eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
55.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت12 #دوران_دبیرستان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ رفت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ با خودم گفتم: «اگر ان‌شاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش می‌کنم. . . به‌خاطر این تاخیرش باید تنبیه شود.» همان‌طور که در عالم خیال با او دعوا می‌کردم، از راه رسید. وقتی چشمم به قیافه‌ی مظلوم و خسته‌اش افتاد، یادم رفت که از دستش عصبانی بودم. گفتم: «مادر! تا این وقت شب کجا بودی؟ به ساعت نگاه کردی؟» گفت: «خیلی شرمنده‌ام مادر! ببخش! بعداً برایت تعریف می‌کنم، فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.» صبح که برای نماز صبح بیدار شد، فرصتی دست نداد. قبل‌از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود، به پدرش گفتم ماجرای دیشب از طریق بچه‌های مسجد پیگیری کند. او قول داد: «ته و توی این ماجرا را درمی‌آورم. نگران نباش !خیره ان‌شاءالله...» ظهر که همسرم از مدرسه برگشت، نشست با صبر و حوصله از زبان علیرضا رزم‌حسینی، یکی از دوستان مسجدی محمدحسین، ماجرا را چنین تعریف کرد: «شب من و محمدحسین داخل شبستان مسجد جامع نشسته بودیم و راجع‌ به پیام امام درباره تعطیلی مدارس صحبت می‌کردیم محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هر طور شده فردا مدرسه تعطیل شود بالاخره نقشه‌ای طرح کرد و قرار شد همان شب وارد عمل شویم. برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ‌های مختلف داشتیم، آن‌ها را تهیه کردیم و حوالی ساعت ۱۰ به‌طرف مدرسه‌ی شاهپور راه افتادیم. نقشهٔ ما تغییر نام مدرسه از شاهپور به «شریعتی» بود و دیگر این‌که دانش‌آموزان باید از اطلاعیه امام آگاه می‌شدند. وقتی به مدرسه رسیدیم،کسی در محوطه نبود. کوچه خلوت و بن‌بست بود. محمدحسین که خطش از من بهتر بود، اسپری را برداشت، بزرگ روی سردر مدرسه نوشت: «دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی» و بعد پایین آمد. دوتایی محوطه را گشت زدیم، خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت13 #دوران_دبیرستان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ با
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ دوتایی محوطه را گشت زدیم، نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند، بود و نه از عابر پیاده. نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت. کنار تابلوی مدرسه، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن میخورد. روی آن نوشت:« به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است.» تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود. همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند، تصمیم گرفتیم بالای سر آب خوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند. محمد حسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آب خوری رساند. آنجا نوشت:« مرگ بر این سلسله پهلوی» من هم این طرف کشیک می دادم. وقتی کارمان تمام شد، از نیمه شب گذشته بود. باور کنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم.اما کارمان کمی طول کشید» همانطور که همسرم تعریف میکرد مو به تنم راست شده بود، خدایا! اگر محمدحسین را درحال شعار نوشتن می‌گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟ از همسرم پرسیدم:« شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می‌خواستید همدیگر را خبر کنید؟» گفت:«چرا سوال کردم. علیرضا گفت قرار بود اگر اتفاقی افتاد من فریاد بزنم و محمدحسین خودش را در جایی مخفی کند.» _« خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه چه بود؟ آنها بویی نبردند که این کار محمدحسین است؟» -چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه شدیم، از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند، غوغایی برپا شده بود، گشت شهربانی رفتارها را زیر نظر داشت. مستخدم مدرسه با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفید سردر مدرسه تا آن را پاک کند ، اما فایده‌ای نداشت. شروع کرد به سابیدن آن، باز هم آن‌طورکه باید و شاید پاک نشد مسئولین مدرسه دست و پاهای خود را گم‌کرده بودند، چون قرار بود استاندار به‌مناسبت بازگشایی مدرسه‌ها سخنرانی کند، اما هنوز هیچ مقدماتی فراهم نشده بود ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت14 #دبیرستان_شریعتی ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ دوتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ، ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ خوشحالی در چشمان من و محمدحسین موج می‌زند! هرچند کسی آن را نمی‌دید. خلاصه بچه‌ها متفرق شدند و مدرسه به حالت نیمه‌تعطیل درآمد.» وقتی صحبت‌های همسرم تمام شد، گفتم: «آقا! من خیلی نگران محمدحسین هستم، می‌ترسم این شجاعت و بی‌باکی اش کار دستش بدهد.» گفت: «وقتی کار را به خدا سپردی نگرانی معنی ندارد» از این ماجرا دو،سه هفته‌ای گذشت، فعالیت‌های انقلابیون ادامه داشت، ساعت یک بعدازظهر بود که شنیدم قرار است فردای آن روز بود یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۸ به‌مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و همچنین سالگرد شهادت آیت‌الله حاج سید مصطفی خمینی (رحمته الله علیه) جمع کثیری از مردم، به دعوت روحانیون در مسجد جامع کرمان تجمع کنند. همچنین در جریان بودم که قرار است محمدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش در این تجمع شرکت نمایند. شب که بچه‌ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی تظاهرات و تجمعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارش‌های لازم را کردم آن‌ها قول دادند که مراقب باشند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با دعا و قرآن راهی شان کردم و به خدا سپردم شان. تقریباً ساعت ۱ بعدازظهر بود که محمد هادی به خانه برگشت از او سوال کردم «برادرت کجاست!» گفت: «مسجد.» گفتم: «چه خبر، اتفاقی نیفتاد ؟» او همین‌طور که به سمت زیرزمین می‌رفت، گفت: «سلامتی! خبر خاصی نیست.» معلوم بود که دمغ است و از سؤال و جواب فرار می‌کند، چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم، خودش را به خواب زد. توی دلم آشوب شده بود. احساس می‌کردم باید اتفاقی افتاده باشد. واقعاً ترسیده بودم، زمان برایم به‌سختی می‌گذشت، دلم هزار راه می‌رفت نگرانی و چشم‌براهی امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمدحسین نگاه نمی‌کردم ،چون مطمئن بودم او آدم بی‌تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده‌است. کنار غلامحسین نشستم و به‌خاطر دیر آمدن محمدحسین بی‌تابی می‌کردم: «مرد! نمی‌خواهی سراغی از این بچه بگیری؟» گفت: «محمدحسین بچه نیست.... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت15 #دبیرستان_شریعتی ، #مسجد_امام ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ نمیخواهی سراغی از این بچه بگیری؟» گفت:« محمدحسین بچه نیست هر جا رفته باشد حالا دیگر پیدایش می‌شود. بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده.» ساعت ۳ یا ۴ بعد از ظهر بود که محمد حسین با سر و وضعی به هم ریخته وارد خانه شد. من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن،او از جواب دادن طفره می رفت. برادرش به محض اینکه صدای محمد حسین را شنید از زیرزمین بیرون پرید. مطمئن شدیم که باید اتفاق افتاده باشد. شدیداً پاپی اش شدیم و علت تاخیرش، آن هم با این سر و وضع به هم ریخته را جویا شدیم. از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت، کاپشن تنش بود، الان که برگشته بود، بدون کاپشن بود. او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود، نشست، ماجرای تجمع و مسجد جامع را چنین تعریف کرد: از همان ساعات اولیه صبح اکیپ‌های شهربانی در جای‌جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند. من و دوستانم احساس کردیم اتفاقی درحال وقوع است. دنبال راهی بودیم که اگر اتفاقی بیفتد، غافلگیر نشویم. این بود که پیشنهاد کردم راههای خروجی و مسیرهای فرار را شناسایی کنیم. بچه ها پذیرفتند و موقعیت مسجد به دست ما آمد. تمام مغازه ها تعطیل شده بود و ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه، سخنران در حال سخنرانی بود که یک عده از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدن و فریاد می زدند:« جاوید شاه! جاوید شاه! نزدیک ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت16 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ نمیخواهی سراغی از ای
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ مسجد که رسیدند موتور ها و دوچرخه ها را به آتش کشیدند. با دیدن شعله های آتش راه های ورود و خروج مسجد توسط انقلابیون بسته شد. مردم به داخل شبستان هجوم آوردند. عده ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود به طرف مهاجمان رفتند که با مقاومت پلیس مواجه شدند. وقتی مهاجمان با درهای بسته روبرو شدند، از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند. لوله اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند و شلیک می‌کردند تا در دلشان رعب و وحشت ایجاد کنند. با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور، مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند. غوغایی برپا شده بود بابا! آتش و دود همه جا را فرا گرفته بود، صدای شلیک تفنگ ها، فریاد کودکان، زنان و مجروحان در هم پیچیده بود. بچه ها همه متفرق شدند؛ به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبری نداشتم. راههای خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم. درهای شبستان که باز شد مردم سراسیمه هجوم آوردند. هرکس از در بیرون میرفت، کتک مفصلی از نیروهای رژیم و افراد چماق به دست می خورد. در گوشه ای از شبستان و صحن، نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و مفاتیح و قرآن ها را درون آتش می ریختند، فریاد اعتراض مردم و انقلابیون بلند شد، اما به گوش جانیان نمی رسید و هیچکس چاره ای نداشت، جز تماشا و تاثر. با دست خالی مقاومت فایده ای نداشت، بیشتر بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند. من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم. از ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت17 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ مسجد که رسیدند موتور ه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ ازطرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی‌گناه دفاع کنم. وقتی آن‌ها به من حمله کردند، خودم را به پشت‌بام مسجد رساندم و تاآنجاکه می‌توانستم به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم. این انگیزه‌ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع کنند کم‌کم غائله خوابید، مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند. من و مجید آنتیک چی آن‌جا ماندیم تا اگر کاری از دستمان برآید، انجام دهیم. تعدادی از مجروحان را به بیمارستان رساندیم، بعد به خانه برگشتیم.» سؤال کردم: «خوب! کاپشنت چی شد؟» گفت: «کاپشن هم‌زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد، آن را لای درختی کنار بیمارستان گذاشتم.» صادقانه حرف می‌زد، همه‌چیز را باور کردم. پدرش که از وضعیت شهر و شهامت محمدحسین آگاه بود از او خواست به آن محل بروند و کاپشنش را نشانش بدهد. قبول کرد و دوتایی راهی بیمارستان «کرمان درمان» شدند. وقتی برگشتند، حال غلامحسین اصلا خوب نبود. منتظر شدم تا موقعیتی بدست آید تا علت را بپرسم محمدحسین مشغول شستن کاپشن بود و همسرم غرق در تفکر. کنارش نشستم، گفتم: «آقا غلامحسین! چیزی شده که من از آن بی‌خبرم ؟» گفت: «چیزی نیست.به این اتفاق فکر می‌کنم و رفتار این پسر!» گفتم: «چی شده! کاپشن آنجایی‌که گفته بود نبود؟» گفت: «چرا! دقیقاً همان‌جا که گفته ،بود.» بعد گفت: «این بچه خیلی مظلوم است، در طول مسیر برایم چیزی گفت که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.» گفتم: «بگو من هم بدانم.» گفت: «راجع به خودش بود، ندانی بهتر است.» اصرار کردم بگو، این‌طوری راحت‌ترم گفت: «محمدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به‌خاطر این‌که شما ناراحت نشوی، حرفی به زبان نیاورد.» با شنیدن این سخن از درون داغ شدم، ولی خویشتن‌داری کردم. پرسیدم: «چیزیش هم شده؟ زخمی ؟جراحتی؟» گفت: «بله! سرش شکسته اما خیلی زخم آن عمیق نبوده.» ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت18 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ ازطرفی دنبال راهی بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ پیش‌از آمدن به خانه، داخل باغ مجاور خانه، موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند. چنین مسائلی که برایش پیش می‌آمد، مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می‌شد و واقعاً به داشتنش افتخار می‌کردم. چیزی نگذشت که کنار پدرش نشست، خواهش کرد تا دوباره به مسجد برود گفت: «پدر درکم کن! تا اوضاع شهر آرام نشود، توی خانه آرام و قرار ندارم.» پدر اجازه داد و او رفت شب‌هنگام که همه آشوب‌ها و ناآرامی‌ها به پایان رسید، به خانه برگشت. دراین‌میان آن کس که از دل من خبر داشت، فقط و فقط خدا بود. مردم از جو حاکم بر شهر ، وحشت‌زده شده بودند، شهر بوی خفقان می‌داد، خانواده‌ها سعی می‌کردند از ترس جانشان، در مسیر مقابل نیروهای رژیم قرار نگیرند، اما عده‌ای هم بودند که برای مبارزه با ظلم ،از جان خود می‌گذشتند. شاه که موقعیت خود را در خطر می‌دید، مرتب در شهرهای بزرگ حکومت‌نظامی اعلام می‌کرد. دانشگاه‌های تهران به‌صورت نیمه‌تعطیل درآمده بود. یک روز دخترم، انیس، خوشحال و شادمان وارد خانه شد و گفت: «این هفته کلاس‌های دانشگاه تعطیل‌شده و به‌زودی همسرم از تهران برمی‌گردد.» آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می‌آورد. برای انیس دوری از همسر، آن‌هم با دو بچه خردسال سخت می‌گذشت. طبیعی بود که او از این پیش‌آمد خوشحال باشد، چون در این یک هفته که همسرش در کنارش بود ، او راحت‌تر به کار و زندگی‌اش می‌رسید. مسجد امام روزها می‌گذشت، تظاهرات مردمی در تهران و سایر شهرها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل شهدا می‌پیوستند. در کرمان نیز انقلابیون تصمیم به تجمع گسترده در روز جمعه، ۲۴ آذر ۱۳۵۷، در مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه‌ سید حسن توکلی، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کند. ناصر آن روزها کرمان بود. یک روز قبل‌از تجمع گفت قرار است همه به‌صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم‌ها نیز در این تجمع حضور داشته باشند.» نگرانی و دل‌شوره سراغم آمد. به اندازه‌ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت. بعدازظهر روز موعود فرارسید... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت19 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ پیش‌از آمدن به خانه، د
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 بعد از ظهر روز موعود فرارسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمع شرکت کردند و آن روز فقط ذکر گفتم و دعا خواندم و حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلا وقایع اطرافم را حس نمی‌کردم چندین‌بار به در خانه آمدم، به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم. برای دیدن بچه‌ها لحظه‌شماری می‌کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می‌شد و به خدا پناه می‌بردم و شب بود که همه، یکی‌یکی، به خانه برگشتند، ولی محمدحسین همراهشان نبود. من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمع شرکت داشت. هنوز می‌خواستم آن‌ها را سین‌جیم کنم که در خانه به‌شدت صدا درآمد. شب پاییزی سردی بود و چون از عصر باران می‌بارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده شد در را که بازکردم، انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت. وقتی ما را بی‌خبر دید، شروع کرد به بی‌تابی: «مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تابه‌حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.» بی‌تابی انیس همه را کلافه کرده بود، هر کسی ماتم‌زده در گوشه‌ای نشسته بود. غلامحسین، محمد هادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد او گفت: «مردم از سرتاسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند، کلانتری کنار مسجد است از صبح پشت بلندگو اعلام می‌کرد هرگونه تجمع و تظاهرات به‌شدت سرکوب خواهد شد. آن‌ها به این وسیله از مردم می‌خواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرق شوند. پیش‌نماز مسجد، آقای حجتی کرمانی، به مردم گفت: علی‌رغم همه تهدیدها به‌صورت منسجم و شکل سازماندهی شده‌ای 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت20 بعد از ظهر روز موعود فرارسید و طبق معمول همسرم به
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ شکل سازماندهی شده‌ای به‌طرف مزار شهدا حرکت می‌کنیم. اول چند تا اتوبوس آمدند، خانم‌ها را سوار کردند و به‌طرف گلزار شهدا حرکت کردند. وقتی اتوبوس‌ها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکاردهای مختلف از مسجد بیرون آمدند، چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری از انتهای خیابان به‌طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک‌آور به سوی مردم پرتاب کردند. ماشین‌های آتش‌نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می‌پاشیدند تا بعد از درگیری‌ها افرادی که در تظاهرات بودند، شناسایی کنند. تیراندازی که شروع شد، هر کس به گوشه‌ای فرار کرد. صحنه وحشتناکی بود مردم کوچه و خیابان، یکی‌یکی، در خون خود می‌غلتیدند. هیچکس از حال دیگری خبر نداشت، من تا قبل‌از تیراندازی همراه و کنار محمدحسین بودم، اما وقتی درگیری شروع شد، دیگر او را ندیدم. مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیت متفرق شدند» . شهادت فرامرز (ناصر) حرف‌هایش تمام شد، دوست داشتم با تمام وجود بلندبلند گریه کنم ،هوا بسیار سرد بود، بااینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی‌شدم. حدود ساعت ۱۱ شب محمدحسین، خسته و کوفته، با سر و وضعی آشفته، درحالی‌که فقط یک پیراهن تنش بود، وارد خانه شد. وقتی از او سوال کردم: «هوای به این سردی ،این چه وضعی است؟» گفت: « «مجبور بودم برای این‌که شناسایی نشوم لباسم را دربیاورم.» انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد اما او هیچ اطلاعی نداشت. بی‌تابی و دل‌نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلامحسین و بچه‌ها تا پاسی از شب به بیمارستان‌ها سر بزنند، اما هیچ نشانی از او پیدا نکردند. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. دیدن انیس و بچه‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. خدایا چه اتفاقی افتاده ؟ خدایی ناکرده او. . . آن‌ها هر دو جوان هستند. امکان دارد کاشانه‌شان ازهم‌ بپاشد. تا صبح در همین اوهام به سر کردم. صبح روز بعد در خانه به صدا درآمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد. آقایی گفت: «تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای دادبین را تحویل بگیرید.» با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد خاطرات شیرین دامادمان، مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. لبخندها، متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سخت‌تر این‌که چطور این خبر را به دخترم بدهم. چیزی نگذشت که نه‌تنها او، بلکه همه اعضای خانواده باخبر شدند. بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می‌سوزاند. صدای گریه‌ی بچه‌های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می‌شد. ضجه‌های انیس ... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت21 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ شکل سازماندهی شده‌ای
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ ضجه‌های انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد و بذر تنفر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روزبه‌روز بزرگ و بزرگ‌تر شد. شکوه حضور با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی، تظاهرات گسترده‌تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفاف‌تر و مخالفت‌های آنان به‌وضوح دیده می‌شد. محمدحسینِ من، یکی از نیروهای فعال این حرکت‌ها بود. دیدن گرِد یتیمی بر چهره‌ی بچه‌های خواهرش، شده بود نمادی به‌یادماندنی از ظلم طاغوت. او می‌خواست این ظلم را با حرف بریده بریده بچه هشت‌ماهه خواهرش که واژه‌ی بابا را ترسیم می‌کرد، تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین ها زیاد هستن. عرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی‌نشست. امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر ورد کلامش بود. دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه ما مهم شده بود. شنیدم در یکی از شب‌ها مردم تصمیم گرفته‌اند به یک مشروب‌فروشی، حوالی چهارراه کاظمی، حمله کنند و آن را به آتش بکشند . محمدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزم‌حسینی در این حادثه همراه مردم بوده‌اند آن‌ها تمام صندوق‌های مشروب را یکی‌یکی به وسط خیابان می‌آوردند و می‌شکستند و مردم آن‌جا را به آتش کشیدند. یادم نمی‌رود که آن شب محمدحسین با لباس‌های خیس و بوی بد و تند الکل وارد خانه شد و از او سوال کردم: «مادر! این چه قیافه‌ای است که برای خود درست کردی؟» گفت: «من خیلی دوست داشتم کاری کنم که این خاطره همیشه در ذهن جوان‌های کرمانی بماند.... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت22 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ ضجه‌های انیس مثل پتک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ در ذهن جوان های کرمانی بماند .شیشه‌های مشروب را بال و پرت می‌کردم و با شیشه‌ای دیگر، آن را در هوا می‌شکستم. وقتی شیشه می‌شکست، محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده می‌شد.» گفتم: «محمدحسین خیلی مواظب خودت باش.» لباس‌هایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت ،واقعاً وقتی محمدحسین خانه نبود، دلم هزار راه می‌رفت تا برگردد. ۲۶ دی ۱۳۵۷، شاه ملعون از ایران فرار کرد خیال مردم از بابت کُشت‌وکشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد. با ورود امام به ایران، قلب مردمی که خون جوانانشان برای برپایی یک کشور اسلامی ریخته‌شده بود، روشن و منور گردید. دوران سربازی کم‌کم پایگاه‌های بسیج، در مساجد به راه افتاد. این روزها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین و او بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد می‌گذراند. به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها تعطیل‌شده بود، بنابراین محمدحسین از تاریخ پانزدهم خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت. روزی‌که از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پاره‌ای از تنم را جدا کرده بودند، هر چند او زیاد در خانه نبود، اما من هیچ‌وقت به نبودنش عادت نکرده بودم و دوری او برایم سخت می‌گذشت. یادم می‌آید .... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت23 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ در ذهن جوان های کرمان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد. دشمن نفرین‌شده خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدل کرد. شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد. غیرت و تعصب دینی، او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد، در همان دوران خدمت سربازی به‌صورت داوطلبانه به جبهه‌های غرب اعزام شد. او همان فرد پرتحرک و پر جنب‌وجوش و اهل خطر بود و من هم همان مادر بی‌قراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را می‌کشید. آذرماه ۱۳۶۰ بود که لحظه‌شماری می‌کردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روزها و ساعت‌ها می‌گذشت ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته، برای آینده‌اش برنامه‌ریزی می‌کردند، اما چیزی نگذشت که همه نقشه‌هایم نقش بر آب شد. او به من گفت: «او قرار است به‌زودی به‌عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شود.» گفتم: «مادر جان! پس ادامه تحصیل و زندگی ات چی؟» گفت: «زندگی که می‌کنم، اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست.» این‌جا بود که خودم را برای این فراق طولانی‌مدت آماده کردم. ورود او به مجموعه واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله پرحادثه‌ترین و جذاب‌ترین بخش زندگی وی بشمار می‌رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و هم‌رزمان جالب و شنیدنی است او که سراسر زندگی‌اش می‌تواند الگوی عملی برای همه جوانان باشد تا آن‌ها بدانند وقتی خداوند گِل آدم‌ را از سرنوشت و روح خود در آن دمید، فرمود: «ای انسان! تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری، پس به سوی کمال گام بردار که هدف از خلقت تو همین است و بس» . گفتمش پوشیده خوش‌تر سر یار خودتو در ضمن حکایت گوش دار خوش‌تر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼