دوستی دردسرساز
#پارت54
سرکی توی اتاق کشیدم و اهسته وارد شدم
دستمو به کمرم زدم و خودم رو اماده ی یه گشتن حسابی کردم
اما با کمال تعجب گوشیم رو روی پاتختی کنار میز دیدم.
پوزخندی زدم
این بشر وقت نداره حتی وقت نداره موبایلی که ازم گرفته ر قایم کنه.
ذوق زده به سمت موبایلم رفتم خواستم برش دارم ک نگاهی روی قاب عکس روی پاتختی خشک شد
عکسی از الناز و امیر برش داشتم...انگار این عکس رو خارج از کشور گرفته بودن.نگاهم روی عکس الناز ثابت موند.
دروغ که نمیتونستم بگم خوشگل بود و از اون بدتر بی نهایت به حافظ میومد
پزخندی زدم و گفتم
_لابد تو هم مثل من باور کردی حافظ جونت تو رو برای خودت میخواد.اون دیگه مال منه خانوم کوچولو تا وقتی که کارم باهاش تموم نشده تو حق ورود به بازی رو نداری.
قاب عکسو بالا بردم و رهاش کردم.
روی زمین افتاد و هزار تکه شد
از لابه لای خورده شیشه ها خنده هاشون بهم دهن کجی میکرد
موبایلمو برداشتم و روشن کردم
با دیدن شماره ی پوریا روی گوشیم دست پام شل شد
دیشب دو مرتبه زنگ زده بود و یک پیام هم فرستاده بود
بازش کردم
_میخوام ببینمت
دندونام رو روی هم فشردم...یار اخرین حرفاش افتادم تنم گر گرفت.
پس برگشت
👇👇👇😞
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسررساز
#پارت55
کمی سر سنگین گفتم
چرا؟
لحنش اروم بود
چون دلم واست تنگ شده.
پوزخندی زدم...من هم اینقدر سادم که برای بار دوم گول بخورم
_ببین ترنج قبول دارم اشتباه کردم نباید اون حرفا رو بهت میزدم اگه یه فرست بدی جبران میکنم بیام دنبالت عزیزم؟
دستم مشت شد... با این وجود گفتم.
_ساعت دو منتظرتم.
قطع کردم و با حدص زیر لب لحن فحشی نثارش کردم عوضی...عوضی...عوضی...نشونت میدم بازی کردن با من یعنی چی.
درو که باز کردم ماشینش رو دیدم بدم نمیومد اخم کنم امل با ظاهری خنثی به سمتش رفتم و سوار شدم.
با لیخند دستش رو سمتم دراز کرد و گفت
_سلام عزیزم...
به رو به رو زل زدم بی توجه به دستش گفتم
_زیاد وقت ندارم...
کارمو گزاشت به حساب ناز کردن اما من الان توانایی اینکا دستم به دستت بخوره رو نداشتم
نفسش رو فوت کرد و گفت
_قهری باهام منکه ازت معذرت خواستم عزیزم.ببخشید اشتباه کردم نباید اون حرفا رو میزدم.بگم غلط کردم خوبه؟
نگاهش کردم و سرد گفتم
_حامله م...
جا خورد و گفت
از کی از من؟
دندون هام رو به هم قفل کردم وبا خشم نگاهش کردم که به تته پته افتاد
_آ...اخه. ما...
حرصی گفتم
ما چی؟تو کور بودی ندیدی باکره بودم؟فکر کردی فاحشه ام که هر شبمو با یکی صبح کنم؟بله از تو حاملم مرد هستی پاش وایسی؟
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسرساز
#پارت56
کلافه گفت
نه نامرد دو عالمم...تو خودت اون بچه رو میخوای؟یه جایی پیدا میکنم برو بندازش من هنوز از پس خودمم بر نمیام؟
اگه جز این میگفت تعجب میکردم.بازوم رو گرفت و زمزمه کرد
_درکم کن ترنج من الان واقعا...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_هول نکن انداختمش
نفس اسوده ای کشید و گفت
_ببین نازنینم میدونم سخت اما ما فرست زیاد داریم خانوادم از خارج بیان،ازدواج میکنیم...بعد یه فکری براش میکنم باشه گلم؟
ته دلم بخاطر حماقتم داد کشیدم.من چطوری حرفای این جونور رو باور کردم .
لبخند اجباری زدم که خوشحال شد باز وا دادم
بغلم کرد ونفس عمیقی کشید وگفت
_از اون روز همش به تو فکر میکنم...نباید اون حرفا رو میزدم.
یاد امیر افتادم اونم الی رو همینجوری بغل میکرد.بیچاره الی...
لابد اونم مثل من فکر می کرد امیر عاشقشه خبر نداشت که مردا فقط ب فکر ارضای زیر شکشونن.
ازش فاصله گرفتم و گفتم
_خب حالا ازم می خوای دوباره باهات شروع کنم؟
موهامو به پشت گوشم هدایت کرد و گفت
ازت میخوام دوباره نفسم شی
پوزخندی ته دلم زدم...دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_روش فکر میکنم
مچ دستمو گرفت و گفت
_میخوای بری؟من اومدم دنبالت تا بریم با چندتا از دوستام اشنات کنم.
کور خوندی پوریا خان.اون ترنج گوش به فرمان مرد.
سرد گفتم
_کار دارم. خدافظ...
نموندم که چیزی بگه و از ماشین پیاده شدم با اسن جنس نر باید سرد برخورد کنی تا قدرت بدونن.من احمق بودم که همه خور خودم رو در اختیار پوریا قرار دادم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطر از بیخ گوش گذشتن به روایت تصویر 😱
http://eitaa.com/cognizable_wan
1⃣گندم بریان در کویر لوت، گرمترین نقطه ی جهان:
در مورد گرمترین نقطه ی جهان بحث ها ی بسیاری وجود دارد. برخی صحرای العزیزیه لیبی که بالاترین دمای ثبت شده در آن 58 درجه سانتیگراد است و برخی دره ی مرگ ( Death valley) در کالیفرنیا با 56 درجه سانتیگراد را گرمترین نقطه جهان می دانند. اما ماهواره ی سازمان ناسا در منطقه گندم بریان در کویر لوت دمای 71 درجه سانتیگراد را ثبت کرده است و کارشناسان معتقدند که این دما بالاترین دمای ثبت شده در جهان است.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا از دست مزاحمت پسران گروه خسته شده اید ؟
آیا میخواهید از دست انها خلاص شوید؟
به آنها پیشنهاد ازدواج دهید خودشان لفت خواهند داد
این راه حل در 99درصد موفقیت آمیز بوده 😂😝
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم آقاهه میره نوار قلب بگیره🚶💜
خانمش میاد به پرستاره میگه ببین به جز من کسی دیگه توقلبش نیست😳❤
️میگن دستگاه نوار قلب بجای زیگزاگ؛موج مکزیکی میرفته😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
کوچـههـــا را بلـــد شـــدم
خيـــابـــانهـــا را
مغـــازههـــا را
رنگـــــهـاي چـــراغ قـــرمـــز را
جـــدول ضـــرب را حتـــي
و ديگـــر در راه هيـــچ مـــدرســـهاي گـــم نمـــيشـــوم امـــا
هنـــوز گاهـــي ميـــان آدمهـــا گم مـــيشـــوم
آدمها را بلـــد نيســـتم 😔💔
http://eitaa.com/cognizable_wan
من،
نه از آمریکا میترسم،
نه از عربستان،
نه از عراق
و نه از داعش !!!
ولی از هند میترسم!
خدایی اگه اینا حمله کنن چجوری باید بزنیمشان؟؟
دیشب تو یه فیلم، سلمان خان موشک رو با دست گرفت!!!😐😐😐😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
#طبیعت
⁉️ چرا فلفل دهان را می سوزاند؟
✅ فلفل از پر مصرف ترین سبزی های جهان است و بعنوان دارو و چاشنی غذا کاربردهای فراوانی دارد. این سبزی آتشین پس از جعفری غنی ترین منبع ویتامین C به شمار میرود. فلفل ۲۵ گونه متعدد دارد که پنج گونه آن مورد استفاده بشر است و خود به ۱۴۰ نوع تقسیم می شود. شاید بتوان حدس زد که اولین بار هندی ها این سبزی را شناختند و از آن استفاده کردند. اما دلیل سوزاننده بودن فلفل چیست؟ مولکولی بنام کاپسایسین عامل تندی است. این مولکول به قدری قوی است که اگر یک گرم از آن را در یک ظرف ده لیتری آب حل کنید باز هم تندی خود را دارد. نکته جالب این است که گیرنده های این مولکول در سلول های چشایی سطح زبان با گیرنده های حس گرما یکسان است بنابراین سلول های چشایی با گرفتن این مولکول حس داغی را به مغز مخابره کرده و مغز پیغام خطر آتش گرفتن را به دهان ارسال می کند. همین است که با خوردن فلفل احساس سوختگی می کنید ولی اثر یا تاولی از این سوختگی باقی نمی ماند. جالب تر آن که سلول های حسی تنها در سطح زبان وجود ندارند و در سطح بدن نیز پخش هستند. به همین دلیل اگر فلفل را دور دهان یا پلک چشم بمالید باز همین احساس را ایجاد می کند.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چسب قطرهای اگر به انگشت بچسبد با پاشیدن مقداری نمک روی آن فوری چسب حل شده و از دست جدا میشود
#زنان_شاد
زنان شاد میدانند تنها خودشان هستند که میتوانند کاری برای شادبودن خود انجام دهند و نباید آن را به دیگری واگذار کنند و از دیگران انتظار داشته باشند.
زنان شاد درک میکنند امروز تنها روزی است که میتوانند از آن مطمئن باشند.
آنها میدانند که از این روز چگونه بیشترین استفاده را کنند.
💞💞
💙🌹🌹❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
زن وشوهره باهم دعواشون میشه زنه میگه من فقط به خاطرت پولت زنت شدم...
مرده میگه بازتو یه دلیلی داشتی من بدبخت چی؟!!!!😕
http://eitaa.com/cognizable_wan
ساعت 3 نصف شب اومدم بالا در یخچالو باز کردم دنبال چیزی میگشتم
بابام سرشو از زیر پتو درآوورد گفت: یه لیوان شیر هم بخور
😦😦😦
من که به کل تعجب کرده بودم که چی شده به فکر منه
پرسیدم چرا؟؟؟
گفت: تاریخش تا امشبه😐😂
به اين کانال بپيونديد😊👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر مشکلات شما در زندگی به بزرگی یک کشتی است؛
فراموش نکنید که نعمت هایتان به وسعت یک اقیانوس است
خوشبختی از آن كسی است
كه در فضای "شکرگزاری" زندگی كند
چه دنیا به كامش باشد و چه نباشد
چه آن زمان كه می دود و نمیرسد
و چه آن زمان كه گامی برنداشته،خود را در مقصد می بیند.
چرا كه خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_512
سورپرایز جالبی برایآیسودا داشت.
مطمئن بود خوشش می آید.
البته اگر کمی صبور باشد.
**
چشمانش درون چشمانش حک شده بود.
انگار فقط چشمان این دختر را می دید.
نگاهش وقتی تیز و بی اعتنا بود جانش را می گرفت.
عجیب بود که تا می خواست بی خیالش شود اتفاقی جایی می دیدش.
عین چند روز پیش!
با دوستش بود.
ولی کسی که برای شماره گرفتن جلو آمد دوستش بود نه خودش!
فقط مانده بود مردی که بعدا آمد چه کاره اش بود.
دوست پسرش یا شوهرش؟
بلاخره نسبتی داشت.
وگرنه این همه صمیمانه دستش را نمی گرفت.
شباهت ظاهری هم نداشتند که برادر و خواهرش باشد.
با حرص سرش را به چپ و راست تکان داد.
نباید مدام افکارش هول و حوش چیزهای بیخود می رفت.
این دختر هرکسی بود صاحب داشت.
تازه آنها دخترها را برای عشق و عاشقی نمی خواستند.
چند صباحی باشند.
عاشقشان کنند.
بعد هم به هوای دبی و شیخ نشین ها...پرواز به دبی...
ولی این دختر...
نه نمی شد راهیش کرد.
مگر می شد از او گذشت و نسیب شغالش کرد؟
خودش که چلاغ نبود.
ولی..
این ولی و اماهای لعنتی نمی گذاشت قدم از قدم بردارد.
صدای در اتاقش آمد.
-بله؟
در باز شد.
پیشخدمت با لباس رسمی میان چهارچوب ایستاد.
-قربان صدای دخترها میاد، ظاهرا ناراضین.
-الان میام.
از پشت میزش بلند شد.
حتما باید از آنها زهرچشم می گرفت تا حساب کار دستشان بیاید.
پیش خدمت جلوتر رفت.
او هم مستقیم از پله ها بالا رفت.
امروز کار خاصی نداشت.
می توانست کمی به کارهای متفرقه اش برسد.
البته اگر این پتیاره ها اجازه می دادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_513
عکس و آدرس آیسودا را به کلانتری داد.
دقیقا همان جایی که پژمان گفته بود.
در این یک مورد کمک بزرگی کرد.
هرچند اگر این کمک جواب را ندهد.
همین که از سرش باز نکرده بود کافی بود.
از کلانتری بیرون زد.
گوشیش را چک کرد.
نواب چندباری زنگ زده بود.
شماره اش را گرفت.
بعد از دو بوق گفت: جانم؟
-کجایی تو؟
-زیر سایه ات، چی شده؟
-دنبال پرونده های قنبریم.
-دست منشیه.
-میگه خبر ندارم.
ابرویش بالا پرید.
-مگه میشه؟
-حالا که شده.
-صبر کن میام شرکت.
-باشه منتظرم.
تماس را قطع کرد و به سمت ماشینش رفت.
باز این منشی گیج بازی درآورده بود.
مدام باید یک چیزی را برایش تکرار می کرد.
سوار ماشین شد و حرکت کرد.
هوای بهار عالی بود.
همه چیز در حال نو شدن و سبز شدن.
این هوا را بی نهایت دوست داشت.
چقدر همراه آیسودا دوران دانشجوییشان درون این خیابان ها قدم زدند.
چقدر برایش گل خرید.
لاک های رنگی...
گلسرهای صورتی و قرمز...
صدای قهقه شان تا دور دست ها می رفت.
بستنی لیس می زدند و گاهی هم ساندویج های همبرگر.
روزهای بهاریشان خوش می گذشت.
اصلا حال و هوای خوبی بود.
آیسودا فرار نمی کرد.
اینطرف و آنطرف نمی رفت.
قیدش را نمی زد.
ولی الان نبودش.
بیشتر از 6 ماه بود نداشتش.
همه اش تقصیر خودش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
شماره ناشناس:
-سلام خوشگله، دوست پسر داری!؟
-بله شما؟ 😐
-من باباتم، صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم... 😳😳
شماره ناشناس بعدی:
-دوست پسر داری!؟
-نه نهههه اصلا!!!!! 😶
-من دوست پسرتم...
میخوای به کی ثابت کنی تنهایی؟؟؟!!! 😕
-عزیزم بخدا فکر کردم که بابامه!! 😔
-درست فک کردی صبر کن بیام خونه 😂😂
به اين کانال بپيونديد😂👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
❣
یادت باشد تو ملکه وپادشاه زندگی خودت هستی
گاهی وقتها کمی خودخواه بودن چیز بدی نیست. اگر دیگران را عادت بدهی که همیشه آب میوه ی مانده ته دستگاه آب میوه گیری سهم تو باشد یا کتلت زیادی برشته شده، یا بدمزه ترین آب نبات مانده در ظرف شکلات یا هر چیزی که دیگران دوستش ندارند؛ به مرور این می شود سلیقه ات، می شود سهمت!
هیچ کس هم نمی گوید: " آه چه موجود فداکار و دیگر دوستی ". بد نیست گاهی برای خودت بهترین و خنک ترین نوشابه ها را باز کنی.
چرا سهم تو نرم ترین بالش نباشد یا بهترین یادگاری از سفر، یا سرگل غذا یا حتی ساعتی از برنامه ی دلخواه تلویزیونی؟
گاهی باید مثل ملکه ها رفتار کرد. باید به دیگران فهماند در وجود هر زنی یا مردی غیر از یک موجود فداکار همیشه قانع، ملکه و پادشاه ای زندگی می کند که گاه باید عصای سلطنتش را بالا بیاورد محکم و شق و رق بر زمین بکوبد تا دیگران یادشان بیاید قرار نیست همیشه سهم تو از کمترین چیزها باشد.
یادت باشد تو ملکه و سلطان زندگی ات هستی.
نه فقط مسکّن و مرهم دردها!
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
°🌸°❀°
#ایده_اتاق_خواب
♥️کمی هم از اتاق خواب بگم و از این موضوع مهم زیاد غافل نشیم
دوستان خوبم، خانوم های عزیز
اگه میخواهید در اتاق خوابتون بهترین لذت رو ببرید، اول باید روی نگاه و احساستونم کار کنین
در طول روز سعی کنین بهترین نگاه رو تقدیم همسرتون داشته باشید ... نگاهی از جنس محبت وعشق منظورمه ... هم در ذهن تون باید عاشق ش باشین و هم در عمل و هم در رفتار و هم در اعمال تون
اولین نگاه برای مردی که از سرکار میاد و خسته هست خییلی مهمه😊
❇️ میتونین امتحان کنین وقتی نگاه محبت آمیز کنین و باسلام و خسته نباشید و با لبخند و روی خوش به استقبالش برین و براش یه نوشیدنی گرم تقدیم کنین 🍷☺️
میبینی که هورمون مردانش رو چطور به کار میندازید و تو اتاق خواب برای شما چه ها که نمیکنه😉
ولی اگه با روی بد وعصبی وغر زدن به استقبالش برین، نتیجه ای جز داد وبیداد کردن همسر یا بی تفاوتی به شما و کم رنگ شدن محبت حاصلتون نمیشه ...
🛎 پس سعی کنین کمی خلاق باشین و دست از تصورات غلط به همسرتون بردارین و بهش حس خوبی داشته باشین که "این حس خوب شما، واقعا غوغا میکنه"
اگه حس تون رو بهتر کنین، میفهمید که مثل معجزه، همسرتون رو به طرف خودتون میکشید و مثل آهنربا به شما جذب میشه 😄
ولی با حس منفی و بد، همیشه و همیشه ازتون دور میشه و شما میمونید و کوله باری از مشکلات وافکار منفی و ...
◀️ چند تا مثال میزنم ببینین چقدر اینجوری در ذهن تون حامی همسرتون هستین :
✔️ وقتی که تنهایی با ماشین به مهمونی یا جایی رفتین و قراره برگشتنی همسرتون رانندگی کنه، آیا به راحتی همسرتون فکر می کنین و ماشین رو به سمت سر کوچه نگه میدارین؟
✔️ وقتی که شما جلوتر میرین خونه و همسرتون میره چیزی بخره و برگرده، آیا آسانسور رو میزنین که برگرده طبقه همکف که همسرتون معطل نشه اون پایین؟
✔️ وقتی که صبح قراره شما زودتر پاشی و کارهاتو بکنی، آیا مراقب هستی که سر و صدا نشه و خواب همسرت مختل نشه؟
✔️ وقتی که همسرت استراحت می کنه، میری روش یه پتو بندازی یا مواظب بچه ها هستی که سر و صدا نکنن؟
✔️ وقتی که آخر هفته می خواین برین بیرون، چقدر موافق همسرت هستی که هر جا اون میگه برین و همونجا لذت ببری از آخر هفته؟
✔️ وقتی که همسرت یه مدل دسر و کیک و نوشیدنی دوست داره، چقدر خلاقیت به خرج میدی که از اون دست چیزا یاد بگیری و تلاش کنی تا کیف کنه همسرت از میزان توجه تو به چیزایی که دوست داره؟
✔️ وقتی که همسرت داره با آب و تاب، از فعالیت هاش یا موفقیت هاش در کسب و کار یا گذشته ش یا سربازی ش تعریف می کنه، چقدر میشینی و دقت می کنی و با تعجب و کیف کردن و صحبت های مناسب، بهش حس خوبی میدی که باورش بشه که بهش افتخار می کنی و باورش بشه که لذت میبری از تلاش هاش و توانایی هاش؟
حتما این نکات ریز رو جدی بگیرین دوستان خوبم
هر موقع که تو ذهن تون به این میزان از آشتی و عشق و ابراز صمیمیت به همسرتون رسیدین، اون وقت در عمل هم زندگی تون متحول میشه 😍
آقا و خانم هم نداریم ها ... جفت زن و شوهر باید نسبت به همسرشون این میزان از محبت ذهنی و واقعی رو داشته باشن.
🌸°❀°
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°
🍃سه مصیبت بزرگ🍃
✅مردی به محضر امام سجاد علیه السلام آمد و از حال و روز دنیای خود شکایت کرد.
🍃امام سجاد علیه السلام فرمود بیچاره انسان که در روز،دستخوش سه مصیبت است که از هیچ یک عبرت نمی گیرد؛در صورتی که اگر عبرت می گرفت،مصائب دنیا برای او آسان می شد.
🍃۱_هر روز که از عمر او می گذرد از عمر او کاسته می گردد در صورتی که اگر از مال او چیزی کاسته می شد قابل جبران بود،ولی کاهش عمر قابل جبران نیست.
🍃۲_هرروز اگر روزی که به او می رسد از راه حلال باشدحساب دارد واگر از راه حرام باشد عِقاب دارد و این حساب و عِقاب در دادگاه الهی در انتظار اوست.
🍃۳_مصیبت سوم از همه بزرگ تر است و آن اینکه هر روز که از عمر انسان می گذرد،به همان اندازه به آخرت نزدیک می گردد ولی نمی داند که رهسپار بهشت است یا دوزخ؟
✅اگر به راستی در فکر این سه مصیبت باشد گرفتاری مادی در برابر آنها ناچیز است و آسان خواهد شد.
📚منبع:داستان دوستان/محمد محمدی اشتهاردی
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_514
خسته بود از بس مدام خودش را ملامت کرد.
به خودش سرکوفت زد.
هیچ چیزی هم عوض نمی شد.
دنیا رنگ باخته بود.
حتی این بهار سرخوش هم به وجد نمی آوردش!
رسیده به شرکت ماشین را درون پارکینگ برد.
باز این پارکینگ زیادی تاریک بود.
انگار دلشان نمی آمد چراغ روشن کنند.
از ماشین پیاده شد.
به سمت کلید برق رفت.
چراغ های را روشن کرد و با لبخند سوار آسانسور شد.
حتی یک چیز کوچک سرحالش بیاورد.
از آسانسور پیاده شد.
در شرکت باز بود.
داخل شد.
نواب بالای سر منشی ایستاده بود.
توپش هم پر بود.
-سلام.
نواب به سمتش برگشت.
-بیا ببینم این پرونده ی کوفتی کجاست؟
منشی بیچاره از ترسش فورا بلند شد.
-قربان، چیزی دست من ندادین.
نگاهی به دختر بیچاره انداخت.
به سمت اتاقش رفت.
آخرین بار کجا دیده بودش؟
وارد اتاقش شد و در را بست.
کتش را از تنش درآورد.
یکراست به ست میز خودش رفت.
همه جا را بررسی کرد و نبودش.
یکباره انگار چیزی یادش آمد از اتاق بیرون آمد.
-دادم دست بایگانی، قرار بود چندتا فرم توش بذارن.
نواب حرصی نگاهش کرد.
-فازت چیه پولاد؟
پولاد لبخند هم نزد.
کسی که روز و شبش را گم کرده باشد نباید از او توقع دیگری داشت.
نواب رفت از بایگانی پرونده را بگیرد.
پولاد هم از منشی عذرخواهی کرد.
بیچاره توقع توبیخ بخاطر کار نکرده داشت.
وارد اتاقش شد.
خدا کند از طرف پلیس خبر خوشحال کننده ای بشنوند و امیدش ناامید نشود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_515
دقیقا همان شد که می خواست.
شب های تابستان خنک بود و دلباز!
عروسیشان می افتاد برای تیرماه.
همان اوایل تیرماه.
گلخانه شبیه همانی شد که می خواست.
قرار بود گلخانه را محل عروسی بکند.
میز و صندلی می گذاشتند.
اطراف هم گل و گلدان.
کمی متفاوت بودن بد نبود.
مطمئن بود کسی که بیشتر از همه استقبال می کند آیسوداست.
از گلخانه بیرون آمد.
درون دستش یک گلدان شمعدانی قرمز بود.
گلدان را صندلی عقب گذاشت و پشت فرمان نشست.
فصل آلوچه سبز بود و چاغاله بادام.
این خانم کوچولو هم عاشق هرچیزی که ترش مزه باشد.
سر راه برایش خرید.
حس خوبی می داد وقتی منتظرش بود.
وقتی دست پر به دیدنش می رفت.
وقتی می خندید.
چشمانش صیقلی می شد.
دلش پر می کشید.
جان به جانش کنند جان بود.
وارد کوچه شد.
چندتا پسربچه مشغول فوتبال بازی بودند.
بوق زد تا از جلوی ماشین کنار رفتند.
پیاده که شد با حسرت نگاهشان کرد.
هیچ وقت فرصت اینکه دوستی داشته باشد را نداشت.
اصلا مفهوم بازی کردن با هم سن و سال هایش برایش گنگ بود.
چون تمام وقتش درون عمارت بود.
سروکله زدن با آدم های پدرش...
بدون مادرش...
تنها پدرش که قدرتمندانه حمایتش کرد.
تنهایی زیادی شاخ و برگ داشت.
جلوی خانه ی حاج رضا ایستاد و در زد.
می دانست آیسودا باز می کند.
همین هم شد.
دکمه ی آیفون را نمی زد.
خودش می آمد درون حیاط و در را باز می کرد.
در که باز شد آیسودا با لبخند مقابلش ود.
-سلام آقا.
-سلام.
گلدان و ترشیجات را به سمتش گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_516
لباس زرد رنگی به تن داشت.
صورتش آرایش کرده بود.
-میخوای جایی بری؟
-نه، بیا تو.
پژمان پایش را درون حیاط گذاشت.
حاج رضا چندین بوته گل شب بو درون حیاط کاشته بود.
بویشان نفسگیر بود.
آیسودا با دیدن آلوچه و چاغاله ها هومی کشید.
-خیلی خوبه، دستت درد نکنه.
-نوش جان.
-خاله سلیم اینا مهمون دارن.
-کیه؟
-خواهر خاله سلیم.
پژمان ابرو بالا انداخت.
-اومدن؟
-نه تو راهن.
سفت دست پژمان را چسبید.
پژمان از حرکات غافلگیرانه اش خوشش می آمد.
ناغافل کلی عشق می ریخت.
زبان کلامی و حرکتیش یکی بود.
انگار یه جوری بخواهد دوست داشتنش را نشان بدهد.
-هی دختر...
-هوم...
-جان بگی برام قابل هضم تره.
آیسودا ریز خندید.
کاش چاله گونه داشت.
آن وقت انگشش را درون چال گونه اش فرو می کرد.
قربان صدقه ی لبخند پر و پیمانش می رفت.
هرچند حالا هم زیبا بود.
عین یک ملکه ی دوست داشتنی!
-جان، جان، جان...خوبه؟
دست دور گردن آیسودا انداخت.
-باید یکم چاق بشی.
آیسودا خندید.
-از این چاق تر؟
-60 کیلو که وزن نمیشه.
-برای من زیاده.
-چیزی ازت نمی مونه.
آیسودا خم شد.
شمعدانی را لبه ی بهارخواب گذاشت.
-بیا برات یه چای بریزم، کارا خوب پیش میره؟
از پله های جلوی بهارخواب بالا رفتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_517
-بد نیست.
-قبل از اینکه بیای سوفیا اینجا بود.بهت سلام رسوند.
-سلامت باشه.
کفش هایش را درآورد و همراه با آیسودا داخل شدند.
بوی خوب فسنجان می آمد.
دست پخت زن دایی سلیمه همیشه خوب بود.
-سلام زن دایی!
خاله سلیم درون آشپزخانه بود و دو سه تکه ی باقیمانده ی ظرف ها را آب می کشید.
-سلام پسرم، خوش اومدی.
-ممنونم.
آیسودا به آشپزخانه رفت.
ترشیجات را درون یک سبد ریخت و شست.
با کمی نمک و یک فنجان چای برای پژمان برگشت.
-رفته بودی گلخونه؟
-آره، یه سرکشی همیشگی.
کنارش نشست.
سینی را روی میز گذاشت.
-سری بعدی بگو باهات بیام.
-باشه.
پژمان چایش را برداشت و نوشید.
آیسودا هم پا روی پا انداخت.
دامن سفید رنگی به پا داشت.
به عمد کمی آن را بالا کشید.
سفیدی ساق پایش نمایان شد.
پژمان لبخند زد.
دیگر این دخترک شیطان را می شناخت.
همیشه سعی داشت اذیتش کند.
او هم به عمد توجهی نکرد.
-مهمون دارین زن دایی؟
-آره، خواهرم اینا میان.
-مزاحمتون نباشیم؟
-این حرفا چیه پسرم؟
آیسودا لبخند زد.
دامنش را مرتب کرد.
پژمان مچش را گرفته بود.
-امشب بریم بیرون؟
-آخه مهمون...
-شاید دوست داشته باشی شب های بهار قدم بزنی.
-عالیه ولی خاله سلیم دست تنهاس طفلی.
-هرجور دوس داری.
بلند شد.
-باید برم یه سر به ساختمون بزنم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز
#پارت57
با صدای باز شدن در دست از تخمه شکوندن برداشتم و به در زل زدم.
با دیدن امیر حافظ تخمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم
کفشاش رو از پاش در اورد و هر کدام را به یک سمت پرت کرد.
نیم نگاهی بهم انداخت و انگار که وجود خارجی ندارم به سمت اتاقش رفت که گفت?
_قبلنا مد بود یه سلامی میکردن
جوابمو نداد که هیچ،درو محکم به هم کوبید.
غلط نکنم یه مرگیش بود وگرنه امیر حافظ به این ریختو قیافه؟چشمای قرمز موهای به هم ریخته و لباس چروک...
هنوز تو شک قیافش بودم که در باز شد و صدای دادش از جا پریدم.
_تو قاب این رو شکوندی؟
به عکس توی دستش نگاه کردم و خونسرد گفتم
_اره از دستم افتاد مشکلیه
با خشم به سمتم اومد که از جام بلند شدم و گفتم
_دست به من بخوره شکایت میکنم ابروتو میبرم...
صورتم جمع شد که گفتم
_چه بوی گند الکلی میدی تو.خفم کردی....
چشماشو چند لحظه ای بست و نفس عمیقی کشید
داشت حس پیروزی بهم دست میداد که با پشت دست توی دهنم کوبید و عربدش به هوا رفت
_گوه خوردی دست به عکس اون زدی
با حرص نگاهش کردم و دستمو بالا بردم تا کارشو تلافی کنم
که مچ دستمو گرفت غرید.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
🔻دوستی دردسرساز
#پارت58
گوش کن هرزه خانم منو از ابرو نترسون...تا وقتی الی نباشه هیچی واسم مهم نیست.
مثل خودش جواب دادم
_اگه برم به الی حرفایی و بزنم که تا اخر عمرتو تو صورتت نگاهم نکنه چی؟
سکوتش یعنی جا خورد...ادامه دادم
_باهات دعوا ندارم اما خوشم ندارم تو خونه ای ک منم عکس زن دیگه ای باشه دارم باهات راه میام امیر حافظ نمیفهمی؟
قدمی بهش نزدیک شدم.دستمو دور گردنش انداختم و گفتم
_وقتی زن داری که ناکامت نمیزاره چکار داری به دخترای دیگه؟
خیره به چشمام زل زد خودم رو بهش چسبپوندم و گفتم
_واسه کی اینقدر داغون شدی؟دختری که اینقدر بهت بی اعتماده کا حاضر نشد حرفاتو گوش کنه.
چشماش قرمز بود...بیچاره...بایدن حرصش بگیره که بعد از کلی مخ زنی ناکام مونده.
روی پام بلند شدم و صورتمو به صورتش نزدیک کردم.دستم رو روی سینش گذاشتم راهو براش باز گذاشته بودم و هر لحظه منتظر حس کردن داغی لبهاش روی لبهام بودم که محکم به عقب پس زده شدم.
دستش رو لای موهای برد و کلافه داد زد
_تو با خودت چه فکری کردی که درد من بخاطر خوابیدن با الیه؟بچه جون مگه من هیجده سالمه؟
فکر کردی بد مستم که خر چهار عشوه ی تو بشم؟ همینجوری نزده برام میرقصی وای بحال اون روزی ک باهات بخوابم.
نفسش رو فوت کرد و ادامه داد
_هیچ وقت ازم توقع نداشته باش مثل باقی شوهرا بشم وقتی به زور خودت انداختی تو زندگیم.قصد داری از مردا انتقام بگیری اوکی فهمیدم اما عشوه خرکی هات رو من جداب نمیده من تن یه هرزه رو لمس نمیکنم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن و انتشار این کلیپ شاید بتوانید نجات دهنده جان انسانهای زیادی باشید .. 👌
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت کمک کردن به دوست و رفیق😂😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀