#تجربه_من ۴۱۹
#سرنوشت
#قسمت_سوم
بعد از ۳ جلسه، مسئول امور مالی وقتی وارد جلسه شد من شوکه شدم. چون مسئول امور مالی کسی نبود جز آقا سید و دوستِ من، نامزد صمیمی ترین دوست آقا سید بود.
اولش فکر کردم که یک توطئه ای شده تا منو به اونجا بکشونن که بعدا با قسم دوستم مبنی بر بی اطلاعی از ماجرای ما، من قانع شدم. ولی خونه که اومدم تصمیمم رو گرفتم دیگه نرم به نمایشگاه و به هم خونه م گفتم. اونم کمی منو سرزنش کرد که یعنی چی این حرفها! ممکنه یکی از یکی خواستگاری کنه و جواب رد بشنوه تو به خاطر امام حسین اونجایی نه کس دیگه، پس بچه بازی هارو کنار بذارو از این حرفا... که من قانع شدم.
نمایشگاه دهه اول محرم بود، و در حد یک سلام مثل بقیه همکارا با هم ارتباط داشتیم. روزای آخر نمایشگاه یکی از برادرام به نمایشگاه اومده بودن که من یکی از خانم ها رو واسطه کردم که به ایشون بگن که پایین تو سالن نیان که سوء تفاهمی پیش نیاد که ایشون پیام فرستاده بودن که اتفاقا میخوام بیام و صحبتی دارم با برادرشون که خودم بالا رفتم و جلوشونو گرفتم و گفتم که اول باید با من صحبت کنین...
بعد از رفتن برادرم، دوباره ازم خواستگاری کردن و گفتن که اصلا نمیتونم فراموشت کنم و واقعا زندگیم داغون شده. میگفت که اتاقشم برده بود زیرزمین خونه که کسی رو نبینه حتی بعضا برای غذا هم بالا نمیومده و کاملا بهم ریخته بود.
بعد از خواستگاری دوم دل منم لرزید و به این فکر میکردم که این واقعا منو دوس داره که بعد اون همه توهینای خانوادم و جواب رد من دوباره خواستگاری کرده. حتی همسر دوست من که دوست اون بود دختری خوبی رو بهش معرفی کرده بود، اونم اصلا قبول نکرده بود و گفته بود من اصلا نمیتونم از فکر اون دربیام. برای بار دوم با خانوادم مطرح کردم مخصوصا الان که در حال استخدام شدن در وزارت دفاع بود و شرایط شغلیش خیلی بهتر میشد ولی باز هم بدتر از قبل شد و توهین های بدتر و دل شکننده تر مثل اینکه، خوب زیر چادر هر کاری میکنی و از اعتماد ما سوء استفاده میکنی و... توهین ها و حرف هایی که الان بعد گذشت ۱۳ سال از اون ماجرا، وقتی یادش می افتم هنوز قلبم تیر میکشه.
خلاصه بازم همین جوری بلاتکلیف موند و من بهش گفتم که خانوادم مخالفن و من نمیتونم چیزی بگم، میترسیدم چون پشتوانه ای به نام خونه پدر نداشتم که تکیه گاهم باشه. عید شد و اردیبهشت ماه بود که من چون به آقا سید به عنوان کارمند دانشگاه سپرده بودم وقت عمره دانشجویی شد به من اطلاع بدن و ایشون یک روز اردیبهشت ماه تماس گرفتن و تمام مدارک مبنی بر ثبت نام رو که پر کرده بودن برای امضا بهم دادن و کمک کردن تا حج ثبت نام کنم من تا مرداد ماه که وقت رفتن به حج بود خیلی حالم خراب بود و داغون بودم.
یتیمی مخصوصا بی مادری بی تابم کرده بود. اصلا نمیتونم اون روزا و شبا رو توصیف کنم، معدل الف دانشگاه به زور درس پاس میکرد، تنهایی امون مو بریده بود، بیشتر از قبل از خانوادم دور شده بودم. خواهرم رو که مثل مادرم می پنداشتم کاملا پشتمو خالی کرده بود و حتی جز مخالفین صددرصد قضیه بود و بیشتر از همه اون دلمو میشکست. قبلا که هر ۱۵ روز میرفتم خونه شون دیگه چند ماه بود هیچ کدوم رو نمیدیدم و اونا هم مثل اینکه خواهری مثل من ندارن دریغ از یک تماس. و این رفتارهای ضد و نقیضشون بیشتر قلب منو به درد می آورد. فقط میتونم این دعا رو بکنم که خدا هیچ یتیمی رو تو اون حال و روز نندازه.
همون ایام در رادیو در مورد چله ای با توسل به خانم فاطمه زهرا(س) شنیدم و چله رو شروع کردم که ایشون برام مادری کنند و راهو بهم نشون بدن تا تصمیم بزرگی رو بگیرم. که چند روز مونده به اتمام چله خوابی دیدم که جز رازهای زندگیم هست با اون خواب من تصمیم بزرگ زندگیمو گرفتم و فهمیدم خانم فاطمه به این وصلت راضی هست.
رفتم مکه با پول خودم، طلاهامو فروختم و بقیه رو دانشگاه وام داد. وقت رفتن هم به جز یکیشون یک قرون تو جیب من نذاشتن که این میره مملکت غریب و اصلا نپرسیدن که پول حج رو از کجا آوردی؟ حرفاشون به گوشم رسیده بود که یکیشون گفته بود مگه ما تو این سنمون مکه رفتیم این بخواد بره. ولی آقا سید اون موقع ۵۰ دلار توسط دوستم به من رسونده بود تو پاکت و روش نوشته بود که بعد رسیدن باز کنم که نتونم برگردونم بهش.
رفتم حج، خیلی روزای خاصی بود. شنیده بودم در خانه خدا هر حاجتی داشته باشی، خدا اجابت خواهد کرد. به خدا گفتم: خدا جونم خسته شدم از این زندگی، دیگه خودت داری می بینی و نیاز به توضیح نیس خدا جونم خودت تکلیف منو مشخص کن، اگه صلاحه زود تمومش کن و اگه صلاح نیس بازم زود تمومش کن که همدیگرو فراموش کنیم و بعد یک ثانیه دلم از حرف خودم لرزید و برگشتم با گریه به خدا گفتم خدا جونم غلط کردم، خودت یه جوری قسمت کن و صلاحم قرار بده...😅
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۱۹
#ازدواج_آسان
#قسمت_چهارم
روز بعد اومدن از مکه به آقا سید زنگ زدم و گفتم دم در امامزاده سید حمزه باشن و ایشون با ماشین پدرشون اومده بودن و بعد از سلام، با توسل به اون مکان مقدس و خانم فاطمه زهرا و خدای مهربونم جواب مثبتمو بهشون اعلام کردم و ازشون خواستم که از طرف من مشکلی نیس از این به بعد انرژی تونو در جهت راضی کردن خانوادم صرف کنین و من هم در این راستا کمکتون میکنم.
بعد از اطلاع به خانواده، یکی از برادرام اومد اسباب هام رو جمع کرد و منو به خونه خودش برد با این عنوان که انقدر تنها موندی دلت شوهر کردن خواسته و توهین های زشت دیگه که نیازت چشتو کور کرده و ... که هر حرفشون منو از پا در می آورد و ذره ذره منو میشکست.
خلاصه بعد از ۷ ماه دوندگی آقا سید و در آخر با تهدید من که اگه اجازه ندید میرم خودم ازدواج میکنم و به اجازتون نیاز ندارم(چرا واقعا باید خانواده ها این قدر فشار بیارن که یک دختر تا این حد بخواد روشون وایسه) با اینکه فقط در حد تهدید بود و هیچ وقت این کارو نمیکردم و آبروی پدرمو بیشتر از خودم دوس داشتم، اجازه خواستگاری اومدن به اونا داده بودن... بالاخره ما در ۲۸ اسفند ۸۶ دقیقا بعد ۱/۵ سال بهم رسیدیم و عقد کردیم.
برا خرید عروسی ما خواهرم با مادر آقا سید اومده بودن. من کارتمو داده بودم به خواهرم تا برا خرید استفاده کنه. جالب اینکه یکی از اون خواهر برادرایی که ادعا داشتن، نپرسیدن که خرج خرید عروسی رو از کجا داری میدی؟ تو دختر تنها از کجا پول آوردی داری خرج میکنی؟ نمیدونستن که من هر عنوان وام بود تو دانشگاه گرفته بودم تا بی پول نباشم.
وسایل خرید رو در حد ضروریات گرفتیم. و عقد مختصری با ۷۰ میهمان از دو طرف، خونه برادر دومم برگزار شد و برادرم هیچی کم نذاشته بود.
بعد از عقد مشکلاتمون هزار برابر شد. مشکل رفت و آمد که اجازه نمیدادن طوری که ما ۱۳ بدر هم با هم نبودیم. و خونه شون هم حق رفتن نداشتم و انتظار این بود که ما تو خیابون فقط همدیگر رو ببینیم. که بعد اعتراض من برادرم گفت فقط به یک شرط میذاریم هفته ای یک بار بری خونه شون که تابستون بری سر خونه زندگیت.
اردیبهشت ماه استخدام رسمی همسرم اومد و مجبور شد برای دوره آموزشی ۴۰ روزه به تهران بره، اخر خرداد که اومد از آقا سید خواستم که بریم سرخونه زندگیمون. ایشون قبول نکردن و گفتن که من الان حقوقی ندارم و احتمالا تا آبان ماه حقوقی نمیدن و نمیتونم. منم قبول کردم ولی هر روز فشار حرف ها و رفتارهای خانوادم تحملم رو تموم میکرد.
اوایل مرداد بود که من بازم با خجالت فراوان از همسرم خواهش کردم که بریم خونه خودمون و باز همون حرفا که پول ندارم. من هم گفتم من هیچی ازت نمیخوام نه خریدی نه عروسی، بریم یه مشهد و بیایم خونه مون. گفت آخه برای اجاره پول ندارم، الانم داره پدرم با حقوق ناچیزش بهم کمک میکنه ماهیانه چه طور آخه؟ منم پیشنهاد دادم که پدرش یک خونه ۵۰ متری تک خوابه پایین شهر داشت، بیریم اونجا. اول قبول نکرد که تو تازه عروسی و اونجا کوچیکه و پایین شهره و خواهر برادرای تو در بالاشهر میشینن و خونه های لوکس و دوبلکس دارن نمیشه و اینا که با اصرار زیاد من قبول کرد.
من با خانوادم موضوع رو مطرح کردم با استقبال روبرو شد تصمیمم. ولی وقتی شرایطو شنیدن مخالفت نکردن، به من بد و بیراه گفتن که خاک تو سرت که انقدر با انتخابت بی ارزش کردی خودتو. برادری که عقدم خونه شون بود دعوام کرد که مگه تو بیوه ای که بخوای اینجوری بری خونه شوهر! فامیل چی میگن و این حرفا... بعدش هم گفت من خودم براتون جشن میگیرم.
من شروع کردم به خرید جهیزیه دریغ از کوچکترین سوالی که از کجا میاری میخری؟ برای پول جهیزیه رفتم دفتر امام جمعه با گفتن شرایطم معرفی نامه به یکی از بانک ها داد و وام بدون سپرده بهم دادن و با اون جهیزیه خریدم. و هر کدوم از برادر خواهرم یک وسیله کوچیک خریدن. البته به جز یکیشون که به حق خیلی کمک کرد لباسشویی و مبلامو خرید. عروسی گرفت در تالاری گران قیمت و ناهار داد. موقع خداحافظی و رفتن به خونه ام خواهرم اجازه نداد هیچ کس بیاد حتی خاله و زن عموم رو از دم در بگردوند و گفت اینا رسم ندارن خانواده دختر برن خونه عروس و اومد به من گفت حاضر نیستم بذارم آبرومونو ببری با اون خونه ات...
بعد از مراسم من جریان رو دم در به همسرم گفتم و گریه کردم. اون گفت نگران نباش من حلش میکنم. رفت پایین و به همه گفت، خیلی زحمت کشیدید، نیازی به همراهی ماشین عروس نیست. من نمیخوام عروسم معذب بشه، همش زیر شنل و... اذیت میشه، ما مستقیم میریم خونه مون. با اینکه کمی براش بد شد که داماد چقدر هوله ولی نجات داد منو. خلاصه رفتیم خونه ۵۰ متری مون و زندگیمونو شروع کردیم.
👈 ادامه دارد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۱۹
#آداب_همسرداری
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_پنجم
یکی دو روز بعد از عروسی، داداشم اومد خونه مون همون که برای من عقد جشن گرفته بود. خانمش پیش آقا سید گفت حیف این وسایل که تو این خونه است و با حرفاش نیش زد و رفت. بعد از رفتن شون، همسرم بهم گفت به خاطر اینا نمیخواستم بیارمت اینجا... میدونستم اینجوری میشه.
آقا سید برای اولین بار، آخر آبان ماه بعد از ۳ ماه از شروع زندگیمون حقوق گرفت یعنی طی این مدت با کمک مختصری که پدرشون بهمون می کرد، روزگار میگذروندیم. البته اون بنده خدا هم بیشتر از اون نداشت بده، وگرنه بیشتر کمک می کرد.
زندگی مون شیرین بود، قدر همو خیلی خوب میدونستیم چون به سختی به هم رسیده بودیم. خیلی دوسش داشتم چون واقعا جای همه رو برام پر کرده بود انقدر که محبت بهم میکرد.
زندگی خیلی خوبی داشتیم اگه البته اون یک سال و نیم اول زندگیمون رو حذف کنیم. آخه خانوادم منو به خاطر انتخابم و شرایط شروع زندگیم و یه سری سوتفاهم ها ۱/۵ سال طرد کردن نه کسی میومد خونه من نه منو دعوت میکردن، حتی تماس تلفنی هم هیچ کدوم نداشتن، حتی خواهرم که از همه بیشتر انتظار داشتم ازش. از برادرهام دلگیر بودم که چرا لااقل یک تلفن نمیکنین بهم. اصلا گیرم خودم انتخاب کردم نباید بپرسین که خوشبختم یا نه؟ شاید انتخابم درست نبوده، شاید داره منو میزنه، داره منو میکشه، چرا یه پیگیری نمی کنین از زندگی من؟!
بعد ۵ ماه از شروع زندگی مون، خونه مونو عوض کردیم خونه بزرگتر و محله خوب و کوچه روبروی دانشگاهم که راحت باشه رفت و آمدم. دوباره نمره هام خوب شد و معدل الف شدم و به تنهایی و بی کسی عادت کردم.
همسرم خیلی عالی تر از تصورم بود. تو این ۱/۵ سال ،خانواده همسرم متوجه نشدن که ما رفت و آمد نداریم. تو خیابون که مادر شوهرم زنگ میزد میگفت کجایی؟ میگفت داریم میریم خونه برادر خانمم یا تو خونه صدای تلویزیون که بود و از خونه شون تماس میگرفتن، به صداها میگفت مهمون داریم مثلا خواهرخانم اینا اینجان.
خلاصه زندگی خوبی داشتیم بی نهایت خوشبختی رو احساس میکردم و از خدا ممنون بودم که بعد اون همه سختی منو به خوشبختی رسونده.
بعد از ۱/۵ سال باهام آشتی کردن و ارتباطات شکل گرفت و شناخت روی همسرم انقدری شد که اونو تو سر من میزدن که اونو تو رفتارات الگو قرار بده همونایی که موقع انتخاب من، میگفت من هم از لات محله و هم از آخوند محلشون تحقیق کردم، کوچکترین عیبی نگفتن فقط اون به درد ما نمیخوره سطح مالی و تحصیلات خودش و خانواده اش به ما نمی خوره و از این حرفا و ملاک، اخلاق و ایمانش نبود که من بند اونا بودم. ولی بعدا به خاطر همون اخلاق و رفتار خوبش تو سر من میزدن که یاد بگیر ازش.
خلاصه بعد از اینکه درسمون تموم شد تصمیم به آوردن بچه کردیم. سه روز بعد مثبت شدن بارداری، دردای زیادی زیر شکمم ایجاد شد که با مراجعه به پزشک، متوجه شدیم که بارداری خارج رحم دارم که باید زود عمل بشم. ضربه بدی بود اونم تو بارداری اول.
چند ماه بعد مجدد اقدام کردیم که شکر خدا باردار شدم. بارداری من خیلی سخت بود، ویارهای شدید، معده دردهای طاقت فرسا که چند شبی مجبور میشدم در بیمارستان بستری بشم و دیابت بارداری که دارو و انسولین مصرف میکردم. بعد از ۹ ماه بارداری، سر ایست قلبی جنین در حالی که بچه داشت طبیعی به دنیا میومد مجبور به سزارین اورژانسی شدم و بچه رو احیا کردن.
خدا یه دختر سفید، چشم ابرو مشکی بهمون داد به نام زهراسادات خانم. از قبل اومدنش موقع بارداری برکت به خونه مون اومد. ما تونستیم با فروختن ماشینمون که یک سال بعد از عروسیمون پراید خریده بودیم و ارث پدری من یک خونه ۸۵ متری دو خوابه بخریم تو محله خوب تبریز. همسرم یک سال بعد از تولد دخترمون ارشد قبول شد و منو هم تشویق به ادامه تحصیل می کرد. در حالی که خانواده من نگران بودن که نذاره درسمو بخونم و سر کار نذاره برم، در قسمت شروط ضمن عقد، ادامه تحصیل و شاغل بودن گذاشته بودن و تو سند ازدواجم درج کرده بودن😂 .
شروع به کار کردم. فردی نبودم تو خونه بشینم. هم تدریس تو مدرسه غیرانتفاعی میکردم و هم نقشه طراحی میکردم. دخترم رو هم مادرشوهرم نگه میداشت و مهد نمیذاشتم والا شاید قید کارو میزدم. بعد از گرفتن از شیر و پوشک، تصمیم به بارداری دوباره گرفتم و به لطف خدا دوباره باردار شدم. تو این بارداری هم مشکلات بارداری قبل رو داشتم، حتی آب هم نمیتونستم بخورم و یک مشکل اساسی دیگه که از اول خونریزی داشتم که کار دستم داد و در ۱۳ هفتگی بچه سقط شد. ضربه خیلی بدی بود خیلی ناراحت بودم خیلی گریه کردم مخصوصا هیچ کس پیشم نبود از خانواده ام ، همه مسافرت رفته بودن چون عید بود.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۱۹
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_ششم
چند ماه طول کشید تا خودمو پیدا کنم رفتم دکتر بدنم خیلی ضعیف شده بود، خلاصه بعد از رفع کم خونی و... دوباره تصمیم به بارداری گرفتم و شکر خدا باز زود باردار شدم. دوباره ویارهای شدید و این سری باید هر روز آمپول های دور ناف هم ۹ ماه میزدم که علاوه بر هزینه که اون موقع سال ۹۷، ۱۴ هزار تومن بود دونه ای، دیابت بارداری دوباره سراغم اومد و معده دردهای وحشتناک همیشه در ایام بارداری. و یه مشکل اساسی دیگه که کیسه صفرام هم پر سنگ شده بود و درداش امون مو بریده بود.
بلاخره ۹ ماه بارداری با دردهای فراوان سپری شد و تیر ۹۷ خدا بهمون یه گل پسر به نام آقا سید عباس داد. بماند که انتخاب اسم پسرم هم با ماجراهایی توسط مامانم که سید بود صورت گرفت. سر قبرش ازش خواستم که اسمشو اون انتخاب کنه و یه جوری به ما بگه که شد.
برکت پسر گلم کمتر از خواهرش نبود. خونه ۸۵ متری شد خونه ۱۲۰ متری تو محله خیلی بهتر از قبل و وقتی ۱/۵ ساله شد، ماشینمون رو هم عوض کردیم و یه mvm خریدیم.
دو ماهه بود سید عباس که ارشد قبول شدم و مهر ماه درسمو شروع کردم با بچه دو سه ماهه خیلی سخت بود ولی همسرم خیلی کمکم میکرد بعضی وقتا برای رفتن من به دانشگاه وقتی مادرشوهرم کار داشت و نمیتونست بچه رو نگه داره، مرخصی می گرفت تا من برم کلاس.
تو بچه داری و هم تو خونه داری عصای دستم بود البته از اول زندگیمون خیلی تو کارای خونه کمک میکرد چون هردومون درس داشتیم تا حدی که مثلا مینشستیم اون هویج پوس میکند و من رنده میکردم. اون جارو میکشید و من گردگیری. خلاصه با این اوصاف با بچه کوچیکو، دخترم که کمی حسودی میکرد و رفتاراش عوض شده بود و برای همه چی بهونه میکرد و انرژی زیادی ازم میبرد ولی با این حال برای درسام شبا تا صبح بیدار می موندم و کارای دانشگاهم رو میکردم. جوری خوب میخوندم که با معدل ۱۹ و خرده ای شاگرد اول ورودیمون بودم. و الان تو جایی هستیم که هردو مون فوق لیسانس شدیم و مشتاق و تلاشگر برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری انشاالله.
الانم تصمیم به آوردن بچه سوم داریم به لطف خدا که انشاالله با دعاهای شما خدا بهمون یه بچه سالم و صالح عطا بکنه.
از لحاظ اقتصادی بعد اومدن به خونه جدید و تولد بچه دوم و هزینه دانشگاه من و همسرم به مشکل مالی برخوردیم طوریکه نمی تونستیم وام هایی که گرفتیم و پرداخت کنیم و جمع شده بودن و هر روز بانک تماس میگرفت و همسرم خیلی نگران این وضعیت بود. که من پیشنهاد کردم تا مقداری از طلاهامو بفروشم و چند تا از وام هامون رو تصفیه کنیم. و این کارم کردیم و خیال همسرم آسوده شد و ما همیشه و در همه حال پشت هم بودیم در زندگیمون.
برنامه ام برای زندگی با کمک خدا بعد یک ونیم سالگی بچه سوم، بچه چهارم هست تو این سه چهار سال که من درگیر بچه ها هستم همسرم هم دکتری شو میخواد بخونه که بعد اون من بخونم که ایشالا بعد از زایمان چهارمی، درسمو ادامه بدم و دکتری قبول شم تا به آرزوم که تدریس تو دانشگاه هست برسم انشاالله.
در آخر از خانواده ها مخصوصا از پدر مادرها خواهش میکنم سنگ جلوی ازدواج جوون ها نندازن، دیدن جوونی ایمان و اخلاقش خوبه اونو ملاک قرار بدن. به خدا بقیه اش جور میشه، همین طور که من به عینه در زندگی خودم دیدم. الان من صاحب دو فرزندم که نور چشم خانواده خودم و شوهرم هستن و همه خیلی زیاد و خاص دوستشون دارن و خودم و همسرم تلاش کردیم تا جوری رفتار کنیم و که بتونیم تکیه گاه بزرگترای خودمون باشیم چه طرف خودم، چه طرف همسرم حتی به عنوان تکیه گاه محبتی براشون.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#استاد_شهید_مطهری
مقالهای در یك كتاب به نام «روانشناسی مادران» به قلم یك بانوی فرانسوی ... درج شده بود. این خانم طبق مندرجات آن مقاله، دکترای روانشناسی دارد و خودش نیز مادر است و سه فرزند دارد. در قسمتهایی از این مقاله نیازمندیهای یك زن- در حالی كه باردار یا بچه دار است- به محبت و مهربانی شوهر به خوبی اشاره شده است. میگوید:
وقتی كه زن نخستین ضربههای كوچولوی بچهاش را در شكم خویش احساس كرد شروع میكند به گوش دادن به همهی صداهای اندام خود. حضور موجود دیگری در بدن زن چنان سعادت و خوشحالی به او میدهد كه كم كم میل به انزوا و تنهایی پیدا میكند و از دنیای خارج قطع ارتباط میكند، زیرا میخواهد با كوچولویی كه هنوز به دنیا نیامده است خلوت كند ...
مردها در روزهای بارداری همسرانشان وظایف بسیار مهمی به عهده دارند و متأسفانه همیشه از انجام این وظایف شانه خالی میكنند. مادر آینده نیاز دارد كه حس كند شوهرش او را میفهمد، دوست دارد و پشتیبان اوست وگرنه وقتی دید كه شكمش بالا آمده است، زیباییاش لطمه خورده، حالت استفراغ دارد و از زایمان میترسد، همهی این ناراحتیها را به حساب شوهرش خواهد گذاشت ...
مرد وظیفه دارد كه در ماههای بارداری بیشتر از پیش در كنار زنش باشد. خانواده به پدری مهربان نیاز دارد تا زن و بچهها بتوانند از همهی مشكلات و شادیها و اندوههای خود با او حرف بزنند، حتی اگر حرفهایشان بیمعنی یا خسته كننده باشد.
زن باردار خیلی نیازمند آن است كه از بچهاش با او حرف بزنند. تمام غرور و افتخار یك زن مادر شدن اوست و وقتی احساس كند كه شوهرش نسبت به كودكی كه او بزودی به دنیا خواهد آورد بیاعتناست، این احساس غرور و افتخار جایش را به احساس حقارت و بیهودگی میدهد، از مادر بودن بیزار میشود و بارداری برایش معنی یك «احتضار» پیدا میكند.
ثابت شده است كه چنین زنانی دردهای بارداری را خیلی به دشواری تحمل میكنند ... رابطه ی مادر و فرزند یك رابطهی دو نفری نیست، بلكه یك رابطهی سه نفری است: مادر- كودك- پدر، و پدر حتی اگر غایب باشد (زن را طلاق داده باشد) در زندگی درونی مادر، در تخیلات و تصورات او و نیز در احساس مادری نقش اساسی دارد ... ».
اینها بود سخنان یك بانوی دانشمند كه هم روانشناس است و هم مادر.
📚 نظام حقوق زن در اسلام
#مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
✅ ما هم بچه دار شدیم.
#روزه_اول_محرم
#زیارت_عاشورا
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#مقام_معظم_رهبری
ای جوان ها!
به ازدواج بشتابید.
پدرها و مادرها!
دختران و پسران را که آماده ازدواج هستند، تزویج کنید. این همه قید و بند قرار ندهید.
ای پدران دختر ها!
دخترها را برای داماد پولدار و اشرافی و شغل دار و نام و نشان دار و اسم و رسم دار نگه ندارید.
اگر میبینید یک جوانِ مسلمانِ مومنی است، دختر و پسر هر دو مسلمان، هر دو کفو، وسایل ازدواجشان را فراهم کنید. اینقدر سنگ بر سر راه ازدواج نیندازید.
«بیانات رهبر معظم انقلاب در خطبه نماز جمعه ۵۹/۹/۷»
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_رحیم_پور_ازغدی
📌مشکل جامعهی ما پیر همسری است نه کودک همسری
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
💥توجه 💥توجه
پیرو تقاضای مکرر اعضای محترم کانال مبنی بر پیگیری نحوه ثبت نام در پویش شکوه مادری از استان های مختلف، لینک مستقیم ثبت نام در این پویش ارسال می گردد.
👈 برای پیوستن به پویش #شکوه_مادری و ثبت نام از #سراسر_کشور به لینک زیر مراجعه فرمایید:
✅ لینک مستقیم ثبت نام:
👇👇👇
https://b2n.ir/727184
https://b2n.ir/727184
⏱مهلت ثبت نام تا ۱۵ دی ماه
#شکوه_مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#استاد_شهید_مطهری
✅ در تربیت و اخلاق مهمترین اصل برای یك فرد این است كه برای خود اعتبار و شخصیت و حیثیت قائل باشد و مقید باشد كه اعتبار خود را حفظ كند.
✅ شما برای اینكه یك بچه را خوب تربیت كنید باید به او شخصیت بدهید كه احساس مناعت و شخصیت كند. امان از وقتی كه یك فرد احساس كند كه اعتبارش را از دست داده است
📚 یادداشتهای استاد مطهری - ج ۱
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
📌دنیا و آخرتم را تباه کردم.
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#مقام_معظم_رهبری
این هم از اختصاصات اسلام است. هر چه زودتر بهتر... زود که می گوییم، یعنی از همان وقتی که دختر و پسر احساس نیاز می کنند به داشتن همسر. هر چه این کار زودتر انجام بگیرد، بهتر است. علت چیست؟ علت این است که اولاً برکات و خیراتی که در امر ازدواج وجود دارد، در وقت خود و زودتر از این که زمان بگذرد و عمر تلف بشود، برای انسان حاصل خواهد شد. ثانیاً جلوی طغیان های جنسی را می گیرد. لذا می فرماید: «من تزوج احرز نصف دینه». طبق این روایت معلوم می شود که نصف تهدیدی که انسان درباره دین خود می بیند، از طرف طغیان های جنسی است که خیلی رقم بالایی است. «۱۳۸۰/۱۲/۰۹»
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
دوتا کافی نیست
#مقام_معظم_رهبری ای جوان ها! به ازدواج بشتابید. پدرها و مادرها! دختران و پسران را که آماده ازدو
#تجربه_من ۴۲۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#موانع_ازدواج
راستش اونقدر برای عاقبت خودم میترسم که گاهی ساعتها بدرگاه خدا زار میزنم و عاقبت بخیری رو ازش میخوام و میگم ایکاش مادرم برا ازدواجمون اینقدر سخت گیری نمیکرد .....
خواهر بزرگم بعد از گذشت ۴ ماه از خواستگاریش، عقد کردن، درست یک روز قبل از عقد خواهرم، مادرم برنامه عقد رو با حرفای دیگران، بهم زد و بعد از ۴ ماه دوباره خواستگاری کردن و خوشبختانه عقدشون انجام شد.
خودم که بعد از خواهرم هستم با چهل و خوردی سال سن، مجردم؛ تو دوران دبیرستان و بعد از اون خواستگارایی داشتم که مادرم میگفت تا بزرگتر ازدواج نکرد کوچیکتر رو نمیدیم و یا اینکه میگفت کوچیک هستش ...
یک هفته بعد از عقد خواهرم اونم تو سال ۷۸ که تازه دبیرستانم رو تموم کرده بودم، خواستگاری داشتم که مادرم بهشون گفت دخترم رو تازه عقد کردیم دست و بالمون خالیه؛ عقد خواهرم تو خونه و با هزینه خیلی کم انجام شد ولی در جواب خواستگارم اینجور گفتن؛ زمان میگذشت و خواستگارایی که می آمدن با بهانه هایی که طرف کشاورزه؛ طرف کار نداره و این دست بهانه ها؛ بهم اجازه ازدواج ندادن ...
خواستگار طلبه، مکانیک، و .......... که
با بهانه های مادرم رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن و من هنوز مجرد موندم البته بعضی از خواستگارا رو وقتی باهم حرف زدیم خودم رد کردم ... و بعضیا اصلا پاشون بخونه نرسید چون مادرم همون اول از محل زندگی و شغل طرف میپرسید و اگه اون محل رو خوش نداشت خودش رد میکرد.
خلاصه سال ۸۶ برادرم ازدواج کرد و سال ۹۰ خواهر کوچیکترم ازدواج کرد
خواهرم گفت اگه منو دادین که بهتر وگرنه من میرم و با این بنده خدا که الان شوهرشه ازدواج میکنم ...
یادم نمیره مادرم خیلی از خواستگارای خواهر کوچیکم رو رد کرد و دیگه مجبور شدم بهش گفتم راضی نیستم خواستگارای فلانی رو رد کنی؛ بذار بیان، بذار بره سر زندگیش...
خواهرمم خوشبختانه سال ۹۲ عروسی کرد و رفت و من موندم و پدر و مادرم ...
پدرمم که سال ۹۴ برحمت خدا رفت
و شدیم تنها؛ تا نیمه های ماه رمضان
سال ۹۴ هر شب یک کدوم از بچه ها
میومدن و پیش ما بودن ولی مادرم
گفت دوست ندارم زندگی بچه هام خراب بشه و اونا هم دیگه نیومدن که شب برا خواب بمونن و ما تنها نباشیم ..
آدم فوق العاده ترسویی هستم شبهایی که تنها بودیم چقدر ترسیدمو خوابیدم ..( ولی زندگی من بکل خراب شد چون هنوز که هنوزه هر کدومشون برام اختیار داری میکنن، تا پارسال صبحها تو آمادگی مشغول کار بودم و بعدازظهرها پرستار دو تا بچه مدرسه ای، ) که بتونم خرج خودمون رو در بیارم، خداروشکر اهل بریز و بپاش نیستم، چون پدرم نه حساب بانکی پر پول داشت و نه بیمه بود که حقوق باز نشستگی داشته باشیم) برا همین مجبورم سرکار برم ...
الانم که هر چی خواستگار میاد
با سن زیاد و نمیتونم قبول کنم ...
الان چندین ماهه که خواهر کوچیکترم بعد از سالها خداروشکر بارداره و تو استراحت، بخاطر شرایط سختی که داره و از تابستون تا حالا با وجود بودن داماد تو خونه ما؛ همینجور پوشیده و با حجاب باید تو خونه باشم.....
خیلی سخته بخوای تو تابستون با حجاب کامل تو خونه باشی؛ همش بخدا میگم چی برام میخوای؟ یه جور حالیم کن تو سرنوشتم چی نوشتی؟ اگه میخواستی تا حالا ازدواج رو برام پیش میاوردی شاید ازدواج رو تو سرنوشتم
ننوشتی که با اینهمه دعاهام برام پیش نمیاد ...خدا فقط یه جور حالیم کن که دیگه برا ازدواج دعا نکنم شاید من لیاقت همسر و مادرشدن رو ندارم که برام ازدواج رو پیش نیاوردی ....
اینها رو گفتم که مادرا جلوی ازدواج دختراشون رو نگیرن ..
چند هفته قبل دوستم که با هم همسن و هم کلاس بودیم بسلامتی دختر دومش رو هم عقد کرده و ان شاءالله خوشبخت بشن. زمانی که دوستم ازدواج کرد مادرم به خواستگارام میگفت دخترمون کوچیکه؛ با این همه دردام مادرم رو حلال کردم ولی گاهی چیزایی که میبینم و میشنوم روح و روانمو داغون میکنه ....
الهی الهی الهی هیچ مادری با دختراش، برا ازدواجشون اینکار رو نکنه، اونا متوجه نیستن که چه بلایی سر بچه هاشون میارن.
زمانی که سرکار نباشم تو خونه همش تو اتاقم هستم و با ذکر و قرآن و دعا و کتاب خودم مشغول میکنم و اگه با خدا و قرآن و نماز و دعا آشنا نبودم، معلوم نبود گرفتار چه بلاهایی میشدم.
سالی دو یا سه بار تنها مشهد میرفتم و حرفای دلمو به امام رضاجانم میگفتم و سبک میشدم و برمیگشتم ولی این ویروس لعنتی باعث شد نتونم مشهد برم.
مادرایی که مطلب منو میخونین از تک تک شما خواهش میکنم التماستون میکنم با خواستگارای خوبی که برا دختراتون میان بهانه های الکی نتراشین و اونا رو مثل منه بیچاره خونه نشین نکنین ....
از همه ی شما التماس دعا دارم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨«الَّذِینَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللّهِ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ» (توبه، ۲۰)
🇮🇷 همزمان با ایام شهادت سردار بزرگ اسلام، شهید حاج قاسم سلیمانی برگزار می گردد:
✅ «دوتا کافی نیست» از خانواده های محترمی که طی یک سال گذشته، نام فرزند خود را به یاد شهید بزرگوار، #قاسم نام گذاری کردند، تقاضا می کند تا تصویر فرزند خود را بههمراه عکس شهید سلیمانی برای ما ارسال کنند. تا طی روز های آتی در کانال منتشر کنیم.
💥آیدی ارسال تصاویر:
@Sadat_razavi128
@Sadat_razavi128
از همراهی شما سپاسگزارم 🌺🌺
#نوبت_جهاد_ماست
#سلیمانی_ها_در_راهند
#قاسم
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#آیت_الله_شاه_آبادی
⛈ آیتالله نصرالله شاهآبادی [فرزند ایشان]: «پدر، بسیار علاقه داشتند که با بچههای کوچک کار اعتقادی کنند و از این بابت هم هر گاه بچهها از ایشان درخواستی داشتند، میفرمود:
⛈ «بابا! از من نخواه؛ از خدایی که من و تو را خلق کرده، بخواه، همه چیز در دست او است، از او تقاضا کن.» و آنوقت بچهها خواسته خود را تکرار میکردند و ایشان خود اجابت میکرد به عنوان واسطه حق.»
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_قرائتی
✅ یک گونی پر از گربه...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
✅ به عنوان یک مرد، خیلی از مطالب کانال استفاده می کنم.
👈 مطمئنا مشارکت آقایان و به اشتراک گذاری نظرات و تجاربشان با سایر اعضا، به اثرگذاری هر چه بیشتر کانال کمک خواهد کرد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#استاد_قرائتی
✅ اگر بچه بدی کرد، نگو: تو بد هستی، بگو: کارت بد بود. «إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ» (شعرا/۱۶۸)
✅ قرآن میگوید: اگر کسی خلاف کرد، نگو بیا، تو غلط کردی؛ تو خلاف کردی. بگو: عملت خلاف است.
🌐 درسهایی از قرآن - ۳۱ /۲/ ۱۳۹۸
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
دوتا کافی نیست
✨«الَّذِینَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ أَعْ
#ارسالی_مخاطبین
✅ «ما کوثریم و کم نمی شویم»
#سلیمانی_ها_در_راهند
#نوبت_جهاد_ماست
#قاسم
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۲۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#قسمت_اول
یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن پایین بچه دار شده بود، بعد از ششمی دیگه میخواست استراحت کنه.
بعد از شهادت دائیم، به شدت روحیه ی خواهر ها بهم ریخته بود و دل به زندگی نمی دادن، به پیشنهاد مادر بزرگم که میگفت باید نفری یه بچه بیارین تا دلگرمی به دلها و خونه هاتون برگرده، مادرم تصمیم گرفت بچه ی هفتم رو هم بیاره..
سال ۶۶ تقریبا همه ی خاله ها یه نی نی آوردن، فکر خوبی بود با ورود نوزادهای جدید روحیه ها بهتر شد؛ ولی مامانم سر چهار ماه خدا خواسته دوباره باردار شد، به شدت ناراحت وغصه دار شد، خلاصه بچه ی هشتم هم به سلامتی اوایل سال ۶۸ به دنیا اومد؛ من که بعد از برادرم دومین بچه ی بزرگ خانواده بودم؛ باید کمک حال مادر میشدم، تو خونه خوب بود بچه ها رو دوست داشتم و می رسیدم، ولی وای از اون موقع ای که مراسمی بود و یا جائی دعوت بودیم، اونوقت یکی از بچه رو باید برمیداشتم؛ واقعا از این کار ناراحت بودم؛ یه دختر ۱۴ ساله که دنبال ناز و ادا بود، باید کنار یه خانم سی ساله مثل اون بچه بغل میشد، دیگه اطرافیان هم میدونستن من از این کار اکراه دارم، جائی میرفتیم یکی از بچه ها میموند زمین، تا من خودمو راضی کنم و بغلش کنم.
خلاصه سال ۷۰ بالاخره پدر مادر به یکی از خواستگارها رضایت دادن، و راهی خونه ی بخت شدم، تازه از بچه داری خلاص شده بودم و اصلا به بچه فکر نمی کردم. همسرم هم همینطور اصلا عجله ای نداشت.
چندین ماه خبری نبود، برامون مهم هم نبود. تا اینکه کم کم نزدیک یک سال شد و حرف و حدیث ها شروع شد. سال دوم دیگه هم دوره ای های من اکثرشون مامان شده بودن، مادر شوهرم دیگه علنی اعتراض میکرد، ولی دست خدا بود، تا اینکه یه روز با مامانم رفتیم دکتر، خانم دکتر گفتن مشکلی ندارن نگران نباشید.
هر ماه برا من یک سال میگذشت، یه روز مادر شوهرم غیر مسقیم گفت: درخت بی بار رو میبرن.
همه ش فکر میکرد ما جلوگیری میکنیم، خلاصه با کلی توسل و استرس، اواخر دو سال احساس کردم حال خوشی ندارم و بعد هم که متوجه شدیم لطف خداوند شامل حالمون شده، در پوست خودم نمی گنجیدم، لحظه ها رو میشمردم تا زودتر کوچولوم رو بغل کنم و من هم مامان بشم، بد ویار بودم و خیلی سخت بود. باید سختی ها رو از درون تحمل میکردم و بروز نمی دادم، وگرنه حرف و حدیث میشد.
چون لاغر بودم، خیلی ها متوجه بارداریم نمی شدن، ولی کم وبیش تحت نظر پزشک بودم، اواخر ۸ ماه احساس ناراحتی کردم، دکتر کم تجربه ای داشتم و بالاخره تشخیص داد که باید بیمارستان برم. یک روز بعد بچه به دنیا اومد. بچه سالم وخوب بود، ولی چون زود به دنیا اومده بود باید چند روزی تو دستگاه می موند. و من خوشحال از اینکه این دوران سخت زودتر تمام شد. هر روز برا بچه شیر میبردم. ولی اجازه نداشتم بغلش کنم، به بچه های مامانایی که حال خوشی نداشتن و نمی تونستن بچه هاشون رو شیر بدن هم شیر میدادم تا شیرم خشک نشه، یک هفته ای بیمارستان بودم تا اینکه یه روز یه پرستار بهم گفت که قلب بچت ضعیفه، به شدت ناراحت شدم و توسل کردم، هر روز اشک میریختم و از خدای مهربون سلامتی بچه م رو میخواستم. التماس خدا میکردم که بچم رو ازم نگیره؛
بعد یه روز با بی رحمی تمام خبر از دست دادن بچه م رو دادن..
دنیا روی سرم خراب شد، همسرم، با اینکه اول مشخص نبود، ولی تو این یک هفته چقدر ذوق داشت. خانواده ی خودم و همسرم....برادرم که به اجبار از سربازی مرخصی گرفته بود تا اولین نوه و خواهر زاده شو رو ببینه...
همه چی تمام شد.
و متهم شدم به این که احتمالا اینم مثل دختر خاله ش نمیتونه بچه بیاره و سقط میکنه.
ظاهرا زندگی برگشت به روال گذشته، ولی همسرم افسرده شد و دیگه به کارگاه نمیرفت، یه چرخ خیاطی گرفت و گوشه ی زیر زمین نم نمک مشغول بود، منم بیشتر در سکوت. فکر میکردم، چرا؟اون همه گریه التماس، چرا؟ برا خدا که کاری نداشت.
چهل روز گذشت و هر روز منتظر بودم حالم بهتر بشه، ولی روز به روز احساس ضعف میکردم، تا اینکه با ظهور علایمی متوجه شدم باردارم، دیگه کسی ذوق و شوق قبل رو نداشت، خودم بودم و خدای خودم و البته همسر و مادرم تنها کسانی بودن که واقعا نگرانم میشدن، هر دو با توجه به ضعف من سعی میکردن غذاهای مقوی برام درست کنن، مادرم هر چه اصرار میکرد که برم پیش دکتر قبول نکردم، مقداری ضعف عمومیم بهتر شده بود، ولی هر چه زمان میگذشت درد های عجیبی احساس میکردم، طفلکی مامانم خیلی اصرار کرد که برم پیش پزشک ولی میگفتم اگه دکتر موثر بود، بچه قبلی رو باید نگه میداشتن، پس دکتری نیست خدائیه، با خودم عهد کردم اگه بچه زنده و سالم بود و در تقدیرم مادری بود به زندگی ادامه میدم وگرنه قید زندگیه مشترک رو میزنم ومیرم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۲۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ویارم بهتر شده بود ولی درد امان نمیداد، ناچار به اصرار مامانم تا درمانگاه برا چکاپ رفتم تا حدی که بدونم بچه زنده است، درمانگاه سمت منزل ما کمی ابتدائی بود. در حد قد و وزن و فشار و اینکه با چیزی مثل قیف صدای قلب بچه رو گوش میدادن، پیشنهاد آزمایش و سونو و... دادن. هیچ کدوم رو قبول نکردم، فقط فهمیدم قلب بچه نرماله خیالم راحت شد، در ماه های ۷ و ۸ بارداری دو نفر از نزدیکانمون به رحمت خدا رفتن، همون اندک توجه هم دیگه نبود، دردها اینقدر شدید بود که دست به در و دیوار میگرفتم، و نشت و برخاست میکردم.
ولی خدا با من بود، مراسم ها رو همراه خانواده شرکت میکردم، کاری از دستم بر میومد کمک میکردم، بعضیا ترحم میکردن و بعضیا مسخره.
ماههای آخر شبها نشسته میخوابیدم، نفسم سنگین بود، بعضی از شبها راه میرفتم و گریه میکردم.
خلاصه وارد ماه نهم شدم، نمیدونم چندمین هفته بود، ولی احتمالا هفته های اول ماه نهم بود که درد های هشدار شروع شد، ولی چون نگران بودم ماه هشتم باشم قبول کردم و پیش پزشک رفتیم، ایشون هم تشخیص داد که وقتشه و اینکه مقداری مشکوکه و باید سریع به بیمارستان برم.
تا به بیمارستان برسیم کمی حالم بهتر شده بود؛ خودم فکر میکردم علت استخوان دردهای شدید؛ بارداریه پشت سر هم باشه، ولی....
دکتر های بیمارستان شروع به بررسی کردن؛ حالم بهتر بود ولی اجازه ی مرخصی ندادن و بعد از عکس و آزمایش در کمال ناباوری اعلام کردن که دو قلو باردارم...
بستری شدم، و روز بعد در شب نیمه ی شعبان با عمل سزارین خدای مهربان دو فرشته به من و همسرم هدیه داد.
واقعا شوک بر انگیز بود، یکی از قل ها ضعیف بود و باید میرفت داخل دستگاه، بعد از ۱۰ روز بستری بالاخره با رضایت خودمون مرخص شدیم، خیلی نگران کننده بود ولی همیشه توکل به دادمون میرسید.
حالا حرف وحدیث های جدید شروع شده بود، مردم یکی یکی دختر میارن مال ما دوتا دوتا و به خاطر همین حرفها همسرم اول خوشحال نبود. ولی با ورود دوقلوها به داخل منزل دیگه حرفها برامون مهم نبود. انگار نور و امید به خونه اومد و همسرم مثل قبل ذوق زده و خوشحال بود، برکت بود که سرازیر میشد.
با اصرار یکی از همکارانش دوباره کارگاه جدید زدن و رونق ش هنوز هم تو زندگیمون جاریه.
دوقلوهام دوونیم سالشون بود که دختر سومم شب عاشورا به دنیا اومد، ورود این بچه شیرینی و امید رو در زندگیمون چندین برابر کرد. کار همسرم رونق گرفت و بالاخره ما صاحب خونه ی بزرگی شدیم.
همسرم بچه ها رو خیلی دوست داشت وخیلی کمک حالم بود.تو این مدت یاد گرفتم به حرف مردم اهمیت ندم، هر جور زندگی کنی بالاخره یه حرف پیدا میکنن پشت سرت بگن، یکی از موفقیتهای زندگیم فهمیدن همین موضوع بود.
دختر کوچیکم ۴ سالش بود که تصمیم گرفتم بچه ی بعدی رو بیارم. این بار نه به خاطر حرف مردم و نه به خاطر همسرم که اوایل دوست داشت پسر دار بشه، از خدای مهربون خواستم که دخترام، برادری داشته باشن و از لطف خدای مهربان و دعای خالصانه ام، صاحب پسر هم شدیم.
البته اون زمان فرزند چهارم و.... مثل اینکه جرمی مرتکب شده باشی بود.
شناسنامه رو هم به زور میدادن و دیگه این بچه حقوق دیگه ای تو جامعه نداشت، کالابرگ، دفترچه ی بیمه و......
به اصرار مادرم و بهانه هایی که تو بیمارستان میاوردن که سه بار سزارین کافیه و خطر داره و... همسرم رو هم راضی کردن و موقع عمل سزارین و به دنیا اومدن پسرم، بدون توجه به نارضایتی من، بنده رو عقیم کردن. اوایل خیلی غصه میخوردم، ولی نمیشد کاری کرد و بالاخره کنار اومدم.
در حال حاضر به لطف خدای مهربون دختر خانوما تشریف بردن سر زندگیشون، الحمدلله سه تا نوه دارم؛و پسرم راهی خدمت سربازی است.
ولی هیچ وقت از بچه سیر نشدم، ای کاش توان بیشتری داشتم و موقعیت جامعه اجازه میداد بچه های بیشتری داشته باشم.
روزی دخترم پرسید که بچه های ما رو دوست داری؟ گفتم: بچه های شما امید و فرصت دوباره ای هستش که خدای مهربون به من عنایت کرده. اگر در جوانی با کم تجربگی یا کم توانی جسمی و یا مالی، ناخواسته کمبودی برا فرزندانم بوده، الان فرصت جبران دارم، من عاشق فرصتهای دوباره ی زندگیم هستم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1