eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت936 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۷ تا شب با خودم کلنجار می روم فکر می کنم و دلیل و برهان های با منطق و بی منطق را به هم گره می زنم ولی دریغ از جوابی دلخواه و قانع کننده - حنانه جان ! کجایی مادر ؟ هیچ حواست هست چی گفتم ؟ - جان ؟ بله بله ، فهمیدم - خب ! حالا که فهمیدی نظرت چیه ؟ - نظر من ؟! نگاه از سادات جان گرفته و دوباره به لقمه نان درون دستم خیره می شوم این چندمین باری بود که از زبان خودش و حاج بابا چنین پیشنهادی می داد و من همچنان راضی به پذیرفتنش نبودم - آخه این کارا چیه عزیز جون ؟ خب همه از برکت این باغ استفاده می کنیم دیگه چه حاجت به این تدبیر ؟ - باشه مادر ولی بهتره حق و حقوق آدما روی کاغذ بیاد تا الآنم که تو نبودی ما فقط حکم امانت دارو داشتیم قربون حجب و حیا و مناعت طبع تو گل دختر برم - راستش .... راستش من اینجوری که شما میگید هم بزرگ و با گذشت نیستم ولی ترجیح میدم همچین کاری نکنیم ، لااقل فعلاً! - چی بگم ؟ تا وقتی مرغ تو به پا داره حرف من به جایی نمی‌رسه .... شانه ای بالا انداخته و با نارضایتی این را می گوید قضیه از این قرار بود که حاج بابا چند سال قبل باغ بزرگی که ارثیه ی پدری اش بود به نسبت سهم الارث فرزندانش تقسیم کرده و به آنها واگذار کرده بود فقط سهم پدرم مانده بود که به قول سادات جان امانت مانده بود در دست آنها و حالا که من از راه رسیده بودم اصرار داشت به صورت قانونی به من واگذار شود کار حاج بابا درست بود همین حالا که زنده و سرحال بود فکر روزی که زبانم لال سایه اش بر سر سادات جان نباشد را هم کرده بود سهم همسرش از باغ اجدادی شده بود پولی که بابت ثبت نام حج واجب پرداخت شده ! خانه ای که در آن بودیم را هم صلح کرده بود به همسر جانش اینطوری اگر زبانم لال روزی از دنیا می رفت سادات جان تا هر وقت که زنده بود بدون مشکل می توانست زیر این سقف امن زندگی کند خوشم می آمد از این زن و مرد مهربان که به آداب خدا بیش از آداب خودشان پایبند بودند •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت937 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۸ - میگم خری ؛ میگی نه ! - پسر عمو !!!!! - پسر عمو چی ؟ مگه دروغ میگم ؟ آدم اگه یه ارزن عقل داشته باشه همچین کاری نمی کنه من که سر از ادا اطوار تو در نمیارم ! - ادا نیست به خدا دوست ندارم اینجوری دیگه - اصلاً به من چه ! یکی نیست بگه فضولی از خزانه ی عقل و شعورت خرج میکنی ؟ تقصیر تو نیستا عادت کردی قربونت انگار مستقل بودنو دوست نداری ، بااااید اختیارت دست یکی دیگه باشه الآنم من کار دارم باید برم ، بیشتر از این نمی تونم مشاوره ی رایگان بدم تو هم برو روزی سه نوبت با خودتو عقل ناقصت خلوت کن بشین به کارای بدت فکر کن آباریکلا عموزاده ی خودم - مسخره نکن دیگه تقصیر منه با شما مشورت کردم - مشورت مال کسیه که حرف طرف مقابل واسش ارزش داشته باشه قربونت سرکار خانوم واسه من و حرفام تره هم خورد نمی کنی فقط یه تایید می خوای واسه حماقت آشکار خودت که شرمنده ! من بهت نمیدم - باشه ، نده کاری ندارید ؟ - من از اولم کاری نداشتم خوبه سرکار خانوم زنگ زدن الآنم جای حرص خوردن برو یه لیوان گل از نوع گاو زبانش بخور تا آتیش خشمت فروکش کنه باااااای ... با خنده این ها را می گوید و تماس قطع می شود واقعاً نمی دانم باید از دست این پسر بخندم یا گریه کنم یا از عصبانیت داد بزنم اخبار در این خانواده پنهان نمی ماند مثل آب نشت می کرد و به همه می رسید یکی این آقا مرتضی که با احدی تعارف نداشت بعد از اینکه فهمید دست سخاوت پدربزرگ را رد کرده ام خودش پیش قدم شده و برای قانع کردنم اقدام کرده بود امروز هم من تماس گرفتم تا مثلاً احوالپرسی کنم ولی صحبت به اینجا رسید هیچ کس نمی دانست دلیل اصلی مخالفتم چیست البته اینکه با این کار حس تلخ از دست دادن حاج بابا در من زنده میشد واقعیت داشت ولی دوست نداشتم قمر کریمی پشتوانه ی مالی بادآورده ای داشته باشد که اگر روزی کسی او را به همسری طلب کرد به طمع آن پا پیش بگذارد اینکه کسی مرا فقط و فقط به خاطر خودم بخواهد اولویت بود و بس ! حالا پسر عمو مرتضی عقیده داشت این پشتوانه ی مالی می تواند بی منت مرا مستقل کند ! بی گمان این همان چیزی بود که خودش به دنبال آن بود ولی نمی دانست راه را باید درست رفت •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا هم داستان داریم👇🏿😍
🫀 اونی که توی خیمه سوخته با اشکای زینب می‌گیره وضو زیر بارون تازیانه همش میگه ای عمو ای عمو ای عمو... 🖤
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت938 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۹ صدای در خانه می آید و پشت بندش صدای مهربان عمه ناهید را می شنوم که همراه یلدا آمده این خانه هر روز میهمان داشت البته هیچ کس خودش را زیر سقف خانه ی پدری مهمان نمی دانست - سادات جان ! هستی قربونت برم ؟ - هستم مادر یا علی سادات جان زیادی شبیه بی بی بود به خصوص وقتی برای برخاستن از روی زمین دست به زانو گرفته و یا علی می گفت فرزندان این مادر هر کدام یک کلید داشتند و وقتی به دیدار پدر و مادر می آمدند زحمت باز کردن در را خود می کشیدند گرچه همگی پیش از ورود زنگ می زدند - سلام عمه جون - سلام به روی ماهت دختر قشنگم بی وفا ! حالا من نیام تو نباید یه سر به ما بزنی ؟ - ببخشید خوبید شما ؟ عمو یاشار ، بچه ها چطورن ؟ - خوبیم فدات شم شله زرد پخته بودم گفتم اول سهم سادات جانو بیارم بیا ، زحمت بکش کاسه بیار دور هم بخوریم - چشم ظرف شله زرد در دست یلدا بود که با این حرف مادرش همان جا کنار مادربزرگ می نشیند و من برای آوردن ظرف های کوچک به آشپزخانه می روم - اوووف ! خفه شدم زیر این ماسک کی این مرض کوفتی از بین بره راحت شیم - چی بگم مادر ؟ خدا بخیر کنه دیدی مهسا چه پر پر شد بچه ؟! صدای سادات جان را در جواب عمه می شنوم که با نام بردن از مهسا به بغض می نشیند مهسا ! دختر سمیه خانوم بود که او هم میشد نوه ی خاله ی آقا یاشار فامیل در فامیل بودند این خانواده مهسا پرستار جوانی بود ساکن اراک که چند روز پیش خبر ابتلا به کرونا و بعد مرحوم شدنش رسیده بود دلم به درد آمد وقتی فهمیدم دختر سه ساله ای داشته که از همین سن باید درد بی مادری را بچشد - واقعیت برای مهسا خیرات کردم یاشار که انگار آتیش گرفته وجودش بچه ها پا از خونه میزارن بیرون تن و بدنش می لرزه - هی مادر هیچ کس از قسمت آدمی خبر نیاورده فقط تا هستیم باید که آدم باشیم و قدر همو بدونیم این روزها صدر اخبار همین بود هر روز به شنیدن خبری ناگوار می گذشت یا یک عزیز را از دست می دادیم یا یک چهره ی معروف را - بفرمایید دستتون درد نکنه عمه خدا رحمت کنه تازه درگذشته رو - نوش جونت خدا ببخشه و بیامرزه جمیع اسیران خاک رو نمی فهمم حکمت خدا رو از این کار ؟ این مریضی ؟ این درد بی درمون ! - من از هر طرف نگاه می کنم کار خدا مشکل ندارد عمه اصل مشکل ما آدما هستیم اگر نه به قول بی بی جون مریضی هم یه بخشی از زندگیه دیگه فقط من فکر می کنم الان بهترین درسی که می تونیم از این اتفاق بد بگیریم اینه که قدر با هم بودنو بیشتر از قبل بدونیم - آره خب فقط خدا خودش به دادمون برسه ..... حرف دلم را زده بودم چیزی که به آن اعتقاد داشتم خدا اگر دردی می داد از دو حالت خارج نبود ؛ یا نامش میشد بلا و امتحان الهی یا باید به دنبال دلیل آن در اعمال و رفتار و کردار و بار گناهانی که روی زمین خدا بر دوش گرفته و دنبال خود می کشیدیم می گشتیم و ..... بس ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت939 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۰ بعد از ناهار و تنها شدن با سادات جان و حاج بابا که این وقت روز خود را به قیلوله ای کوتاه میهمان می کردند با بی حوصلگی به اتاق پناه می برم تا مثلاً من هم چرتی بزنم ولی کو خواب ؟ درس را خوانده و ریخت و پاش ناهار را هم جمع کرده بودم حالا از زور بیکاری دوباره گوشی را به دست گرفته و در آن به دنبال سرگرمی می گردم حتماً الان حاج حیدر آقا سر کار بود دیگر ؛ مثل همیشه به نظرم الان بی بی در کنار هم ولایتی هایش تنها نیست ولی نوه اش باید تنها باشد گفته بود اسباب و اثاثیه اش را برده پیش دوستانش با آنها در اتاق اجاره ای شان شریک شده بود ! راست راستی که وقتی سایه ی پدر و مادر بر سر آدم نباشد آدم یتیم می شود یتیمی چه بود جز بی خانمان بودن ؟! انگشتم روی صفحه می لغزد و پیامی برایش می فرستم بی شک خسته نباشید گفتن می چسبید سلام حاج حیدر آقا خدا قوت خوبید ؟ چه خبر ؟ بی بی جونم چطورن ؟ زمان زیادی نمی گذرد تا جوابش به دستم می رسد ولی نمی فهمم چرا اینقدر بی روح و خشک سلام ممنون خوبم عزیز جونم بد نیست شما چطوری ؟ مشکل درسی نداری ؟ با تصور اینکه شاید برداشت من اشتباه بوده و دلیل خاصی پشت این لحن سرد وجود ندارد تصمیم می گیرم جواب معمایی که پسر عمو مرتضی برایم فرستاده بود از او بخواهم بی مقدمه شروع می کنم پادشاه به یه نفر میگه چطور میشه کسی لباس بپوشه در حالی که لخته ؟ سواره باشه در حالی که پاهاش روی زمینه ؟ و به پادشاه هدیه بده در حالی که چیزی نداده ؟ شما می دونید ؟! اینبار کمی طول می کشد تا پیامش به دستم برسد پیامی که چندان جالب به نظر نمی رسید به نظرم بهتره جای چرخ زدن در فضای مجازی و پر کردن ذهنت از این چیزا بیشتر از قبل بچسبی به درس و مشقت چون در حال حاضر تنها مسئولیت سرکار خانوم همینه ! البته این نظر منه ، شما مختاری راه خودتو انتخاب کنی مراقب خودت باش خدانگهدار ... عجب ! چه محترمانه مرا از سر خود باز کرد آیا این همان کسی نبود که از هر راهی برای ساختن دلخوشی های ساده استفاده می کرد تا من هر لحظه به زندگی امیدوار تر باشم ؟ دلم می خواهد بی خیال او و توجهاتی شوم که در گذشته شامل حالم میشد ولی مگر می شود ؟ از هر طرف که می روم به او می رسم حالا دیگر اطمینان دارم پشت این رفتار ، حرف های بسیاری هست که بر من پوشیده مانده شاید بهتر بود با بی بی حرف می زدم و سوگل که دلم حسابی برای هر دو نفرشان تنگ شده بود اینبار وارد لیست مخاطبین شده و شماره ی خانه ی بی بی را می گیرم پشت بندش خودم را میهمان صدای مهربان سوگل می کنم که این روزها مسئولیت درس خواندن را در کنار بارداری با هم به دوش می کشید ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂