eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۴۸ واقعا خدا امتحانات سختی از آدما میگیره. زنداییم ۹ ماه استرس رو تحمل میکنه ولی میگه خدایا توکل به خودت. و بعد از این ۹ ماه در آخرین روزهای سال ۱۴۰۱، نازنین زهرا خانوم(هم اسمِ مادر مرحوم زنداییم) به زیبایی و سلامت هرچه تمام، دنیا میاد و میشه برکت زندگی مامان و باباش... انقدر این بچه خوشگل و نازه، آدم کیف میکنه وقتی می بینتش😍. یکی از حکمت های دنیا اومدن این بچه، برگشتن دین و ایمان زنداییم بود. میدونید چرا؟ چون مادر زنداییم به صورت ناگهانی در ایام کرونا از دنیا رفت و بعد از اون، زندایی ما از خدا خیییلی فاصله میگیره. درست برعکس خواهر کوچکترش که با اینکه ظاهرش نشون نمیده، اما بعد فوت مادرش حسابی به خدا نزدیکتر شده بود. اما زندایی ما با خدا قهر کرده بود😔 و خدای مهربون با این موهبت الهی و دنیا اومدن دخترشون که هم نام مادر مرحومش هم شد، ایمان زنداییم رو بهش برگردوند و بنده ی رو گردانش رو دوباره تو بغل خودش گرفت.😍 فقط خواستم به همه اعضای محترم کانال "دوتا کافی نیست" و هر عزیزی که این پیام رو میخونه، بگم که تو مشکلات زندگی، یادتون نره ما بی کس و کار نیستیم صاحب داریم و توکل و توسلتون رو به خدای مهربون اگر بیشتر کنید و از رحمت خدا ناامید نشید، نتیجه اش رو یقینا می بینید. چون این امتحانات خدای مهربون برای همینه که ما توحید و ایمانمون به سرپناهمون بیشتر بشه. البته اینو هم بگم بنده خدا زنداییم یکم افسرگی پس از زایمان هم گرفته که طبیعی هم هست و الحمدالله رو به بهبوده، لطفا با نفس های گرم و مهربونتون حسابی براشون دعا کنید🌸❤️ دایی ما حسرت داشتن دختر به دلش مونده بود و بالاخره در ۵۰ سالگی از خدا گرفت😂😍 الهی که خدا به هر کس که حسرت اولاد سالم و صالح به دلش مونده،خدا بهترینش رو به حرمت امام زمان عج بهش عطا کنه. عزیزان دلم این جمله رو سر در دلتون بزنید و همیشه یادتون باشه: "لا تقنطوا من رحمةالله ..." که کلید گشایش کارهاست. یا علی🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۵ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد من یه خانم چهل ساله هستم، متولد ۶۱ و همسرم متولد ۵۸، هر دوتامون هم توی خانواده ی پرجمعیت دنیا اومدیم ولی از همون اول از بچه داری می ترسیدم چون هم آدم ترسویی بودم، هم توان نگهداری فرزند و تربیت اونو در خودم نمیدیدم. سال ۸۶ ازدواج کردم و یک سال بعد از اون به اصرار همسرم اقدام به بارداری کردم و پسر گلم امیرعباس خرداد هشتادوهشت به دنیا اومد. ناگفته نماند دو ماهه باردار بودم که زیارت خانم زینب و حضرت رقیه قسمتم شد و اونجا نذر کردم فرزندم سالم باشه دختر بود اسمش نازنین رقیه و اگر پسر شد امیر عباس میذارم. بعد از اون چون زایمان سختی داشتم کلا قید بچه ی دوم رو زده بودم تا اینکه به اصرار خودم باردار شدم. بعد از شش سال و متاسفانه دو ماهه بودم که سقط شد اما بعد دوسه ماه، دوباره تحت نظر پزشک اقدام به بارداری داشتم و دختر گلم فاطمه جان رو دی ماه ۹۳ به دنیا آوردم. و از اونجایی که خودم مشکلاتی مثل کمردرد و آرتوروز و تنگی کانال نخاعی داشتم، گفتم دیگه هم دختر دارم و هم پسر و دیگه بچه نمیخوام. اما از اونجایی که ما واقعا حکمتهای خدا رو نمیدونیم، بعد از هفت سال ناخواسته یا بهتره بگم خداخواسته باردار شدم اما چون بیماریم پیشرفت کرده بود و توانایی نگهداشتن حتی گوشی موبایل رو با دستم نداشتم به پزشکی قانونی مراجعه کردم تا از راه قانونی و به علت بیماری دستور سقط بگیرم که انجام نشد و راهکارهای خانگی هم جوابگو نبود. بعد از سونو متوجه شدم قلب بچه تشکیل شده و من کلا منصرف شدم از این کار و با خدا معامله کردم و ازش کمک خواستم و خواستم خودش توانایی نگه داری این بچه رو بهم بده. تا اینکه ماه ششم بارداری، وقتی توی حیاط منزلم بودم و با همسایه دیوار مشترک هستیم، ایشون تیرآهن آورده بودن، جرثقیل نتونست درست مهار کنه و یه ردیف کامل آجر، از شش متر بلندی روی من ریخت و من از ناحیه ی کمر و دست و پا زخمی شدم و خونریزی پشت جفت اتفاق افتاد و گفتند اگر قطع نشه مجبور به سزارین میشن و بچه باید بره داخل دستگاه که به لطف خدا و امام حسین که وجود بچه ام رو مدیونش هستم، خونریزی با دارو قطع شد و من بارداری رو به ماه نهم رسوندم. به علت مشکلات جسمی که داشتم، امکان زایمان طبیعی نداشتم ولی دکترم اصرار به زایمان طبیعی داشت و من هم بابت نخاعم میترسیدم تا اینکه رفتم دکتر و بعد از تست حرکت گفتن ضربان قلب نوزاد کم شده و اورژانسی سزارین شدم و محمدحسین نازنین و زیبای من به دنیا اومد و با اومدنش خیر و برکت رو به خونه ی ما آورد و من معتقدم که خدا به واسطه ی این طفل معصوم به من رحم کرد و زنده موندم. محمدحسین عزیزم الان هشت ماهه هست. این تجربه ی من برای کسانی که به سقط جنین حتی فکر میکنن من از خدا طلب بخشش دارم به واسطه ی فکر بدم و اینکه الان پسرم انقدر آروم و نجیبه که اصلا به من و سلامتیم آسیبی نمیرسه. اینم اضافه کنم که پسرم در اوج بی پولی و بیکاری همسرم پا به زندگی ما گذاشت ولی از یمن قدمش هم کار خوب پیدا شدبرای همسرم، هم درآمد خوب... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
آقا محمد حسین و فاطمه خانم، فرزندان دوم و سوم تجربه ی ۷۵۵😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۳ بنده در سن بیست سالگی با همسرم عقد کردیم و تقریبا بعد از یک سال رفتیم زیر یک سقف... همسر جان از اول عاشق فرزندآوری بود و میگفت که جلوگیری نداشته باشیم و بچه دار بشیم اما من اصلا موافق نبودم و گفتم حداقل یک سال از ازدواجمون بگذره بعد... تا اینکه خدا خواسته بعداز هفت ماه از عروسیمون باردار شدم ،واقعا شوکه بودم یادمه وقتی جواب آزمایشمو گرفتم تا خونه فقط اشک می‌ریختم، اما همسرجان بسسیار خوشحال بودن، خانواده هامونم چون نوه اولشون بود، خیلی خوشحال شدن... پسرم آبان ۸۳ به دنیا اومد، چون شش ماه اول خیلی گریه میکرد و بعدش هم خیلی شیطون بود تا پنج سال اصلا به بچه فکر نکردم، ولی همسرجان طبق معمول عاشق بچه بود و همش میگفت باید بچه دار بشیم، حتی پسرم هم میگفت من تنهام و خواهر میخوام. تا اینکه وقتی پسرم پنج سالش شد اقدام به بارداری کردیم اما خبری نشد. بعد از یک سال و نیم، بعد از کلی دکتر رفتن و دردسر کشیدن در سن ۲۹ سالگی باردار شدم. بارداری دومم سخت تر از اولی بود بهرحاطر مشکلات جسمانی که داشتم، خلاصه پسر دومم دی ماه ۹۰ به دنیا اومد و داداشش رو از تنهایی درآورد. چون برای بارداری دومم اذیت شدیم و دکترا گفته بودن دیگه بچه دار نمیشیم، همسرجان از دست بنده بسیار دلخور بودن که من گفتم زودتر بچه دار بشیم، دوتا بچه کمه و... حتی اگر از همسایه ها یا اقوام بچه دار میشدن، جرات نداشتم بهش بگم یا اگر متوجه میشدن تا چند وقت نمیشد باهاش صحبت کرد. چندسالی گذشت، یه شب خواب دیدم حضرت آقا به من میگن شما که امیرحسین و امیر عباس داری، چرا یه زینب نمیاری؟ از خواب پریدم وااقعا شوکه بودم اما خوابم رو حتی برای همسر تعریف نکردم و مثل یه راز نگه داشتم. ما دیگه بچه دار نمیشدیم، چون چند سال بود که جلوگیری نمیکردیم اما از بارداری خبری نبود. تا اینکه بهار ۹۸ وقتی ۳۸ سالم بود فهمیدم باردارم، همسرجان، هم شوکه شده بود، هم خیلی خوشحال... روز دوم که فهمیدم باردارم، شرایط خوبی نداشتم. درحدی که فکر میکردم این بچه موندنی نیست. نزدیک ده روز به همون صورت بودم تا کم کم بهتر شدم. مدام خوابی که دیدم، جلوی چشمم میومد و با خودم میگفتم یعنی این بچه میمونه و من اسمشو زینب میذارم؟ چهار ماه سخت بارداریم که خدا میدونه چقدر سخت بود، گذشت و من رفتم سونو گرافی، به دکتر گفتم نصف شهر منتظرن ببینن بچه چیه، و واقعا همین بود کل فامیل بهم سرکوفت میزدن که تو این سن میخواستی چکار، حالا اگه دختر نشه چی... خلاصه دکتر گفتن بچه دختره و من با ذوق گفتم مطمئنین؟ گفت بله صددرصد منتظر به دنیا اومدن زینب خانوم بودیم و من به خاطر وضعیت جسمیم روزای سخت و شیرینی رو میگذروندم زینب خانم ما آذر ۹۸ به دنیا اومد و خونه مون از شادی و شور و نشاط پر شده، الان تو خونه ما سکوت معنایی نداره و همیشه شلوغ و پرسروصداست. زینب خانوم مثل یک شاه بانو پادشاهی میکنه و داداشاش مطیع امر ایشون هستند. زندگی من پر از سختی و فراز ونشیب بود که اگر میخواستم بنویسم یه کتاب میشد اما نمیخواستم مزاحم خواهرای عزیزم باشم، میخوام به عنوان یه خواهر کوچکتر بهتون بگم واااقعا دوتا بچه کافی نیست الان نود درصد اقوام ما دوتا بچه دارن و اکثرشون راضی نیستن. ان شاءالله همه مون بتونیم سربازای لایقی برای امام زمان تربیت کنیم، دعا گوی تک تک شما عزیزان هستم، برای بنده و بچه هام دعا کنین🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سلام بنده در یک خانواده پر جمعیت بزرگ شدم😌😌 سه برادر و پنج خواهر که همه الحمدالله تحصیل کرده و با ایمان هستن😍😍 خواهر آخری من به قولی خدا خواسته بود😊 که حدود ۱۵ سالی از من کوچکتر هست☺️ موقعی که مادرم باردار شدن دوتا از برادرام ازدواج کرده بودن، و وقتی ما متوجه شدیم مادر باردار هست که دیگه تقریبا آخرای بارداریشون بود و زهرا خانم می خواست به جمع ما اضافه بشه😘 دخترا خیلی خیلی خوشحال بودن ☺️ ولی پسرا کمی ناراحت😟 فامیل هم از عمه و خاله گرفته تا دیگران همش میگفتن این بچه میخواد چی بشه نمیدونم، 🧐اگه ناقص باشه و به دنیا بیاد چه میکنید😳 بعضی ها میگفتن احتمالا ناقص العقل بدنیا بیاد یا خیلی زشت☹️ مدام به مادرم میگفتن سن بالا باردار شدی، میخواستی چکار! بچه سالمی نمیشه و از این حرف‌ها😕 دلم به حال مادرم میسوخت😢 که چه طعنه و حرف و حدیث ها رو تحمل کرد البته این رو بگم مادرم خانم صبوری بود و هیچ وقت توی زندگی به حرف دیگران گوش نمیدادو توجه نمیکرد🤩🤩 خواهرم به دنیا آمد زیبا و آرام😘 البته آرام بودنش بیشتر بخاطر قرآن و نماز شبی هست که مادرم میگفت حتی یک شب نبود که نخوانده باشم🤲 دو سه ساله بود که تقریبا جزء ۳۰ قرآن رو بلد بود. مادر میگفت زمان بارداری و شیردهی خیلی این سوره ها رو خواندم☺️ خواهرم با نوه خانواده که دختر برادرم بود تقریبا چند ماهی فاصله داشتن☺️ خواهرم بزرگ و بزرگ شد در مدرسه عالی و شاگرد اول بود، در اجتماع و همه جای شهر ما صحبت از اوست، و اکثرا او را میشناسن ، در کنکور رتبه بسیار عالی آورد 😊 زمان قبول شدنش در چند جای خیابان های بزرگ شهر نام اونو زدن و همه خوشحال بودن که از شهرشون یک نفر رتبه عالی در کنکور آورده🌷🌷 زبان انگلیس رو به خوبی صحبت و تدریس میکنه😊 او باعث افتخار خانواده و فامیل شده😍 حالا همه جا سخن از موفقیت و پیشرفت او هست 🌼 فاصله سنی خواهر و مادرم تقریبا ۴۳ سال هست ولی مادرم همیشه روحیه شاد و جوانی دارن حتی الان الحمدالله، و این رو مطمئن هستم بخاطر این هست که مادرم هیچ وقت چشم و هم چشمی نمیکرد، حسرت زندگی دیگران رو نمیخورد، عاشق بچه ها و پدرم بود و همه اینها رو با عمل به ما نشان میداد تا ما در آینده استفاده کنیم و در زندگی به کار بگیریم😍 من در عمل دیدم نه سن و نه موقعیت اجتماعی و اقتصادی، برای بچه دار شدن مهم نیست😌 خانواده ما از نظر مالی متوسط بود☺️اینجوری نبود که همیشه بهترین چیزا و غذاها رو بخوریم و یا داشته باشیم، این جور که بزرگ شدیم همیشه قانع بودیم الان خودم نزدیک ۱۰ سال هست ازدواج کردم هیچ وقت نگفتم ندارم و نیست و زندگی رو بر خودم و همسر و فرزندانم سخت و تلخ نکردم. من دوفرزند ۸و ۴ ساله دارم بخاطر ادامه تحصیل و مسائلی که برام پیش آمده بود بچه دار نشدم، که اشتباه بزرگی بود😢😢😢 اما آرزوی بچه های زیادی رو دارم🤲 ان شاءالله همگی از خدا مهربونمون بخواهیم که توانایی مادری کردن واقعی با مهربانی، با ایمان ، و دلسوز و همراه و..... رو بهمون بده تا بتوانیم سربازهای خوبی برای امام زمانمان بزرگ کنیم🤲 و همیشه در نظر داشته باشیم که خدا خودش صاحب ما هست میداند چکار کند، فقط بسپارید به خودش و هیچ وقت نگید فلانی این رو گفت و یا سنم بالا رفته😞 موقعیت اقتصادی اجازه نمیده... مطمئن باشید سلامتی و روزی دست خدای مهربون هست و فقط از او بخواهیم و حرف دیگران هیچ اهمیتی نداشته باشه😊 امیدوارم همه اونایی که دوست دارن فرزند دار بشن خدا بچه سالم و صالح بهشون عنایت کنه🤲 و بنده و همه اونایی رو هم که منتظر فرزندان بیشتری هستن یاری و کمک کنه ان شاءالله کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۹۸ من متولد ۷۶ هستم و در دوران مجردی دختر بسیار زودرنجی بودم. دوتا خواهر دارم که اختلاف سنیشون باهم ۱۱ ماهه و من بعد از ۶ سال به دنیا اومدم. با اینکه اختلاف سنی زیادی با خواهرهام نداشتم و چند سالی با هم بازی میکردیم اما رابطه دوتا خواهرهام به خاطر اختلاف سنی کمشون، خیلی بهتر بود و همیشه باهم صحبت میکردند. اونها بزرگ شدند و من دیگه همبازی نداشتم و همیشه احساس تنهایی میکردم و به مادرم میگفتم که برام بچه بیار، حتی همسایه ای هم نداشتیم که من باهاش بازی کنم و با وجود خواهرهام بازم احساس تنهایی رو داشتم. وقتی که ۱۳ سالم شد مادرم خدا خواسته باردار شد و همه فامیل متعجب که تو سن ۳۹ سالگی بچه میخوای چیکار، سه تا دختر داری خوبه. توی این سالها که مادرم سه تا دختر داشت یسری از فامیلها بهش توهین میکردن که تو دختر داری و پسر نداری. حالا هم مادرم باردار شده بود بعد از ۱۳ سال از آخرین بچه که من بودم. خالم میگفت سقطش کن ولی مادرم هیچوقت به سقط فکر نکرد. یه شب رفتم کنار مادرم خوابیدم و بهش گفتم که خودم برات نگهش میدارم، مامان سقطش نکنی ها، مادرمم ناراحت بود از حرفهای اطرافیان... موقع سونوگرافی شد و مشخص شد بچه پسره😊😍 و من برادر دار شدم. بماند که زن عموم گفت رفت سوزن زد تا بچش پسر بشه.😡 اون لحظه ای که برادرم دنیا اومد خیلی خوشحال بودم و به قول خودم عمل کردم همون قولی که به مادرم داده بودم که نگهش میدارم. بیشتر اوقات برادرم رو نگه می داشتم، فقط موقع شیر دادن مادرم نگه میداشت. چون مادرم شاغل بود و کارهای باغی رو انجام میداد. حتی من داداشم رو از شیر و پوشک گرفتم خیلی کمک حال مادرم بودم و مادرم هنوز که هنوزه اینو بهم میگه. من تو سن ۱۹ سالگی به صورت سنتی با همسرم ازدواج کردم اما بعد از ازدواج اختلافهای ما شروع شد. خیلی عقایدهامون متفاوت بود، انگار از یه دنیای دیگه بود. خیلی سخت بود. من انقدر قوی نبودم که بتونم تحمل کنم اما خدا کمکم کرد حتی نزدیک عروسی هم دعوا داشتیم و اختلاف، بلاخره عروسی کردیم و بعد عروسی، یک سال و خوردی من بچه نمیخواستم، چون خیلی قسط داشتیم و منم میگفتم سنم کمه و میخوام تفریح کنم اما وقتی اقدام کردیم چند ماهی طول کشید و من خیلی نگران بودم. یه روز موقع نماز سر سجاده بودم و به شوهرم گفتم میخوام نذر کنم اگه این ماه باردار شدم، یکی از النگوهام رو هر وقت که مشهد رفتیم بدم به امام رضا ع. باورم نمیشد همون ماه باردار شدم، باورم نمیشد دوبار بی‌بی چک زدم، به فاصله یه روز و هردو مثبت شد. بعدشم رفتم آزمایش اونم مثبت شد. خیلی خوشحال بودم از اینکه مادر شدم. متاسفانه اختلافات من و شوهرم پابرجا بود و همچنین دخالتهای خانواده شوهرم، بارداری پر استرسی داشتم. موقع غربالگری هم گفتن بچه مشکل داره و من خیلی ناراحت شدم که با آزمایش دوم گفتن که مشکلی نداره. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تقاضای به اشتراک گذاری تجارب بارداری در سنین بالا.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۱۷ من متولد ۶۰ هستم، یه ازدواج سنتی داشتم. مادرم رو در بچگی از دست دادم و با نامادری بزرگ شدم. خیلی زود ازدواج کردم و بعد از چند سال ازدواج، حاصل ازدواج مون دو پسر بود. همسرم شغل ثابتی نداشت، خیلی اشتباهات تو زندگی انجام می‌داد که باعث می‌شد زندگی ما پیشرفتی نداشته باشه😐 پسرام یکی ۲۰ ساله و اون یکی ۱۲ ساله بود. چون شوهرم شغل ثابتی نداشت و زندگی همیشه روی خوشی بهم نشون نمی‌داد و از آنجایی که همسرم بیکار بود، تصمیم گرفتم که مراقبت از خانم سالمندی را که مشکل پارکینسون و گرفتگی نخاع داشت به عهده بگیرم. لااقل میتونستم اینطور تو خونه ای که میدادن می‌نشستم و مبلغی هم بهم میدادن. چند باری که خیلی تو زندگی کم آورده بودم اینکارا انجام دادم. تقریبا یک سالی بود مراقبت اون خانم را به عهده داشتم از صبح ساعت ۷ که میرفتم تا ۷ غروب اجازه نداشتم برا خودم باشم، باید دراختیار ایشان می بودم، برا غذا خوردن درحد ۲۰ دقیقه بود، بعضی وقتا برا همون بیست دقیقه هم باید جواب میدادم نمیدونم چطور غذا میخوردم. کار را برا خدا از ته دل براش انجام میدادم ولی نمیدونم چرا مرتب ایراد میگرفت. یه خانه قدیمی که موش هم توش زندگی می‌کردبه من داده بودن😫🐭 چاره ای نبود منم راضی بودم چون سرپناهی نداشتم، شبا از ترس نمیتونستم راحت بخوابم🥺 گذشت تا اینکه چند روزی از زمان دوره ام گذشته بود و دلم درد می کرد ولی خبری نبود. یادم افتاد سر پسر دومم همینطور بود، اونم خدا خواسته بود. رفتم بی بی چک گرفتم، مثبت بود، نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت چطوری با این شرایط زندگیم به کسی بگم باردارم. گفتم این بچه هدیه خداس، منم با جون ودل اونو قبول میکنم☺️ کم کم اطرافیان فهمیدن. شروع کردن زنگ زدن برو سقطش کن😢 تو با این شرایط زندگی ... منم گفتم حرامه، بپرسین اگر گناه نبود من اینکارو میکنم من چه کاره ام خدایی که بعد از این همه سال این بچه را داده، خودشم روزیش رو میده ❤️ برام اهمیت نداشت حرف دیگران، خانمی که پیشش بودم، متوجه شد. گفت تعهد بهم بده اگر بچه سقط شد گردن من نباشه و خودت مسئول باشی و بیای، منم قبول نکردم. یه مهلت یه ماهه خواستم بشینم تو خونه شون تا جایی پیدا کنم حالا دیگه کارهم نداشتم. مهم نبود برام اما استرس داشتم. خداراشکر تونستم جایی را بگیرم و بعد از کمتر یه ماه از اونجا برم😃 بعضی وقتا همسرم میگفت من نمیتونم مخارج این دوتا رو بدم بچه میخوام برای چی؟ مخصوصا الان که میدونست دختره میگفت نمیخوایم، برو سقطش کن. خیلی ناراحت میشدم، چطور میتونه اینطور بگه! همسرمم تو بارداری خیلی اذیت کرد😡 کسی خوشحال نشد از هدیه ای که خدا بهم داده بود حتی همسرم... ولی فقط خدا را در نظر میگرفتم و از خدا میخواستم کمکم کنه دوران بارداریم ویار داشتم و مشکل سنگ کلیه و کرونای بدی گرفتم که خداراشکر خدا خودش نگهدار نی نی کوچولوم بود و همه جوره حواسش بهش بود و مشکلی براش پیش نیومد. دختر گلم تو ماه نهم طبیعی به دنیا آمد یه دختر دوست داشتنی و زیبا 😍 بهتر از بچه های هم سن و سالش زودتر از همه دندون دراورد، چهار دست و پا رفت، بعد هم یازده ماهه راه افتاد😍 الان همسرم خیلی دوسش داره از پسرام بیشتر، نمی‌تونه دوریش رو تحمل کنه... قبل از دخترم زندگیمون خیلی کسل کننده شده بود، هم برا پسرام، هم شوهرم و هم خودم... خودمم بدتر از همه مرتب فکر و غصه میخوردم. الان پسرم با خواهرش بازی میکنه، دوسش داره. دخترم یه شور و شادی دیگه به خونه مون داده، بعضی وقتا میگم خونه مون خیلی سوت وکور بود به قول معروف الان یه انرژی و گرمی و نشاط دیگه داره، جالب اینکه همسرم خیلی با ذوق و انگیزه کار میکنه میگه به خاطر دخترم... از نظر مالی هم خداراشکر تونستم یه خونه رهن کنم با وام فرزندآوری دخترم و با اندک پس اندازی که داشتم. یه ماشین برنده شدم، نتونستم نگهش دارم ولی تونستم با فروشش مقداری پول تو دستمون بیاد خداراشکر، حتی تونستم مقداری طلا درحد کم خداراشکر برا خودم بگیرم. الانم هم ثبت نام کردیم برا زمین ان شاءالله که زودتر بهمون بدن با اومدنش زندگیم خیلی تغییر کرد با خودش به زندگیم شادی رزق و روزی آورده، امید دارم بهتر هم بشه. از رزق و روزی ای که خدا به این طفل میده ما هم داریم زندگی می‌کنیم. من توکل به خدا کردم و ایمان داشتم خدا مصلحت بنده هاشو بهتر می‌دونه. هیچ موقع از ترس نداشتن و مشکلات اقتصادی بچه هاتون رو سقط نکنین خدا خودش روزی رو می رسونه. التماس دعا دارم از همگی🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۱ بنده متولد سال ۶۱ در تهران هستم. در سن ۱۸ سالگی در حالی‌که همه فکر میکردن من میتونم یه دانشجوی رشته پزشکی باشم برای ادامه تحصیلات حوزوی راهی شهرستان شدم و به تعبیر خودم هجرت کردم😊. چون ترک کردن مادر و پدر و ۴ خواهر و یک برادر برای من که همیشه پیششون بودم واقعاً سخت بود ولی هدفم برام روشن و مقدس بود. سال ۸۱ با معرفی دوستان با همسرم آشنا شدم و بعد از یکی دو جلسه صحبت و آشنایی بیشتر با ایشون ازدواج کردم. همسری که باز به گمان خودم هدیه ای بود که خدا به خاطر هجرتی که از خانواده کردم به من عطا کرد. ایشون همیشه خواهان پیشرفت من در زندگی بود؛ کمکم کرد تا تحصیلاتم رو تا کارشناسی ارشد ادامه بدم؛ برای نوشتن پایان نامه از هیچ کمکی دریغ نکرد، موافقت کرد که به کاری که علاقه دارم (تدریس) مشغول بشم؛ خودش با صبر و حوصله رانندگی رو یادم داد و گواهینامه گرفتم و... سال ۸۳ اولین فرزند ما یعنی اولین دخترمون به دنیا اومد. مادر همسرم با اینکه خودش ۶ تا پسر داشت ولی باز هم دوست داست نوه هاش هم پسر باشن😄 ولی خب مصلحت ما رو خداوند جور دیگری تشخیص داده بود و در سه بارداری اولم سه دختر به ما عطا کرد. راستش من سرِ دختر دوم و سومم وقتی میرفتم سونوگرافی دوست داشتم جنسیت جنینم پسر باشه و وقتی میفهمیدم دختر هست کمی ناراحت میشدم ولی همسرم همیشه دلداریم میداد و میگفت خدا صلاح ما رو بهتر میدونه یا ما ؟ سال ۹۳ برای بار چهارم باردار شدم. یکی از اساتیدم فرمودند روز اول محرم رو هم خودت و هم همسرت روزه بگیرید و نیت کنید که نام فرزندتون رو " حسین " بگذارید. ما این دستور العمل رو رعایت کردیم و روزی که برای تشخیص جنسیت جنین رفتم سونو و گفت جنین پسره هم خودم و هم همسرم خوشحال شدیم. سال ۹۴ اولین فرزند پسرم به جمع ما اضافه شد و بعد از اون در سال ۹۸ خداوند پسر دوممون رو بهمون عطا کرد. بدین ترتیب من در ۳۶ سالگی مادر ۵ فرزند بودم. ۳ دختر و دو پسر... همسرم غیر از شغل معلمی به کارهای دیگه هم مشغول بود. ولی خودش همیشه میگه روزی ای که خدا به ما میده از کار کردن من نیست از وجود بچه هامونه. یه اتفاق ناخوشایندی که در سال ۹۹ برای ما افتاد این بود که مادر همسرم و مادر خودم رو به فاصله ۲۰ روز از دست دادیم 😔 سال ۱۴۰۰ من در سن ۳۹ سالگی برای بار ششم باردار شدم. برامون غیرمنتظره بود. اطرافیان هم خیلی برخورد خوبی نداشتند. بماند که چه حرفهایی میشنیدیم ولی من همیشه قائل بودم که مادران ما بیشترین اجری که میبرن به خاطر فرزندآوری و فرزند پروَریشون خواهد بود. بله پرورش فرزند با مشکلات اقتصادی وجود داره و با مشکلات فرهنگی امروزه، خیلی کار سختیه و واقعاً جهاد فی سبیل الله هست. اولین بار که سونوگرافی رفتم، متوجه شدم که خداوند متعال دو تا فرشته کوچولو به ما هدیه کرده. همسرم از اینکه فهمید تو راهی مون دوقلو هست، خیلی خوشحال شد. در واقع به اراده الهی بیش از پیش یقین پیدا کرد. خلاصه در سال ۱۴۰۱ وقتی ۴۰ ساله بودم، دخترای خوشگل و نازنینم به دنیا اومدن و الان ۱ ساله هستند. به همسرم میگم سال ۹۹ دو تا فرشته از زندگی ما پر کشیدن به جاش خدا دو تا فرشته کوچولو نصیبمون کرد😊. زندگی ما در حال حاضر با ۷ فرزند سرشار از انرژی و نشاطه😍☺️ و اگر خدا فرزندان بیشتری رو هم بهمون عطا کنه شکرگزارش هستیم. بچه ها در کنار هم، محبت و کمک به همدیگر و مسئولیت پذیری رو یاد میگیرند. خیلی وقتها دختر ۱۰ ساله من خواهرهای دوقلوش رو نگهداری میکنه. باهاشون بازی میکنه. حتی حمام میبره و این مهارت رو داره که دوتاشون رو هم زمان می خوابونه 😅 یکیشون رو میگذاره روی پاش و دیگری رو توی بغلش با لالایی میخوابونه . دختر دومم در کارهای خونه فوق العاده کمک حالَمه. میخوام بگم اولاً ایمان داشته باشیم که خدا مصلحت ما رو بهتر میدونه و ثانیاً قرار گرفتن بچه ها در موقعیتهای این چنینی کمک میکنه کسب مهارت کنند برای زندگی آینده خودشون. خدای مهربون رو به خاطر فرزندان سالم و ان شاءالله صالح شاکرم. امیدوارم در تربیت نسل ظهور مورد عنایت اهل بیت علیهم السلام باشیم 🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۴ بنده متولد مهر ۶۱ هستم و ۶ ماهه به دنیا اومدم. در سن ۲۰ سالگی با پسر عمه م ازدواج کردم و دوماه بعد از ازدواج باردار شدم. مشکلات زیادی برام پیش اومد قارچ بارداری گرفتم و خیلی روزهای بدی بود و بعد از اون مسمومیت غذایی که ده روزی هم اون طوری درگیر بودم. خلاصه دوران بارداری تمام شد و دختر نازمون به دنیا اومد. سالگرد عروسی مون دخترم ۴۰ روزه بود. خیلی خوشحال بودم چون تنها نبودم ولی متوجه شدم رفلاکس کلیه داره و ادرار برمیگشت تو کلیه و کامل تخلیه نمیشد. خیلی سخت بود هر ماه آزمایش و دوبار عکس ویسیوجی کردن... همسرم صبح زود میرفت سرکار و آخر شب میومد خونه. زمانی که دخترم ده ماهه بود رفتیم مسافرت بعد از برگشت من عقب انداخته بودم همه میگفتن برای آب به آب شدن و بعد گذشته دو هفته لکه بینی پیدا کردم ولی به دستور دکترم آزمایش دادم و دو ماهه باردار بودم. خودم خوشحال بودم ولی همسرم بی قراری میکرد که بدِ، زشته، آبروم میره بریم سقط ش کنیم... با همکاری مادرم و دوستش که مثلا دکتر هست تماس گرفتیم و حسابی جناب همسر رو ترسوندن که نوشته بده عواقبش پای خودت، چون جنین سه ماهه هست و مادر به شدت ضعیف امکان خونریزی داره که معلوم نیست عواقب ش چی باشه... دیگه دیدم خیلی حالش بدِ و ترسیده دلم سوخت براش و به تلفن خاتمه دادم. لکه بینی ها ادامه دار شد و من با وجود بچه کوچک سختم بود و دکتر نمیگقت جنسیتش چی هست چون احتمال سقط داده بودند. من خیلی به همسرم فشار آوردم که مقصر هستی، ناشکری هایی که کردی خدا هم داره تنبیه مون میکنه. در آخرین سونو دکتر گفت برو مرکز سونو گرافی در بلوار کشاورز هر چی خانم دکتر گفت همان کار رو انجام میدیم. ماه رمضان و شبهای احیا بود. تاریخ سونو رو به خواست خودم ده روز بعد نوشت. ۵ شب مراسمات احیا، نون و پنیر و خرما و سبزی با کمک مادرم می‌بردیم مسجد... روز سونو رفتم مرکز، خانم دکتر سونو های قبل رو دیدن و نامه خانم دکتر خودم رو یک دفعه صفحه مانیتور رو که دید گفت وای خدا چقدر لپ داره و من تازه تونستم صدای قلبش رو بشنوم. چه پسری، حالشم خوبه مامانش ۱۱ هفته دیگه بشمره یک پسر تپلی میاد بغلش تمام سونو های قبل رو هم انداخت سطل زباله... ولی من خیلی سختم بود، کمر درد های شدید و بچه م هم نوپا شده بود و شیطنت های خودش، دردر ضمن بچه هم شیر می‌ دادم و دلم نیومده بود از شیر بگیرمش، در اون زمان هم عکس هسته ای انداختن ازش و ۷۲ ساعت پیشم نبود. خدا روشکر مامانم خیلی مراقبش بود و به پدرم وابسته بود و خیلی سختش نبود. دخترم یک سال و شش ماه داشت که پسرم با وزن ۴ کیلو و ۱۰۰ به دنیا اومد، خیلی شیرین و دوست داشتنی بود باز هم دخترم رو از شیر نگرفتم و به هر دو تا شیر می‌دادم و تازه من کهنه استفاده میکردم، حالا شدن دوتا بچه پشت سر هم و تا چهار ماهگی پسرم که کم کم دختر رو از کهنه گرفتم، خیلی خوب باهام همکاری کرد. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۴ خدا رو شکر گذشت و بچه ها بزرگ شدن که کم کم گفتن ما بچه می خواهیم ولی من خیلی سختی های بارداری و روزهای آزمایش رو یادم میومد فکر هم‌ نمیکردم و میگفتم از سرشون میوفته ولی نیوفتاد. من خودم فعال هستم و کارهای فرهنگی و حتی در حوزه جمعیت در گروهای مواسات مادری انجام دادم، حتی با مدرسه بچه ها درس خوندن رو شروع کردم و تا کارشناسی ادامه دادم که دخترم دانشجو شد و قم قبول شد و گاهی خودم میبردم ش دانشگاه... به امر رهبری اقدام کردیم برای بارداری ولی یک سالی گذشت و خبری نشد دکتر رفتم آزمایش و سونو گفتن رحمت پر از فیبرم هست یا باید بری رحم رو در بیاری یا اگر خیال بارداری داری باید ای وی اف کنی با این رحم پر از فیبرم و تخمدان های پلی کیستیک بارداری عملا غیر ممکن هست. من هم کلا قید ش رو زدم یعنی از فکر و استرس خودم رو کشیدم بیرون و به خدا سپردم ولی امیدم ناامید نشدم. رژیم غذایی رعایت کردم و در آخرین سونو گفتند فیبرم ها کوچک شده که ۸ تا هستند و کیست های تخمدان ها کامل از بین رفته ولی دیواره رحم نازک شده و احتمال یائسه گی زود رس هست. هم چنان امید و توکلم به خدا بود. شب تولدم مشهد بودم و از آقا هر چی خیر و صلاح هست، همان پیش آید را خواستار شدم. روزه اول ماه محرم و سال تحویل هم کربلا و نجف دعا کردم. بعد از گذشت ۳ سال در اواسط ماه خرداد در کمال ناباوری که فکر میکردم یائسه شدم، رفتم آزمایش و سونو، که صدای قلب جنین رو تایید کردند در هفته ۵ بارداری در روز تولد امام رضا (ع) اقا عیدیمو بهم داد. وقتی بچه ها از جواب آزمایش مطلع شدند، جشن گرفتند و شب همسرم اومد خونه قیافه ش دیدنی بود، هم تعجب، هم خوشحالی و هم اینکه فکر میکرد داریم سر به سرش میگذاریم. در غربالگری اول که گفتند باید بری و با بی میلی کامل رفتم چون از قبل جوابش رو میدونستم، از دوستانم که باردار شده بودند میشنیدم که به همه شون گفته بود احتمالا سندرم داون هست و مشکوک هست و کلی استرس وارد کرده بودند به مادر... ولی باز رفتم و در جواب چیزهایی که میدانستم رو شنیدم و کلی استرس که سندرم داون هست. سن تون بالاست و این طور حرف ها که به همه میزنن... من چون سر پسرم هم این گونه صحبتها و استرس ها رو داشتم خیالم راحت که تو راهی مون سالم و حالش خوبه با این که بچه ها خیلی گریه میکردن و استرس داشتن از صحبتهای دکتر ها ولی من خودم آرومشون میکردم. و دوباره برای تکرار سونو به مرکز دیگه ای مراجعه کردم که گفتند خدا رو شکر سالم و مشکلی نداره دکتر سونو گفت چی دوست داری باشه گفتم سفارش دادن قبلا، دخترم، ابجی میخواد، پسرم هم داداش میخواد. گفت خوب برو به داداش بگو داداشش سلام میرسونه بهش وقتی زنگ زدم خونه و گفتم که جنسیت بچه چی هست، صدای داد و خوشحالی پسرم کلی حال من رو خوب کرد و اون همه نگرانی کلا از یادم رفت. هنوز نیومده کلی حال و هوای خونه مون عوض شده و بچه ها خوشحال هستند و روز شماری میکنن برای ۱۵ بهمن که داداش بیاد خونه. چون به نیت امام زمان هست و سرباز امام اسم ش رو مهدی یار گذاشتیم. در ادامه میخوام بگم هیچ وقت در هیچ زمانی از زندگی توکل و امیدتون رو از دست ندید که دست خدا بالاترین دست ها هست و هر کسی که خدا و توسل به معصومین رو در زندگی پیش رو داشته باشه هیچ وقت نا امید نمیشه و نخواهد شد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۴ در کنار بچه ها خودم هم ادامه تحصیل دادم در رشته مددکاری البته به تشویق معلم های بچه ها و هلال احمر هم عضو شدم و شدم امدادگر هلال احمر گردش و نمایشگاه کتاب، همیشه در این موارد بچه ها رو میبردم تا ببینن و یاد بگیرن و تو اجتماع باشن، هیچ وقت به خاطر خستگی و تنهایی خودم از کارهای اونها نزدم بعد از اینکه مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم، خیلی حس تنهایی داشتم و انگار دیگه کسی نبود و تنهای تنها شدم دلتنگی ها و بی تابی ها برای مادرم، داشت کار دستم میداد که از زندگی و بچه ها غافل بشم، از اونجایی که همیشه خدا بود و هوامو داشت از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم به زندگیم بر گردم همون طور که من مادرم رو می‌خواستم بچه ها هم مادر می‌خواستن با اینکه خیلی درکم کردند و بی تابی هامو تحمل کردند، ازشون ممنونم سعی کردم مادر خوبی باشم و براشون خاطره های خوب بسازم تا زمانی که نوبت خودم هم رسید و از پیششون رفتم بچه ها هم خاطره داشته باشن که برای بچه هاشون تعریف کنن به این اعتقاد داشتم که بچه ها به خواست من به این دنیا اومدن و نباید به خاطر خودم برای اونها کم بذارم و مسئول تربیت و آینده شون هستم. همیشه به چشم مهمون بهشون نگاه کردم که یک روزی از پیش من میرن و تمام تلاشم رو کردم که به اندازه خودمون، هم من و هم پدرشون بهشون خوش بگذره درسته همسرم بیشتر اوقات سرکار بوده و کنارمون نبوده، گزارشهای روزانه رو دریافت میکرد و از اینکه بهم اعتماد داشت و کامل بچه ها رو سپرده بود به خودم، من هم سعی کردم مادر خوبی برای بچه هاش باشم. ۲۰ سال از زندگی مشترکمون گذشته بچه ها بزرگ شدن و با همان روال تا لیست تهیه نکنند، خریدی انجام نمیدن، باهم هر جا بخوان میرن و کارهاشون رو باهم انجام میدن. خدا رو شکر الان ۴١ ساله هستم و فرزند سوم در راه هست و بچه ها در کارها خیلی کمکم هستند. همیشه شکر گذار بوده و هستم و اگر لحظه ای هم بخوام فکر کنم به عقب بگردم، کارهایی که کم گذاشتم رو جبران میکنم تا بخوام راهم رو عوض کنم. بهترین و عالی ترین کار دنیا همسرداری و مادری هستش و این موهبت رو خدا داده تا لذت سختی ها و شیرینی ها در کنار هم جذاب و هیجان انگیز باشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من و همسرم سال ۸۲ باهم ازدواج کردیم، یک ازدواج ساده و آسان ، بدون ماشین عروس و لباس عروس، عکاس وفیلمبردار و... حتی خرید عروسی هم خیلی درحد کم و ضروری بود، باهم توافق کرده بودیم جهیزیه هم بسیار ساده باشه. یه جشن کوچولو تو خونه بدون گناه، مولودی داشتیم چون نیمه شعبان بود. هنوزم همه پشت سرم حرف میزنن ولی من زندگی شیرینی دارم چون اصلا این چیزها نمیتونه ملاک خوشبختی باشه، مهریه هم ۱۴ تا سکه بود. به فضل الهی سه ماه بعد ازدواجمون باردار شدم، من ۲۵ سالگی و همسرم ۲۸ سالگی، همدیگه رو پیدا نمی‌کردیم به خاطر این دیر شد😁 خدا یه دختر بهمون داد و من تو شیردهی دوباره حامله شدم و یک و نیم سالگی دختر بزرگم، دختر کوچکم به دنیا اومد😍 سخت بود ولی واقعا شیرینی زیادی داشت. تقریبا طی هفت سال بعد خداجون دوتا پسر پشت سرهم بهم داد. سر فرزند چهارم، آزمایش های غربالگری مشکل دار نشون داد، گفتن بچه سندروم دان هست آمینیوسنتز فرستادن ولی شنیده بودم برای جنین خطر داره انجام ندادیم و به دکتر گفتیم ما فرزندمون رو همین طور که خدا داده میخوایم، گفتن باید سقط کنید ولی ما با رضایت خودمون نگه داشتیم و به خدا و ائمه توکل کردیم. بچه ام نیمه شعبان سالم و زیبا به دنیا اومد اسمشو گذاشتیم محمد مهدی... بعد از هفت هشت سال الان برای فرزند پنجمی باردار هستم در حالی که ۴۳ سالمه و هیچ بدی هم نداره همه چیز خوبه، خیلی هم خوشحالیم البته خونه مون خیلی کوچیکه، ماشین هم نداریم ولی خدا کریمه... روزی که فهمیدم پنجمی رو باردارم فقط یه نکته بود که منو اذیت می‌کرد واکنش اطرافیان😩 تا ماه ششم به کسی نگفتم، الان کم کم دارن می‌فهمن. بعضی ها تحسین می‌کنن، بعضی ها هم که دیگه نگو تعجب می‌کنن و میگن چه لزومی داشت بچه آوردی اونم تواین سن البته بگم این بچه رو خداجونم خودش بهم داده و من شکر می‌کنم.. همسر و پسرام از خوشحالی دارن پرواز می‌کنن ولی دخترا ناراحتن چون جو جامعه چندان همراه نیست، میگن پیش دوستامون چی بگیم. در مورد تربیت بچه هام بگم که در خانواده پرجمعیت، بچه ها روی همدیگه اثر میذارن و تربیتشون راحت تره چون کانون توجه پدرومادر نیستن و مستقل بار میان مخصوصا ما که دوتا دختر پشت سر هم و دوتا پسر پشت سرهم داشتیم خیلی خوب بود، کوچیک بودن همبازی هم بودن الان هم حامی همدیگه هستن از نظر اقتصادی هم شکر خدا همسرم کارمند هستن و خدا هم روزی بچه ها رو می‌رسونه و مدارس خوب فرستادیمشون از نظر تحصیلی موفق هستن... ریخت و پاش نداریم، بچه ها اتاق جدا ندارن چون اصلا لزومی نداره. یه خونه دو خوابه هفتاد متری داریم، یکی از اتاقها برای بچه هاست که وسیله هاشون گذاشتن، یکی هم برا من و همسرم... خداروهزار مرتبه شکر زندگی معمولی و آرامی داریم، فقط ماشین نداریم خیلی سخته تفریح و سرگرمی کمه تو زندگیمون ولی سعی می‌کنیم فضای خونه رو برای بچه ها آروم و بانشاط درست کنیم بگو و بخند و بازی پدر با بچه ها و.... دیگه باید یه جور ساخت با شرایط به حرفای مردم هم اهمیت نمیدم، دارم از بارداری پنجم که خیلی هم سخته، لذت می‌برم وخداروشکر می‌کنم که بازم یه موجود کوچولو بهمون هدیه داده، مردم یا پشت سرم حرف می‌زنن که خب گناهامو میشورن یا تو روی خودم میگن که جواب شون میدم. همه خانواده توی کارها به هم کمک می‌کنیم و من خودم هم فعّالیت اجتماعی دارم با برنامه ریزی همه چیز ردیف میشه... خیلی از نیازهایی که والدین میگن به خاطر اون بچه نمیارن، اصلا نیاز نیست متاسفانه زندگی غربی روی خانواده های ما اثر گذاشته مادر میره سرکار و مجبور نصف حقوقش بده بچه رو بذاره مهد یا این کلاس و اون کلاس... خب خیلی از خانم های شاغل واقعا ضرورت نداره برن سر کار و می تونن بمونن تو خونه به بچه هاشون برسن، تازه اون وقت مردا میتونن جای اونها برن سرکار و اینکه بیکار هم تو جامعه کمتر خواهد شد البته بگم بعضی از شغلها ضرورت داره خانم ها باشن، مثل پزشک زنان یا معلم های عزیزی که فداکاری می‌کنن از زندگیشون می‌زنن ولی واقعا بعضی شغلها برای خانم ها لازم نیست... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
#ارسالی_مخاطبین 👌سربازی برای امام زمان عج...😍 👈 علی آقا فرزند ششم، تجربه ی ۶۴۳ هستند که امروز صبح
و ما بالاخره به لطف و عنایت الهی فرزند ششم مون در سن ۴۲ سالگی برای سربازی امام عصر عجل الله فرجه شریف و ان شاالله آزاد سازی قدس بدنیا اومد. اما چندتا نکته رو ضروری دونستم خدمت خصوصاً خواهرای گلم عرض کنم. ✅ اول اینکه هرچه سن بالاتر میره طبیعتاً بارداری مراقبتهای بیشتری رو میطلبه من در این بارداری سعی کردم تمام مکمل‌ها و ضروریاتی که در یک بارداری لازمه رعایت کنم، گرچه دچار دیابت بارداری شدم و خودبخود دستورات تغذیه‌ای هم به مراقبتهای دارویی اضافه شد اما اونم از لطف الهی بود چرا که از اضافه وزن بیش از اندازه و کاذب جلوگیری شد الحمدلله ✅ نکته ی بعدی اینکه با وجود مخالفت‌های آشکار و نهان در اقوام و دوستان خصوصا متاسفانه دوستان ولایت مدار و مدعی، بنده باردار شدم و همین قضیه باعث شد تقریبا دور و بر بنده رو جز اندک رفقای واقعا ولایی خالی کنند اما نگاه ویژه و رحمت واسعه ی الهی رو در این بارداری با وجود داشتن نوه و دختر زیر ۲ سال به عینه دیدم، انگار و گویا ملائکه به کمک انسان میان بصورت مستقیم و بی واسطه البته من دائم حدیث کساء رو می‌خوندم و از اهل بیت علیهم السلام کمک می‌گرفتم دائم در حال چله گرفتن و توسل بودم که خودشون به کمکمون برسن و خداوند منتش رو بر ما تمام کرد و دعاهای بنده رو لبیک گفت. ✅ این فرزندم سزارین چهارمم بودن و با توجه به یه سری چسبندگیها تقریبا سزارین سنگینی داشتم ولیکن همون شب سزارین با توسل به پدر و مادر حضرت ولیعصر ارواحنافداه از ایشون خواستم از فرزند مطهرشون بخوان که کمک کنن بنده سریع سرپا بشم که بتونم بقیه ی بچه هام رو جمع کنم، از طرفی دوست نداشتم با ناتوان شدن تقدس همسری و مادری در نگاه دخترانم زیر سوال بره که باز هم خداوند منتش رو بر من تمام کرد و با وجود یک سزارین سنگین سریعتر از سایر زایمانهام سرپا شدم و الان که روز هفتم زایمانم هست به لطف الهی کارهام رو دارم خودم انجام میدم و بجز مدد از اهل بیت علیهم السلام کس خاصی کمک کار بنده نیست، البته دخترای خوبم و پسرم خیلی کنارم بودن و واقعا کمک کردن که ان شاالله هزار برابرش به خودشون برگرده در زندگیشون 🥰 نکته ی بعدی و آخر بعضی دوستان نگران این بودند که با وجود عروس و داماد چطوری میتونن در جهاد فرزند آوری شریک شد. باید عرض کنم وقتی نگاه انسان و هدفش جلب رضایت الهی و رسیدن به مقام قرب الهی باشه، دیگه هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس نظرش مهم نیست فقط باید به یک نقطه اتکا کرد و اونهم رضایت الهی ست که هرکس در این راه قدم برداشت خداوند صفر تا صد ماجرا رو بدست میگیره و معجزه وار همه چیز خوب پیش می‌ره و چه لذتی بالاتر از در آغوش خدا قرار گرفتن 😍که دعا میکنم طعم شیرین این لذت رو همه ی بانوان سرزمینم خصوصاً اون دسته از عزیزانی که دغدغه ی دین و دغدغه ی دغدغه های امام جامعه رو دارن تجربه کنند که امروزه جهادی بالاتر از همسرداری و مادری و فرزند آوری نیست ✅ دوستان عزیزم فراموش نکنید امروز به فرموده ی این حکیم فرزانه حضرت آقا حفظه الله ما نزدیک قله هستیم و فتنه ها بیش از پیش خودنمایی میکنن و یکی از فتنه ها همین سنگ اندازی ها در مسیر فرزندآوری هست، مواظب باشیم ما در این بازی قرار نگیریم و مسیر درست رو با انتخاب درست در پیش بگیریم. از خداوند برای همه ی عزیزانی که کار فرهنگی در زمینه ی فرزند آوری میکنن و برای مادران سرزمینم که ازدیاد نسل از دغدغه ها و اولویت های زندگیشونه، طلب توفیق و برکت در رزق مادی و معنویشون رو دارم. تجربه ۶۴٣ را اینجا بخوانید. 👇 https://eitaa.com/dotakafinist/9542 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۳ سه سال بعد در حالی که هنوز درس حوزه می خواندم، پسر دومم به دنیا آمد. در حاملگی دوم به کربلا رفتم و حاملگی سوم سفر مکه قسمتم شد. حاملگی های خوبی داشتم الحمدلله، غیر از ویار خیلی شدید ملالی نبود. هر پزشکی که میرفتم و هرچقدر قرص ضد تهوع میخوردم فایده ای نداشت و همه پزشکها میگفتن چاره ای نیست😔 فکر میکردم سه تا فرزند دارم و کافی هست اما چند سال قبل به همسرم گفتم سه تا فرزند به خاطر دل خودمان آوردیم بیا فرزند چهارم رو فقط به خاطر امر رهبر و یاری امام زمانمان بیاوریم. هرچند جو فامیل فرزند چهارم رو خیلی نمی پذیرفت. همسرم مخالفت کردند به خاطر ویار شدیدی که داشتم و اینکه همه چیز زندگی تحت الشعاع این حالت من قرار می‌گرفت. یکسال طول کشید تا توانستم به مرور و با صحبتهای مختلف ایشان را راضی کنم(هر مردی که جلوگیری کند از بارداری و همسرش فرزند بخواهد، باید دیه بدهد هربار) اینم گفتم البته با مهربانی و جزو آخرین حربه ها😉 به همسرم گفتم اگر خدا بخواهد میتواند این بارداری را بدون ویار قرار بدهد و همینطور هم شد. یکسال هم طول کشید تا باردار شدم. قبل بارداری چهارم با کلاس سبک زندگی آشنا شدم که خوراک های خوب را به برنامه زندگی اضافه کردم و خوراکی های صنعتی دارای مواد نگهدارنده، سس، سوسیس کالباس و نوشابه و... را کلا حذف کردیم. بارداری بدون ویار برایم خییلی شیرین بود. تصمیم گرفته بودم این بار زایمان طبیعی داشته باشم. اما متاسفانه هیچ دکتری قبول نمیکرد بعد سه بار سزارین طبیعی زایمان کنم. تا اینکه دکتر آیتی عزیز در مشهد قبول کردند. از من پرسیدند چرا میخواهی طبیعی زایمان کنی؟ گفتم هم اینکه برای فرزند بعدی سزارین پنجم نشم و هم اینکه به بقیه که میخواهند وی بک داشته باشند نشان بدهم که امکانپذیر هست💪 ماههای آخر تمام مواردی که برای یک زایمان طبیعی لازم هست رو تحت نظر مامای طب سنتی انجام دادم(دمنوش ، آبزن ، ورزش ، ماساژ) ورزش ماه‌های آخر بارداری، در حقیقت همه کارهای خانه هست که مادران ما در قدیم انجام میدادند و متاسفانه الان به هر بهانه ای انجام نمی شود. جاروی دستی کشیدن، فرش را نشسته نپتون کشیدن، شستن لباسها در تشت و... و الحمدلله صبح یک روز سرد پاییزی، وقتی گرمای بدن پسر کوچولوی عزیزم رو در آغوشم حس کردم، انگار دنیا رو به من دادند. باورم نمیشد که موفق شده بودم دکتر و ماماهای بیمارستان هم متعجب احساس پیروزی می کردند. همان روز مرخص شدم و یک شب هم در بیمارستان نماندم. دکتر آیتی گفتند خوب هستی و میتونی مرخص بشی😜 الان پسر اولم ۱۷ سالشه، دخترم ۱۲ ساله، پسر دوم ۹ ساله و پسر کوچولوم، یک ساله هست. از اینکه بین بچه ها فاصله زیاد گذاشتم پشیمان هستم. واقعا توصیه میکنم که فاصله ۳یا ۴سال بیشتر بین هر فرزند خیلی خوب نیست. و من الان باید در ۴۰سالگی حداقل فرزند پنجمم ۳ساله می بود. در تمام این سالها با وجود فرزندان کارهای فرهنگی انجام دادم و درس میخواندم و در حال حاضر معلم هستم😅 در پایان اینکه در موقعیتهای مختلف الحمدلله قابلیت حل مسئله و توانایی حل مشکل را داشتم. به نظرم بر میگردد به اینکه پدر و مادرم با راحت طلبی ما را بزرگ نکردند و این راحت طلبی آسیب زننده ترین چیز در بحث تربیت دینی هست. ممنونم از مادر عزیزم 🌹و پدر خوبم 🌸 برای شادی روح پدر عزیزم صلواتی هدیه بفرمایید. 🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بنده دیابت دارم با اینکه دکتر منو منع کرد از بارداری، هم بخاطر سن بالای ۳۵ سال، هم دیابتم، اما من باردار شدم. ۳تا فرزند داشتم. چهارمی رو به نیت سربازی امام زمان با وجود دیابت باردار شدم. تحت نظر دکتر غدد، هر ماه دکتر می رفتم. انسولین می‌دادن، خودمم تو خونه برنامه ریزی کردم، صبحها و عصرها هر بار نیم ساعت پیاده روی داشتم. مصرف شیرینیحات رو کم کردم، در عوض غذاهای مقوی و میوه جات کم شیرینی رو بیشتر کردم. از همه مهمتر همون پیاده روی آهسته و پیوسته ی هر روز بود. به لطف خدا یه حاملگی راحت رو گذروندم، سر ۳تا بچه اولم، بسیار ورم می‌کردم، کلی وزن اضافه می‌کردم، این چهارمی اصلا این مشکلات رو نداشتم. و به لطف خدا زایمانی آسان داشتم. اینم بگم که همسری بسیار عصبی دارم. ولی بقول معروف از بس باهاش راه اومدم و همیشه اون حدیث معروف رو تو ذهنم مرور می‌کنم که خانمی که بداخلااقی شوهرش رو تحمل کنه، همنشین حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها میشه، هیچ‌وقت دهن به دهنش نمی‌ذارم و بعد از مدت کوتاهی خودم باهاش حرف میزنم، آرومش می‌کنم. چند سالی از ازدواحمون گذشته، گاهی خودش میگه خیلی ازت راضی هستم، هرکس دیگه بود، اصلا منو تحمل نمیکرد، با اینکه هنوزم گاهی بددهنی میکنه ولی واقعا مهرم تو دلش هزار برابر شده و خودش به اخلاق تندش اعتراف میکنه... طی این چند سال زندگی مشترک کم کم بسیار شبیه من داره میشه... با هم نماز اول وقت میخونیم، با اینکه قبلا اول وقت نمیخوند، با هم زیارت زیاد میریم و کلا کارهای منو الگو قرار میدن، اینا همه اش به خاطر لطف خداست که من صبوری کردم و الان دارم نتیجه اش رو می‌بینم. همه ی اینا به خاطر نیت هست. امام زمان جانم😍❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من در سن ۳۶ سالگی فرزند دومم را باردار شدم. و از ماه چهارم، دچار فشارخون بارداری شدم که به لطف پزشک بسیار خوش اخلاق و توانمندم، فشارخون و بیماریهای دیگرم مثل کم کاری تیروئید،کم خونی،کیست سینه، دیسک کمر و... کنترل شد و با وزن بالا در ۳۸ هفتگی سزارین کردم. دختر خوشگلم ۲۳ روزه شد که پدر عزیز و جوانمو خیلی ناگهانی از دست دادم 😭. خیلی حالم بد بود. روزای سختی بود. و از همه سختتر بیماریهای مادرم بود که از ده سالگی از اونها رنج می بردم و در این زمان به اوج خودش رسید و مادرم با شرایط وخیم عمل قلب باز کردن. حالا منِ تک دختر، مونده بودم با کلی ناتوانی و بیماری جسمی و روحی خودم، بدون کمک با یک بچه کوچیک پنج ماهه و یک پسر کلاس اولی با بیش فعالی ذهنی که خودتون میدونین اینجور بچه ها چه به روزگار آدم میارن و مادری که روی تخت بیمارستان منتظر من بود. من با همین بچه پنج ماهه، میرفتم تو آی سیو دیدن مادرم و.....😔 دخترم هفت ماهه که شد در همون بل بشوی بچه داری و مریض داری، خدا خواسته باردار شدم. علی رغم تمام سختیهای بارداری جانفرسای من با همون مشکلات و بیماریهای قبلی و حتی شدیدتر با وجود دختر کوچولوم و دست تنها این بارداری هم به لطف خدا، در ۳۸ هفتگی با سزارین ختم شد و پسرم مهر امسال در ۳۹ سالگی من به دنیا اومد. فقط کسانیکه خواهر ندارن این غم بزرگو میفهمن. لطفا برای دختر منم دعا کنید خدا از فضلش بهش یه خواهر صالح و سالم و مهربون عطا کنه تا مثل مامانش تو این دنیا تنها نباشه 🌺🌺🌺 اللهم صل علی محمد وآل محمد... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075