eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت نوزدهم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نقشه ات چیه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری 🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی 🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ، 🐈 از طریق پرواز ، 🐈 از زندان بیارمشون بیرون 🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه 🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی 🐈 بعد پروازشون بدی 🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه 🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند . 💎 فاطمه گفت : 👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم 👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم 💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد 💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند 💎 بعد از کمی تلاش ، 💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند 💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ، 💎 نامرئی کرد 💎 سپس سگی را نامرئی کرد . 💎 با خوشحالی به فرامرز گفت : 👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ، 👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم 👑 برای دوستان شما هم ، 👑 ان‌شاءالله سعی خودمو می کنم 👑 فقط باید اونا رو ببینم 👑 تا بتونم نامرئی شون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی 🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن 💎 فرامرز در حال حرف زدن بود 💎 که هاشم گفت : 🌸 صبر کن ببینم . 💎 فرامرز گفت : 🐈 چی شده هاشم 💎 هاشم گفت : 🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن 🌸 انگار هم سلولی هام ، 🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند 🌸 باید زودتر کاری بکنیم 🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما بیاین توی حیاط 👑 من نامرئی میشم و میام اونجا 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده 👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان 🎥 کانال فیلم و کارتون @kartoon_film 👨🏻‍🏫 کانال محتوای تربیت کودک @amoomolla 🧠 کانال چیستان و معما @moaama_chistan 🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی @sorood_sher 📚 کانال داستان و رمان @dastan_o_roman 🚀 لطفا نشر دهید 🚀 خیلی از والدین و مربیان 🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیستم 💎 فرامرز و هاشم و صادق ، 💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند 💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد 💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد . 💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ، 💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد 💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند 💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند 💎 در حالت پرواز ، 💎 به محله سیاه پوستان رفتند 💎 و در آنجا فرود آمدند 💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند 💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت : 🐈 قربان ! ما آماده ایم . 💎 سرهنگ نصیری گفت : 🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا 🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم 🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه 🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون 🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش 💎 چند ساعت بعد ، 💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ، 💎 در حال نقشه کشیدن بودند . 💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند 💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ، 💎 تحول دادند . 💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ، 💎 حرکت می کردند 💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند 💎 و خیال می کردند که در آمریکا ، 💎 به همه اهدافشان می رسند . 💎 و پیشرفت می کنند . 💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند . 💎 که پر از قفس بود . 💎 درون بعضی از آن قفس ها ، 💎 یک دختر زندانی بود 💎 و در بعضی از آن قفس ها ، 💎 پر از دختر بود . 💎 سرهنگ نصیری نیز ، 💎 مختصات سمیه و دختران را ، 💎 برای فرامرز فرستاد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند 🌟 در کشور مصر ، 🌟 دو شاهزاده زندگی می‌کردند . 🌟 یکی از آن‌ها ، 🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت 🌟 و شاهزاده دیگر ، 🌟 مال و ثروت جمع می کرد . 🌟 بعدها ، اولی ، 🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش 🌟 و دومی ، 🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد . 🌟 ثروتمند به دانشمند گفت : 👑 من پادشاه شدم ؛ 👑 اما تو هنوز فقیر هستی . 🌟 دانشمند گفت : 😇 من باید خدا را شکر کنم ؛ 😇 زیرا علم به دست آوردم 😇 و علم از پیامبران به جا مانده است 😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی 😇 که میراث انسانهای بد ، 😇 مثل فرعون و هامان است . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و یکم 💎 آمریکایی ها ، سمیه و دختران ایرانی را ، 💎 در چند قفس کنار هم گذاشتند . 💎 دختران ، 💎 با تعجب به اطرافشان نگاه می کردند 💎 و با ترس و وحشت ، 💎 به دختران دیگری که ، 💎 در قفس ها زندانی بودند ، نگاه می کردند 💎 بعضی از دختران ، بی حال بودند 💎 بعضی از دختران ، 💎 به یک نقطه ، خیره شده بودند 💎 بعضی از آنها ، وحشیانه خود را ، 💎 به میله ها و دیوارها می کوبیدند 💎 و سر و صدا می کردند 💎 بعضی هم مثل سگ ، پارس می کردند 💎 بعضی از دختران نیز ، 💎 دست و پایشان ، قطع شده بود 💎 و همه بدنشان ، 💎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشیده شده بود . 💎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود 💎 و اعصاب شان را ، قطع کردند . 💎 و هر چقدر آنها را شکنجه می کردند ، 💎 اصلاً احساس درد نمی کردند 💎 و... 💎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ، 💎 وحشت زده و ترسیده بودند . 💎 چون فکر می کردند ، 💎 قرار است در آمریکا ، خوشبخت شوند ، 💎 پیشرفت کنند . 💎 و به آرامش ابدی برسند 💎 اما نمی دانستند 💎 برای آزمایش و بردگی ، آورده شده اند 💎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند 💎 نمی دانستند قرار است 💎 موش آزمایشگاه آمریکایی‌های وحشی شوند 💎 آنها خیال می کردند که آمریکا ، بهشت است 💎 اما در ظاهر ، به یک جهنم شبیه تر است . 💎 به خاطر همین ، 💎 دختران ایرانی اعتراض کردند : 🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟! 🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟! 🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟! 💎 اما آمریکائی ها ، 💎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ، 💎 به کار خود ادامه می دادند . 💎 فرامرز و دوستانش ، 💎 به ساختمان آزمایشگاه رسیدند . 💎 فرامرز ، به صادق و هاشم گفت : 🐈 شما همین جا بمونید ، 🐈 اگه دخترا اومدن ، اونارو سوار اتوبوس کنید 🐈 و اونارو به طرف خونه امن ببرید . 🐈 منتظر ما نمونید . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عظمت علم ✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌟 روزى امیرالمومنین على علیه السلام 🌟 در زمان خلافتش ، 🌟 بالاى منبر رفت و فرمود : 🔮 قبل از آنكه از ميان شما بروم 🔮 هر سؤالی داريد بپرسيد ، 🔮 چرا كه من به راه هاى آسمانها ، 🔮 آگاهتر از راههاى زمين هستم . 🌟 يک نفر از حاضران برخاست و گفت : 🍃 جبرئيل در كجاست ؟ 🌟 امیرالمومنین علیه السلام 🌟 به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد 🌟 و بعد از چند لحظه به او فرمود : 🔮 همه جا را ديدم ، 🔮 ولى جبرئيل را نديدم ، 🔮 پس جبرئيل تو هستى . 🔮 سوال کننده گفت : 🍃 حقّا كه تو در سخن خود راستگویی 🌟 ناگهان آن سؤال كننده غیب شد 🌟 و مردم با ترس و تعجب ، 🌟 به امیرالمومنین نگاه می کردند . 📚 ناسخ التواريخ على علیه السلام 📖 ج ۵ ، ص ۵۷ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه معلم جبرئيل ✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌟 روزی جبرييل ، 🌟 نزد پيامبر صلی الله عليه و آله ، 🌟 مشغول صحبت بود 🌟 كه امیرالمومنین علی عليه السلام 🌟 وارد مجلس شد . 🌟 جبرييل چون آن حضرت را ديد 🌟 به احترام ایشان از جا برخاست 🌟 و به ایشان تعظيم نمود ‌. 🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود : 🦋 يا جبرييل ! 🦋 چرا به اين جوان تعظيم می كنی ؟ 🌟 جبرئیل عرض كرد : 🦢 چگونه تعظيمش نكنم ؟! 🦢 او بر گرد من ، حق تعليم دارد 🦋 پیامبر فرمود : چه تعليمی ؟ 🌟 جبرئیل گفت : 🦢 زمانی كه حق تعالی مرا خلق كرد 🦢 از من پرسيد : 🕋 تو كيستی و من كيستم ؟ 🦢 من در جواب متحير ماندم ، 🦢 و مدتی ساكت بودم 🦢 كه اين جوان در عالم نور ، 🦢 به من ظاهر گرديد ، 🦢 و جواب را به من تعليم داد 🦢 و گفت : 💎 تو پروردگار جليل و جميلی 💎 و من بنده ذليل و جبرييلم 🦢 از اين جهت وقتی او را ديدم 🦢 تعظيمش كردم . 🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله پرسيد : 🦋 مدت عمر تو چند سال است ؟ 🌟 جبرئیل عرض كرد : 🦢 يا رسول الله ! 🦢 در آسمان ستاره ای هست 🦢 كه هر سی هزار سال ، 🦢 يک بار طلوع می كند ، 🦢 من او را سی هزار بار ديده ام 📚 تحفه المجالس ، ص ۸۰ 📚 @dastan_o_roman
📙 علم امام در فرق سگ و گوسفند 🌟 مردی اعرابی 🌟 از امیرالمومنین علیه السلام پرسید 🌴 سگ و گوسفندی با هم ازدواج کردند 🌴 بچه ای از آنها به دنیا آمد 🌴 آن بچه جزو سگان خواهد بود 🌴 یا جزو گوسفندان ؟! 🌟 امیرالمومنین علیه السلام فرمود : 🕋 او را در خوراكش ‍ آزمایش كن ، 🕋 اگر گوشتخوار بود سگ است 🕋 و اگر علف خوار بود ، گوسفند . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 او را دیده ام گاهی گوشت خورده 🌴 و گاهی هم علف . 🌟 علی علیه السلام فرمود : 🕋 او را در آب آشامیدن آزمایش كن ، 🕋 اگر با دهان آب می خورد 🕋 گوسفند است 🕋 و اگر با زبان می خورد سگ است . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 هر دو جور آب می خورد . 🌟 علی علیه السلام فرمود : 🕋 او را در راه رفتن آزمایش كن ، 🕋 اگر دنبال گله می رود سگ است 🕋 و اگر وسط یا جلوی گله می رود 🕋 گوسفند است . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 گاهی چنین است و گاهی چنان . 🌟 امام علی علیه السلام گفت : 🕋 او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن 🕋 اگر بر شكم می خوابد گوسفند است 🕋 و اگر بر دم می نشیند سگ است . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 گاهی به این ترتیب می نشیند 🌴 و زمانی به آن ترتیب . 🌟 امام فرمودند : 🕋 او را ذبح كن ، و اگر در شكمش ، 🕋 شكنبه دیدی گوسفند است 🕋 و اگر روده وامعاء دیدی سگ است. 🌟 اعرابی از شنیدن این نكات دقیق 🌟 و علم والای امیرالمومنین 🌟 متحیر و مات و مبهوت شد . 📚 قضاوتهای امير المومنين(ع) / محمد تستری 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و دوم 💎 فرامرز ، گربه شد 💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت . 💎 می خواست آنها را بزند 💎 که ناگهان ، غیب شدند . 💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد 💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد . 💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت : 🐈 عالی بود ، دمت گرم 💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند . 💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ، 💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ، 💎 در تخت می خواباندند ؛ 💎 و به آنها واکسن می زدند . 💎 تا اینکه نوبت سمیه شد . 💎 سمیه خودش را ، 💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود . 💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت 💎 وقتی نزدیک دکتر شد 💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد 💎 و آمپول را از دکتر گرفت 💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ، 💎 چند بار روی گردن ماموران زد . 💎 و با ضربه ای بر گردن ، 💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد . 💎 دختران به سمیه گفتند : 🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم . 💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد 💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست 💎 همه قفس ها را باز کرد 💎 و به دخترها گفت : 🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید . 💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد . 💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ، 💎 از جیب دکتر درآورد ، 💎 و با دختران از سالن خارج شد . 💎 ناگهان چند مامور مسلح ، 💎 جلوی آنها ظاهر شدند . 💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد 💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود . 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند 💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند 💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ، 💎 به یک طرف می رفتند . 💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند 💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند . 💎 ناگهان دختران را دیدند . 💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد . 💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ، 💎 در پایین آوردن دستشان ندارند 💎 هر چه سعی کردند 💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ، 💎 فایده ای نداشت 💎 فقط می توانستند 💎 به طرف سقف ، تیراندازی کنند . 💎 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه 🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ، 🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات 🌟 مشغول بود 🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت 🌟 به رویش باز می شد . 🌟 بعد از این دو علم ، 🌟 به سراغ علم طب رفت . 🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی 🌟 در مورد طب مطالعه کرد . 🌟 و فهمیدم که این علم نیز ، 🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست 🌟 و بعد از مدت کوتاهی ، 🌟 در آن تبحر یافت . 🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان 🌟 نزد او این علم را می آموختند . 🌟 در کنار این علم ها ، 🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد . 🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود . 🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ، 🌟 روی آورد . 🌟 و به مدت یک سال و نیم ، 🌟 منطق و فلسفه خواند . 🌟 و در تمام این مدت ، 🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود . 🌟 شب تا صبح بیدار بود 🌟 و روز تا شب نمی آسود . 🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ، 🌟 به کار دیگری نمی پرداخت . 🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد 🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت 🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد 🌟 حتی گاهی یادش می رفت 🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد 🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ، 🌟 او را از پا در می آورد . 🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی 🌟 و شربت می خورد 🌟 تا نیروی تازه به دست آورد 🌟 و دوباره 🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه 🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ، 🌟 وقتی طلاب ، 🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ، 🌟 سیدنعمت الله جزایری ، 🌟 در حجره اش می ماند 🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد 🌟 بعد از نماز صبح ، 🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت 🌟 و لحظه ای می خوابید 🌟 تا آفتاب طلوع می کرد 🌟 سپس تا ظهر ، 🌟 به دانش آموزانش درس می داد 🌟 و بعدازظهر هم 🌟 به سراغ درس خودش می رفت 🌟 و درس می خواند . 🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد 🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت 🌟 و می خورد . 🌟 آن زمان برق و لامپ نبود 🌟 و چراغها ، 🌟 با نفت و روغن کار می کردند 🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود 🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت 🌟 اتاقی بلند گرفت 🌟 که درهای متعدد داشت 🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند 🌟 و زمانی که ماه دور می زد ، 🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ، 🌟 باز می کرد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کتابدار کوچولو 🍎 یکی بود یکی نبود ، 🍎 غیر از خدا هیچ‌ کس نبود 🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی 🍎 که خیلی به کتاب خواندن 🍎 علاقه داشت . 🍎 او هر روز ، چند تا کتاب می‌خواند 🍎 و چیزهای زیادی یاد می‌گرفت . 🍎 دوستانش ، چون می دانستند 🍎 او به کتاب علاقه دارد ، 🍎 هر سال در روز تولدش ، 🍎 به او کتاب هدیه می‌ دادند . 🍎 پدر و مادرش نیز ، 🍎 هر وقت به بازار می‌رفتند 🍎 و می‌ دیدند کتاب تازه ای چاپ شده 🍎 که برای او خوب و مناسب بود 🍎 آن را برایش می‌خریدند . 🍎 نقلی ، کتابها را با دقت می‌خواند 🍎 و سپس آنها را ، 🍎 در یک قفسه می‌ گذاشت . 🍎 تعداد کتاب‌هایش آن‌ قدر زیاد شده 🍎 که دیگر در قفسه جا نمی‌شوند . 🍎 او به فکر افتاد 🍎 تا قفسه‌ی دیگری تهیه کند ، 🍎 اما برای قفسه‌ی جدید ، 🍎 جای کافی نداشت . 🍎 در فکر این بود 🍎 که با کتاب‌هایش چکار کند 🍎 که ناگهان صدای در آمد . 🍎 در را باز کرد . 🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود . 🍎 او معلم مدرسه‌ی جنگل بود . 🍎 او به نقلی گفت : 🦌 دختر قشنگم ! 🦌 من خیلی خوشحالم که می‌بینم 🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛ 🦌 دلم می‌خواهد بقیه‌ی بچه‌ها هم 🦌 مثل تو کتاب بخوانند . 🦌 ولی ما توی جنگل ، 🦌 کتابخانه‌ی عمومی نداریم . 🦌 من تصمیم گرفتم 🦌 یک کتابخانه‌ی عمومی درست کنم 🦌 و در آن کتاب‌های خوبی بگذارم 🦌 تا همه‌ی بچه‌ها بتوانند 🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند . 🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 بله خوشحال میشم 🍎 آهو خانم ، 🍎 به قفسه‌ی کتاب‌ نقلی اشاره کرد 🍎 و گفت : 🦌 می‌ بینم کتاب‌های زیادی داری . 🦌 وقتی کتابی را می‌خوانی ، 🦌 با آن کتاب ، چه می‌کنی ؟ 🍎 نقلی جواب داد : 🐇 هیچی ، می‌ چینم توی قفسه‌ی 🐇 تا خراب و کثیف نشود . 🍎 آهو خانم گفت : 🦌 نظرت چیه که این کتاب‌ها را 🦌 در کتابخانه عمومی بذاری 🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 خوبه موافقم . 🐇 با کمال میل به شما کمک می‌کنم . 🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند . 🍎 به همه‌ی حیوانات اطلاع دادند 🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند . 🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب‌های اضافی خود را آوردند 🍎 و به کتابخانه هدیه کردند . 🍎 قفسه ها پر از کتاب شد . 🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه . 🍎 او به حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب امانت می‌ داد 🍎 و آنها را راهنمایی می‌ کرد 🍎 تا کتاب‌هایی که لازم دارند را ، 🍎 بگیرند و بخوانند . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و سوم 💎 شیعه فاطمه ، 💎 از طرف سمت راست ماموران ، 💎 و فرامرز و گربه هایش نیز ، 💎 از طرف چپ آنان ، به سمت سمیه رفتند . 💎 فرامرز ، انسان شد 💎 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 💎 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت : 🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد 🐈 جاتون امن هست 🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش ، 🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ، 🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ، 🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی . 🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای 💎 شیعه فاطمه هم با مهربانی گفت : 👑 منم شیعه فاطمه هستم ، 👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز 💎 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت : 🌹 خوشبختم 💎 فرامرز به دختران گفت : 🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین 💎 فرامرز ، دختران را ، 💎 به طرف بیرون ، هدایت کرد . 💎 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند . 💎 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند 💎 اما سمیه ، به آنها حمله کرد . 💎 دوید و روی سرامیک لیز خورد 💎 دو نفر را ، با پا زد و به زمین انداخت . 💎 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت 💎 و دوباره با پایش ، لگدی به نفر سوم زد 💎 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت 💎 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند . 💎 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست . 💎 فرامرز ، 💎 همه دختران را ، سوار اتوبوس کرد 💎 و به دوستش صادق گفت : 🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن . 💎 هاشم نیز ، پشت در خانه امن ، 💎 منتظر آمدن اتوبوس بود 💎 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ، 💎 در را برای آنها باز کرد . 💎 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 💎 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت . 💎 سپس برای سمیه و دختران ، 💎 پاسپورت درست کردند 💎 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند . 💎 سپس از ترکیه ، 💎 آنها را به کشورهای خودشان ، فرستادند . 💎 دختران ایرانی نیز ، 💎 با بچه های سپاه ، به ایران برگشتند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه تطهیر 🌟 یک روز پیامبر اکرم ، 🌟 به خانه علی و فاطمه رفتند 🌟 و از دخترش ، درخواست کساء کرد 🌟 سپس امام علی ، فاطمه ، 🌟 و حسن و حسین را جمع نموده ، 🌟 و کساء را بر خود کشیدند 🌟 و سپس فرمودند : 🦋 بار خدایا ! 🦋 اینان اهل بیت و گوشت تن منند ، 🦋 آزار و ناراحتى اینان ، 🦋 موجب و آزار و اذیّت من است ، 🦋 پس رجس و آلودگى را ، 🦋 از وجود اینان زائل نما 🦋 و آنان را پاک و تطهیر فرما 🌟 امّ سلمه نیز 🌟 با شنیدن این کلمات 🌟 نزدیک کساء آمد و عرض کرد : 🦢 من نیز [از اهل کساء مى باشم]؟ 🌟 پیامبر فرمودند : 🌹 تو بر خیر هستى ، اما این آیه ، 🌹 فقط در شأن من و برادرم علىّ ، 🌹 و دخترم فاطمه و دو فرزندم ، 🌹 و نه تن دیگر از فرزندان حسین 🌹 نازل شده است ، 🌹 و کسى را در آن اشتراکى نیست . 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه مودت 🌟 ابن عباس می گوید : 💎 وقتی آیه مودت نازل شد ، 💎 به رسول خدا عرض کردم 💎 این کسانی که مودت و محبت آنها 💎 واجب شده ، کیستند؟ 🌟 رسول خدا فرمود : 🕋 علی و فاطمه و حسن و حسین 🕋 علیهم السلام 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه نابینا 🌟 روزی شخص نابینایی 🌟 درب خانه پیامبر اکرم را زد 🌟 و اجازه ورود خواست . 🌟 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌟 فوری برخاست و چادر به سر کرد 🌟 رسول خدا فرمود : 🕋 چرا خودت را از او می‌ پوشانی ، 🕋 او که تو را نمی‌بیند ؟ 🌟 حضرت فاطمه پاسخ داد : 🦋 او مرا نمی‌بیند ، 🦋 اما من که او را می بینم . 🦋 و او اگر چه مرا نمی‌ بیند 🦋 ولی بوی مرا که حس می‌کند ✍ امیرالمؤمنین علی علیه‌ السلام 📚 بحارالانوار ، ج ۴۳ ، ص ۱۹۱ 🎼 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و چهارم .💎 در فرودگاه ، 💎 بچه های بسیج دانشگاه ، نیروهای پلیس ، 💎 و خانواده هایی که دخترانشان گمشده بودند 💎 منتظر آمدن سمیه و دختران بودند . 💎 بسیج و پلیس ، با گل و شیرینی ، 💎 از سمیه استقبال کردند . 💎 سمیه ، لبخندزنان ، گام بر می داشت 💎 و از محبت دوستانش تشکر می کرد 💎 که ناگهان ، چشمش به مرضیه افتاد 💎 اشک در چشمانش جاری شد . 💎 بُغض در گلویش جمع شد . 💎 به طرف مرضیه دوید و او را در بغل گرفت . 💎 و زار زار گریه کرد و گفت : 🌹 کجا بودی دختر ؟!! 🌹 می دونی چقدر نگرانت شدم ؟ 🌹 می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟! 💎 مرضیه نیز گریه کنان ، 💎 محکم سمیه را فشرد و گفت : 🌸 آره می دونم 🌸 منو ببخش که به حرفت گوش نکردم 💎 سمیه گفت : 🌹 دیگه همه چی تموم شد 🌹 خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت 💎 فردای آن روز ، 💎 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ، 💎 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، 💎 دعوت کردند . 💎 به آدرسی که به او دادند ، رفت . 💎 آدرس یک مسجد بود 💎 سمیه وارد آن مسجد شد . 💎 دو نفر دم در ایستاده بودند . 💎 به سمیه گفتند : 🚨 لطفا بفرمائید بالا ... 💎 سمیه ، از پله ها بالا رفت . 💎 سرهنگ نصرتی جلو آمد و گفت : 🇮🇷 سلام علیکم خانم سیاحی 🇮🇷 به مسجد ما خوش آمدید 🇮🇷 لطفا بیائید دنبال من 💎 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد . 💎 ناگهان نگاهش ، به یک دختر چادری افتاد 💎 که در حال پرواز کردن بود 💎 از دیدن او ، خیلی متعجب شد . 💎 ناگهان یک گربه زرد و سفید ، 💎 از طرف راست او ، با او هم قدم شد 💎 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند 💎 که تبدیل به انسان شد . 💎 سمیه گفت : 🌹 تو همون پسر گربه ای هستی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 خدمتگزار شما هستم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه آرامش و طوفان 🍁 مسافران یک کشتی ، 🍁 همه شاد و خرم ، 🍁 از بودن در کشتی لذت می بردند 🍁 آب دریا ، در آرامش کامل بود . 🍁 انگار هیچ غم و غصه ای نداشت . 🍁 بعضی از مسافران نشسته بودند 🍁 بعضی ها به آب دریا نگاه می کردند 🍁 بعضی ها دراز کشیده بودند . 🍁 بعضی ها در حال خوردن بودند 🍁 بچه ها هم مثل همیشه ، 🍁 در حال بازی و دویدن بودند . 🍁 ناگهان ، هوا طوفانی شد . 🍁 آب دریا ، انگار از دل درد ، 🍁 به خود می پیچید . 🍁 مست و دیوانه وار ، 🍁 این طرف و آنطرف می رفت . 🍁 مسافران کشتی ، ترسیدند 🍁 بچه‌ ها ، به آغوش پدر و مادرشان ، 🍁 پناه بردند . 🍁 ناخدا و ملوانان ، 🍁 همه تلاش خود را می کردند 🍁 تا کشتی را مهار کنند . 🍁 سپس به مردم گفت : ☀️ دیگر هیچ امیدی نیست ☀️ و فقط باید دعا کرد . 🍁 مسافران همه نگران بودند . 🍁 ناگهان متوجه شدند 🍁 که مردی تنها در گوشه کشتی ، 🍁 با آرامش و اطمینان نشسته بود . ☘ نام او حکیم بزرگمهر بود . 🍁 به او گفتند : ☘ در این وقت چرا این گونه آرامی ؟ 🍁 بزرگمهر نیز گفت : ☀️ شما هم نگران نباشید ☀️ من مطمئنم که خداوند ، ☀️ ما را نجات می دهد . ☀️ فقط آرامش خود را حفظ کرده ☀️ و خدا را یاد کنید . 🍁 سرانجام همان گونه شد 🍁 که او گفته بود 🍁 و کشتی به سلامت به ساحل رسید 🍁 مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند 🍁 و با خوشحالی گفتند : ☘ آیا تو پیامبری یا جادوگر ؟ ☘ از کجا می دانستی ☘ که ما نجات پیدا می کنیم ؟ 🍁 بزرگمهر لبخندی زد و گفت : ☀️ من هم مثل شما نمی دانستم . ☀️ اما گفتم به اینها امیدواری بدهم . ☀️ چرا که اگر نجات نیافتیم ☀️ دیگر من و شما زنده نیستیم ☀️ که بخواهید مرا مواخذه کنید . 🕋 عزیزان من ! 🕋 در همه حال آرام باشید . 🕋 و به دیگران آرامش بدهید . 🕋 همیشه امیدوار باشید . 🕋 و امید هیچ آدمی را از او نگیرید ! 🇮🇷 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه نقاشی دیوار 🌟 خیلی دنبال خانه گشتیم 🌟 تا خانه‌ ای کوچک پیدا کردیم 🌟 دیوارهایش خیلی کثیف بود ؛ 🌟 هزینه رنگ آمیز هم نداشتم . 🌟 تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم 🌟 باجناق عزیز هم قبول کرد 🌟 که کمکم کند . 🌟 چند روز بعد از تمام شدن نقاشی 🌟 صاحبخانه گفت : 💎 مشکلی برایم پیش آمده 💎 خواهش می کنم 💎 قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم . 🌟 چاره ای نبود ، فسخ کردیم ! 🌟 دست از پا درازتر برگشتیم . 🌟 از همه شاکی بودم . 🌟 از خودم ، از صاحبخانه ، از بی پولی 🌟 باجناقم با یک آرامش خاصی گفت 🌹 خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم 🌟 و دیگر هیچ نگفت . 🌟 منم خندیدم . 🌟 چون راز آرامش باجناق را فهمیدم 🌟 فهمیدم چرا ناراحت نیست ، 🌟 چرا شاکی نیست 🌟 و چرا احساس ضرر نمی کند 🌟 چون برای خدا کار کرده بود 🌟 و از خلق خدا انتظاری نداشت 🌟 کار اگر برای خدا باشد 🌟 آدم هیچ وقت ضرر نمی کند 🌟 چه به نتیجه برسد ، چه نرسد 🌟 کاری که برای خدا انجام شود 🌟 هیچ وقت گم نمی شود . 🌟 زنم گفت : 🦢 خب از این به بعد ، 🦢 منم برای خدا کار می کنم 🦢 برای خدا آشپزی می کنم ، 🦢 برای خدا خونه رو تمیز می کنم 🦢 برای خدا جارو می کنم و می شورم 🦢 برای خدا شوهرداری می کنم 🦢 برای خدا فرزندداری می کنم و... 🌟 ناگهان پسرم گفت : 🦆 منم میشه برای خدا بازی کنم 🦆 برای خدا مشق بنویسم 🦆 برای خدا بخورم و بخوابم و... 🌟 همگی خندیدیم و گفتیم : 🌸 بله که میشه 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه پایان سرطان 🌸 در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۶ 🌸 سرلشکر شهید حاج قاسم سلیمانی 🌸 فرمانده وقت نیروی قدس سپاه 🌸 پایان سیطره داعش 🌸 بر سرزمین‌های اسلامی را ، 🌸 به مقام معظم رهبری اعلام کرد . 🌸 در همان زمان ، 🌸 رهبر انقلاب اسلامی ، 🌸 به نامه فاتحانه حاج قاسم ، 🌸 این چنین پاسخ دادند : 🕋 شما با متلاشی ساختنِ 🕋 این توده‌ی سرطانی و مهلک ، 🕋 نه فقط به کشور‌های منطقه 🕋 و به جهان اسلام ، 🕋 بلکه به همه‌ی ملت‌ها 🕋 و به بشریت خدمتی بزرگ کردید . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۵ 🌷 دختر پوشیه پوش ، 🌷 توسط چند نفر اراذل اوباش مسلح ، 🌷 محاصره شده بود . 🌷 او با ناراحتی ، 🌷 به دختری که کشته شده بود ، 🌷 نگاه می کرد . 🌷 یکی از آن اراذل اوباش ، 🌷 اسلحه اش را ، 🌷 به طرف سمیه گرفته بود 🌷 و می خواست او را نیز بکشد . 🌷 ناگهان دختر شگفت انگیز ، 🌷 پروازکنان ، سر رسید 🌷 و بر بالای سر آنان قرار گرفت . 🌷 پسر گربه ای نیز ، 🌷 از پشت بام ها ، 🌷 خود را به سمیه رساند . 🌷 فرامرز ، 🌷 به طرف کسی که اسلحه دارد 🌷 و می خواست سمیه را بکشد ، پرید . 🌷 ابتدا به صورت او چنگ زد 🌷 و سپس تبدیل به انسان شد 🌷 اسلحه او را گرفت 🌷 و به طرف پای افراد دیگر ، 🌷 تیراندازی کرد . 🌷 شیعه فاطمه نیز ، 🌷 به چند نفر دیگر از آنها حمله نمود . 🌷 سمیه ، هنوز مات و مبهوت ، 🌷 به دختر کشته شده نگاه می کرد 🌷 ناگهان فرامرز داد زد : 🐈 خانم سیاحی مراقب باش 🌷 سمیه به خودش آمد 🌷 دید یک چاقو ، کنار چشمش بود 🌷 یکی از آن اراذل ، چاقویش را ، 🌷 به طرف سمیه پرتاب کرد 🌷 و شیعه فاطمه ، آن چاقو را ، 🌷 در هوا نگه داشت . 🌷 همان کسی که چاقویش را پرتاب کرد 🌷 می خواهد نزدیک سمیه شود 🌷 سمیه ، چاقو را گرفت 🌷 و به طرف او دوید و پرید 🌷 و با لگد و مشت ، و با دسته چاقو ، 🌷 او را زد و از پا انداخت . 🌷 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 🌷 با مزاحمان مبارزه کردند . 🌷 همه آنها را ، زنده دستگیر کردند . 🌷 و تحویل پلیس دادند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کاپشن 💎 یکی از قهرمانان ملی ما ، 💎 شهید مصطفی چمران است . 💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو 💎 داشت به خانه شان بر می گشت ، 💎 هوا خیلی سرد بود 💎 و برف شدیدی می بارید . 💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ، 💎 به یک فقیری افتاد . 💎 او در یک گوشه خیابان نشسته 💎 و داشت از سرما می لرزید . 💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ، 💎 برای خوابیدن نداشت . 💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ، 💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت . 💎 دلش می خواست برای او ، 💎 یک کاری بکند ، 💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ، 💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد . 💎 خیلی فکر کرد… 💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید 💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید 💎 خیلی غصه دار شد 💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد 💎 به خانه رسید 💎 و آرام در رختخوابش خوابید . 💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد . 💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید 💎 فردا ، صبح اول وقت ، 💎 به مسجد محله رفت . 💎 و دوستانش را جمع کرد 💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ، 💎 برایشان تعریف کرد . 💎 مصطفی گفت : 🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان 🌹 تنهایی برای آن نیازمند ، 🌹 لباس تهیه کنیم ، 🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه 🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم 🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم 💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند 💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند 💎 به بازار رفتند 💎 و یک کاپشن گرم خریدند . 💎 آن را کادو کردند 💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند . 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💥 مسابقه جدید سین زنی 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۶۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم : ۴۰ هزار تومان 🔸 استفاده از برنامه های سین زنی 🔹 مطلقا جایز نیست . 🦋 اگه موافقی 🦋 به آیدی زیر پیام بده تا بهت بنر بده 🆔 @dezfoool ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 کاری مشترک 📲 بین کانال مسابقه سین زنی ✅ @seen_game 📲 و کانال محتوای تربیت کودک 👨🏻‍🏫 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پهلوان پوریا 🌟 در زمان های قدیم ، 🌟 یک زورخانه قشنگ بود 🌟 زورخانه، پهلوان های زیادی داشت 🌟 پهلوان ها ، 🌟 هر روز برای کشتی گرفتن ، 🌟 به زورخانه می آمدند . 🌟 یکی از این پهلوان ها ، 🌟 از بقیه قوی تر ، خوش اخلاق تر ، 🌟 و مهربان تر بود . 🌟 اسم او پهلوان پوریا بود . 🌟 هر کس که می خواست 🌟 زورش را اندازه بگیرد 🌟 با پهلوان پوریا کشتی می گرفت 🌟 کمتر کسی می توانست 🌟 پهلوان پوریا را شکست بدهد. 🌟 روزی از روزها پهلوان پوریا ، 🌟 وارد گود شد ، 🌟 خم شد و زمین را بوسید، 🌟 بسم الله گفت 🌟 و منتظر شد تا حریفش بیاید 🌟 و با هم مسابقه دهند . 🌟 پهلوان لاغری وارد گود شد. 🌟 همه تماشاچی ها ، 🌟 پهلوان پوریا را تشویق می کردند 🌟 وقتی پهلوان لاغر را دیدند 🌟 خندیدند و گفتند: ☘ پهلوان پوریا ☘ حتما او را شکست خواهد داد 🌟 مسابقه آغاز شد . 🌟 پهلوان پوریا تصمیم گرفت 🌟 برای اینکه آن پهلوان لاغر اندام 🌟 خجالت نکشد ، او را شکست ندهد. 🌟 مسابقه تمام شد. 🌟 و پهلوان لاغر برنده شد . 🌟 پهلوان لاغر ، 🌟 دست پهلوان پوریا را گرفت 🌟 تا از زمین بلند شود. 🌟 صدای همهمه ی تماشاچی ها 🌟 در زورخانه پیچید. 🌟 همه تعجب کرده بودند 🌟 که چرا پهلوان پوریا شکست خورد. 🌟 اما پهلوان پوریا با خوشحالی 🌟 از زورخانه بیرون آمد 🌟 و خدا را شکر کرد که توانست 🌟 مراقب ضعیف تر از خودش باشد 📚 @dastan_o_roman