🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
خاطرات دفاع مقدس
#حمید_داودآبادی
#نوروز_در_جبهه
#قسمت_اول
رسم خانه تکانی یکی از برنامه های جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن می گریختم و هر چه مادرم می گفت به او کمک کنم و فرش و پرده ها و... را بشویم، به بهانه ای از خانه بیرون می زدم. همیشه احساس کودکانه ام این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من اولادشان؛ پس وظیفه خانه تکانی با آنهاست.
از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه.
گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ادامه_دارد ...
🌺 @dashtejonoon1💐🍀
دشت جنون
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 خاطرات دفاع مقدس #حمید_داودآبادی #نوروز_در_جبهه #قسمت_اول رسم خانه تکانی یکی از برنامه
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#خاطرات
#حمید_داودآبادی
#نوروز_در_جبهه
#قسمت_دوم
باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم.
اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم.
پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون میبردیم و در رودخانه آن سوی تپه می شستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا میداد. از صبح تا غروب، کسی داخل سنگر نمیشد؛ فقط یک نفر آن را جارو میکرد و منتظر میماندیم تا نم آن خشک شود.
#ادامه_دارد ...
🌼 @dashtejonoon1💐🍀
دشت جنون
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 #یاد_باد #آن_روزگاران #یاد_باد #خاطرات #حمید_داودآبادی #نوروز_در_جبهه #قسمت_دوم باید خا
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#خاطرات
#حمید_داودآبادی
#نوروز_در_جبهه
#قسمت_سوم
پر کردن سوراخ موشها هم وظیفهای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبههای تیز را در دهانه لانه شأن فرو کنیم؛ ولی آنها هم بی کار نمینشستند؛ پاتک میزدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمیدادیم، کانال میزدند و راه باز میکردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موشهای چوبی کوچک که جز واجبات هر سنگر بود، سکه میشد.
یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان غرب، پر بود از این تله موشها. بعضیها آکبند بودند و بعضیها قسمتی از بدن موشها به دیواره شأن مانده بود! همه آنها بو میدادند؛ ولی هر چه که بودند، دست کمی از عراقیها نداشتند و دشمن محسوب میشدند.
#ادامه_دارد ...
🌼 @dashtejonoon1💐🍀
دشت جنون
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 #یاد_باد #آن_روزگاران #یاد_باد #خاطرات #حمید_داودآبادی #نوروز_در_جبهه #قسمت_سوم پر کردن
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#خاطرات
#حمید_داودآبادی
#نوروز_در_جبهه
#قسمت_چهارم
کاسه و بشقابها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی میکردی و ظرف غذا را نمیشستی، نیمههای شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار میشدی و میدیدی موشها با زبان خود کاسهها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقیها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا میرفت و یکی شأن انگشت پایت را گاز میگرفت و و دیگری دستت را، و دیگری هم میپرید روی صورتت.
سنگر که تمیز میشد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجرههای ۴۰ در ۳۰ سانتی متری، هیچ شیشهای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی میکرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی؛ تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد.
#ادامه_دارد ...
🌼 @dashtejonoon1💐🍀