eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت934 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۵ - خب ! بگذریم از این حرفای بالای هیجده سال به سن و سال شما نمی خوره عمو زاده جان اومدیم اینجا چون دلم می خواست اولین کسی باشم که بابت این موفقیت کامتو شیرین می کنم این منو خدمت شما هر چی دوست داری انتخاب کن برا منم از همون سفارش بده - ممنون مهربانی های صادقانه اش به دلم می نشیند این پسر هم خیلی خوب بود ، درست مانند برادرش فقط راه و روش این یکی با آن یکی در ابراز عشق به زندگی متفاوت بود با شنیدن و دیدن چیزی که سفارش داده بودم تعجب می کند و بلافاصله با رسیدن سفارشات آن را بر زبان می آورد - خداوکیلی گرمای هوا رو دیدی !؟ یه نوشیدنی خنک سفارش می‌دادی قربونت - دوست ندارید ؟ لیوان محتوی نسکافه ی داغ را بالا آورده و جرعه ای می نوشد که من احساس می کنم مخاط گلویم سوخت ولی او عادت داشت به خوردن هر چیز داغی - دوست که دارم ولی خب الان اگه جای این فالوده ی خنک که عطر گلاب و لیموش مشمامو نوازش میده سفارش میدادی .... دستت درد نکنه ، حسنش این بود که سلیقت اومد دستم بفرمایید مثلاً مهمون منی عموزاده جان ! لبخند می زنم و مشغول خوردن آنچه سفارش داده بودم می شویم سکوت کرده و من تازه وقتی لیوان خالی را روی میز می گذارم متوجه نگاه خیره اش روی خودم می شوم - چیزی شده ؟ - حتماً باید چیزی بشه که نگات کنم ؟ یه چی بپرسم ؟ سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم و او لب باز می کند - میگم .... راسته ؟ یعنی جدی جدی ... تو یه شب سرد و تاریک زمستونی وسط بیابون خودتو از دست آدم بدا نجات دادی ؟ نگاه از او گرفته و به باقی مانده ی نوشیدنی داخل لیوان خیره می شوم جز سکوت جوابی ندارم برای آدمی که تا جای من نبوده باشد نمی تواند به معجزات خدا ایمان بیاورد - ناراحت شدی ؟ من ... منظوری نداشتم ، اصلاً ببخشید بی خیال دیگه یه سوال بود خانوم ! - معجزه ! اگه به این کلمه معتقد باشید باور می کنید خدا وسط ناممکن های زندگی هر کسی هزار تا اتفاق پیش میاره که معنای مطلق این واژه هست من باور کردم امیدوارم شما توی لحظه های خوش زندگیتون معجزه ببینید نه تو دل یه شب سرد و تاریک زمستونی وسط یه بیابون که سگ لرزه به تن آدم میوفته ! میشه بریم خونه ؟ همچنان خیره به قطرات ته لیوان هستم که مرتضی صندلی را عقب کشیده و در سکوت پاسخ مثبت به سوالم می دهد او حرف بدی نزده بود ولی داغ دلم را تازه کرده با این یادآوری بیشتر از دردهای تحمیل شده به قلبم در خانه ی نادر و تراب داغ از دست دادن سید موسی و سدبابای جوانمرد مرا بی قرار کرده بود به خیابان می رسیم ، دوباره تاکسی می گیرد و اینبار آدرس خانه را می دهد تمام طول مسیر خیره به خیابان و آدم ها بودم در حالی که یک دور کامل زندگی ام را از روز اول تا به این لحظه مرور کرده و در دلم خدا را شکر می کنم بابت همه چیز ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا هم داستان داریم👇🏿😍
~°~ ●|....♡....|● ~•° ●|....♡....|● ~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت935 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۶ مرتضی به تهران باز می گردد بی آنکه از نظر خودش پاسخ قانع کننده ای برای سوالش پیدا کرده باشد و من وارد دومین سال تحصیل در دبیرستان می شوم در حالی که هنوز باور کردن این موضوع برایم دشوار است حس می کنم اینگونه درس خواندنم نیز معجزه ای بوده که بر خلاف بقیه اینبار خودم نیز در آن نقش پررنگی داشته ام اگر به دنبال صرف فعل خواستن نبودم بی شک حالا چنین موقعیتی نداشم با عجله مشغول حل کردن سوالی بودم که دبیر ریاضی داخل گروه گذاشته و پنج دقیقه فرصت داده بود برای حل کردنش صدای دینگ دینگ گوشی را می شنوم و نیم نگاهی به آن می اندازم بالای صفحه نام مخاطبی را می بینم که وسط کلاس درس آنلاین مرا یاد کرده و پیام فرستاده باقیمانده ی معادله را کامل کرده و به سرعت عکس آن را برای دبیرم می فرستم و پیام را باز می کنم السلام علیک یا اخت عمو لا خسته انا بسیار کلافه لا احب العربی انت به فریادم برس به خنده می افتم با دیدن پیام مرتضی چه با مزه فارسی و عربی را غلط غولوط به هم پیوند زده بود سلام علیکم یا اخی کیف حالک با همان لبخند جا خوش کرده روی لبم منتظر از راه رسیدن پیام لبریز از شیطنت دیگری بودم که جواب خانم ثنایی دبیر محترم ریاضی با فایل صوتی که می فرستد زودتر به دستم می رسد خانوما هر کس تا این لحظه جوابو نفرستاده دیگه زحمت نکشه خانوم کریمی ! شما که اولین نفر حل کردی کامل برای بچه ها توضیح بده ببینم وای چه خوب باز هم اولین نفر هستم که جواب داده ، آن هم درست و بی غلط انگشتم را روی علامت بلندگو قرار داده و شروع به ضبط صدا می کنم کمی با عجله و سریع حرف می زنم در طول همین چند دقیقه سه پیام دیگر از مرتضی رسیده و من مشتاقم تا ببینم دوباره چه منبع درسی برای مزاح و سرگرمی در نظر گرفته ؟ فایل صوتی را می فرستم و پشت بندش سراغ پیام مرتضی خان نهاوندیان را می گیرم که اینبار صوتی بود - دوباره سلام عموزاده خدا وکیلی چیه این درسا واست جذابیت داره ؟ ببین اگه راست میگی این معما رو حل کن نابغه پادشاه به یه نفر میگه چطور میشه کسی لباس بپوشه در حالی که لخته ؟ سواره باشه در حالی که پاهاش روی زمینه ؟ و به پادشاه هدیه بده در حالی که چیزی نداده ؟ به جون خودم جواب بدی یه کادوی توووووپ پیش حاجیتون داری حالا برو با معمای داش مرتضی خوش باش عموزاده ی باهوش خودم ! او با ذوق حرف زده بود و به راحتی موفق می شود ذهنم را درگیر چیزی غیر از درس بکند چه آدمی بود ! خودش که درس نمی خواند نیت کرده بود مرا نیز از درس و مشق بیندازد سراغ کلاس خانم ثنایی می روم و به سرعت چند فایل صوتی که در این فاصله داخل گروه فرستاده شده بود را یکی یکی باز می کنم در حالی که نیمی از ذهنم درگیر معمای پسر خلف عمو حمید شده ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت936 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۷ تا شب با خودم کلنجار می روم فکر می کنم و دلیل و برهان های با منطق و بی منطق را به هم گره می زنم ولی دریغ از جوابی دلخواه و قانع کننده - حنانه جان ! کجایی مادر ؟ هیچ حواست هست چی گفتم ؟ - جان ؟ بله بله ، فهمیدم - خب ! حالا که فهمیدی نظرت چیه ؟ - نظر من ؟! نگاه از سادات جان گرفته و دوباره به لقمه نان درون دستم خیره می شوم این چندمین باری بود که از زبان خودش و حاج بابا چنین پیشنهادی می داد و من همچنان راضی به پذیرفتنش نبودم - آخه این کارا چیه عزیز جون ؟ خب همه از برکت این باغ استفاده می کنیم دیگه چه حاجت به این تدبیر ؟ - باشه مادر ولی بهتره حق و حقوق آدما روی کاغذ بیاد تا الآنم که تو نبودی ما فقط حکم امانت دارو داشتیم قربون حجب و حیا و مناعت طبع تو گل دختر برم - راستش .... راستش من اینجوری که شما میگید هم بزرگ و با گذشت نیستم ولی ترجیح میدم همچین کاری نکنیم ، لااقل فعلاً! - چی بگم ؟ تا وقتی مرغ تو به پا داره حرف من به جایی نمی‌رسه .... شانه ای بالا انداخته و با نارضایتی این را می گوید قضیه از این قرار بود که حاج بابا چند سال قبل باغ بزرگی که ارثیه ی پدری اش بود به نسبت سهم الارث فرزندانش تقسیم کرده و به آنها واگذار کرده بود فقط سهم پدرم مانده بود که به قول سادات جان امانت مانده بود در دست آنها و حالا که من از راه رسیده بودم اصرار داشت به صورت قانونی به من واگذار شود کار حاج بابا درست بود همین حالا که زنده و سرحال بود فکر روزی که زبانم لال سایه اش بر سر سادات جان نباشد را هم کرده بود سهم همسرش از باغ اجدادی شده بود پولی که بابت ثبت نام حج واجب پرداخت شده ! خانه ای که در آن بودیم را هم صلح کرده بود به همسر جانش اینطوری اگر زبانم لال روزی از دنیا می رفت سادات جان تا هر وقت که زنده بود بدون مشکل می توانست زیر این سقف امن زندگی کند خوشم می آمد از این زن و مرد مهربان که به آداب خدا بیش از آداب خودشان پایبند بودند •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت937 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۸ - میگم خری ؛ میگی نه ! - پسر عمو !!!!! - پسر عمو چی ؟ مگه دروغ میگم ؟ آدم اگه یه ارزن عقل داشته باشه همچین کاری نمی کنه من که سر از ادا اطوار تو در نمیارم ! - ادا نیست به خدا دوست ندارم اینجوری دیگه - اصلاً به من چه ! یکی نیست بگه فضولی از خزانه ی عقل و شعورت خرج میکنی ؟ تقصیر تو نیستا عادت کردی قربونت انگار مستقل بودنو دوست نداری ، بااااید اختیارت دست یکی دیگه باشه الآنم من کار دارم باید برم ، بیشتر از این نمی تونم مشاوره ی رایگان بدم تو هم برو روزی سه نوبت با خودتو عقل ناقصت خلوت کن بشین به کارای بدت فکر کن آباریکلا عموزاده ی خودم - مسخره نکن دیگه تقصیر منه با شما مشورت کردم - مشورت مال کسیه که حرف طرف مقابل واسش ارزش داشته باشه قربونت سرکار خانوم واسه من و حرفام تره هم خورد نمی کنی فقط یه تایید می خوای واسه حماقت آشکار خودت که شرمنده ! من بهت نمیدم - باشه ، نده کاری ندارید ؟ - من از اولم کاری نداشتم خوبه سرکار خانوم زنگ زدن الآنم جای حرص خوردن برو یه لیوان گل از نوع گاو زبانش بخور تا آتیش خشمت فروکش کنه باااااای ... با خنده این ها را می گوید و تماس قطع می شود واقعاً نمی دانم باید از دست این پسر بخندم یا گریه کنم یا از عصبانیت داد بزنم اخبار در این خانواده پنهان نمی ماند مثل آب نشت می کرد و به همه می رسید یکی این آقا مرتضی که با احدی تعارف نداشت بعد از اینکه فهمید دست سخاوت پدربزرگ را رد کرده ام خودش پیش قدم شده و برای قانع کردنم اقدام کرده بود امروز هم من تماس گرفتم تا مثلاً احوالپرسی کنم ولی صحبت به اینجا رسید هیچ کس نمی دانست دلیل اصلی مخالفتم چیست البته اینکه با این کار حس تلخ از دست دادن حاج بابا در من زنده میشد واقعیت داشت ولی دوست نداشتم قمر کریمی پشتوانه ی مالی بادآورده ای داشته باشد که اگر روزی کسی او را به همسری طلب کرد به طمع آن پا پیش بگذارد اینکه کسی مرا فقط و فقط به خاطر خودم بخواهد اولویت بود و بس ! حالا پسر عمو مرتضی عقیده داشت این پشتوانه ی مالی می تواند بی منت مرا مستقل کند ! بی گمان این همان چیزی بود که خودش به دنبال آن بود ولی نمی دانست راه را باید درست رفت •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا هم داستان داریم👇🏿😍