eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همزمان با بلند شدن عمو ناصر نگاه عقیله خانم برگشت سمتش با اخم و تشر ‌و عصبانیت _دختر منو کشوندین اینجا که چی بشه؟ تقصیر عمو ناصر بی خبر از همه جا چی بود که اینچنین بهش میتوپید عقیله خانم عمو ناصر سرشو انداخت پایین و با دستپاچگی گفت _من .. من بی تقصیرم جمشید خان ولی تو اوج ابهت جواب داد _من گفتم بیاد مریم که تا اون زمان ساکت بود و بی حرکت پر چادرش رو گرفت و اومد جلوتر مقابل عقیله خانم ایستاد _بذارید متوجه بشم با این سه کلمه انگار روح عقیله خالی و پنچر شد محمد مهدی خودشو کشوند کنار خواهرش _چیو متوجه بشی؟ مریم خیلی آروم برگشت طرفش _اینکه ته و ریشه ی من ختم میشه به کی؟ مهدی دست برد تو جیبش و بلندتر جواب داد _به هرکی تو دختر مامانی فقط مریم چشماشو بست و گفت _دختر مامانم و بابامم معلوم نیست کیه آره گوشی ایلناز زنگ خورد و توجه ها رفت سمتش وسط جمع جواب داد و خیلی ریلکس و گفت _بعدا زنگ میزنم رضا نمیتونستم خندم رو کنترل کنم تو این اوضاع وانفسا چجوری میتونست انقدر واضح بگه که رضا پشت خط بود نگاهی به جمع کرد تازه متوجه شده بود چه گندی زده انگار با شرمندگی سرشو انداخت پایین جمشید خان رو به عمو ناصر پرسید _منتظریم ناصر عمو ناصر نگاهش به مریم بود انگار دنبال اجازه میگشت برای بیان انچه اتفاق افتاده بود مریم بی توجه به جلز و ولز محمد مهدی و مادرش گفت _هرچه زود تر من متوجه واقعیت ماجرا بشم حالم بهتر خواهد بود عمو ناصر سرشو تکون داد و گفت _هرچی درباره من و خواهر عقیله خانم میدونید درسته هین عمه نسرین و ماهرخ خانم همزمان بلند شد عمو ناصر نذاشت کسی حرف بزنه دستاش رو آوورد بالا و گفت _و البته کاملا حلال سرمو انداختم پایین دوست نداشتم شرمندگی عموم رو ببینم خودش هم نتونست تاب بیاره و خیلی زود جمع رو ترک کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
❣السلام علیک یا صاحب الزمان ❣ عمری است که ما منتظریم تا که ببینیم گل رویت کی می شود آقا تو بیایی و شود دیده ما محو تماشای وجودت 🌱 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر رفت بیرون و در عین ناباوری مریم پشت سرش دوید عقیله خانم قدم برداشت سمتشون که محمد مهدی مانع شد به مریم حق میدادم بخواد رگ و ریشه ی خودش رو بشناسه بالاخره داغ سنگینی بود بی پدر، بزرگ شدن به عقیله هم حق میدادم بخواد از دخترش با چنگ و دندون در برابر جمشید خان محافظت کنه ولی اگر خبر داشت که عمو ناصر تا چه حد میتونه پدر مهربانی باشه قطعا ادامه ی زندگی دخترش رو دو دستی میداد دست عمو ناصر و با خیال راحت تماشا میکرد خنده های مریم رو عقیله نشست و به سبک همیشه چادر کشید روی صورتش و غمش رو پنهان کرد چه دلی داشت این زن که اینهمه ناملایمات زندگی رو دیده باز هم چنین صبوره جمشیدخان که فاتح میدون به نظر میرسید گفت _فکر نمیکنم حرفی باقی مونده باشه اینطور نیست پسر محسن؟ بازهم داشت محمد مهدی رو تحقیر میکرد بازهم داشت دلشو میسوزوند حیف از اونهمه روضه که ایلزاد خوند و ازشون خواست باهم مهربان باشند ایلزاد عصبی و کلافه بنظر میرسید تند تند پاهاشو تکون میداد دوست داشتم مثل همیشه دستشو بگیرم و ازش بخوام حرف بزنه ولی میترسیدم خشم بگیره و جلوی جمع ترحم ها رو برام بخره _از کجا باید مطمین باشیم دایی ناصر درست میگه؟ همه ی نگاه ها برگشت سمت ایلناز _چی میگی دخترجان؟ یعنی داییت دروغگو هست؟ ایلناز بغ کرد از تشر جمشید خان _نه نمیگم دایی دروغ میگه میگم شاید عاطفه خانم ... تقریباً ذهن همه متوجه موضوع شد صابر که تا اون لحظه ساکت بود جواب داد _عاطفه خانم تا موقعی که دخترشو به دنیا بیاره همینجا بوده شماها خبر نداشتین البته ناصر هم اونموقع فراری بود تلنگر جدیدی بود که صابر به اطلاعات جمع وارد کرد یعنی ازهمه بیشتر با خبره ایلزاد پوزخندی زد و گفت _تو همه اتفاقای این دوتا عمارت تو نقش پررنگی داشتی جالبه که هیچکس بجز تو خبر نداره از این اتفاقات شوم صابر مرموز نگاهش کرد و گفت _منظور؟ ایلزاد شونه هاشو بالا انداخت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) جمشید خان که اصلا علاقه نداشت نقشه هاش نقش بر آب بشه رو به ایلزاد جواب داد _کوتاه بیا پسر همه چیز واضح و مشخصه محمد مهدی با دندون های چفت شده گفت _نوش جونتون ما مال مردم خور نیستیم قیام کرد که بره با قیامش ثابت کرد که حرفها درسته ثابت کرد که پذیرفته که مریم مال مردمه عقیله هم عاقل بود و حرف تنها مرد خونش رو زمین نمیزد اون هم پشت سرش بلند شد چشمهاش خیس بود ولی بلند شد پشت سر پسرش و بهش اعتماد کرد ایلزاد که برای بدرقه بلند شد من هم بلند شدم پشت سر مهدی و عقیله می‌رفتیم بیرون هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم ولی عقیله مادر بود و دلش درد مند لحظه آخری برگشت سمت ایلزاد و گفت _احوال دخترمو بسپرم به تو، امانت دار خوبی هستی؟ ایلزاد چند ثانیه چشماش رو بسته نگهداشت _الانشم تلاش کردم نشه چیزی که دیدین عقیله با گوشه چادر اشک چشمش رو گرفت _شیرپاک خورده ای پسرم دوباره چادرشو کشوند تا روی چشماش و به سختی عقب گرد و رفت ‌وقتی میرفت کمرش خم شده بود و می‌رفت یا شناختی که از مهدی داشتم اهل تنها گذاشتن خواهرش نبود حتی اهل این زود باوری ها هم نبود رفته بود تا ثابت کنه نگاهی به مال و اموال کسی نداره دست ایلزاد که نشست پشت دستم بی هوا شونه هام از جا پرید _ترسیدی؟ سعی کردم بخندم سعی کردم دخترونه هامو خرجش کنم سعی کردم دلشو به دست بیارم _دلم برای دستات تنگ شده بود شوکه شد خودش هم انتظار نداشت اینجوری جواب بدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تا حدودی تونسته بودم دلشو به دست بیارم هرچند که هنوز هم شک داشت به دلم مریم بعد از نیم ساعتی که تو حیاط با عمو ناصر حرف زده بود با چشمهایی که معلوم بود خیلی گریه کرده اومد تو هال و چند دقیقه بعد پشت سرش عمو ناصر اومد جمشید خان همونطور با اقتدار نشسته بود منتظر بود تا نتیجه ی حرفهای مریم و عمو ناصر رو بشنوه مریم بدون حرفی اومد کنار من نشست دلم میخواست بهش دلداری بدم ولی رابطه ی خوبی با من نداشت هرچند که به زودی میشد دختر عموم _برنامت چیه ناصر؟ عمو ناصر سرشو اوورد بالا و با اطمینان جواب داد _ برمی‌گردم سرکارم اگه اجازه بدین جمشید تو جاش جا به جا شد _منظورت چیه؟ _واضحه برای من چیزی عوض نشده که ماندگار بشم ماهرخ خانم که تا اونموقع ساکت بود یا نگرانی گفت _بازهم بری غربت؟ _اونجا زندگی منه اقا سهراب خیلی منطقی وارد بحث شد و پرسید _اقا ناصر برای ماهم توضیحاتی بدین عمه نسرین که انگار منتظر چنین حرفی بود گفت _اره داداش ما نفهمیدیم چیشده اخه چرا روشنمون نمیکنی این دختر معصوم چی میشه پس؟ مریم سرشو آوورد بالا و گفت _من مشکلی ندارم نسرین خانم جمشید خان کم طاقت گفت _من مشکل دارم دختر من باید قانع بشم و بدونم چه اتفاقی افتاده مریم جا خورد و من خندم گرفت مریم بیچاره باید به این زورگویی ها عادت میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر سرشو آورد بالا و رو به جمع گفت _شاید تا حدودی قصه من و مادر مریم را شنیده باشید شاید یه جاهایی کمتر و یه جاهایی با اغراق بیشتری به گوشتون رسیده باشه ولی خواهانم که بعد از مدتها حمل کردن این راز بالاخره برای شما که خانواده م هستین بازگو کنم هرچند که آقاصابر بیشتر از همه باخبره نگاه همه برگشت سمت صابر صابر پوزخندی زد و سرش را به چپ و راست تکون داد این یعنی اینکه من بی گناهم و شما همگی مقصر تمام موضوعات این عمارت عمو ناصر بی توجه به واکنش صابر گفت _اگر من تو جوونیم از مملکت خودم فراری شدم و رفتم و موندگار مملکت غریب شدم خیلی سر کیف نبودم که اینکارو کردم بلکه شرمنده روی دیارم بودم که پا گذاشتم به فرار غیرتم قبول نمیکرد با زنی که چندین سال از خودم بزرگتر بود کاری کنم که نتونه جلوی خانواده سربلند کنه هر چند که خلاف شرع نکرده بودم اینکه من در کنار خواهر عقیله خانم چقدر حال بهتری داشتم و ایشون هم میتونستم بیشتر توی سیاه کمر دوام بیارن جای کتمان نداره ایشون زنی جا افتاده بودند و نیاز داشتن به کسی که بتونه ازشون حمایت کنه منم این موقعیت رو براشون به وجود آوردم هرچند که خطا بود و اشتباه ولی خلاف دستور خدا نبود من پنهونی از ایشان خواستم تا با من محرم بشن من که نیازی به اجازه نداشتم پسر بودم و اختیار دارد خودم و عاطفه خانم هم زن مطلقه بودند که خیلی راحت میتونست ازدواج مجدد داشته باشه پس راه سختی را در پیش نداشتیم ولی بعد از ۲، ۳ هفته پشیمون شدیم و با اصرار عاطفه خانم قصد سرپوشی روی قضیه رو داشتیم و همون موقع ها بود که من به طور کلی از اینجا رفتم اول توی تهران بودم و بعد از اون رفتم خارج از کشور نمیدونم سرگذشت عاطفه به کجا رسید ولی با حرفهایی که بعداً شنیدم و ارتباطی که تونستم با اهالی این جا برقرار کنم متوجه شدم که عاطفه دوباره به شوهرش رجعت کرده و در کنارش زندگی کرده چند سال آخر عمرش را مطمئن نبودم که بچه ای که سپرده به عقیله خانم بچه منه ولی در دلم همیشه عذاب وجدان این قضیه رو داشتم که نکنه کوتاهی کرده باشم و حالا هم متوجه شدین که کوتاهی این قضایا از من بوده فقط تاکید من روی این موضوع هست که متوجه باشید که دختری که الان روبروتون نشسته هم پدر داره و هم مادر هم کسی که بتونه از این به بعد ازش حمایت کنه من اگر این موضوع را تایید کردم و به حرف جمشیدخان گوش دادم تا اینجا اومدم صرفاً برای تعیین هویت این دختر بوده و گرنه من علاقه ای به بازگو کردن این موضوع نداشتم چون جای افتخار نداشت الان هم اگر تصمیم گرفتم که برگردم سر کار و زندگیم تو کشور غریب به خاطر تصمیم همین دختره وگرنه اگر میگفت بمون حتماً می موندم اون به من علاقه ای نداره که بخوام به خاطرش بمونم بالطبع منم وابستگی بهش ندارم که نیاز باشه بهش اصرار کنم پس اجازه میدم هر طور که راحته زندگی کنه چه تنها چه در کنار عقیله و چه هر جای دیگه که دوست داره به اینجای حرفش که رسید مریم ناخودآگاه با صدای بلند اشک ریخت و انگار خیلی هم راضی به این اتفاق نبود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙سَلامْ ميدَهَمُ و دِلْخُوشَمْ كِه فَرمُوديدْ 💙هَر آنکِه دَر دِلِ خُودْ یادِ ماسْت، زَائِرِ ماست…! 💙صَلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله الحسین علیه السلام 💙
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که من و همه اهالی عمارت متوجه شده بودیم مریم ناخودآگاه علاقه‌ای به عمو ناصر پیدا کرده بود که دوست نداشت پدرش تنهاش بذاره هرچند که ازدواج کرده بود اختیار داره زندگیش بود و میتونست بدون هیچ تعلق خاطری کنار همسرش و فرزندش زندگی کنه ولی اینکه عمو ناصر بهش اختیار داده بود که بمونه کنار عقیله خانم خودش جای تحسین داشت جمشید خان دیگه اصراری نکرد به موندن عمو ناصر معلوم بود که این معرکه را راه انداختند تا عمو ناصر رو کنار خودشون نگه دارند ولی اون مصر تر از این حرفا بود برای رفتن به خارج از کشور چون به قول خودش اینجا تعلق خاطری نداشت بالاخره مریم با رضایت خودش و خواسته ی عمو ناصر قرار شد با همکاری آقا سهراب شناسنامه‌ای براش تهیه بشه که اسم پدر واقعیش توش باشه و تمام این اتفاقات دو سه روز انجام شد و ما همچنان توی سیاه کمر ماندگار شده بودیم تا تکلیف این موضوع مشخص بشه و هر کسی برگرده سر خونه و زندگی خودش توی این مدت چند بار به عمارت پدربزرگ خان سر زده بودم باورم نمی شد که این همه ملک و املاک و زمین و هرچه دارایی پدربزرگ خان به جا مونده بود برای من باشه منی که از دار دنیا نه مادری داشتم نه پدری و برادری که بهم محبت کنه مردی توی زندگیم بود که ازش توقع داشتم تمام این کاستی‌ها را جبران کنه ایلزاد تنها امید این روزهای من بود امروز هم اومده بودم عمارت پدر بزرگ خان و زیر درخت بلند چنار نشسته بودم و داشتم به گذشته فکر میکردم گذشته که چندان دور نبود همون شبی که مامان قصد داشت منو فراری بده تا از عقد با پسر عموم امتناع کرده باشم، پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم حالا من در آغوش پسرعموم زندگی می کنم و مادرم فرسنگها از من دوره چقدر این جریان برای من تلخ و دردناک بود که مادرم چند ماهی می شد از من بی خبر بود و حتی به قدر یک تلفن زدن از من حال نپرسیده بود می تونستم چیکار کنم اون دوست نداشت با من حرف بزنه و گرنه من که همون الهه ضعیف النفسی بودم که تا آخر عمرش نیاز به مادرش داشت به همین چیزها فکر می‌کردم که زنگ در عمارت به صدا در اومد نگاهی به سر و روم انداختم روسریم رو توی هال جا گذاشته بودم و مانتوم هم رو همونجا آویزون کرده بودم با همین لباس آستین کوتاه و بدون روسری رفتم پشت در مطمئن بودم کسی جز ایلزاد احوال من رو نمیپرسه با لبخند و خوشحالی دست بردم سمت در و همانطور در رو باز می کردم گفتم _ می تونم حدس بزنم که پشت دره به جز ایلزاد خان کی می تونه احوال الهه را ب .... با دیدن چهره مهدی که متعجب داشت به وضعیت من نگاه می کرد حرف توی دهنم ماسید و همون جا خشکم زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) به تته پته افتاده بودم دستپاچه شده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم تنها اخطاری که به مغزم رسید این بود که سریع درو ببندم همینکارو کردم از ترس و استرس و هیجان به خودم میپیچیدم همونجا پشت در سر خوردم نشستم ناخودآگاه اشکم روانه شد روی صورتم محمد مهدی از پشت در گفت _کارت داشتم آب بینیمو بالا کشیدم یا صدای بغض داری پرسیدم _چیکار؟ کمی مکث کرد _پشت در وجهه ی خوبی نداره قلبم شروع‌ کرد به تپیدن های بیشتر احساس بدی تمام وجودم رو گرفت میخواستم بلند شم برم مانتو بپوشم صدای ایلزاد باعث توقفم شد _تو خونه کنار یه دختر تنها وجهه اش بدتر نیست آقای مهندس؟ مشتمو کشیدم روی ریگهای کف باغ و سنگهارو تو دستم فشردم زیر لب خدا رو صدا زدم مشتهای ایلزاد که نشست که روی در از جا جهیدم برای باز کردن در ولی لحظه ای نگاهم به وضعیتم خورد خدایا اگر منو اینجوری ببینه چی فکر میکنه باید، باید لباسهام رو عوض میکردم بعد میرفتم دویدم سمت عمارت نمیتونستم همینجوری درو باز کنم تند تند مانتو روسریمو پوشیدم و برگشتم نفس نفس میزدم میترسیدم باز کنم بازهم محمد مهدی پشت در باشه درو باز کردم ایلزاد و محمد مهدی رو عین دو تا ببر زخمی رو به روی هم دیدم ایلزاد برگشت سمتم با پوزخند گفت _کار داره باهات چرا من ترسیده بودم و تته پته میکردم _من، من، منکه با مهدی کاری نداشتم در، در زد گفت ... ایلزاد اجازه نداد _گفت کارت داره بعد برگشت سمت مهدی و با خشم گفت _کارتو بگو مهدی قدمی به عقب برداشت و گفت _نیازی نیست الان شرایط مناسب نیست من میرم میترسیدم ایلزاد بهم شک کنه فورا گفتم _نه بگو مهدی مگه کار نداشتی؟ مهدی نگاهم کرد و با اخم جواب داد _زنگ بزن مادرت بهت میگه منتظر جوابی از ما نموند و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) باید فولادین میبودم تا نگاه تلخ ایلزاد رو تحمل میکردم باید فولادین میشدم تا نگاه شکاک مردی رو تحمل میکردم که تا چند ثانیه پیش قصه ها داشتم ازش برای گفتن پاشنه ی پاشو چرخوند و اومد تو خونه بدون اینکه نگاه از قدمهای محمد مهدی درحال رفتن برداره خودمو کنار دیوار کشوندم و میخکوب حرکاتش شده بودم خدایا نکنه بخواد بازجوییم کنه که همینطور هم شد سرشو چرخوند زیر گلوم و پرسید _از اول مانتوت وارونه تنت بود؟ دستپاچه نگاهی به مانتوم کردم دستپاچه دست کشیدم روی تن مانتو دستپاچه شدم زیر نگاهش _چرا دستپاچه ای الهه؟ نگاه کردم به چشمهاش که اصلا خبری از مهربونی نبود توش _دستپاچه؟ نه نیستم سرشو خم کرد تا نیمه های گردنم _چرا هستی سرمو به طرفین تکون دادم _میخوای به چی برسی؟ همین یه جمله کافی بود تا عین بمب ساعتی منفجر بشه و فریاد بکشه _میخوام به این برسم که چرا زن مننن .. محرم مننننن .. باید جلوی پسر داییش که از قضا روزی خواهانش بوده سر لختی ظاهر بشه چراا باید سراغشو تو خونه ای بگیره که میدونه تنها مونده توش چرا و چرا و چرا ... بی اراده اشکهام از صورتم جاری شد خدایا این‌ چه بخت شومی بود که من داشتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد همچنان توبیخانه نگاهم میکرد بدون اینکه توجهی به اشکهام داشته باشه می‌ترسیدم ضعفم رو نشونه مقصر بودنم بدونه اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم _عجله داشتم برای پوشیدن مانتوم برای همین وارونه شده دروغ که نمی‌گفتم واقعا عجله کرده بودم هنوز نمیدونستم ایلزاد منو بدون روسری دیده یانه باید جانب احتیاط رو نگهمیداشتم که بعداً بهم نگه دروغ گفتم بهش هرچند دروغی نداشتم و اگر میفهمید هم باید درک میکرد که عمدی در کارم نبوده پوزخندی زد و دوباره نگاهش رفت پی گردنم که حالا روسریم افتاده بود و کاملا نمایان بود _صابر دیده هرآنچه که نباید میدیده رو نفسم به یک باره رها شد حدس میزدم بازهم صابر گندکاری کرده باشه چه کنم که دوست داشتم ایلزاد ذره ای بهم اعتماد داشته باشه تا اینکه بخواد اینجوری سوال پیچم کنه شونه هام بی اراده افتاده شد و توان از بدنم در رفت کاش خدا کمی بیشتر حواسش یه من بود از خیمه ی سینه اش خودمو کشیدم کنار بدون اینکه بخوام توضیح اضافه ای بدم گفتم _اگز فکر میکنی من عمدا چنین کاری کردم، هیچ توضیحی برات ندارم بهتره که حرفهای کینه توزانه ی صابر رو باور کنی تا توضیحات صادقانه ی من فکر میکردم نفوذ کلامم به حدی بوده باشه که کمی پشیمون بشه و دلش راه بیاد سمت دلم ولی اینطور نبود و باز هم عربده کشید _لامصب تا من خودمو برسونم صد بار این دل لعنتیم پاره پاره شد برگشتم سمتش تو این سرما چطور عرق میریخت از پیشونیش _مگه عمدی بوده؟ اومد سمتم همونطور داد زنون و عربده کشون _نه نبوده ولی احتیاط کردن سختت بود؟ سرمو تکون دادم و گفتم _من فکر میکردم تو پشت دری _دیدی که نیستم _دیدم نیستی درو بستم _درو بستی؟ یا حضرت زهرا صابر به این چی گفته بود که نمیخواست باور کنه من با مهدی صنمی ندارم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فقط نگاهش میکردم و نگاهش میکردم چقدر دلم به حال خودم می‌سوخت که مجبور بودم اینچنین تحقیر بشم ایلزادی که جلوی من ایستاده بود و مواخذه ام میکرد اون ایلزادی نبود که چند روز پیش بهم وعده ی خوشبختی داده بود نمیتونستم این بدبینی رو به کما رفتنش ربط بدم ایلزاد از ابتدا شکاک و بدیین بود نسبت به من و روابطم با دیگران سر راست کردم و جواب دادم _نه چند ثانیه هم شوکه بودم و ایستاده بودم جلوی در دستشو از جیب کتش کشید بیرون و زیر لب لعنتی گفت و کلافه قدم زد دور خودش _محمد مهدی کارش چی بود؟ خواستم لب باز کنم بگم خودت که شنیدی دستشو اوورد بالا و گفت _اونیکه من شنیدم نبود به حدی عصبی شده بودم که باورم نمیشد کاری کنم که از الهه ی مظلوم بعید بود مچ دستشو گرفتم همونطوری رفتم سمت در عمارت مسخ و شل پشت سرم راه افتاده بود درو با اخرین توانم بهمدیگه کوبیدم و تو کوچه راه افتادم _کجا میری الهه با این وضعت؟ مثل خودش زیر لب عصبی غریدم _وضع من بدتر از حرفهای تو نیست کمی مقاومت کرد _زشته یکی میبینه برگشتم سمتش با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم _به جهنم ترسید از صدام نه اینکه نتونه کاری کنه نه فقط میخواست باهام مخالفت نکنه بردمش جلوی خونه ی عقیله با مشت کوبیدم به در تندتند و بی ملاحظه ایلزاد سعی می‌کرد دستشو از دستم بکشه بیرون ولی مگه من قبول میکردم دیگه تا کارمو انجام نمیدادم محال بود ول کن ماجرا باشم صدای عقیله اومد که میگفت صبر کن جانم اومدم اشکهامو تند تند پس زدم و با باز شدن در بدون اینکه صدام بلرزه گفتم _مهدی کجاست عقیله خانم؟ عقیله نگاهش به ایلزاد بود انگار میخواست از چشمای اون بخونه واقعه رو چقدر صبور بود که هل نمیکرد و تند تند سوال نمیپرسید _مهدی کجاست عقیله خانم نگاهش رو از ایلزاد برنداشت _حمامه دست ایلزاد رو ول کردم رفتم تو حیاط ایلزاد همچنان منو زیر نظر داشت خودشو انداخت تو خونه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎