eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز خنده هاش که ته کشید با قدم های نامیزان به سمت حمام رفت در همون حال گفت: _عروسک سال میکنمت نگران نباش انگار این حرفو به خودش زد تا من... شونه ای بالا انداختم و مشغول تخمه شکستن خودم شدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ موبایل امیر از تو اتاق بلند شد. بی اعتنا مشغول تخمه خوردنم شدم اما مخاطب سیریش ولش نمیکرد. بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم...موبایلش روی تخت بود. نگاهم روی عکس الی مات موند و به اسمش نگاه کردم:خانوم من. الی بود که اینطدری تند تند زنگ می زد ؟ هه. منو بگو فک کردم خانوم قهر کرده نگو ساده دل تر از منه قبل از اینکه تلف بشه دکمه ی سبز رو زدم و تماس رو برقرار کردم. صدای ظریفش که معلوم بود گریه کرده توی گوشم پیچید _حافظ.خوبی؟معذرت میخوام من نمیخواستم جلوی جمع ناراحتت کنم.سهیل گفت مست کردی همش نگران بودم سالم رسیدی خونه...حالت خوبه؟ دنبال یک جواب کوبنده میگشتم که صدای بلند امیر از توی حموم اومد _حولم و بیار. لبخند بدجنسی روی لبم نشست گفتم _باشه عشقم لباس زیرتم بیارم؟ از لبخنده رو به پوکیدن بودم...با این وجود رل یه زن غیرتی بازی کردم وگفتم با شوهر من کاری داشتید بیچاره نمیتونست جواب بده خودم گفتم _اگه نگرانشی ک بگم حالش خوب خوبه...خیلی وقتم هست برگشته الانم حمومه. با اجازت برم حولشو بدم. میدونستم اینقدر کپ کرده که جواب نمیده برای همینه که قطع کردم دست به کمر زدم. ادم بد جنسی شده بودم اما...بدجنس نبودم دلم برای الی سوخت اما می ارزید ب کله پا مردن جنس مذکر. 😍👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️از قسمت اول آیسودا جلویش را نگرفت. پژمان هم بلند شد و رفت. یکی از آلوچه سبزها را برداشت. درون نمک آغشته کرد و درون دهانش گذاشت. طعم ترش و شور درون دهان بذاقش را به شدت ترشح کرد. با لذت هومی کشید. بهار فصل عشق بازی بود. کاش همه ی فصل ها بهار بودند. ** -چی میگی سوفیا؟ -بیا دیگه آسو، مسخره بازی در نیار. حرصی نگاهش کرد. -مخت پاره سنگ برداشته؟ میفهمی پژمان بفهمه زنده به گورم می کنه؟ -از کجا قراره بفهمه؟ برای سوفیا توضیح دادن آب در هاون کوبیدن بود. -سوفیا من نمیام. -تو غلط می کنی. پوزخندی به او زد. -گفتم نمیام، حرفمم تکرار نمیشه. از کنار انارها گذشت. لبه ی بهارخواب نشست. -آسو خر نشو. -فعلا تویی که خری. سوفیا حرصی گفت: این همه آدم میرن دیدن دوس پسرشون هیچ اشکالی نداره، من برم عیبه؟ -برو، مگه من گفتم نرو، گفتم من نمیام. -چرا؟ -چندبار توضیح بدم؟ -از وقتی با پژمان صیغه کردین خیلی شوهری شدی. خنده اش گرفت. معلوم بود آمپر جسبانده. -باشه هرچی تو میگی. سوفیا دستش را در هوا تکان داد. -برو بابا. بدون اینکه منتظر حرفی از آیسودا باشه از خانه ی حاج رضا رفت. آیسودا متعجب به رفتنش نگاه کرد. این دختر چرا این همه دیوانه بود؟ معلوم نبود چه مرگش است؟ همه اش می خواست پاچه بگیرد. سرش را به چپ و راست تکان داد. سوفیا اصلا و ابدا پژمان و اخلاقیات خاصش را نمی شناخت. وگرنه این همه پافشاری نمی کرد. پژمان خوب بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول خوب بود. خوب بود. اما امان از روزی که سگ شود. به بزرگ و کوچک رحم نمی کند. تر و خشک را با هم می سوزاند. اگر تمام این مدت با تمام نخواستن آیسودا تحملش کرد. سر عشق و عاشقیش ماند پ. محض این بود که مطمئن بود آیسودا با کسی نیست. دوست پسری نداشته. اگر پای پولاد وسط بیاید. همه چیز خراب می شد. خدا کنه که همه چیز خراب نشود. بهم نریزد. خدا کند پولاد هیچ وقت سر راه زندگیش قرار نگیرد. وگرنه مطمئن نبود پژمان چه بلایی سرشان می آورد. مرد آرام و مهربان این روزها می توانست خیلی راحت به یک آتشفشان با گدازه تبدیل شود. ابدا نمی خواست کسی باشد که در این آتش می سوزد. پوفی کشید و از جایش بلند شد. نمی دانست چرا به مردی که با سوفیا اعتماد ندارد. نگاهش یک جوری بود. چیز ناشناخته ای درون چشمانش می جوشید. کاش هیچ وقت سوفیا ندیده بودش. حرف گوش کن هم نیست. آنقدر یکدنده است که فقط به کارها و رفتارهای خودش توجه می کند. خدا کند فقط سرش به سنگ نخورد. به این وضعیت اصلا احساس خوبی نداشت. وارد خانه شد. خاله سلیم نبودش. کم کم نیمه ی شعبان نزدیک می شد. خاله سلیم آش رشته نذری داشت. با حاج رضا رفته بود سبزی و حبوبات بخرند. قرار بود امشب خانم های همسایه برای کمک بیایند. خاله سلیم سبزی را با دست خورد کردن بیشتر دوست داشت. برای همین چندین کیلو سبزی را میخواست همه کمک کنند. حیاط و بهار خواب را آب و جارو کرده بود. هوا عالی بود. می توانستند درون حیاط بنشیند و سبزی پاک کنند. خصوصا که بوی شب بوها غوغا می کرد. باید فکری برای شام هم می کرد. حوصله ی سوفیا را هم نداشت که زنگ بزند. برود هرکسی را می خواهد ببیند. او خودش را درون دردسر نمی انداخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️💛♥️💛♥️💛♥️💛♥️💛 ♨️ : 🔰شوهرم چشم چرونه بارها هم خيانت کرده و ميکنه چيکارکنم؟ ✍️ : ✅رفتار هر انسانى متأثر از ويژگىهاى شخصيتى او است، اگر روح تقوا بر شخصيت فردى حاكم باشد، رفتار او نيز رنگ معنوى اخلاقى دارد و نگاه كردن از اين قاعده مستثنا نيست بنابراين كنترل چشم تابعى از روح تقوا است كه اگر در آدمى پديدار شد، به تبع آن كنترل چشم نيز به دنبال آن خواهد آمد. راهى كه گناه نكردن را در طول زندگى تضمين كند، براى افراد عادى بشر سهل نيست؛ زيرا انسان موجودى مختار و داراى تمايلات گوناگون است. در عين حال با عزمى آهنين و مبارزهاى دائمى و تدريجى با نفس، مىتوان به چنين جايگاه رفيعى دست يافت. شرايط محيطي نيز تأثير زيادي در رفتارهاي انساني دارد. قطعا حضور همسر شما در كشوري اسلامي با ظاهري مقيدتر به آموزه‌هاي دين، رفتاري متفاوت از آنچه در كشور غير اسلامي است را درپي دارد. اين نكته اساسي‌ را بايد در نظر داشته باشيد كه با اين فرض كه نگاه او، شهوت آلود باشد (كه اين مطلب براي شما هم ثابت نيست) شما در جايگاه آمر به معروف و ناهي از منكر هستيد؛ نه كسي كه بخاطر گناه ديگري، سوهاني باشد براي از بين بردن توان روحي و جسمي خود و طرف مقابل. نهي از منكر نيز داري مراحل خاص خود است كه قطعا شما فراتر از آن، وظيفه‌اي نخواهيد داشت. شما ابراز ناخشنودي خود را از اين امر هم با ناراحتي و هم با تذكرات رفتاري و كلامي ابراز داشته‌ايد. حق برخورد فيزيكي هم نداريد. پس بايد چه كنيد: 1. هرگز در اين مورد در مقابل ديگران با او صحبت نكنيد و تذكر ندهيد. 2. اين مطلب را با نزديكان خود درميان نگذاريد، مگر افراد رازداري و آگاهي كه بتوانند روي همسر شما تاثير داشته باشند و او را از اين رفتار بازدارند؛ آنهم بصورتي كه نفهمد شما با نفر سوم صحبت كرده‌ايد. 3. وظايف خود را به عنوان همسر به خوبي انجام دهيد. 4. رابطه عاطفي خود را با همسرتان گسترش دهيد. (در صورت ابراز تمايل در مكاتبات بعدي، آنها را تقديم نگاهتان خواهيم نمود) 5. به ظاهر خود در خانه و هنگام حضور او برسيد. آنگونه آرايش كنيد و لباس بپوشيد كه او دوست دارد. 6. به بهانه‌هاي مختلف او را از ديدن فيلمهاي مذكور بازداريد؛ مثلا به ديدار دوستان مورد اعتماد برويد، فيلم مناسبي تهيه كنيد و با هم ببينيد و ... 7. در موقعيت‌هاي مناسب عاطفي، با لحني آرام به او تذكر دهيد و هرگز در اين مورد با او مشاجره نكنيد. 8. احتمالا مجالسي مذهبي هم وجود دارد كه بتوانيد در انها حضور يابيد. اگر همسرتان امتناع مي نمايد مي‌توانيد از مسوولين چنين مجالسي بخواهيد كه به بهانه كمك در موقعيتي كه همسرتان در آن تبحر دارد يا علاقمند است، او را به چنين محافلي بكشانند. 9. او را تشويق به مطالعه پيوسته در عوالم پس از مرگ و احوال برزح و قيامت نماييد. 10. او را به انجام فرايض ديني (بويژه نماز) ترغيب نماييد. 11. سعي كنيد ارتباط جنسي خود را متنوع و بيشتر نماييد. 12. خود شما نيز مواقب ارتباطات كلامي و بصري خود در مقابل نامحرم باشيد تا بهانه‌اي براي او نباشد. 13. نصب تصاوير معنوي در خانه نيز (در صورتي كه به تنش با او نمي‌انجامد) مفيد است. 14. در روايتى از امام عسكرى(ع) آمده است: «برگرداندن صاحب عادت از عادتش مانند معجزه است». بحارالانوار، ج14، ص 38. پس صبور باشيد و در اين راه از توكل به خدا و توسل به ائمه (عليهم السلام) غافل نشويد. +موفق باشید. 💛♥️💛♥️💛♥️💛♥️💛♥️ 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
❌این افراد مصرف نکنند❌ ▪️کسانی که دچار دردهای استخوانی هستند ▪️مشکلات گوارشی دارند ▪️کم حافظه هستند 🔹دارای طبع سردی هستند ✍️بهتر است تا مدتی از مصرف ماست پرهیز کنند! 💠و حتما ماست را با یا مصرف کنید http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنون جنسی یزیدیان زمان!! #دختران مبدل شده به #عروسکهای جنسی ! حتما ببینید بسیار جالبه!🔞 🔥 #جهالت و #شقاوت تا کجا 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
مراحل درست کردن این آویز خوشگل به این صورت هست که نخ کاموا رو به چسب چوب رقیق شده با آب آغشته میکنیم و دور یه بادکنک میپیچونیم بطوریکه یک گوی با نخ ها درست بشه بعد میذاریم نخ ها خشک بشن و بعد از چند ساعت باد بادکنک رو خالی میکنیم و گوی ما آماده هست. http://eitaa.com/cognizable_wan
امیرمومنان علی ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ  فرمـود در حضـور هـفت گـروه ، هـفت کار را مخفی کـن تا گـردی: اول ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿـﺮ ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلـت ﻧـﺰﻥ. دوم ﺩﺭ ﺣﻀـﻮﺭ ﺑﯿﻤـﺎﺭ ، ﺳـﻼﻣـﺘﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑـﻪ ﺭﺧـﺶ ﻧﮑـﺶ سوم ﺩﺭﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ، ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ چهارم ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼـﻪ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن پنجم ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﻤﺎﯾﯽ نکن. ششم ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ ﺍﺯ ﺑﭽـﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ. هفتم ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ یتیم، ﺍﺯ ﻭﻣـﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ. ﺗﺤﻒﺍﻟﻌﻘﻮﻝ آدم‌ ها ساعت شنی نیستند که هر بار سر و تهشــان کنیـم و دوبـاره از اول شــروع شوند؛ آدم‌ها گاهی تمام میشوند. مراقب دل آدمها باشیم‌. بعضی دلها زود میشکنه 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حیات_وحش ⁉️ چرا فلامینگو ها صورتی اند؟ ✅ فلامینگو ها پرندگانی هستند که معمولا به رنگ صورتی یا نارنجی دیده می شوند. آن ها اغلب از موجودات معلق موجود در آب ها تغذیه می کنند و پاهای بلندشان در جستجوی شکار در آب های عمیق است. گروهی از فلامینگو ها از جلبک های دریایی ، سیانو باکترها و گیاهان تک سلولی تغذیه می کنند و گروه دیگری موجودات بزرگ تری چون حشرات ، بی مهرگان و ماهی های کوچک را طعمه خود قرار می دهند‌. فلامینگو ها بر اساس موادی که از آن ها تغذیه می کنند می توانند به رنگ های صورتی ، نارنجی ، خاکستری یا سفید باشند. جلبک ها و سخت پوستانی که این پرندگان از آن ها تغذیه می کنند رنگدانه های کاروتنوئید دارند. جالب است بدانید جلبک های سبز - آبی و میگوهای ساکن آب های شور که پرندگان از آنها تغذیه می کنند حاوی بیشترین مقدار از این رنگدانه ها هستند. آنزیم های موجود در کبد فلامینگو ها رنگدانه های کاروتنوئید را که وارد بدن آنها شده است تجزیه کرده و از تجزیه این رنگدانه ها مولکول هایی به رنگ های صورتی و نارنجی به وجود می آید که در بال ها ، منقار و پاهای این پرندگان رسوب می کند. به همین دلیل معمولا گروهی از فلامینگو ها که از جلبک ها تغذیه می کنند در مقایسه با فلامینگو هایی که جانوران کوچک ساکن آب ها را شکار می کنند بسیار پر رنگ تر هستند. فلامینگو هایی که سر از تخم بیرون می آورند پرهایی به رنگ خاکستری دارند و به تدریج بر اساس مواد غذایی ای که از آنها تغذیه میکنند رنگشان تغییر خواهد کرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷بزرگترین ضرر بی نمازی: 🌷ومن یعش عن ذکرالرحمن، نقیض له شیطانا فهو له قرین، وانهم لیصدونهم عن السبیل ویحسبون آنهم مهتدون‌.۳۵ تا۳۷ زخرف هرکس پشت به خدا کند،شیطان همدمش میشود، اوراازراه خدا دور ترمیکند وخیال میکندمسیرش درست است نام کانال رالمس کنید http://eitaa.com/cognizable_wan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد. و اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده ی کوچ شدند؛ زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد. وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم، مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده ی وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند. مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود👌🏻 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
▪ #جانم_امام_جواد_ع ▪سلام ما به رخ ▪انور امام جواد(ع) ▪درود ما، به ▪تن اطهرامام جواد(ع) ▪غريب بود و ▪غريبانه جان سپرد ▪و نبودكسى به وادى غم ▪ياور امام جواد(ع) ▪شهادت امام جواد(ع) ▪ تسلیت باد Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
♥️از قسمت اول درمانده بود. پژمان کاملا درکش می کرد. خودش هم وقتی آیسودا را نداشت درمانده شده بود. پس حال مردی که رقیب جدی در تجارتش بود اصلا عجیب و غریب نبود. -چی شده؟ -یک ماهه میگردن پیدا نمیشه. -چرا بی خیالش نمیشی؟ متعجب به پژمان نگاه کرد. -تو بی خیال میشیدی؟ سوال ساده ای بود. با یک جواب ساده. -نه! -پس شبیه همدیگه هستیم. -من نمی دونم قراره از کجا شروع کنی. -عکسش رو دارم، با اسم و فامیلش، بلاخره می تونی کمکم کنی. پژمان پوفی کشید. خودش را درون دردسر انداخته بود. او آیسودا را هم به زور پیدا کرد. وای به حال این دختری که پولاد از او حرف می زد. پولاد عکسی را از جیبش درآورد. مقابل پژمان گذاشت. نگاه پژمان پایین آمد و روی عکس افتاد. دختری که درون عکس بود با آن لبخند دلکش... دستش زیر میز مشت شد. -آیسودا راغب. -این عکس... -مال چهار پنج سال پیشه، الان ازش عکسی ندارم. -خب... -باهم همکلاس بودیم، دیوونه وار همو می خواستیم ولی یهو رفت بخاطر مادرش دیگه برنگشت تا چند ماه پیش... پژمان به زور آب دهانش را قورت داد تا همین الان پولاد را نکشد. به ولا که خونش را می ریخت. -تمام روز و شبمون با هم بود، با هم نفس می کشیدیم... -بسه، چندماه پیش چی شد؟ پولاد نگاهی به پژمان و صورت سرخش انداخت. -از دست یکی فرار می کرد، چند روزی خونه ام بود ولی از اونجا هم رفت، البته تقصیر گندی که خودم زدم بودم. -چیکار کردی؟ پولاد متعجب پرسید: چی شده؟ خوبی؟ تن صدای پژمان بالا رفت. -چیکار کردی؟ -چته پژمان نوین؟ -جوابمو بده! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پولاد متعجب بود. این تغییر رویه کاملا غیرعادی بود. اصلا درک نمی کرد چرا حال و هوای پژمان یک هو ابری شد. رعد و برقش دامن او را نگیرد. پژمان عکس را چنگ زد. -هی پسر... -خفه شو. پژمان از جایش بلند شد. پولاد هم فورا بلند شد و بازویش را گرفت. -چی شده؟ با خشم یقه ی پولاد را گرفت. -این دختر، زن منه. شوک به پولاد وارد شد. دستش شل شد و کنارش افتاد. -چی؟! پژمان با عکس درون دستش فورا از پله های کافی شاپ پایین آمد. دیگر تحمل ریخت و قیافه ی پولاد را نداشت. یک کلام دیگر حرف می زنم دکور صورتش را از ریخت می انداخت. باید آیسودا را می دید. حس می کرد در حال انفجار است. شاید هم در حال مردن! زنش... کسی که تمام مدت فکر می کرد معصوم به تمام معناست... هرزگی هایش را کرده. تفاله هایش نسیب او شده بود. تفاله ی مردی که خودش را شیدا نشان می داد. نشانشان می داد. هزار بار از آیسودا پرسید مردی در زندگیش بوده یا نه؟ هر بار گفته بود نه! هر بار جواب قانع کننده ای نداد. نگو، خانم لذت هایش را برده. جولان هایش را داده. ته مانده هایش به او رسید. وقتی چهارسال را در این شهر بی در و پیکر طی کرد. سوار ماشینش شد. حال و احوال پولاد هم اصلا برایش مهم نبود. او را هم آدم می کرد. یک شب که مهمان نوچه هایش شود می فهمید دنیا چند رنگ است. به زمینش می زد. تمام دار و ندارش را می گرفت. ولی اول تکلیفش را با آیسودا روشن می کرد. آن چند روز... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ﻭﻗﺘﺎ ﻻﺯﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ .... ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﭘﺸﺘﺘﻦ ... ﮐﯿﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ ... ﮐﯿﺎ ﻣﯿﺮﻥ ... ﮐﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﻣﯿﻤﻮﻧﻦ!!! ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﯽ ... ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ... ﮐﯿﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﭙﺎﺷﻦ ... ﮐﯿﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ... ﮐﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ ... ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺩﻥ ... ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﺸﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﯽ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!! ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ... ﻭ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ ... ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ!!! ﮐﯿﺎ ﺧﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ.......... ﮐﯿﺎ ﻧﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ............ ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ..........💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دررسرساز حالا میای یا ن؟ لیوان ابلیمو رو مزه نزه کردم و نوشتم _باشه فقط یک ساعت تندجوابش اومد. باشه عشقم میام دنبالت پوزخندی زدم و نوشتم _لازم نیست ادرس بده خودم میام . به ثانیه طول نکشید ک زنگ زد،ریجکت کردم ک پیام داد _هنوز دلخوری خانومم؟بابا میخوام برات جبران کنم دیگه بیام دنبالت؟ جوابشو ندادم چند دقیقه بعد ادرسو فرستاد و پایینش نوشت _بفرما لج باز خانم... لیوان ابلیمو رو سر کشیدم و بلند شدم. امشب تولد یکی از دوستای پوریا بود تو یه کافی شاپ بزرگ...از صبح پیله کرده بود که باهاش برم...از همون اول قصد داشتم برم امازمانی که حسابی زجر کشش کردم. به سمت کمد رفتم و مانتوی جلو باز بنفشم رو برداشتم. شومیز سفیدی برای زیرش انتخاب کردم با شلواری از ست مانتو یک ساعت بعد حاظر و اماده نگاهی توی اینه به خودم انداختم.یادداشتی برای امیر نوشتم که تولد یکی از دوستامه و بعد از زنگ زدن به تاکسی از خونه بیرون زدم. کافی شاپ زیاد دور نبود اما بخاطر ترافیک سنگین نیم ساعت دیرتر از زمانی که قول دادم رسیدم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم پوریا که چشمش به در بود با دیدن من بلند شد و به سمتم اومد. بی تعارف دستش رو دور کمرم انداخت و گفت _خوش اومدی عشقم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
دوستی دردسرساز جوابشو با یه لبخند کوتاه دادم. خم شد و کنار گوشم گفت: _خیلی خوشگل شدی قدمی ازش فاصله گرفتم و گفتم _ممنون با پرویی دستش رو روی گودی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد. سر یه میز دونفره نشستیم که گفت _خوشحالم که اومدی لب باز کردم که چیزی بگم اما با دیدن چهره ی اشنایی ماتم برد الی تکیه زده بود به دیوار در حال بگو بخند با یه پسر جوانی بود. لبخند موذی روی لبم نشست.تحویل بگیر امیرخان.عشقت دو روزه کفتر جلد بوم دیگه ای شد. صدای پوریا نگاهم رو به سمت خودش کشوند. _حواست با منه ک ترنج؟با خانوادت که چیزی نگفتی؟ در حالی که حواسم پیش الی بود گفتم _نه نگفتم اروم موبایلمو در اوردم.مطمئنم که امیرحافظ بدش نمیومد که این صحنه رو ببینه. روی دوربین موبایلم رفتم وقتی سر بلند کردم خشکم زد. خودش بود.خود امیر بود که کنار الی ایستاده بود... اخم ریزی بین ابروهام افتاد وقتی دیدم چطوری دست دور کمرش حلقه کرده. الی خودش رو پس کشید و امیر نگاه معناداری بهش انداخت به ظاهر گوشم به پوریا بود اما تمام حواسم رو به اونا دارم. چند دقیقه بعد پسر از جمعشون خارج شد. امیر با اخم های درهم چیزی،به الی گفت که اون هم با سر تقی جوابش رو داد. نفهمیدم چی گفت اما حرفش امیر رو خیلی اعصبانی کرد مچ دست الی رو گرفت و دنبال خودش کشوند. با نگاهم دنبالشون کردم و نگاهم روی تابلویی مات موند. _سرویس بهداشتی تیز از جام بلند شدم که پوریا گفت _کجا میری جواب دادم _میرم دستامو میشورم میام بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت دیوارکی رفتم که لحظه ای یش امیر و الی پشتش مخفی شده بودن 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
ماشین پدر فوت شده برخی از افراد گمان می کنند ماشین پدر فوت شده، جزو حَبْوه محسوب شده و به پسر بزرگ می رسد. در حالی که ماشين و يا مرکب ديگر جزو حَبْوه نيست و جزو ميراث حساب مى‌شود و به همه ورّاث تعلق دارد.1 تعریف حَبْوه: بخشی از دارایی مرد متوفی که پیش از تقسیم ارث میان وارثان، به بزرگ‌ترین پسرش می‌رسد. 1. استفتاء از دفتر آیت الله العظمی خامنه ای 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
مطمئن بود با پولاد رابطه داشته. زیر دلش زده و بعد هم رهایش کرد... کوهی از آشتفشان بود. خون خونش را می خورد. اصلا نمی فهمید با چه سرعتی رانندگی می کند. اگر تصادف هم می کرد حالیش نبود. سرش پر بود از سوال! او زن باکره می خواست. آیسودا باکره بود. قابت کرد. اما روحش باکره نبود. مرد دیگری درونش جای داشت. می مرد بهتر بود. کاش می مرد. کاش نمی دید. بلاخره وقتی وارد کوچه شد از توپ بازی پسربچه ها عصبی شد. دستش را روی بوق گذاشت و رها هم نکرد. خودش می فهمید دیوانه شده. بچه ها از جلویش کنار رفتند. او هم ماشین را جلوی خانه ی حاج رضا پارک کرد. پیاده شد و دست روی زنگ گذاشت. طولی نکشید که آیسودا با چهره ای خندان در را به رویش باز کرد. -سلام، خوش اومدی. داخل خانه شد. مچ دستش را گرفت و به سمت بهارخواب کشاند. آیسودا شوکه و ترسیده گفت: چی شده؟! پژمان جوابش را نداد. فقط او را به سمت خانه کشاند. با هول و لا جلوی در کفش هایش را بیرون آورد. آیسودا واقعا ترسیده بود. آن روی پژمان را درون عمارت زیاد دیده بود. ولی حالا... نزدیک بود قبض روح شود. خاله سلیم درون آشپزخانه بود. -سلام پسرم. پژمان حتی جواب سلام خاله سلیم را هم نداد. فقط در اتاق خواب را باز کرد و آیسودا را به داخل پرت کرد. خودش هم داخل شد و در را بهم کوبید. -چی شده پژمان؟ پژمان داد زد: خفه شو، خفه شو. عکسی که درون جیبش مچاله شده بود را درآورد و روی آیسودا پرت کرد. -قرار بود کی بفهمم ها؟ کی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا در حالی که می لرزید خم شد و عکس را از جلوی پایش برداشت. عکس را صاف کرد و نگاه کرد. انگار دنیا روی سرش آوار شد. این عکس برای 5 سال پیش بود. پولاد گرفته بود. درون میدان امام وقتی قدم می زدند. اشکش داشت در می آمد. -کی؟ قرار بود کی بگی؟ -پژمان گوش کن... -من خرم ها؟ چهارسال تو عمارت مخفی کردی، اینجا هم مخفی کردی، همین که فرار کردی رفتی پیشش نه؟ گلی که میخواستی بهت داد؟ بغض ته گلویش مشت شد. -بخدا اینجوری نیست. -خودش گفت، لازم نیست تو بگی... -پولاد؟! -خوبه که هنوز اسمش یادته؟ می دونی که چند ماه دنبال پیدا کردنته... به سمت پژمان قدم برداشت. -بخدا اونجوری نیست که تو فکر می کنی. دستش را جلو برد تا بازوی پژمان را بگیرد. ولی پژمان محکم زیر دستش زد. ضربه آنقدر شدید بود که آیسودا آخش درآمد. پژمان کلافه و عصبی تکان خورد. برگشت ببیند بلایی سرش نیاورده؟ با دیدن چهره ی اشکی آیسودا دلش گرفت. صدای در اتاق آمد. -چی شده بچه ها؟ پژمان گفت: خودمون حلش می کنیم زن دایی! آیسودا در حالی که گریه می کرد گفت: به خدا کاری نکردیم. پژمان حالیش نبود. منطق را قی کرده بود. فقط به سمت آیسودا رفت. دست چپش را محکم گرفت. آیسودا بدون اینکه بفهمد حلقه درون دستش کشیده شد. پژمان حلقه را بالا آورد. -تو لیاقتش رو نداشتی، اگه بلایی سرت نمیارم چون به مامانت قول دادم، وگرنه... ادامه نداد. آیسودا با صدای بلندی هق زد. -پژمان... -تموم شد. واقعا هم تمامش کرد. بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون زد. آیسودا با همان صورت اشکی به دنبالش دوید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
خواستند یوسف را بکشند ، یوسف نمرد خواستند او را بفروشند که برده شود ، پادشاه شد. خواستند محبتش از دل پدرخارج شود ، محبتش بیشتر شد از نقشه های بشر نباید دلهره داشت ؛ چرا که اراده ی خداوند بالاتر از هر اراده ای است یوسف میدانست تمام درها بسته هستند ، اما بخاطر خدا حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد... اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد، اگر ته چاه مشکلات موندی ؛ نگران نباش به دنبال درهای بسته برو ، چون خدای تو و یوسف یکیست👌 #همیشه_امیدت_به_خدا_باشه http://eitaa.com/cognizable_wan
💛💛💛 👈 ✍کودکی با پای برهـنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کــــرد... زنی در حال عبـــور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فـروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خــودت باش! کودک پرسید: 👌ببخشید خانم شما خـــدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنـــده های خدا هستم کودک گفت: میدانستم با او دارید! http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️ ♦️از نو شروع کنید. 🍃در اوایل آشنایی که زوجها تازه به هم رسیده اند همه چیز تازه و هيجان انگیز است و هر یک از آنان کاستی‌های طرف مقابل را نادیده می‌گیرد، اما پس از مدتی عيب جويي و غر زدن آغاز می‌شود و عبارت: 🔰 "عزیزم چقدر خوشگل شدی" جاي خود را به ❌ "این لباس چیه پوشیدی ؟" یا ❌ "این چه سرو وضعيه برای خودت درست کردی" 🍃اگر اين عبارتها به گوش شما آشناست. و رابطه اتان دچار چنين وضعيتي شده است، باید هر دوی شما دست به دست هم دهید و چاره‌ای برای آن بیاندیشید 🌧❄️♥️🌧❄️ 👫http://eitaa.com/cognizable_wan ♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
#فیزیک‌ ⁉تا بحال اين سوال برايتان تداعی نشده است كه وقتی در اتاقی كه هيچ منفذی ندارد، ناگهان لامپ را خاموش می كنيد، نور فضای اتاق به كجا می رود و چرا اتاق تاريك می شود؟ ✅ اولا فضای اتاق را به اين دليل روشن می بينيم كه ذرات درون فضای اتاق به مانند عدسی رفتار می كنند و باعث شكست و پخش شدن نور می شوند و باعث ميشود اتاق كاملا روشن شود. واقعيت امر اين است كه نور هم خاصيت ذره ای دارد و هم خاصيت موج گونه. وقتی شما سنگی را در آب می اندازيد درون آب موجی ايجاد ميشود با شعاع های متفاوت. هرچقدر اين شعاع ها بزرگ و بزرگتر ميشوند، سطح انرژی شان كم و كمتر ميشود و كم رمق تر بنظر ميرسند. وقتی منبع نور كه همان لامپ می باشد قطع ميشود، بعلت اينكه امواج نور به در و ديوار و ذرات درون اتاق برخورد می كنند سطح انرژی شان كم و كمتر می شود. حتما ميدانيد كه طيف نور مرئی از بنفش و آبی كه دارای بالاترين سطح انرژی هستند شروع شده و به طيف قرمز كه داراي كمترين سطح انرژی است ختم ميشود. به همين دليل در اثر برخورد ذرات فوتون با ذرات فضای اتاق و مانع های مختلف، آنقدر سطح انرژی شان كم شده كه حتی از طيف نور مرئی خارج و به مادون قرمز می رسد. درون اتاق نور وجود دارد و از بين نرفته است بلکه ما قادر به ديدن آن نيستيم. http://eitaa.com/cognizable_wan
مغز در هنگام خواب رفلکس عطسه کردن را غیر‌فعال می‌کند و اگر در محیط خواب شما عوامل عطسه ٱوری مثل گرد و غبار، پر یا موی حیوانات خانگی وجود داشته باشد، بعد از بیدار شدن عطسه خواهید کرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃🌟🍃🌺🍃🌟🍃 فوق العاده زیباست این متن👌❤️ در عالم کودکي به مادرم قول دادم که هميشه هيچ کس را بيشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسيد و گفت: «نمي‌تواني عزيزم!» گفتم: «مي‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بيشتر دوست دارم.» مادر گفت: «يکي مي‌آيد که نمي‌تواني مرا بيشتر از او دوست داشته باشي.» نوجوان که شدم دوستي عزيز داشتم ولي خوب که فکر مي‌کردم مادرم را بيشتر دوست داشتم. معلمي داشتم که شيفته‌اش بودم ولي نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خيال کردم نمي‌توانم به قول کودکي‌ام عمل کنم ولي وقتي پيش خودم گفتم: «کدام يک را بيشتر دوست داري؟» باز در ته دلم اين مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و يکي آمد. يکي که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادماني خنديد و گفت: «ديدي نتوانستي.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنيا بيشتر مي‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمي‌خواستم و نمي‌توانستم به قول دوران کودکي‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم ❣http://eitaa.com/cognizable_wan
#امام_جواد عليه السلام: مَنِ استَحسَنَ قَبيحاً كان شَريكاً فيه هر كس كار زشتى را نيك شمارد، در آن كار شريك باشد. #میزان_الحکمه، جلد7 صفحه340
🌷امام جواد ع فرمودند: 🌷المؤمن یحتاج الی ثلاث خصال توفیق من الله وواعظ من نفسه وقبول ممن ینصحه 🌷مؤمن به ۳ صفت نیاز دارد ۱ توفیق ازخدا ۲.نصیحت کننده درونی ۳. نصیحت پذیری 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در بسیاری از مواقع، هنگام بروز "سکته مغــــزی" ما حتی متوجه علایم سکته نمیشویم و تصور میکنیم بیمار فشارش افتاده و دنبال آب قند میرویم و همین تعلل منجر به فاجعه ای جبران ناپذیر میشود ! + این کلیپ به شما کمک میکنه با تشخیص به موقع، جان عزیزانتون رو نجات بدید! حتما تا آخر ببینید و دیگران رو هم مطلع کنید Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
💢هتل وحشت💢 هتل وحشت یکی از نقاط رعب آور جهان است که جست و جوگران ترس و وحشت حتما به آنجا می روند. این هتل در شهر لاس وگاس ساخته شده و مساحت آن به ۱۳۹۳ متر مربع می رسد.ساخت این هتل ۱۰ میلیون دلار هزینه داشت اما سازندگان آن معتقدند که هزینه صرف شده برای این هتل به ترس و وحشت ایجاد شده در آن می ارزد.راهروهای این هتل تا جایی که امکان دارد به شکل قدیمی و کهنه ساخته شده و درهای اتاق های آنها به صورت آهنی و به بدترین شکل ممکن طراحی شده است افرادی که در این هتل ساکن می شوند هرگونه ترس و وحشت را به جان می خرند. فضای هتل طوری طراحی شده که ترس و وحشت را به بازدیدکننده انتقال می دهد. آینه های دستشویی این هتل همگی خون آلود است و حتی در گوشه و کنار رختشویخانه آن تکه هایی از پوست مصنوعی انسان دیده می شود. جالب اینجاست که بعضی از مشتاقان ترس و وحشت، جشن های عروسی خود را نیز در این هتل ترسناک برپا می کنند. ⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
خاله سلیم وسط سالن ایستاده بود و متعجب و ترسیده نگاهشان می کرد. آیسودا دم بهارخواب که داشت کفش هایش را می پوشید جلویش زانو زد. مچ دستش را گرفت. با گریه گفت:تورو خدا گوش کن، بخدا هیچی نشده، بخدا راست میگم... نمی خواست گوش کند. گریه هایش را ببیند. التماس کردنش... مچ دستش را کشید. حرفی نزد. حرفی نمانده بود که بزند. آیسودا همه چیز را بهم ریخته بود. باورهایش که خراب شود یعنی کیش و مات. ماندنش بی فایده بود. به سرعت از حیاط بیرون زد. در حالی که صدای زجه های آیسودا را تا درون کوچه می شنید. خاله سلیم با عجله بیرون آورد. زیر بغل آیسودا را گرفت. -چی شده؟ چی شد؟ آیسودا دست چپ لرزانش را بالا آورد. جای خالی حلقه را نشانش داد. -تمومش کرد، تمومش کرد. خاله سلیم با چشمانی گرد نگاهش کرد. یکهو چه شد؟ همه چیز که در نهایت خوبی و عشق داشت پیش می رفت. دو ماه دیگر عروسیشان بود. آیسودا از شدت دیوانگی جیغ می زد. موهای سر خودش را می کشید. انگار واقعا عزیزی را ازز دست داده باشد. خاله سلیم به زور بلندش کرد و داخل بردش! در را بست تا صدایش بیرون نرود. باید فورا به حاج رضا زنگ می زد. این قضیه باید درست می شد. آیسودا را کنار دیوار نشاند. رفت تا برایش آب قند بیاورد. پژمان داشت چه بلایی سر این دختر می آورد؟ اصلا این مرد دنبال چه بود؟ برای آیسودا آب قند آورد. ولی نمی خورد. به زور جرعه ای درون دهانش ریخت. بلند شد. از تلفن خانه شماره ی حاج رضا را گرفت. به محض وصل شدن، گفت: کجایی رضا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -فروشگاهم، چی شده؟ -خودتو برسون خونه، نمی دونم پژمان چش بود، همه چیز بهم خورده. -یعنی چی؟ -ما هم موندیم. -الان میام. خاله سلیم تلفن را قطع کرد. دوباره به سمت آیسودا برگشت. کنارش نشست. ظاهرا کمی آرامتر شده بود. حالا ریز ریز اشک می ریخت. حرفی هم نمی زد. انگار دق کرده باشد. محکم بغلش کرد. -داییت درستش می کنه. آیسودا حرفی نزد. چه می گفت؟ از خریت خودش خراب شد. شاید اگر از او گفته بود... از آن پولاد لعنتی نشنیده بود... اصلا پولاد چه ربطی به پژمان داشت؟ کجا دیده بودش؟ اصلا نمی فهمید. در این شهر درندشت... دقیقا باید این دو نفر به هم برخورد کنند؟ نکنه پژمان در مورد گذشته اش تحقیق کرده؟ آن اسم هایی که درون پاکت بود؟ خدا خودش رحم کند. نکند بلایی سر پولاد بیاورد؟ هرچند دیگر مهم هم نبود. مهم پژمان بود که درون دردسر نیفتد. -آروم شدی دخترم؟ حرفی نداشت بزند. انگار زبانش بند آمده باشد. کلمات ادا نمی شدند. شاید هم واقعا نمی خواست که حرفی بزند. عصبی بود. یاس شدیدی روی دلش سنگینی می کرد. تمایل شدیدی به مردن داشت. نگاهش روی جای خالی حلقه روی انگشتش بود. تمامش کرد؟ مگر می توانست؟ دخترانگیش را گرفته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan