ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت938 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت939
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۳۹
صدای در خانه می آید و پشت بندش صدای مهربان عمه ناهید را می شنوم که همراه یلدا آمده
این خانه هر روز میهمان داشت
البته هیچ کس خودش را زیر سقف خانه ی پدری مهمان نمی دانست
- سادات جان !
هستی قربونت برم ؟
- هستم مادر
یا علی
سادات جان زیادی شبیه بی بی بود به خصوص وقتی برای برخاستن از روی زمین دست به زانو گرفته و یا علی می گفت
فرزندان این مادر هر کدام یک کلید داشتند و وقتی به دیدار پدر و مادر می آمدند زحمت باز کردن در را خود می کشیدند گرچه همگی پیش از ورود زنگ می زدند
- سلام عمه جون
- سلام به روی ماهت دختر قشنگم
بی وفا !
حالا من نیام تو نباید یه سر به ما بزنی ؟
- ببخشید
خوبید شما ؟ عمو یاشار ، بچه ها چطورن ؟
- خوبیم فدات شم
شله زرد پخته بودم گفتم اول سهم سادات جانو بیارم
بیا ، زحمت بکش کاسه بیار دور هم بخوریم
- چشم
ظرف شله زرد در دست یلدا بود که با این حرف مادرش همان جا کنار مادربزرگ می نشیند و من برای آوردن ظرف های کوچک به آشپزخانه می روم
- اوووف !
خفه شدم زیر این ماسک
کی این مرض کوفتی از بین بره راحت شیم
- چی بگم مادر ؟
خدا بخیر کنه
دیدی مهسا چه پر پر شد بچه ؟!
صدای سادات جان را در جواب عمه می شنوم که با نام بردن از مهسا به بغض می نشیند
مهسا !
دختر سمیه خانوم بود که او هم میشد نوه ی خاله ی آقا یاشار
فامیل در فامیل بودند این خانواده
مهسا پرستار جوانی بود ساکن اراک که چند روز پیش خبر ابتلا به کرونا و بعد مرحوم شدنش رسیده بود
دلم به درد آمد وقتی فهمیدم دختر سه ساله ای داشته که از همین سن باید درد بی مادری را بچشد
- واقعیت برای مهسا خیرات کردم
یاشار که انگار آتیش گرفته وجودش
بچه ها پا از خونه میزارن بیرون تن و بدنش می لرزه
- هی مادر
هیچ کس از قسمت آدمی خبر نیاورده
فقط تا هستیم باید که آدم باشیم و قدر همو بدونیم
این روزها صدر اخبار همین بود
هر روز به شنیدن خبری ناگوار می گذشت
یا یک عزیز را از دست می دادیم یا یک چهره ی معروف را
- بفرمایید
دستتون درد نکنه عمه
خدا رحمت کنه تازه درگذشته رو
- نوش جونت
خدا ببخشه و بیامرزه جمیع اسیران خاک رو
نمی فهمم حکمت خدا رو از این کار ؟ این مریضی ؟ این درد بی درمون !
- من از هر طرف نگاه می کنم کار خدا مشکل ندارد عمه
اصل مشکل ما آدما هستیم
اگر نه به قول بی بی جون مریضی هم یه بخشی از زندگیه دیگه فقط من فکر می کنم الان بهترین درسی که می تونیم از این اتفاق بد بگیریم اینه که قدر با هم بودنو بیشتر از قبل بدونیم
- آره خب
فقط خدا خودش به دادمون برسه .....
حرف دلم را زده بودم
چیزی که به آن اعتقاد داشتم
خدا اگر دردی می داد از دو حالت خارج نبود ؛ یا نامش میشد بلا و امتحان الهی یا باید به دنبال دلیل آن در اعمال و رفتار و کردار و بار گناهانی که روی زمین خدا بر دوش گرفته و دنبال خود می کشیدیم می گشتیم و ..... بس !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت939 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت940
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۰
بعد از ناهار و تنها شدن با سادات جان و حاج بابا که این وقت روز خود را به قیلوله ای کوتاه میهمان می کردند با بی حوصلگی به اتاق پناه می برم تا مثلاً من هم چرتی بزنم ولی کو خواب ؟
درس را خوانده و ریخت و پاش ناهار را هم جمع کرده بودم
حالا از زور بیکاری دوباره گوشی را به دست گرفته و در آن به دنبال سرگرمی می گردم
حتماً الان حاج حیدر آقا سر کار بود دیگر ؛ مثل همیشه
به نظرم الان بی بی در کنار هم ولایتی هایش تنها نیست ولی نوه اش باید تنها باشد
گفته بود اسباب و اثاثیه اش را برده پیش دوستانش
با آنها در اتاق اجاره ای شان شریک شده بود !
راست راستی که وقتی سایه ی پدر و مادر بر سر آدم نباشد آدم یتیم می شود
یتیمی چه بود جز بی خانمان بودن ؟!
انگشتم روی صفحه می لغزد و پیامی برایش می فرستم
بی شک خسته نباشید گفتن می چسبید
سلام حاج حیدر آقا
خدا قوت
خوبید ؟
چه خبر ؟ بی بی جونم چطورن ؟
زمان زیادی نمی گذرد تا جوابش به دستم می رسد ولی نمی فهمم چرا اینقدر بی روح و خشک
سلام
ممنون
خوبم
عزیز جونم بد نیست
شما چطوری ؟ مشکل درسی نداری ؟
با تصور اینکه شاید برداشت من اشتباه بوده و دلیل خاصی پشت این لحن سرد وجود ندارد تصمیم می گیرم جواب معمایی که پسر عمو مرتضی برایم فرستاده بود از او بخواهم
بی مقدمه شروع می کنم
پادشاه به یه نفر میگه چطور میشه کسی لباس بپوشه در حالی که لخته ؟
سواره باشه در حالی که پاهاش روی زمینه ؟
و به پادشاه هدیه بده در حالی که چیزی نداده ؟
شما می دونید ؟!
اینبار کمی طول می کشد تا پیامش به دستم برسد
پیامی که چندان جالب به نظر نمی رسید
به نظرم بهتره جای چرخ زدن در فضای مجازی و پر کردن ذهنت از این چیزا بیشتر از قبل بچسبی به درس و مشقت چون در حال حاضر تنها مسئولیت سرکار خانوم همینه !
البته این نظر منه ، شما مختاری راه خودتو انتخاب کنی
مراقب خودت باش
خدانگهدار ...
عجب !
چه محترمانه مرا از سر خود باز کرد
آیا این همان کسی نبود که از هر راهی برای ساختن دلخوشی های ساده استفاده می کرد تا من هر لحظه به زندگی امیدوار تر باشم ؟
دلم می خواهد بی خیال او و توجهاتی شوم که در گذشته شامل حالم میشد ولی مگر می شود ؟
از هر طرف که می روم به او می رسم
حالا دیگر اطمینان دارم پشت این رفتار ، حرف های بسیاری هست که بر من پوشیده مانده
شاید بهتر بود با بی بی حرف می زدم و سوگل که دلم حسابی برای هر دو نفرشان تنگ شده بود
اینبار وارد لیست مخاطبین شده و شماره ی خانه ی بی بی را می گیرم
پشت بندش خودم را میهمان صدای مهربان سوگل می کنم که این روزها مسئولیت درس خواندن را در کنار بارداری با هم به دوش می کشید .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت940 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت941
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۱
حاج حیدر
ساعت نزدیک دو بود که تازه از کار فارغ شده و برای صرف ناهار به سلف سرویس می روم
روز کاری بدی را پشت سر گذاشته بودم
بد و آزاردهنده
وقتی خرمگسی باشد که دائم کنار گوشت ویز ویز راه بیندازد بی شک خستگی غالب می شود بر جسم و روح آدمی
به درخواست مهندس صادقی موظف شده بودم تا نیروی کاری که از طرف آقای ... معرفی شده بود را گزینش کرده و محک بزنم
همیشه از آدم های مدعی و کوته فکری که گمان می کردند دنیا آفریده شده تا فقط در خدمت آنها و افکار پوچشان باشد متنفر بودم
حالا گیر چنین شخصی افتاده ام
مهندس صادقی هم معلوم بود اسیر اخلاقیات شده اگر نه خودش بهتر از من می دانست این پسر ظاهراً تحصیلکرده ی باطنا بی سواد چیزی برای ارائه ندارد جز غرور مسخره ای که جایگاه اجتماعی پدرش باعث آن بود و بس
جالب است
خودش نمی توانست جواب منفی به خواسته ی این بشر بدهد ، پسرش را آوار کرده بود سر من بدبخت
بعد از ناهار جواب آخر را به مهندس خواهم داد
هنوز دومین قاشق را به دهان نبرده بودم که صدای پیامک گوشی بلند و نام حنا بر آن نقش می بندد
پوف کلافه ای میکشم
نه دلم آزردن این دختر بچه ی رنج کشیده را می خواهد و نه می توانم از کنار رفتارهای نو ظهورش به سادگی گذشته و بی خیال شوم
کاش نام کاربری پیام رسان هایش را برای خط خودم فعال نمی کردم
اینجوری لااقل نمی فهمیدم چه غلطی می کند
دختره ی بی عقل
آخر الان وقت این کارها بود ؟
الان فقط باید به درس دل می داد نه اینکه دائم با پسر عموی معلوم الحالش دل داده و قلوه بگیرد !
جواب اولین پیامش را سرد و سنگین می دهم
انتظار دارم جویای دلیل رفتارم بشود ولی برعکس برایم معما می فرستد
آن هم معمایی که چند روز قبل دختر دیگری فرستاده و جوابش را نیز خودش داده بود
پرنیان خانوم اشراق ، دختر بیکار دیگری که بر عکس حنا درس و دانشگاه را به آخر رسانده بود و با دل دادن به فضای مجازی چیز زیادی از دست نمی داد
جواب حنا را می دهم
باز هم بر خلاف تمایلات قلبی ام سرد و سنگین و با نامهربانی
حالا بیشتر از قبل کلافه ام ، نه از دست او که اینبار از دست خود احمقم
مگر حکم خواهرم را نداشت ؟ پس چرا او را از خود می راندم ؟
این رانده شدن چه نتیجه ای داشت جز اینکه او بیشتر سمت مرتضی کشیده می شد ؟
غذا را نیمه کاره رها می کنم
به معنای واقعی کلمه کوفتم شد
نمی فهمم امروز چه مرگم شده که اختیار رفتارهایم را ندارم
بی شک یک سر این بی قراری ها عدم حضور بی بی در کنارم بود
کاش نمی رفت !
تا عصر و پایان ساعت کاری سعی می کنم بی قراری ها و دلتنگی هام را دور بزنم تا روی کارم تاثیر نگذارد
در مسیر بازگشت به خانه خرید می کنم
حالم خیلی روبه راه بود ، شام امشب هم با من بود
چقدر این روزها جای خالی دستپخت قمر را احساس می کنم
کم کم نبودن ها فشار خود را نشان می دهند ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت941 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت942
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۲
- به !
می بینم که جناب مهندس با دست پر تشریف آوردن ؟!
- بگیر ببینم
جای خسته نباشید گفتنته مرد حسابی ؟
- خسته هم نباشی !
بده ببینم چی خریدی ؟
ای بابا
دوباره می خوای غذایی از خانواده ی سیب زمینی ببندی به شکم ما ؟ نخواستیم !
- نخواه
انگار التماسش کردم
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
خوبه علوم آشپزی خودت از دایره ی تخم مرغ فراتر نمیره
تقریباً هر روز این بساط را داشتیم
مسلم شکمویی بود که دومی نداشت
از قضا زیادی هم بی هنر و بچه ننه بود
البته وقتی پسری کنار چهار خواهر بار آمده و بچه ی آخر خانواده هم باشد نمی توان بیش از این انتظار داشت ، بر عکس علی که هم با سلیقه بود و هم چند تایی غذا بلد بود
بعد از تعویض لباس هایم به آشپزخانه ی نقلی خانه می روم
آستین ها را بالا زده و مشغول می شوم
این جماعت گرسنه تا ساعتی دیگر از من غذا می خواستند
بی خیال شوخی های مسلم شده و ترجیح می دهم باز هم ذهنم را با یادآوری خاطرات عزیز جان و قمر آرام کنم
امشب می خواستم مثل قمر در بی امکاناتی این خانه اجاره ای دانشجویی از خودم سلیقه به خرج داده و کمی بیشتر وقت صرف پخت شام بکنم
سیب زمینی ها را درشت خلال می کنم و مثل خواهرم روی شعله ی ملایم گاز سرخ می کنم
حالا نوبت پیاز بود
طلایی که می شود فلفل دلمه ای و گوجه ی نگینی خرد شده را به آن اضافه می کنم ترکیب خوشرنگی از آب در می آید
با دیدن کدو سبز های ریز و قلمی داخل میوه فروشی به هوس افتادم و سه تا خریدم
آنها را نیز داخل ترکیب گوجه و فلفل گذاشته صبر می کنم تا بپزد
درست یک ساعت بعد سه بشقاب غذا آماده بود که حتی اگر طعم جذابی هم نداشت رنگ و لعاب اشتها برانگیزی داشت
یک لحظه وسوسه می شوم و از بشقابم عکس می گیرم
امشب خیلی کدبانوگری کرده بودم
خلال های سیب زمینی یک طرف بشقاب و کدو سمت دیگر بود
وسط هم سس گوجه و فلفل دلمه ای را ریخته بودم
زرد و قرمز و سبز !
- ایول داش حیدر !
اینجا هم پرچمت بالاست
مسلم ببین چی ساخته و پرداخته کرده این مهندس کمالی
سر جدت یه کم دل بده یاد بگیری
باد کریم بس که هر بار نوبت تو بود یا تن ماهی به خوردمون دادی یا سوسیس
فقط خدا رحم کنه سرطان معده نگیریم !
بالاخره صدای اعتراض علی آقای صبور هم در می آید
نام فامیلش درست مثل خودش بود
صبور ؛ علی آقا صبور !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت942 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت943
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۳
" بفرمایید غذا ! "
دو واژه و یک عکس می شود دلیلی برای آشتی و دلجویی از کسی که هر چه می کند نمی توانم منکر عزیز بودنش بشوم
این اولین باریست که در پیام رسان نهی شده از سوی خودم به قمر پیام می دهم
عکسی که پیش از شام از بشقاب غذا گرفته بودم همراه این جمله می شود فتح باب مکالمه ای که با کمک واژه ها و امواج صورت می پذیرد
" سلام !
خوبید حاج حیدر آقا ؟
نگید کار خودتونه که باورم نمیشه ! "
لبخند روی لبم می نشیند و دست راستم را از زیر سرم بیرون آورده به رسم ایام کودکی دمر می خوابم
حالا هر دو آرنجم روی زمین است و به کمک متکایی که زیر سینه ام گذاشته ام راحت می توانم تایپ کنم
" علیک سلام حنا خانوم !
خوبی ؟
بر عکس !
بد نیست اگه به توانایی اطرافیانت هم ایمان بیاری امانت خدا
اینجا که کم مونده بود دو تا کشته بدیم در اثر تعجیل زمان بلعیدن غذا
شکر خدا به خیر گذشت ! "
با صدای غر زدن مسلم لحظه ای سر بلند می کنم
الحق که بچه ننه برازنده ی این پسر بود
نه طاقت گرسنگی داشت ، نه سر و صدا ، نه نور و روشنایی وقتی که می خوابید
- حیدر !!!!
جمع کن اون گوشیو داداش
دو وجب جا که بیشتر نداریم ، بگیر بخواب بزار ما هم بخوابیم
دو ساعت دیگه صدای هشدار گوشیت بلند میشه باز الله اکبر راه میندازی
اووووووووف !
متکا را که از زیر سر برداشته و روی سرش فشار می دهد میخندم
لحظه ای از ذهنم می گذرد فردا روزی این پسر چگونه می خواست یک زندگی مشترک را اداره کند ؟!
زن بینوا ، چه زجری می کشید تا این نازپرورده ی مامانی را بزرگ و عقل رس بکند
گوشی در دستم می لرزد و بی خیال جواب دادن به او می شوم
الان و این لحظه متعلق به حنای من بود ، خواهر مهربان و دوست داشتنی ام
" بی بی جون بفهمه غذا پختن یاد گرفتید چه ذوقی می کنه
البته لازم به ذکره کدوی آب پز و سیب زمینی سرخ شده غذا به حساب نمیاد ولی ..... جای امیدواریه ! "
چه رویی داشت این بشر
کافی بود نیم قدم عقب می کشیدم تا او ده قدم پیش روی می کرد
البته بیراه هم نمی گفت
به قول عزیز جان غذا ، پلو بود با انواع خورشت
چلو بود با انواع کباب
آبگوشت بود و کله پاچه
این هایی که ما بلد بودیم بیشتر بچه بازی بود
آخ چه دلتنگ عزیز جان شده ام
چه زود یک ماه گذشت
این هفته هر طور که هست باید برنامه ریزی کرده و به دیدارش بروم تا اندکی رفع دلتنگی شود
" آخ گفتی !
دلم هواتو کرده ، جاش خیلی خالیه درست مثل تو
چه خوب بود کنار هم که بودیم تنها نبودیم ، نه ؟ "
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت943 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت944
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۴
قمر
هنوز رختخواب با حضورم گرم نشده که روشن شدن صفحه ی گوشی خبر از رسیدن پیامی می دهد
دست دراز کرده گوشی را بر می دارم
انتظار نداشتم حاج حیدر مرا یاد کرده باشد
بعد از آن لحن سرد که صبح به کار بسته بود فرستادن این پیام که اولین پیام در این پیام رسان به حساب می آمد تنها یک مفهوم داشت
عذرخواهی !
چیزی که غرور مردانه اش اجازه نمی داد با صراحت بر زبان آورده و برای آن از واژگان مرتبط استفاده کند
بعضی وقت ها در قالب همان پسر بچه ی لوس و مامانی فرو می رفت که شیرین زبانی اش را برای به دست آوردن خواهرش به کار می گرفت
پیامش را بی پاسخ نمی گذارم
من که از خدا می خواستم راهی برای برقراری ارتباط دوباره با او پیش پایم باز شود ، حالا که خدای مهربان خواسته ام را اجابت کرده بود پس دیگر مقاومت و سخت گیری و مته به خشخاش گذاشتن بی معنا بود
عجب پیشرفتی هم داشت
غذا پخته ، البته این بیشتر پیش غذا بود تا غذا
و چقدر دلم به درد آمد وقتی اینطور صادقانه اظهار دلتنگی کرد
انگشتم دوباره روی حروف حرکت کرده و پاسخی می دهم که حرف دلم بود ، دلی که اگر حجم دلتنگی اش بیشتر از او نبود ، کمتر هم نبود !
" منم !
شاید باور نکنید ولی ..... اونقدری که دلم واسه بی بی جون تنگ شده واسه ..... واسه مامانم تنگ نشده
بی بی جون خیلی خوبه حاج حیدر آقا
خوش به حال شما که پسرش هستید
لیاقت می خواد آدم همچین مادری داشته باشه
شما اگه تمام دردهای زندگی و نداشته هاتونو بزارید یک طرف ، کفه ی داشتن بی بی جون خیلی سنگین تره ! "
پیام را فرستاده گوشی را کنار تشک می گذارم
نگاهم به سقف اتاق است
در تاریکی شب سیمای مهربان بی بی گل نسای عزیزم را تصور می کنم
لبخندش ، آخ که لبخندش با دلم چه می کرد !
اشک راه خود را تا پشت پلک هایم پیدا کرده که سقف اتاق روشن می شود
پیام حاج حیدر می رسد و دوباره باور می کنم فَإِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرًا!
جواب معمایی که صبح پرسیده بودم را برایم فرستاده و با این ترفند ، آسانی بعد از سختی را پیش چشمانم به رخ می کشد
چه آدمیست !
درست به موقع پاسخ پرسشم را فرستاده بود
" فعلاً بساط آبغوره گیریو جمع کن
ایشالا عمری باقی باشه تابستون میریم روستا همراه بی بی جونت آبغوره می گیریم
نقداً جواب معمای صبح رو بگیر حالشو ببر
آدم دانای مد نظر شما خودشو لای یه تور ماهیگیری می پیچه ، نه لباس داره و نه لخته !
سوار بز میشه و چون بز کوتاهه پاهای مرد به زمین میرسه ، همراه بز راه میره
اینجوری هم سواره هم پیاده !
یه پرنده هم دست گرفته که می خواد به پادشاه هدیه بده ولی قبل از رسیدن به پادشاه پرنده پرواز می کنه و میره اینجوری هم هدیه آورده واسه پادشاه و هم هدیه نداده !
الآنم اگه ذهنت روشن شده بگیر بخواب که صبح درس و کلاس در انتظارته
آفرین خواهر گلم
شب بخیرررررررر ! "
چه جالب !
تا چند ثانیه ذهنم مشغول حلاجی پاسخی بود که برایم فرستاده
چه با مزه
حرفی برای گفتن نمانده وقتی او با گفتن شب بخیر نقطه ی پایان مکالمه را گذاشته بود
یک استیکر تشکر و یک شب بخیر برایش ارسال کرده من هم می خوابم
حالا نوبت حاج حیدر بود
چشم ها را بسته و پشت پلک های مرطوبم مردی را تصور می کنم که خوب می دانستم زمانه قسمت من نخواهد کرد
هر چه در عمق افکارم جستجو می کنم کار قابلی نمی یابم تا بابت اجر و مزد آن خودم را لایق چنین مردی بدانم
همه ی این ها را هم که بگذاریم کنار ، بی بی مگر پسرش را از سر راه آورده بود که یک عمر پابند دختری مثل من بکند
نه پای سالمی داشتم نه خانواده ی مادری قابل افتخاری
مگر نگفته بودند اگر دختر را می خواهی ، مادرش را ببین ؟!
بی بی مادرم را هم دیده بود ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت944 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت945
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۵
صبحم را با انرژی مضاعفی آغاز می کنم
پیام صبح بخیر پسر عمو مرتضی که از راه می رسد جواب معما را همراه جواب سلام برایش می فرستم
و چه خوب شناخته بود مرا و حاج حیدر آقایم را
درست حدس می زند و می فهمد از روی دست چه کسی تقلب کرده ام
این روزهایم در کنار مرتضی و حاج حیدر زیباتر شده
برادرانه های خالصانه ای که نثارم می کنند دوست داشتنی و دلگرم کننده است
همه چیز خوب است
همه چیز خوب پیش می رود
دریای زندگی ام آرام و بی تلاطم است تا روزی که ......
چند دقیقه ای تا پایان کلاس آنلاینم باقی بود که شماره ای بالای گوشی نقش بسته ولی وقتی جوابی نمی گیرد تماس قطع می شود
اول گمان می کنم اشتباه گرفته
دوباره که زنگ می زند حساس می شوم ، باز هم جواب نمی دهم
کلاسم در حال حاضر واجب تر بود
پیامکی از همان خط می رسد که اینبار قلبم را در سینه لرزانده و دل آشوبه می گیرم
" جواب بده دیگه ؛ قمر !!!! "
که بود که مرا می شناخت ؟
حتی خاندان حاج بابای تبریزی ام مرا به این نام نمی خواندند
مخاطب هر که بود زیادی با من و زندگی پیش از اینم آشنا بود
به محض تمام شدن کلاس پیامش را کامل باز می کنم
همان یک جمله بود
شماره هم آشنا نیست
هنوز با خودم به نتیجه نرسیده بودم که پیام بعدی هم می رسد
" قمر خانوم !
اگه شماره درسته لطفاً جواب بده "
کمی ملایم تر شده
با تردید انگشتم روی حروف می چرخد و با پرسشی تک واژه ای جوابش را می دهم
" شما ؟ "
و همین یک واژه به او جسارت می دهد تا دنباله ی کلام را گرفته و مرا و ذهنم را به جایی ببرد که هیچ دلخواهم نیست
" پس درست حدس زدم
خودتی !
توی عکس که از ته دل می خندی حتماً دنیا به کام و روزگار بر وفق مرادته دیگه ؟! "
نه حوصله ی این لحن کنایه گو را دارم و نه اعصاب مجهول سازی در ذهنم را
فقط تمام معلوماتم در زمینه ی فحش و ناسزا را به کار می گیرم تا خودم را لعنت کنم بابت عکسی که بعنوان پروفایل پیام رسان شاد انتخاب کرده بود
چرا با خودم فکر نکرده بودم ممکن است هنوز هم طالع نحسم آنقدر مرا در گرداب بدشانسی غرق بکند که یک آشنا تصادفی عکس را ببیند ؟!
عکس شب یلدا
من و بی بی جان و حاج حیدر آقا !
ذهنم هنوز از بند اسارت افکار بیهوده خلاص نشده که پیام بعدی هم از راه می رسد
" تا اینجا حس ششمم خوب کار کرده
حالا بگو ببینم نکنه مخ اون پسره رو زدی ؟
شوهر دومته ؟ "
با خواندن این پیام رسماً غالب تهی می کنم
او که بود که خبر ازدواج اولم را داشت ؟
خودم را تا کنار دیوار روی فرش می کشم
سرم را به دیوار تکیه داده و چشم می بندم
باید از کسی کمک می خواستم
ترس برگشتن به روزهای سیاه گذشته عجیب مرا بی تاب کرده بود
صدای باز شدن در اتاق را می شنوم ولی انگار فشار خون و روحم زیادی افتاده که به خودم زحمتی برای باز کردن چشم هایم نمی دهم و در همان حالت می مانم
- خدا مرگم بده
تو چرا همچین شدی ؟
سادات جان ! سادات جان !
حنانه رنگ به رو نداره
فشارش افتاده انگاری ....
صدای نگران ستاره را تشخیص می دهم و لای پلک هایم را باز می کنم
انگار که او بیشتر از من ترسیده بود
ولی او که خبر نداشت در طول همین چند دقیقه چه بر من گذشته
پس از چه هراسیده بود ؟
یعنی رنگ رخساره ام اینقدر سر درونم را بد و ناجور فاش کرده بود ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت945 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت946
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۶
- بهتری ؟
در جواب لحن نگران ستاره سر تکان داده و همچنان سکوت کرده ام
و چه خوبست که سادات جان به سکوتم احترام گذاشته بر خلاف ستاره شلوغ کاری راه نمی اندازد
از گوشه ی چشم نگاهم به صفحه ی روشن گوشی می افتد
اینبار ستاره نگاهم را شکار کرده و بی اجازه ی من دست دراز می کند
حالا بی توجه به درست یا غلط بودن این کار پیام ها را می خواند
- کیه این آدم بی شعور ؟
دوباره سر تکان می دهم به معنای ندانستن و اشک کاسه ی چشمانم را پر می کند
دوباره ستاره لب هایش را از شدت ناراحتی و عصبانیت روی هم فشار داده و برایم تعیین تکلیف می کند
- نترس !
دیگه وقتی این همه آدم دور و بر خودت داری که واسشون مهمی کسی نمی تونه اذیتت بکنه
- پاشو قربونت برم !
پاشو یه آبی به صورتت بزن
ستاره ، مادر کمکش کن
همراه می شوم با ستاره که به گمانم همین رد شدن از سد ازدواج او را چند پله ای از باقی دخترهای این خانواده بزرگ تر و عاقل تر کرده بود
حالا می فهمم حال زنی که با عشق ازدواج می کند با کسی که مثل من به اجبار با کسی زیر یک سقف می رود چقدر متفاوت است
او اعتماد به نفس دارد چون مرد عاشقی مثل میثم را بعنوان تکیه گاه انتخاب کرده اما من چی ؟
- حیف از چشای قشنگت نیست ؟
یادته اون روز گفتم این عکسو نزار ؟
بالاخره همه ی دنیا هم که نسبت به تو بی تفاوت باشن یه عوضی پیدا میشه مرض بریزه دیگه
از لحن حرف زدنش به خنده می افتم
چه دختر خوبی بود ، خوب و عاقل
خودش پنجه ها را لای موهایم فرو برده و شلختگی چهره ام را روبه روی آینه سامان می دهد
لب باز کرده و حرف های زنانه تحویلم می دهد
- یه کم به خودت برسی چیزی نمیشه ها
نگاش کن !
عین پنجه ی آفتاب می مونه از خوشگلی اونوقت در بند خودش نیست
امروز می خوام برم خونه ی زری دوستم
می برمت لااقل یه دستی به موهات بکشه
- نه !
نمی خواد خوبه همین جوری !
دوباره لب های او که فشاری به هم آورده و در حالی که دست به کمر زده روبه رویم ایستاده با انگشت اشاره و تهدید وار برایم تعیین تکلیفی خواهرانه می کند
- بیخود !
بد نیست یه کم یاد بگیری گاهی وقتا رو حرف بزرگ تر از خودت حرف نزنی !
ای بابا
خودشو دیوونه کرد لای این کتاب دفترا
بگیر خشک کن ببینم !
با تو باید به زبون زور حرف زد
مراعات و مدارا جواب نمیده
حوله را به دستم داده و این ها را با لبی خندان می گوید
مرغ ستاره خانوم یک پا داشت
نیم ساعت بعد در حالی با اجازه ی سادات جان مرا با خود همراه کرد و از خانه بیرون برد که حق بردن گوشی را از من گرفت
آن را به دست مادربزرگ داد و از او خواست تا اگر کسی تماس گرفت جوابش را بدهد
عجب دختری بود !
زورگوی دوست داشتنی دلسوز
به خانه ی دوستش زری می رسیم
آرایشگاه داشت ولی از وقتی کرونا آمده بود خیلی از دوست و آشناها به خانه اش می رفتند
یکی هم ما .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت946 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت947
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۷
- حالا خوب شدی !
نگاهم را در آینه به چهره ام دوخته ام
چقدر تغییر کردم
اولین بار بود جلوی موهایم را کوتاه می کردم
هر چه در ذهنم جستجو می کنم به یاد نمی آورم همراه مامان به آرایشگاه رفته باشم
همان یک بار هم که چشمم به جمال آرایشگر جماعت روشن شد سلطنت بند انداز بی سلیقه را دیدم !
- دست شما درد نکنه
تو میگی خوب شدم ستاره جون ؟
- من که گفتم
حالا بریم خونه ببین سادات جان چه قربون صدقه ی تو بره
مرتب باش فدات شم
به قول مامان دنیا رو بر اساس نظم آفریدن چون باعث زیبایی میشه
فکر کن چشات یکی بالا بود یکی پایین !
چی میشد ؟
هم من و هم دوستش زری به حرفی که زد می خندیم ولی درست ترین حرفی بود که شنیده بودم
نظم همین صاف کردن پایین موهای بلندم بود دیگر
نظم همین مرتب کردن ابروهای هلالی ستاره بود دیگر
نظم همین کنار هم قرار دادن خوب ها و بدهای زندگی بود دیگر
یکی میشد مایه ی اذیت و آزار ، دیگری مایه ی آرامش و دلگرمی
به خانه که می رسیم وقت نماز شده
سادات جان هر دوی ما را عزیز می دارد
حاج بابا که همین تغییر کوچک چهره ام خیلی به چشمش آمده لاحول ولا قوه الا بالله می خواند
بعد از نماز همراه هم بساط ناهار خوش مزه ای که خانوم خانه پخته بود بر پا می کنیم
- حنانه جان
اون پارچ آبم بیار بشین دورت بگردم
- چشم
بر خلاف خانه ی بی بی اینجا هنوز نتوانسته ام مرد خانه را متقاعد کنم آب خوردن وسط غذا را ترک کند
به خاطر همین پارچ آب خنک پایه ی اصلی سفره بود
می خواهم سر سفره بنشینم که صدای زنگ حیاط بلند می شود و من با تعجب نگاهم سمت حیاط کشیده می شود
- کیه سر ظهر ؟
- اگه لطفت شامل حال طرف بشه زحمت بکشی درو باز کنی ما هم می فهمیم
ستاره جوابم را می دهد
شانه بالا انداخته سمت حیاط می روم
چادر را از روی بند برداشته حجاب می گیرم
در حیاط را باز کرده و با دیدن کسی که یک دست را به دیوار تکیه داده و نگاهش را از بالا به من دوخته هم تعجب می کنم هم استرس می گیرم
این وقت روز اینجا چه می کرد ؟
- سلام !
شمایید ؟
- علیک سلام دختر عموجان
چطوری ؟
- ممنون
خوش اومدید
بفرمایید که ثابت شد مادر جیران جون خیلی شما رو دوست دارن
- مگه شک داشتی دختر ؟!
منم دوستش دارم که رفتم خواستگاری دخترش دیگه
یاالله !
چند وقتی هست که پسر عمو مصطفی خودمانی تر با من برخورد می کند ، گاهی شوخی می کند و حالا یکی از آن گاهی وقت ها بود
یاالله می گوید مثل همیشه
دستش را سمت خانه دراز می کند و من پیش از او وارد می شوم
مشغول احوالپرسی با بقیه می شود و من به آشپزخانه می روم تا بشقاب و قاشقی برایش بیاورم
ناهار در فضایی صمیمی خورده می شود و من یک ربع بعد از جمع کردن سفره تازه به جواب سوالم می رسم که چرا برای خوردن ناهار به خانه ی خودش نرفته بود ؟
- دختر عمو !
بشین یه لحظه ببینم
- چشم
چیزی شده ؟
نگاهش لحظه ای سمت ستاره کشیده می شود و من با دیدن او که نگاه از من دزدیده و آوردن چای را بهانه ای می کند برای جدا شدن از جمع می فهمم امروز حکم کلاغ خبرچین را بازی کرده و احتمالاً با پیامکی آمار مزاحم تلفنی ام را به پسر عموجان داده که او حالا اینجا حضور دارد !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت947 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت948
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۸
- ستاره چی میگه ؟
- چی بگم ؟
خودش حتماً همه چیزو گفته که شما الان اینجایید دیگه
- من از تو پرسیدم
بچه نیستی که نفهمی ستاره هم مثل من خیر و صلاحتو می خواد
ناراحت شدن نداره !
سر به زیر شده و سکوت می کنم
اصلاً دوست نداشتم اینطور مرا بازخواست کند
مگر من مجرم بود یا متهم ؟
لااقل جلوی حاج بابا و سادات جان نباید با من این رفتار را می کرد
در همان حال که نگاه از هر چهار نفر می دزدیدم برخاسته و سمت اتاق می روم
اگر قرار به بازجویی شدن هم بود ترجیح می دادم داخل اتاقم باشم
کنار دیوار می نشینم و سر بر زانو نهاده دل به سکوت می بندم
صدای حاج بابا را می شنوم که با دلخوری پسر عمو را توبیخ می کند
- این چه برخوردیه جان بابا ؟
الان خودتو با اون بچه قیاس کردی یا اونو با خودت ؟
اینجا محل کارت نیست سرگرد !!!!
پاشو برو اول از دلش در بیار بعدم درست راهنماییش کن که دلش به بودنت گرم بشه
پاشو ببینم !
اولین باریست که می بینم حاج بابا اینطور با تحکم به او می توپد
صدای چشم گفتن آرام پسر عمو را می شنوم
انتظارم برای از راه رسیدنش خیلی طولانی نمی شود
صدای بسته شدن در اتاق یعنی فهمیده دوست ندارم حرف هایمان را کسی جز خودمان بشنود
- قهری ؟
همین یک واژه را آنقدر نرم و آرام و مهربان بر زبان می آورد که لحظه ای شک می کنم مرد پیش رویم همان آدم چند لحظه قبل باشد
سر بلند کرده و درست می نشینم
او هم می نشیند ، درست روبه رویم
- به لطف ناز دخترونه ی سرکار خانوم ، سرزنش هم شدیم !
حالا اگه صلاح میدونی بگو ببینم قضیه چیه ؟ تا یه راه حل عاقلانه بزارم جلو پات !
- ببخشید
من .... من نمی خواستم دعواتون بشه
- دعوامون نشد
یه تذکر بود از طرف بزرگتر خانواده به کوچیکتر
گفتم که .... نه تو نه من نه ستاره هیچ کدوم بچه نیستیم که از همچین برخوردایی ناراحت بشیم
گوشیتو بده ببینم چی گفته این مزاحم
- چشم
جز چشم گفتن حرفی ندارم در برابر منطق قابل قبول این مرد که حالا جای جدیت را مهربانی در رفتارش گرفته
- بفرمایید !
- دستت درد نکنه
بشین ببینم
می نشینم ، اینبار روبه رویش
وارد پیام رسان شده و به سرعت سراغ همان شماره تماس می رود
پسر عمو زیادی نیز و زرنگ بود ، شاید هم از بس با آدم بدهای داستان برخورد کرده با آنها زیادی آشنا بود
- خیلی خب !
همین که با شماره همراه تماس گرفته یعنی زیادی خنگه
عقلش نرسیده ناشناس داخل همون پیام رسان پیام بده
من الان از خط خودت زنگش می زنم
سکوت کن و خوب گوش بده ببین صداش آشناست یا نه ؟
مطمئنم می شناسیش چون اون خوب تو رو میشناسه
شناختی سر تکون بده اسم و نسبتشو روی این برگه بنویس
- چشم
رفتارهایش کمکم برایم جالب می شود
دفترچه یادداشت کوچکی همراه روان نویس از جیب پیراهنش بیرون آورده و به دستم می دهد
بعد دستش روی شماره قرار گرفته و با مزاحم ناشناس ظاهراً آشنا تماس می گیرد
- الو !
بعد از سه بوق جواب می دهد ، اول صدای الو گفتنش می آید
پسر عمو سکوت کرده و طرف به گمان اینکه من تماس گرفته ام ادامه می دهد......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت948 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت949
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۴۹
- الو قمر !
چرا جواب نمیدی ؟
اذیت نکن دیگه
شنیدم رفتی زنجان !
اونجا چیکار می کنی دختر دایی ؟
نیاز نبود تا خیلی به خودم زحمت داده دنبال سوژه ی مورد نظر بگردم
قبل از اینکه خودش به من بگوید دختر دایی ، نام و نسبتش را روی کاغذ می نویسم
سهراب بود ؛
پسر مژگان ، خواهر نادر !
انگار او بر خلاف من هنوز از نسبت های نابود شده بینمان بی خبر است
نمی دانم پشت سرم چه حرف هایی زده شده و به چه جرم و جنایت و بد کاری محکومم کرده بودند که هنوز واقعیت از دید آنها که مرا می شناختند مخفی مانده و پنهان بود
پسر عمو که انگار یک کمدی جذاب تماشا می کرد گوشی را روی فرش پیش رویش گذاشته و دستش را زیر چانه زده گوش می داد
سهراب از بچگی خنگ بود ولی مگر کسی جرات می کرد حرفی به مادرش بزند ؟
مادرش همان بود که یکبار نزدیک بود قاسم طفل معصوم را بخاطر ریختن چای روش فرش قورمه قورمه بکند !
- قمر !
چته تو ؟ چرا ساکتی پس ؟
به جون خودم به هیچکی نگفتم پیدات کردم
اصلاً نگفتم با یه پسره توی عکس بودی
حرف بزن ببینم در چه حالی ؟
دست پسر عمو که روی دکمه ی قرمز رنگ می نشیند جا می خورم
چرا قطع کرد ؟
نگاهم تا چشمانش بالا می آید
چشم هایش می خندید ولی ابروهایش اندکی اخم داشت
تناقض جالبی بود !
- فامیل جالبی داریا
مثلاً پسره داره منت سرت میزاره که ببین چه مرام و معرفتی خرج تو کردم ؛ به هیچ کس نگفتم با یه پسری رابطه داری
آبروتو خریده !
می گوید و می خندد و لااله الاالله را پایان کلامش می کند
اما با حرکت بعدی جا می خورم
امروز چرا پسر عمو این جوری می کرد ؟
- چرا ....همچین کردید ؟
- واسه تو که باهوشی سخت نیست حدس زدنش
گوشیو خاموش کردم که سیم کارت تو رو بردارم
گفته بودی مال حاج حیدره دیگه ؟
یه سیم کارت جدید بنام خودت می خریم استفاده بکنی فقط .....
انگشت اشاره اش سمت من نشانه رفته هنوز با اولین کارش کنار نیامده ام
به چه حقی سیم کارت حاج حیدر را داخل جیبش گذاشت ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت949 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت950
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۰
- فقط چی ؟
اصلاً چرا اونو بی اجازه برداشتید ؟
- فقط هیچ عکسی از خودت داخل پروفایل نزار
به مدرسه هم شماره ی جدیدتو اعلام کن تا داخل کلاسا باشی
الآنم به درس و مشق و کارات برس چند ساعت دیگه میام بریم سیم کارت بخر !
اینم بی اجازه بر نداشتم واسه خودم
صبح پست می کنم واسه حاج حیدر
تا امروز امانت بوده دست تو ، میگم یه مدت استفاده نکنه تا اون پسره هم دوباره موی دماغ نشه
کجاش نا مفهوم بود ؟ بگو تکرار کنم !
نگاه خیره ام را می بیند دستی پشت گردنش کشیده و خودش جواب خودش را می دهد
- گاهی لازمه تن به زورگویی بزرگتری بدی
البته خودت بزرگ شدی ولی نیاز داری به این حمایت !
می گوید و دیگر منتظر دیدن و شنیدن عکس العمل من نمی ماند
از اتاق بیرون رفته و من صدای خداحافظی کردنش را می شنوم
حق با او بود
نه فقط گاهی ، که آدمی مثل من و در شرایط من همیشه و هر لحظه به کمک نیاز داشت
شکر خدا این خانواده اهل کش دادن موضوع نبودند
تا غروب و لحظه ای که پسر عمو همراه همسر و دخترش آمد نه حاج بابا و نه سادات جان حرفی نزدند
ستاره هم فضولی نکرد تا بفهمد چه حرف هایی بین من و پسر عمو مصطفی رد و بدل شده
ولی ذهن من درگیر خاطرات گذشته و مخاطرات آینده شده
اگر سهراب یکبار توانسته بود مرا پیدا کند حتماً دیگران هم می توانستند
راستی اگر مامان می خواست ؟
نه !
او هیچ وقت به دنبال یافتن من نیست
تازه از دست دختر پر حاشیه اش خلاص شده
بچه که بودیم از سهراب و دیگر پسرهای فامیل بدم می آمد
هیچ وقت اهل نفرت نبودم ولی همیشه این بزرگ دانستن پسر و خوار کردن و خاک بر سر دانستن دختر آزارم می داد
انگار دختر فقط به دنیا آمده بود تا به محض بلوغ او را به ریش کسی بسته و شوهرش بدهند
دختر در نظر امثال نادر و مامان و حتی پدرش تف سربالا و مایه ی ننگ بود که نهایت افتخارش این بود بشود کهنه شور بچه ی مردم
انگار بچه ای که به دنیا می آورد را هم بچه ی خودش نمی دانستند ، بچه ی شوهرش بود !
در اتاق با شتاب باز می شود و فاطمه کوچولو با مهارت رشته ی افکارم را پاره می کند
هنوز خوب حرف نمی زند
مستقیم خودش را به آغوشم می رساند و من قربان صدقه اش می روم
خوش به حال این دختر بچه که مادری مثل جیران و پدری مثل پسر عمو مصطفی دارد
- سلام حنانه جان
تو که هنوز آماده نیستی
فاطمه ، بیا مامان جان
بیا بغلم بزار دختر عمو لباس بپوشم با هم بریم ددر
- سلام
ببخشیدا ، مزاحم شما هم شدم
الان آماده میشم
با مهربانی سر تکان داده و دخترکش را به آغوش می کشد تا من فرصتی برای لباس پوشیدن پیدا کنم
همین امشب باید به حاج حیدر اطلاع می دادم سیم کارتش را فردا پست خواهیم کرد
به هر حال او هم نقش مهمی در زندگی من داشت و حق داشت در جریان قرار بگیرد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~