eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد ناگهانی مکثی کرد و برگشت سمتم شونه ای بالا انداختم و دوباره نگاهم رو بردم به طرف مامان ملیحه که شوکه نگاهم می کرد مامان ملیحه کمی رنگ به رنگ شده بود و احساس می کردم حالش خوب نیست بلند شدم رفتم سمتش کنار پاش زانو زدم و به آرومی پرسیدم _ مامان خوبین بی حال دستاش رو تکون داد و رو به عامرخان گفت _عامر الهه رو بفرست از اینجا بیرون دیگه طاقت دیدنش رو ندارم به یکباره دلم شکست احساس تنهایی شدیدی بهم دست داد وقتی مادرم از پذیرش من امتناع می کرد نگاهی به عامر خان انداختم و مظلومانه پرسیدم _ چرا؟؟ عامرخان چشماشو روی هم گذاشت و انگشتش اشارشو گرفتم به دوتا لبشو اشاره کرد که پاشم برم بیرون نگاهی به مامان انداختم دیدم سرش پایینه نگاهم نمی کنه بعد از آن نوبت احسان بود که متاسف سرش رو تکون میداد و عقیله خانم که تند تند ناخن انگشتانش را می جوید بلند شدم ولی سنگینی شونه هام رو روی دستام احساس میکردم چقدر درد بدی بود درد بی کسی و تنهایی چادرمو پشت سرم کشیدم نگاه اخر رو انداختم سمت مادرم و رفتم و بیرون جلوی در ایلزاد دستشو دراز کرد به طرفم با خشم من عقب کشید و منتظر واکنش بعدیم موند کفشمو پوشیدم و از اون فضا خارج شدم قبل از اینکه کسی بیاد دنبالم رفتم کنار قبر مامان مهری چنبره زدم و نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دستمو گذاشته بودم روی اسم مامان مهری و کم کم حالت گریه گرفتم از بی کسی و تنهایی خودم اولین کلمه ای که از دهانم خارج شد گله از مادر بزرگی بود که زود تنهایم گذاشت و رفت سرمو خم کردم روی سنگ قبر خنک و زیر لب گفتم _ الهه رو بی کس میبینی ناراحت نیستی الهه رو تنها میبینی ناراحت نیستی منو گذاشتی رفتی بین این همه جمعیت که هیچ کدوم منو دوست ندارن رفتی پیش صادق خان؟ صادق‌خان که تنها نبود مامان مهری کاش قبل از اینکه بری بهم‌ میگفتی دنیا چقدر جای بدیه دنیا چقدر بالا پایین داره که ممکنه مامان ملیحه منو از خونه بکنه بیرون مامان مهری کاش قبل از اینکه رفته بودی بهم یاد داده بودی درس هایی که باید از زندگی می‌گرفتم تا حالا انقدر زار و پریشون نباشم الهی دورت بگردم کاش بودی تا میشدی التیام زخم هایی که به دل آخرین نوه ی پدربزرگ خان زده بودند چقدر دلم خونه از اینکه چنین آواره ام رو راه چاره ای ندارم کاش بودی مامان مهری کاش بودی و دلم رو آروم میکردی با دیدن کفش های مشکی رنگ ایلزاد کنار سنگ قبر مامان مهری تند تند دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم سرم رو آوردم بالا و نگاهی کردم به چهره ناراحت پسر عموی که چند وقتی میشد بیش از حالت عادی به من توجه کرده بود لبخندی زد و گفت _آروم تر شدی؟ سرمو به طرفین تکون دادم و جواب دادم بهترن لبخندی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد _ بلند شو دختر خوب برات یه خبر خوب دارم ابروهامو توی هم کشیدم و دست به زانو گرفتم و با یا علی بلند شدم چادرم رو مرتب کردم و پرسیدم _ چه خبری؟ لبخندی زد و گفت _موقع بیرون اومدن از عمارت پدربزرگ خانت ایلناز بهم‌ گفت ملیحه خانم شرایط خاصی داره پرسیدم _یعنی چی شونه ؟؟ هاشو بالا انداخت و گفت _ احتمال میدن باردار باشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از حرفی که شنیدن به یک باره قلبم‌ شکست احساس کردم مامان بخاطر باردار بودنش من رو ترک کرد بخاطر بچه ای که پدرش رو دوست داشت و خودش را از من و احسان احتمالاً بیشتر لبخند تلخی زدم و جواب دادم _خداروشکر ایلزاد که متوجه ناراحتیم شد لبخنده عمیق‌ تری زد و گفت _خوشحال نیستی داداش کوچیکتر گیرت میاد؟ بی حوصله بدون اینکه جوابش رو بدم قدم برداشتم به سمت بیرون از آرامگاه پشت سرم میومد ولی حرفی نمیزد دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود من دیگه چه حرفی می تونستم داشته باشم وقتی مادرم به خاطر وضعیت بارداریش من رو از خونه طرد کرده بود چقدر الهه این روزها تنها بود خودش رو رسوند کنارم و با احتیاط گفت _میخوای برگردی کرمانشاه؟ نگاهش کردم در دلم گفتم خدایا من چطور با این آدمی که با من غریب است این چنین راحتم و احساس اعتماد می کنم حتی بیشتر از وقتی که کنار برادرم هستم احساس می کنم این روزها تنها تکیه گاهم همین ایلزادی هست که هیچ رقمه حاضر نیست تنهایم بگذارد سری تکون دادم و گفتم _ میشه برگردیم کرمانشاه؟ دست گذاشت روی چشماش و کمی خم شد و گفت _به روی چشم چرا برنگردیم؟ با هم وارد عمارت جمشیدخان شدیم بدون اینکه از کسی خداحافظی کنیم و بدون اینکه من عمو ناصر را ببینم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت کرمانشاه در طول مسیر هیچ حرفی نزد ممنون بودم که اجازه داد من با تمام احوالات خوب و بدم تنها باشم هوا روبه عصر بود که رسیدیم دم در خونه عمه نسرین با اشاره ایلزاد پیاده شدم و بدون توجه بهش وارد ساختمان شدم مستقیم و بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق و با همان لباس های بیرون روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم از دوران کودکی تا ۱۷ سالگیم را به یاد آوردم با تمام ناخوشی هایش آن ۱۷ سال یک طرف بود و این یک سال و نیمی که از زندگیم گذشته بود یک طرف دیگر چند ثانیه ای نگذشته بود که در اتاق با تقی به صدا درآمد و بعد از آن ایلزاد وارد اتاق شد تکون نخوردم تمایل به جابجایی نداشتم صدایم زد و گفت _بیداری ؟؟ خودش جواب خودش رو داد _ معلومه که بیداری فقط نمیدونم چرا ناراحتی از این ناراحتی که تو روی مامانت ایستادی و درباره من حرف زدی یا از این ناراحتی که مامانت ... نذاشتم ادامه بده _از این ناراحتم که مامانم منو انداخت بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) انگار کمی به خودش امیدوارتر شد اومد کنار تخت پشت به من تکیه زد و نشست بعد از چند ثانیه سکوت گفت _نمیدونم الان باید چی بگم که در دلت کمتر بشه یاروم بشی ولی مطمئنم اونقدری کنارت میمونم که احساس تنهایی نداشته باشی کمی سرم رو برگردوندم و به نیم رخش که خلاف جهت صورت من بود و به دیوار زل زده بود نگاه کردم _چرا حاضری از خود گذشتگی کنی؟ باز هم چند ثانیه سکوت کرد و این بار کمی صورتش را متمایل کرد سمت چشمهایم و گفت _دارم در حق خودم لطف می کنم صورتم را در هم کشیدم و پرسیدم _یعنی چی سرش رو تکون داد و گفت _یعنی ازخودگذشتگی من به معنی فداکاری برای علاقه ایه که توی دلم دارم اگر بهت بی علاقه بودم هیچ وقت برای دختر عموم حاضر نبودم خودم را بدنام کنم موقعی که می گفت به خاطر علاقه ایه که توی دلمه، مشت زد روی قلبش و با اطمینان چشماش رو باز و بسته کرد نمیدونم چرا این حرکت اون قدری به دلم نشست که تونست به آینده امیدوار دارم کنه به آینده که احتمالاً در کنار همین پسر عموم رقم می‌خورد شاید من هم ناراضی نبودم از این حمایتی که ازم داشت با خیال راحت چشم برهم گذاشتم و منتظر روزهای بهتر شدم تا اون دو روز که عمه نیومده بود کرمانشاه هربار زنگ میزد بریم سیاه کمر ایلزاد مانع میشد و می‌گفت احوالات الهه خوبه نیاز به تنهایی داره تا اینکه سر ظهر مامان ملیحه زنگ زد روی گوشیم چند بار با استرس صفحه گوشیمو نگاه کردم و منتظر شدم قطع کنه _چرا جواب نمیدی؟ ایلزاد چقدر خوش خیال بود که از من میخواست جواب بدم _نمیتونم دستش رو برد سمت گوشی تا برداره و جواب بده نمیدونم چرا هول شدم و همزمان دستم رو بردم روی مچش گذاشتم و با التماس گفتم _تورو خدا هوای منو داشته باش وقتی نگاهش رو به خودم جور دیگه دیدم تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کردم و دستم رو کشیدم عقب سرم و انداختم پایین و منتظر مکالمه اش با مامان موندم خیلی زود جواب تلفن را داد و قبل از اینکه سلام کنه صدای داد و بیداد مامان را از پشت گوشی می شنیدم و خیلی زود هم گوشی رو قطع کرد ایلزاد موند و نگاهی که مات شده بود به دیوار با حرکت سر ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاد لبخندی زد و گفت _نگران نباش مامان گفت بریم سیاه کمر تا به هم دیگه محرم بشیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیمتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید ان شالله روند پارتگذاری منظم خواهد بود❤️
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) کمی در بهت و حیرت بودم چقدر ایلزاد راحت این جمله را به زبان آورد مگر قرار نبود فقط یک حمایت سوری باشه پس محرمیت کجای این داستان بود یا حداقل خوشحالی ایلزاد کجای این نقشه بود آب دهانم را قورت دادم و با احتیاط پرسیدم _محرمیت ؟؟ لبخند زده سرش رو تکون داد ابروهاشو بالا انداخت و گفت _ فکر می کنم وقتش رسیده باشه سرمو انداختم پایین و با زیر صدای آرومی جواب دادم _ مگه قرار نبود فقط یه نقش بازی کردن باشه بهش بر نخورد دوباره لبخند زد و گفت _خوب توی نقش بازی کردن باید به همدیگه محرم باشیم یا نه اگه قرار باشه نامحرم باشیم کسی بهمون اجازه نمیده رفت و آمد داشته باشیم _ مگه قرار رفت و آمد کنیم ؟؟ متفکر نگاهم کرد و صندلی ناهارخوری رو کشید عقب و نشست روش و با لحن عاقلانه گفت _من واقعا موندم تو چه جوری پزشکی قبول شدی تو خودت فکر کردی مامانت چه جوری اجازه میده با اعترافی که تو کردی انقد راحت تو خونه نسرین خانم رفت و آمد داشته باشی اونم با وجود یک پسر عذب خندیدم و حرفی برای گفتن نداشتم برای همین پرسیدم _کی باید بریم سیاه کمر ؟ عین برق گرفته ها از جا بلند شد و گفت _ یعنی مشکلی نداری با قضیه شونه ما هامون بالا انداختم و گفتم _راه دیگه ای ندارم با بدجنسی یه تای ابروش رو برد بالا و گفت _خوبه همینکه راه چاره دیگه ای نداری خوبه، همین که آخرین امیدت منم خوبه .... داشت دار برمیداشت نمکدون کوچکی که روی میز بود برداشتم و بی هوا به سمتش بر تاب کردم توهوا گرفت و قهقهه خندش به آسمون _حالم با تو خوشه این جمله رو یا خنده گفت و رفت بالا تا اماده بشه ولی دل منو پشت سر خودش کشوند خدایا چه خرف به جایی زده بود مامان ملیحه مگر میشد ما با این حس و حال نامحرم بمونیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) هر دو خیلی زود آماده شدیم و دوباره راهی سیاه کمر شدیم نمیدونم چه احساسی بود که باعث می شد نه من به سمت ایلزاد نگاه کنم و نه اون به من نگاه کنه انگار شرم و خجالتی ناشی از اتفاقی که قرار بود بیفته بین ما رخنه کرده بود و ما رو از هم دور کرده بود راه ۴۵ دقیقه ای کرمانشاه تا سیاه کمر خیلی زود طی شد و وقتی به خودمون اومدیم جلوی در عمارت جمشیدخان بودیم ایلزاد بدون اینکه حرفی بزنه با اشاره سر ازم خواست تا پیاده بشم دوست داشتم برم سمت عمارت پدربزرگ خان دلم نمی خواست این بار تنها بیفتم بین خانواده پدریم سرمو انداختم پایین و با لکنت زبان گفتم _ اگه ممکنه من برم عمارت پدربزرگ خانم اخمی به چهره اش نشاند و گفت _چرا مشکلی پیش اومده؟ با کج کردن لبهام جواب دادم _نه چیزی نیست فقط دوست دارم برم پیش مامانم لبخندی زد و گفت _ هر طور خودت راحتی می خوای همراهیت کنم؟ سرمو به نشانه منفی بالا انداختم و جواب دادم _نه راحت‌تر که خودم برم باز هم لبخند زد این چند ساعت لبخند هایش زیاد شده بود منو مفهومی دیگری پیدا کرده بود با آرامش قدم برداشتم سمت عمارت پدربزرگ خان سختم بود بعد از این فاجعه ای که مامان برایم درست کرد برگردم اونجا ولی به هرحال مادرم بود و من کوچکتر بودم در زدم بعد از ۱۰ دقیقه ربع ساعت معطلی که ایلزادهم تماشاگر این علاف شدن بود بالاخره در عمارت باز شد و چهره مهدی نمایان شد واضح و مشخص بود که از دیدن من اصلا خوشحال نشده زیر لب سلامی داد و منتظر موند تا من وارد عمارت بشم پشت سرم را نگاه نکردم تا واکنش ایلزاد روببینم وارد عمارت شدم و بدون اینکه منتظر آمدن مهدی بمونم رفتم سمت اندرونی باز هم صدای شلوغی و سر و صدای مادرم میومد دیگه انگار عادی شده بود هیچکس جوابشو نمی داد البته شاید مراعات حالش رو میکردن بسم الله گفتم و وارد اندرونی شدم مامان روبروی عامرخان ایستاده بود و حرفی رو با تشر بهش می فهموند _ عامر این قضیه به تو هیچ ربطی نداره پس سعی کن دخالت نکنی چون من آدمی نیستم که از حرفم کوتاه بیام الهه اگر حرفی زده باید پاش وایسه و این محرمیت را قبول کنه و گرنه من هرگز اجازه نمی دم اینجا بمونه نخواستم بیش از این ادامه بدن سلامی کردم و منتظر واکنش موندم عامر خان جوابم رو داد ولی مامان با اخم گفت _ خوش اومدی لبخندی زدم و گفتم _ نگران نباش مامان جان من پای حرفی که زدم ایستادم پوزخندی زد و گفت _ خوبه خداروشکر پس جای حرفی باقی نمیمونه کمی خودش را روی پاهاش کشید و به پشت سرم نگاه کرد و گفت _مهدی جان عمه پیغام برسون که تا شب همه چیز رو مهیا کنند برگشتم سمت مهدی و نگاهش کردم چقدر اخمالو و چهرش دور از مهدی همیشگی بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ولی رفتار مهدی یا مامان برای من دیگه اهمیتی نداشت و باید با آنها کنار میومدم یا با من می ساختند یا نمی ساختند و رابطه‌ها بدتر از این می‌شد سعی کردم بی توجه باشم به رفتاری که می دیدم باید خودم را آماده می کردم برای مراسم سه دقیقه ای که آقا شیخ مسجد میومد و صیغه محرمیت را بین من و ایلزاد جاری می کرد این بار بر عکس همیشه شوق و اشتیاق بیشتری داشتم انگار با علاقه و تحت اختیار خودم داشتم میرفتم سمت آینده‌ای که خودم انتخاب کرده بودم برعکس دفعه های قبل خودم تنها توی اتاق نشسته بودم و موهام رو شونه می زدم تا کمی به خودم رسیده باشم و برای این مرحله خودم را آماده کرده باشم مانتوی صورتی رنگی پوشیدم و شال بلند بنفش یاسی رنگی روی سرانداختم بعد از چند دقیقه صدای در اتاق بلند شد و من هم همراه با اون خجالت زده از جا بلند شدم عقیله خانم وارد اتاق شد و با لبخند چادر زیبای سفیدی رو دستم داد و گفت _انشالله سفید بخت باشی عزیزم خندیدم و چادر رو از دستش گرفتم رو به روی آینه روی سرم انداختم و منتظر نظرش شدم زیر لب صلواتی فرستاد و گفت _ چشم حسودات کور باشه عزیزم خیلی بهت میاد بغلم کرد و گونه ام را بوسید دستمو گرفت و با خودش برد سمت هال میدونستم مهمونا اومدن و همه منتظر من هستند سرمو انداختم پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کنم روانه هال شدم با ورود من عقیله خانم رو به جمع گفت _ نمیخواین صلوات بفرستید عروس خانم آماده است صدای صلوات دیگران بلند شد و من روی مبلی کنار مردی که می دونستم خوشحال تر از منه قرار گرفتم حتی به همدیگه و به جمع نگاه نمی‌کردیم هردو سرمون پایین بود و منتظر خونده شدن چند کلمه عربی بودیم برای تمام شدن تمام کابوس های این مدت بدون اینکه کسی حرف بزنه آقا شیخ مسجد شروع کرد و بسم الله را گفت چند ثانیه گذشت که رو به من پرسید _ آیا قبول دارم یا نه ؟؟ سرم رو آوردم بالا تا چهره مامان رو ببینم ولی بین جمع هر چه گشتم مامان رو پیدا نکردم و به جای اون چهره غریبه ای را دیدم که خبر می‌داد از عمو بودنش چهره ای که با چهره ایلزاد مو نمیزد و فقط کمی پیرتر بود مامان نبود و نباید انتظار بودنش را می داشتم نگاهی به سمت آقا شیخ انداختم و زیر لب گفتم _ قبول میکنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همزمان با حرف من آقا شیخ مسجد صلواتی فرستاد و بقیه رو مجبور به صلوات فرستادن کرد ایلناز و راضیه شروع کردند به دست زدن و شادباش و تبریک گفتن هرچند که کسی شاد نبود و کسی حال تبریک گفتن نداشت عامر خان بلند شد و تا دم در آقا شیخ رو بدرقه کرد و بعد از اون برگشت توی اتاق و تا برگشتنش هیچکس نه حرفی زد و تکان میخورد لبخندی به طرف جمع شد و با ببخشید رفتم سمته آشپزخانه می دونستم مامان اونجا سنگر گرفته و قصد بیرون اومدن نداره میدونستم دلش پر از غصه است ولی به روی خودش نمیاره می دونستم حالش خوب نیست و بی قراره ولی من انتخابم رو کرده بودم و در کنارش میموندم عقیله خانم ظرف شیرینی را برداشت و دور تا دور جمع گشت و شیرینی به دیگران داد بلاخره تونستم نگاه از زمین بگیرم و کمی متمایل بشم به سمت ایلزاد که حالا محرم ترین محرم به دنیای من بود انگار اون هم حواسش به سمت من نبود و با تکون خوردن سرم کمی جابجا شد و به آرومی نگاهم کرد لحن نگاه کردنش با همیشه فرق داشت آرام و متین و سر به زیر انگار خبری از ایلزاده شیطون و بدجنس نبود لبخندی زد و در حدی که فقط لب هایش را تکان بدهد و من متوجه آوای صدایش بشوم گفت _حالت خوبه؟ چرا باید حالم بد می بود از بودن در کنارش اگر هم حالم بد بود به خاطر مادرم بود که در کنارم حضور نداشت سعی کردم من هم مانند خودش لبخند بزنم و جواب بدم _بهترم ابرویش را بالا انداخت و گفت _دوست داشتم بهتر باشی نه اینکه خوب باشی خوب خدا رو شکر که از اولین امتحان همسرم سربلند بیرون آمده بودم و دلش را قرص کرده بودم بعد از چند دقیقه مامان ملیحه و عامرخان از آشپزخونه بیرون اومدن سعی میکردن بخندند ولی تمام جمع مطمئن بودم که این خنده ها سوری و مصنوعی است با آمدن مامانم دیه انگار یخ جمع باز شد و هر کسی شروع کرد به گفتن حرفی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) جمشید خان انگار کمی جوان تر شده بود از این اتفاق و شادتر به نظر می‌رسید روبه ماهرخ خانم گفت _نمیخوای هدیه نوه هام رو بهشون بدی ماهرخ خانم با خنده از جا بلند شد و جعبه ای که بی شباهت به جعبه طلا نبود جلوی ایلزاد گرفت و گفت _مبارکتون باشه عزیز دلم نمیدونی چقدر خوشحالم بعد برگشت رو به سمت جمع و گفت _نمیدونید چقدر خوشحالم که اومدن ناصر جانم همزمان شد با ازدواج این دو تا عزیز دلم خدا رو شکر می کنم که حالا در زندگی چیزی کم ندارم و تمام عزیزانم در کنارم هستند هرکسی لب باز کرد به ابراز خوشحالی ولی مامان ملیحه با زبانی تند گفت _ بله همسر خان باید هم خوشحال باشید اصلاً چرا خوشحال نباشید اگه شما خوشحال نباشید که خوشحال باشه شما دور هم جمع شدین با هر ترفندی بود دختر منو کشوند این سمت خودتون ولی خانواده ما یکی یکی پرپر شد یکی یکی پشت سر هم رفتن و یکی یکی تو غربت افتادند آخ که دلم کبابه از مادرم که آغ جوون دید داغ صادق‌خان دید و رفت انگار سطل آب خنکی را به یکباره روی سرم ریختند این چه بیچارگی بود که دامن من را گرفته بود حتی وسط خوشحالیم مادرم هم مراعات مرا نمی کرد و حالم را خراب می کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از این شیون مامان همه ساکت شدند و هرکسی خودش را مشغول کاری کرد تا کمتر ببیند و بشنود مامان هم که انگار قصد ساکت شدن نداشت ادامه میداد و ماهرخ خانم با تواضع همه را گوش می‌کرد شاید مراعات حالش را می کردند که چیزی نمی گفتند ولی من به مادرم حق نمی دادم که توی مجلسی که دخترش قراره بختش رقم بخوره این چنین شیون کنه اصلاً شگون نداشت برای همین دستم را به دسته مبل گرفتم و با اشاره به ایلزاد گفتم که کمی ناخوشم و میروم بیرون بلند شد پشت سرم از اندرونی خارج شدیم به نیمه های راه حیاط پر از درخت عمارت پدربزرگ خان که رسیدیم طاقتش سر شد و پرسید _چی حالتو بد کرد؟ چقدر خوب بود که به روش نمی‌آورد که مادرم در حال زدن چه حرفهایی بود شونه ای بالا انداختم و با لبخند مصنوعی گفتم _هیچی خوبم انگار می خواست کمی جو را عوض کنه با شیطنت خندید و گفت _ حالا هی من بگم تو فقط مال منی هی تو بگو اینجوری نیست به قول عمه نسرین هی چرخیدی چرخیدی چرخیدی آخرش رسیدی پیش پای خودم حالا حرفت چیه ضعیفه؟ از این همه شیطنت و لفظ ضعیفه که به کار برده بود تعجب کردم و بعد از چند ثانیه که متوجه شدم چی گفته با مشت کوبیدم توی بازوش و گفتم _اگه جرئت داری دوباره تکرار کن سرشو بلند کرد رو به آسمون بلند بلند خندید و گفت _چیه باید عنوان تا قبول کنی از این به بعد ضعیفه و اونی که دستور میده منم دیگه راه برگشت نداری اون موقعی که باهات مدارا می کردم می خواستم باهات راه بیام تا زودتر قبول کنی الان دیگه همه چی تموم شده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیمتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتون بخیر🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حالم با وجود حرفهای ایلزاد بهتر و بهتر می شد تا حدی که ازش خواستم زودتر برگردیم کرمانشاه تا این ناراحتی مامان هم فراموش بشه اگر من جلوی چشماش نبودم زودتر یادش میرفت ایلزاذ هم قبول کرد و بعد از ناهار راه افتادیم سمت کرمانشاه از سیاه‌کمر خارج نشده بودیم که عمه نسرین زنگ زد و از ایلزاد خواست تا حواسش به رانندگی باشه بعد از قطع کردن تلفن ایلزاد زیر لب گفت _نمیدونم مامان چش شده همش اصرار داره من مواظب باشم انگار بار اوله که می خوام از این مسیر رد بشم شور افتاد به دلم همیشه می گفتند وقتی قراره اتفاقی بیافته دل آدم زودتر از چشماش باخبر میشه سعی کردم آرامشم را حفظ کنم لبخندی زدم و زیر لب صلوات فرستادم فوت کردم سمت خودم و ایلزاد خندید و گفت _چیه نکنه تو هم خرافاتی شدی؟ اخمام تو هم کشیدم و گفتم _ مگه صلوات فرستادن خرافاتی بودنه؟ دستاشو برد بالا و گفت _عذرخواهی می کنم منظورم این جوری نبود بهش فکر نکن انشالله به سلامتی میرسیم مگه قراره چه اتفاقی بیفته تو این مسیر ۴۵ دقیقه ای لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و ازش خواستم حواسش به جاده باشه در حینی که داشت رانندگی میکرد چندبار صدام زد و حرف زد من سعی کردم کوتاه جواب بدم تا حواسش به کارش باشه ولی انگار قصد آرام گرفتن نداشت هر بار چیزی میگفت تا من رو بخندونه یا اذیت کنه خودم را بی تفاوت نشون دادم تا هم ناراحتش نکرده باشم و هم جلوی حرف زدن هاش رو بگیرم انگار بچه شده بود و بار اولش بود که من را می دید خودش هم چند بار اعتراف کرد و می گفت _انگار بار اولی که کنار قرار می‌گیرم اصلا انگار نه انگار که یک سال دارم اذیتت می کنم و تو هم فقط حرص میخوری الان دوست دارم فقط حال تو بگیرم نمیدونم چه حسیه شاید از خوشحالی زیاده چون هیچ وقت فکر نمی‌کردم که تو این موقعیت قرار بگیریم _فکر می کنم زیادی جدی گرفتی قضیه رو آقای وفایی ما فقط داریم نقش بازی میکنیم قهقهه ای زد و گفت _برای این حرفا دیر شده خانم خانما شما الان همسر رسمی و شرعی بنده هستی پس حرف اضافی ممنوع 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیمتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید شبتون بخیر🌹
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حسی باعث می‌شد که دلش و نشکنم و هر چی میگه حتماً گوش بدم برای همین باهاش مخالفت نکردم و تنها به لبخندی دلنشین اکتفا کردم چرا وقتی خودم دلم می خواست با ایلزاد بمونم و همراهی کنم، باید باهاش مخالفت می‌کردم و ادای آدم هایی رو در می آوردم که هیچ اهمیتی براشون نداره برای من اهمیت داشت که ایلزاد بماند یا برود یا مرا دوست داشته باشد یا نداشته باشد پس چرا باید خودم را آزار می دادم و فکر میکردم با این کار می توانم ارزش و اعتبار کاذب برای خودم بخرم برای همین با خودم عهد بستم که تا هر جا که مایل بود باهاش همراهی کنم و هیچ وقت دلش رو نشکنم من اندازه یک سال او را آزار داده بودم و هر آنچه خواسته بودم سرش آورده بودم برای همین تمام امتحان های خودش رو پس داده بود پس من باید هواش رو بیش از این می‌داشتم توی همین فکرها بودم که ناگهان صدام زد و گفت _ الهه خانم؟ صورتمو برگردوندم سمتش و منتظر ادامه حرفش موندم خیلی جدی پرسید _ شاید این بار شروع برای کمک به تو بود ولی قلب من هم مایل بودم نمیدونم متوجه شدی یا نه ولی از همون ابتدا از همونجایی که گفتن یه دختری هست که ... از همون سه نقطه پدربزرگ از همونجایی که مکث کرد و گفت دختر عموت از اول مال تو بوده از همون جایی که برام توضیح داد که بین پدرم و پدرت چه قرار بوده از همون جا دلم تورو خواست باهات لج کردم بحث کردم دعوام شد شاید آدم خوبی نبودم و دورو برم پر از دختر بود ولی وقتی تورو فهمیدم فقط تورو خواستم نمیدونم شاید الان اعتراف خوبی نباشه حرفام شاید برام دست بگیری شاید تو این سن و سالی که من دارم گفتن حرف‌های بچگونه یکم مسخره به نظر بیاد ولی دل دیگه میشه چیکارش کرد بعضی وقتا با ۳۰ سال سن در گیره نیم متر قد میشی و ۱۸ سال سن خودش هم خندید نمیدونم چرا ایلزاد انقدر فیلسوفانه صحبت می‌کرد و جدی دلم رو بشور می‌انداخت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) میان راه نگه داشت و جلوی یک سوپری از ماشین پیاده شد پشت سرش نگاهش کردم و با خودم گفتم چقدر مردونه بودن ایلزاد زیاد بوده و من ندیدم چقدر زیبا و آراسته راه میره چقدر زیبا و آراسته لباس میپوشه و چقدر سیاه پوشیدن بهش میاد و من با خودم مخالفت می کردم تا این حرفها رو بهش بزنم با خودم عهد بستم وقتی رسید داخل ماشین اگر حرفی زد و ابراز علاقه ای کرد حتماً پاسخگوی حرفاش باشم با خودم عهد کرده بودم که این بار دلش رو نشکنم با خیال راحت از کسی که محرمم بود استقبال کنم و ابراز علاقه اش را بپذیرم خوشحال بودم از تصمیمی که گرفتم داشتم لحظه شماری میکردم برای بیرون اومدن ایلزاد از اون سوپری که بعداً شد کابوس زندگی و بلای جانم درست لحظه ای که ایلزاد داشته از سوپرمارکت با دستی پر از پلاستیک خرید بیرون می آمد سه تا ماشین مدل بالا که هرسه سرعت خیلی بالایی داشتند به طرز وحشتناکی از کنار ما در حال رد شدن بودند که یکی از آنها چرخش روی جاده لغزید و از جاده منحرف شده و ۲ تای بعدی وقتی می‌خواستند ترمز بگیرند بی هوا میانه راه خوردن به قد و قامتی ایلزاد در لحظه‌ای از ثانیه تمام دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد ماشین ها با صدای بدی ترمز کردند و ایلزاد در لحظه آخر به زمین افتاد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید شبتان نیک🌹
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
سئوالی ساده دارم از حضورت … من آیا زنده ام وقت ظهورت … اگر که آمدی من رفته بودم … اسیر سال و ماه و هفته بودم … دعایم کن دوباره جان بگیرم … بیایم در رکاب تو بمیرم... 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
📲♥️ آنراکھ‌خبر‌شـد خبرۍبازنیامد..:) ‌• 🪴🕊
گر همه شب شرح غمش خواهی گفت شب به پایان رود و شرح به پایان نرود... 🌕☁️ |.⭐️.| 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
درست در لحظه آخر…🙃 در اوج توڪل و نهایت تاریڪے…🥲 نورے نمایان مےشود، معجزه‌اے رخ مےدهد و خدا از راه مےرسد…!♥️ ⁦♡ ✥✥ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) به قدری دست و پام رو گم کرده بودم که توانایی تکون خوردن نداشتم ماشین هایی که از جاده منحرف شده بودند و با ایلزاد برخورد کرده بودند یکی یکی از عقب گرد کردند و به سرعت از آن محل دور شدند دستم را بردم سمت دستگیره‌در و با لرزش دست و پا از ماشین پیاده شدم مردهای که توی سوپری کنار جاده بودند از سوپری خارج شدند و با سرعت خودشون رو رسیدن به ایلزاد ولی الهه دست و پاچلفتی همچنان داشت سوسو می زد برای اینکه جریان را باور نکند و امید داشته باشد که یک تصور خیالی از توهماتی باشد که عمه نسرین به آن دامن زده بود قدم به قدم با قدم های سست و نا استوار به سمت قد و قامت افتاده ایلزاد نزدیک شدم کسانی که بالای سرش بودند داد و بیداد می کردند و از دیگران می خواستند تا آمبولانس خبر کنند اما چه آمبولانسی مگر سیاه کمر اصلا آمبولانس داشت نزدیکترین شهر به این جاده خود کرمانشاه بود که حداقل نیم ساعت دیگر مسیر باقی بود رفتم نزدیک به تن محرم ترین محرم این روزهایم نشستم و با ناباوری نگاه کردم به چشم هایش که بسته بود و رد خونی که روی پیشانی اش را شکافت انداخته بود چونه م شروع به لرزیدن کرد و دستهایم نامطمئن می‌رفت تا آن رد خون را از روی صورت زیبایش پاک کند حالا دیگر موهایش پخش شده بود چسبیده بود به پیشانی‌اش و با رد خون یکی شده بود چقدر دلم می سوخت برای تازه دامادی که ابراز محبت از همسرش ندید و چشم هایش را بسته بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
| 🎈 | 👸🏻 | ⚡️ گآهی بآ خودٺ خلوٺ ڪࢪدھ ، وَ ڪٺآب نَفس خود ࢪآ بآز ڪن و دقٻق آن ࢪآ مطآلعہ ڪن.. ٻڪ وقٺ مےبٻنے سࢪ ٺآ پآ غلط اسٺ ! بہ ࢪآحٺے دࢪوغ گفٺہ مےشود ، ھَࢪ حࢪفے ࢪآ مےزنے ، ھَࢪ غذآيے ࢪآ مےخوࢪے ، وَ بہ ھࢪ خآنہ‌اے ڪہ دعوٺٺ ڪࢪدند مےࢪوے ، وَ ... ! وَقٺے بٻدآࢪ مےشوے ، مےبٻنے عجب نفسِ بدے ٺࢪبٻٺ ڪࢪده‌اے :)) • کنترلِ‌هوآي‌نَفس • ⭐️ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹