♥️دختران حاج قاسم♥️
💠
✅ #پیشنهاد
.
.
ممکنه بعضی از #چادری ها اول راه پا پس کشیده باشن ،بخاطر:👇
.
. - گرمای تابستون یا سرمای زمستون..
- #تمسخر دوستان
- هم رنگ جماعت شدن تا اذیت نشدن
- خیلی ها هم به خاطر تلقینات بعضیا، فکر کردن از جامعه #عقب میمونن
- یا فکر میکنن عهدی که بابت چادر بستن رو میشکنن😔 .
.
حالا اگه میترسین که این #عشق ناخواسته به خاطر یسری اتفاقات تبدیل به زدگی بشه، برای همین هر روز دلایل اینکه #چرا_باید_چادری_باشم رو با خودتون #مرور کنین..☺
.
.
اونوقته که این دلایل روحیه تونو که دیگران دارن متزلزلش میکنن بهتون برمیگردونه👌 و من و شمار و #استوار تر و #مصمم تر برای حفظ حجابمون میکنه و جای زدگی، حس #غرور و #افتخار بهمون دست میده..
.
اونجاست که میفهمیم گاهی وقتا چه خوبه همرنگ جماعت نشد و خلاف جهت یه عده حرکت کرد✅
.
من این ها را مرور می کنم👇
1- با #چادر به حضرت زهرا(س) نزدیک میشم✅
2- چادری های واقعی فرش قرمز برای اومدن #امام_زمان_(عج) پهن میکنن✅
3- چادرم نشان #عفت منه
4- چادر یعنی سپری در مقابل چشمان هیز و ناپاک✅
5- امنیتم بیشتره✅
6- من یک ابزار نیستم✅
7- پاسداری از خون #شهدا✅
8- نجات دادن خودم از بلاهای #آخرالزمان(عج)✅
9- لبخند رضایت خدا✅
10- حفظ آبروم✅
11- با چادر نشون میدم به جای تن به استعدادهام نگاه کنن✅
12- با چادرم #ارامش دارم و راحت تو خیابون قدم بر میدارم✅
13- چادر یعنی عزت، یعنی قدرت، یعنی عظمت✅
14- و در نهایت با چادرم نشون میدم که من با دخترای بی بند و بار تو خیابون فرق دارم و من و همسان بقیه نبینین✅
.
.
حتما این کار رو بکنین به امتحانش می ارزه و نتیجش رو تو زندگیتون میبینین😉
.
.
#چادر_حجاب_برتر
#مدافع_حجاب
#حیا
#زنان_برتر
#برای_خودمون_ارزش_قائل_بشیم
@dokhtaranchadorii
☀ بانو، زمانے کہ هوا گرم است؛
تو در زیرِ #چادرِ مشکیَت عرق میریزے❗️
👈نہ براے اینکأ مبادا در آتش #دوزخ بسوزے🔥
🌸 براے اینکه #خداوند بہ فرشتگانش بگوید:
✨ میبینید این همان مخلوقیست کہ هنگامِ خلقتش به خود، آفرین گفتم❗️
🍃 این همان اشرف مخلوقاتم است...
💕 و این یعنی #عشق❗️
@dokhtaranchadorii
☀ بانو، زمانے کہ هوا گرم است؛
تو در زیرِ #چادرِ مشکیَت عرق میریزے❗️
👈نہ براے اینکأ مبادا در آتش #دوزخ بسوزے🔥
🌸 براے اینکه #خداوند بہ فرشتگانش بگوید:
✨ میبینید این همان مخلوقیست کہ هنگامِ خلقتش به خود، آفرین گفتم❗️
🍃 این همان اشرف مخلوقاتم است...
💕 و این یعنی #عشق❗️
@dokhtaranchadorii
#دلنوشته 🍃🌸
.
هوا گرم باشد یا سرد
.
ببارد یا ابری باشد یا آفتابی ... .
.
بار و وسیله دستمان باشد یا نباشد
.
وسایل همراهمان سنگین باشد یا نباشد ...
.
دانشگاه برویم یا میهمانی...
.
خرید برویم یا رانندگی کنیم... .
.
زمین گلی یا خشک باشد یا نباشد
.
اطرافمان زیاد آدم باشد یا نباشد... .
.
روسری داشته باشیم یا مقنعه
.
ابریشمی و لیز باشد یا نخی
.
گران قیمت باشی یا نباشی
.
کش داشته باشی یا نداشته باشی
.
بهمان بخندند یا نخندند
.
هر چه میخواهند بگویند یا نگویند... .
.
با #افتخار تمام تو را روی سرمان می گذاریم
.
#تاجمان 👑 می شوی.........🍃🌹🍃💐 و با وزش ملایم باد لابلای چین هایت #عشق می کنیم ... تا آسمان هفتم😍
.
.
چقدر دلنشین است...مادرجان
حیا و حرمت و حریم مادرانه تو
بر سرمان مستدام
که ما جز این
تحفه ای جانانه نداریم🍃🌸
.
..
#عاشق_فاطمه_ایم
#یا_زهرا_س
#تاج_بندگی
#مادرانه
#حجاب_زهرایی
#مدافع_چادر_خاکی_مادر
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۰
_رسیدیم!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زمزمہ میڪنم:ممنون!
دستگیرہ ے در را میفشارم و پیادہ میشوم،بدون حرف پشت سرم مے آید.
نزدیڪ در ڪہ میرسیم از داخل جیب شلوارش دستہ ڪلیدے بیرون میڪشد.
چادرم را ڪمے روے صورتم میڪشم و با استرس بہ نماے خانہ چشم میدوزم.
هادے چند قدم جلوتر مے ایستد،همانطور ڪہ ڪلید را داخل قفل مے چرخاند مے پرسد:پدر و مادرتون ڪے از مهمونے برمیگردن؟
ڪمے فڪر میڪنم و جواب میدهم:نمیدونم! ساعت نُہ،نُہ و نیم بهشون پیام میدم ڪہ دارم برمیگردم.
لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش میبندد:نُہ،نُہ و نیم ما تازہ شام میخوریم!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،بودن در جمع خانوادہ ے عسگرے؛آن هم براے چندین ساعت اصلا برایم خوشایند نیست!
در را تا آخر باز میڪند و میگوید:بفرمایید!
بدون حرف وارد حیاط میشوم،هادے هم ڪنارم قدم برمیدارد.
تمام گل ها و درخت هایشان خشڪ شدہ!
گویے آن ها هم منتظر بودند تا با معجزہ ے #عشق جان بگیرند!
از حیاط میگذریم و جلوے در ورودے مے ایستیم،هادے در حالے ڪہ چند تقہ بہ در میزند بلند میگوید:صاب خونہ! ما اومدیم!
در را نیمہ باز میڪند و نگاهے بہ سالن مے اندازد،سپس بہ من اشارہ میڪند ڪہ وارد بشوم.
نفس عمیقے میڪشم و اولین قدم را برمیدارم،فرزانہ و همتا در چهارچوب در ظاهر میشوند.
بہ زور لبخند میزنم:سلام!
فرزانہ دستش را بہ سمتم دراز میڪند و میگوید:سلام! خوش اومدے عزیزم!
دستش را میفشارم و لب میزنم:ممنون،مزاحمتون شدم!
گونہ هایم را مے بوسد:اینجا دیگہ خونہ ے خودتہ! آدم تو خونہ ے خودش مزاحمہ؟!
بہ زور لب میزنم:شما لطف دارید!
همتا با عصبانیت ساختگے میگوید:مامان دو دیقہ ولش ڪن،بذار نوبت بہ منم برسہ!
فرزانہ چپ چپ نگاهش میڪند:پنج دیقہ ام نیست رسیدن! اگہ بذارے درست سلام و احوال پرسے ڪنم!
ناگهان "وای" ڪشیدہ اے میگوید و ادامہ میدهد:بیاید تو! سردہ!
هادے با عجلہ از ڪنار من رد میشود و بہ سمت طبقہ ے دوم میرود:چہ عجب مامان! یادت افتاد زمستونہ!
وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ با همتا روبوسے میڪنم میگویم:قُلت ڪو؟!
_رفتہ درس بچینہ! دانشگاس!
خوب نگاهش میڪنم،شلوار جین آبے روشن تنگے همراہ با بلوز بافت سفید بہ تن ڪردہ.
موهاے مشڪے رنگش را دم اسبے بستہ و آرایش ملایمے روے صورتش دیدہ میشود،برعڪس بیرون از خانہ!
چشمانم را ڪمے گشاد میڪنم و با ذوق میگویم:چہ خوشگل شدے تو!
پشت چشمے نازڪ میڪند:بودم!
آرام با آرنجم بہ بازویش میڪوبم:خب حالا! خودتو ڪم تحویل بگیر.
فرزانہ هم پیراهن بلند یشمے رنگے ڪہ تا پایین تر از زانویش مے رسد همراہ با جوراب شلوارے پوشیدہ.
دستے بہ موهاے قهوہ اے رنگش میڪشد و میگوید:برو اتاق همتا لباساتو عوض ڪن.
رو بہ همتا میگویم:بهم چادر رنگے میدے؟
متعجب نگاهم میڪند:وا! مگہ نامحرم داریم؟!
لبم را میگزم و میگویم:خب....هنوز راحت نیستم!
لبخند مهربانے نثارم میڪند:میدونم از بابا و هادے خجالت میڪشے،بابا دو سہ ساعت دیگہ میاد،هادے ام ڪہ نامحرم نیست!
مڪثے میڪند و ادامہ میدهد:چادر و پالتوتو بدہ بہ من،مانتو و روسریتو درنیار.
قدرشناسانہ نگاهش میڪنم و چادرم را درمے آورم،فرزانہ سینے بہ دست از آشپزخانہ خارج میشود و میگوید:آیہ لباساشو عوض ڪرد زود بیاید پایین!
سریع دڪمہ هاے پالتویم را باز میڪنم و بہ دست همتا میدهم،صمیمانہ میگویم:ممنونم همتا!
گرم جواب میدهد:خواهش میڪنم،بشین پیش مامان تا من اینا رو آویزون ڪنم بیام.
فرزانہ روے مبل هاے راحتے سمت چپ سالن نشستہ،بہ سمتش میروم و روے مبل تڪ نفرہ ے نزدیڪش مے نشینم.
نگاهے بہ مانتو و روسرے ام مے اندازد،ناراضیست ولے چیزے نمیگوید.
لیوان بزرگے مقابلم میگذارد:گفتم زیاد اهل چایے نیستے،شیرڪاڪائو گرم ڪردم.
سرد میگویم:دستتون درد نڪنہ!
جدے بہ صورتم زل میزند:چرا انقدر معذبے؟
لبخند ڪم جانے میزنم:نہ! معذب نیستم!
بدون اینڪہ نگاهش را از من بگیرد لیوانش را برمیدارد:چرا! هستے! بهت برنخورہ ولے خیلے سردے!
متعجب نگاهش میڪنم،میخواهم جوابش را مثل خودش بدهم:با همہ اینطورے نیستم!
چند جرعہ از شیرڪاڪائویش را مے نوشد،بہ لیوانم اشارہ میڪند:سرد شد!
لیوانم را برمیدارم و بہ محتویاتش زل میزنم.
_ببین آیہ جان! من یڪم رُڪم!
سرم را بلند میڪنم و بہ چشمانش زل میزنم،ادامہ میدهد:امیدوارم از حرفام دلگیر نشے چون منظورے ندارم!
سرم را بہ نشانہ ے "میفهمم" تڪان میدهم.
_تو اون دخترے نیستے ڪہ براے هادے در نظر داشتم!
پوزخند میزنم:و فڪر میڪنید من براے ازدواج با پسرتون....
اجازہ نمیدهد جملہ ام را ڪامل ڪنم:قرار شد بہ دل نگیرے! نہ! مشخصہ توام براے ازدواج با هادے راضے نبودے و هنوزم نیستے،بچہ ے پنج شیش سالہ ام از رفتارت اینو میفهمہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۷
ڪمے مڪث میڪند و بہ چشمانم خیرہ میشود:از خانوادہ طرد شدہ! از رفتار شوهرعمہ و مامانم تعجب نڪن!
آرام زمزمہ میڪنم:پس بخاطرہ همین هادے نمیتونہ باهاش ازدواج ڪنہ!
همتا متعجب میپرسد:چیزے گفتے؟!
سریع میگویم:نہ!
ناخودآگاہ سرم را بہ سمت سالن برمیگردم،هادے انگشتانش را درهم قفل ڪردہ و نگران بہ نازنین چشم دوختہ.
صورت نازنین را نمیبینم،یڪ لحظہ دلم بہ درد مے آید!
نہ براے خودم!
براے هادے و نازنین!
طعم شیرین و مُبهمے دارد،اینڪہ گرفتار یڪ #عشق ممنوعہ باشے!
چیزے ڪہ خودم بعدها تجربہ اش ڪردم...
ترس...
ناامیدے...
عذاب و درد ڪشیدن...
اما دل ڪہ این چیزها حالے اش نمیشود! مدام در گوشت زمزمہ میڪند:بیشتر عاشقش باش!
_آیہ!
همتاست ڪہ میخواندم،جواب میدهم:جانم!
سینے را برمیدارد:نمیاے بریم؟!
نفس عمیقے میڪشم:چرا!
ڪنجڪاو میپرسم:چرا از خانوادہ طرد شدہ؟
همتا آرام میخندد:سر فرصت برات تعریف میڪنم،از این جو سرد ناراحت نشو!
بہ سمت سالن راہ مے افتد،میخواهم پشت سرش بروم ڪہ صداے یڪتا از طبقہ ے دوم مے پیچد:آیہ جان!
همہ بہ سمت بالا نگاہ میڪنند،یڪتا چادر رنگے اے بہ سر ڪردہ بلند سلام میڪند.
نگاهش بہ نازنین ڪہ مے افتد چشمانش گرد میشوند!
گیج رو بہ من میگوید:موبایلت دارہ زنگ میخورہ!
با عجلہ بہ سمت طبقہ ے بالا میروم،انگار نہ انگار تا دقایقے پیش مے ترسیدم پا روے این پلہ ها بگذارم!
یڪتا وارد اتاق میشود:قطع شد!
وارد اتاق میشوم،همانطور ڪہ موبایلم را از روے میز تحریر برمیدارم میگویم:ببخش! صداش نذاشت بخوابے،باید میذاشتمش رو سایلنت!
لبخند خستہ اے میزند:این چہ حرفیہ؟! تازہ شماها باید بیدارم میڪردید میگفتید مهمون اومدہ!
نگاهے بہ لیست تماس هایم مے اندازم،شمارہ ے همراہ مادرم افتادہ.
همانطور ڪہ شمارہ را میگیرم رو بہ یکتا میگویم:من میرم تو راہ پلہ صحبت میڪنم،راحت لباساتو عوض ڪن!
صداے مادرم در گوشے میپیچد:الو آیہ!
از اتاق خارج میشوم:سلام مامان!
_سلام! خوبے؟!
_خوبم عزیزم شما خوبید؟مریم و امیرمهدے خوبن؟
_همہ خوبن و با حرص بهت سلام میرسونن!
با گفتن این جملہ مے خندد.
_عزیزم زنگ زدم ببینم ڪے برمیگردے خونہ تا ما قبل از تو برگردیم!
ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:نمیدونم! دور و وَراے دہ!
بوق پشت سر هم باعث میشود صداے مادرم را خوب نشنوم،موبایل را از گوشم جدا میڪنم.
شمارہ ے ناشناسے پشت خط است،سریع میگویم:مامانے! پشت خطے دارم،بہ همہ سلام برسون فعلا خدافظ.
تماس را برقرار میڪنم:بلہ؟
صدایے از پشت خط نمے آید،میگویم:الو!
_توام خودتو باختے!
با شنیدن صدایش،رنگ از صورتم مے پرد!
_قیمتت چند بود دخترِ تُخسُ سرڪشِ حاج مصطفے نیازے؟!
نفس عمیقے میڪشم و بہ جمع نگاہ میڪنم،فرزانہ با دقت بہ صورتم چشم دوختہ!
بہ زور میگویم:اشتباہ گرفتید!
پوزخند میزند:خونہ ے مادرشوهرتے نہ؟
ڪنجڪاوے و سردرگمے باز مثل خورہ بہ جانم مے افتد،ڪشف رازِ شهاب برایم مهمتر از خلاص شدن از این ازدواج اجباریست!
میخواهم چیزے بگویم ڪہ نگاهم بہ هادے مے افتدد،گویے سنگینے نگاهم را حس میڪند ڪہ سرش را بالا مے آورد.
نگاهش گرہ میخورد بہ چشمانم.
هر چقدر نخواهمش،هر چقدر بد باشد،حتے دلش جاے دیگرے باشد،هر چند موقت اما من بہ این مرد متعهدم!
پَس میزنم تمام فڪرها و ڪنجڪاوے ها را،میخواهم قطع ڪنم ڪہ شهاب با حرص میگوید:حتما توام خیلے خوشحالے ڪہ شدے زنِ یہ دونہ وارث خانوادہ ے عسگرے! میگن هر چیزے یہ قیمتے دارہ!
آرام ولے محڪم میگویم:من جنس نیستم ڪہ قیمت داشتہ باشم!
خونسرد و نیش دار میگوید:ولے براے بابات هستے! هستے ڪہ بہ زور مجبورت ڪرد بشے زنِ هادے!
نَفهمے؟ یا خودتو زدے بہ نَفهمے؟
ڪل اون پاساژے ڪہ باباے تو فقط توش یہ مغازہ دارہ براے مهدے عسگریہ!
نہ تنها اون پاساژ،چند تا پاساژ و مرڪز خرید دیگہ!
همہ ے اینا بہ ڪے میرسہ؟ بہ یہ دونہ پسرش!
باز پوزخند را چاشنے صدایش میڪند:عسگرے عروس مذهبے شو براے بستن دست و پاے پسرش پیدا ڪرد،باباتم جا پاے خودشو خانوادہ شو براے همیشہ محڪم ڪرد!
معاملہ ت ڪردن!
میفهمے؟
معاملہ!
لب میزنم:دروغ میگے!
میخندد:آرہ من دروغ میگم! تو فڪر ڪن اینطور نیست! دیگہ دور و بر زندگیت نمیام،تو طول زمان خودت میفهمے بابات چہ لِجنیہ! اصلا مزہ ش بہ همینہ وقتے بہ خاڪ سیاہ نشوندتت بفهمے ڪیہ و چیہ!
لحنش پر از تمسخر است:دخترِ تُخسُ سَرڪشِ حاج مصطفے نیازے!
میخواهم جوابش را بدهم ڪہ تماس قطع میشود،متحیر بہ صفحہ ے موبایل خیرہ میشوم.
صداے فرزانہ در گوشم مے پیچد:آیہ جون! چیزے شدہ؟
آرام سرم را بلند میڪنم،همہ نگاہ ها روے من است!
حالم از تڪ تڪشان بہ هم میخورد،با خشم لبم را میگزم.
نفس عمیقے میڪشم و سرد بہ چشمانش خیرہ میشوم:نہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
:
"قَد ضاقَ صَدري و سَئِمْتُ من الْحياة"
سینه ام تنگی می کند
و از #زندگی سیرم...
يا اباعبدالله
جـانِ بـیجـانم را؛
#احیا کن...
ما زِ #نور تو رسیدیم ؛
به سر منزل #عشق...
#روزتون_حسينی ♥
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۹۹
خون بہ صورتم مے دود و حس از تنم مے رود!
بے اختیار چادرم را روے صورتم میڪشم و سریع میگویم:شب بہ خیر!
آرام ولے گرم مے گوید:شب خوش!
با قدم هاے بلند از ماشین فاصلہ میگیرم،احساس میڪنم آتش بہ جانم افتادہ!
خودم را جلوے در خانہ مے رسانم،همین ڪہ زنگ را میفشارم صداے حرڪت ماشین هادے مے آید.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
پاورچین پاورچین از پذیرایے عبور میڪنم و خودم را بہ اتاق مے رسانم.
آرام در را مے بندم و نگاهے بہ ساعت مے اندازم،نیم ساعتے بہ اذان صبح ماندہ. ڪمے زودتر وضو گرفتم.
سجادہ ام را رو بہ قبلہ پهن میڪنم و چادر نمازم را سر.
امشب خواب بہ چشمانم نیامد،حرف هاے هادے بے تابم ڪردہ!
قرآنم را از داخل قفسہ ے ڪتاب برمیدارم و روے سجادہ مے نشینم.
با یادآورے حرف هاے هادے دلم ضعف مے رود!
میخواهم ڪمے قرآن بخوانم تا دلم آرام بگیرد،نیت میڪنم براے باز ڪردن قرآن ڪہ صداے زنگِ پیام موبایلم مے آید.
متعجب سر برمیگردانم و بہ موبایلم نگاہ میڪنم،قرآن بہ دست بلند میشوم و بہ سمت میز تحریر مے روم.
همانطور ڪہ قرآن را بہ قفسہ ے سینہ ام مے چسبانم با دست دیگر موبایل را برمیدارم و بہ صفحہ خیرہ میشوم.
"بہ اذان صبح ڪم موندہ،التماس دعاے ویژہ...
خیلے محتاجم و سر در گم!
تو قنوتت از خدا برام ایمان و آرامش بخواہ..."
از ذوق جیغ خفیفے میڪشم و لب میزنم:دلت مثل من رفتہ آقا هادے!
بدون جواب دادن موبایل را سر جایش میگذارم و بہ سمت سجادہ میروم.
همانطور ڪہ مے نشینم زمزمہ میڪنم:خدایا خودت عاقبت منو هادے رو ختم بہ خیر ڪن!
و چہ ختمِ بہ خیرے بالاتر از شهادت؟!
اما دلم نیامد این را براے هادے بخواهم...
تازہ داشت مالِ من میشد...زود بود برود!
قرآن را مقابلم میگیرم ولے نمیدانم چہ سورہ اے بخوانم،چشمانم را مے بندم و بدون نیت قرآن را باز میڪنم.
چشمانم را ڪہ باز میڪنم نام سورہ را میخوانم،"ڪوثر"
لبخند میزنم و روے سہ آیہ ے سورہ دست میڪشم،زمزمہ میڪنم:سورہ ے مادر! جوابمو دادے ڪہ دلم قرص بشہ.
مے خوانم یڪے یڪے آیہ ها را!
_إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ
ما كوثر را بہ تو عطا كرديم!
و من در دل مے گویم بہ پیامبر و اهل بیتت نهر ڪوثر در بهشت عطا ڪردے! و بہ من ڪسے ڪہ دوستدارِ صاحبان ڪوثر است!
_فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ
پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن!
و من باز براے خودم تفسیر میڪنم!
باید براے شڪر گذارے از وجودش روزے هزار رڪعت برایت نماز بخونم معبودِ من!
نگاهم بہ آیہ ے سوم مے افتد! بہ آیہ ے آخر!
لبانم مے لرزند...دلم رضا نمے دهد آیہ ے سوم را بخوانم!
بغض عجیبے بہ گلویم چنگ میزند،مضطرب زمزمہ میڪنم:مادر! دلشو بہ دلم گرہ زدے دیگہ هوامونو دارے!
لبانم مے لرزند و بہ زور آیہ ے آخر را قرائت مے ڪنند:
إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ
كہ بدخواہ تو خود اَبتر است.
تمام شد!
ڪلمہ ے آخر را ڪہ ادا میڪنم اشڪانم جارے میشوند،مبهوت بہ سہ آیہ ے سورہ خیرہ میشوم.
بہ چہ فالے بگیرم این سورہ را؟!
قرآن را مے بندم و بہ قفسہ ے سینہ ام مے چسبانم زمزمہ میڪنم:نڪنہ میخواے بگے هادے برام موندنے نیست؟! نڪنہ میخواے بگے عمر عشق مون همین قدر ڪوتاهہ؟!
بے تاب بہ سجدہ میروم و هق هق میڪنم:این دو راهے چیہ خدا؟! بود و نبودِ هادے با عذابہ!
این را مے گویم و زار میزنم،بہ دلم بد افتادہ...
ڪہ نڪند...
نڪند سورہ ے #عشق بہ ڪوتاهے ڪوثر باشد...؟!
از سجادہ بلند میشوم و بے طاقت بہ سمت میز تحریر میروم،موبایل را برمیدارم و برایش مے نویسم:
"محتاجم بہ دعا...خیلے محتاج!
شمام برام ایمان و آرامش بخواید!"
قبل از اینڪہ پشیمان بشوم پیام را ارسال میڪنم،یڪ دقیقہ بعد جواب میدهد:
"تو قنوتام میخوام...
ربنا آتنا..."
مے خندم و اشڪانم را پاڪ میڪنم،زمزمہ میڪنم:تو توے قنوتات بخون ربنا آتنا آیہ را! منم میخونم ربنا آتنا هادے را...
ڪاش قرآنِ عشق ما همین سہ سورہ را داشتہ باشد!
صبر،
دلدادگے،
وَ عشق!
نڪند برایمان سورہ ے جنون نازل بشود؟!
من میخواهم آیہ ے عشق باشم...
آیہ ے عشقِ هادے!
نہ آیہ هاے جنون!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii🌸🍃
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۰۹
ماشین ڪہ حرڪت ڪرد،دلم ڪہ همراہ قدم هاے #هادی رفت #سوره ے چهارم براے هر دویمان نازل شد!
سورہ ے #فراق ...
از لحظہ ے حرڪتش گویے ڪسے قلبم را دستش گرفتہ و مے فشارد!
لحظہ اے آرام و قرار ندارم...تنها دلخوشے ام جملات آخر هادیست.
بے هدف نگاهم را روے سطرهاے ڪتاب مے چرخانم و یادِ جملہ آخر هادے مے افتم!
"برات آروم و قرار ندارہ! قلبمو میگم آیہ!"
لبخند عمیقے میزنم و با یادآورے جملاتش لبم را از سرِ شوق مے گزم.
نفس عمیقے میڪشم و در دل با هادے حرف میزنم!
_تو رو خدا دو دیقہ فڪر و خیالمو ول ڪن بذار درسمو بخونم!
دوبارہ نگاهم را بہ #کتاب میدوزم و آرام میخونم،هشت روز از رفتنِ هادے گذشتہ.
اسمش هشت روز است ولے براے من هشتاد سال گذشتہ!
دو سہ روز اول ڪہ اصلا حوصلہ ے ڪسے یا چیزے را نداشتم فقط چسبیدہ بودم بہ تلفن.
یڪ روز،دو روز،سہ روز...
چهار روز،پنج روز...
شش روز گذشت و هادے تماس نگرفت!
هفت روز...هشت روز...
هادے همچنان تماس نگرفتہ!
دیروز طاقت نیاوردم و با همتا تماس گرفتم،غیر مستقیم حال هادے را پرسیدم گفت سہ بار تماس گرفتہ و حالش خوب است!
ڪمے ناراحت شدم چرا هادے با من تماس نگرفتہ اما دلم آرام گرفت ڪہ حالش خوب است.
یڪ هفتہ بہ شروع امتحانات داخلے ماندہ و من تمام تلاشم این است ڪہ بهترین نمرات را بگیرم تا وقتے هادے آمد بگویم میتوانم مثل یاس قوے باشم و در نبودش زندگے مان را ادارہ ڪنم!
ذهنم را از فڪر و خیال خالے میڪنم و غرق درس خواندن میشوم،نیم ساعتے ڪہ میگذرد صداے زنگ تلفن بلند میشود.
ناخودآگاہ ڪتاب را مے بندم،نڪند هادے باشد؟!
صداے مادرم مے آید:بفرمایید!
ناگهان مادرم با شوق بلند میگوید:هادے جان تویے؟!
این را ڪہ مے شنوم ڪتاب را روے تخت پرت میڪنم و بہ سمت در مے دوم.
در ڪمتر از دہ ثانیہ خودم را ڪنار مادرم مے رسانم،مشغول خوش و بش با هادیست من را ڪہ میبیند میگوید:خودش اومد پسرم،از من خداحافظ مراقب خودت باش.
سپس گوشے تلفن را بہ دستم مے دهد،آب دهانم را با شدت فرو میدهم و محڪم گوشے تلفن را میفشارم.
دستانم از شادے مے لرزند! گوشے تلفن را بہ گوشم مے چسبانم.
انگار حرف زدن یادم رفتہ،چند لحظہ ڪہ میگذرد صداے شادابِ هادے مے پیچد:الو!
همین ڪہ صدایش را میشنوم بغض میڪنم،با صداے لرزان میگویم:سلام!
خندان میگوید:سلام! میدونم این چند روز نگران شدے و منتظر بودے زنگ بزنم اما دلیل دارہ،وقتم ڪمہ یہ ڪارے بخوام میتونے انجام بدے؟
بغضم را رها میڪنم،دیگر غرور برایم مهم نیست وقتے پاے #عشق وسط باشد!
_چطور تونستے بہ خونہ تون چندبار زنگ بزنے بہ من نہ؟
مے خندد و جواب میدهد:گفتم ڪہ دلیل دارہ! الان یہ ڪارے بخوام انجام میدے تا بگم چرا زنگ نزدم؟
با دست اشڪانم را پاڪ میڪنم و دماغم را ڪمے بالا میڪشم.
_چہ ڪارے؟
صداهاے درهمے مے آید هادے سعے میڪند بلندتر صحبت ڪند:میتونے نیم ساعتہ خودتو برسونے خونہ مون دوبارہ بہ موبایلت زنگ بزنم؟
ڪنجڪاو مے پرسم:چیزے شدہ؟
تند تند میگوید:برو بهت میگم،الان میتونے؟!
ڪمے نگران میشوم سریع میگویم:نیم ساعت چهل دیقہ دیگہ خونہ تونم!
با صدایش جان میگیرم:نیم ساعت دیگہ بہ موبایلت زنگ میزنم فعلا!
لب میزنم:فعلا!
با عجلہ وارد اتاقم میشود و سر در گم آمادہ میشوم،مادرم مدام مے پرسد چہ شدہ و من جواب میدهم نمیدانم فقط زودتر باید بروم خانہ ے آقاے عسگرے!
سریع آمادہ میشوم و موبایلم را برمیدارم،آژانس میگیرم و آدرس مقصد را میدهم،میخواهم با آخرین سرعت برود!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
ماشین جلوے در خانہ مے ایستد و میگوید:بفرمایید خانم.
زیپ ڪیفم را میڪشم و ڪرایہ را حساب میڪنم،همین ڪہ از ماشین پیادہ میشوم موبایلم زنگ میخورد.
بدون معطلے جواب میدهم:بعلہ؟
صداے سرحال هادے مے پیچد:دوبارہ سلام! رسیدے؟
مقابل آیفون مے ایستم و جواب میدهم:سلام! آرہ الان جلوے در خونہ تونم.
_خوبہ! برو تو اتاقم مامان اینا چیزے پرسیدن بگو هادے گفتہ از اتاقش یہ امانتے بردارم.
ڪنجڪاوے ام بیشتر میشود و در ڪنارش نگرانے ام!
دستم را روے زنگ میگذارم و میفشارم،خطاب بہ هادے میگویم:چیزے شدہ؟
با شیطنت میگوید:آرہ!
_چے؟!
میخندد:برو امانتے تو بردار میگم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
#ریحانه
تا ابد سیاہ پوش🏴
حسینمـ ... 💚
براے چادرم🍃
فلسفہ اے زیباتراز این؟؟
ڪہ #عشق❤️ حسین و خاندانش
سالهاست مرا سیاہ پوش 🍃ڪردہ است ...
#یاحسین(ع)
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
تا ابد سیاہ پوش🏴
حسینمـ ... 💚
براے چادرم🍃
فلسفہ اے زیباتراز این؟؟
ڪہ #عشق❤️ حسین و خاندانش
سالهاست مرا سیاہ پوش 🍃ڪردہ است ...
#یاحسین(ع)
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
@dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_383
بے حوصلہ شبڪہ هاے تلویزیون را زیر و رو میڪنم،یاسین ڪنارم نشستہ و با تبلتش بازے میڪند.
پنج ماہ گذشت! پنج ماهِ سخت! سومین سالگرد هادے هم گذشت.
در این پنج ماہ،روزبہ مدام سر زدہ دم درمان مے آمد یا بہ محل ڪار پدرم میرفت.
سمانہ قدمے بر نمے داشت اما محسن،پدر روزبہ تقریبا پا بہ پاے روزبہ سعے در راضے ڪردن پدرم داشت!
فرزاد چند پیغام نامفهوم رساند ڪہ چیز زیادے سر در نیاوردم.
مهدے هم با پدرم بارها صحبت ڪردہ بود،اما بے فایدہ بود!راضے ڪردن پدرم ڪار هرڪسے نبود!
در این مدت ڪمے با آرزو ارتباط برقرار ڪردہ بودم،بیشتر تلفنے!
دختر آرام و مهربانے بہ نظر مے رسد،اگر بہ برادرش نرفتہ باشد!
چندبارے بہ دیدن یاس رفتم،پسرش بے نهایت بانمڪ و تو دل بروست!
سید هادے!
یاس مے گفت اول با مهدے و فرزانہ صحبت ڪردند و سپس بہ درخواست مهدے و علیرضا از من هم اجازہ گرفتند!
بیشتر با مطهرہ در ارتباطم،سعے میڪنم احتیاط ڪنم اما مطهرہ اجازہ نمیدهد!
یا بہ خانہ ے مان مے آید،یا بہ خانہ اش دعوتم میڪند!
نفس عمیقے میڪشم و موهایم را بہ بازے مے گیرم،وارد بیست و یڪمین سالِ زندگے ام شدہ ام!
برایم این سن ڪمے عجیب و غریب است! احساس میڪنم میتواند سرنوشت ساز ترین سال زندگے ام باشد!
شانہ اے بالا مے اندازم،بہ روزبہ فڪر میڪنم.
بہ مردے ڪہ از سال قبل تا الان شاید ماهے یڪ بار بہ زور دورا دور دیدہ باشمش!
یادم نمے آید ڪے صدایش را چہ از نزدیڪ چہ از پشت تلفن شنیدم!
هر چہ مدت دورے مان بیشتر میشود،علاقہ ے من هم عمیق تر میشود!
خودم هم باورم نمیشود،بتوان یڪ نفر را اینطور دوست داشت!
باورم نمیشود وجودِ یڪ نفر انقدر حالم را خوب ڪردہ باشد! خصوصا با وجود این فاصلہ و ارتباط نداشتن!
خیالش برایم تسڪین بخش است! تلاشے ڪہ براے بہ دست آوردنم مے ڪند قلبم را آرام مے ڪند!
اگر بگویند بیست سال دیگر هم از روزبہ دور باش ولے علاقہ و تلاشش براے بہ هم رسیدن را دارے،با جان و دل قبول میڪنم!
گاهے شیرینے عشق،در بہ هم رسیدن خلاصہ نمیشود!
در معشوق خلاصہ میشود! معشوقِ خودِ عشق است!
بودنش براے عاشقے ڪافیست! هر چند حضور فیزیڪے اش را نداشتہ باشے!
لبخند ڪم رنگے میزنم،با صداے زنگ تلفن بہ خودم مے آیم.
سریع بلند میشوم و بہ سمت تلفن میروم.
جواب میدهم:بلہ؟!
صداے عصبے پدرم مے پیچد:گوشیو بدہ مامانت!
آرام مے گویم:سلام! مامان خونہ نیست!
_علیڪ سلام! ڪجاست!
سرم را تڪان میدهم:رفتہ خرید!
نفس عمیقے میڪشد و با حرص اما آرام مے گوید:بهش بگو آخر هفتہ براے گل دخترش دارہ خواستگار میاد!
قلبم مے ریزد! نڪند مثل چهار سال قبل برایم لقمہ گرفتہ باشد؟!
بے اختیار مے پرسم:خواستگار؟!
بلند مے گوید:بعلہ! بہ مرادت رسیدے! ولے دور منو خط بڪش دخترہ ے...
حرفش را ادامہ نمیدهد! گیج میشوم،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے بوق اشغال در گوشم مے پیچد!
جملہ ے آخرش در سرم مے پیچد:
"بہ مرادت رسیدے!"
قلبم با هیجان مے تپد،زمزمہ وار میگویم:یعنے روزبہ!
نفسم بند آمدہ! حالم را نمیفهمم!
صداے زنگ پیام موبایلم باعث میشود بہ سمت اتاقم پرواز ڪنم!
سریع وارد اتاق میشوم و موبایلم را برمیدارم،شمارہ ے روزبہ است!
سریع پیامش را باز میڪنم!
"چنان مُشتاقم اے دلبر
بہ دیدارت ڪہ از دورے
برآید از دلم آهے،
بسوزد هفت دریا را...
دارہ تموم میشہ فاصلہ مون..."
بے اختیار مے خندم،تند تند مے گویم:باورم نمیشہ خدا! چطورے بابا راضے شدہ؟!
پیام بعدے اش مے آید!
"تو فقط بخند!"
چشم هایم را مے بندم.
زمزمہ وار میگویم:خدایا شڪرت! خدایا شڪرت!
سپس نیشگونے از گونہ ام مے گیرم،نہ خواب نیست!
نہ! نزدیڪ شدن بہ وصال،خیال نیست...!
عشق باز معجزہ ڪردہ...
زین پس فقط باید،آیہ آیہ #عشق خواند...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
❤️جهانم پر از حس و حال ِتوئہ
همہ خندہ ها دلفریبن ولے...
فقط بهترین خندہ مالِ توئه❤️
پ.ن:شعرے ڪہ پایان این قسمت روزبہ فرستادہ بود،از عالیجناب سعدے هست.
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت -404
نفس عمیقے میڪشم و ڪنار پنجرہ مے ایستم،دیگر دلم نمے آید بہ گذشتہ ها بازگردم!
دیگر دلم نمیخواهد گذشتہ ها را مرور ڪنم!
دلم نمے خواهد بہ نبودنش برسم،بہ حالا...
میخواهم تا ابد در روزهایے ڪہ بود بمانم!روزهاے با او سالگے!
زمان متوقف بشود و من بمانم و روزبہ و خانہ نقلے گرم مان...
من بمانم و عشق آرام مان...
من بمانم و بودنش...تا ابد...
هرچقدر بہ گذشتہ ها سفر ڪنم،هرچقدر بخواهم بہ هادے فڪر ڪنم و حسرت نبودنش را بخورم.
هرچقدر بخواهم خودم را سرزنش ڪنم ڪہ چرا بہ فرزاد و حرف هاے چهار سال قبلش اهمیت ندادم،بازبہ این میرسم ڪہ هیچڪس برایم جایش را پر نمیڪند!
هیچڪس برایم روزبہ نمیشود!اگر هزار بار هم بہ چهار سال قبل برگردم با اطمینان و #عشق انتخابش میڪنم!پایش مے مانم!ع
مگر عشق جز این است ڪہ زیباترین و دل آزردہ ترین اشتباهت باشد و تو در هر نفس باز برایش بمیرے؟!
دلم نمیخواهد نبودنش روے سرم آوار بشود،میخواهمبا خیالش خوش باشم...با یادگارے اے ڪہ برایم بہ جا گذاشتہ...
چشمهایم را مے بندم و پیشانے ام را بہ روے شیشہ ے سرد مے چسبانم.
نفسم ڪمے تنگ است،تلاشے براے باز شدن نفسم نمیڪنم!
من بدون تو نفس ڪشیدن میخواهم چہ ڪار؟!
قطرہ ے اشڪے آرام روے گونہ ام مے لغزد،بیشتر از شش ماہ گذشت!
یڪبار هم دلم نیامد سر مزارش بروم!آب دهانم را با شدت فرو میدهم.
میخواهم تا ابد خودم را گول بزنم...میل ها را در دستم بگیرم و ڪاموا را روے دامنم بگذارم.
بنشینم رو بہ روے همین پنجرہ،شال ببافم برایش تا بیاید.
یڪ ماہ،دو ماہ،سہ ماہ،چهار ماہ،پنج ماہ،شش ماہ،یڪ سال،دو سال،سہ سال،اصلا هزار سال بعد!
صداے زنگ در بیاید و فریاد یاسین ڪہ بگوید:آیہ!روزبہ اومدہ!
دوبارہ قلبم جان بگیرید و شادے سرایت ڪند بہ چشم هایم!
نگاهم را از شال تازہ بافتہ شدہ بگیرم و بہ پنجرہ بدوزم،با همان لبخند منحصر بہ فرد نگاهم ڪند.
بگویم:بالاخرہ برگشتے؟!
چشمهایش را بہ نشانہ ے تایید بندد و باز ڪند،لبخند بزنم و بگویم:میدونستم برمیگردے!
و بعد براے همیشہ غرق بشوم در چشم هایش...
جنون ڪہ شاخ و دم ندارد...خیلے وقت است مجنون شدہ ام و از این وضع راضے ام!
شدہ ام همان ڪہ گفت!
آیہ ے جنون...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سارہ غش غش مے خندد و مے گوید:حال ڪردے چطور حال صمدے رو گرفتم؟!
آرام میخندم:حقش بود انصافا!
دستم را مے گیرد و با احتیاط روے برف ها قدم برمیدارد،نفسم را با شدت بیرون میدهم ڪہ بخار بلند میشود.
سارہ پیشانے اش را مے خاراند و مے پرسد:گفتے برادر شوهرت مجردہ؟!
ابروهایم را بالا میدهم:آرہ!
چشمڪے نثارم میڪند:نمیخواے یہ دخترِ خانم و همہ چیز تموم بهش معرفے ڪنے؟!
از حیاط دانشگاہ خارج میشویم و مقابل در مے ایستیم.
_نہ عزیزم! نیاز بہ معرفے من نیست!
ایشے مے گوید و مے پرسد:با تاڪسے بریم؟!
نگاهے بہ اطراف مے اندازم و مے گویم:روزبہ میخواد بیاد دنبالم! تورم مے رسونیم.
جدے نگاهم میڪند و مے گوید:بهتون افتخار میدم و میام!
پشت چشمے برایش نازڪ میڪنم و چیزے نمیگویم،چند لحظہ بعد ماشین روزبہ را مے بینم.
با لبخند برایش دست تڪان میدهم،بوقے برایم میزند و ماشین را ڪنار جدول پارڪ میڪند.
صبح گفت بہ عنوان شیرینے خریدن ماشین،دنبالم مے آید تا در برف بستنے مهمانم ڪند!
روزبہ سریع از ماشین پیادہ میشود و بہ سمتمان قدم برمیدارد.
دو نفر از دخترهاے ڪلاس در چند قدمے مان ایستادہ اند،با ایما و اشارہ بہ روزبہ اشارہ میڪنند و سپس بہ من!بعد پقے مے زنند زیر خندہ!
توجهے نمیڪنم،سارہ با اخم مے گوید:بهشون توجہ نڪن!
چند ثانیہ بعد یڪے شان سرفہ میڪند و با لحن تمسخر آمیزے مے پرسد:همسرتونن آیہ جون؟!
جدے نگاهش میڪنم و خونسرد جواب میدهم:بعلہ!
دوستش با آرنج بہ پهلویش میزند و با خندہ مے گوید:چقدر ڪم سن و سال بہ نظر مے رسن!
پوزخندے میزنم و چیزے نمے گویم،سارہ هم مے خندد:شمام خیلے بے ادب و ڪم فهم بہ نظر میرسے!
سپس دست من را میگیرد و بہ سمت روزبہ راہ مے افتد،زیر لب مے گوید:ترشیدہ ها! خودشون هر ڪارے میڪنن تا خودشونو بہ نمایش بذارن بلڪہ یڪے بپسندشون اونوقت واسہ بقیہ ادا اطوار در میارن!
بیخیال میخندم:بہ من تیڪہ انداخت،تو چرا ناراحتے؟!
نفسش را با حرص بیرون میدهد:چون پررو و بے ادبن!
شانہ ام را بالا مے اندازم:با اینا دهن بہ دهن شدن فایدہ اے دارہ؟!
بہ چند قدمے روزبہ مے رسیم،دست هایش را داخل ڪاپشن مشڪے رنگش بردہ و صاف ایستادہ.
سریع مے گوید:سلام! خستہ نباشید!
سارہ بہ خودش مے آید،مودبانہ با روزبہ سلام و احوال پرسے میڪند.
میخواهم بہ سمتش قدم بردارم ڪہ تعادلم را از دست میدهم،قبل از این ڪہ روے زمین پخش بشوم روزبہ سریع محڪم هر دو دستم را مے گیرد و بلند مے گوید:مراقب باش!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
:
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_426 /بخش اول
#بخش_سوم
بے اختیار مے پرسم:پسر دوس دارے؟!
سرش را تڪان میدهد:تا حالا بهش فڪر نڪردم! بہ نظرم بچہ ها ڪلا دوست داشتنے ان!
_بهت نمیخورہ!
متعجب نگاهم میڪند:چے بهم نمیخورہ؟!
_نمیخورہ بچہ دوست باشے! بهت میخورہ از این باباهایے باشے ڪہ بچہ ش جرات ندارہ جلوش پاشو دراز ڪنہ و حسابے ازش حساب میبرہ! از این باباهاے خشڪ!
قهقهہ میزند:تو ڪلا راجع بہ من برعڪس فڪر میڪنے!
بے اختیار لبخند میزنم:ظاهرت غلط اندازہ!
میخواهد چیزے بگوید اما پشیمان میشود،ڪمے مڪث میڪند و سپس مے گوید:نگفتے لالایے دوست دارے یا نہ؟!
لبخند گرمے میزنم:آرہ!
بوسہ اے روے پیشانے ام مے ڪارد،چشمانم را میبندم و دوبارہ انگشتانش میان موهایم مے لغزد.
شروع بہ خواندن لالایے میڪند و من غرق آغوشے میشوم ڪہ تا بہ حال طعمش را نچشیدہ بودم!
آغوشے خالصانہ و پاڪ! پاڪ از هر نیاز و سودے براے طرف مقابل!
آغوشے ڪہ براے اولین بار باید از جانب پدرم مے چشیدم!
این آغوش طعم و بوے عشق هم نمیداد! تنها بوے محبت میداد و بس!
من اولین آغوش محبتانہ ے زندگے ام را در بیست و دو سالگے چشیدم! یڪ و سہ ماہ بعد از ازدواجم!
از جانب مردے ڪہ همسرم بود اما سعے میڪرد جاے همہ ے افراد جاماندہ در زندگے ام را پر ڪند!
جاے پدر،برادر،دوست،همدم و...
و چہ چیزے جز #عشق میتوانست یڪ انسان را تا این حد مهربان و فداڪار ڪند؟!
تا این حد خواستنے و دوست داشتنے؟!
اصلا خاصیت #عشق همین است! همہ چیز براے معشوق! حتے تمامِ جان و وجودِ عاشق!
دوست داشتنے بود این عشق! داشت وجود خالے ام را پر میڪرد!
اما بیشتر از ظرفیتم! بیشتر از حد تحمل روحم!
گاهے در برابر این همہ علاقہ ے روزبہ ڪم مے آوردم!
هرچہ بود حاضر نبودم قبولش بڪنم،فقط دلم میخواست از علاقہ و محبت همسرے ڪہ گاهے محبت هایش رنگ پدرانہ داشت پر بشوم!
چشمانم داشت بستہ میشد،از یڪ جایے بہ بعد ڪارهاے روزبہ شد عادت،شد وظیفہ...
مقصر هم من بودم هم خودش!
زندگے روال عادے اش را در پیش گرفتہ بود تا این ڪہ چند هفتہ بعد خبرے مرا دوبارہ بہ هم ریخت...
شاید از همان جا بود ڪہ روزبہ از علاقہ ے من بہ خودش ڪم ڪم قطع امید ڪرد...
در حالے ڪہ خودش نمے دانست،شده بود تمامِ من...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے