🍂 حافظ انقلاب باشید
شهید علیرضا اخلاقی
─┅═༅༅═┅─
توصیه میکرد مواظب باشید و از انقلاب دفاع کنید و نگذارید که انقلاب به دست دیگران بیفتد. به همین خاطر من میروم و دفاع میکنم و شما در پشت جبهه باید همان کاری که من انجام میدهم انجام دهید.
▪︎علی برادر
─┅═༅༅═┅─
افتخار میکنم که برادرم شهید شده است. آخر نحوه شهادتش شبیه امام حسین(ع) بود. چون سرش را بریدند.
در آخرین مرخصی که آمده بود عجله داشت و انگار میدانست که شهید میشود و دیرش می شد که به جبهه برگردد. و آخرین دفعه ای که علیرضا را دیدم خیلی چهره اش عوض شده بود و در چهره اش میخواندم که دیگر بر نمیگردد.
▪︎ خواهر شهید
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در چگونگی وقوع حادثه روز چهارم سپتامبر نکات مبهمی نهفته است، من فقط حوادث را از دید خودم و در موقعیتی که هنگام گلوله باران قرار داشتم تشریح میکنم که مسلم برای بیان تمام حقیقت ماجرا کافی نیست.
گلوله هایی از شرق، شمال شرق و یا جنوب شرق به سمت خانقین پرتاب میشد. احتمال اینکه نیروهای عراقی در این گلوله باران نقشی داشته باشند امری دور از انتظار نیست.
بعدها یکی از افسران توپخانه که در حین گلوله باران حضور داشت و اینک در اسارت نیروهای اسلامی به سر می برد گفت که برخی از آتشبارهای عراق به این عمل مبادرت ورزیدند. آنها برای بمباران خانقین یا به خاک ایران نفوذ کرده و یا اینکه در مناطق نزدیک به قوره تو و یا تپه زين القوس مستقر شدند. با نگاهی به نقشه، متوجه فرورفتگی مرز عراق در این دو منطقه به خاک ایران خواهیم شد. بنابراین چنین تصوری ممکن به نظر میرسد که توپخانه عراق از حوالی این دو نقطه مراکزی از شهر خانقین را گلوله باران کرده باشد. در تاریخ به حادثه مشابهی قبل از تجاوز آلمان هیتلری به خاک لهستان در ۱۹۳۹ برمی خوریم. یگانی از نیروهای آلمانی به خاک لهستان نفوذ کرده تا برخی از تأسیسات آلمان را مورد هدف قرار دهد و با این عمل بهانه ای جهت حمله ارتش آلمان به لهستان داشته باشد.
🔸 بی درنگ به سمت دوزخ
حدود ساعت ده پنجشنبه شب به همراه یکی از همکارانم به پشت بام قلعه رفتم تا بعد از سپری کردن حوادث مهیج و طاقت فرسای روز بخوابم. هوا بسیار لطیف بود و خستگی خواب را به چشمان ما نزدیک می کرد. ناگهان صدای غرش زره پوشها آرامش شب را برهم زد. انبوه عظیمی از زره پوشها در نزدیکی محل بازرسی در حرکت بودند ولی تاریکی شب ما را از مشاهده آنها باز میداشت. با اندیشه علل و انگیزه این نقل و انتقالها به بستر رفته تا اینکه غرق در عالم خواب و رویاهای دلپذیر شدم. صبح که از خواب بیدار شدم بی درنگ به جاده خیره شدم تا ببینم چه اتفاقی در آنجا رخ میدهد. دو طرف جاده بین المللی را ده تا تانک، خودروی زرهی، تجهیزات پدافندی موسوم به شلیکا و اتومبیلهای گوناگون اشغال کرده بودند. عراق سرگرم تجهیز نیروهای خود بود.
خودروها به دو گردان تیپ شانزده لشکر شش که مقر آن در جلولاء واقع شده بود تعلق داشت. نظر به اینکه این تیپ از بهترین تیپهای ارتش عراق به حساب میآمد انتظار وقوع حوادث تلخ تری
را داشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اجرای نماهنگ حماسی
" القدس لنا "
تهران - میدان فلسطین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #فلسطین
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 از هر انگشت مادر هنر میریخت. علاوه بر اینکه خیاطی ماهر بود، آرایشگری هم بلد بود. به دستور مادربزرگ، موهایم را بابلیس کشید. همان طور که مشغول موهایم بود، برای مادربزرگ تعریف میکرد که قبل از ظهر با علی آقا رفته اند خانه شهید رستمی و از آنها اجازه گرفته اند. علی آقا گفته بود: «ما مراسم خاصی نداریم، اما اجازه شما شرطه». وقتی موهایم درست شد، رفتم و پیراهنی را که خریده بودیم پوشیدم، اما تا وارد اتاق شدم، مادربزرگ، با اخم و تخم گفت این چیه پوشیدی؟ مگه لباس عروس نخریده ین؟!»
گفتم: "همین خوبه دیگه، هم لباس عروسه هم برای احترام به علی آقا خطهای مشکی داره."
مادربزرگ سری تکان داد و باز غرغر کرد. مادر لب گزید و اشاره کرد چیزی نگویم.
بعد از ناهار تا خواستیم بجنبیم، مهمانها از راه رسیدند. عمه ها، عموها، زن عموها، دایی و زندایی و چند نفر دیگر از فامیلهای نزدیک که از طرف ما دعوت شده بودند.
ساعت سه و نیم علی آقا و خانواده اش و چند نفری از فامیل هایش آمدند. علی آقا همان اورکت کره ای را پوشیده بود، با پیراهن قهوه ای و شلوار نوک مدادی. کیک بزرگی هم آورده بود. کیک را گذاشتند وسط سفره عقد. چادری که به سر داشتم سفید بود و گلهای ریز آبی داشت. کنار سفره نشسته بودم. خانمها دور تا دور اتاق بودند. علی آقا چند دقیقه ای آمد توی اتاق سر سفره میخواست کنارم بنشیند، اما وقتی دید خانمها نشسته اند رفت توی هال که مجلس مردانه بود.
عمو مهدی عکاسی میکرد. مریم روی سرم قند میسایید یک دفعه از توی هال صدای همهمه و صلوات و خنده بلند شد. مادر توی هال رفت و برگشت.
به دنبالش منصوره خانم و مریم هم رفتند و آمدند. مریم گفت: دوستای علی آقا اومدهان. "علی هیچ کدوم از دوستاش رو دعوت نکرده، نمیدونم خودشون از کجا خبردار شده ان." منصوره خانم با خوشحالی گفت: "امیر میگه یکی از دوستاش همه رو خبردار کرده. ما رو تعقیب کردن. توی کوچه پشتی فهمیده و قایم شده بودن. ما که آمدیم تو، اونا هم یا الله یا الله گویان آمدند داخل."
"الهی شکر که علی دوروبرش شلوغ شده و دوستاش کنارشان." صدای عموباقر می آمد که تصنیف می.خواند.
گر مؤمنی و صادق
کوری هر منافق
در آسمان فرشته
با ما شوی موافق
صلوات بر محمد (ص)
مهرش به جان سرشته
صلوات بر محمد (ص)
بر عرش خوش نوشته
بی شک علی ولی بود
پرورده نبی بود
شاه همه علی بود
صلوات بر محمد (ص)
با ورود دوستان علی آقا فضا تغییر کرد. صدای صلوات دسته جمعی مردها خانمها را هم به صلوات گویی انداخت. کمی بعد مادر که جلوی در ایستاده بود گفت: «آقا داره خطبه عقد رو میخونه.» چیزی توی دلم فروریخت فکر میکردم ماه رمضان است و وقت سحر و فقط کمی تا اذان صبح باقی مانده. با عجله شروع کردم به دعا خواندن از خدا خواستم ما را خوشبخت کند و زیارت مکه و کربلا قسمتمان کند.
بعد قرآن را از روی رحل برداشتم و شروع کردم به خواندن. دایی احمد وکیلم شده بود و در مجلس مردانه «بله» را به جای من گفته بود. دایی احمد آمد توی اتاق با دفتر بزرگ محضر خانه و عقدنامه؛ کلی امضا از من گرفت مادر گفت: «آیت الله نجفی خطبه رو جاری کردن.»
صدای صلوات آقایان دوباره شنیده شد. عمو باقر میخواند
برگشا کام زبان تا که تو داری حرکات
دم به دم بر گل رخسار محمد(ص) صلوات.
صدای صلوات خانه را پُر کرده بود. مادر از جلوی در گفت «خانمها، آقای داماد تشریف آوردن.»
زنهایی که چادر از سرشان افتاده بود خودشان را مرتب کردند. علی آقا و دایی محمود و بابا آمدند توی اتاق.
علی آقا کنارم نشست و با حجب و حیا آهسته سلام و احوال پرسی کرد. دایی محمود دفتر بزرگی را روی پاهایم گذاشت و جاهایی را که قرار بود امضا کنم نشانم داد. مریم صدفی را که داخلش حلقه بود گرفت جلوی علی آقا. علی آقا با دستپاچگی حلقه را برداشت و چون سمت راستم نشسته بود، دست راستم را گرفت و حلقه را توی انگشتم کرد. آهسته گفتم: "توی این دست نه دست چپ." دست چپم را جلو بردم علی آقا سرخ شده بود. حلقه را درآورد و این بار آن را توی انگشت دست چپم کرد. پدرم یک انگشتر نقره با نگین عقیق برای علی آقا خریده بود. آن
را توی انگشت علی آقا انداخت.
عید پارسال که خانوادگی به حج عمره رفته بودیم بابا یک ساعت رادوی شیک هم برای داماد اینده اش خریده بود. به عنوان کادوی عقد به علی آقا داد. یک لحظه چشمم افتاد توی آینه علی آقا داشت نگاهم میکرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد.
🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#نماهنگ #آوینی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صدای شهید آوینی ۱۴۰۲
با هوش مصنوعی!
صبحتون بخیر و روزتان شاداب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ #هوش_مصنوعی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۳
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
ما جزء اولین اسرایی بودیم که در ادامه دفاع مقدس، در خاک عراق اسیر شده بودیم. به دستور افسر عراقی، پشت لباسهایمان، با رنگ قرمز فلش بزرگ کشیدند تا در بین دیگران راحت شناسایی و بیشتر تنبیه شویم. این علامت لعنتی خیلی برایمان باعث دردسر شد. هر سرباز و افسر عراقی که چشمش به علامت پیراهنمان می افتاد، با یک سیلی و لگد از ما پذیرایی میکرد. این وضعیت ادامه داشت تا اسیران عملیات والفجر زیادتر شد و آنها دیگر نتوانستند از عهده همه برآیند. خدا خواست که ما نجات پیدا کنیم و گرنه در همان ماههای اول، زیر کتک و شکنجه از بین می رفتیم.
اوایل جنگ و به هنگام اشغال خرمشهر، در جاده آبادان - خرمشهر یک آمبولانس حامل چند دکتر و چهار خواهر پرستار و بهیار توسط عراقیها متوقف شد و افراد داخل آمبولانس را اسیر کردند. ابتدا آنها را به سلولهای زندان بغداد برده و بعد از دو سال ماندن در زندانها، به اردوگاه
آوردند.
این خواهران، شیر زنانی به تمام معنی بودند. در اردوگاه، این چهار تن، در یک اتاق کوچک با هم بودند. دشمن، یک نگهبان مخصوص برای اتاق این خواهران گذاشته بود. آنها آنچنان با ابهت و موقر بودند که عراقیهایی که با آنها صحبتی داشتند در ده بیست متری اتاق آنها می ایستادند و حرفشان را می گفتند.
غذای خواهران را یکی از بچه ها میبرد و نگهبان عراقی، مواظب بود که آن بنده خدا هنگام دادن غذا پیام و جزوه ای به آنها ندهد. دشمن که از حساسیت ما نسبت به خواهران اطلاع داشت، از کوچکترین اقدامی علیه شان پرهیز می کرد. هرگاه که قرار بود در اردوگاه اعتصابی و شورشی برپا شود، بچه ها به طریق مختلف آنها را در جریان میگذاشتند. مثلاً پیام را روی کاغذی نوشته و در سطل آشغال می انداختند و وقتی که آنها برای تخلیه زباله
می آمدند، کاغذ را بر می داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نماز اول وقت
شهید امیر چمنی
─┅═༅༅═┅─
مأموریتمان طول کشید نتوانستیم نماز را اول وقت بجا آوریم. رفتم آشپزخانه برای صرف غذا.
خبری از امیر نبود. رفتم دنبالش. داشت وضو میگرفت. با چهرهای به غبار غم نشسته، میگفت: پناه بر خدا، خدایا مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.
او از چهارسالگی همراه پدر و مادرش برای اقامه نماز جماعت به مسجد میرفت. یک بار که روحانی مسجد از مردم پرسیده بود کدامیک از شما نماز آیات را میتوانید بخوانید؟ امیر ده ساله برخاسته بود و عملاً به همه نشان داده بود که نماز آیات را چگونه باید خواند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هنوز سرش را در دست گرفته نشسته بود که ماغِ گاومیش را شنید. بیهوا نیمخیز شد. سرش به شاخوبرگ خورد اما سربازها متوجه او نشدند. نگاهشان به گاومیشِ تنومند بود که افسارش در دست سربازی بود و سربهراه داشت پشتسر سرباز به سمت خانه میرفت. آنجا سروان و گروهبان داشتند به گاومیش نگاه میکردند. گاومیش لحظهای ایستاد و به خانه نگاه کرد. انگار حتی برای ذهنِ گاویِ او هم خانه تغییر شکل داده بود. خبری از آدمهای آشنا نبود. روی پشتبام پرچمی در باد تکان میخورد که تا صبح آنجا نبود و برایش ناآشنا بود. سربازها در گرداگرد حیاط داشتند با کیسههای شن سنگر میساختند. با اینهمه، گاومیش بیاعتنا به کنار چاه رسید و بهعادت از ماندابِ کنار چاه آب خورد، بعد سر راست کرد. سروان و گروهبان داشتند حرف میزدند؛ گاو نمیدانست که دارند دربارهی او حرف میزنند.
پسرک از همان لای شاخوبرگ دید که گروهبان سرنیزهاش را بیرون کشید و پیش آمد. دستی بر گردهی عظیم گاو کشید و چند سرباز را صدا زد. خواستند او را به پهلو بر زمین بخوابانند، نتوانستند. دستوپایش را با طناب بستند و یکباره کشیدند. گاومیش سکندری خورد و با تمامِ هیکل بر زمین افتاد و جزیره را لرزاند. پسرک چشمانش را بست و با صدای ماغِ گاومیش چشمانش را باز کرد. گروهبان زانویش را گذاشته بود بر گلوی گاو. دو سرباز شاخهای برگشتهاش را گرفته بودند و میکوشیدند مهارش کنند، اما گروهبان که چاقو را کشید،
سربازها از تکان یکبارهی گاو به عقب پرتاب شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#حفره
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 ششم سپتامبر دستوراتی در مورد ترک قلعه و حرکت به سمت دیگر جاده دریافت کردیم. در ضلع جنوبی دو پادگان دائمی مقر گردان شناسایی ولید در نزدیکی خیابان و مقر گردان اول تیپ ۲۵ زرهی در خیابان و نیز مقری متعلق به یک واحد نظامی که برایم نا آشنا بود، قرار داشت. دستور انتقال به پادگان گردان شناسایی اجرا شد. مسئول درمانگاه و سایر پزشکان از مرخصی برگشته بودند. ظهر یک پزشک نظامی به ما ملحق شد به تدریج اتاقهایی را برای درمان مجروحان آماده کردیم. نظر به اینکه پرسنل گردان مأمور انجام مأموریتهای شناسایی در مرزها بودند اکثر راهروهای پادگان خالی بود. به همین خاطر، با مشکل کمبود اتاقها و راهروهای خالی مواجه نشدیم. اوضاع بسیار جدی بود و برای روزهای آتی خسارات و تلفات زیادی انتظار می رفت.
روز یکشنبه هفتم سپتامبر فرمانده یگان پزشکی وابسته به تیپ شانزده نزد ما آمد تا ضمن هماهنگی کارها کیفیت سرویس دهی به مجروحان را مشخص سازد. همه چیز در پادگان موقت ما مهیا بود اما مسائل مهمتری در پادگان مجاور اتفاق می افتاد که مدتی بعد از آنها مطلع شدیم.
حدود ساعت یک بعد از ظهر گردانهای زرهی به سمت جنوب تپه استراتژیک زین القوس به راه افتادند. تانکها و زره پوش ها بین تپه ها و زمینهای ناهموار در حرکت بودند تا اینکه از نظرها ناپدید شدند. در آن لحظه به طور دقیق از علل نقل و انتقال اطلاعی نداشتم تا اینکه در ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر مسائل روشن شد. عده ای از آتشبارهای توپخانه حملات سنگین و هماهنگی را که به ارکستر مرگ شباهت داشت آغاز کردند. فکر میکردیم زیر آتش توپخانه ایران قرار داریم. به دنبال یافتن پناهگاهی، حفره ای، سنگری و یا خاکریزی به این سو و آن سو می دویدیم. برخی نظامیان که با تجربه هم بودند به پشت بوته ها پناه میبردند. هر چند میدانستند که این بوته ها در برابر آتش توپخانه آسیب پذیر هستند.
اندکی بعد متوجه شدیم گلوله ها توسط توپخانه خودمان شلیک میشود. حملۀ بزرگی توسط یک تیپ ناقص زرهی و با پشتیبانی حملات توپخانه آغاز شد. هدف منطقه زین القوس بود. در میان انبوه آتش و دود یک فروند هلیکوپتر حامل رئیس ستاد کل و به روایتی وزیر دفاع از مقر گردان اول تیپ ۲۵ که به مرکز فرماندهی صحرایی بلند شد، به مقصد بعقوبه یا بغداد به پرواز درآمد. ما قبل از وقوع حادثه از حضور این عده در منطقه مطلع نبودیم شاید آنها شخصا بر اجرای حملات نظارت میکردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 توی آینه علی آقا داشت نگاهم میکرد . از علی آقا خجالت کشیدم زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا میدید.
فردای آن روز مادر به کارگاه رفت و من و خواهرها مشغول تمیز کردن خانه شدیم. هنوز آثار مسمومیت از بدنم خارج نشده بود. هنگام ظهر وقتی مادر آمد گفت، امروز صبح که شما خواب بودید، علی آقا آمد و برای امشب دعوتمان کرد هیئتشان.
شب خانوادگی رفتیم. تابلویی سفید که داخلش چراغی روشن بود، جلوی بلوکشان نصب شده بود. رویش نوشته شده بود: «هیئت راه شهیدان».
امیر و علی آقا مؤسس هیئت بودند و اولین شبی بود که هیئت در خانه آنها برگزار میشد. بار اولی بود که به خانه آنها میرفتیم. طبقه چهارم آپارتمانهای هنرستان بود. ۱۳۰ متری و سه خوابه. هیئت مردانه بود. در قسمت خانمها من بودم و مادر و خواهرهایم و منصوره خانم و مریم و منیره خانم. آنطور که آن شب متوجه شدم پدر و مادر منصوره خانم، که به آنها "حاج بابا و خانم جان" میگفتند، و تنها خواهرش، خاله فاطمه و برادرش دایی محمد که خیلی شبیه منصوره خانم بود، در تهران زندگی میکردند. مریم هم با پسر همسایه خانم جان که در وزارت امور خارجه کار میکرد عقد کرده بود و قرار بود تابستان ازدواج کنند و مریم به تهران برود.
علی آقا توی اتاقی که ما نشسته بودیم آمد و خوشامد گفت. معلوم بود از دیدن ما خیلی خوشحال شده است. دیگر علی آقا را ندیدیم تا پایان مراسم. بعد از مراسم علی آقا با ماشین یکی از دوستانش ما را به خانه رساند. موقع خداحافظی آن قدر صبر کرد تا بابا توی خانه رفت. بعد به مادر گفت: «حاج خانم، فردا با آقا محمود و خانمش میخوایم بریم قم. اجازه میدید زهرا خانم هم با ما بیاد؟» مادر مکثی کرد و گفت: به پدرش گفتید؟»
علی آقا این دست و آن دست کرد و گفت: «راستش نه خجالت کشیدم.»
مادر لبخندی زد و گفت باشه من الان بهش میگم. فردا تشریف بیارید اگه اجازه داده باشه فرشته هم با شما می آد. علی آقا دیگر چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. مادر هم اجازه مرا از بابا گرفت. شبانه ساک کوچکی برایم بست. یکی دو دست لباس برایم گذاشت با چادر نماز و حوله و شناسنامه.
صبح زود هم برای نماز بیدارم کرد و آنچه لازم بود سفارش کرد. داشتیم صبحانه میخوردیم که علی آقا زنگ زد. بابا در را باز کرد. دایی محمود و خانمش هم بودند. مادر با دیدن دایی و زندایی خوشحال شد و مرا سپرد دست دایی و سفارشهای لازم را به زن دایی کرد. علی آقا پیکان زهوار دررفته ای از دوستش قرض گرفته بود. خودش رانندگی میکرد. دایی جلو نشست و من و زندایی عقب. مادر کاسه ای آب پشت سرمان ریخت و بابا با دعا و صلوات ما را از زیر قرآن جیبیاش که همیشه همراه داشت رد کرد. علی آقا پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین قارقاری کرد و راه افتاد. من و زندایی آن پشت مشغول تعریف کردن شدیم و علی آقا و دایی محمود با هم از نیمه های راه شروع کرد به جوک گفتن و خاطره تعریف کردن. از بس خندیدیم، متوجه نشدیم چطور ظهر شد و به ساوه رسیدیم. به یک چلوکبابی رفتیم. علی آقا برای من و خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد. من چون روبه روی علی آقا نشسته بودم خجالت میکشیدم چیزی بخورم. فقط کمی از پلو و کبابم را خوردم و دست از غذا کشیدم.
نمیدانم چرا زن دایی هم دست دست کرد. او هم نیمی از غذایش ماند. دایی محمود که دنبال سوژه میگشت این موضوع را دست مایه خنده قرار داد. میگفت علی آقا هیچ غصه نخور با این زنایی که ما داریم امسال حاجی میشیم. سال دیگه ای وقتا هردو تامان حاجی حاجی مکه. بعد کباب زندایی را از توی بشقابش برداشت و یک لقمه کرد. همان طور که با اشتها میخورد گفت:" هر دو تامانم پروار و چاق و چله. اینا که چیزی نیمُخورن م که تا چند ماه دیه ای جوری میشم.»
گونه هایش را از هوا پر کرد و ادای آدمهای چاق را درآورد و ادامه داد:"سال دیه، ای وقتا ماشین که سهله، خانه دار هم شدیم."
دایی میگفت و ما میخندیدیم. عصر بود که به قم رسیدیم. مردها دنبال هتلی نزدیک حرم گشتند و پیدا کردند. شناسنامه خواستند که همه داشتیم، اما شناسنامه من و زن دایی عکس دار نبود.
على آقا هر چه با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد فایده ای نداشت. مجبور شدیم به اماکن برویم. دو سه ساعتی طول کشید تا اماکن را پیدا کردیم و تأییدیه گرفتیم و به هتل برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نا قابل است
این چشم و این سر و دست
🔹 حاج میثم مطیعی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 اردوگاه عنبر / ۴
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
محرم سال شصت و یک بود، دشمن از مدتها قبل درصدد بود تا از عزاداری اسرا جلوگیری کند. شب بود و تمام درهای آسایشگاهها بسته شده و سکوت عجیبی بر اردوگاه حکفرما بود که ناگهان صدایی از بالا آمد. اتاق این چهار خواهر بالای آسایشگاه ما بود. فریاد خواهران اردوگاه را لرزاند
- مهدی یا مهدی به مادرت زهرا (س) امشب امضا کن پیروزی ما
بچه ها بلند شده و با آنها همصدا شدند. لحظاتی بعد فریاد یا حسین - یا حسین، تمام عراقیها را به لرزه انداخت.
دشمن، سریع به نیروهایش آماده باش داد و بعد سربازان عراقی با کابل و شلنگ و چوب و میله های آهنی داخل آسایشگاهها ریختند و عزاداران حسین (ع) را زیر کتک گرفتند. دشمن لحظاتی بعد، عاجز و درمانده از آسایشگاهها بیرون رفت در حالی که هنوز صدای الله اکبر بچه ها به گوش میرسید.
این چهار خواهر در سال شصت و دو از چنگ رژیم بعثی آزاد گشته و به ایران بازگشتند.
صبح یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۶۳ بود. از ساعتی قبل در محوطه کوچکی که جلوی اتاقها بود، به دستور افسر عقیدتی - سیاسی عراقی نشسته بودیم و منتظر آمدنش بودیم تا برایمان سخنرانی کند. چند دقیقه بعد در حالی که چند سرباز او را اسکورت می کردند، با یک بلندگوی دستی آمد. میدانستیم که چه میخواهد بگوید. ما در جنگ پیروزیم، وضع اقتصادی ایران خراب است در حمله آینده، ما کل ایران را فتح میکنیم و چرندیات دیگر که فقط برای خندیدن بچه ها مناسب بود.
سروان شکمش را جلو داده و دستانش را از پشت قلاب کرده بود. با تکبر نگاهی کرد و بعد شروع کرد.
- چند روز دیگر قرار است ما حمله کنیم و ایران حتماً شکست میخورد. تنها راه نجات ایرانیها، قبول صلح است. ما خواهان صلحیم. اما (امام) خمینی صلح را قبول نمیکند. هنوز جمله اش تمام نشده بود که بچه ها با شنیدن نام امام با صدای بلند سه صلوات پی در پی فرستادند. تار اردوگاه از غریو صلوات بچه ها به لرزه افتاد. رنگ از روی سروان عراقی و دیگر سربازان عراقی پرید و فریاد زد: «مگر من اسم پیغمبر را برده ام که صلوات میفرستید؟ و بعد به سرباز اشاره کرد و گفت: «این مجوسها را بفرستید تو آسایشگاهها.
بچه ها را با زور و کتک وارد آسایشگاهها کردند. با این حرکت بچه ها، حساب کار دست عراقیها آمد که اسرا چقدر به امام و مرادشان علاقه دارند.
چند روز بعد حکم انتقال سروان عراقی آمد و به علت عدم توانایی در کنترل اسرا، به محاکمه فرا خوانده شد. از آن روز به بعد هیچ درجه دار و سرباز عراقی جرأت نکرد که در مقابل بچه ها اسم مقدس امام را بر زبان بیاورد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تانکهای غنیمتی دشمن
در عملیات شهید غیور اصلی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهوچهارم
یه جمعه ظهر بچه ها جمع شده بودن برای فوتبال بازی.
بیشتر بچه ها پابرهنه بازی میکردن، از دمپائی ها بعنوان محل تیر دروازه استفاده میکردیم.
گرم بازی و سروصدا بودن که یهویی یه کارآگاه شهربانی با موتورسیکلت سیاه رنگش ظاهر شد.
همه مون میشناختیمش، اهل تلکه گرفتن بود(( گردن کلفتها و مامورها یه پولی بعنوان رشوه میگرفتن و اجازه میدادن فعالیتت را ادامه بدی حالا اون فعالیت قماربازی بود یا فوتبال فرقی نمیکرد. اصطلاحا میگفتیم *تلکه*)).
فورا دمپائی ها را بغل کرد و گفت تلکه بدید.
یه مشت بچه که با زیرشلواری اومده بودن فوتبال بازی کنن.
یکی از بچه ها پیشنهاد کرد سنگ بارونش کنن و دمپائی ها را پس بگیرن.
هرچی سنگ دم دست بود بطرفش پرتاب کردن، دمپائی ها را ریخت و سوار موتور شد و فرار کرد.
خیلی دور نشد، سرکوچه ایستاد و از موتور پیاده شد و شروع به فحش و تهدید کرد.
بچه ها که از پیروزی اول خوشحال بودن همگی بطرفش هجوم بردن یه نفر هم از پشت سر رسید و موتورش را انداخت زمین.
کارآگاه ترسید و اسلحه کمری اش را کشید و بعد از ایست دادن، هوایی شلیک کرد.
چند دقیقه بعد چندتا پیکان و جیپ شهربانی سروته کوچه را بستن و تعدادی مامور هجوم آوردن. توی کوچه جنجالی بپا شد و همه بچه هایی که توی کوچه بودن مورد ضرب و شتم. چندتا کوچه اونجا بود و براحتی از کوچه ها فرار کردیم ولی ظاهرا ایندفعه مامورها قصد داشتن حسابی حال ما را بگیرند.
بچه ها بسمت محله فرار کردن. وقتی به وسط کوچه اصلی رسیدیم، تعدادی از بچه های بزرگتر هم توی کوچه جمع بودن.
مامورها که سرازیر شدن درگیری شروع شد.
حالا تعداد ما خیلی بیشتر بود و بچه های بزرگ کوچه که خیلی هاشون ورزشکار بودن به حمایت از ما، با مامورها گلاویز شدن.
صدای شلیک چند تیر هوایی شنیده شد.
کوچه مون صحنه جنگ و گریز عجیبی شده بود.
وسط این بلبشو یونس یازعی کلاس دمکراسی و گفتگو برپا کرده، با صدای بلند به طرفین درگیری میگه آقا چرا دعوا میکنید بیایید با هم صحبت کنیم. میتونیم با گفتگو مشکلات را حل کنیم، یه پاسبان چنان با باطوم زدش که گفتگو یادش رفت.
یکی از بچه ها را دستگیر کردن و دستش را با دستبند به درب پیکان شهربانی بستن، یکی دیگه از راه رسید و با تبر دستگیره پیکان را کند و فراریش داد.
صحنه درگیری عین فیلمهای تلویزیون شده بود.
در همین اثنا همون معلم ریاضی مون که توی مدرسه مشهور به ساواکی بود هم سررسید.
من که خیلی ازش دلخور بودم موقعیت را غنیمت دونستم و با بچه های دیگه سنگ بارونش کردیم.
حدود یکساعت نگذشته بود که چندین ماشین مامور دیگه سررسیدن، اوضاع بنفع مامورها عوض شد. بچه ها شروع به فرار کردن هر کسی از یه راه و یه جایی فرار میکرد، صحنه خالی از بچه ها و پر از مامور.
مامورها به خونه ها حمله ور شدن.
از پشت بامها فرار کردیم و توی کوچه های پشتی پریدیم پائین و از محله دور شدیم.
خونه ما که توی کفیشه نبود، چندتا از بچه ها را بردم خونه مون. عصر خبر رسید که اسدالله عباسی، یکی از بچه های خیلی بی آزار کوچه.
بر اثر ضربه باتوم پاسبانها به سرش، بیهوش شده و توی بیمارستان بستری شده.
از اول درگیری تا آخر درگیری اسدالله نبودش، بعد از اینکه بچه ها پراکنده میشن و پاسبانها در حال تعقیب و محاصره محله بودن، این بیچاره در حالیکه کت شلوارش را از اطوکشی تحویل گرفته و روی دستش بود وارد کوچه میشه. با دیدن مامورها وحشت میکنه و فرار میکنه. از شانس بدش دوتا مامور از پشت سر، کوچه را بسته بودن.
بین پاسبانها محاصره میشه، اونها هم تلافی همه را سر این بیچاره خالی میکنن.
تا یک هفته محله مون شبیه به حکومت نظامی بود.....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تعویض شناسنامه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 برای تعویض شناسنامه رفته بودم.
مسئول ثبت احوال با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی چی؟ چرا دست بردی تو شناسنامهات؟
- زمان جنگ میخواستم بروم جبهه اما سنام کم بود و قبول نمیکردند. مجبور شدم با خودکار سنام رو زیاد کنم.
مامور ثبت احوال خندید
- اگر زمان جنگ نبود مطمئن باش شناسنامهات به این زودیها عوض نمیشد.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب "وقتی سفر آغاز شد"
#اعزام #دانش_آموزان
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂