هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه تطهیر
🌟 یک روز پیامبر اکرم ،
🌟 به خانه علی و فاطمه رفتند
🌟 و از دخترش ، درخواست کساء کرد
🌟 سپس امام علی ، فاطمه ،
🌟 و حسن و حسین را جمع نموده ،
🌟 و کساء را بر خود کشیدند
🌟 و سپس فرمودند :
🦋 بار خدایا !
🦋 اینان اهل بیت و گوشت تن منند ،
🦋 آزار و ناراحتى اینان ،
🦋 موجب و آزار و اذیّت من است ،
🦋 پس رجس و آلودگى را ،
🦋 از وجود اینان زائل نما
🦋 و آنان را پاک و تطهیر فرما
🌟 امّ سلمه نیز
🌟 با شنیدن این کلمات
🌟 نزدیک کساء آمد و عرض کرد :
🦢 من نیز [از اهل کساء مى باشم]؟
🌟 پیامبر فرمودند :
🌹 تو بر خیر هستى ، اما این آیه ،
🌹 فقط در شأن من و برادرم علىّ ،
🌹 و دخترم فاطمه و دو فرزندم ،
🌹 و نه تن دیگر از فرزندان حسین
🌹 نازل شده است ،
🌹 و کسى را در آن اشتراکى نیست .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اهل_بیت #آیه_تطهیر
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه مودت
🌟 ابن عباس می گوید :
💎 وقتی آیه مودت نازل شد ،
💎 به رسول خدا عرض کردم
💎 این کسانی که مودت و محبت آنها
💎 واجب شده ، کیستند؟
🌟 رسول خدا فرمود :
🕋 علی و فاطمه و حسن و حسین
🕋 علیهم السلام
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اهل_بیت #آیه_مودت
📙 داستان کوتاه نابینا
🌟 روزی شخص نابینایی
🌟 درب خانه پیامبر اکرم را زد
🌟 و اجازه ورود خواست .
🌟 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🌟 فوری برخاست و چادر به سر کرد
🌟 رسول خدا فرمود :
🕋 چرا خودت را از او می پوشانی ،
🕋 او که تو را نمیبیند ؟
🌟 حضرت فاطمه پاسخ داد :
🦋 او مرا نمیبیند ،
🦋 اما من که او را می بینم .
🦋 و او اگر چه مرا نمی بیند
🦋 ولی بوی مرا که حس میکند
✍ امیرالمؤمنین علی علیه السلام
📚 بحارالانوار ، ج ۴۳ ، ص ۱۹۱
🎼 @dastan_o_roman
#حدیث #فاطمیه #حضرت_فاطمه #حجاب #داستان_کوتاه #نابینا
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و چهارم
.💎 در فرودگاه ،
💎 بچه های بسیج دانشگاه ، نیروهای پلیس ،
💎 و خانواده هایی که دخترانشان گمشده بودند
💎 منتظر آمدن سمیه و دختران بودند .
💎 بسیج و پلیس ، با گل و شیرینی ،
💎 از سمیه استقبال کردند .
💎 سمیه ، لبخندزنان ، گام بر می داشت
💎 و از محبت دوستانش تشکر می کرد
💎 که ناگهان ، چشمش به مرضیه افتاد
💎 اشک در چشمانش جاری شد .
💎 بُغض در گلویش جمع شد .
💎 به طرف مرضیه دوید و او را در بغل گرفت .
💎 و زار زار گریه کرد و گفت :
🌹 کجا بودی دختر ؟!!
🌹 می دونی چقدر نگرانت شدم ؟
🌹 می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟!
💎 مرضیه نیز گریه کنان ،
💎 محکم سمیه را فشرد و گفت :
🌸 آره می دونم
🌸 منو ببخش که به حرفت گوش نکردم
💎 سمیه گفت :
🌹 دیگه همه چی تموم شد
🌹 خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت
💎 فردای آن روز ،
💎 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
💎 سمیه را به یک جلسه محرمانه ،
💎 دعوت کردند .
💎 به آدرسی که به او دادند ، رفت .
💎 آدرس یک مسجد بود
💎 سمیه وارد آن مسجد شد .
💎 دو نفر دم در ایستاده بودند .
💎 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
💎 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
💎 سرهنگ نصرتی جلو آمد و گفت :
🇮🇷 سلام علیکم خانم سیاحی
🇮🇷 به مسجد ما خوش آمدید
🇮🇷 لطفا بیائید دنبال من
💎 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
💎 ناگهان نگاهش ، به یک دختر چادری افتاد
💎 که در حال پرواز کردن بود
💎 از دیدن او ، خیلی متعجب شد .
💎 ناگهان یک گربه زرد و سفید ،
💎 از طرف راست او ، با او هم قدم شد
💎 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
💎 که تبدیل به انسان شد .
💎 سمیه گفت :
🌹 تو همون پسر گربه ای هستی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 خدمتگزار شما هستم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📚 داستان کوتاه آرامش و طوفان
🍁 مسافران یک کشتی ،
🍁 همه شاد و خرم ،
🍁 از بودن در کشتی لذت می بردند
🍁 آب دریا ، در آرامش کامل بود .
🍁 انگار هیچ غم و غصه ای نداشت .
🍁 بعضی از مسافران نشسته بودند
🍁 بعضی ها به آب دریا نگاه می کردند
🍁 بعضی ها دراز کشیده بودند .
🍁 بعضی ها در حال خوردن بودند
🍁 بچه ها هم مثل همیشه ،
🍁 در حال بازی و دویدن بودند .
🍁 ناگهان ، هوا طوفانی شد .
🍁 آب دریا ، انگار از دل درد ،
🍁 به خود می پیچید .
🍁 مست و دیوانه وار ،
🍁 این طرف و آنطرف می رفت .
🍁 مسافران کشتی ، ترسیدند
🍁 بچه ها ، به آغوش پدر و مادرشان ،
🍁 پناه بردند .
🍁 ناخدا و ملوانان ،
🍁 همه تلاش خود را می کردند
🍁 تا کشتی را مهار کنند .
🍁 سپس به مردم گفت :
☀️ دیگر هیچ امیدی نیست
☀️ و فقط باید دعا کرد .
🍁 مسافران همه نگران بودند .
🍁 ناگهان متوجه شدند
🍁 که مردی تنها در گوشه کشتی ،
🍁 با آرامش و اطمینان نشسته بود .
☘ نام او حکیم بزرگمهر بود .
🍁 به او گفتند :
☘ در این وقت چرا این گونه آرامی ؟
🍁 بزرگمهر نیز گفت :
☀️ شما هم نگران نباشید
☀️ من مطمئنم که خداوند ،
☀️ ما را نجات می دهد .
☀️ فقط آرامش خود را حفظ کرده
☀️ و خدا را یاد کنید .
🍁 سرانجام همان گونه شد
🍁 که او گفته بود
🍁 و کشتی به سلامت به ساحل رسید
🍁 مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند
🍁 و با خوشحالی گفتند :
☘ آیا تو پیامبری یا جادوگر ؟
☘ از کجا می دانستی
☘ که ما نجات پیدا می کنیم ؟
🍁 بزرگمهر لبخندی زد و گفت :
☀️ من هم مثل شما نمی دانستم .
☀️ اما گفتم به اینها امیدواری بدهم .
☀️ چرا که اگر نجات نیافتیم
☀️ دیگر من و شما زنده نیستیم
☀️ که بخواهید مرا مواخذه کنید .
🕋 عزیزان من !
🕋 در همه حال آرام باشید .
🕋 و به دیگران آرامش بدهید .
🕋 همیشه امیدوار باشید .
🕋 و امید هیچ آدمی را از او نگیرید !
🇮🇷 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آرامش #امید #حکایت
📙 داستان کوتاه نقاشی دیوار
🌟 خیلی دنبال خانه گشتیم
🌟 تا خانه ای کوچک پیدا کردیم
🌟 دیوارهایش خیلی کثیف بود ؛
🌟 هزینه رنگ آمیز هم نداشتم .
🌟 تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم
🌟 باجناق عزیز هم قبول کرد
🌟 که کمکم کند .
🌟 چند روز بعد از تمام شدن نقاشی
🌟 صاحبخانه گفت :
💎 مشکلی برایم پیش آمده
💎 خواهش می کنم
💎 قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم .
🌟 چاره ای نبود ، فسخ کردیم !
🌟 دست از پا درازتر برگشتیم .
🌟 از همه شاکی بودم .
🌟 از خودم ، از صاحبخانه ، از بی پولی
🌟 باجناقم با یک آرامش خاصی گفت
🌹 خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم
🌟 و دیگر هیچ نگفت .
🌟 منم خندیدم .
🌟 چون راز آرامش باجناق را فهمیدم
🌟 فهمیدم چرا ناراحت نیست ،
🌟 چرا شاکی نیست
🌟 و چرا احساس ضرر نمی کند
🌟 چون برای خدا کار کرده بود
🌟 و از خلق خدا انتظاری نداشت
🌟 کار اگر برای خدا باشد
🌟 آدم هیچ وقت ضرر نمی کند
🌟 چه به نتیجه برسد ، چه نرسد
🌟 کاری که برای خدا انجام شود
🌟 هیچ وقت گم نمی شود .
🌟 زنم گفت :
🦢 خب از این به بعد ،
🦢 منم برای خدا کار می کنم
🦢 برای خدا آشپزی می کنم ،
🦢 برای خدا خونه رو تمیز می کنم
🦢 برای خدا جارو می کنم و می شورم
🦢 برای خدا شوهرداری می کنم
🦢 برای خدا فرزندداری می کنم و...
🌟 ناگهان پسرم گفت :
🦆 منم میشه برای خدا بازی کنم
🦆 برای خدا مشق بنویسم
🦆 برای خدا بخورم و بخوابم و...
🌟 همگی خندیدیم و گفتیم :
🌸 بله که میشه
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آرامش #خدا #یاد_خدا
📙 داستان کوتاه پایان سرطان
🌸 در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۶
🌸 سرلشکر شهید حاج قاسم سلیمانی
🌸 فرمانده وقت نیروی قدس سپاه
🌸 پایان سیطره داعش
🌸 بر سرزمینهای اسلامی را ،
🌸 به مقام معظم رهبری اعلام کرد .
🌸 در همان زمان ،
🌸 رهبر انقلاب اسلامی ،
🌸 به نامه فاتحانه حاج قاسم ،
🌸 این چنین پاسخ دادند :
🕋 شما با متلاشی ساختنِ
🕋 این تودهی سرطانی و مهلک ،
🕋 نه فقط به کشورهای منطقه
🕋 و به جهان اسلام ،
🕋 بلکه به همهی ملتها
🕋 و به بشریت خدمتی بزرگ کردید .
📚 @dastan_o_roman
#سردار_سلیمانی #قهرمان_ملی #قهرمان
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۵
🌷 دختر پوشیه پوش ،
🌷 توسط چند نفر اراذل اوباش مسلح ،
🌷 محاصره شده بود .
🌷 او با ناراحتی ،
🌷 به دختری که کشته شده بود ،
🌷 نگاه می کرد .
🌷 یکی از آن اراذل اوباش ،
🌷 اسلحه اش را ،
🌷 به طرف سمیه گرفته بود
🌷 و می خواست او را نیز بکشد .
🌷 ناگهان دختر شگفت انگیز ،
🌷 پروازکنان ، سر رسید
🌷 و بر بالای سر آنان قرار گرفت .
🌷 پسر گربه ای نیز ،
🌷 از پشت بام ها ،
🌷 خود را به سمیه رساند .
🌷 فرامرز ،
🌷 به طرف کسی که اسلحه دارد
🌷 و می خواست سمیه را بکشد ، پرید .
🌷 ابتدا به صورت او چنگ زد
🌷 و سپس تبدیل به انسان شد
🌷 اسلحه او را گرفت
🌷 و به طرف پای افراد دیگر ،
🌷 تیراندازی کرد .
🌷 شیعه فاطمه نیز ،
🌷 به چند نفر دیگر از آنها حمله نمود .
🌷 سمیه ، هنوز مات و مبهوت ،
🌷 به دختر کشته شده نگاه می کرد
🌷 ناگهان فرامرز داد زد :
🐈 خانم سیاحی مراقب باش
🌷 سمیه به خودش آمد
🌷 دید یک چاقو ، کنار چشمش بود
🌷 یکی از آن اراذل ، چاقویش را ،
🌷 به طرف سمیه پرتاب کرد
🌷 و شیعه فاطمه ، آن چاقو را ،
🌷 در هوا نگه داشت .
🌷 همان کسی که چاقویش را پرتاب کرد
🌷 می خواهد نزدیک سمیه شود
🌷 سمیه ، چاقو را گرفت
🌷 و به طرف او دوید و پرید
🌷 و با لگد و مشت ، و با دسته چاقو ،
🌷 او را زد و از پا انداخت .
🌷 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
🌷 با مزاحمان مبارزه کردند .
🌷 همه آنها را ، زنده دستگیر کردند .
🌷 و تحویل پلیس دادند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کاپشن
💎 یکی از قهرمانان ملی ما ،
💎 شهید مصطفی چمران است .
💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو
💎 داشت به خانه شان بر می گشت ،
💎 هوا خیلی سرد بود
💎 و برف شدیدی می بارید .
💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ،
💎 به یک فقیری افتاد .
💎 او در یک گوشه خیابان نشسته
💎 و داشت از سرما می لرزید .
💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ،
💎 برای خوابیدن نداشت .
💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ،
💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت .
💎 دلش می خواست برای او ،
💎 یک کاری بکند ،
💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ،
💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد .
💎 خیلی فکر کرد…
💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید
💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید
💎 خیلی غصه دار شد
💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد
💎 به خانه رسید
💎 و آرام در رختخوابش خوابید .
💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد .
💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید
💎 فردا ، صبح اول وقت ،
💎 به مسجد محله رفت .
💎 و دوستانش را جمع کرد
💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ،
💎 برایشان تعریف کرد .
💎 مصطفی گفت :
🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان
🌹 تنهایی برای آن نیازمند ،
🌹 لباس تهیه کنیم ،
🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه
🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم
🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم
💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند
💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند
💎 به بازار رفتند
💎 و یک کاپشن گرم خریدند .
💎 آن را کادو کردند
💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شهدا #خدمت_به_خلق #قهرمان #شهید_چمران
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💥 مسابقه جدید سین زنی
🛍 جوایز :
🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان
🎁 نفر دوم : ۶۰ هزار تومان
🎁 نفر سوم : ۴۰ هزار تومان
🔸 استفاده از برنامه های سین زنی
🔹 مطلقا جایز نیست .
🦋 اگه موافقی
🦋 به آیدی زیر پیام بده تا بهت بنر بده
🆔 @dezfoool
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💻 کاری مشترک
📲 بین کانال مسابقه سین زنی
✅ @seen_game
📲 و کانال محتوای تربیت کودک
👨🏻🏫 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پهلوان پوریا
🌟 در زمان های قدیم ،
🌟 یک زورخانه قشنگ بود
🌟 زورخانه، پهلوان های زیادی داشت
🌟 پهلوان ها ،
🌟 هر روز برای کشتی گرفتن ،
🌟 به زورخانه می آمدند .
🌟 یکی از این پهلوان ها ،
🌟 از بقیه قوی تر ، خوش اخلاق تر ،
🌟 و مهربان تر بود .
🌟 اسم او پهلوان پوریا بود .
🌟 هر کس که می خواست
🌟 زورش را اندازه بگیرد
🌟 با پهلوان پوریا کشتی می گرفت
🌟 کمتر کسی می توانست
🌟 پهلوان پوریا را شکست بدهد.
🌟 روزی از روزها پهلوان پوریا ،
🌟 وارد گود شد ،
🌟 خم شد و زمین را بوسید،
🌟 بسم الله گفت
🌟 و منتظر شد تا حریفش بیاید
🌟 و با هم مسابقه دهند .
🌟 پهلوان لاغری وارد گود شد.
🌟 همه تماشاچی ها ،
🌟 پهلوان پوریا را تشویق می کردند
🌟 وقتی پهلوان لاغر را دیدند
🌟 خندیدند و گفتند:
☘ پهلوان پوریا
☘ حتما او را شکست خواهد داد
🌟 مسابقه آغاز شد .
🌟 پهلوان پوریا تصمیم گرفت
🌟 برای اینکه آن پهلوان لاغر اندام
🌟 خجالت نکشد ، او را شکست ندهد.
🌟 مسابقه تمام شد.
🌟 و پهلوان لاغر برنده شد .
🌟 پهلوان لاغر ،
🌟 دست پهلوان پوریا را گرفت
🌟 تا از زمین بلند شود.
🌟 صدای همهمه ی تماشاچی ها
🌟 در زورخانه پیچید.
🌟 همه تعجب کرده بودند
🌟 که چرا پهلوان پوریا شکست خورد.
🌟 اما پهلوان پوریا با خوشحالی
🌟 از زورخانه بیرون آمد
🌟 و خدا را شکر کرد که توانست
🌟 مراقب ضعیف تر از خودش باشد
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان
📙 داستان کوتاه قهرمان ایذه ای
💪🏻 علی لندی قهرمان ایذهای ،
💪🏻 نوجوانی بود
💪🏻 که فقط ۱۵ سال سن داشت
💪🏻 او یک روز برای مهمانی ،
💪🏻 به خانه خاله اش رفت .
💪🏻 در حال بازی با پسرخاله ها بود ،
💪🏻 که ناگهان صدای انفجار آمد .
💪🏻 و به دنبال آن ،
💪🏻 صدای جیغ و فریاد چند زن آمد
💪🏻 که کمک می خواستند .
💪🏻 علی لندی قهرمان ،
💪🏻 به سرعت کفش خود را پوشید
💪🏻 و از خانه بیرون آمد .
💪🏻 به دنبال صدا رفت .
💪🏻 سپس متوجه شد
💪🏻 که خانه همسایه شان آتش گرفته
💪🏻 و دوتا زن سالخوره نیز ،
💪🏻 در آن خانه ، گرفتار شدند .
💪🏻 با دلی سرشار از ایمان به خدا
💪🏻 و با شجاعت تمام وارد خانه می شود
💪🏻 و با زحمات زیاد موفق می شود
💪🏻 آن دو زن را ،
💪🏻 از درون آتش بیرون بکشد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #علی_لندی #ایذه
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۶۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم
تا اینجای مسابقه :
شرکت کننده ۱ 👈 ۳۲ سین
شرکت کننده ۲ 👈 ۲۳ سین
شرکت کننده ۳ 👈 ۲۳ سین
شرکت کننده ۴ 👈 ۲۵ سین
شرکت کننده ۵ 👈 ۲۸ سین
شرکت کننده ۶ 👈 ۴۲ سین
شرکت کننده ۷ 👈 ۶۰ سین
شرکت کننده ۸ 👈 ۱۹۰۰ سین
شرکت کننده ۹ 👈 ۸۲۴ سین
شرکت کننده ۱۰ 👈 ۵۴۹ سین
شرکت کننده ۱۱ 👈 ۹۰۱ سین
شرکت کننده ۱۲ 👈 ۳۴۳ سین
شرکت کننده ۱۳ 👈 ۴۱ سین
شرکت کننده ۱۴ 👈 ۴۰ سین
شرکت کننده ۱۵ 👈 ۱۳ سین
شرکت کننده ۱۶ 👈 ۱۴ سین
شرکت کننده ۱۷ 👈 ۱۷ سین
✅ بنرها در کانال مسابقه سین زنی 👇
💎 @seen_game
📙 داستان کوتاه پدر من و پدر مسعود
🌸 من و مسعود دوتا رفیق بودیم
🌸 که بهترین تفریح و لذت بچگی مان ،
🌸 مسجد و حلقات صالحین بود
🌸 همیشه بعد از نماز و کلاس
🌸 به اتاق بازی می رفتیم
🌸 فوتبال دستی ، دارت ، پینگ پنگ ،
🌸 تنیس و... بازی می کردیم
🌸 گاهی ما را به اردو یا استخر می بردند
🌸 همیشه برای رفتن به مسجد ،
🌸 لحظه شماری می کردیم
🌸 اما یک روز ، در اتاق بازی ،
🌸 بین بچه ها ، دعوا شد .
🌸 و من و مسعود زخمی شدیم
🌸 از فرداش ، دیگر بابام اجازه نداد
🌸 تا به مسجد بروم .
🌸 اما مسعود همچنان می رفت
🌸 از بابای مسعود خواهش کردم
🌸 که با پدرم صحبت کند ،
🌸 شاید بتواند او را راضی کند .
🌸 پدر مسعود ، خیلی مهربان بود
🌸 قبول کرد با پدرم حرف بزند
🌸 اما هرچه خواست پدرم را قانع کند
🌸 هر چه دلیل آورد
🌸 پدرم راضی نشد که نشد .
🌸 مهمترین دلیل پدرم این بود :
🔥 مسجدی که دعوا در آن باشد
🔥 نمی خواهم .
🔥 اگر بلایی سر بچه ام می آمد ،
🔥 کی می خواست جواب بدهد ؟!
🌸 پدر مسعود گفت :
🕋 اولاً آنها بچه اند ،
🕋 یک ساعت دعوا می کنند
🕋 یک ساعت دیگر هم آشتی می کنند
🕋 دوماً اگر این دلیل شماست
🕋 پس مدرسه هم نفرستش
🕋 و نگذار برای بازی
🕋 به کوچه و خیابان برود .
🕋 چون دعوا در مدرسه و خیابان
🕋 هم خیلی بیشتره ، هم خیلی بدتره
🕋 و هم خیلی خطرناکتر از مسجده
🌸 اما باز پدرم قانع نشد
🌸 سالها گذشت
🌸 مسعود ، به خاطر رفتن به مسجد
🌸 خیلی پیشرفت کرده بود
🌸 هم مهندس کشاورزی شده بود
🌸 هم معتمد محله
🌸 هم شورای شهر ،
🌸 هم خوش اخلاق و مهربون و...
🌸 اما من چی ؟!
🌸 از آن روز به بعد خیابانی شدم
🌸 الآن هم معتاد و دزد شدم
🌸 یک انگل جامعه
🌸 هیچ وقت پدرم را نمی بخشم
🌸 پدرم حق نداشت
🌸 مرا از بهترین و مهمترین
🌸 مرکز فرهنگی ( یعنی مسجد ) ،
🌸 دور کند
🌸 در حسرت آن روزها ،
🌸 از پدرم کینه به دل گرفتم
🌸 و در بدبختی خودم ،
🌸 او را مقصر می دانم .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #مسجد
📙 داستان کوتاه گلی
🌟 گلدسته محمدیان معروف به گلی
🌟 در زمان جنگ تحمیلی ،
🌟 به خاطر شغل شوهرش ،
🌟 که کارمند نیروی هوایی ارتش بود
🌟 در دزفول زندگی می کرد .
🌟 او نیز در شغل معلمی ،
🌟 مشغول تربیت بچه ها بود .
🌟 هواپیماهای صدام ، هر روز و شب ،
🌟 دزفول را بمباران می کردند .
🌟 و زندگی را بر مردم ،
🌟 سخت و دشوار نمودند .
🌟 یک روز پدر گلی ، برای دیدن او ،
🌟 به دزفول آمد .
🌟 متوجه شد که دخترش ،
🌟 در آن گرمای طاقت فرسای تابستان
🌟 در طول روز ،
🌟 لباسهای زیادی می پوشد .
🌟 و شب ها نیز ،
🌟 به لباس هایش می افزود .
🌟 حتی چادر به سر می کرد
🌟 و با حجاب کامل می خوابید .
🌟 پدرش خیلی تعجب کرد .
🌟 با خودش می گفت :
💎 ما که اینجا نامحرم نداریم
💎 پس چرا اینکار را می کند .
🌟 یک روز صبر پدر تمام شد
🌟 و دلیل این گونه لباس پوشیدن را
🌟 از دخترش پرسید .
🌟 گلی هم لبخندی زد و گفت :
🦋 بمباران است پدر جان
🦋 زمان مشخصی ندارد
🦋 و هرلحظه از شبانه روز امکان دارد
🦋 اینجا بمباران شود و در زیر آوار بمانم
🦋 نمی خواهم زمانی که
🦋 برای بیرون آوردن من می آیند
🦋 حجابم کامل نباشد
🦋 چون کسانی که
🦋 برای برداشتن جنازه من ،
🦋 از زیر آوار می آیند نامحرم هستند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شهدا #زنان
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۶
🌷 یک روز قبل ،
🌷 سمیه در دانشگاه ،
🌷 مشغول صحبت با دوستانش بود
🌷 که ناگهان ،
🌷 خانمی با لباس و پوشش نامناسب ،
🌷 از کنار آنها گذشت .
🌷 سمیه ، از دوستانش خداحافظی کرد
🌷 و به طرف آن دخترک رفت .
🌷 بعد از سلام و احوالپرسی ،
🌷 با احترام از او خواست
🌷 تا پوشش خود را درست کند .
🍁 اما دختر گفت :
🍁 خب پوشش من چه اشکالی داره ؟!
🌷 سمیه گفت :
🌹 این پوشش شما ، مال خانه است
🌹 نه کوچه و خیابان .
🌹 با این پوشش ،
🌹 انگار داری به مردان ،
🌹 چراغ سبز نشان میدهی
🌹 که مزاحمت بشوند و اذیتت کنند
🌹 همه آقایان ،
🌹 که مذهبی و دل پاک نیستند
🌹 هستن بعضی مردها ،
🌹 که دلشان مریض است .
🌹 نگذار آنهایی که هوسباز و فاسدند
🌹 از تو سوءاستفاده کنند
🍁 دخترک به سمیه گفت :
🍁 آره همه اینها را می دانم
🍁 اتفاقا هر روز ،
🍁 پسرای اراذل اوباش و بی غیرت ،
🍁 مزاحم من می شوند و اذیتم می کنند
🍁 ولی من از سر لج این حکومت ،
🍁 دارم اینجوری می گردم
🌷 سمیه گفت :
🌹 هر جایی که بری ،
🌹 هر کشوری ، هر حکومتی ، هر دولتی
🌹 برای خودشان قانون دارند
🌹 بعضی قانون ها ، خوبند
🌹 بعضی قانون ها هم بدند .
🌹 مثل قانون حمل سلاح در آمریکا ،
🌹 که قتل های زیادی به پا کرده
🌹 و جان های زیادی را گرفت .
🌹 سالانه حدوداً ، ۴۰ هزار نفر ،
🌹 به خاطر سلاح ، کشته می شوند
🌹 یا مثل فرانسه ،
🌹 که قانون گذاشتند
🌹 کسی حق ندارد با حجاب باشد
🌹 به هر حال ،
🌹 احترام به قانون لازم است
🌹 تا هرج و مرج نشود
🌹 حجاب هم در کشور ما ،
🌹 یک قانون است و باید رعایت شود
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
🌟 یه گرگ و شتری ،
🌟 به خاطر بالا بودن اجارهها
🌟 مشترکاً یک خونه را اجاره کرده
🌟 و هر روز صبح بچههایشان را ،
🌟 تنها در خانه می گذاشتند
🌟 و خودشان نیز
🌟 می رفتند دنبال تهیهی غذا .
🌟 یک روز گرگ ، زودتر و دست خالی
🌟 به خانه برگشت .
🌟 یکی از بچه شترها را خورد .
🌟 وقتی شتر آمد . گرگ زود جلو دوید
🌟 و در حالی که سعی میکرد
🌟 توی صداش نگرانی پیدا باشه،
🌟 با مظلوم نمایی گفت:
🐕 رفیق ، یکی از بچههامون نیست
🌟 شتر با هول و ترس گفت :
🐪 از بچههای من یا بچه های تو ؟
🌟 گرگ قیافهی حق به جانب ،
🌟 به خودش گرفت و گفت :
🐕 باز که از اون حرفا زدی!
🐕 ما که بنامون بر "وفاق" بود.
🐕 من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما"
🌟 شتر قانع شد و چیزی نگفت
🌟 و زندگی همچنان به خوبی و خوشی
🌟 ادامه پیدا کرد ؛
🌟 فقط بدیاش این بود
🌟 که هر چند وقت یک بار ،
🌟 یکی از بچهشترها کم میشد؛
🌟 و شتر ناراحت میشد؛
🌟 اما چون وفاق ملی داشتند
🌟 چیزی نمیگفت .
🌹 امیرالمؤمنین علی عليه السلام می فرمایند :
🎭 كَثرَةُ الوِفاقِ ، نِفاقٌ
🎭 وفاقِ زياد ، [نشانه] نفاق است
📚 غرر الحكم : ۷۰۸۳
مراقبت لازم هست تا
وفاق ملّی ، به نفاق ملّی تبدیل نشود
والا جای جلّاد و شهید به راحتی عوض خواهد شد
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بسیجی
🌟 در یک روستای کوچک ،
🌟 پسری به نام علی زندگی می کرد .
🌟 علی پسری مهربان و پرانرژی بود
🌟 او به کمک کردن به دیگران ،
🌟 علاقه زیادی داشت .
🌟 او همیشه به دنبال فرصتی بود
🌟 تا به مردم روستا کمک کند .
🌟 یک روز ،
🌟 علی در حال بازی در کوچه بود
🌟 که پیرزنی را دید
🌟 که یک کیسه سنگین را حمل می کند
🌟 علی به سرعت به کمک پیرزن رفت
🌟 و کیسه را از او گرفت .
🌟 پیرزن از کمک علی ،
🌟 خوشحال شد و از او تشکر کرد .
🌟 علی نیز از کمک به پیرزن
🌟 احساس بسیار خوبی داشت .
🌟 او متوجه شد
🌟 که کمک کردن به دیگران می تواند
🌟 باعث خوشحالی او و دیگران شود.
🌟 سپس تصمیم گرفت
🌟 که در بسیج روستا ثبت نام کند .
🌟 بسیج ، یک سازمان مردم نهاد است
🌟 که در زمینه های مختلف ،
🌟 به مردم کمک می کند .
🌟 علی می خواست از طریق بسیج
🌟 بیشتر به مردم روستا کمک کند .
🌟 علی در بسیج روستا
🌟 به فعالیت های مختلفی پرداخت .
🌟 مثل امداد و نجات ، گروه جهادی ،
🌟 کمک به نیازمندان ،
🌟 حفظ محیط زیست و...
🌟 او همه کارهایش را ،
🌟 با علاقه و انگیزه انجام می داد .
🌟 یک روز ، سیل بزرگی آمد
🌟 و علی در حال کمک به مردم بود
🌟 او با تلاش فراوان توانست
🌟 جان یک کودک را نجات دهد .
🌟 این کار علی باعث شد
🌟 که همه مردم روستا از او ،
🌟 به عنوان یک قهرمان یاد کنند .
🌟 او به فعالیت خود در بسیج ادامه داد
🌟 و به یک بسیجی نمونه تبدیل شد.
🌟 آقا علی معتقد بود
🌟 که کمک کردن به دیگران ،
🌟 زندگی را معنادارتر می کند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #بسیج
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۷
🌷 سمیه به دختر بی حجاب گفت :
🌹 اگر ما خانم ها ،
🌹 قانون حجاب را رعایت نکنیم
🌹 افراد دیگر هم پیدا می شوند ،
🌹 که قوانین دیگر را زیر پا می گذارند
🌹 و رعایت نخواهند کرد
🌹 که متاسفانه چنین افرادی هستند
🌹 یک عده ،
🌹 قوانین راهنمایی و رانندگی را
🌹 زیر پا می گذارند
🌹 یک عده اختلاس و دزدی می کنند
🌹 یک عده رانت خواری می کنند
🌹 یک عده جنس ها را احتکار می کنند
🌹 یک عده از چراغ قرمز رد می شوند
🌹 یک عده کارمند هم ،
🌹 کار مراجعین را ، راه نمی اندازند
🌹 بانکها هم ،
🌹 به جای اینکه به فقرا وام بدهند
🌹 به جای اینکه به مردم ،
🌹 وام ازدواج و مسکن و اشتغال بدهند
🌹 پولهای بیت المال و وام ها را ،
🌹 بین خودشان تقسیم می کنند
🌹 یا به کارمندان خودشان ،
🌹 خدمات و مزایا و کالا و... می دهند .
🌹 شهرداری ها هم ، اگر طبق قانون ،
🌹 آشغالها را جمع نکنند
🌹 شهرها و خیابان ها و کوچه ها ،
🌹 پر از آشغال و زباله می شوند
🌹 شرکت آب ، اگر آب ندهد
🌹 شرکت برق ، اگر برق ندهد
🌹 شرکت گاز ، اگر گاز ندهد
🌹 شرکت مخابرات ،
🌹 اگر خوب خدمات ندهد
🌹 و سایر افراد و ارگان ها ،
🌹 اگر به قانون احترام نگذارند
🌹 می دانی چه بلایی سر ما می آید ؟
🌹 کشور ما ، جنگل می شود
🌹 همه جا ، پر از هرج و مرج می شود .
🌹 آیا حرف های مرا ، قبول داری یا نه ؟!
🍁 دخترک گفت : بله قبول دارم
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۸
🌷 سمیه دوباره گفت :
🌹 خب حالا که قبول داری
🌹 دلیل دوم را می گویم
🌹 باید بدانی که حجاب ، حرف خداست
🌹 نه حرف حکومت
🌹 همان خدایی که جن و انسان را آفريد
🌹 همان خدایی که ،
🌹 موجودات کوچکی مثل اتم آفرید
🌹 سلول و ویروس و میکروب آفرید
🌹 دنیای عجیب کوانتوم را آفرید
🌹 الکترون و نوترون و پروتون را آفريد .
🌹 همان خدایی که
🌹 هفت زمین و هفت آسمان آفرید
🌹 کهکشانها و سیارات را آفريد .
🌹 همان خدایی که با یک پشه یا مگس
🌹 حکومت نمرود را نابود کرد .
🌹 همان خدایی که ، آتش سوزان را ،
🌹 بر حضرت ابراهیم گلستان کرد
🌹 همان خدایی که اگر بخواهد
🌹 ما را مثل قوم لوط و عاد و ثمود ،
🌹 نابود خواهد کرد .
🌹 قانون حجاب ، قانون این خداست .
🌹 حکومت ، فقط آمده حرف خدا را ،
🌹 تبدیل به قانون کرده ، همین .
🌹 کسی که بی حجاب بگردد
🌹 یعنی دارد
🌹 قانون خدا را مسخره می کند
🌹 و کسی که خدا را مسخره کند
🌹 هم در دنیا عذاب می شود
🌹 و هم در آخرت .
🌹 در دنیا ، بی آبرو و رسوا می شود
🌹 آرامش خود را ، از دست می دهد
🌹 زندگی برایش ،
🌹 ذلت بار و کسالت آور می شود .
🌹 زندگی اش ، بی هدف و پوچ می شود
🌹 خودش بی انگیزه و عصبی می شود
🌹 به خاطر همین ،
🌹 افسردگی و خودکشی و خودزنی ،
🌹 بین بی حجاب ها و غیر مذهبی ها ،
🌹 بیشتر است .
🌹 آن دنیا هم ،
🌹 در جهنم ، عذاب دردناکی خواهد دید
🌹 آن هم با آتش داغ و سوزان
🌹 با چاله های پر از مذاب
🌹 با اتاق هایی پر از مار و عقرب
🌹 با دردی که میلیون ها بار ،
🌹 از درد این دنیا ، بدتر است .
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۹
🌷 دخترک با دقت ،
🌷 به حرفهای سمیه گوش می داد
🌷 و به فکر فرو رفته بود
🌷 سپس به سمیه گفت :
🍁 باشه
🌷 سمیه گفت :
🌹 خلاصه مراقب خودت باش
🌹 تا با خدا در نیوفتی
🌷 سمیه رفت
🌷 دخترک ، هنوز داشت
🌷 به حرفهای سمیه ، فکر می کرد
🌷 و راهش را گرفت و رفت .
🌷 بعد از دانشگاه ،
🌷 چندتا پسر مزاحم او شدند
🌷 و هر جا او می رفت ،
🌷 به دنبال او حرکت می کردند .
🌷 ترس و وحشت ،
🌷 وجودش را پر کرده بود
🌷 سرعتش را زیاد کرد .
🌷 داخل هر کوچه که می شد ،
🌷 هنوز دنبالش می آمدند .
🌷 ناگهان در یک کوچه خلوت ،
🌷 نزدیک او شدند
🌷 و از او خواستند که با آنها بیاید
🌷 دخترک ترسید
🌷 می خواست فرار کند
🌷اما آنها ، مُچ او را به زور گرفتند
🌷 و با خود می کشیدند
🌷 می خواستند او را سوار ماشین کنند
🌷 دخترک ، داد و فریاد زد
🌷 کمک خواست
🌷 اما کسی در کوچه نبود
🌷 پسران اراذل ، به زور او را ،
🌷 سوار ماشین کردند
🌷 و با خود بردند
🌷 یکی از همسایه ها ،
🌷 به صورت اتفاقی آنها را دید .
🌷 سریع موبایلش را در آورد
🌷 و از پلاک ماشین عکس گرفت
🌷 سپس به پلیس ۱۱۰ زنگ زد .
🌷 پلیس هم ،
🌷 با کمک دوربین های ترافیک ،
🌷 موقعیت ماشین را پیدا کردند
🌷 و به همه گشت ها اطلاع دادند .
🌷 یکی از گشت ها ، به سمیه اطلاع داد
🌷 اراذل ، وارد گاراژ شدند .
🌷 دخترک را پیاده کردند و می کشیدند
🌷 دخترک خیلی ترسیده بود
🌷 جیغ و فریاد می زد
🌷 اما کسی آنجا نبود تا به او کمک کند
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه او را با سکوت تحقیر کن
🌟 روزی مردی
🌟 به قنبر ، غلام امام علی علیه السلام
🌟 فحش و ناسزا گفت
🌟 قنبر خیلی ناراحت شد
🌟 و خواست به او پاسخ دهد .
🌟 اما امیرالمؤمنین علیهالسلام
🌟 به قنبر فرمودند :
💎 ای قنبر !
💎 این کسی که به تو ناسزا گفت را ،
💎 با خواری و زبونی رها کن
💎 که در این صورت؛
💎 رضایت خداوند را به دست آوردهای
💎 شیطان را خشمگین ساخته
💎 و دشمنت را مجازات کردهای ،
💎 قسم به خدایی که دانه را شکافت
💎 و جانداران را آفرید؛
💎 مؤمن نمیتواند خداوند را راضی کند
💎 مگر به چیزی مانند صبر و بردباری
💎 مؤمن نمیتواند
💎 شیطان را خشمگین سازد
💎 مگر با چیزی مثل سکوت .
💎 مؤمن نمیتواند احمق را مجازات کند
💎 مگر با پاسخ ندادن به سخنش .
📚 مفید، محمد، الامالی، ص ۱۱۸
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_علی #صبر #سکوت