#فراری
#قسمت_439
-اطراف اصفهان.
-می بینیشون؟
-گاهی.
صورتش را به صورت پژمان چسباند.
-دختر دارن؟
پژمان لحظه ای تعجب کرد.
انگار اول مفهوم سوال آیسودا را نگرفت.
اما یک باره ترکید.
صدای خنده اش بالا رفت.
روی تخت ولو شد.
آیسودا با اخم با مشت به جانش افتاد.
-خوبه هستم که بخندی.
پژمان دست هایش را گرفت تا مشت نزد.
-کجای حرف من خنده داره؟
-خنده نداشت؟
آیسودا پشت چشم نازک کرد.
-جواب منو بده.
-خب دارن.
آیسودا دستانش را از دستان پژمان کشید.
عین یک شیر ماده، بلند شد و روی شکم پژمان نشست.
-چند تا؟
-نشمردمشون.
آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت.
-باهاشون صمیمی هستی؟
عاشق این حسادتش بود.
بامزه می شد.
عین یک نوبرانه ی خوردنی!
-جان منی تو دختر.
-حرفو عوض نکن.
پژمانی که کم می خندید این روزها مدام با آیسودا می خندید.
انگار خوشی زیر رگ هایش دویده باشد.
بودن کنار این دختر را بی نهایت دوست داشت.
-نه صمیمی نیستم.
-اونا چی؟
-من چیکار دارم به اونا؟
-اونا با تو کار دارن.
-در عوض من با تو کار دارم.
دست آیسودا را کشید.
آیسودا تعادلش را از دست داد و روی سینه اش افتاد.
پژمان هم محکم لب هایش را بوسید.
-بدجنس!
آیسودا از رویش بلند شد ولی همچنان روی شکمش نشست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_440
گونه ی پژمان را محکم کشید.
-این به اون در.
-ظالم.
آیسودا چشمانش را لوچ کرد و گفت: همین که هست.
پژمان لبخند زد.
-همینی که هستی تمام دنیام شده.
آیسودا با عشق نگاهش کرد.
از روی شکم پژمان پایین آمد.
کنارش دراز کشید.
نگاهش را به سقف دوخت.
-حس می کنم خیلی وقته وسط این دنیام.
پژمان صورتش را برگرداند و نگاهش کرد.
آیسودا چشمان درشتی داشت با مژه های برگشته!
زیبا بود و تک!
-دنیا داره آواز می خونه، الانم فصل زمستون نیست.
-دیگه زمستون نیست.
-نه نیست، همه جا پر از شکوفه اس، دیگه سردم نیست.
به سمت پژمان برگشت.
-مدیون توام، می دونم.
-نه نیستی.
دستش را دور گردن پژمان انداخت
-مگه میشه؟ تو خواستی، ...همیشه هرچی خواستی به دست آوردی؟
-همیشه.
-ولی من خیلی چیزا خواستم که به دست نیوردم.
-از این به بعد به دست میاری.
-امروز بریم حلقه بخریم.
-نه!
آیسودا متعجب پرسید: چرا؟
از روی تخت بلند شد.
دست آیسودا را کشید و بلندش کرد.
او را به سمت کمد دیوار کشاند.
در کمد دیواری را باز کرد.
گاو صندوق بزرگی ته کمد بود.
رمز را وارد کرد و در گاوصندوق باز شد.
پژمان جعبه ی تقریبا بزرگی را بیرون آورد.
-اینا چیه؟
جعبه ی مخمل را به دستش داد.
-بازش کن.
آیسودا متعجب در جعبه را باز کرد.
از دیدن طلا و جواهرات درون جعبه حیرت زده دستش را جلوی دهانش گذاشت.
-مال مامانم بود.
-خیلی قشنگن، خیلی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_441
به سمت تخت رفت.
روی تخت نشست و جعبه را مقابلش گذاشت.
پژمان هم کنارش نشست.
از میان جعبه ی انگشتری نگین دار را بیرون آورد.
دست چپ آیسودا را در دست گرفت.
-حلقه ی مامانم بود.
حلقه را درون انگشت آیسودا فرو کرد.
-اگه دوسش نداشتی میریم میخریم.
-شوخی می کنی؟ این خیلی خوبه.
انگشتر طلا بود با نگین قرمز!
نگین های ریز ریز که به شکل یک گل کنار یکدیگر بودند.
-این خیلی عالیه پژمان.
دستش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
فیت انگشتش بود.
-خیلی دوسش دارم.
-مبارکه.
با ذوق به بقیه جواهرات هم نگاه کرد.
-بابا براش خرید ولی هیچ وقت استفاده نکرد.
-چرا؟
-بابامو دوس نداشت.
آیسودا سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-همین!
لبخندی غمگین گوشه ی لب پژمان بود.
آیسودا یکباره به سمتش رفت.
محکم بغلش کرد.
-ببخشید نمی خواستم بپرسم.
پژمان فقط دستانش را دورش کرد.
-تو هم دوسم نداشتی!
آیسودا تمام صورتش را غرق بوسه کرد.
-من غلط بکنم، من مامانت نیستم، تو هم بابات نیستی، نمیشیم هم.
قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت.
-همو دوس داریم، تو تموم منی!
پژمان بالای سینه اش را بوسید.
-هیچی این قضیه رو عوض نمی کنه.
-می دونم.
آیسودا لبخند زد.
موهای پژمان را از روی پیشانیش بالا زد.
-مرد جذاب من!
پژمان لبخند زد.
از روی تخت بلندش کرد.
اگر از این اتاق بیرون نمی رفتند تا خود ظهر هم گذر زمان را نمی فهمیدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_442
-بریم صبحونه بخوریم.
آیسودا همه ی جواهرت را جمع کرد و درون جعبه ریخت.
تیشرتش را تن زد.
پژمان هم لباس پوشیده همراه با آیسودا از اتاق بیرون آمدند.
حلقه ی زیبایش درون دستش می درخشید.
صدای خان عمو از طبقه ی پایین می آمد.
آیسودا لبخند زد.
چه سحرخیز بود.
هرچند آنها هم زود بیدار شدند.
تازه 8 صبح بود.
-صبح بخیر.
پیرمرد تمیز و مرتب سر میز صبحانه نشسته بود.
-عاقبتت بخیر پسر.
سر میز صبحانه نشستند.
-خوب خوابیدین عمو جان؟
-بد نبود.
آیسودا زیر چشمی نگاهش کرد.
استکان کمر باریکی جلویش بود.
مطمئنا خودش از خاله بلقیس خواسته بود.
صبحانه اش را با چای شروع کرد.
از فوری کوچکی که روی میز بود چای ریخت.
-ظهر نمی مونم پژمان.
پژمان اخم کرد و گفت: چرا؟
-بعد از دیدن گاوداری منو بذار ترمینال.
آیسودا هم نگاهش کرد.
اما حرفی نزد.
ترجیح می داد دخالت نکند.
-کاری برام پیش اومده.
-براتون یه ماشین دربست می کنم که تا یزد ببردتون.
-لازم نیست.
-عموجان براتون چند تا چیز گذاشتم با اتوبوس نمیشه.
خان عمو ساکت شد.
پژمان کره را روی نانش مالید.
-عصر تا ظهر زمانی نیست.
-باشه هرچه زودتر برسم بهتره.
پژمان دیگر اصرار نکرد.
اصلا هم نپرسید چه کاری دارد.
اهل فضولی در کار مردم نبود.
-باشه چشم.
لقمه اش را درون دهان گذاشت.
طبق معمول آیسودا زودتر از آنها صبحانه اش را تمام کرد.
ولی از سر میز بلند نشد تا صبحانه ی بقیه هم تمام شود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت زرنگ بازی😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق بیدار شدن دخترا و پسرا😁😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تونستی نخند☺️☺️
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی متأهلی یعنی
به خانومت مسیج بدی :
ای عشق، خداوند نگهدار تو باشد.
اونوقت جواب بگیری: یه بسته قارچ ، آبلیمو ، مرغ ، نون😂😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan
👖
#خانومها_بخوانند
#لوس_بودن_های_بی_حد_ممنوع ⛔️
⚡️همه میدانند که زنان بیشتر از مردان به صحبت کردن علاقهمند هستند؛ بنابراین بیشتر هم حرف میزنند.
🔵یک #خانم #با_کلاس همانطور که خوب حرف میزند سکوت بهموقع را نیز خوب بلد است؛ ضمن اینکه به لحن و چیدمان کلماتش دقت دارد. زیاد از حد از واژه هایی مث #عجقم #عصیصم استفاده نکنید شاید گاهی آنهم نه همیشه فقط گاهی محض شوخی جالب باشد اما همیشگی #لوس و بیمزه میشود و شوهرتان را دلزده میکند.
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسردای
#ميان_وعده_زندگی_عاشقانه_چيست؟
🔹بوسه اي کوچک از گونه هاي همسرتان هنگامي که از کنار او عبور مي کنيد.
🔹يک تلفن کوتاه که فقط بگوييد:«دوستت دارم»
🔹تعريف، تمجيد يا تحسيني کوچک.
🔹نگاه يا لبخندي محبت آميز که حاوي تمام عشق تان باشد.
🔹يک پيغام يا يادداشت کوتاه و مختصر که بر روي تلفن همراه يا کيف پول او مي گذاريد
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان زیبای دوستی_دردسرساز
(هر روز در کنار دیگر مطالب گذاشته میشه)
#پارت1
نگاهی به ساعت انداختم و کلافه به زمین پا کوبیدم
_اه کجایی پوریا یه ساعت زیر پام علف سبز شد.
چشمم به خیابون بود که بالاخره ماشین قرمز آخرین مدلش رو دیدم. ذوق زده دستی براش تکون دادم. سرعت ماشینش رو زیاد کرد و لحظه ی آخر جلوی پام نگه داشت.
سوار شدم و غر زدم
_معلوم هست کجایی؟خسته شدم.
عینکش رو از چشمش برداشت و نگاهی از سر تا پام انداخت و با لحنی جذاب گفت
_چه عروسکی شدی.
با ناز خندیدم
_عروسک بودم.
دستم و کشید و بغلم کرد.با ترس گفتم
_نکن پوریا شانس نداریم یهو بابام میاد.
دستش روی پهلوم نشست و کنار گوشم کشدار و فریب دهنده گفت
_خوب داماد آیندش و ببینه مگه چی میشه؟
ازش فاصله گرفتم و با دلخوری ساختگی گفتم
_بله اینا رو میگی اما پا پیش نمیذاری.
فشاری به دستم داد و گفت
_تنها که نمیتونم بیام جلو خانمم. البته من مشکلی ندارم اما نمیخوام تو کمبودی داشته باشی به مامان و بابام گفتم زودتر برای دیدن عروسشون بیان ایران اونا هم مشتاقن اما کاراشون هنوز جور نشده.یه کم صبر کن قندم به محض اومدنشون عقد میکنیم و خانم خونم میشی.
با خنده گفتم
_باشه.
دستم و بوسید و گفت
_قربونت برم که انقدر قانعی. خوب کجا بریم؟
متفکر گفتم
_بریم خرید....
با حالت درمونده ای نگام کرد که گفتم
_خوب باشه خرید نریم بریم هر جا که تو میگی.
چشمکی زد و گفت
_پس سفت بشین که رفتیم.
پاش و روی گاز فشار داد... جیغ خفه ای از هیجان کشیدم و توی صندلی فرو رفتم. عاشق همین رانندگی کردناش بودم
* * * *
#پارت ۲
جلوی یه قهوه خونه ی بزرگ و رو باز توی بیرون شهر نگه داشت.
نگاهی به سرسبزی اونجا انداختم و هیجان زده گفتم
_ای وای پوریا اینجا چقدر خوشگله.
در ماشین و باز کرد و گفت
_کجاش و دیدی لیدی؟جاهایی ببرمت که هوش از سرت بپره.
ذوق کردم و پیاده شدم... ماشین و قفل کرد و به سمتم اومد.بدون خجالت بغلم کرد.
معترض گفتم
_نکن پوریا زشته تو خیابون.
خم شد و کنار گوشم گفت
_من همه جا زنم و بغل میگیرم از الان عادت کن گلم.
صاحب قهوه خونه با دیدن پوریا دستی بالا برد و صمیمی گفت
_چطوری داداش
پوریا هم با همون صمیمیت گفت
_نوکرتم،همون تخت مخصوصت نشستیم خودت میدونی چیا باید بیاری.
پسر سری تکون داد.
آخرین تخت یه گوشه ی دنج بود و دور تا دورش رو پلاستیک کشیده بودن.
کفش هامونو در آوردیم. به محض نشستن پوریا سیگاری از جعبه در آورد و گفت
_اجازه هست بانو؟
نگاهی به سیگارش انداختم و گفتم
_پوریا....
_جون دلم قندم؟
راضی از جوابش با لبخند گفتم
_سیگار کشیدن چه حسی داره؟
نگاهم کرد و با همون لحن کشدارش گفت
_میخوای بکشی؟؟
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت3
بدم نمیومد،تو خانواده ی ما حتی قلیون هم ممنوع بود چه برسه به سیگار.
تردیدم و که دید سیگاری از جعبه در آورد و با خونسردی کنج لبام گذاشت و با فندک روشنش کرد.
همین که یه پک کوتاه بهش زدم به سرفه افتادم و تا ته حلقم سوخت.
صدای خنده ی پوریا بلند شد و با عشق در آغوشم کشید و گفت
_آخه تو رو چه به این کنجکاوی ها جوجه؟
با حرص گفتم
_نه خیرم اصلا هم جوجه نیستم.
پک عمیق تری به سیگارم زدم که باز به سرفه افتادم.
پوریا سیگارش رو کنج لبش گذاشت و با آتیش سیگار من روشنش کرد. پک محکمی بهش زد و تمام دودش رو توی صورتم رها کرد
عجیبه که حتی بوی سیگارشم دوست داشتم.
دستش رو بالا آورد و روی گردنم گذاشت. با حالت خاصی به گردنم زل زد و با صدایی خمار گفت
_چطور انقدر خواستنی هستی ترنج؟
سیگار رو از لبم جدا کردم و گفتم
_هیچ حسی به من نداد جز یه سوزش ته گلوم تو هم نکش.
سیگار اونم از کنج لبش برداشتم و هر دو رو توی نعلبکی اونجا خاموش کردم.
با شیفتگی بهم خیره شد و گفت
_نمیکشم. اصلا تو بگو بمیر میمرم برات ترنج.
از شنیدن این حرف هایی که تا حالا تو عمرم نشنیده بودم غرق خوشی شدم
طوری با عشق نگاهم میکرد که خودم و خوشبخت ترین عالم حس میکردم.
صورتش یواش یواش داشت جلو میومد که پرده ی پلاستیکی کنار رفت و صاحب قهوه خونه با چای و قلیون و مخالفات نمایان شد.
با خنده نگاهش کردم و درست پشت سرش با فاصله روی یه تخت بزرگ امیرخان و دیدم و تمام خوشیم پر کشید و خون توی رگم یخ بست.
همسایه ی روبه روییمون که به خاطر اخلاق و رفتارش همه بهش امیرخان میگفتن...اگه من و میدید و به گوش بابام می رسوند.... با وحشت شالم و پایین کشیدم و گفتم
_پوریا امیر خان اینجاست.
* * * * *
#پارت4
نگاهم کرد و پرسید
_امیرخان دیگه کیه؟
_بابا همسایه ی واحد روبه رومون.اگه ما رو ببینه بدبختم.
پسره ی کافه دار نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت
_منظورتون آقای نامدار هست؟اون همسایه ی شماست؟
سر تکون دادم که با هیجان گفت
_بابا ایول پوریا میدونی این کیه؟این تو ترکیه و استامبول بهترین مدلینگ شده اونجا یه آژانس مدلینگ راه انداخته تو اینستا دنبالش میکنم طرف برای خودش غوله.
اخم های پوریا در هم رفت.
_ببند سعید.اینا رو چرا به ما میگی؟سفارشات و که آوردی حالا بزن به چاک.
سعید باشه بابایی گفت و پلاستیک و انداخت. نفس آسوده ای کشیدم و گفتم
_قلبم داشت وایمیستاد پوریا.
با پشت دست صورتم و نوازش کرد و گفت
_قلبت مگه اجازه ی ایستادن داره خانمم؟بیا بغلم ببینم.
آغوشش و برام باز کرد...توی بغلش خزیدم و در حالی که موهای دستش و نوازش میکردم گفتم
_خسته شدم از بس هر جا رفتم با ترس به اطراف نگاه کردم که مبادا یه آشنا ببینه.
پشت دستم و بوسید.
_قربون شکلت برم منم واسم سخته که ازت دور بشم.دلم میخواد هر چه زودتر مال من بشی اما بدون مامان بابام نمیشه کم مونده خانمم خیلی کم مونده.
سرم و بلند کردم و آروم زیر گلوش رو بوسیدم.بی تاب سرش و جلو آورد و خواست لبهام و شکار کنه که تند عقب کشیدم و گفتم
_نمیخوای یه چای برام بریزی؟
با اخم نگاهم کرد. میدونستم بهش برخورده اما نمیخواستم مثل سری قبل پیش بریم.بار قبل پوریا زیاده روی کرد و مخالفت من رو که دید کارمون به دعوا کشید و یک هفته قهر بودیم.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
وارد خونه شدم بلند داد زدم من اومـــــــــــدََََم
بابام از تو اتاق گفت این همه راننده ناشی تو خیابونه نمیدونم چرا یکیشون نمیزنه به تو؟
😅🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_443
بعد از صبحانه آیسودا فورا رفت و آماده شد.
بافت گرمی زیر پالتویش پوشید.
همراه با خان عمو و پژمان از عمارت خارج شدند.
گاوداری کمی از عمارت فاصله داشت.
جاده اش هم مناسب نبود.
پر از سنگلاخ و چاله چوله.
ماشین مرتب کج می شد.
-یه نامه بزن فرمانداری تا بیاین این جاده رو آسفالت کنن.
-اقدام کردم، گفتن تو سال جدید.
-بزک نمیره بهار میاد.
آیسودا پقی زیر خنده زد.
پژمان از آینه ی جلو برایش چشم غره رفت.
آیسودا خنده اش را خورد.
ولی هنوز لبخندش ثابت بود.
رسیده به گاوداری، پژمان ماشین را داخل نبرد.
همان جا همگی پیاده شدند.
خان عمو جلو افتاد.
معلوم بود چقدر عاشق روستا و هوای اطرافش است.
برعکس خودش که درون خود یزد زندگی می کرد.
در یک محله ی کاملا مسکونی و آپارتمانی.
با اشتیاق وارد گاوداری شد.
پژمان هم کنارش بود.
همه توضیحات را به او می داد.
خان عمو با کنجکاوی و البته دانایی گوش می داد.
سر تکان می داد و حرف های پژمان را تایید می کرد.
آیسودا اما در هوای دیگری بود.
آن دو را تنها گذاشته برای خودش می چرخید.
گاوها را نوازش می کرد.
سه تا گوساله ی جدید داشتند.
با اشتیاق کنارشان بود.
با چندتا از کارگرها حرف زد.
آخرین باری که اینجا بود بهار گذشته بود.
یعنی چیزی بیشتر از 9 ماه.
قبل از اینکه فرار کند.
فکرش را هم نمی کرد روزی دوباره به اینجا برگردد.
آن هم با این اشتیاق!
انگار همه چیز رنگ و بوی تازه ای داشت.
دنیا مقابل چشمانش خوش رنگ و لعاب تر شده بود.
زمین و زمان می خندید.
و مرد جذاب و قلدرش از همه بهتر!
بی نهایت دوستش داشت.
اینبار مطمئن بود خدا هم نعوذبله روی زمین بیاید نمی تواند پژمان را از او جدا کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_444
به سمت پژمان و عمویش برگشت.
پیرمرد در دنیای خودش غرق بود.
پژمان هم همراهیش می کرد.
دور زدن او هم تمام شده بود.
هرچند که مطمئن بود بوی گاو و پهن می دهد.
به آرامی به پژمان نزدیک شد.
دستش را قلاب دست پژمان کرد.
پژمان نگاهش کرد و لبخند زد.
آیسودا هم به مهر جواب لبخندش را داد.
خان عمو آخرین گوساله را بازبینی کرد.
کمر صاف کرد و گفت: بریم دیگه پسر.
-چشم.
هر سه به سمت بیرون راه افتادند.
ولی پژمان چند دقیقه ای ماند.
تذکراتش را داد و بیرون رفت.
پشت فرمان نشست.
برای آخرین بار پرسید: مطمئنین برای ناهار نمی مونید؟
-ممنونم پسرم.
این یعنی نه!
ماشین را روشن کرد.
در همان حال به ماشینی که وعده کرده بود تماس گرفت به عمارت بیاید.
خودش هم به سرعت جاده را طی کرد و ماشین را جلوی عمارت نگه داشت.
همگی پیاده شدند.
خان عمو رفت تا ساک کوچکش را بیاورد.
پژمان هم تمام چیزهایی که می دانست خان عمو دوس دارد را آماده کند.
دوسطل بزرگ ماست محلی، یک سبد چوبی تخم مرغ، گردو و بادام، عدس و نخود و لوبیا.
همه از محصولات باغ و زمین ها بودند.
خان عمو از دیدن صندوق عقب ماشین که پر شده لبخند زد.
-لازم نبود پسر.
-نوش جان، سلام منو به زن عمو و بچه ها برسونین.
-حتما پسرم.
پیشانی پژمان را بوسید و مردانه بغلش کرد.
آیسودا را هم بوسید.
با لبخند گفت: این خانواده همیشه چموش بودن، ژن ارثیه دخترجان، باهاش بساز.
آیسودا پررنگ لبخند زد.
-چشم.
-مواظب همدیگه باشید.
در ماشین را باز کرد و کنار راننده نشست.
خاله بلقیس با کاسه ی آبش آمد.
به محض اینکه ماشین حرکت کرد کاسه آب را پشت سرش ریخت.
تا ماشین دور شود هر سه ایستادند و نگاه کردند.
-آقا ناهار حاضره، دستور بفرمایین میز رو چیدم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
32 - Hashemi Nedjad.mp3
1.49M
🔖 رجب حمامی 🔖
بیماری که مریضی برص داشت
♦️عنایت خاص حضرت #امام_رضا علیه السلام
🔶هر کس گره توی کارش هست کجا باید بره
36 - Hashemi Nedjad.mp3
1.52M
🔺ازدواجی که امام رضا علیه السلام درست کرد.....
🔖 نامه دختری به امام رضا علیه السلام
♦️عنایت #امام_رضا علیه السلام
#فقر
#استاد_هاشمی_نژاد
ماجرای «ضامن آهو» بودن امام رضا(ع) چیست؟
آنچه در ذیل میآید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا از آنجا نشأت گرفته است.
و اینک حکایت:
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی میگوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو میدوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد. یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمیشد، هرچه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمی جَست و از خود تکان نمیخورد، ولی هر گاه که آهو از جای خود(همان کنار دیوار) دور میشد یوز هم او را دنبال میکرد اما همین که به دیوار پناه میبرد یوز بازمیگشت تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا(علیه السلام) شدم و از ابو نصر مُقری(ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا(ع)بوده است) پرسیدم که آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگلهای آهو و رد پیشابش(=ادرار) را دیدم ولی خود آهو را نه!.
پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم. از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش می آمد به این«مشهد» روی می آوردم و حاجت خویش را می خواستم خداوند حاجت مرا برآورده می فرمود... و هیچ گاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب میکرد و این چیزی است که از برکات این مشهد-که سلام خدا بر ساکنش باد-بر من آشکار شد.
منبع: عیون اخبار الرضا؛ شیخ صَدوق؛ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات؛ ص ۴۵۸-۴۵۷.
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
http://eitaa.com/cognizable_wan
مثل خدا باش ، خوبی دیگران راچندین برابر جبران کن!
مثل خدا باش ، با مظلومان و درمانده گان دوستی کن…
مثل خدا باش ، عیب و زشتی دیگران را فاش نکن…
مثل خدا باش ، در رفتار باهمه ی مردم عدالت رارعایت کن…
مثل خدا باش ، بدون توقع و چشمداشت نیکی کن…
مثل خدا باش ، بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن…
مثل خدا باش ، با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن…
مثل خدا باش ، اشتباهات و بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش...
مثل خدا باش ، برای اطرافیانت دلسوزی کن...
مثل خدا باش ، مهربان تر از همه...
مثل خدا باش چون خدا از روح خودش در تو دمید و تو رو اشرف مخلوقات نامید ...
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت5
دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر ایستادم.بالاخره آسانسور با معطلی به پایین رسید.
سوار شدم و خواستم دکمه شو بزنم که امیرخان هم وارد شد.
خودم رو عقب کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم.
دکمه ی طبقه ی پنج رو زد و صاف ایستاد.
نمیدونم چرا از این بشر حساب میبردم شاید به خاطر موقعیتش شاید هم به خاطر غرور و تیپ همیشه لاکچریش.
آسانسور به طبقه ی دوم رسید که بی هوا گفت
_دوست پسرت زیاد آدم قابل اعتمادی نیست.به نظرم محتاط عمل کن.
متعجب نگاهش کردم.با من بود؟احمقی ترنج جز تو کسی اینجا نیست.
با اخم های درهم به روبه رو زل زده بود انگار نه انگار حرفی زده باشه.
متعجب گفتم
_چی گفتین؟
سرش رو به سمتم برگردوند و نگاه نافذش رو به چشمام انداخت و با لحنی پرغرور گفت
_فکر کنم شنیدی،بذار پای یه هشدار تو عالم همسایگی.
آسانسور ایستاد و اون بدون در نظر گرفتن حقوق خانم ها خودش زودتر پیاده شد.
لبم و محکم گاز گرفتم پس ما رو دیده بود
با فکری مشغول پشت سرش بیرون رفتم.
کلید انداخت و خواست وارد بشه که گفتم
_ببخشید؟
برگشت و منتظر بهم نگاه کرد. این پا و اون پا کردمو گفتم
_این قضیه رو که به بابام...
وسط حرفم پرید
_مطمئن باشید مشغله های مهم تری از شما دارم.مهم تر از این که بخوام بشینم پیش باباجونتون و از روابط شما حرف بزنم.حالا اگه امری نمونده شب خوش.
پسرک عوضی حتی نذاشت جواب بدم و رفت داخل و در رو به هم کوبید.
عصبی به در بسته غریدم
_انگار از دماغ فیل افتاده چهار تا آمپول به بازوهات زدی دیگه این اداها چیه؟
هر چند می دونستم بی انصافی میکنم. هیکلش بی نهایت بی نقض بود،بی نقض و مردونه.
#پارت6
گوشی و به گوشم چسبوندم و آهسته گفتم
_بهت که گفتم تو خونه نمیتونم زیاد صحبت کنم پوریا بابام میفهمه.
از اون طرف صدای رقص و آواز میومد پوریا با صدایی کشیده گفت
_بابا اینجا همه با زیدشونن منم دلم تو رو میخواد میخوام الان تو بغلم باشی.بیام دنبالت هانی؟
به در نگاه کردم و گفتم
_این وقت شب نمی تونم بیام بیرون پوریا میدونی که بابام اجازه نمیده
عصبی غرید
_نیا به درک
خواستم حرفی بزنم که صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید.
دلخور نگاهی به گوشیم انداختم و گفتم
_چرا درک نمیکنی بابام اجازه نمیده؟
فکری به سرم زد.بابام فقط به رفیقم سارا اعتماد داشت می تونستم به بهانه ی بیماری سارا از خونه بیرون بزنم
از این فکر از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
سعی کردم قیافم رو ترسیده نشون بدم.
بابام جلوی تلویزیون مشغول فیلم دیدن بود با ترسی ساختگی گفتم
_بابا سارا حالش خیلی بده رفته درمانگاه اما خوب نشده مادرم نداره که بالا سرش باشه میشه من امشب برم خونشون؟
بابام نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_این وقت شب؟لازم نکرده صبح زود برو.
خودم رو به نگرانی زدم و گفتم
_اما بابا گناه داره حالش خیلی بده باباشم تنهایی نمیدونه چی کار کنه؟ برم بابا؟ لطفا... مامانم از آشپزخونه سرکی کشید و گفت
_بذار بره محسن اون دختر رو تا لازمش داری بدو بلند میشه میاد خدارو خوش نمیاد حالا ک ناخوش احواله ما به ترنج اجازه ندیم بره.
بابام انگار که نرم شده باشه گفت
_ماشینم تعمیرگاهه چطور میخوای تا اونجا بری؟ نمیشه
چشمام برق زد و گفتم
_با تاکسی میرم.
سری به طرفین تکون داد و گفت
_برو حاضر شو میرم به امیرخان بگم ماشینش رو بهم قرض بده تا برسونمت روی من و زمین نمیندازه.
بادم مثل بادکنک خالی شد و از سر ناچاری گفتم باشه و به اتاقم رفتم.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💢 #راه_مقابلہ_با_شـیطان
💠 شیخ جعفر شوشتری(ره):
👈 هر وقت شـیطان وسوسہ کرد و نتوانستید
حریف نفس بشوید، هفت مرتبہ بگوئید:
✅ «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ،
لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلےِّ العَظیم»
وقتے این ذکر را مےگوئید،هفت ملک بہ کمک شما مےآیند و آنها را دفع مےکنند...
بارها تجربہ شده است کہ انسان وقتے آن را مےخواند احساس قوّت مےکند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_445
آیسودا جواب داد: هنوز زوده.
خاله بلقیس لبخند زد و با کاسه ی خالیش داخل شد.
-خب، برنامه چیه آقا؟
-شما مارو از ناهار خوردن انداختی، تو بگو برنامه چیه؟
آیسودا ریز ریز خندید که گوشی پژمان زنگ خورد.
زنگ از طرف نادر بود.
فورا جواب داد.
-بگو.
-سلام آقا!
-سلام.
-آقا مجوزا اوکی شدن، چیکار کنم؟
-برو پیش حاج رضا اگه اجازه میده همه ی وسایل رو بذار انباری خونه اش، و ساخت و ساز روشروع کنین.
-چشم آقا.
آیسودا ایستاده و تیز گوش می داد.
-دنبال کارگر و بنای خوبم.
-گیر میاد.
-دم عیده نیستن.
اخم های پژمان در هم فرو رفت.
با صدای زمخت و خشنی گفت: کار واسه من نشد نداره، بکوبین و بسازین.
-چشم.
-بسلامت.
تماس را روی نادر قطع کرد.
آیسودا با ملایمت گفت: بد حرف زدی باهاش.
-خوب حرف بزنی حالیشون نیست.
-نگو اینجوری.
دست پژمان را گرفت.
-بریم تا لب چشمه.
روستا پر بود از کوچه باغ های زیبا.
معمولا باغ های این حوالی همه گردو و درصدی هم بادام بودند.
هرچند میوه های دیگر هم بود.
درخت های گردو از بلندی دیوار رد می کردند و درون کوچه آویزان می شدند.
هرچند که تازه دم عید بود.
و در حال شکوفه زدن.
خبری هم از سرسبزی نبود.
پژمان بدون مخالفت همراهش شد.
-می خوای خونه رو بسازی؟
-آره.
-کی تموم میشه.
-سه چهار ماه دیگه.
-چه زیاد.
پژمان لبخند زد.
این اولین بار بود که درون روستا قدم می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_446
همیشه با ماشین بود.
همیشه از بالا نگاه می کرد.
ولی پیاده روی هم کیف خودش را داشت.
اهالی که از کنارشان رد می شدند سلام و احوالپرسی می کردند.
یک سوپری کوچک وسط روستا بود.
پاتوق پیرمردها!
هرکسی شده با پا درد و کمردرد با یک تکه چوب عصازنان، به این سوپری می آمد.
بحث می کردند.
شور می گرفتند.
گاهی هم داستان هایشان را تعریف می کردند.
همگی هم یا چوپان و گله دار بود یا کشاورز!
شغل دیگری اینجا نبود.
جمعیتش کم بود.
شغل خاصی نمی شد اینجا گذاشت.
هرچند که پژمان در ذهنش بود یک گلخانه برای پرورش توت فرنگی بزند.
خیلی ها را مشغول کار می کرد.
از کنار سوپری که رد شدند همه ساکت شدند.
آیسودا را همگی می شناختند.
ولی چند ماهی بود خبری از این دختر نبود.
معلوم نبود درون آن عمارت چه می گذرد.
هیچ کس هم که جواب درست و حسابی نمی داد.
پژمان برای همگی دست تکان داد.
سلام بلند بالایی داد.
می خواست رد شود که یکی از پیرها بلند شد.
-صبر کن خان زاده.
هنوز هم خان زاده صدایش می کردند.
با اینکه نه پدرش خان بود نه خودش.
به احترامش ایستاد.
-بله حاج رسول.
پیرمرد کمر خمیده ای داشت.
با عصایش بلند شد و به سمتش آمد.
-خان زاده برای آب بالای ده چیکار کردی؟ قطع و وصلی زیاد داره، با این روشن زمین هامون می خشکه.
پژمان اخم کرد.
به کل یادش رفته بود.
با صداقت تمام گفت: حاج رسول یادم رفته، ولی از همین امروز دنبالشم.
-هنوز خیلی جوونی که چیزیو یادت بره.
پژمان شرمنده شد.
حق با آنها بود.
-شرمندگیش برای من!
آیسودا متعجب بود.
همیشه پژمان را به عنوان مردی ترسناک می شناخت.
ولی مردی که کنارش ایستاده بود هیچ نوع زمختی نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✅فواید #دائم_الوضو_بودن
❶ رزق و روزیت فراوان مےگردد.
از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند: کسی که دوست دارد بر خیر و برکت منزلش بیفزاید هنگام غذا خوردن وضوء بگیرد...
❷ امام صادق (علیه السلام) فرمودند : كسى كه وضو بگیرد و با حوله اعضاى وضو را خشک كند، یك حسنه براى او نوشته مى شود و كسى كه وضو بگیرد و صبر كند تا دست و رویش خود خشک شوند، سى حسنه براى او نوشته مى شود...
❸ عمرت زیاد می شود.
رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: سعی کن طاهر و با وضو باشی که خداوند بر طول عمرت می افزاید....
❹ خواب با وضو، عبادت است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود : کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش مسجد می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به نماز مشغول است تا این که شب را به صبح رساند و اگر کسی بدون وضو خوابید بسترش برای او قبر خواهد بود و مانند مرداری می ماند تا صبح شود....
❺ مرگ با وضو، شهادت است.
رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی شهید خواهى بود...
❻ در قیامت نورانی می شوی.
پیامبر خدا می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه ی امّتها در حالی محشور میکند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانیهای نورانی دارند...
📚مستدرک الوسائل ج۱
🕊http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
💠ذکر آمرزش گناهان هنگام خواب❗️
❤️امام صادق(ع) فرمودند: کسی که هنگام خواب سه بار ذکر زیر را بگوید، مانند روزی که از مادر متولد شده است، از گناهان بیرون می آید:
✅ «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي عَلاَ فَقَهَرَ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي بَطَنَ فَخَبَرَ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي مَلَكَ فَقَدَرَ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي يُحْيِي اَلْمَوْتَى وَ يُمِيتُ اَلْأَحْيَاءَ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.»
☀️همه ثناها مخصوص خداوندی است که پیروز و غالب است، همه ثناها مخصوص خداوندی است که دانا به نهان و آشکار همه چیز است، همه ثناها مخصوص خداوندی است که مالک و تواناست،همه ثناها مخصوص خداوندی است که مردگان را زنده نموده و زندگان را می میراند و او بر هر چیزی تواناست.
📚منبع: ثواب الاعمال، ص ۳۲۹
http://eitaa.com/cognizable_wan❣
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃