گاهی در زندگی ، نیازمند لحظاتی میشویم که نه فکر کنیم نه احساس کنیم نه ببینیم نه بشنویم ونه باشیم که چیزی را تجربه کنیم . محتاج نبودنیم ، گاهی باید مرد ، ولی نه برای مرگ ابدی . برای زندگی به گونه ای دیگر “نبودن” برای “بودن متفاوت” و تنها این حس است که مارا تا ابدیت می برد.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ساخت_یخ_های_شربتی
تخم ریحان جوری که اب به خودش جذب میکنه ولی خاکشیر توی اب شناور هست که واسه ریختن داخل قالب ای اضافی بریزید بیرون
وقتی آدم قالب می ندازه داخل شربت جون میده نگاهش کنه 😘
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت29
چند تقه به در زدم و منتظر موندم.
انگارکر شده بود که صدای در زدنم و نمی شنید. محکم تر به در کوبیدم وچند بار پشت هم زنگ در و زدم که بالاخره در و باز کرد.
بدون نگاه کردن به سرو وضعش داخل رفتم وگفتم تو رفتی سراغ پوریا.
در و بست وبا صدایی گرفته گفت
صدا تو بلند نکن مهمون دارم.
نگاهی به اطراف انداختم وتازه متوجه ی دکمه های نمیه باز بلوزش شدم.
نگاهم وازش دزدیدم که گفت درسته من رفتم ولی فکر نمی کنی به جای داد وهوار باید ازم تشکر کنی. اون رسما تو روبی صاحاب می دونه.
بقض کردم اما اون اشک توی چشمم و ندید وگفت بعدا راجع بهش حرف می زنیم فعلا بهتره که بری.
سرتکون دادم... اون چه گناهی داشت ک بخوام مزاحمش بشم؟
خواستم در وباز کنم که صدای دخترونه ای مانع شد
امیر...
برگشتم، همون طوری که حدس می زدم الی بود با یه تاپ شلواری که حسابی اندام خوش تراشش و به نمیایش می
ذاشت.
نگاهی به من ونگاهی به امیرخان انداخت و پرسش گرانه گفت معرفی نمیکنی عزیزم؟
معلوم بود امیر خان هیچ از این وضعیت راضی. برای این نجاتش بدم گفتم من همسایه ی طبقه واحد روبه رویی هستم
پدرم یه پیغام داشتن که من امدم به امیر خان برسونم.
سری به نشونه ی تفهیم نشون داد وگفت
که این طوری خوش وقت شدم.
خیلی منطقی برخورد کرد. کاملا
خانومانه وبرازنده.
سرتکون دادم که با چهره ای متاسف گفت امیر نمی خواست کسی من و اینجا ببینه میشه این قضیه ...
وسط حرفش پریدم و گفتم
خیالتون راحت ! حالا من هم یه راز از امیر خان داشتم. جالب میشه اگه خبرشون رو توی اینترنت پخش می کردم!
هر دومعرف بودن و مطمنا این خبر می تونست داغ و تازه باشه
#پارت30
در رو باز کردم مامانم با دیدنم با نگرانی گفت
این چه رنگ و روییه؟چت شد یهو؟حاضر شو...حاضر شو بریم بیمارستان.
بابام گفت
میرم ماشینو بیارم
تند گفتم
نه من خوبم بابا.
چه خوب بودنی تو آینه نگاه کردی؟
چیزی نگفتم. بیشتر از حالم فکرم بود که داشت روانیم می کرد.
ممکن بود؟ممکن بودحامله باشم؟ اگه باشم چی؟
با فکری مشغول به سمت اتاق رفتم وگفتم
من خوبم فقط میخوام بخوابم لطفا تنهام بذارید.
دراتاق رو بستم و همونجا سر خوردم.
یعنی چنین چیزی ممکن بود؟
اگه حامله باشم و بابام بفهمه .
مثل برق از جام پریدم و اولین مانتویی
که به دستم رسید رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم
مامانم با دیدنم از روی مبل بلند شد وگفت کجا داری میری با این حالت؟
به سختی جواب دادم
هیچی مامان میرم تو حیاط یه هوایی بخورم
نموندم تا اعتراض کنه و از خونه بیرون زدم دکمه ی آسانسور و زدم و وقتی دیدم
تو طبقه ی اونه مسیر پله هارو در پیش گرفتم
با فکر احمقانه ای قدم هام و تند برمی داشتم تا اگ بچه ای هم هست سقط بشه وبمیره تا زمانی که برسم داروخونه
وبی بی چک بگیرم هزار بار مردم وزنده شدم از داروخونه بیرون اومدم و نگاهی به اطراف انداختم. موبایلم و در اوردم
وشماره ی پوریا رو گرفتم.
به بوق چهارم صداش تو ی گوشم پیچید
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری
#قسمت_473
از خیر کشتنش گذشته بودند.
وگرنه الان کارش با کرام الکاتبین بود.
دل رحمی نبود.
فقط بوی گندش نباید اینجا پخش می شد.
آرش نگاهی به افق قرمز رنگ انداخت.
برای امروز کافی بود.
رئیس خانه نبود.
فعلا که به عنوان معاون اول جای رئیس نشسته بود.
پاچه ی خاکی شلوارش را تکاند.
چند تا از بچه زیر بغل مرد کتک خورده را گرفتند و بیرون بردند.
بادی به غبغبش انداخت.
ریاست کردن را دوست داشت.
مخصوصا که همه چیز هم دستش بود.
ولی اهل خیانت کردن نبود.
سوز سردی از طرف غرب می آمد.
لباس گرم تنش نبود.
به نگهبان دم در اشاره کرد که حواسش به رفت و آمدها باشد.
خودش هم داخل ساختمان شد.
فضای گرم زیادی مطبوع بود.
عکس بزرگی از رئیس با کت و شلوار مارک"لورند" به تن داشت.
ژست گرفته عکس انداخته بودند.
جلوی قاب ایستاد.
نگاه تیز مرد را دوست داشت.
جوری نگاهت می کرد انگار از زیر و بمت خبر دارد.
گاهی هم واقعا همینطور می د.
جالب بود که از ناخودآگاه بقیه هم خبردار می شد.
خودش می گفت از تمرین زیاد است.
از زندگی سختی که طی کرده.
آرش دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
دلش می خواست یک روز پا جای پایش بگذارد.
امپراتوری مافیای خودش را بسازد.
شاهی کند.
ولی هنوز خیلی جوان بود.
برای این کارها زمان و پختگی زیادی می خواست.
هنوز هم گاهی رئیس خفتش می کرد.
می فهمید چه در سر دارد.
الان می خواهد چه کند؟
هنوز تمرین و بلدی می خواست.
از جلوی قاب کنار رفت.
بلند صدا زد: سوسن یه چای بیار.
کمی حساب و کتاب داشت که باید انجام می داد.
محموله ی دخترهایی که فرستاده بودند پول خوبی عایدشان کرده بود.
باید همه چیز را میزان می کرد.
به سمت دفتر کار خودش رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_474
یک دفتر اختصاصی و شیک و پیک!
جایی که برخلاف سلیقه ی همیشگی رئیس چیده شده بود.
بلاخره معاون اول بودن یک مزیت هایی داشت.
با فراغ بال وارد دفترش شد.
تا رئیس نیامده باید کارهایش را می کرد.
*
-من نمی تونم نواب.
نواب عصبی نگاهش کرد.
-چه مرگته تو؟
-مشخص نیست؟
بلند شد.
کتش را از دور صندلی چرخ دارش درآورد.
-کجا؟
-میرم خونه.
-تو انگار راستی راستی حالت خرابه.
خنده اش گرفت.
-بگم زود متوجه شدی یا دیر؟
کتش را تن زد ولی دکمه هایش را نبست.
حتی دو دکمه ی باز پیراهنش را هم نبست.
بحث جذابیت نبود.
عادت شده بود.
-باز چه مرگته؟
-هیچ!
-با توام پولاد؟
-میرم یکم خونه استراحت کنم، همین روزا با پژمان نوین قرار دارم.
-چرا؟
-شخصیه!
نواب متعجب نگاهش کرد.
او که سایه ی نوین را با تیر می زد.
چه خبر شده بود؟
از جایش بلند شد.
روبروی پولاد ایستاد.
-برام دقیقا بگو داری چیکار می کنی؟
-والا بخدا هیچی!
-خیلی گرفته ای!
-بخاطر اشتباهاتمه.
-باور کنم پشیمونی؟
پولاد دست روی شانه اش زد.
جوابش را نداد.
لازم هم نبود.
-مواظب شرکت باش، امروز با اصلانی جلسه داریم.
-نمیای؟
-نه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_475
از شرکت بیرون زد.
این روزها حال و حوصله ی کار کردن را نداشت.
فقط می خواست تنها باشد.
بیخود می گفتند تنهایی بد است.
اتفاقا خیلی هم خوب و دلچسب است.
برای او که این روزها جواب می داد.
قبل از اینکه پژمان نوین را ببیند باید یک سر به روستا و مادرش می زد.
پیرزن خیلی دلتنگی می کرد.
گناه داشت.
با آسانسور به پارکینگ آمد.
کم کم داشت به سمت دلمردگی می رفت.
اتفاق بدی بود.
برای اویی که از زندگیش همیشه لذت می برد می توانست شروع یک فاجعه ی غم انگیز باشد.
درون پارکینگ سوار ماشینش شد.
ناهار نداشت.
حوصله ی آشپزی هم نداشت.
باید سر راه غذا می خرید.
لعنت به تمام اتفاقات بدی که پشت سر هم افتاد تا زندگیش را نابود کند.
از پارکینگ بیرون زد.
حال و هوای کوهستانی روستا سرحالش می آورد.
به محض اینکه وارد خیابان شد دختری در حالی که می دوید جلوی ماشین آمد.
با صدای نخراشیده ای روی ترمز زد.
کمربند داشت وگرنه با این ترمز میخ به جلو پرت می شد.
دختر در حالی که نفس نفس می زد دستش را روی قلبش گذاشت.
انگار عجله دارد.
دستش را بالا آورد تا عذرخواهی کند.
پولاد با عصبانیت پیاده شد.
خیلی زندگیش گل و بلبل بود که یک شر جدید هم برای خودش بسازد.
-دیوونه ای دختر؟
-ببخشید.
هنوز نفس نفس می زد.
-اگه زده بودم بهت چی؟ چش نداری اطرافت رو ببینی؟
-آقا گفتم ببخشید.
پولاد عصبی بود.
دخترک موهای چتریش را مرتب کرد.
کوله پشتی سیاه رنگی داشت.
با ظاهری دخترانه!
شبیه یک دختر مدرسه ای شیطان بود.
پولاد منتظر جواب دیگری نماند.
دوباره به سمت ماشینش رفت.
پشت فرمان نشست و رفت.
دخترک هم به پشت سرش نگاه نکرد.
همه چیز به خیر گذشت.
ولی پولاد هنوز هم عصبی و ناراحت بود.
شانس که نداشت.
از زمین و زمان هم برایش می بارید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_476
رفتن آیسودا و تجاوزش به ترنج کم بود که حالا تصادف هم به لیستش اضافه شود.
باز هم خوب بود زود ترمز کرد.
وگرنه کارش ساخته بود.
اشتهای خوردنش را از دست داد.
با این تفاسیر پیش می رفت هیکلی که برای خودش ساخته بود از بین می رفت.
بدشانسی بود دیگر.
با این حال سر راه غذا خرید.
باید می خورد.
عصر باشگاه داشت.
اهل پروئین و پفکی کردن خودش نبود.
هیکلی که ساخته بود حاصل چندین سال ورزش بود.
به خانه که رسید، غذا را روی اپن گذاشت.
خودش هم لباس تعویض کرد.
امروز بعد از باشگاه حرکت می کرد روستا.
شاید سال تحویل آنجا بماند.
بد نبود.
فامیل را هم می دید.
دیدارها تازه می شد.
بلکه از این فکر و خیال بیرون می آمد.
چند روزی حال و هوایش عوض می شد.
تا کی؟
تا کجا؟
هر کسی ظرفیتی داشت.
چوب خطش پر شده بود.
عاشقی به درد او نمی خورد.
نابودش می کرد.
تن و بدنش را می لرزاند.
وقتی مدام ادامه می داد و به بن بست می خورد...
با لباس راحتی بیرون آمد.
غذایش را روی میز گذاشت.
فقط توانست چند لقمه برای رفع گرسنگیش بخورد.
همین هم غنیمت بود.
بلند شد و پای تلویزیون نشست.
روتین زندگیش مزخرف بود.
یک مرد کسل کننده که هیچ کس دوست نداشت وقتش را با او طی کند.
روزگارش بد می گذشت.
و همچنان منتظر تماس پژمان نوین بود.
شاید هم بیخودی به او زنگ زد.
امیدوار باز هم به بن بست نخورد.
**
محکم به دختری خورد.
نگاهش بالا آمد.
چه چشمان محسور کننده ای داشت.
لب باز کرد تعریف کند.
ولی مرد قد بلند دست دختر جوان را گرفت.
آرش فورا عذرخواهی کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
حاضرنیستم باتمام دنیایم عوضش کنم...☺️😍
حجـابـم مــال مـن است...😚😃
حـق من است...😍
چـہ درگرماهای آتش گونه...😥😰
وچـہ درسـرمـاهـای ســوزنــاک
نہ بـہ مانتــوهــای تنگ وکـوتـاه دل میبندم..😌😖
نہ بہ پـاشنـہ هـاے بـلند😏😤
میپــوشـم سـیاه ســاده ی سنگین خــودم را...😓😎
تـاببرم دل از امـام زمـانم😌🤗
وهـرگاه که مـرا در خیابان مینگـرد بہ جای دردگرفتـن قلبش🙃😔لـبخـندی بیـایـد روی لـبش😞😔
یــاصاحب الزمان📿🔑
آقـای بــے هـمتـاے مـن😔✋
یـڪ نـگاه شـما🤕🤒
می ارزدبه صد نـگاه دیگـران☹️😤
مـن وچـادرم ازتـہ دل میـگـوییم
🙄😚
لـبیـڪ یـاصـاحب الـزمان(عــج)
🙌📿
چــادر آداب دارد❗️
آدابـش را ڪہ شنـاختـے وابـسـتـہ اش مـیـشوے...😍😍
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازی اینطوری خوش میگذره😍😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan🐒
يبارم مدارك شناسايى همرام نبود گرفتنم بعد افسر گفت زنگ بزن خانوادت مداركتو بيارن زنگ زدم خونه به بابام گفتم منو پاسگاه گرفته طفلى اونقدر هول شد گوشى از دستش افتاد فكر كردم سكته كرده كه شنيدم داره داد ميزنه جمع كنين از اين شهر بريم از شرِّ اين پسره مفت خور خلاص شديم گرفتنش گرفتنش
😂http://eitaa.com/cognizable_wan🐒 🐒
#سیاستهای_همسرداری
✍وقتی اشتباهات همسرتان را فراموش نمیکنید و آنها را نمیبخشید، جایی دوباره خودش را نشان میدهد.
برای مثال یکی از زوجین در جایی که خودش اشتباه کرده، به جای پذیرش اشتباه و تغییر و بهبود رفتارش، آن را مقابله به مثل با اشتباه قبلی همسرش عنوان میکند و مسیر اشتباهی از لجبازی را طی میکند.
💞💞
💙🌹🌹❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎗#سمبوسه_تند🎗😋😋😋
۲تا پیاز رو خلال کردم تو روغن تفت دادم زردچوبه فلفل فراوون اویشن ونمک زدم سبزی اضافه کردم سیبزمینی رو ک کوبیده بودم بهش اضافه کردم و تمام.نون لواش نرم رو از طول برش زدم ۲ق ازمواد گذاشتم لاش و پیچیدم.توی ظرف گود روغن ریختم و سمبوسه هارو گذاشتم تو روغنی ک داغ شده تا کاملا ترد و طلایی بشه و بعد بذارین یا روی دستمال یا روی توری تا روغنش بره
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نکات_ریز_خانه_داری_ترفند
تمیز کردن جرم و زنگ شیر آلات حمام خیلی هم سخت نیست
اگه ترفندهای دنیای ایده و خلاقیت رو بلد باشین و به کارببرین
از مخلوط بوراکس ،جوش شیرین و آب لیمو یک خمیر نرم بسازین .
این یه معجون پر قدرت برای پاک کردن همه جور جرم و لکه ست
کدبانو و خلاق باشین
http://eitaa.com/cognizable_wan
#طبیعت
⁉️ چرا برف سفید است؟
✅ برف همان آب یخ زده است و یخ همان طور که می دانیم رنگی ندارد. بنابراین برف باید بی رنگ باشد نه سفید. اگر برف سفید است دلیل آن این است که هر دانه برف از تعداد بسیار زیادی بلورهای یخ تشکیل می شود. این بلورها سطوح بسیاری دارند و آن چه باعث می شود برف سفید به نظر برسد ، بازتاب نور از تمام این سطوح است. هنگامیکه مقدار زیادی برف انباشته شده باشد و از روی هر وجه هر دانه برف بخشی از نور منعکس شود ، این نور به نقاط اطراف بازتاب یافته و دوباره برمیگردد. از آن جا که همه رنگ ها تقریبا به میزان مساوی پراکنده هستند ، انبوه برف سفید رنگ به نظر می رسد. بلورهایی که در کنار هم قرار می گیرند و تشکیل دانه برف می دهند ، همیشه آرایش خاصی به خود می گیرند. این بلورها یا به شکل ستاره های شش پر هستند یا به شکل صفحات نازکی شبیه یک شش ضلعی. هر یک از بال های ستاره شش پر ، دقیقا شبیه بقیه است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی بسان رودخانه ای است
ڪه هرگز نمی توان
به آب رفته دو بار دست زد
جریان آبی ڪه از مقابلت گذشت
غیر قابل بازگشت است
قدر لحظات زندگیت را بدان...
🍃🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
جنایتهای «مریم» بر روان نوجوانان در فضای مجازی
فارس نوشت: یک کارشناس فضای مجازی در خصوص بازی «مریم» که مدتی است بین نوجوانان رواج یافته است هشدار داد و گفت: این بازی با اثرات مخربی که بر روی روح و روان کاربر کم سن خود می گذارد میتواند امنیت روانی و جانی او را به خطر انداخته و حتی باعث خودکشی شود.
هنوز تب و تاب بازی «نهنگ آبی» فروکش نکرده که بازی دیگری به شکل گسترده در حال انتشار میان نسل نوجوان ماست.
هرچند به گفته کارشناسان این بازی چون بازی نهنگ آبی مستقیما به سراغ کاربر نمیرود و از او نمیخواهد که به اطرافیان یا خودش صدمه بزند بلکه در این بازی برای کاربر فضایی پر از ترس و وحشت ایجاد کرده و اینقدر این فضا سنگین است که کاربر خود مجاب به انجام کارهای خطرناک میشود.
این بازی به «مریم» معروف است که بازیهایی مانند آن برای کشورهای شبیه کشور ما طراحی و ساخته میشوند تا به هدف خود که آسیبهای جدی روحی و روانی در نسل نوپاست برسد.
گاهی میشنویم این بازی باعث خودکشی نیز میشود مانند خبری که دو روز گذشته در کانالها و فضای مجازی استان مبنی بر مرگ یک جوان در یکی از شهرستانهای همدان بر اثر این بازی منتشر شد.
باور کردن این موضوع که یک بازی کامپیوتری میتواند باعث مرگ شود دور از ذهن همه بوده ولی متأسفانه این حقیقت تلخی است که البته خیلی از ما بزرگترها و والدین هنوز به باور اثرات مخرب و خطرناک اینگونه بازیها نرسیدهایم و بدون اطلاع از محتوای اینگونه بازیها و بدون دانش و سواد رسانهای و حتی نظارت بر نوع بازیها، کامپیوتر، لپتاب، تبلت و گوشی هوشمند خود را در اختیار آنها گذاشته یا برای آنها وسایل و تجهیزات مستقلی تهیه میکنیم و با این اقدام تصور میکنیم وظیفه پدر و مادری خود را به نحو احسن انجام دادهایم و حالا یک والدین متجدد هستیم اما غافل از اینکه عدهای در خارج این مرزها جغرافیایی، اعتقاد و دینی ما اهدافی را برای خود تعریف کرده و برای رسیدن به آن از هر ابزاری چون بازیهای کودکانه و انیمیشن هم غفلت نکردهاند، برنامههایی که آن را با وجود تیمهای مجربی از روانشناس کودک، جامعهشناس، اساتید و فعالان رسانهای و.... خود میسازند.
اینکه ما در مقابل این تهاجم و شلیکهای پشت سر هم دشمن چه داریم و چه کردهایم موضوع این نگاره نیست اما میطلبد والدین با کمی تحقیق و پرسوجو در مورد بازیهای مناسب فرزندان مواظبت خود را بیشتر کنند تا در آینده شاهد اتفاقاتی چون روانپریشی و خدای ناکرده مرگ یک نوجوان و یا جوان نباشیم.
در مورد اینکه چگونه یک بازی باعث حالات روحی منتهی به خودکشی میشود علی درویشی، استاد دانشگاه و کارشناس فضای مجازی به ارائه مطالبی پرداخت و اظهار کرد: متاسفانه بازی «مریم» بین نوجوانان رواج یافته و من چون با این قشر ارتباط نزدیکی دارم به دانشآموزان خود تذکر لازم را دادهام.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روش پیشِ پا افتاده برای پوشیدن شلوار در آبودان 😎
⭕️
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح
اینم عاقبت عکس گرفتن بدون هماهنگی👊😅😂👍
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_477
-ببخشید خانم.
دختر جوان کمرنگ لبخند زد.
رو به مرد قد بلند گفت: پژمان اینارو ببین.
به همین راحتی او را فراموش کرد.
مرد جوان هم در حالا که دستانش را محکم قفل دستش کرده بود او را دور کرد.
آرش دست در جیب ایستاده نگاهش می کرد.
صدای قلبش را می شنید.
انگار که هیچ وقت دختری به این زیبایی ندیده بود.
یک نوع وحشیگری که به شدت دوست داشت.
لبخند زیبایی گوشه ی لبش بود.
صاحب داشت وگرنه صاحبش می شد.
ظاهرا این دختر چیزی داشت که بقیه نداشتند.
نگاهش جور خاصی بود.
رویش را گرفت.
دیگر نبودند.
مسیرش را از بازار به عقب برگشت.
آمده بود چندتا چیز بخرد و برود.
ولی یک اتفاق خوب افتاد و روزش بهاری شد.
بهار خیلی نزدیک بود.
در حد دو روز دیگر!
سر راه چیزهایی که می خواست خرید و از بازار بیرون زد.
*
آیسودا خیلی جیغ جیغ می کرد.
پژمان گوشه ی دیوار دستانش را درون جیبش فرو برده ، ایستاده و نگاه می کرد.
لبخند هم گوشه ی لبش سنجاق بود.
آتش کوچکی وسط حیاط برپا کرده بودند.
آیسودا چندین بار رویش پریده بود.
ذوق و شوق عجیبی داشت.
بعد از چندسال این اولین سالی بود که این همه شاد می دیدش!
صورتش سرخ شده بود.
نگاهش برافروخته!
به سمتش چرخید.
-پژمان بیا...
دست پژمان را گرفت و به سوی آتش کشید.
-یکم بپر ببینم.
پژمان با خنده روی آتش پرید.
خاله سلیم با کلی تنقلات و چای لبه ی بهارخواب نشسته بود.
آیسودا حاج رضا را هم مجبور کرد بپرد.
نوبت خاله سلیم بود.
پیرزن را به زور از بهارخواب به پایین کشید.
نمی توانست درست بپرد.
فقط پاهایش را بالا گرفت و آن ور گذاشت.
خیلی خنثی و با ترس و لرز.
پژمان به دیوانه بازی هایش لبخند می زد.
این روزها زندگیش پر از شادی شده بود.
با خنده و هیجان.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_478
باید همان چهارسال پیش با این روش پیش می رفت.
الان زنش بود.
شاید با یک بچه!
آیسودا دوباره به سمتش آمد.
با ناز دستش را گرفت.
موهایش را دم اسبی بالای سرش بسته بود.
سر و گردنش را مدام تکان می داد.
اگر حاج رضا و خاله سلیم نبودند کنار دیوار خفتش می کرد.
آنقدر می بوسیدش که ستاره ها هم رو بگیرند.
با هم از روی آتش پریدند.
خاله سلیم که به سمت بهارخواب می رفت گفت: بیاین یه چای بخورین.
آیسودا به سیب زمینی های کبابی نگاه کرد.
درون آتش در حال برشته شدن بودند.
حاج رضا لبه ی بهارخواب نشست.
-عجیبه امشب باد نمیاد.
-هوا امروز گرفته بود.
خاله سلیم برایش چای ریخت.
پژمان و آیسودا هم کنار هم نشستند.
آتش آن وسط می سوخت.
خاله سلیم برای آن دو هم چای ریخت.
نان برنجی ها را وسط گذاشت و گفت: بخورین بچه ها.
آیسودا یکی برداشت و گفت: ولی هوا هنوز خیلی سرده.
خودش را به پژمان چسباند.
پیرمرد و پیرزن هم نادیده گرفتند که خودش را چسبانده.
عاشق هایشان ریز ریز و زیبا بود.
با کلی حجب و حیا.
آیسودا شال گردن دور گردن پژمان را درآورد و دور گردن خودش پیچاند.
پژمان به او خندید.
-خب سردمه!
کمی از چایش را نوشید.
حاج رضا رو به پژمان گفت:برای تعطیلات عیدتون برنامه ندارین؟
-هنوز نه!
-برین مسافرت، یه جای گرم.
فکر خوبی بود.
ولی پژمان حرفی نزد.
آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت:بریم جنوب ها؟
-نمی دونم.
-نگران ساخت و ساز خونه نباشم حواسم بهش هست.
باز هم پژمان حرفی نزد.
تا برنامه ریزی نمی کرد هیچ کاری نمی کرد.
تعطیلات عید هم کار داشت.
ولی باید فکرهایش را می کرد.
آیسودا هم زیاد اصرار نکرد.
پژمان خودش می دانست چه کند!
چایش را با نان برنجی خورد.
بلند شد تا سیب زمینی هایش را برانداز کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت31
_چه افتخاری یاد ما کردی.
بی مقدمه گفتم
_بیا دنبالم.من تو خیابون... جلوی داروخونه منتظرتم.
_اون جا برای چی؟
کلافه گفتم
_سوال نپرس پوریا نمی تونم برم خونه بیا.
مکث کوتاهی کرد و با پچ پچ گفت :
_من با دوستام اومدم شمال. نمی تونم ببرمت خونه اما قول میدم تو اولین فرصت اگه باز هوس سالار عزیز رو کردی تو خونه خالی در خدمتت باشم البته ضربدری و چندنفری که بیشتر بهت بچسپ ج... خانم.
مات و مبهوت ماشین های تو خیابون و رو به روم بودم که دور فلکه می چرخیدن. اون بهم گفت خراب؟! اونی که اونقدر قربون صدقه م رفته بود حالا با بلایی ک سرم اورده بهم می گه.... اشک تو چشمام اومد و لرزون و خش دار توپیدم:
_تو... تو الان به من چی گفتی حرومزاده؟
قهقه بلندی زد و با یه فحش بوق دار دیگه خمار گفت:
_جوون پار خانم بهت برخورد؟ نخور عزیز خودت با میل باهام اومدی الان دیگه ادای بچه مثبتا رو در نیار هرزه. بای هانی...
صدای بوق نشست تو گوشی و دنیا روی سرم خراب شد. حالا چه شکری بخورم... خدا... چه گوهی بود خوردم و با این پسره موذی همراه شدم ک دخترانگیم بگیره و بهم بگه دختر فاسد، هرجایی...
وای بابا، مامان اگه بفهمن... زندم نمی ذارن... وقت اشک ریختن نبود صورت خیسم پاک کردم و بدو داخل داروخونه شدم. از نفس نفس زدن عصبی و تند و صدای برخورد در چند نفر توجه شون بهم جلب شد اما اهمیت ندادم و از ابسرد کن یه لیوان پلاستیکی بیرون کشیدم و سریع سمت فلکه که وسطش یه دستشویی عمومی اجری بود که شکل یه گل رنگ و طراحیش کرده بودن رفتم و کاریو که باید انجام میدادم تست کردم.
لبمو جویدم و از ثانیه ها رو شمردم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. همه ش از خدا میخواستم تفکرم اشتباه باشه. دست لرزون جلو بردن و به حالت تهوم که از بوی گند دستشویی به بینیم میخورد غلبه کردم.
بی بی چک رو از داخل لیوان بیرون کشیدم و نفسم یکبار جمع کردم و چشمام رو باز کردم اما باز شدن چشمام همان و ریختن دلم و رودم کف دستشویی همانا...
#پارت32
دختری وارد دستشویی شد و با دیدن من به سمتم اومد و پرسید حالتون خوبه؟
دستم وبالا آوردم تا جلو نیاد
بی بی چک از دستم افتاد و اشک از چشمام سرازیرشد.
دختره تستم رو برداشت وبا دو دلی گفت
بارداری؟
جوابی بهش ندادم.دست وصورتم و شستم و بدون اینکه نگاهی به اون دختر
بندازم از دستشویی بیرون اومدم .
اگه بمیرم راحت میشم بهتره تا اینکه با یه بچه توی شکمم برم خونه ی بابام. نگاهم وبه خیابون شلوغ انداختم...خیلیا از تصادف جون سالم به در نمی برن امااگه من بمیرم مامانم چی ؟
مطمئنم مرگ من براش آسون تره تا اینکه
بفهمه دخترش حامله ست.صدای بوق بوق ماشینا بلند شده بود.
قدمی جلو گذاشتم ونگاهم وبه اتوبوسی که با سرعت به سمتم میومد و بوق میزد دوختم.
منو ببخش مامان... ببخش که دختر خوبی برات نبودم.
چشمام و بستم. چیزی نمونده بود که بازوم به شدت کشیده شد و صدای بوق ممتدی توی گوشم پیچید.
از برخورد درد ناک سرم به جایی سفت آخی گفتم و با گیجی محکم به زمین خوردم .
یعنی الان تموم شد؟ من مردم؟ چقدر یکباره سرم درد گرفت احساس می کردم
صاعقه به سرم زده .
صورتم در هم رفت و با ناله لای پلک هام و بازکردم تا شاید جهنم رو ببینم اما نفسم باد دیدن یک جفت چشم سیاه بند اومد. اون این جا چی کارمی کرد؟
بدون این که نگاه ازنگاهش بردارم بهش زل زدم.
امیر خان زندگی منو نجات داده؟ یعنی
نمرده بودم ؟
صدای همهمه ی اطرافم رو که شنیدم تازه متوجه ی موقعیت خودم شدم
من...سنگینی تن اون کاملا روم افتاده بود.
نگاهم رو زیر چشمی چرخوندم وبا دیدن
جمعیتی که به ما زل زده بودن و چند نفری که تق تق عکس می گرفتن ترسیده جمع نخوردم چشمام رفته رفته باریک شد که امیر خان ازشوک در اومد وبرق
گرفته از جاش بلند شد
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
رمان دوستی دردسرساز
#پارت33
نگاهی به عصبانیت به اطراف انداخت
وغرید
از چی فیلم میگرید؟
دستش و به سمتم دارزکرد وعامرانه گفت
بلند شو
سرم تیر می کشید دستم و توی دستش گذاشتم و به سختی بلند شدم
اما بلند شدن همان وسیاه شدن چشمام همان .
خیابان دور سرم چرخید وآخرین چیزی
که فهمیدم حلقه شدن دست هایی دور کمرم بود***
با صدای گریه مامانم و تشخیص دادم و به سختی پلک هام وباز کردم .
در اتاق نیمه باز بود و تونستم مامان وبابام وهمراه امیرخان ببینم .
بابام با قیافه ای کبود شده داشت قدم رو میرفت و مامانم فقط اشک می ریخت
نگاهم وبا گیجی چرخوندم وبا دیدن بیمارستان ته دلم خالی شد .
فهمیدن .... جز این نمیتونه باشه ....
مطمئنم فهمیدن.
قبل از اینکه به خودم بیام بابام متوجه ی هشیاریم شد.
#پارت34
در اتاق رو با خشم باز کرد وداد
دختره ی بی آبرو
به سمتم هجوم آورد چنان سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید
مامانم داد زد و امیرخان بازوی بابام و گرفت و گفت
به خودتون بیایید چی کار میکنید؟
بابام با صورت کبود شده ای داد زد
می کشمت ترنج زندت نمی ذارم دختره ی بی آبرو . حامله ای؟ با دستای خودم خفت میکنم .
خواست به سمتم هجوم بیاره که امیر خان نذاشت .
از ترس حتی نمی تونستم نفس بکشم.
مامانم با گریه گفت
خدایا ذلیلت کنه
دختر تو چطور تونستی با آبروی خانوادمون بازی کنی؟
امیر خان با کلافگی گفت
لطفا آورم باشید اینجا بیمارستانه .
بابام با نفرت غرید
لعنت به آون روزی که به دنیا اومدی کاش همون موقع زنده به گورت میکردم تا توی این سن این طوری رسوا دور به درم نکنی.
با اشک نالیدم
بابا بخدا....
به من نگو بابا ... من چنین دختری ندارم .
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری
#قسمت_479
انبر را برداشت.
کمی آتش را زیر و رو کرد.
-پختن.
فورا بلند شد.
از درون خانه بشقاب و نمک آورد.
سیب زمینی های زغالی را درون بشقاب آورد و جلوی بقیه گذاشت.
-بخورین ببینین آیسودا چیکار کرده.
خودش برای پژمان پوست کند و به دستش داد.
الحق خوشمزه شده بود.
-دستت درد نکنه دخترم.
با محبت گفت: نوش جان حاج رضا.
هنوز هم دایی نمی گفت.
به دل حاج رضا می ماند.
تقصیر خودش بود.
باید از همان اول حقیقت را می گفت.
دست دست کردنش کار دستش داد.
تا حدود آخر شب را درون حیاط بودند.
خانه ی همسایه هم ظاهرا آتش برپا بود.
ولی غیر از آتش رقص و پایکوبی هم بود.
صدای آهنگ گذاشتنشان می آمد.
جیغ و هو کشیدنشان به کنار!
سوفیا نبود.
وگرنه برای امشب دعوتش می کرد.
گفته بود که با خاله هایش بیرون شهر چهارشنبه سوری دارند.
باز هم خوب بود کلی فامیل داشت.
برعکس اوکه تنها بود.
آخرشب پژمان خاکسترها را جمع کرد که باد احتمالی درون حیاط پخشش نکند.
ظرف و ظروف را هم آیسودا شد.
بعد از یک شب هیجان انگیز درون اتاق طبق روال این شب ها رخت خواب خودش و پژمان را پهن کرد.
پژمان دست و صورتش را شسته آمد.
کتش را از تنش درآورد.
آیسودا موهایش را باز کرده دورش ریخته بود.
در حال شانه زدن موهایش بود.
کنار آیسودا نشست.
-شونه رو بده من.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
از این کارها بلد نبود.
شانه را به دستش داد.
آخر شب ها موهایش را با شانه ی چوبی شانه می زد.
حس می کرد پوست سرش آرامش می گیرد.
پژمان پشت سرش نشست.
موهایش را تکه تکه با ملایمت شانه زد.
-از این کارها هم بلدی؟
-نه!
آیسودا ریز ریز خندید.
-پس الان....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_480
-تو دلبری!
-من عاشقم.
شانه ی چوبی را کنار گذاشت.
صورتش را درون موهای آیسودا فرو برد.
-بریم تعطیلات؟
-کجا بریم؟
آیسودا با اشتیاق دستانش را در هوا تکان داد.
-جنوب، من تا حالا مسافرت نرفتم.
-میریم.
-کی؟
دستانش را دور آیسودا حلقه کرد.
کمی بلندش کرد و روی پای خودش نشاند.
-بعد از سال تحویل.
آیسودا به سمتش برگشت و نگاهش کرد.
-کل تعطیلات؟
-همون جوری که تو بخوای.
-بریم اهواز، آبادان.
-میریم.
درون صدای آیسودا پر از شوق و ذوق بود.
پژمان با کمال میل خواستن های کوچک و بی توقع آیسودا را برآورده می کرد.
جالب بود که آیسودا نه قبل صیغه شان نه بعدش چیز خاصی از او نخواسته بود.
نه ماشین شخصی...
نه لباس های رنگارنگ و مارک...
نه طلا و جواهر...
کلا هیچ چیزی نخواست.
غیر از مسافرت.
که ظاهرا همه برگرفته از حسرت هایش بود.
حسرت هایی که از بچگی با خودش حمل می کرد.
آیسودا به سمتش برگشت.
-دلم می خواد دریا رو ببینم.
پژمان گونه اش را بوسید.
-دریا هم دوس داره تورو ببینه.
آیسودا خندید.
ولی صدای خنده اش کنترل شده بود.
ابدا نمی خواست صدایشان بیرون از این اتاق برود.
شرمزده می شد.
-دوتایی میریم؟
پژمان متعجب پرسید: مگه قرار بود کسیو با خودمون ببریم؟
-نه، ولی میگم یه تعارف به حاج رضا اینا بزنیم.
-لازم نیست.
شانه بالا انداخت.
-پیشنهاد خودشون بود دیگه.
سرش را روی شانه ی پهن پژمان گذاشت.
-هرچی تو بگی.
اهل طنز نبود.
وگرنه در جوابش می گفت: اگه هرچی من میگفتم بود الان بچه هم داشتیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_481
-بندرعباسم خوبه، من عاشق لباس های خانم هاشونم.
-مگه دیدی؟
-آره تو تلویزیون.
پژمان کنار گوشش را بوسید.
-میخرم برات.
-نمیخوام.
خودش را بیشتر درون آغوش پژمان جا کرد.
-چقدر خوبه که هستی.
"من و تو با هم...
فکر کرده ای اگر سعدی بود چند تا دیوان می سرود؟
گاهی دلم می خواد یک جا بایستم....
از دور خودمان را ببینم...
قربان صدقه ی قد و بالای خودمان بروم.
کم از سعدی که نداریم.
عاشقیم و پر از شعر!"
-فکر می کنم گاهی دلم می خواد شاعر بشم، از تو بگم، از خودم...ولی استعدادشو ندارم.
خندید.
-من کلا هیچی بلد نیستم.
دوباره خندید.
-یاد میگیری.
-میخوام برم تو گلخونه ات، توت فرنگی بکارم.
پژمان خندید.
-باحال نیست، بعد هر روز با یه سبد توت فرنگی میام خونه.
-تو لازم نیست کار کنی.
-کار نمی کنم که، دوس دارم یاد بگیرم.
-باغچه ی خونه هست.
-کوچیکه.
-خوبه.
-دوس نداری بیرون باشم.
نگاهش را بالا کشید و به پژمان نگاه کرد.
-نه!
-چرا؟
-لازم نیست بقیه مدام زن منو ببینن.
-من که کاری نمی کنم.
-می دونم.
-حسود!
پژمان لبخند زد.
-حق نداری محدودم کنی.
-نمی کنم.
-حسود!
-می خوای مدام بگی حسود؟
-آره، مگه نیستی؟
پژمان صادقانه گفت: هستم، پس چی؟
-پس تو هم بیرون نرو.
-چرا؟
-چون حسودم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_482
پژمان بلند خندید.
-چطوری پس زندگی کنیم؟
-به سختی.
موی آیسودا را از پشت کشید.
-بخواب بچه، فردا کار دارم.
آیسودا با شیطنت گفت:اگه نذارم بخوابی چی؟
-مجبورت می کنم بخوابی.
-نمی تونی.
پژمان فورا از کمر گرفتش.
با احتیاط روی تشک خواباندش.
خودش هم کنارش دراز کشید.
جوری آیسودا را قفل کرد که ابدا نتواند حرکت کند.
آیسودا هر چه دست و پا زد تنوانست خودش را نجات بدهد.
ولی اینکه آخرش نبود.
زبانش را درآورد.
زیر گلوی پژمان کشید.
-نکن بچه.
-دلم می خواد.
-نکن.
آیسودا زبانش را نرم زیر گلوی پژمان می کشید.
آنقدر ادامه داد تا بلاخره پژمان شل کرد.
حلقه ی دستانش شل شد.
آیسودا هم از فرست استفاده کرد.
چرخید و خودش را سوار پژمان کرد.
روی شکمش نشست.
-خب داشتی چی می گفتی؟
-هیچی!
آیسودا ریز ریز خندید.
-نه خب، بگو ببینم.
پژمان خندید.
می توانست زمین بزندش..
ولی صدای خنده هایش را دوست داشت.
قدرت طلبیش دوست داشتنی بود.
وقتی سعی می کرد مالکیتش را حتی به رخ او بکشد.
-من تسلیمم.
-بازم نمی ذارم بخوابی.
-نمی خوابم.
آیسودا صورتش را نزدیک کرد.
بوسه ی ریزی به گونه ی پژمان زد.
-تو چی داری که من اینقد دوست دارم؟
-هیچی!
آیسودا نرم صورتش را نوازش کرد.
-من خیلی دوست دارم، خیلی، اگه یه روز نباشی...حتی نمی خوام بهش فکر کنم.
پژمان شنونده ی خوبی بود.
می توانست ساعت ها به عاشقانه ی آیسودا گوش بدهد.
همان عاشقانه ای که سال ها منتظرش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan