالت موشکافانه برداشت و با لحن دلخوری گفت احسان-خیله خب حالا که تو دوست نداری با من صحبت کنی..منم اصرار نمیکنم...میتونی بری!!. دستشو از کنارم برداشت و رفت سمت میزش.اصلا نمیخواستم بخاطر اون احمد بی لیاقت احسان اذیت کنم.برای همین سریع دویدم و از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردم من-احسان خیلی لوسی واقعا!! احسان-اون وقت چرا؟! من-چون قهر میکنی!!تو دختری مگه؟! برگشت سمتمو دستامو گرفت احسان-نخیر...قهر نکردم ولی خب از صبح اومدی سر صبح که اصلا منو ندیدی گرفتی سرتو گذاشتی رو میز.حالا هم که میگم بیا پیشم کارت دارم میخوای منو بخوری. آروم خندیدم من-باور کن خوبم..فقط سرم داره منفجر میشه. احسان-بزار بگم برات قرص بیارن. از من جدا شد و با تلفن به آوا زنگ زد و گفت یه قرص و آب برام بیارن.. با لبخند بهش نگاه کردم..هرچقکر هم روانی بودم هر چقدرم که ممکن بود از احسان متنفر باشم بازم فکر نمیکنم که میتونستم با احمد ازدواج کنم.هرچقدرم که احمد پولش از پارو بالا بره..شاید از نظر مال و ثروت دارایی احسان یک سوم پولای احمد بود ولی باز هم حتی اصلا این دوتا باهم حتی قابل مقایسه هم نبودن.. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا قرص رو برام آوردن..توی این چند مدت که کلا کارم شده بود قرص خوردن.. احسان-الان برات یه آژانس میگیرم برو خونه. لیوان آبو روی میز گذاشتم من-نه بابا..برم خونه چیکار کنم؟!همینجا میمونم کارای عقب موندم رو انجام میدم.هنوز ساعت ۹ و نیمه احسان-عیب نداره..بقیه کاراتو بزار برای فردا.. به ناچار از سرجام بلند شدم. من-خیله خب پس فردا میبینمت. لبخندی زد که منم متقابلا لبخندی به صورت همیشه مهربونش زدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با خستگی توی کوچه پیچیدم که بابارو سر کوچه دیدم..مشغول حرف زدن با دکه سر کوچه بود تا یک بسته سیگار قرضی ازش بگیره.منو که دید انگار گل از گلش شکفت. بابا-ااِ..هستی.اینجا چیکار میکنی؟! با بی میلی سرجان واستادم و نگاش کردم من-امروز زودتر شرکت بسته شد... سرشو تکون داد بابا-خیله خب حالا یه ده هزار تومن بده. ابرومو بالا انداختم من-میخوای چیکار؟! صورتشو جمع کرد بابا-این مرتیکه اسکول بهم سیگار نمیده یه ده تومن بده یه بسته سیگار ازش بگیرم. کیفمو روی دوشم انداختم من-پول ندارم. حرصی نگام کرد بابا-خسیسه گدا..ده تومن بده میگم لازم دارم. با لجبازی گفتم من-منم میگم پول ندارم. انگار که حوصله کل کل با منو نداشت که به زور کیفمو از دستم کشید و شروع کرد دنبال گشتن پول.با عصبانیت دسته کیفمو کشیدم من-هووی..چیکار داری میکنی؟!بده به من کیفمو. و دوباره کیفمو کشیدم ولی دیر شده بود از توی کیف پولم ۳۰ تومن برداشت و جلوی صورتم تکون داد بابا-اگه این پول نیست پس چیه؟!!حالا که اینطور کردی ۲۰ تومن بیشترم بر میدارم برای خودم. پوزخندی بهش زدم که در حالی که پولو توی جیب پیراهنش میذاشت گفت بابا-حالا هم یالا برو خونه..فقط درو نبند کلید نیاوردم با خودم. با چندش نگامو ازش گرفتم و راه افتادم سمت خونه..با تمام وجود حس تنفر رو نسبت به بابام توی تک تک اعضای تنم حس میکردم..انقدری که از اون متنفر بودم و دلم نمیخواست ریختشو ببینم.آروم وارد خونه شدم و درشو نیمه باز گذاشتم تا باز نیاد غرغر کنه.چون حتی حوصله شنیدن صداشم نداشتم.به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت ۱۱ بود طبق معمول که توی یخچال هیچ خبری نبود پس دیگه نیاز به کنکاش کردن یخچال نبود.کلافه وارد اتاق شدم و کیفمو یه گوشه اتاق پرت کردم.شالمو از سرم درآوردم همینکه اومدم مانتومم توی یک حرکت از تنم بیرون کنم صدای باز شدن در اتاق باعث شد سریع برگردم و با دیدن احجد جیغ بلندی بکشم.از نگاه های هیزش نفرت داشتم سریع خم شدم و از روی زمین شالمو برداشتم و روی سرم انداختم.با داد گفتم. من-اینجا چه غلطی میکنی؟!! اروم خندید که ردیف دندون های سیاه و یکی در میونش دیده شد احمد-اومدم تورو دید بزنم عششششقم. دندونامو روی هم ساییدم. من-خفه شو لجن http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احمد-عیب نداره که..اومدم زن آیندمو ببینم. با حرص چشمامو بستم انقدر سرم درد میکرد و خسته بودم که حوصله کل کل با این دیوونه رو نداشتم..برای همین در حالی که شالمو روی سرم درست میکردم و از اتاق میومدم بیرون و در همون حال گفتم من-ببین من اصلا حوصله کل کل با توعه مفنگی رو ندارم پس بزن به چاک. دستمو از پشت محکم کشید که باعث شد سریع برگردم سمتش. احمد-ببین..هستی..من نمیدونم چرا هرچی میگم تو جدی نمیگی..ولی آخرین باره که میگم.میشناسی منو که.دوبار با دادن پول دیه دو تا مرد جوون از زندان در اومدم پس منم حوصله کل کل با توی خیره رو ندارم..اگه تا فردا رابطتو با اون پسره سوسول تموم کردی که هیچی..ولی اگه پسفردا هم ببینم با اون یارو حرف میزنی دیگه تهدیدمو عملی میکنم..یه بلایی سرش میارم. با پوزخند دستمو از دستش بیرون کشیدم من-بچه کلاس اولی خر میکنی؟! ادایی در آوردم و ادامه من-وای وای چقدر ترسیدم. اونم مثل من پوزخندی زد و دستاشو توی جیب شلوارش کرد احمد-امتحانش مجانیه..میتونی امتحان کنی. رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان برداشتم و برای خودم آب ریختم من-ببین برای تهدید کردن یک آدم سعی کن تهدیدای قوی تری رو انتخاب کنی...با این تهدیدای بچگانه منو گول نزن http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 زدم زیر خنده من-احسان خیلی دیوونه ای!! لبخند کجی روی لبش نشست احسان-چاکر شماا. لبخند مهربونی به صورتش زدم. من-حالا بگو این قهوه رو چیکار باید بکنم؟! از پشت دستشو روی دستم گذاشت و کمک کرد که توی لیوانا قهوه بریزم. احسان-تاحالا خودت قهوه درست نکردی نه؟! سرمو به دوطرف تکون دادم من-نووچ..زمانایی هم که اوضاع خوبی داشتین چون مامانم معتاد چایی بود نمیزاشت قهوه بخوریم میگفت فقط چایی. تک خنده ای کردم من-انقدر زورگو بود که حد نداشت میگفت من که چایی میخورم شما هم باید چایی بخورید. احسانم خندید سرمو با خنده تکون دادم..چه روزگار خوش و خرمی داشتم.با فکری که به سرم زد با ذوق گفتم من-میگم احسان نمیشه باهم بریم سر خاک مامانم؟! قهوه شو سر کشید احسان-چرا میشه.ولی میدونی ساعت چنده؟! لبامو یک سمت صورتم جمع کردم من-اممم خب ساعت 10شبه...ولی خوبه.راستش خیلی دلم برای مامانم تنگ شده.خیلییی وقته ندیدمش..راستی احسان امروز چندمه؟! احسان-۲۰ فروردین. لبخند تلخی زدم من-سالگرد مامانم ۷ مهره..الان حدودا ۶ ماه از اون روز میگذره.. یهو پاشد که باعث شد با تعجب نگاش کنم من-چی شد؟! احسان-پاشو بریم دیگه؟! چشمتم گرد تر شد من-کجااا؟! احسان-سر خاک مامانت دیگه!! قهوه مو روی میز گذاشتم من-شوخی کردم بابااا..ساعت 10شبه.من میترسم. نوبت اون بود که تعجب کنه..ابرویی بالا انداخت احسان-از چی میترسی؟! از پشت میز بلند شدم من-خب از قبرستون دیگه..خیلی شب هاش وحشتناکه احسان-دیوونه وقتی من هستم از چی میترسی؟! راستم میگفت..وقتی احسان بود من از چی میترسیدم..من مطمئن بودم جام کنار احسان امن امن بود..چون قانع شده بود از سر جام بلند شدم من-خیله خب بریم..فقط بزار من برم از تو اتاق بابا شال و کیفمو بردارم. سرشو تکون داد که سریع رفتم بالا و جلوی آینه قدی شروع کردم به برانداز کردن خودم...مانتو سبز چمنی گشادی پوشیده بود با شال و شلوار مشکی.با کیف و کتونی های مشکی رنگمم قشنگ تر شده بود..با خوش حالی از پله ها اومدم پایین وتوی ماشین احسان نشستم..از اینکه میخواستم برم پیش مامان داشتم ذوق مرگ میشدم..خیلی وقت بود که فراموشش کرده بودم و ازش یادی نمیکردم..منی که قرار بود هر روز بیام سر خاکش http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با گلاب روی سنگشو شستم..انقدر کسی پیشش نیومده بود که یک مشت خاک روی سنگ سردش نشسته بود.میون اشکام لبخندی زدم و روی سنگ قبرش دراز کشیدم..اصلا برام مهم نبود که خیس یا خاکی بشم.دستامو دو طرف صورتم گذاشتم من-چقدر دلم تنگ شده بود برات مامان. احسان کنارم نشسته بود ولی حرفی نمیزد.منم دلیلی نمیدیدم که بخوام جلوش خودمو نگه دارم..با دیدن سنگ سرد و پر از خاکش حس کردم یک دنیا غم روی دلم نشست.. من-مامان باور کن فکرشو نمیکردم یه روزی انقدر بی معرفت بشم..همیشه با خودم میگفتم تنها کسی که توی دنیا تورو یادش میمونه منم ولی مثل اینکه من از همه بی وفا تر بودم...مطمئنم تو هم از من ناراحتی که چرا کلا فراموشت کردم..آخه تو هم که کسی رو نداری. دستمو به حالت دورانی روی سنگ سردش چرخوندم. من-مامان نمیدونم باید چیکار کنم که یکم از غم دلم کم بشه.خیلی احساس عذاب وجدان دارم بالاخره صدای احسان بلند شد احسان-نیاز به عذاب وجدان نیست.این خصلته هر آدمه که مرده رو فراموش کنه..خاک سرده.با غصه خوردنم معجزه نمیشه و مرده زنده نمیشه .پس الکی خودتو با این باورای غلط اذیت نکن هستی. از حالت دراز کشیده در اومدم و نشستم. من-باورای غلط نیستش..اشتباه منه که کلا فراموشش کردم احسان-دغدغه های زندگی هرکس خیلی زیاده..نمیشه از خودت توقع بیجا داشته باشی..تو که هر وقت یادش بودی اومدی و ازش سر زدی. آهی کشیدم و به نوشته های روی سنگ زل زدم..ساعت 11بود و هوا خیلی سرد شده بود و باد شدیدی میومد مخصوصا که لباس گرمی هم تنمون نبود و سرما حسابی بهمون نفوذ کرده بود..احسان که متوجه لرز توی تنم شده بود.زیر بغلمو گرفت و از جا بلندم کرد و کمکم کرد را۶ بیفتم من-احسان هنوز ده دقیقه هم نیست که اومدیم در همون حال که سعی نیکرد منو راه ببره گفت احسان-هستی جان هوا سرده..ممکنه سرما بخوری بعد باز حالت خراب بشه. با حسرت به عقل برگشتم و به خاک مامان نگاه کردم..کاش میشد یکم بیشتر پیشش بمونم ولی عمرا اگه احسان میذاشت.بازومو از دستای احسان بیرون کشیدم و شروع کردم به کنارش راه رفتن که به اون صندلی رسیدم.با ذوق به احسان نشونش دادم من-اِِ احسان این صندلیرو یادته؟!همون که اولین بار باهمدیگه روش نشستیم و حرف زدیم لبخندی با به یادآوردن اولین دیدارمون زد احسان-اره..یادمه. با شیطنت ادامه داد احسان-همون روزی که تو حسابی رفته بودی توی کفم و میخواستی آمار اسم و فامیلمو در آوردی چشم غره ای بهش رفتم من-نخیررررر..من فقط میخواستم بدونم اسم کسی که باهاش هم صحبت شدم چیه!! دستاشو توی جیب شلوارش کرد و سرشو با مسخره بازی تکون داد احسان-آرههه عزیزم..تو راست میگیی. سرجام واستادمو و با حرص پامو به زمین کوبیدم من-احسان دارم جدی باهات حرف نیزنم. روی پاشنه پا چرخید و برگشت سمتم و ابروهاشو انداخت بالا احسان-منم دارم جدی صحبت میکنم. چند ثانیه توی صورتش خیره شدم من-احسان باور کن من تو کفت نرفته بودم. اروم خندید و یک قدم فاصله بینمونو پر کرد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو توی آغوشش کشید. احسان-میدونم عزیزدل من. از حرکات و حرفاش لبخند بزرگی روی لبم نشست و منم دستامو دور گردنش حلقه کردم. من-واقعا عزیزدلتم؟! احسان-شک داری هستی؟! همونطور که چونه ام روی شونش بود گفتم من-معلومه که نه. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با لبخند وارد شرکت شدم و با انرژی با همه سلام کردم..دیشب تا ساعت یک شب مشعول گشتن و خوردن بودیم و حسابی بهم کیف داده بود و باعث شده بود حسااابی کیفم کوک باشه..با سرخوشی وارد اتاقم شدم و کیفمو روی میز انداختم..سرمو چرخوندم تا ببینم احسان اومده یا نه ولی هنوز نیومده بود .پشت میزم نشستم و شروع کردم به انجام دادن کارهای عقب افتاده ام که سینا وارد شد. سینا-سلام هستی خوبی؟! لبخند گشاادی روی لبام نشوندم من-ممنوووونم سما خوبید؟! سرشو تکون داد.حس میکردم زیاد شارژ نیست.جلو اومد و برگه ای جلوم گذاشت سینا-هستی لطفا غنچه اومد اینو برو بده بهش. در حالی که مشغول زیر و رو کردن برگا بودم گفتم من-چشم..راستی شما نمیدونید آقا احسان کی میاد؟! سکوتش باعث شد سرمو بلند کنم و با همون لبخند مشتاق زل بزنم بهش..صورتش یکم مچاله شد سینا-راستش هستی ..احسان امروز نمیاد شرکت. چشمامو گرد کردم من-چرااااا؟! با دست پشت گردنشو خاروند. سینا-آااخه راستش مثل اینکه دیشب چند نفری توی خیابون ریختن سرش و باهم درگیر شدن.. لبخند روی لبم ماسید..حرفای احمد و چهره احسان همش توی سرم زنگ میخورد صدای سینا مثل بلندگو توی سرم فریاد میزد -مثل اینکه دیشب چند نفری توی خیابون ریختن سرش و باعم درگیر شدن- یکدفعه خون به مغضم رسید و از جا پریدم که سینا سریع گفت سینا-چیزیش نشده هستی خوبه الان. بدون توجه به حرفای سینا سریع کیفمو و چنگ زدم و از شرکت اومدم بیرون و تاکسی دربست گرفتم..نزدیک بود گریم بگیره..خاک تو سر من که تهدید های اون احمد کثافطو جدی نگرفتن..تا رسیدن به خونه احسان جونم رسید به لبم.آیفونو زدم که بعد چند ثانیه تاخیر در باز شد و دویدم تو.ولی تا به در رسیدم با دیدن احسان باعث شد هینی بکشم و دستمو روی دهنم بزارم.چرا این شکلی شده بود؟! سرش باند پیچی بود و کنار لبش و گوشه چشمش کبود و زخم بود.پاش هم با آتل بسته شده بود..با من من گفتم من-اح..سان خوبی؟!.لبخند بیحالی زد احسان-دختر تو چرا پاشدی تا اینجا اومدی؟! اصلا متوجه حرفاش نمیشدم فقط حواسم پیش صورت و پای داغونش بود..داشتم از بغض خفه میشدم.همه اینا تقصیر من بود!اگه من فقط یک ذره تهدیدای اون احمقو جدی گرفته بودم احسان به این روز نمی افتاد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با عصبانیت در خونه رو کوبیدم و لگد زدم که بابا درو باز کرد.کنارش زدم و وارد خونه شدم من-کجاس؟! بابا-کی؟! از کوره در رفته بودم من-همون حیوون کثیفی که احسانو به این روز انداخته!! بابا-حیوون کثیف کیه؟!احسان کیه؟!چی میگی هستی؟ چشمامو بستم و داد زدم من-دارم میگم اون احمد کجاست؟! با دست به خونه اشاره کرد که سریع رفتم تو..پای قلیون نشسته بود و داشت قلیون میکشید..با نفرت نگاش کردم و از لای دندونای کلید شده ام گفتم من-چرا همچین بلایی سر احسان آوردی؟! با خونسردی گفت احمد-من که بهت گفته بودم تو فکر کردی شوخیه. آرامشش داشت دیوونه ام میکرد دسته کیفمو محکم توی مشتم فشار دادم من-دست از سرش بردار احمد. پوزخندی روی لبش نشوند احمد-تازه کجاشو دیدی...خیلی بخوای مخالف من باشی.قول نمیدم احسان تا فردا صبحش زنده بمونه. حس کردن خون به مغزم نمیرسه.کیفمو محکم پرت کردم سمتش که خورد توی سرش و قلیون چپه شد و زغالش روی فرش افتاد..حمله کردم سمتش و جیغ زدم من-خفه شو کثافت.تو غلط میکنی. با لگد زد تو شکمم که پرت شدم عقب و افتادم روی زمین..تازه چند روز بود که اعصابم آروم شده بود.محکم موهامو کشیدم و جیغ زدم من-احمد ببند دهنتووو. اونم داد کشید احمد-ببند دهنتو وحشی...فقط همینو بلده..اینکه جیغ و داد کنه...حالا هر چقدر که میخوای جیغ بکش ولی اینو بدون بخوای بازم پیشش بمونی کشتنش حتمیه..حالا خودت میدونی. دستامو روی گوشام گذاشتم و چشمامو بستم و به جیغ زدنم ادامه دادم من-باباااا هیچی نمیخوای بهش بگییی. سکوت باباهم سوهان روحم شده بود..همه دست به دست هم داده بودن که منو دیوونه کنن http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی ساعت ۱۲ شب بود ولی این نجس نمیخواست دست از سر من برداره با گریه داد زدم من-توروووخدااا دست از سرم بردار داری دیوونه ام میکنیییییییی. یقمو توی دستش گرفت و بلندم کرد احمد-تا هر وقت میخوای به این کُلی بازی هات ادامه بده ولی اینو بدون چه تو قبول کنی چه قبول نکنی مجبوری با من ازدواج کنی فقط این تو گوشت فرو کن که این وسط خون یه ادمه بی گناه ریخته میشه. زجه زدم من-فیلم جنگی زیاد نگاه میکنییی؟!فکر کردی شهر هرته؟! احمد-کشتن ادما برای من کار سختی نیست..اونقدر آدم حرفه ای دارم که بتونن اینکارو انجام بدن. گریه امونمو بریده بود نمیدونستم باید جه غلطی بکنم...در هر دو صورت باید زن این معتاد قاتل میشدم.کنار زمین سر خوردم من-چه نفعی میبری از زجر دادن من؟! احمد-نفعش اینکه دوست دارم تصاحبت کنم و زنم باشی. حتی از یک لحظه زن اون بودن تمام تنم به لرزش در اومد..چی فکر میکردم چی شد!! من-خواهش میکنمممم دست از سر من برداااار. اومد حرفی بزنه که تلفنم زنگ خورد..احسان بود..الهی بمیرم برات احسان که شرط ازدواجم کشته شدن توعه.اومدم گوشیمو بردارم که احمد سریع تر از من چنگش زد احمد-اووو.آقای رئیس.چه احترامی هم براش قائلی. با گریه نگاش کردم که گوشی پرت کرد سمتم جیغی زدم و چشمامو بستم ولی گوشی به جای من با دیوار برخورد کرد و تیکه تیکه شد جیغ زدم من-چیکار کردی عوضییی؟! احمد-دیگه از این به بعد از گوشی هم خبری نیست..سرکارم نمیری تا بالاخره تصمیمیتو بگیری.. جلوتر اومد و گفت احمد-فقط ۳ روز محلت داری بدون توجه به گریه ها و زجه های من از اتاق رفت بیرون.اصلا انگار ارامش به زندگی من نیومده بود.همش باید عذاب میکشیدم همش باید بدبختی میکشیدم..مگه راه دیگه ای هم بجز انتخاب کردن احمد داشتم؟!میتونستم اینبارم با بودنم کنار احسان ادامه بدم و ایندفعه به جای شکستن پا و سرش جونشو از دست بده.اون وقت از عذاب وجدان میمردم.شکی نبود.دستمو جلوی دهنم گرفتم...چطور بود اگه خودمو میکشتم؟!دیگه اون وقت خدا همین یه ذره توجهشم ازم میگرفت..اگه فرار میکردم و میرفتم پیش احسان چی؟!ولی حتی اگه یک درصد میفهمیدن پیش احسانم اون وقت دوتامونو باهم میکشتن..سرمو کوبیدم به دیوارر..خدایااا چیکار میتونستم بکنم..من حتی از شنیدن صداشم تنفر داشتم چه برسه زندگی کردن باهاش..ولی اگه بلایی سر احسان بیاره چی؟!اون وقت حنا که فقط همون یدونه داداشو داره چیکار میخواد بکنه؟!خودم نابود میشدم بهتر از این بود که چندین نفر دیگه رو هم با خودم به منجلاب میکشیدم..ولی چجوری باید تحملش میکردم چجوری؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 ‍ : ۱_ اجازه دهید متوجه شود چقدر وجودش برای شما اهمیت دارد. ۲_ حتی اگر با شما مخالفت می کند، باز هم به صحبت های او گوش دهید. ۳_ از او تقاضای کمک کنید. ۴_به او بگویید که او را دوست دارید و به وجودش افتخار می کنید. ۵_بگذارید برای خود سرگرمی داشته باشد ۶_به او اعتماد داشته باشید. ۷_ وقتی با هم بیرون می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید. ۸_ بر روی اعمال خوب او متمرکز شوید. ۹_ به علایق او احترام بگذارید. ۱۰_وقتی به منزل برمی گردد، خوشحال باشید. 🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan ❤️❤️
🔴 💠 یکی از مهارتهای زیبا در همسرداری که مصداق درک همسر و به او محسوب می‌شود این است که در میان کلمات و صحبت‌های همسرمان چیزی نگوییم و بگذاریم سخنش تمام شود. 💠 با اینکار به او نشان دهید که از صحبت کردن همسرتان رنج نمی‌برید و شخص عجول و زود قضاوت‌کن نیستید که البته این صفت باعث شما نیز می‌گردد. 💠 این نکته را حتماً به بچه‌ها متذکّر شوید که هنگام صحبت پدر یا مادر وسط صحبت نپرید و بگذارید. 💠 از برکات بزرگ این کار این است که با تفکّر و منطق، تصمیم‌گیری خواهید کرد چرا که گاهی عجله در پاسخ دادن باعث خواهد شد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو میره مهمونی ، شب موقع خواب صاحب خونه بهش میگه: جاتو کجا بندازم تو اتاق نی نی خوبه؟ یارو با خودش فکر میکنه کی حوصله گریه بچه داره. بعد به صاحب خونه میگه: نه ممنون همینجا تو حال خوبه! صبح پا میشه بره دستشویی یهو یه دختر خوشگل با لباس خواب میبینه .. میگه: شما دختر فلانی هستی ؟ اسمتون چیه؟ دختره میگه:اسمم نازنین تو خونه صدام میکنن نی نی. اسم شما چیه؟ میگه: من خر من گاو من الاغ من نفهم من بیشعور😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومها حتماً موقع شستن ظروف و کار با آب پیشبند ببندید، چون وقتی شکمتون خیس یا نمدار بشه، باعث سرد شدن رحم و مستعد شدنش برای انواع کیست، عفونت، قارچ، نازایی و مشکلاتی از این دست میشه. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 سیاست همسرداری اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که با قضاوت های نابجا دلت را می شکند تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن که گذشت و بخشش تو برایش راهی بسوی سعادت باز کند. ✨👉🏻 🌻 ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هرچنـــد که دلـتنگ تر از تنگ بلورم ، با کــوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند باشِکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است تنها سر ِمــویی ز سر ِموی تو دورم ای عشـق ! به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قــــاف قـــرار من و من عین عبورم بگــذار به بالای بـــلند تو ببالم کز تیـــره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم 🦋http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب ‏تا از در اومدم تو بابام گفت کی میخواد براش فال بگیرم؟ گفتم من😌 بعد یه شعری خوند که اصلا نفهمیدم چی بود گفتم معنیش چیه؟ گفت حافظ میگه: دیگه وقتشه از خونه کوچ کنی بری یه جایی دیگه و کمتر از مال مفت پدرت بخوری😏 مشکوک نیست فالش؟😰😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
لطفا به این متن توجه کنید...👇👇👇 متن ممنون که توجه کردید. ان شاالله تو شادیاتون جبران کنم...😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا مشکلات اقتصادی تقصیر رهبره؟ مگه او شخص اول مملکت نیست. جوابها راببینید جالبه
منظره ی برفی زیبا از بزرگ ترین پل معلق خاورمیانه در مشکین شهر ۱۶آذر ۹۶ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ۱۰۲سال پیش در ۱۹۱۸.م درپی ادعای وقوع «آنفولانزا» اوضاع جهان را به اجبار این شکلی کردند. ✍️ آنفولانزا نوعی سرماخوردگی معمولی است ✍️ ویکی پدیا: در قرن بیستم، بیماری آنفلوانزا حدود ۴۰ تا ۵۰ میلیون نفر را در سراسر جهان به کام مرگ کشاند. ✍️ جالب اینجاست که بدون اینکه دارویی برای این بیماری ساخته شود بعداز ۲سال اعلام کردند که خاتمه یافته است. ⭕️ امام علی(ع) فرموده اند: حوادث عالم شبیه یکدیگرند و وقتی در گذشته حادثه ایی اتفاق افتاده باشد شبیه آن نیز در آینده اتفاق خواهد افتاد .نهج البلاغه نامه۳۱
راننده یکی از وزراء تعریف میکرد روزی داشتیم با وزیر میرفتیم ... وزیر بمن گفت : راست میگن اوضاع مملکت خرابه گفتم : چطور جناب وزیر ؟ ایشان با لحن متفکرانه ای گفت : وقتی تعمیرگاه ماشین بادمجان هم بفروشه دیگه فاتحه مملکت خوندس ... خیلی به خودم فشار آوردم بفهمم که چی گفته طاقت نیاوردم گفتم : از کجا فهمیدید قربان؟ ایشان با انگشت مبارکشان‌ مغازه کنار جاده را نشان داد ... روی درب تعمیرگاه نوشته شده بود ..... *بادِ مجانی موجود است* تازه فهمیدم دکترای جعلی چه به روز مملکت آورده 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر نهایتا ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ! ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می شود!؟ ﺗﺮﺱ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به پشت ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می شود! تا جایی که شیر می تواند به او برسد! یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ، طعمه ﺷﯿﺮ نمی شود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ ﺷﯿﺮ نخواهد شد! ﺍﯾﻦ ﻗصه ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ می مانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می ﺩﻫﯿﻢ! http://eitaa.com/cognizable_wan