eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چرا من انتظار داشتم در آغوش کشیده بشم و ایلزاد بشه التیام زخمهام چرا فقط دستام رو گرفت و فشرد و نگاهم کرد؟ همانطور که من اشک می‌ریختم ایلزاد به تماشا بود هیچی نمیگفت فقط نگاهش بین تک تک اجزای صورتم میچرخید اومدم لب وا کنم براش حرف بزنم صدای جیغ کشون مامان ملیحه بلند شد _دست از سر جسد دختر من بردارید چرا بیخیالش نمیشین من نمیخوام دخترمو بدم شما قوم ظالمین دستشو گذاشته بود روی گوشش و جیغ میکشید ایلزاد دندونهاش رو روی هم فشرد و گفت _هزارتا دلیل داشته باشم برای طلاق دادن تو به یک دلیل دست از سرت برنمیدارم اون مادرته انقدر پیش خودم نگهت میدارم تا ازت خسته و ناامید بشه دستشو محکم از کنارم انداخت پایین و رفت بیرون رو به مامان گفت _الانکه شرعی و قانونی زنمه الان چرا به در و دیوار میکوبید که بینمون لجن بشه؟ مامان صورتشو چندش کرد و گفت _بینتون لجن هست از اون اولم لجن بود از اونجا که اومدی بین دختر من و پسر برادرم ایلزاد بی هوا فریاد کشید _من الهه رو از چنگ کسی در نیاوردم اون خودش انتخاب کرد منو اگه اون میگفت نه من ازارش نمیدادم چرا اینو متوجه نیستین یه جوری هوار کشید که احساس کردم گلوش خراش برداشت مامان دست گذاشت روی سرش و داد زد _خفه شو پسر ناصر صداتو برای من نبر بالا که من با ذات کثیف شما خیلی اشنایی دارم ایلزاد بدون اینکه درجه ای از صداشو پایین بیاره گفت _ذات کثیف من ذات دختر تو هم هست ذات پسر تو هم هست چرا نمیگی احسان نامردی کرد تا خواهرش به هوای ارث و میراثی که میخواست زن من بمونه؟ مامان دستشو برد بالا و کوبید تو صورت ایلزاد ایلزاد دست گذاشت روی صورتش و کلامی به زبون نیاورد مامان انقدر اونجا ایستاد نفس نفس کشید و غرید که خودش خسته شد رفت نتونستم حرفی بزنم و حتی تکونی بخورم لحظه اخر متوجه شدم که از تخت افتادم پایین و سرم خورد به پایه ی میز تحریرم و تمام دنیا تاریک شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی به هوش اومدم نه تو بیمارستان بودم نه روی تخت، باهمون لباسا همون جای اولی افتاده بودم فکر میکنم خواب رفته بودم تا بیهوش شدن کمرم درد میکرد بسختی دستمو گرفتم تخت و بلند شدم نشستم دورم کامل تاریک شده بود کمی چشم چرخوندم تا بهتر موقعیتمو تشخیص بدم خواستم بلند شم لامپ اتاق رو خاموش کنم که صدای خش دار ایلزاد رو شنیدم _بذار خاموش باشه ترسیده دست گذاشتم روی قلبم و سر جام نشستم بجز صدای نفسامون صدای دیگه ای نمیومد نمیدونستم باید چیکار کنم فقط از این موقعیت معذب بودم _بلند شو لباستو عوض کن میریم کرمانشاه انتظار هرچیزی بجز این داشتم، موقعیتی نبود بخوام لجبازی کنم یا گلایه کنم بلند شدم بدون اینکه لامپ اتاق رو روشن کنم زیر همون نور مهتابی که از پشت پنجره می‌تابید، از کمد قدیمی لباسهامو پیدا کردم و بدون اینکه سمت ایلزاد نگاه بندازم بسختی لباسو عوض کردم اخر سر هم روسری بلندی انداختم روی موهام و گفتم _من اماده ام صدای نیشخندشو شنیدم _دارم میبینم لبخند بی جون زدم و پشت سرش راه افتادم خبری از کلیدها نداشتم برای همین بدون اینکه درارو قفل کنم از عمارت رفتم بیرون و سوار ماشین ایلزاد شدیم و شبونه از سیاه کمر زدیم بیرون اخرین لحظه ی گذر از جلوی در خونه ی عقیله یادم اومد به مهدی که نفهمیدم تو اون فاجعه ای که مامان ساخت رفت کجا و چه حالی بهش گذشت نیمه های راه بودیم بدون اینکه هرکدوممون کلامی حرف زده باشیم گوشیم زنگ خورد نوشته بود مامان بی هوا چشمام پر از اشک شد ایلزاد نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت و با عصبانیت گوشیو از دستم گرفت پرت کرد از شیشه ی پایین کشیده ی ماشین بیرون برام مهم نبود و ناراحت نشدم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو گذاشت روی همدیگه با صدای آرومی پرسیدم _نترسیدی بمیرم؟ میدونستم جواب نمیده دوباره گفتم _من سرم خورد به پایه ی تخت نترسیدی ضرب دیده باشه؟ پوفی کرد و گفت _ترسیدم احساس کردم باد خنکی خورد به اعماق قلبم و دلمو جلا داد این یعنی هنوزم من براش مهم بودم رسیدیم کرمانشاه و جلوی در آپارتمانی که منو یک شب مهمون کرده بود بهش رفت داخل پارکینگ و پیاده شد منم پشت سرش وارد اسانسور شدم برعکس من که نگاهم به اینه ی آسانسور بود ایلزاد کلافه سرشو انداخته بود پایین و پا میکوبید زمین برگشتم سمتش و گفتم _نشد بهت بگم لباس سفید چقدر بهت میاد دو روز بود پیراهن سفید مردونه تنش بود و نشده بود که من بهش بگم جذابتر شده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) واکنشی نشون نداد رسیدیم جلوی در واحدش اون قفلهای امنیتی رو باز کرد و اشاره کرد برم داخل خونه برعکس دفعه ی پیش این بار هیچ ترسی نداشتم با عشق پامو گذاشتم داخل خونش و به سینه کشیدم عطری که پیچیده بود تو هواش ته راهروی منتهی به پذیرایی ایستادم و نگاه کردم ببینم حرکت بعدیش چیه یا چی ازم میخواد اومد داخل درو قفل کرد نگاهی بهم انداخت و گفت _رنگ به رو نداری لبخند زدم و گفتم _گرسنمه درحالیکه می‌رفت تو اتاقی که از دفعه قبل فهمیده بودم اتاق خوابشه گفت _زنگ میزنم بیرون بر غذا بیاره دلم میخواست برم دنبالش الان که دیگه محدودیتی نبود ایلزاد شوهرم بود و از قضا ازمم دلخور بود آروم قدم برداشتم سمت اتاقش با احتیاط خودمو کشوندم پشت در اتاقش و به آهستگی درو باز کردم داشت تیشرتش رو میپوشید دوباره لباس مشکی، دست توموهاش کشید و گفت _در میزنن قبل از ورود خداروشکر حرف میزد هرچند به کنایه _الان که نیاز به اجازه ندارم از کنارم رد شد و جواب داد _چیزی بین ما عوض نشده با عصبانیت بلند شدم رفتم دنبالش و گفتم _پس چرا منو کشوندی دنبال خودت من تحمل رفتارهای الکی و بی محلی کردن رو ندارم اگه قصد مامانمو از اون حرفها نفهمیده باشی تا اخر عمر هم من برات توضیح بدم نمی‌فهمی اگر هم فهمیدی معنی این رفتارت چیه؟ لیوان آبی که برداشته بود رو پر از آب کرد و جواب داد _قلبم شکسته، درمون قلب شکسته رو تا حالا پیدا نکردم آب خورد برگشت سمتم _به جرم پسر ناصر بودن به جرم عاشق تو بودن به جرم اینکه تو منو دوست داری همه ی اینها برای من جرمه و قلبمو شکسته رفت سمت سینک اشپزخونه وضو گرفت و دوباره برگشت تو اتاقش رفتم دنبالش ایستاده بود روی سجادش و اذان و اقامه رو برای خودش میگفت _قلبت شکسته، میخوای با من چیکار کنی؟ با تحکم جواب داد _زنمی تا اخر عمرت هرجا رفتم دنبالم میای با هر اخلاق و رفتاری که داشته باشم الله اکبر رو گفت و نمازش رو شروع کرد، منم بلند شدم رفتم تو حمام نمیخواستم حرفی بزنم که بینمون رو خرابتر کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حمام آب گرم حالمو بهتر کرد لباس معمولی پوشیدم و اومدم بیرون ایلزاد جلوی تلویزیون نشسته بود عمیقا به چیزی فکر میکرد رفتم با فاصله ازش نشستم و گفتم _چند روز دیگه عیده ولی هیچ جا بوی عید نمیده از فکر اومد بیرون نگاهم کرد و گفت _دوست داری کجا باشی؟ یه لحظه شبکه رو عوض کرد پرید روی شبکه ی سه سیما برنامه ای میذاشت از حرم اقا امام رضا لبخند زدم و گفتم _مشهد سرشو تکون داد و گفت _حاضر باش فردا راه میوفتیم هچین حرفی از ایلزاد خیلی هم بعید نبود همون لحظه صدای ایفون در اومد و ایلزاد رفت شام رو تحویل بگیره وقتی اومد بی مقدمه گفت _نمیخوام زندگی به کاممون زهر بشه راهیه که شروع شده باید ادامه بدیم مگر اینکه نخوای بدون معطلی پرسیدم _من چرا نباید بخوام؟ مستقیم نگاهم کرد _برای اینکه دور و برت خالی میشه نه مادری نه برادری برای اینکه تنها میشی ته تهش دوست داشته باشن رضا و داییت کافیته؟ بسته ی غذا رو برداشتم یکی از بشقابها رو باز کردم با دیدن بالهای کباب شده احساس کردم ته دلم خالی شد یکیو برداشتم تمام حجمشو فشردم تو دهنم و گفتم _تورو دارم یعنی همه رو دارم کمه مگه؟ لبخند زد و گفت _منکه میدونم یه روزی کم میاری چقدر ناامید بود این بود پسر هرچند اون شب مثل شب عادی یک عروس و داماد نگذشت ولی رفتنمون به مشهد اتفاقی بود که به فال نیک گرفتم رو به روی گنبد طلا و دستم تو دست ایلزاد به که چه صفایی داشت ایلزاد هم همه ی قضایا رو فراموش کرده بود و خواستار زندگی آروم و بی دغدغه بود هراز گاهی عمه و ایلناز برامون زنگ میزدن ایلزاد میگفت همه چی خوبه ولی همه چی خوب نبود ایلزاد برای من شبیه شوهرا نبود شبیه یه دوست بود یه حامی یه برادر بزرگتر که هوامو داشت و بهم محرم بود همین شبیه شوهرا نبود آخرین شب اسکانمون در مشهد وقتی برگشتیم هتل، ایلزاد مثل شبهای قبل رفت رپی زمین خوابید و تلویزیون رو روشن کرد همونجور که پشت سرش ایستاده بودم و چادرم بغلم بود پرسیدم _همه ی شوهرا رو زمین میخوابن؟ چیزی نگفت و دوباره گفتم _همه وقتی میرن ماه عسل ارتباطشون با همسرشون سردتر میشه یا فقط ما اینجوری شدیم تلویزیون رو خاموش کرد و گفت _ما از اول همین بودیم عصبی گفتم _پس چرا محرم شدیم؟ جوابی نداد و من خودم تو دلم فریاد زدم اون نخواست من خواستم محرم شیم حالام باید بهش اجازه میدادم تا منو کامل بخواد میدونستم میخواد نمیدونستم چی مانعش میشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تو همون سکوت حال بهم زن برگشتیم کرمانشاه و روز از نو روزی از نو بخاطر اتفاقی که افتاده بود رضا و ایلناز هم جشن عروسی نگرفتن و همینجوری بصورت توافقی رفتن سر خونه زندگیشون همینم از تماسهای عمه نسرین با ایلزاد شنیده بودم وگرنه از همه جا و همه کس بی خبر بودم از روزیکه گوشیم گم شده بود اون روز کلاسم زود تموم شد بدون خبر به ایلزاد برگشتم خونه وقتی رسیدم حسم گفت یکی تو خونه هست کلید انداختم بوی قیمه خورد به دماغم دلم ضعف رفت یک هفته بود که همش فست فود میخوردم و از بیرون ایلزاد هم معلوم نبود کجا میخوره کی میاد عمه نسرین صدای باز شدن درو شنید که از آشپزخونه گفت _کدومتون اومدین عزیزدلای من چشمامو بستم و از خدا خواستم همیشه همینجور مهربون بمونه برام _سلام عمه الهه هستم از اشپزخونه اومد بیرون لباس زیبایی تنش بود نیمه ارایشی داشت و موهاشو دم اسبی بالای سرش بسته _سلام دورت بگردم زیبای من خوب موقع اومدی غذامم حاضره بغلم کرد و هدایتم کرد سمت اتاق تا لباسمو عوض کنم همونطور بی حوصله چادرمو دراوردم با مانتو برگشتم پیشش اون نمیدونست که لباسای من اصلا تو اتاق ایلزاد نیست با تعجب نگاهم کرد و گفت _دختر تو چرا شلخته برگشتی؟ مگه الانه شوهرت نمیاد بی حوصله گفتم _خوبم که عمه ایلزاد هم نه نمیاد کلاس دار _وااا الهه ایلزاد که گفت داره میاد چطور تو خبر نداری؟ شونه هامو انداختم بالا نگران شد ملاقه به دست اومد نزدکیم با شک نگاهم کرد _الهه چیزی هست بینتون که من نمیدونم؟ جوابی ندادم نگاه کرد به لباسامو رفت تواتاق ایلزاد بعد از دو سه دقیقه برگشت و گفت _چرا لباس نداری؟ بازهم جوابی ندادم دوباره رفت تو اتاق سوم رو نگاه کرد تندی اومد بیرون رفت اشپزخونه زیر غذاشو‌ خاموش کرد برگشت روی مبل کنارم نشست _چیشده الهه نگرانم بخدا من فکر میکردم شما همه چی بینتون خوبه چرا وسایلات جداست؟ مگه شما شبا ... _نه عمه ما جدا زندگی میکنیم از همدیگه هم چندان خبری نداریم عمه کوبید روی پاش و گفت _ای وای من ای وای من همون لحظه ایلزاد کلید انداخت و وارد شد نگاهی به هردومون کرد و گفت _سلام بد موقع مزاحم شدم؟ عمه خویشتن داری نکرد و با گریه گفت _زحمتام رو حلالت نمیکنم اگه با الهه بد تا کنی ایلزاد ایلزاد بیچاره متعجب ایستاد سرجاش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
ویس الهه خانم رو گوش دادین👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f میخوام پاکش کنم بعدا نگین نذاشت😊🍃
به نام خدا امروز پارت داریم🌾
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حرفی نداشتم بزنم خودمم از شرایط موجود ناراحت بودم اصلا باعث خوشحالیم نبود که کنار ایلزاد باشم ولی نداشته باشمش چه فایده داشت زندگی وقتی نمیتونستم حتی بهش نزدیک بشم کنارش بشینم باهاش حرف بزنم چه فایده داشت این زندگی ایلزاد نگاهم کرد و به عمه گفت _الان مشکل چیه مامان که اینجوری گریه میکنی عمه ارومتر گفت _چرا جدا از هم زندگی میکنید مگه عقد نکردین مگه ازدواج نکردین مگه شما دوتا برای همدیگه از جون ندادین مگه بخاطر زندگیتون از همه بریده نشدین چرا الان وضعتون اینه؟ ایلزاد کیفشو انداخت زمین رفت تو اشپزخونه وضو گرفت اومد بیرون _نمیتونم مامان همینو گفت و رفت چند ثانیه بعد صدای نماز خوندنش بلند شد کلافه از جا بلند شدم رفتم چادرمو انداختم سرم از خونه زدم بیرون و به التماسهای عمه توجهی نکردم بسم بود این بدبختی ها نمیخواستم من دیگه هیچکسو نمیخواستم فقط یه مکان ارامش نیاز داشتم و بس یه جا که آروم زندگی کنم میدونستم تعطیلات زیادی پیش رومه، برای همین سوار اتوبوس شدم رفتم تهران بی خبر از همه و بی خبر همه کس بدون گوشی و کلید رفتم جلوی در باغستون دستمو گرفتم دیوار و کنار در نشستم بالاخره یکی رد میشد که بگم بره بالا درو باز کنه شب بود و ترس من چند برابر میشد با شنیدین صداهای ریز فقط امیدم به مسجد بود که یکی از توش در بیاد‌ معمولا تا صبح درش باز بود و محل استراحت مسافرا هم میشد بالاخره یکی پیدا شد یه اقای نسبتا جوون و قد بلند ازش خواست درو برام باز کنه بدون هیچ سوالی این کارو کرد و رفت میدونستم حیاط برام ناامنه فورا خودمو رسوندم ساختمون پشتی و از در حیاط خلوت وارد ساختمون شدم و درو پشت سرم قفل کردم لامپهارو خاموش گذاشتم حوصله نداشتم دو دقیقه دیگه سر کله ی یکی پیدا بشه مستقیم رفتم اشپزخونه یخچال پر از خریدهایی بود که روز اخر ایلزاد اورده بود فورا قوطی پنیر و نون باگت برداشتم و چندتا لقمه ی بزرگ چپوندم تو حلقم دستامو شستم و قصد کردم برم تو اتاقم راحت بخوابم که صدای تلفن خونه بلند شد از ترس جیغ کشیدم و رفتم تو هال با عصبانیت از پریز کشیدمش با خیال راحت رفتم بالا خوابیدم میدونستم زود منو پیدا میکنن باید از امشب نهایت استفاده رو میبردم نیمه های شب با صدای وحشتناک شکسته شدن در از جا بلند شدم همونطور با مانتو دویدم سمت بیرون میدونستم یکی اومده دنبالم هرچند هیچ علاقه ای نداشتم ولی ایلزاد بود با عصبانیت ایستاده بود نگاهم میکرد جیغ زدم و گفتم _چرا دست از سرم برنمیداری لعنتی میله ای که باهاش درو شکسته بود زد زمین و عربده کشید _خیلی بچه ای الهه خیلی بچه ای 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
ویس الهه خانم رو گوش دادین👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f میخوام پاکش کنم بعدا نگین نذاشت😊🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) منم عین خودش فریاد زدم _چرا میای دنبال من که باعث عصبانیتتم ها چرا میای دنبال مگه من ازت خواستم لعنتی اومد نزدیک تر با فک قفل شده گفت _مجبورم بیام چون تو الان زن منی و تمام کس و کارت منم با هق هق گفتم _نمیخوام منه بی کس و کار نیاز به تو نداره هی میومد نزدیکتر _نیاز نداره؟ اونوقت میخوای تک و تنها تو شهر درندشت چیکار کنی؟ کمی آرومتر شدم _حداقلش اینه که سر بار تو نیستم چند دقیقه نگاهم کرد و با چاشنی طنز گفت _حرف مفت نزن هیچوقت سربار نبودی بی غرور گفتم _دلم برای ایلزادی که تا شیراز اومد دنبالم تنگ شده لبخندی زد و اومد جلوتر بازوهامو گرفت و گفت _این ایلزاد‌ هم تا تهران اومده دنبالت همزمان باهم خندیدیم و این شد مقدمه ای برای شروع یک زندگی جدید اون شب اتفاق خاصی نیوفتاد فقط ایلزاد مهربانتر شد و همسرتر روزهای بعد هم به همین منوال گذشت انگار شده بودیم دوستهایی که یک ممنوعیت بینشون بود در حالیکه عمیقا همدیگه رو دوست داشتن، منو ایلزاد عاشق همدیگه بودیم ولی هیچ ارتباطی که معلوم کنه ما زن و شوهریم بینمون نبود و من به همین هم راضی بودم روزهامون خوب میگذشت داشتیم از کنار هم بودن لذت میبردیم و گام به گام کنار همدیگه پیشرفت میکردیم دورادور از مامان و بقیه خبر داشتم ولی هرگز علاقه نداشتم بیشتر بهشون نزدیک بشم یا بهمون نزدیک بشن مامان همچنان همه جا اعلام میکرد از ایلزاد نفرت داره و راضیه که بمیره آهی کشیدم و سیب زمینی های سرخ شده رو از ماهیتابه بیرون آوردم همزمان صدای چرخش کلید درو شنیدم ایلزاد اومده بود من امروز کلاس نداشتم مونده بودم خونه تا کمی به زندگی سر و سامون بدم دستمو شستم و کشیدم به لباسم با خنده رفتم تو راهرو به استقبال ایلزاد _سلام خسته نباشی خسته بود و در هم مثل هرروز نبود کمی ترسیدم رفتم نزدیکتر کتشو از دستش گرفتم و پرسیدم _چیزی شده؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) سرشو اورد بالا انگار تازه منو دیده بود سعی کرد بخنده فقط سعی کرد _نه همه چی اوکیه، گرسنمه ناهار اماده ست؟ با ترید گفتم _اماده ست رفت سمت دستشویی و گفت _عادتم دادی به غذای خونگی خانوم لبخند زدم و گفتم _نوش جونت تا بیای اماده میکنم میدونستم وضو میگیره و اول نمازشو میخونه برای همین کمی تعلل کردم و غذا رو کشیدم مطمین بودم چیزی شده که به من نمیگه ناهارشم برعکس همیشه در سکوت خورد تشکر کرد و رفت خوابید بعد از رفتنش گوشیمو برداشتم زنگ زدم ایلناز هرچی بود اون خبر داشت زود جواب داد و گفت _منتظر بودم زنگ بزنی ایلزاد اومد خونه؟ _اره اومد میشه بگی چخبر شده ؟ کلافه بود _چی بگم والا معلوم نیست مامانت چی از جون این بدبخت میخواد هی بهش میگه چشمت دنبال مال و اموال الهه بوده و ... چه میدونم الهه فقط مطینم خوشی به تو نیومده رضا از اونور خط گفت _چی میگی ایلناز چیکارش داری بده من گوشیو حوصله نداشتم کسی باهام حرف بزنه گوشیو قطع کردم و بی حال بلند شدم رفتم تو اتاق ایلزاد به پهلو خوابیده بود تند تند نفس میکشید رفتم کنارش دراز کشیدم واقعا من بدبخت بودم بدبخت ترین دختر دنیا ایلزاد تکون نخورد آروم دستمو گذاشتم روی دستشو گفتم _چرا از حرفهایی ناراحت میشی که یه ارزن هم نمی ارزن جواب نداد دوباره گفتم _چرا با من حرف نمیزنی ایلزاد مگه من همونی نیستم که عاشقش بودی محکم گفت _هنوزم هستم _خب اگه هستی نذار غم بشینه تو دلم من جز تو کیو دارم نرم تر شد برگشت سمتم نگاهم کرد موهامو نوازش کرد چشمامو کنکاش کرد و گفت _من عاشقتم با بغض گفتم _آدم عاشق شبیه تو نیست رفتارش، هست؟ لبخند زد چشماشو باز و بسته کرد و گفت _رفتارش چجوریه؟ چشمامو بستم و سرمو فرو بردم تو سینش من چقدر محتاج بودم به هر محبتی از سمت این مرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد نمیتونست محبت کنه یه چیزی مانعش بود و من نمیدونستم چیه حالم داشت از خودم بد میشد که محبت رو ازش گدایی میکردم دلم میخواست منم عین مردم زندگیم آروم باشه برم بیام غذا اماده کنم به عشق همسرم خودمو آراسته کنم دلم میخواست زن باشم و زنانگی کنم برای همسرم ولی ایلزاد نقش همسر رو برای من اجرا نمیکرد فقط حامی و تکیه گاه من بود یه تکیه گاه امن که تا اخر عمرم میتونستم روش حساب کنم اذیت بودم از این اتفاق چند روزی بود که کلافگیم به اوج رسیده بود دوست داشتم ایلزاد بیاد و دوباره دعوا راه بندازم باید یه جوری حل میشد این قضیه نمیشد که زنش باشم و نقش همخونه رو براش اجرا کنم تند تند خودمو رسوندم خونه خیس آب شده بودم تو این هوا نمیدونم بارون از کجا اومد که دوتا ایستگاه قبل از خونه منو گرفت اصلا نمیفهمیدم چرا منی که ماشین دارم قصد کردم با اتوبوس جا به جا بشم پوزخند زدم و در دلم گفتم برای دیدن ادمها و رفع دلتنگی های الکی کفشهای ایلزاد جلوی در واحد میگفت زودتر از من رسیده خونه درو باز کردم رفتم داخل هیچ صدایی نمیومد نمیتونستم حدس بزنم کجاست مستقیم رفتم تو اتاق خواب دراز کشیده بود با لباسهای بیرون _سلام کی اومدی خونه مگه کلاس نداشتی؟ از سر جاش بلند شد با خشونت گفت _گوشیت مگه همراهت نیست راستش ترسیدم خیلیم ترسیدم تنها اومده بودم بدون ماشین و پیاده و‌گوشی جواب نداده حتما ایلزاد میزد به سیم آخر _چرا همراهمه ولی بیصدا بوده بعد کلاس ... با فریاد گفت _کی بهت اجازه داد پیاده بیای صداش بقدری بلند بود که به خودم لرزیدم نترسید از ترسم و ادامه داد _کی بهت اجازه داده اصلا با اتوبوس بری و بیای اشکم بد موقع ریخت ولی شجاعتمو جمع کرد تو کلامم و گفت _تو چجوری به خودت اجازه میدی داد بزنی سرم مگه کی هستی؟ اومد نزدیکم زد تو سینه اش و گفت _منه نامرد شوهرتم چادرمو از سرم کندم و پرت کردم بیرون فریاد زدم _شوهری که نقشش همخونه باشه رو نمیخوام رفتم از اتاق بیرون رفتم تو اتاق بغلی و درو کوبیدم بهمدیگه نشستم روی تخت و گریه کردم میدونستم میاد دنبالم اومد دنبالم، میدونستم مظلوم میشینه کنار دیوار مظلوم نشست کنار دیوار میدونستم فقط نگاهم میکنه فقط نگاهم کرد بلند شدم رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم و بوسیدم چقدر دوست داشتم این مرد مظلوم رو موهاشو از روی چشماش زدم کنار دوباره انگشتاشو بوسیدم _ایلزادی چشماش قرمز بود ولی عصبی نبود دوباره صدایش زدم _ایلزادی سرشو خم کرد گذاشت روی پام و نیم خیز خوابید انگشتامو گرفت و تک تک بوسید، خاصیت عشق همین بی طاقتی بود مگه نبود؟ نمیتونستیم همدیگه رو ناراحت کنیم ولی مانع بزرگی بین ما شدنمون بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد بازهم اقرار نکرد حرفی نزد ولی اخلاقش بهتر شده بود بیشتر باهام حرف میزد بیشتر باهام وقتشو میگذروند الان دیگه باهم میرفتیم دانشگاه باهم برمیگشتیم همه چی خوب بودم منم سعی میکردم توجهی نداشته باشم کمبود زندگیمون رضا و ایلناز رو پا گشا کرده بودیم خونمون قرار بود عمه و اقا سهراب هم بیان منم حسابی داشتم کدبانو گری میکردم صدای کلید میگفت ایلزاد اومده رفتم استقبالش مثل همیشه مرتب و آراسته با لباس مشکی لبخند زد و گفت _خانوم خونه شدی خانم دکتر سلام کردم و گفتم _اوووه خانم دکتری من در گرو ریش گذاشتن تو هست وگرنه کی انقدر غیبت میکنه دوباره برمیگرده قهقهه ای زد و جواب داد _درست میشه نگران نباش مهم اینه که تو دانشجوی زرنگی هستی همین الانم میتونی مطب بزنی خریداشو گرفتم برگشتم تو اشپزخونه _هندونه نذار زیر بغلم پسر عمو جون من همون الهه ام که مشروط شد ترم پیش صدای اب میگفت داره وضو میگیره جواب داد _پسر عمو خودتی دختر عمو من شوهرتم تو دانشگاه که توجه نمیکنی به من اینجا دیگه قلمروی خودمه امیدوار شده بودم به حرفهاش جوابی ندادم حرفی نزد صدای الله اکبرش بلند شد زیر گازو کم کردم رفتم تو اتاقش نشستم یه دل سیر تماشاش کردم چقدر قشنگ نمازشو میخوند آدم باورش نمیشد این همون ایلزاد که سی ساله نماز نخونده چقدر دوست داشتم و هیچوقت نفهمیدم چجوری تونستم بهش علاقه مند بشم یک لحظه محمد مهدی از ذهنم عبور کرد چقدر دوست داشتن محمد مهدی فرق داشت برام با ایلزاد گفتم محمد مهدی و بعد چندین وقت از خودم پرسیدم اون بچه از من بی کس تر بودم نمیدونم با زندگیش چیکار کرد باید امروز حتما از ایلناز یا رضا می‌پرسیدم _کجایی الهه دست ایلزاد رو که دیدم از فکر اومدم بیرون بی هوا از دهنم پرید _محمد‌مهدی بود شوکه شدم قلبم گرومپ گرومپ میزد چرا فکرمو به زبون اوردم انقدر بی ربط ایلزاد لبخندی زد و سرشو انداخت پایین برگشت سر سجادش و گفت _برو درو باز کن نفسم بالا نمیومد بزور بلند شدم رفتم درو باز کردم ایلناز با شلوغیهاش اومد تو خونه مهمونها که نشستن دست ایلناز رو گرفتم رفتم تو اتاق درو بستم جلوی دهنمو گرفتم و بیصدا اشک ریختم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلناز هرچی پرسید چیشده جوابی ندادم فقط اشک ریختم و به خودم لعنت فرستادم صدای ایلزاد میومد که داشت با رضا حرف میزد صورتمو پاک کردم با ایلناز رفتیم بیرون ایلناز گیج و منگ نگاهمون میکرد سرم پایین بود و دل داده بودم به کارهای اشپزخونم که عمه گفت _الهه جانم بیا بشین عمه بسه هرچی کار کردی لبخند زورکی زدم و زیر لب فقط من من کردم برای اینکه نگه جوابی نداد ایلزاد بلند شد با خنده گفت _کدبانو شده خانمم دوست داره هنرنمایی کنه براتون مامان اومد تو اشپزخونه و دقیقا پشت سرم قرار گرفت آروم گفت _الهه خانم چرا حواست به جا نیست دورت بگردم قلبم تندتر شروع کرد به زدن خودشو میکوبید به قفسه ی سینم و فریاد میزد غلط کردم دستمو گرفت و ملاقه رو که الکی تو قابلمه میچرخوندم از دستم کشید بیرون و گذاشت روی کابینت _الهه خانم بغض داریا نگی نفهمیدم خوبم فهمیدم نگاهی تو هال انداختم کسی حواسش به ما نبود الا ایلناز _ببخشید ایلزاد حواسم نبود به مرگ خودم انگشتشو گذاشتم روی دهانم و گفت _هیششش من به چشمات ایمان دارم چشمامو روی هم گذاشتم و گلوله های اشکم چکید تو صورتم _گریه نکن زشته شامو بکش که بیصبرانه منتظر دست پخت خوشمزتم بانو _چشم هرچند دلم خوشحال نبود ولی لبخند زدم و شامو کشیدم چقدر ایلزاد خوشحال بود میخندید و حرف میزد و خوش میگذروند چقدر حواسش به من بود و کارهام و گاهی زیر زبونی ازم تشکر میکرد چقدر همه چی خوب داشت پیش میرفت و من این احساس رو دوست داشتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یک سالی میشد که نه مامان رو دیده بودم نه از احسان و آقا عامر خبری داشتم فقط خودم بودم و ایلزاد که داشتیم در کنار هم دوستانه زندگی میکردیم بدون هیچ پیوند زناشویی که بینمون باشه ولی عاشقانه همو دوست داشتیم و می‌پرستیدیم حالا همه ی دانشگاه میدونستن همسر ایلزاد منم و همه ی دانشجوها با حسرت خاصی نگاهم میکردن نمیدونستن چه درد عمیقی ته دل منو ایلزاد رو گرفته مدت زیادی بود که دوست نداشتم از هیچکس برام خیر بیاد دوست داشتم خودم باشم و ایلزاد که تمام زندگیم بود حتی ایلناز هم دیگه حرفی نمیزد از محمد مهدی یا خانواده ی مادری من، تنها رشته ی اتصال من به مامان اینا فقط رضا بود که اونم هیچ شباهتی به خانواده ی مادری من نداشت _کجایی الهه خانم؟ زیر درخت بلند وسط دانشگاه نشسته بودم با نوک کفشم ضرب میزدم روی زمین ایلزاد رسیده بود قرار بود بریم خونه ی عمه لبخندی زدم و گفتم _خسته نباشی همینجام من بریم؟ کیف چرمشو اورد بالا و گفت _بریم که مامان هزار بار زنگ زده بلند شدم دفترمو گرفتم تو سینم و کنارش قدم برداشتم هنوزم بعد یکسال نگاه ها بهمون بود خب ایلزاد با اون همه ادعاش چجوری میشد یه خانم چادری کنارش باشه شاید براشون تعجب آور بود واقعا بی اختیار دست ایلزاد رو گرفتم و گفتم _دوسم داری؟ نگاهم نکرد و قدمهاشم آروم نکرد _خودت چی فکر میکنی؟ شونه هامو انداختم بالا و آه کشیدم جواب داد _قد چشمام دوست دارم بغض کرده گفتم _از زندگیم راضی نیستم محکم جواب داد _بخاطر خودت، راضی باش فورا گفتم _خاطر من میگه یه زندگی معمولی رسیده بودیم به ماشین ریموت رو زد درو برام باز کرد خودش دور زد نشست تو ماشین با چند ثانیه فاصله از ایلزاد سوار شدم دور زد راه افتاد سمت خونه ی عمه جلوی درشون که رسیدیم قبل از اینکه دکمه ایفون بزنه گفت _یه روزی از اینکه شوهرت نبودم احساس رضایت میکنی بقدری عصبی شدم که رو ازش برگردوندمو رفتم داخل خنده هاش احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم تو ساختون آقا سهراب خوش آمد گفت و رفت تا ایلزاد رو در آغوش بگیره همونجور عصبی رفتم تو آشپزخونه کنار عمه دستشو خشک میکرد با دیدن ابروهای عبوسم خنده هم به لبش خشک شد _چیشده الهه‌؟ رفتم بوسیدمش و گفتم _از شازده پسرتون بپرسید دوست نداشتم اوقاتشون رو تلخ کنم ایلزاد تسلیم وارد اشپزخونه شد و گفت _هیچی مامان مگه خانم قهر میکنه مقصر منم عمه صورتش پسرشو بوسید و گفت _بله همیشه مقصر تویی ایلزاد خم شد پشت سرم و گفت _عروستون دلش بچه خواسته به آنی رنگ صورتم قرمز شد خدایا چی میگفت جلوی عمه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه هم نگاهش نگران شد و برگشت پشت بهمون کرد و مثلا مشغول شد با سرخ کردن سیب زمینی ها ولی دلش آشوب بود که گفت _منم دلم میخواد شادکامی شمارو ببینم ولی نمیدونم بینتون چه مشکلیه که رضایت نمیدید به بچه اوردن ملیحه می‌گفت.... گوشامو تیز کردم برای شنیدن حرفی از مامان ولی عمه سکوت کرد و آقا سهراب اومد تو اشپزخونه _دخترت هم رسید نسرین خانم ناهار اماده نشد گشنه ایم ها ایلزاد واکنشی نشون نداد ولی من برگشتم سمت اقا سهراب و گفتم _عه چه خوب من میرم استقبالشون میدونستم ایلزاد داره به ادامه ی حرف مادرش فکر می‌کنه رفتم بیرون نمیخواستم پچ پچشون رو بشنوم ایلناز با ناز و‌ ادا راه می‌رفت انگار رضا هم بیش از حد لی لی به لالاش میگذاشت نمیدونستم چخبر بود وقتی هم بغلش کردم خیلی حوصله نشون نداد رضا گفت ولش کنم درست میشه کمی بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم رفتم پشت سرشون نزدیک به ایلزاد روی صندلی نشستم هنوزم چادر سرم بود و همچنانم نگاهم به ایلناز بود که رنگش پریده بود نگاهم کرد و بی اختیار گفت _برو چادرت رو در بیار تعجب کردم این چی میگفت جلوی رضا اصلا چش شده بود نگاهی به عمه انداختم دستشو گذاشت جلوی صورتش خندید واقعا ناراحت شده بودم ایلزاد دستمو گرفت و حرفی نزد اقا سهراب از جا بلند شد و گفت _خب قبل از اینکه الهه ی نازم ناراحت بشه باید خدمتتون عرض کنم که ایلناز بابا بارداره شوکه بودم هم من هم ایلزاد چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم ایلزاد با خوشحالی گفت _الهی شکر پس دارم دایی میشم میبینم این دختر حالش خوب نیست ایلناز شروع کرد به گریه کردن دلم براش سوخت برای خودم بیشتر بقول ایلزاد دوست داشتم بچه داشته باشم برعکس همه که دور ایلناز رو گرفته بودن من بغض کرده نشسته بودم نگاه میکردم دلم توجهی از این جنس خواسته بود که انگار قرار نبود سراغم بیاد ناهار خوردیم و حتی چند ساعت بعد از ناهارم موندیم تو همون حین ایلناز بهم گفت که مامانم پشت سرم میگه نفریناش اثر کرده و الهه هیچوقت حامله نمیشه تا نسل ناصر رو ادامه بده اونجا بیشتر و بیشتر دلم شکست از تقدیر شومم. 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برگشتیم خونه ناراحتیمو نمایان نکردم نذاشتم بیشتر ایلزاد مورد ازار قرار بگیره اون کنار اومده بود با این تصمیمش منم بایدهمه چیو میسپردم دست خودش ولی برعکس همیشه رفتم توی اتاقش لباسشو عوض کرده بود داشت موهاشو مرتب میکرد که بخوابه از آینه منو دید لبخند زد و گفت _بفرمایید تو خانم دم در بده خندیدم رفتم روی تختش دراز کشیدم با ناخونام بازی کردم و گفتم _ایلزاد بنظرت دایی شدن چه حالیه؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت _هر حسی باشه، من مایل به تجربه ی حس پدرانه نیستم بعد هم قهقه زد و خندید پسره ی دیوونه بهش پشت کردم و خوابیدم لامپ اتاقو خاموش کرد و اومد کنارم دراز کشید _وقتی به این سالها فکر میکنم مخم سوت میکشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم دلم برای مامان تنگ شد هرچقدر بد بازهم مامانم بود _ایلزاد بنظرت چجوری میتونم مامانو متقاعد کنم _ملیحه خانم از من متنفره چرخیدم سمتش _ولی تو تقصیری نداری بی هوا پرسید _محمد مهدی کجاست یه مدته پیداش نیست جواب دادم _نمیدونم ازش بی خبرم _چند مدت پیش شنیدم تدریس رو‌گذاشته کنار رفته شمال برای پروژه های ویلایی _اره همیشه دوست داشت بره شمال زندگی کنه شاید برای همون رفته، اون بیچاره هم تو دنیا جز عقیله کسی نداره سکوت کرد و گفت _عقیله خانم مریضه خدای من تحمل اینو نداشتم عقیله مهربونترین بود برای همه ما _حالش چطوره مریضیش چیه پوفی کرد و گفت _سرطان سینه داره قابل درمانه ولی ازار دهندست عقیله هم با مهدی رفته شمال چقدر دلم سوخت برای مهدی که تو دنیا هیچ شانسی نداشت خوابم نمیبرد دست به دست می‌چرخیدم چقدر دلتنگ مامانم شدم باید کوتاه میومدم و ایلزاد رو قانع میکردم بریم دیدن مامان اگر خدا نکرده مامانم چیزیش بشه و یک ساله که من ندیده باشمش، باید چیکار میکردم دیگه نمیتونستم خودمو ببخشم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زندگی روال خودشو میگرفت حالا کم کم داشتم رشد میکردم و رسیده بودم به سالهای آخر دانشگاهم آخر درس خوندن نه، سالهای آخری که نیاز بود سر کلاس بشینم بعد از این باید میرفتم درمانگاه و بیمارستان ها تا دوره های کارآموزی رو بگذرونم اوایل سخت بود ولی کم کم همه چی برام راحت و عادی شد بعد از گذشت مدتها من همچنان از مامان و احسان بی خبر بودم از محمد مهدی و عقیله بی خبر بودم و از پدربزرگ و ماهرخ خانم هم همچنین فقط عمه نسرین رشته ی اتصال ما به اون روستا بود که گاهی خبری می اورد و میرفت ایلناز و رضا حالا پدر و مادر شده بودن و وقتشون کمتر در اختیار ما بود گاهی میدیدمشون گاهی هم تا مدتها بی خبر بودیم ساعت حدود دوازده بود که داشتم از بیمارستان برمیگشتم از اینه ی ماشین نگاهی به خودم انداختم چقدر جا افتاده تر شده بودم الهه حالا در حوالی ۲۵ سالگی قدم میزد و خودش حواسش نیست چقدر بزرگ شده و از دنیای آدمای قبلی فاصله گرفته گوشیم زنگ خورد از روی داشبرد دکمه اش رو زدم و از هدفون توی گوشم صدای ایلزاد رو شنیدم _سلام الهه جان کجایی؟ علاوه بر من ایلزاد هم جا افتاده تر شده بود دیگه اون حرفها و رفتار زمان دیوونگیشو نداشت _سلام مرد مهربون من پشت فرمونم خندید ذوقش عجیب غریب بود _مراقب خودت تا میرسی ناهار اماده میکنم سرخوش خندیدم و گفتم _خداقوت پهلون خداحافظی کرد و رفت بعد از دو سه دوره استادی رو گذاشته کنار فعلا ترجیح داده که توی مطب شخصیش کار کنه حالا وقتش ازاد تر و اعصابش آرومتر بود بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم پارکینگ خونه و تندی رفتم بالا بوی تنها غذایی که ایلزاد بلد بود درست کنه پیچیده بود تو راهرو درو باز کردم از همونجا جلوی در گفتم _به به بوی قیمه پیچیده همه جا کفشمو در اوردم ایلزاد از آشپزخونه اومد بیرون دستشو با پیشبندش خشک کرد و گفت _خسته نباشید بانوی زیبا کمی نگاهش کردم و بی اختیار با همون چادر رفتم سمت آغوشش برام مهم نبود پیشبندی بسته که بشدت چربه و وقت نکردم بشورمش آروم کنار گوشش گفتم _نمیدونی چقدر دوستت دارم ازش جدا شدم و نگاه کردم به چشمهاش باز هم رنگ شرمندگی گرفت ولی با خنده گفت _نمیدونی چقدر منو خجالت میدی دیوونه ای بهش گفتم و رفتم لباس عوض کرده برگشتم داشت خورشتشو میکشید _الهه فردا پس فردا که بیمارستان نداری موافقی یه سر بریم سیاه کمر؟ چندتا دونه سیب زمینی برداشتم خوردم و پرسیدم _مهمونی؟ بشقابو اورد و نشست کنارم _آره مهمونی _بابابزرگ گفته؟ سرشو تکون داد _نه ماهرخ دلتنگه دوست داشتم عمه هم بیاد _عمه نمیاد؟ قاشق پر از برنج و قیمه گرفت جلوی صورتم و جواب داد _چرا میاد حس خوبی بود دوست داشتم برم عمارت پدربزرگ خان بوی مامان مهریو میخواستم راضی بودم از رفتنمون همون شب ساک بستم و فرداش راهی شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با رفتن به سیاه کمر حال خوبم برگشت حال خوب روزهای خوب کنار مامان مهری از ایلزاد خواستم اول برم عمارت پدربزرگ خان قبول کرد _اجازه بده بیام باهات چند وقته کسی نبوده ممکنه دزد چیزی... لبخند زدم گفتم _دلت میاد اینجوری میگی سیاه کمر به این امنی دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت _باهات بیام خیالم راحتتره قبول کردم و باهم رفتیم داخل عمارت هیچکس نبود ولی ایلزاد محض اطمینان همه جا رو گشت و گفت _راحت باش به خاطراتت برس من برم محضر جمشید خان خندید و رفت من موندم دنیایی از خاطره همراه با عمارت زیبای پدربزرگ خانم از روز عید فطر تا شب عروسیم و زجه های خودم و مامان از عروسی راضیه و احسان تا شبی که مهدی اینجا تنها بود بی اختیار رفتم به زیر زمین خونه فکر میکردم مثل توی فیلمها یه چیزی اونجا پنهون شده که میتونه از گذشته برام خبر بیاره خندیدم به افکارم و رفتم پایین نه تاریک بود نه بوی نم گرفته بود زیبا و دلنشین بود گوشه ی زیر زمین هم تخت و کمد گذاشته بود مامان مهری میگفت بابابزرگ اونجا کتاب میخونده رفتم روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه کمرم از خشکی در اومد بالای سر تخت پر از کتاب بود بوی خوب کتابا باز نکرده هم تو دماغم بود بلند شدم یکی یکی بازشون کردم و لای برگه هارو گشتم دوست داشتم یه چیزی از قدیم پیدا کنم هرطور شده ولی خبری نبود و ناامید شدم آخرین کتابو گذاشتم سرجاش از پشتش یه چیزی افتاد روی زمین خم شدم کلید تاج نشان قدیمی بود دلم به هول و ولا افتاد حس ششمم می‌گفت کلید یه در مهمه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞