eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
543 عکس
347 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺همین آشه و همین کاسه بعضی ضرب‌المثلای فارسی تاریخچه ترسناکی دارن مثلا «همین آشه و همین کاسه» واقعا ترسناکه ماجراش توی دوره شاه عباس صفوی، حاکم اراک آدم به شدت ظالم و مزخرفی بوده، تا حدی که دختر مردم رو به بهانه خراج میبرده به کاخ خودش به کنیزی و... یه بار چندتا از رعایای اراک میرن اصفهان پیش شاه از والی اراک شکایت میکنن شاه هم والی رو فرا میخونه به اصفهان بهش امر میکنه دیگه دست از ظلم برداره و اگه بشنوه دوباره این کارو کرده حسابشو میرسه والی برمیگرده اراک و میفهمه کیا چغلیشو به شاه کردن همه اون بدبختا رو با خانواده گردن میزنه خبر به شاه عباس میرسه و شاه عباسم ولات همه ولایات و احضار میکنه یه دیگ بزرگ آش بار میذارن و والی اراک (عراق اون موقع) رو میارن و زنده میندازن تو دیگ وقتی حسابی میپزه و گوشت والی قاطی مواد میشه نفری یه کاسه ازون آش میده دست والیا میگه این آشو بخورین برگردین ولایتتون و با مردم درست رفتار کنین اگه از هر ولایتی خبر برسه که ظلم کردین از این به بعد همین آشه و همین کاسه ✍️آقا سید حبیب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
43.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 با خودم گفتم ابراهیم که اینهمه منیژه رو دوست داره چرا انقدر بچه ننه است ؟ مگه نمیتونه با مادرش دعوا کنه ،قضیه چیه تا اینکه همون لحظه با چشمای به خون نشسته فریاد زد بسه دیگه مادر من هی من هیچی نمیگم ،زدن لت و پارم کردن تو به فکر بچه ای اونقدر بحث بینشون بالا گرفت و بالا گرفت تا اینکه یکدفعه مرضیه کاری که نباید میکرد و کرد،یک سیلی محکم زد به منیژه و گفت اگه تو یه بچه میاوردی الان اوضاع ما این نبود ،منیژه نقطه ضعف ابراهیم بود ..... ابراهیم گفت باشه تو بچه میخوای من ترتیبشو میدم همین که بچه به دنیا اومد دیگه اسم من و منیژه رو نمیاری دیگه کاری با ما نباید داشته باشی ،یک لحظه فهمیدم دستم کشیده شد و ابراهیم بود که من که تا اون لحظه توی شک بودم رو میبرد سمت اتاق و بلند فریاد میزد تایکماه بعدی خبر بارداری شو میاد بهت میده ..تازه فهمیده بودم ابراهیم توی چه فکریه و این وسط من بودم که گرفتار کارهای مرضیه میشدم از ترسم عرق سردی نشست رو پیشونیم ابراهیم در اتاق و بست و گفت خودت که دیدی نمیخواسنم کاریت داشته باشم ولی الان دیگه مجبورم بهتره دختر خوبی باشی و باردار بشی فقط اشک روانه ی صورتم میشد و هیچ حرفی نمیزدم با تعجب برگشت و بهم گفت تو شرعا زنمی نميفهمم اشکات به خاطر چیه...ابراهیم دستی تو موهاش کشید و گفت چه بخوای چه نخوای باید باهام راه بیای من از این اوضاع خسته شدم فکر نکن من راضی به این وصلت بودم قلبم از تپش تند تند میزد فقط تونستم لب باز کنم و بگم تا شب بهم مهلت بدین آقا ابراهیم ...پوفی کشید و رفت درو محکم بهم زد حالا من بودم و یک دنیا فکر و خیال هرچی ساعت بیشتر میگذشت بیشتر استرس میگرفتم خورشید غروب کرده بود و یکی دوساعت دیگه ابراهیم میومد خونه ..به دور از چشم مرضیه رفتم توی اتاق منیژه ،منیژه همینکه منو دید زد تو صورت خودش و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی اگه مرضیه ببینتت دعوات میکنه آروم گفتم من میترسم،و شروع کردم به گریه کردن،منیژه قصه رو فهمید و بهم گفت با اینکه سختمه به هووم این حرفا رو بزنم ولی کاری که ابراهیم بهت میگه رو بکن ،هم خودت با بچه آوردن پیش مرضیه ارج و قرب میگیری و تو سری خور نمیشی هم ابراهیم یه دلیل داره که دیگه طلاقت نده بچه رو بیار خودتو راحت کن هم منو ....و اینجاشو با گریه گفت ...گفتم تو چرا ؟با دلخوری ادامه داد من بچه دار نمیشم ،ولی منو ابراهیم عاشق همیم دوست نداریم به خاطر بچه از هم جدا شیم ...تو هم مطمعنا دوست نداری برگردی پیش جواهر و دوباره بری خیاط این و اون بشی و کلفت زیر دست دختراش.... گفتم نه،گفت پس برو به خودت برس که ابراهیم نزدیک اومدنشه...وقتی منیژه اسم طلاق رو بهم برد با خودم گفتم من دیگه نمیخام برگردم پیش جواهر اگر موندن من در گرو بچه دار شدنمه بچه رو میارم سریع رفتم سمت اتاقم و خودم رو از این آشفتگی در آوردم و دستی به سر و صورتم کشیدم منتظر اومدن ابراهیم شدم ابراهیم وقتی اومد اولش از دیدنم تعجب کرد ولی سری تکون داد و گفت انگار حرفام روت اثر گذاشته دختر بعد هم همینطور که آروم آروم غذاش رو میخورد گفت خوبه زرنگ شدی ،دختر زرنگ باید بدونه اگه میخواد زودتر از این قضایا نجات پیدا کنه باید بچه بیاره ،پس زودتر دست به کار شو سرم رو انداخته بودم پایین و به حرفاش گوش میدادم ،.بعد هم سینی رو برداشتم بردم مطبخ ،وقتی اومدم ابراهیم نبود از پشت پنجره نگاهی انداختم به اتاق منیژه و از کفشایی که پشت در بود فهمیدم ابراهیم رفته اونجا نمیدونم چرا ولی انگار برای اولین بار بود که حسادتم میشد به منیژه ،از اینکه یکی اینهمه هواشو داره..ممنتظر موندم ولی ابراهیم نیومد و خوابم برد دم دم های سحر بود که احساس یکی بالا سرمه ،ابراهیم بود که هرلحظه خودش رو بهم نزدیکتر میکرد ...از اون شب به بعد تقریبا هرشب ابراهیم نیومد پیشم و در انتظار خبر بارداری من دو هفته میگذشت..تقریبا ابراهیم هرشب پیشم بود و دوهفته بود که هم منیژه هم مرضیه میدونستن این روزا قراره خبر بارداریم رو بشنوند توی همون روزا بود که دوباره سر و کله ی جواهر پیدا شد بازهم ازم باج میخواست میگفت اگه میخوای آرامشتو بهم نزنم یه چیزی بده ببرم برای خواهرات منم فورا هرچی ابراهیم برام اورده بود رو بهش میدادم و راهشو بهش نشون میدادم بره زودتر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 ولی اون روز وقتی اومد خونمون انگار یه بو هایی برده بود که رابطه ی من با ابراهیم خوبه برای همین بهم گفت میبینم داری میشی خانوم خونه داری کم کم جا میگیری مبارکا باشه خانوم ولی باید بیشتر هوای من و خواهرتو داشته باشی اونا دارن میرن مدرسه وسایل میخوان لباس میخوان....گفتم جواهر من که از خودم درامد ندارم هرچی هم ابراهیم میاره خیلی هاشو مرضیه بر میداره به اونچه که دارم بهت میدم راضی باش،جواهر بازومو محکم تو مشتش گرفت و گفت بلبل زبونی نکن دختره ی نحس هرچی بهت میگم بگو باشه وگرنه زندگی رو برات جهنم میکنم دیگه زدم به سیم آخر و گفتم مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟برو بهشون من نحسم میبینی که دوماهه توخونشونم و کسی نمرده ،این از کوتاه فکری شما خاله زنکاست....اونقدر با حرص گفتم که تموم بدنم میلرزید ،جواهر چشماش گرد شده بود گفتم الانم چیزی ندارم بهت بدم برو بیرون بر خلاف انتظارم خیلی آروم بلند شد و گفت خداحافظ فیروزه ی بیچاره ..و رفت سمت اتاق منیژه ...عرق سردی نشست رو پیشونیم گفتم خدایا چیکار به منیژه داره این زن خدایا خسته ام از دربه دری ..بعد یکساعت جواهر از اتاق منیژه بیرون اومد رفت آخرین لحظه نگاهی بهم انداخت و گفت گذرت میوفته به دباغ خونه ..اینکه میدونستم چی به منیژه گفته تموم وجودمو پر کرده بود از استرس همون وقت بود که با خودم گفتم کاش ی چی بهش داده بودم تا در دسر جدید نداشتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جواهر دشمنیش رو گرفته بود...نمیدونم از استرس زیاد بود یا چی یه دفعه هرچی تو معده ام بود هجوم‌آوردن به بالا و حالم بد شد..روزها که میگذشت کمتر منیژه رو میدیدم و مرضیه مجبورم میکرد برم مطبخ غذا درست کنم و بیشتر حالم بد میشد ... از یه طرف بیرون نیومدن منیژه از طرفی جدیدا از بوی غذا حالم بد میشد‌ تا اینکه یه روز که داشتم پیاز ها رو سرخ میکردم فشارم افتاد و افتادم روی زمین اونقدر حالم بد شد دیگه هیچی‌نفهمیدم... به خودم که اومدم ابراهیم بالا سرم بود و صدام میزد اولین بار بود که چشم های ابراهیم همون مرد ۳۵ساله ی عاشق هووم رو نگران میدیدم...با صدای ضعیفی گفتم خوبم... صدای مرضیه رومیشنیدم که میگفت دختره ی لوس اداشه که غذا نپزه همون لحظه بود که بازم حالم بد شد و بازهم محتویات معده ام.... یک آن مرضیه چشماش برق. زد و‌گفت ابراهیم نکنه حامله است این دختر؟ و صدام زد هی دختر کی ماهیانه بودی؟ توی اون اوضاع بدم باید به مرضیه هم جواب میدادم وقتی دید جواب نمیدم به ابراهیم گفت فردا میریم دکتر ابراهیم با تعجب نگام‌کرد و گفت واقعا تو....!؟قبل از اینکه حرفشو ادامه بده منیژه از اتاق رفت از اتاق بیرون و ابراهیم فوری رفت دنبالش....احساس میکردم‌از روزی که جواهر باهاش حرف زده رفتارش‌با من عوض شده و حالا هم اگه باردار باشم نمیدونم رفتار منیژه چیه....اون شب آخر شب وقتی ابراهیم اومد توی اتاق پیشم‌ شده بود مثل بچه ای دبستانی از شوق فردای مدرسن خوابش نمیبرد و هر از گاهی میومد بالا سرم نگام میکرد و دوباره میخوابید مرضیه دم به دقیقه میومد پشت در و ازم میپرسید که خوبم یا نه احساس تهوع ندارم یا نه..چی میشد اوضاعم همیشه همین بود؟اونشب رو هر ۴نفرمون یه گوشه از خونه بیدار بودیم ،من تو فکر این که با بچه آوردنم نمیرم پیش جواهر مرضیه تو فکر نوه دار شدن،ابراهیم تو فکر طلاق ندادن منیژه با بچه اوردن من و منیژه ,,, نمیدونم به چی فکر میکر که تا صبح چراغ اتاقش روشن بود نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی صبح وقتی اماده رفتن بودیم خواست همرامون بیاد ولی مرضیه بهش گفت بشینه خونه وقتی رفتیم دکتر با یه ازمایش و چندتا سوال گفت من باردارم ولی چون تازه توی هفته ی دومم به مراقبت خیلی نیاز دارم ابراهیم از خوشی رو پاهاش بند نبود من و مرضیه رو برد جگرکی و بهمون جیگر داد همونجا بود که حرف خیلی عجیبی از مرضیه شنیدم و احساس خطر کردم..مرضیه که خیلی سرخوش بود گفت دور پسر عزیزدردونه ام بگردم که اینهمه زود دختره رو حامله کردی من که میدونستم مشکل از تو نیست از اون زنیکه است حالا که پسر دار شدی خداروشکر و یه زن کم سن هم گرفتی که چند برابر منیژه جوونی داره وقتش نیست منیژه رو بفرستی خونه باباش یه نون خور ازمون کم بشه؟با حرفی که زد از تعجب دهنم باز موند ولی طولی نکشید که ابراهیم کوبید رو میز و صداش رفت بالا ..از اینکه این حرف برسه به گوش منیژه ترس داشتم ممکن بود حسادت کنه و بخواد بچه رو ازم بگیره اونوقت من بودم که میسوختم،برای همین گفتم مرضیه خانوم اون یه زن تنهاست نگید اینجوری خدا رو خوش نمیاد .احساس کردم ابراهیم یه لحظه از حرفم جا خورد و با توجه بهم نگاه کردو یه لبخند ملیح اومد رو لبش..اولینباری بود که میدیدم ابراهیم داره بهم توجه میکنه . 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود؛ جعبه‌ی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین می‌پریدم و فریاد می‌زدم... آخ جون... آتاری! آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛ تحفه‌ای بود برای خودش! کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته‌ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن. مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب می‌کردم و هر چه می‌گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحال‌ترین کودک دنیا بودم... تا اینکه یک روز خانه‌ی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می‌گفتند میکرو. آنقدر سرگرم بازی  شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. خیلی...! بازی‌های بیشتری داشت؛ دسته‌ی بازی دکمه‌های بیشتری داشت؛ بازی‌هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت. تا آخر شب قارچ‌خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم. به خانه که برگشتیم دیگر نمی‌توانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه می‌کردم. همش به این فکر می‌کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند. امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت‌های قدیمی آتاری‌ام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم... ما قدر داشته هایمان را نمی‌دانیم. آنقدر درگیر مقایسه کردن‌شان با دیگران می‌شویم تا لذت‌شان از بین برود و دلزده‌مان کند. داشته‌های دیگران را چوب می‌کنیم و می‌زنیم بر سر خودمان و عزیزان‌مان و به این فکر نمی‌کنیم داشته‌های ما شاید رویای خیلی‌ها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می‌کند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
36.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 مرضیه که دید ابراهیم داره بهم لبخند میزنه از سر میز بلند شد رفت سمت خونه و ماهم دنبالش راه افتادیم وقتی رسیدیم به خونه منیژه انگار منتظر وایساده بود گفت چی شد؟حامله ای ؟ ابراهیم شیرینی رو بهش داد و گفت بله خانوم حامله است ابراهیم فکر میکرد منیژه خوشحال بشه ولی به زور گفت مبارکه و دور شد یک هفته ای از خبر بارداریم گذشته بود و میدیدم ابراهیم هرروز بهم نزدیکتر میشه و برای بچه لباس و این چیزا میگیره هربار با دست پرمیومد توی اتاقم این وسط منیژه بود که دیگه باهام حرف نمیزد و سرسنگین شده بود تا اینکه یه روز بعد از ظهر در خونه رو زدن و جواهر بود با حالت خاصی به شکمم نگاه کرد و گفت خوب شدی خانوم خونه خوب شدی سوگلی ابراهیم دیگه منیژه رو تحویل نمیگیره عجب دختر زرنگی گفتم‌جواهر دوباره چی‌میخوای گفت والا از تو که هیچی ولی جاریت باهام کار داره حالا که حامله بودم احساس میکردم پیش ابراهیم برو دارم تونستم یکم به خودم جسارت به‌خرج بدم و گفتم جواهر با منیژه چه سر و سری داری؟....چی داری بهش میگی ؟این دختر اینجوری نبود هرچی هست زیر سر توعه یهو چشماش رو گشاد کرد و گفت دختره ی بی همه چیز کارت به جایی رسیده که به من توهین میکنی!دو روز سوگلی شدی هوا برت داشته!؟گفتم بذار عصر ابراهیم بیاد ورود تو رو به این خونه منع میکنم گفت اووووه تا عصر خدا کریمه سوگلی خانوم همون لحظه بود که منیژه با اخم‌نگام کرد و‌گفت فیروزه چرا جلو مهمون منو گرفتی ؟ گفتم هیچی‌خانوم داشتم باجواهر احوال پرسی میکردم ..با اخم بهم‌گفت واینسا اینجا نمیدونی مرضیه اگه بدونه غذات حاضر نیست داد و بیداد میکنه؟صدای پاکتی که زیر چادر جواهر بود توجه ام رو جلب کرد...اگه چیزی با خودش میبرد عجیب نبود ولی اینکه ی چیزی با خودش آورده خیلی عجیب بود.... خیلی عجیب بود منیژه خوب جواهر تحویل گرفت باهم رفتن تو اتاق نمیدونستم چه خبره ولی دلم گواه خوبی نمی‌داد رفتم مطبخ کاراها رو کردم بخاطر حاملگی خیلی زود خسته میشدم برگشتم اتاقم استراحت کنم که خواب بودم . ابراهیم مثل همیشه با دست پر اومد خونه ، کم کم داشت قربون صدقه منو بچه تو راهی میرفتم تو خلوت خودمون بودیم در اتاق زده بود منیژه بود منیژه ای که از صبح تا الان کلی فرق داشت یه کاسه سوپ آورد کنارم نشست گفت برا تازه عروس سوپ پختم بعد دستی به شکمم کشید گفت حالش خوبه؟ ابراهیم لبخندی زد من خیلی شرم کردم تشکر زیر لبی کردم ابراهیم با عشق به منیژه نگاه می‌کرد منیژه قاشقی تو سوپ زد گفت بخور تشکر کردم گفتم سیرم منیژه جون بعدا میخورم ولی منیژه زبون ابراهیم خوب بلد بود خودشو نارحت نشون داد گفت لابد نمیخای بچه شبیه من بشه نخور نارحت خاست بره که ابراهیم چشم غره بهم کرد ترسیدم لبخند زورکی زدم گفتم ببخش شروع کردم تا آخرین قطره سوپ خوردم منیژه خوشحال کاسه خالی از سوپ برداشت چش ابروی به ابراهیم اومد رفت پشت سرش هم ابراهیم راهی اتاق منیژه شد فردای اونروز تو مطبخ بودم کارهامو انجام دادم دستام خشک شده بود رفتم کرم مرطوب کننده بزنم در اتاق باز کردم دیدم منیژه تو اتاق بود یه چیزی تو اتاق میسوزونه تعجب کردم جلو دماغمو گرفتم گفتم چه خبره منیژه که هول شده بود گفت بابا هیچچی اسفند دود میکنم چش نخوری از این مهربونی یهویی اش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم تشکری کردم منیژه رفت با خودم گفتم شاید واقعا خوشحاله دیگه برگشتم مطبخ دوباره شروع به آشپزی کردم کارم تموم شد مرضیه صدام کرد رفتم کنارش گفت تو دیگه سنگین شدی بزار کارهارو منیژه انجام بده گفتم نه خانم من میتونم گفت نه تو فقط استراحت کن منیژه نگاهی تیزی بهم انداخت رفت مطبخ من برگشتم اتاقم یه هفته از اون جریان می‌گذشت تا وقت سونوگرافی بچه بود مرضیه هم حاضر شد با من بیاد دلم برای منیژه میسوخت گفتم منیژه خانوم تو هم بیا انگاری دل مرضیه هم نرم شده بود گفت راست میگه بیا ولی منیژه کارهای خونه رو بهونه کرد موند ما رفتیم سونوگرافی 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار
با سلام و عرض ادب خدمت تمام اعضا مجموعه تدریس یار ضمن قبولی طاعات و عبادات امیدوارم سال جدید سالی پر از خوبی و نیکویی در انتظار شما باشد .ان شالله در سایه یزدان سالم و سلامت باشید @teacherschool
📜 اونجا مادرشوهرم دعا دعا میکرد بچه پسر باشه انگار خدا جواب دعاهاشو شنید بود دکتر خبر خوش به ابراهیم و مرضیه داد باهم برگشتیم اتاق همون لحظه ابراهیم رفت خبر پسردار شدنشو به منیژه بده من تنها رفتم تو اتاقم یه لحظه شک کردم انگاری رو تختی کمی نامرتب بود حتی زیپ یکی از بالش ها باز بود ولی فک کردم حتما همینجوری بود زیپ کشیدم لباسامو عوض کرد اون شب ابراهیم تا دیر وقت اتاق منیژه بود دم دمای صبح برگشت از اون شب ابراهیم دیگه باهم مهربون نبود نمی‌اومد اتاق انگار یه چیزی از اتاق دورش میکرد نمیدونم جریان چی بود ولی یه اتفاقی افتاده بود منیژه بیش از بیش به ابراهیم محبت میکرد ابراهیم هم حاملگی منو بهونه میکرد ایقدر بهونه کرد بهونه کرد نیومد پیشم تا ماه هشتم یه شب اومد حرفشو بهم زد بعد زایمان گفت طلاقت میدم همه وجودم بغض شد گفتم چرا آقا مگه کاری کردم گفت پیشت آرامش ندارم پسرمو بدنیا میاری میری خونه بابات نون اضافه ندارم بهت بدم یه ماه کارم شده بود گریه ماه نهم بودم که یه شب دردم گرفت پسرمو بدنیا آوردم ابراهیم کاری که گفته بود کرد بچه رو ازم گرفت ۵ سکه به عنوان مهریه داد کف دستم رفت مرضیه خیلی اصرار کرد دلیلشو بگه ولی چیزی نگفت هیچوقت خنده شیطانی منیژه رو فراموش نمیکنم گریه میکردم از بچه ام جذام نکنید ولی گوش ندادن تا اینکه دادگاه حکم داد باید حداقل شش ماه به بچه شیر بدم همین کار هم کردم منیژه حتی نمیزاشت پسرم محمد ببینم هربار با یه شیر دوش می‌اومد اتاقم شیرمو میدوشید می‌برد به بچه میداد بعد شش ماه ..بعد از ۶ماه که پسرم ۶ماهه شده بود منیژه یه شب اومد تو اتاقم و آخرین شیر رو ازم گرفت برد برای بچه.... وقتی داشت میرفت پرسیدم منیژه اوایل که اومدم خیلی مهربون بودی چی شد؟ با جواهر چه سر و سری داشتی من که به خاطر تو و حرفهای تو بچه رو آوردم ..به خاطر تو که مرضیه طلاقت نده... منیژه با صدای ترسناکی گفت به خاطر طلاق من یا طلاق خودت ؟اولی که اومدی نگفتی به ابراهیم چشم داری،اولی که اومدی نگفته بودی میخوای دلبری کنی .اولی که اومدی نگفته بودی به مال و اموال این خونه دل بستی ...فقط یه لقمه برای خوردن میخواستی..جواهر بود که چشم منو باز کرد با صدایی که میلرزید گفتم هم برای طلاق خودم بود هم تو ،که نرم زیر دست و پای جواهر ....که نرم کارگری کار کنم هنوزم همونم یه لقمه برای خوردن میخام بخدا کاری به مال و اموال ندارم ،برای خودت همه ،فقط منو از بچه ام جدا نکن ...اومد نزدیکم و نیشگونی از بازوم گرفت و گفت دختره ی دروغگو ابراهیم چی؟دلبری هاتو برای ابراهیم خودم دیدم از پنجره ‌..گفتم منیژه ابراهیم هرچقدر سنش زیاد باشه شوهرم بود باید بهش دل میدادم تا بتونم بچه بیارم بی انصاف نباش ،خودت زنی میدونی من چی کشیدم ..گفت خفه بگیر دختره ی بی کس و کار برو که فردا جواهر باهات خیلی کارا داره..درو باز کرد بره از اتاق بیرون همون لحظه ابراهیم پشت در بود و انگار تموم حرفامون رو شنیده بود ‌..احساس میکردم میخواد بیاد داخل و چیزی بهم بگه ولی یه چیزی مانعش میشد و نتونست بیاد ولی چشم های خشمگینش روی منیژه بود ..ولی منیژه با سیاستی که داشت دست ابراهیم رو تو دستش قفل کرد و با خودش بردش ..وقتی داشت میرفت ابراهیم دوبار برگشت بهم نگاه کرد و رفت‌..نمیدونم چه حکمتی بود که ابراهیم یکسال بود توی اتاق من نیومده بود....نمیدونم برای اخرین بار شیرمو دوشیدم و دادم به منیژه بده به طفل شیرخواره ام ..توی این ۶ماه اونقدر شیرمودوشیده بودم که خشک شده بود و از درد صدام میرفت به آسمون ..اون روز برای دومین بار مهرطلاق اومد روی شناسنامه ام ..جواهر اونقدر سنگدل بود که حتی حاظر نشده بود همراهم بیاد محضر ،اونقدر بی جون بودم که توان راه رفتن رو نداشتم هر دوسه قدمی که بر میداشتم چادرم از رو سرم میوفتاد و به زور سرم میکردمش توی محل تارسیدم دم خونه ی جواهر همه ی اهل محل سرشونو بهم نزدیک میکردن و شروع میکردن به پچ پچ حرف زدن .... صدای یه بچه ای رو پشت سرم شنیدم که به مادرش میگفت این همون خانوم نحسه است مامان ! مادرش نیشگونی از بازوش گرفت و فرستاد بره خونه نکنه نحسیم دامنشو بگیره ... چادر سیاهم که گلی شده بود و تکونی دادم و بی جون تر به راهم ادامه دادم ،سنگ ریزه ای رو برداشتم و در خونه ی جواهر رو کوبیدم .... همین ک درو باز کرد منو دید داد و هوار کشید ای اهل محل من چه گناهی کردم که این دختر هربار شوهر میکنم و برميگرده ...چرا نحسی دختر خودت که ازدواجت به طلاق ختم میشه نمیذاری برای خواهر کوچکترت هم خواستگار بیاد . 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
32.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
46.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh