🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
اینجا آقا محمد مهدی برای اعضا ویس دادن😍☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت818
#نویسنده_سیین_باقری
چادر انداختم روی سرمو رفتم به سمت در
ایلزاد سر جاش خشک بوده تکون نمیخورد لبخندی زدم و گفتم
_قصد نداری بری بیرون
فورا گفت
_ بیرونم می کنی بانو
وای که چقدر این لفظ بانو به دلم نشست مثل خودش لبخند زدم و گفتم
_ اختیار دارید آقا
چرا جدیدا ایلزاد قرمز میشد چرا خجالت میکشید اینکه اهل خجالت کشیدن نبود
بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و رفت از اتاق بیرون من پشت سرش راه می رفتم
اگر بگم قربون صدقه قد و بالاش نمیرفتن دروغ میگفتم واقعا ایلزاد برای دل من بود واقعا مردی بود که من تا آخر عمر میخواستمش
با هم از پله ها رفتیم پایین و با هم رسیدیم توی آشپزخونه عمه نسرین با دیدنمون از جا بلند شد و بی هوا کل زد پشت سر هم شادی میکرد دست میزد ایلناز رو بغل می کرد و با اقا سهراب خوش و بش می کرد
چقدر خوشحال بود این عمه ی از مادر بهتر
اومد و از ته دل هر دومون را بغل کرد و شادباش گفت
هر دومون را بغل کرد و بوسید و هردومون را بغل کرد و بویید در آخر اشک توی چشماش جمع شده بود رو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت
_ الهی دورتون بگردم الهی خوشبختی هردوتون رو ببینم الهی تا سالیان سال خوشحال و خندون کنار همدیگه ببینمتون الهی خدا براتون بخواد و هیچ وقت غم مهمون زندگیتون نشه
الهی به قدری خوشحال باشین به قدری خوشبخت باشین به قدری حالتون خوب باشه که روح دوتا داداشام شاد بشه الهی زندگیتون عسل بشه عزیزای دلم
ایلناز با شیطنت میون حرفهای مادرش دوید و گفت
_ ای بابا مادرمن اشکمو دراوردی باشه دیگه فهمیدیم ایشالا خوشبخت بشن تا سال دیگه با سه تا بچه قد و نیم قد برگردن تو این خونه
از حرف ایلناز خجالت کشیدم و جلوی آقا سهراب آب شدم رفتم توی زمین
آقاسهراب با خنده از جا بلند شد ایلزاد را بغل گرفت و مردونه فشارش داد و گفت
_خوشبخت بشی بابا خوشحالم که خنده روی لباته
بین خجالت های خودم و قرمز شدنهای ایلزاد و حرفهای منظور داره ایلناز صبحانه خوردیم و راهی دانشگاه شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت819
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی برای اولین با این حس کنار ایلزاد قرار گرفتم، دنیا تو دستای من بود و لبخند از لبهام جدا نمیشد
کمربند ایمنی ماشین رو گرفته بودم و با چشمای بازتری خیابون و جاده و کوچه و حتی درختهای تکراری منتهی به دانشگاه رو نگاه میکردم انگار همه چیز برام تازگی داشت
برگشتم سمت ایلزاد و نگاهش کردم اون هم عمیقا در حال فکر کردن بود نمیدونم به چی فکر میکرد که لبخند ملیحی میومد روی لبش و محو میشد
سنگینی نگاهم رو احساس کرد که برگشت سمتم خیلی گذرا نگاهم کرد و دوباره برگشت و خیابون رو نگاه کرد
ولی من همچنان به سمتش بودم و نگاهش می کردم
میدونستم دارم خطا میرم میدونستم دارم بر خلاف قواعد و عقاید دینی و مذهبی عمل می کنم
ولی انگاری ایلزاد رو تازه پیدا کرده بودم و می خواستم با چشمام نگهش دارم و گمش نکنم
همونطور که نگاهش به خیابون بود زیر لب و آروم گفت
_الهه خانم
لحنش جوری بود که انگار داشت به من هشدار می داد که اینجوری نگاه نکن داشت به من یادآوری میکرد که اشتباه نکنم داشت به من یادآوری می کرد که توی روزهای باقیمانده به این که انشاالله و به لطف خدا به هم دیگه محرم بشیم کاری نکنم که بعدا خودم پشیمون بشم حتی با نگاه کردنم
نفس عمیق کشیدم و سرمو برگردوندم سمت مخالف و بیرون و درختها را نگاه کردم همانطور که انگار بهش پشت کرده بودم گفتم
_دوست نداری نگاهت کنم؟
چقدر دلم دلبری کردن میخواست چقدر دلم با ایلزاد بودن می خواست و چقدر دلم آرامش گرفتن از مردی میخواست که انتخاب تک تک لحظه هام بود
صدای خنده های ریزش رو شنیدم و پشت بندش جواب داد
_ دوست دارم تا آخر عمر نگاهم کنی اما بعد از این که تا آخر عمر به هم دیگه محرم شدیم
تعجب کردم چشمام گشاد شد و هر بار از خودم می پرسیدم ایلزادی که سال قبل تو خونش نماز نمیخوند الان چرا انقدر متعهد شده که دوست نداره نگاه نامحرم را روی خودش ببینه
هرچند درست می گفت هرچند موافق بود با عقاید من هرچند تاییدش میکردم و هرچند تحسینش می کردم که چنین احساسی داره و چنین حرفی میزنه و خدا را از این بابت شکر میکردم که در این راه به من کمک کرده و مردی رو جلوی پام گذاشته که میتونه منو تا رسیدن به خودش کمک کنه ولی هضم این اتفاق برای من دشوار بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام باقری هستم نویسنده رمان الهه و ماهورا چند مدتی که پارت دادن من نامنظم شده از این بابت عذرخواهی می کنم تنها ساعتی که فرزند کوچکم خوابیده و در آرامش هست و من در آرامش میتونم بنویسم و برای شما پارت برسونم همین ساعته
امیدوارم منو حلال کنید و برای سعادت خوشبختی من و خودتون بعد از اینکه پارت جدید رو میبینید صلوات بفرستید🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت820
#نویسنده_سیین_باقری
رفتن به دانشگاه حال و هوای دیگه داشت وقتی که وارد پارکینگ دانشگاه شدیم و بدون اینکه فکر کنم به حرف دیگران از از ماشین پیاده شدم و در حالی که چادر مرتب می کردم با صدای یکم بلندتر گفتم
_ شما امروز کلاس داشتی که اومدی دانشگاه؟
در حالی که در ماشین را قفل میکرد نگاهم کرد و گفت
_ نه میدونی که من یه مدت کامل مرخصی بودم اومدم صحبت کنم ببینم باز هم به ما اجازه تدریس میدن یا باید برگردم مطب
با تعجب نگاهش کردم و زیر لب تکرار کردم
_مطب؟
بلند خندید و گفت
_ بله خانم مطب من قبل از اینکه استاد دانشگاه باشم آقای دکتر بودم
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم
_ آقای دکتری که به دیگران مشاوره میده و حال همه رو خوب میکنه ولی همه عاشقش میشن؟
کمی اخم کرد و در حالی که یکی از ابروهاش بالا بود یکی دیگه پایین با لب هایی که به سمت جلو متمایل شده بود گفت
_ تا حالا کی عاشقم من شده؟
خجالت کشیدم از اینکه نفس بگیرم و بگم من سرمو انداختم پایین و گفتم
_ نمی دونم والا آذر خانم
می گفت چند ثانیه نگاه کرد و جواب داد
_آذر خانم بیخود کرد با اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن
_ اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن منظورت به منه؟
شونه هاشو انداخت بالا کیف چرمشو برداشت و قدم برداشت به سمت ورودی دانشگاه و زیر لب گفت
_ هر کسی که گوش داده یا به گوش تو رسونده
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_ من خودم شنیدم
سرشو گرفت بالا بلند بلند خندید و گفت
_ پس شما بیخود کردی
خیلی عصبانی شده بودم دوست داشتم بدوم دنبالش و تا می خورد بزنمش انگار افکار شیطانیم رو فهمید چند تا گام بلند برداشت و خودشو رسوند به جایی که ممکن بود همه بچهها ببیننش
سعی کردم خودم را حفظ کنم و یک بانوی باشخصیت باشم چند تا سرفه مصنوعی کردم و چادرم را دورم مرتب کردم و دفتر کلاسوریمو زیر بغلم گرفتم و خیلی مرتب و خانومانه یه قدم عقب تر از ایلزاد راه افتادم به سمت کلاس های دانشگاه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت821
#نویسنده_سیین_باقری
روبروی دفتر آموزش مسیرمون از همدیگه جدا میشد
ایلزاد برگشت سمتم و گفت
_ من باید برم یه سر پیش خانم طباطبایی نژاد بعد از کارم باهات تماس میگیرم ببینم کجایی احتمالاً تا اون موقع کلاست تموم بشه
لبخندی زدمو جواب دادم
_ منتظر تماست هستم
دوباره سرشو انداخت پایین و بدون اینکه جوابی بده بهم پشت کرد و رفت وارد دفتر آموزش شد
نفس عمیقی کشیدم و دنبال کلاسم گشتم تو همون راه رو پیداش کردم وارد اتاق شدم هنوز افراد زیادی نیومده بودن برای همین فرصت داشتم که روی صندلی اول بشینم نشستم و دفترم و باز کردم مثل همیشه که بی هدف شروع می کردم به نوشتن و کشیدن خطوط فرضی روی برگهام، همون کار رو کردم
چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد و خیلی زود رفت سراغ درس و شروع کرد به درس دادن
با دقت داشتم به حرفاش گوش میدادم حالا که به آرامش رسیده بودم باید تمام تلاشم را میکردم برای این که رتبه اول کلاس باشم من کسی نبودم که بخوام از دیگران عقب بیفتم پا به پای استاد می نوشتم و تمام درس رو به ذهن می سپردم آخرای کلاس بود که لرزیدن گوشیم رو توی جیبم احساس کردم
بدون اینکه جلب توجه کنم دستمو بردم بالا و با اجازه گفتم و از کلاس رفتم بیرون همونجا جلوی دفترآموزش گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و نگاهی به صفحه کردم مطمئن بودم تماس از طرف مامان یا احسانه با همین خیال گوشی را باز کردم ولی با دیدن شماره محمدمهدی قلبم لرزید دلم لرزید و از ترس تند شمارش رو گرفتم و با اولین بوق جوابم را داد
_کجایی؟
با استرس پرسیدم
_ چه اتفاقی افتاده اومدم دانشگاه سرکلاس بودم
صدای پوزخنده شو احساس کردم میدونستم پوزخند زده می دونستم که متوجه شده که بین دوراهی مامانم یه و ایلزاد، ایلزاد رو انتخاب کردم بعد از چند ثانیه جواب داد
_ نه اتفاقی نیفتاده فقط الان اومدم باغستون پدربزرگ خان رفتم توی اتاق دفترچه رو پیدا نکردم تو جابجا کردی؟
بادم به یکباره خالی شده است اصلاً فکر نمیکردم که محمد مهدی انقدر صریح ازم درباره دفترچه سوال کنه فکر می کردم که اگر هم حرف بزنه به روی خودش نیاره و مثل همیشه مسخره بازی دربیاره
باز هم سکوت کردم و این بار خودش پرسید
_الهه خانوم باشماهستم دفتر چند دست تو هست؟
من من کردم و گفتم
_ آره دست منه شرمندم که با خودم آوردم اینجا
مهدی که انگار از چیزی عصبانی بود با این حرفم عین بمب ساعتی ترکید و جواب داد
_ تو خیلی بیجا کردی دفتر منو با خودت ببری اینور اونور تو که فهمیدی مال منه حالا اینکه خوندیش به جهنم چرا دیگه با خودت بردی جایی که نمیتونم بهش دسترسی داشته باشم
خیلی تعجب کردم از لحن صحبتش خیلی جا خوردم از اینکه مهدی چجوری میتونه با من اینجوری صحبت کنه
مهدی اهل بد حرف زدن با هیچکس نبود اون هم منی که میدونست چقدر زود دلم میشکنه و چقدر ازش انتظار ندارم
جواب ندادنم که طولانی شد صدای نفس عمیق پی در پیش رو شنیدم و بعد از اون گفت
_حالم خوب نیست شرمندم که اذیتت کردم شرمنده سرت دادم ولی کار خوبی نکردی که در دفترچه ای که مربوط به خودت نیست رو خوندی و با خودت بردی کار خوبی نکردی که منو میزاری لای منگنه منو میزاری تو عذاب وجدان منو میزاری تو حالیکه دوست ندارم کارت خوب نبود دختر خوب
منتظر این نموند که من بهش جوابی بدم ارتباط را قطع کرد و رفت و من موندم یه گوشی که مات شده بودم روی اسمی که عزیز کرده خانواده بود
همون موقع صدای ایلزاد رو بالای سرم شنیدم
_چی شده؟
منکه مطمئن بودم که اسم محمدمهدی روی گوشیم دیده دیگه جای انکار و ظاهرسازی نبود با لبخند تلخی سرمو آوردم بالا و گفتم
_محمدمهدی بود حالش خوب نبود یکم داد و بیداد کرد
اخماشو تو هم کشید و خیلی جدی و محکم گفت
_ محمد مهدی وقتی حالش خوب نیست زنگ میزنه به تو داد و بیداد میکنه مگه تو محلی برای خالی کردن عصبانیتی؟
سعی کردم بخندم و به روی خودم نیارم همون موقع استاد و دانشجو ها از کلاس خارج شدن بدون اینکه به حرف قبلی ایلزاد پاسخ بدم گفتم
_ بریم من وسایلمو جمع کنم باهم بریم یه سر تو کافه فکر می کنم قندم افتاده باشه نیاز به شیرینی دارم
نفس هایش را پر صدا بیرون داد و سرشو بالا گرفت و گفت
_جلوی در منتظرت میمونم خوبیت نداره باهات بیام تو کلاس
آهی کشیدم و گفتم
_ چشمم منتظر بمون
رفتم تند تند وسایلم رو جمع کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت822
#نویسنده_سیین_باقری
در حال جمع کردن وسایلم بودم که ایلزاد وارد کلاس شد و ایستاد و بیرون رفتن آخرین دانشجوها را با نگاه دنبال می کرد
هرچند که برمی گشتن و به ما نگاه می کردند ولی ایلزاد بی اهمیت ایستاده بود و نگاهش معطوف بود به من لبخندی زدم و دفترم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم گفتم
_گفتی بیرون منتظر می مونی که؟
شونه هاشو بالا انداخت و کیف چرمیش را بی حوصله توی دستش چرخوند گفت
_حالا اومدم داخل عیبی داره؟
از طرز جواب دادنش جاخوردم ایلزاد اهل این مدل جواب دادن نبود حدس میزدم که از تلفن زدن محمدمهدی ناراحت باشه برای همین چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین و گفتم
_بریم
بدون هیچ حرفی قدم برداشت سمت بیرون از کلاس و من از پشت سرم نگاه های سنگین دیگر دانشجوها را احساس می کردم برایم بی بی اهمیت بود وقتی که قرار بود همه چیز به خوبی و خوشی با ایلزاد تموم بشه
قدم به قدم کنار هم راه می رفتیم و به مقصد نزدیکتر میشدیم رسیده بودیم نزدیک به کافه دانشگاه پشت درختی که مهدی و سلما آخرین بار ایستاده بودند و با همدیگه صحبت می کردند
توقف کوتاهی کردم و لبخند زدم همون جور که سرم پایین بود ایلزاد را صدا زدم برگشت به سمتم و گفت
_ جانم
چقدر جانم گفتنش شیرین ود برام بعد از نگاه سنگینی که بهم داشت بعد از جواب سنگینی که به هم داده بود چقدر به دلم نشست این جانم گفتنش
لبخند زدم و گفتم
_تو سلما رو یادت هست؟
خیلی زود یادش اومد سرش رو تکون داد و گفت
_همون دختری که از مهدی خوشش اومده؟
لبخندم بیشتر شد و گفتم
_بله
بدون اینکه منتظر واکنشش بمونم خودم ادامه دادم و گفتم
_چند مدت پیش همین جا دیدمشون در حال بحث کردن بودند من باید پیغام زندایی را به مهدی میرسوندم اومدم باهاش حرف بزنم همین سلما چنان به من بی احترامی کرد که خودم جاخوردم
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ مثلاً چی گفت
لبخندی زدم و شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_ولش کن می خوام بگم که خدا کنه جور نشه وصله ای که وصله ی تن نباشه
باز هم اخمو تعجب ایلزاد رو یک جا دیدم با صدای بمی پرسید
_ منظورت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_ حیف باشه از مهدی که بخواد همسرش کسی مثل سلما باشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت823
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد چند ثانیه مکث کرد و پشت سرم راه نیومد بد به دلم افتاد احساس کردم برداشت بدی کرد از حرفم
برگشتم سمتشو نگاهش کردم سرش پایین بود انگار داشت چیزی رو با خودش دودوتا چهارتا می کرد
دلم لرزید قلبم لرزید تنم لرزید و ترسیدم از اینکه دوباره برگردم به احوالاتی که قبل از خارج رفتنش داشت
بهش نزدیک شدم میلیمتری صورتش ایستادم و گفتم
_ داری به چی فکر می کنی ؟
سرشو که آورد بالا فاصله صورتش با صورتم شد اندازه ی تار مو
خیلی جدی و مطمئن و محکم گفت
_ به اینکه چرا آقامهدی باید وقتی عصبانیه زنگ بزنه و تو و عصبانیتش رو خالی کنه؟
میدونستم این حرفی عین خوره مغزش رو میخوره میدونستم عذابش میده پس بهتر بود که واقعیت ماجرا را براش میگفتم تا بیش از این نه اون اذیت بشه نه خودم
دوباره نگاهمو انداختم روی کفش های تازه واکس خورده اش و جواب دادم
_ خیالت راحت باشه من با محمدمهدی هیچ ارتباطی ندارم خیالت راحت باشه که محمد مهدی هم با من هیچ ارتباطی نداره فقط من وقتی رفتم باغستون دفترچه خاطراتش رو روس تختش دیدم و برداشتم بچگی کردم خامی در آوردم وگرنه نباید برمیداشتم چیزی که خصوصی بود و حریم خصوصی محمدمهدی حساب میشد انداختم ته کیفم با خودم آوردمش کرمانشاه زنگ زده بود عصبانی بود از اینکه من جابجاش کردم
آره نگفتم روی تخت من که ایلزاد حساس تر نشه یه موقع هایی نیاز بود سکوت کنیم تا قضیه خرابتر نشه کاش من هم توی حرف زدنم درباره محمد مهدی همین چند دقیقه پیش سکوت کرده بودم تا مجبور نشم این حرفارو اعتراف کنم
ایلزاد چیزی نگفت راه افتاد به سمت کافه میدونستم که داره دوباره قضایا را برای خودش حلاجی میکنه می دونستم که داره خودش را عذاب میده چند تا قدم برداشت دوباره برگشت سمتم و گفت
_ دفترچه خاطراتش رو خوندی؟
نمیتونستم بهش دروغ بگم اصلا جای دروغ گفتن نبود بدون اینکه حالت چهره ام رو عوض کنم گفتم
_ خوندم
زیر لب اوهمی کرد و گفت
_خوبه پس باخبر شدی از احوالاتش
شونه هام بی تفاوت بالا انداختم و گفتم
_ از قبل هم می دونستم احوالاتشو
ابروهاشو تابتا کرد و گفت
_جالب شد چیو میدونستی؟
قبل از اینکه بخوام بهش جواب بدم زنگ خوردن تلفنم من را نجات داد ولی وای از لحظه ای که اسم محمد مهدی روی گوشیم دیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت824
#نویسنده_سیین_باقری
چشمای قرمز ایلزاد از یک طرف و حرفهایی که انتظارش رو نداشتم از طرف مهدی بشنوم طرف دیگه و قلبم که تالاب تالاب خودشو می کوبید به سینم طرف بعدی
اذیتم میکرد نگاه ایلزادی که نباید میفهمید هرچه که آزارش میداد داشت اذیتم میکرد مهدی که با صدای بلند داشت فریاد می کشید و می گفت
_ تو خیلی بیجا کردی دفتر من رو برداری
نگاهم به چشمای ایلزاد بود و ذهنم داشت می چرخید حوالی محمدمهدی که می دونستم از یه جا زخم خورده که اینجوری داره سر من خالی میکنه محمدمهدی اهل اینجور فریاد کشیدن نبود
گوشم به محمدمهدی بود و نگاهم چرخ میخورد تو حیاط دانشگاه و دیدن دختری که به محمد مهدی وعده ازدواج داده بود و داشت بین جمعیت پسرا حرف می زد و حرف می شنید
نگاهم داشت میچرخید تو صورت ایلزاد که نگاهش داشت میچرخید تو صورت من
سخت بود گیر کردن بین این بن بست چقدر سخت بود گیر کردن بین گردابی که هر لحظه منو میپیچید توی خودش می پیچید و می پیچید و میپیچید
احساس می کردم دارم دست و پای بیهوده می زنم باید حرف بزنم لبامو باز کنم و چیزی بگم
ایلزاد دستاشو برد توی جیبش و سرشو بلند کرد و بی هوا نفسش رو فوت کرد بیرون میدونستم داره عصبانیتش رو کنترل میکنه
حالا نوبت من بود که خودمو بندازم وسط میدان و عمل کنم به چیزی که آب بشه روی آتیشه این دو نفر
گوشی رو قطع کردم و گوشه ی کت ایلزاد را گرفتم و گفتم
_ تو تنها کسی هستی که من تا آخر عمر دوستش دارم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت825
#نویسنده_سیین_باقری
همانطور که فکر می کردم شد
شدم آب روی آتیشه تند چشمای ایلزادی که چشماش کم کم حالت عادی گرفت قرمزیش رفت آروم تر شد ولی قلبم داشت می تپید برای ناراحتی محمدمهدی که نمی دونستم از کجا دل نگرونه
محمدمهدی کوه صبر خانواده ما بود محمدمهدی حقش نبود این همه بلایی که سرش اومده بود الان که داشتم فکر میکردم به فریادهایی که سرم کشیده میدونستم حاضرم تمام ذهنم تمام روزم تمام حالم رو وقف کنم تا اون فقط فریاد بکشه و حال دلش رو خوب کنه زخمی که محمد مهدی خورده بود خوب شدنی نبود
ایلزاد نگاهش به من بود و من نگاهم به سلما سلما سرشو بالا گرفته بود و قه قه می خندید ایلزاد رد نگاهم رو گرفت و برگشت پشت سرش را نگاه کرد با دیدن اون دختر سرشو انداخت پایین و گفت
_متاسفم برای دیدن چنین صحنه ای متاسفم برای احوال خودم متاسفم برای محمدمهدی که میدونم مرد تر از این حرفاست، اگر میتونستم مشکل محمدمهدی را حل کنم حتما همین کارو میکردم ..
انگار متوجه نبود که داره برای من صحبت میکنه سرشو انداخته بود پایین و پشت سر هم حرف می زد شاید اگه تو حال خودش بود و می فهمید که این حرفارو من دارم میشنوم هرگز به زبان نمی آورد
همش رو به زبون آورد میگفت و هیجان دل من را بالاتر میبرد عذاب وجدان من را بالاتر می برد دوباره تکونش دادم و گفتم
_حواست هست چی میگی؟
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد چند ثانیه تو صورتم زل زد دوباره سرشو انداخت پایین و گفت
_محمدمهدی مرد تر از این حرفاست شک ندارم
شونه هاش افتاده تر شده کیف چرمیش روی دستش چرخوند و رفت به سمت کافه
زانوهام داشت سست می شد زانوهام داشت شل می شد برای افتادن روی زمین برای عذاب وجدانی که هر لحظه توی دل من بیشتر می شده و تو دل ایلزاد جوانه میزد
نمیدونم چرا احوالم داشت خراب و خراب تر میشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت826
#نویسنده_سیین_باقری
پشت سر ایلزاد راه افتادم رفتم به سمت کافه
اولین میزی که خالی دیده بود نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود
نمیدونستم اسم این وضعیت را باید چی بزارم از چی رنج میبرد و داشت عذابش میداد برای من مشخص نبود
کیفم رو گذاشتم روی میز و صندلیم رو نزدیک کردم بهش و نشستم آروم پرسیدم
_چرا ناراحتی؟
سرشو بلند کرد موهای ریخته تو پیشونیش رو پس فرستاد و چند بار کلافه نفسش رو پر صدا بیرون داد سرشو به طرفین تکون داد
نگاهش به من نبود نگاهش همه جا میچرخید الا روی صورت من نمیدونم چه شده بود در آخر سرشو انداخت پایین و گفت
_اون روز که احسان و محمد مهدی اومدن پیش من تا قبول کنم به صورت نمایشی بین من و تو عقد خونده بشه تا پدر بزرگ از لجبازی کوتاه بیاد و این ارثیه لامصب رو بده احسان قشنگ یادمه، محمد مهدی کلافه بود پاشو میکوبید زمین تمام مدتی که احسان داشت در باره معامله با تو حرف می زد اون سرش به آسمون بود قدم بر می داشت دستش توی جیبش بود و نفس هاشو پشت سر هم بیرون میداد میدونستم داره غیرتش رو کنترل میکنه که نزنه صورت اون نا برادرت را پایین نیاره اون روزا پوزخند می زدم به احوالشو می گفتم مگه میشه آدم جوری عاشق باشه که اینجوری به بیچارگی بیفته، مگه میشه یه آدم جوری عاشق بشه که بخواد تحمل شنیدن حرف درباره یه دختر رو نداشته باشه
نگاهم کرد و توی چشمام زل زد و گفت
_ قشنگ اون روزا رو یادمه الهه که محمد مهدی بارها به من التماس کرد و گفت حواست باشه من دارم ناموسمو میسپارم دست تو
انگشتاشو چنگک وار میون موهاش کشید و سرش رو از پشت صندلی کافه آویزون کرد و گفت
_ حالم داره بد میشه از این زندگی نکبت حالم داره بد میشه از این همه مردونگی محمدمهدی و نامردی من و احسان, حالم داره بد میشه از خودم
بلند شد سینه صاف کرد رو به روم مشتی کوبید توی قلبشو گفت
_حالم داره بد میشه از اینکه این داره به عشق تو میتپه
جوشش اشک رو توی چشماش می دیدم این دفعه صداش تحلیل رفت و نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
_ حالم خوب نیست الهه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت827
#نویسنده_سیین_باقری
اینکه حالش خوب نبود برای خودم قابل درک بود منم حالم خوب نبود بعد از اینکه فهمیدم ایلزاد به اشتباهش پی برده و عذاب وجدان گرفته، چیزی از دوست داشتنم نسب به ایلزاد کم نشد که بیشتر هم شد اما مردانگی و بزرگوار بودن مهدی جوری برام پررنگ شد که خجالت کشیدم از حضورم کنار ایلزاد
همچنان دستشو گذاشته بود روی میز و سرش روی دستش بود چندبار دست بردم سمت موهاش و برگشتم
دوست نداشتم این مرد رو اینجوری بیچاره و دلنگرون ببینم ایلزاد باید مرد مغرور من میموند حتی با اشتباهی که کرده بود
سرمو بردم نزدیک گوشش تا صداش بزنم که همونموقع در کافه با جیلینگ زنگ بالای در باز شد و صدای قهقهه های سلما و دوستاش و البته گله ای پسر که پشت سرش بودن، بلند شد
متوجه نگاهم که شد، خشمم از تمام موضوعات رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم
پوزخندی زد و اومد جلوتر با طعمه و نگاه مسخرش به ایلزاد گفت
_سلام دختر عمه کی اومدین؟ عمومحسن بهتر شده الحمدلله؟
ایلزاد سرشو بلند کرد با صدای گرفته ای گفت
_منتظر زود اومدنمون نبودین خانم کردستانی؟
ایلزاد هم مثل خودش پوزخند زد و به طعنه گفت:
_ظاهراً امادگیش رو نداشتین؟
بعدهم با سر اشاره کرد سمت پسرهای پشت سرش
سلما که احساس کرده بود ممکنه این حرفها به گوش مهدی برسه و لاف عاشقش لو بره جواب داد
_نکنه استاد شهره ی دانشگاه، عقایدشون فرق کرده؟
سرشو خم کرد روی میز و چشماشو ریز کرد و ادامه داد
_این دختر افتاب مهتاب ندیده کنارت قرار گرفته یادت رفته قرارای لب دریاتو استاد وفایی؟
ایلزاد چشماش رو بست و سلما پورخند صدا داری زد و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت828
#نویسنده_سیین_باقری
من از گذشته ی ایلزاد کاملاً باخبر بودم میدونستم که گذشته پاکی نداره میدونستم که هر کاری که به ذهن یک آدم میرسه انجام داده خودم را آماده کرده بودم برای تمام این طعنه ها و کنایه ها، با تمام تفاوت هایی که ایلزاد با من داشت باهاش کنار اومده بودم و همچنان عمیقا عاشقش بودم
سرشو بالا گرفت و آروم برگشتو نگاهم کرد پوزخندی زد و گفت
_ هیچ وقت از تهدید یه بچه گربه نمی ترسم ذره ای شک تو چشمات نمیبینم ولی این دختر اونی نیست که محمد مهدی بخواد گولشو بخوره
جوابی ندادم و همچنان نگاهش کردم
به قول خودش اصلا دوست نداشتم شک رو توی چشمام ببینه
ایلزاد با تمام بدی هایش برای من مردی بود که تمام آینده ام را میساخت نباید گذشته اش را به روش می آوردم و الان که انقدر با صداقت و اطمینان و علاقه اومده بود سمت من را رها کنم و بچسبم به گذشته ای که قطعاً تمام شده بود و حالا دیگه براش هیچ ارزشی نداشت
هر چند اگر می خواستم با خودم فکر کنم و ارزش سنجی کنم پسری که تمام دنیا را دیده بود حقش نبود بامنی باشه که فقط یک بار با یک اشتباه دلم رفته بود به سمت پسر خاله ای که از سر بی کسی بهش توجه بیشتری داشتم
ایلزاد از سر جاش بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت و گفت
_ بهتره که بریم
میدونستم وجود سلما و خنده های بیجاش داره باعث اذیتش میشه برای همین بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم کش چادرم را محکم کردم و پشت سرش راه افتادم
نزدیک میز اون دختر که رسیدیم مکثی کرد و به صدای سلما گوش داد که میگفت
_واه خدا به دور دخترای چادری و تیک زدن با استادا
همه دوستاش به اتفاق خندیدن ایلزاد ایستاد سرجاش و برگشت به سمتشو نزدیک صندلی سلما سرشو خم کرد و کنار گوشش بلند غرید
_خدا به دور از دختری که لب دریا با استادش قرار میزاره تا از راه بدرش کنه و خدا به دور از چنین دختر هایی که هزار رنگ عوض میکنن برای زدن مخ استادی که سر به زیره و توجهی به دخترا نداره
سرشو بلند کرد و نگاهی به جمعشون انداخت و گفت
_ خدا به دور از شماهایی که نشستین و خزعبلات این دختر و گوش میدین
سلما نمیدونست از کدوم سوراخ موش فرار کنه و چه جوری جواب ایلزادی رو بده که میون این همه نگاه دستم را از روی چادر گرفت و منو کشوند از کافه بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
فکر میکردم ایلزاد با حرفهایی که به سلما زد کمی آرومتر شده باشه ولی اینطور نبود
وقتی نشستیم تو ماشین چندبار پشت سر هم مشتش رو کوبید روی فرمون و زیرلب بد و بیراه نثار خودش و جد و آباد سلما میکرد
اصلاً این شخصیت عصبانی را ازش ندیده بودم پر از تعجب بودم که چرا تا این حد عصبانیه و چرا اینقدر واکنش نشون میده
اصلاً چی شد که بخواد این همه به هم بریزه من که حرفهای ایلزاد رو سیرتاپیاز قبول داشتم
متعجب از عصبانیتظ تکیه زده بودم به در ماشین و به سمت ایلزاد چرخیده بودم و نگاهش می کردم
سرشو گذاشت روی فرمون و تند و پشت سر هم نفس میکشید
نمیدونستم چیکار کنم چه جوری صداش بزنم و ازش بپرسم چرا داره خودش را اذیت میکنه
کاش کسی میومد، تلفن زنگ می خورد یا هر چیزی می شد تا منو از این وانفسا نجات بده
شکر خدا انگار خودش برگشت به حال اصلیش و نگاهم کرد و گفت
_ شرمنده اگر احوالاتت رو خراب کردم شرمنده اگر نتونستم روز اول خوبی برات بسازم
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه سوئیچ رو چرخوندم و استارت زد و از حوالی دانشگاه دور شد
راست می گفت هم امروزم خراب شده بوده و هم نتونستم سر کلاس حاضر بشم باز هم نتونستم حال بهتری پیدا کنم باز هم همه چی خراب شده بود
انگار افتاده بودم روی دور باطل هر بار که میخواستم به خوشبختی برسم یکی صابون مینداخت زیر پام و لیز میخوردم و برمی گشتم سر جای اولی
متوجه کم شدن سرعت ماشین شدم از فکر اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم
اینجارو میشناختم امام زاده ای بود که اولین بار با عمه نسرین اومده بودم اونموقع که ایلزاد تو کما بود
برگشتم سمت ایلزاد تا بپرسم چرا اینجا که پیاده شد و فرصت سوال پرسیدن رو از من گرفت
پشت سرش منم پیاده شدم با فاصله ازش ایستادم رو به روی گنبد و گلدسته ی سبز رنگ قد علم کرده بود و نگاه میکرد
نمیدونستم چی از امام زاده میخواست ولی ایلزادی که من میدیدم تا حاجت نمیگرفت نمیرفت
ندای ذهنیم تموم نشده بود که گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ای رو گرفت و بعد از چند ثانیه گفت
_سلام آقا مهدی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت830
#نویسنده_سیین_باقری
تپش های دلم بیشتر و بیشتر شد تعجب کردم از اینکه ایلزاد چرا باید برای محمدمهدی زنگ بزنه و اینچنین محترمانه باهاش حرف بزنه
می ترسیدم از اینکه ایلزاد حرفی رو بازگو کنه که باب دل من نباشه و چند ساعت بعد باعث پشیمونی بشه
می ترسیدم از اینکه ایلزاد با این احوالات بدی که داره بخواد درباره من تصمیمی بگیره که دلبخواه من نیست
رفتم کنارش ایستادم و کیف چرمیشو کشیدم و با استرس پرسیدم
_چی میخوای بگی؟
صدام به حدی پایین بود که می دونستم به گوش محمدمهدی نمیرسه
ایلزاد نگاهش رو برگردوند و رو کرد به آسمون با صدایی که برعکس لحن قبلیش بلند بود و خشن و پر از عصبانیت گفت
_ تو به چه حقی برای الهه زنگ میزنی و سرش داد و بیداد می کنی؟
کی بهت اجازه داده برای الهه زنگ بزنی چرا فکر می کنی هنوز حق داری توی این ماجرا؟
دلم هری ریخت پایین دلم گرفت قلبم به درد اومد
چرا ایلزاد داشت با محمدمهدی اینجوری حرف می زد؟
چرا نمی پذیرفتم این حمایتش رو؟
چرا دوست نداشتم اینجوری بیفته به جون کسی که هیچ تقصیری توی احوالتش نداره؟
دستام سنگین شد دو طرف بدنم افتاد انتظار این کار رو از ایلزاد نداشتم اون خیلی فهمیده تر از این بود که زنگ بزنه مهدی هم خودش رو خراب کنه هم اون پسرو هم خودش رو آزار بده هم اونو هم منو خجالت زده کنه هم ...
نمیدونم چند دقیقه داشتم به کار اشتباه ایلزاد فکر میکردم که صدای تحلیل رفته ی ایلزاد و افتادنش روی دو زانو روی زمین باعث شد از فکر بیام بیرون و شوک زده نگاهش کنم
این مرد چرا از بین رفت ناگهانی انگار آب شد
نشستم کنارش و گوشیو از دستش کشیدم بیرون ارتباط قطع شده بود
_چیشد چرا اینجوری شدی؟
نگاهم کرد برعکس چند دقیقه قبل آثار عصبانیت تو نگاهش نبود مظلوم و بیچاره نگاهم میکرد
_الهه من ادم بدرد بخور تو نیستم نه؟
چرا اینجوری میگفت اخه چرا یهو عوض شده بود تاب نمیاوردم این احوالشو میدونستم یه جای کار میلنگه ولی باید پایان میدادم به این ماجرا
در حالیکه گریه میکردم و هق هقم به آسمون بود گوشی ایلزاد رو برداشتم و بین شماره ها گشتم شماره ی عمارت جمشید خان رو گرفتم
چند ثانیه بعد صدای ماهرخ خانم به گوشم رسید
_عمارت جمشید خان بفرمایید
هنوز هم به سبک قدیم پاسخ میدادن به تلفن هنوز هم گوشی به عمارت نرسیده بود هنوز هم ...
_ماهرخ جون الهه هستم، بابابزرگ عمارته؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت831
#نویسنده_سیین_باقری
ماهرخ خانم که تعجب کرده بود از حضور من پشت گوشی بدون هیچ حرفی با بزرگ را صدا زد جمشیدخانی روزها پیرتر شده بود و کمرش خمیده تر صدای اساسا تنها شب به گوشم می رسید متوجه شدم که گوشی رو گرفت کنار گوشش ولی با مکث چند ثانیه جواب داد خیلی محکم و با اقتدار گفت
_ الو بفرما
میدونستم که رسم قدیمیشون هست تا همینجور رسمی جواب بدن
نگاهی به ایلزاد انداختم که منتظر حرف های بعدی من بود و دلمو دادم به دست پدر بزرگ و گفتم
_ بابا بزرگ قیم من شمایی بزرگترین شمایی تاج سر من شمایی شما حکم ازدواج من با ایلزاد رو میدی؟
ایلزاد بلند شد و گوشی رو از دستم کشید ارتباط را قطع کرد نگاهش کردم و اینبار فریاد
_زدم چرا اجازه نمیدی هر تصمیمی که خودم دوست دارم بگیرم؟
خشمگین نگاهم کرد و گفت
_کی بهت اجازه داد به بابابزرگ حرفی بزنی کی اجازه داد برای خود تصمیم بگیری کی بهت اجازه داد ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده انگشت اشاره ام را گرفتم جلوی صورتش رو گفتم
_خودم به خودم اجازه دادم تا کی میخوای منو مجبور کنی به سکوت تاکی میخوای منو این دست به اون دست کنید تا کی نمی خواهین به این نتیجه برسین که الهه بزرگ شده که حق تصمیمگیری داره الهه میتونه برای خودش تصمیم بگیره
تند تر شدم
_من تورو انتخاب کردم تو هم منو نذار برای پشیمونی خودت تصمیم بگیری که بدون مشورت با من باشه حق نداری عذاب وجدان داشته باشی حق نداری به چیزهایی فکر کنی که بین من و تو رو خراب کنه
کلافه شدم
_بسه من کلافه شدم من دیگه نمیکشم برای ادامه ی زندگی یا میذاری به چیزی که می خوام برسم یا خودمو از همتون خلاص می کنم این حرف آخرم بود ایلزاذ یا اجازه میدی بابابزرگ اجازه محرمیت بین من و تو رو صادر کنه و بعد از اون به زندگیمون برسیم بدون فکر کردن به هرکسی، مهدی مامان ملیحه احسان، یا میرم پشت سرمو نگاه نمیکنم یا میرم و تورو فراموش می کنم مامانم رو فراموش می کنم برادرم و فراموش می کنم هر کسی که باعث شده تو این عذاب دست و پا بزنم را فراموش می کنم
تهدید کردم
_ ایلزاد این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست میرم پشت سرمو نگاه نمیکنم
نفس کم آورده بودم دیگه نمی تونستم ادامه بدم فقط ایستادم و محکم و مصر بدون هیچ ترسی توی چشمای ایلزاد نگاه کردم باید میفهمید که دیگه بچه نیستم و اگر تصمیم بگیرم عملیش میکنم
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت
_چیزی که تو میخوای الان شدنی نیست همین که بین من و تو عهدی باشه برای فهمیدن مال هم بودنمون کافیه
اخم غلیظی به چهره نشوندم و جواب دادم
_تو از طرف خودت تصمیم میگیری برای من کافی نیست من شروع کردن یه زندگی رو می خوام بسه هر چقدر سختی کشیدم بسه هرچقدر این دست اون دست چرخیدم بسه هر چقدر تو اون یکی و اون یکی برای من تصمیم گرفتین از این به بعد من خودم برای خودم تصمیم میگیرم
چند قدم ازش دور شدم و دوباره برگشتم و نگاهش کردم و همونطور که سرش پایین بود نگاهش کردم و گفتم
_این صحبت آخر من بود اگر اینبار نشه و قبول نکنی و کسی مانع بشه و تو نخوای بار آخریه که من تلاش کردم و خواستم و موندم بعد از این ماندن در کار نیست بعد از این خواستنی در کار نیست بعد از این همه چیز بین الهه و تو و تمام اطرافیانش تموم میشه
چند ثانیه صبر کردم دیدم جوابی نمیده رفتم توی ماشین نشستم منتظرش موندم
حداقدن کشید حداقل ۱۵ دقیقه طول کشید ولی نگاهش کردم و صبر کردم و صبر کردم تا بهش این فرصت رو بدم که فکر کنه
اگر ایلزاد ذره ای شک به دل داشت موندن من جایز نبود و نمی موندم ولی اگر این بار باهام همراه میشد تا تمام دنیا با تمام مشکلاتش کنارش میموندم
حالا گوی و میدان تماماً در دسته ایلزاد بود برعکس مدتها پیش که گوی و میدان توی دست من می چرخید و با تصمیم من اون صیغه باطل میشد با تصمیم من محمدمهدی میموند و با تصمیم من ایلزاد می رفت یا با تصمیم من اینجا میموند
حالا گوی و میدان و مهارت و تصمیم تماماً در دستی ایلزاد بود که باید تصمیم می گرفت و کار احوال ما را یکسره میکرد
بعد از ۲۰ دقیقه با شانه های افتاده اومد پشت فرمون نشست و بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت سیاه کمر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت832
#نویسنده_سیین_باقری
خوشحال بودم احساس میکردم ایلزاد سر عقل اومده و خودش میخواد بره جریان رو برای بابابزرگ بگه
تمام امیدم به امروز بود که اگر نمیشد اون چیزی که میخواستم قطعا سر حرفم میموندم و همه چیز خراب میشد
ورودی کوچه ی عمارت پدربزرگ عمو صابر رو دیدم که گوشه دیوار ایستاده بود و یه پاش زده بود به دل دیوار و پای دیگش روی زمین بود و عمیقاً به جلوش نگاه می کردم
نمیدونم داشت به چی فکر میکرد که با شنیدن صدای ماشین از فکر دراومد و نگاهمون کرد
ایلزاد بدون اینکه به وجود عمو صابر توجهی داشته باشه سرعتشو کم نکرد و راهش رو ادامه داد تا دم در عمارت
از این کارش خوشم نیومد عموصابر هر چقدر هم که بد باشه بالاخره از ما بزرگتر بود و احترام داشت
همین که از ماشین پیاده شدم عقب گرد کردم به طرف صابر ولی وقتی متوجه شدم که خودش داره میاد ایستادم و منتطر موندم
ایلزاد بازهم توجهی نکرد و وارد عمارت شد عمو صابرلبخندی زد و مثل همیشه مرموز گفت
_سلام الهه بانو خوش اومدین
لبخند دوستانه به چهره اش زدم و گفتم
_سلام عمو ممنونم
از اینکه بهش گفتم عمو تعجب کرد یه تای ابروشو داد بالا و نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم
_ چیه مگه شما عموی من نیستی؟
همانطور که ابروش بالا بود سرشو به یک طرف خم کرد و گفت
_ بله همینطوره که شما می فرمایید
خوشحال شدم قدمی به سمت عمارت برداشتم که گفت
_ چیه باز این پسر جنی شده
میدونستم داره شوخی می کنه می دونستم که خبر داره که بهش علاقه دارم می دونستم که دیگه در پی خراب کردن ایلزاد نیست
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم والا برادرزاده شماست شما باید بهتر بدونید
آه از ته دل کشید و گفت
_ برادرزاده منه ولی قد یه غریبه نمیشناسمش نمیدونم چرا ایلزاد با اینکه عزیز کرده این خانواده بود ولی از دست رفت
این بار خیلی جدی برگشتم سمتش و گفتم
_ عمو صابر شما چی میدونی که همه ما نمیدونیم با اینکه من به ایلزاد علاقه دارم ولی بارها از شما شنیدم که راهم باهاش یکی نشه چرا؟
شما که نگران هستید و اگر نگران من هستین باید حقیقت ماجرا را بهم بگین باید حداقل به من بگین که اگر تصمیم به ازدواج باهاش دارم همه ماجرا شو بدونم، نمیگم از تصمیمم منصرف میشم نه اگر می خواستم از تصمیم منصرف بشم خیلی دلایل وجود داشت که بخوام قید ایلزاد رو بزنم ولی کاری نکردم اینکه بدونم چی باعث میشه شما منو از ازدواج باهاشم منع کنید خیلی برای من لطف بزرگی ولی خوب شما از من دریغ می کنید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت833
#نویسنده_سیین_باقری
عمو صابر چند ثانیه نگاهم کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت
_ امکان نداره الهه خانم انشالله که کنار همدیگه خوشبخت میشین چیزی که باعث میشه من با این زاد مخالفت کنم فکر نمیکنم تاثیری توی زندگی آینده شما داشته باشه امیدوارم که همه چی خوب پیش میره
چشمکی زد و زودتر از من راه افتاد که بره داخل عمارت مگه من میتونستم دیگه بیخیال بشم وقتی تو دلم آشوب به پا کرده بود
چادرمو محکم گرفتم و دو قدم فاصله رو دویدم سمتش از پشت آستینش رو کشیدم و متوقفش کردم
_نمیتونم بی تفاوت باشم عمو بهم بگین
چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت
_بهم اعتماد میکنی اگه بگم زن نشو؟
مردمک چشمم مدام میچرخید و میچرخید و آثاری از شوخی تو چشمای عمو صابر پیدا نمیکرد کاملا جدی ایستاده بود و ازم میخواست با ایلزاد ازدواج نکنم
_چرا؟
صدام از ته چاه میومد لبهام شده بود دوتا چوب خشک
صابر هم بیشتر روی مخم بود پوزخند زد
_اعتماد نداری
سرمو به حالت منفی تکون دادم و گفتم
_نه وقتی پای ایلزاد وسطه
بهم پشت کرد
_پس چرا از من میخوای حرف بزنم؟
دوباره دویدم رفتم رو به روش ایستادم و با نگرانی گفتم
_ چون من باید هرچی که هست بدونم هرچی که هست بدونم بعد خودم تصمیم بگیرم شما از قبل از من نخواهید که باهاش ازدواج نکنم شاید من با این مسئله حادی که شما فکر میکنید کنار بیام
سرشو گرفت طرف آسمون و گفت
_ الهه ای که من میبینم با همه چی کنار میاد فقط میترسم که چند صباح دیگه پشیمون بشه
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_پس بهم بگین این چیزی که نمیدونم
همون موقع صدای داده ایلزاد بلند شد که اسمم را فریاد میزد
نمیدونم چش شده بود و نمیدونم چم شده بود که ازش ترسیدم صابرو با نگاه نگران رها کردم و دویدم سمت عمارت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت834
#نویسنده_سیین_باقری
دویدم سمتش و با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسیدم
_چی شده؟
با اخم نگاهم کرد و گفت
_چرا یک ساعت وایسادی پیش صابر تو نمیدونی صابر دنبال خراب کردن منه بعد وایسادی باش چه چه و به به میکنی؟
نمی تونستم این حرفاشو دوام بیارم اگه قرار بود به همه چیز اینجوری شک کنه و مورد بازجویی قرار بده خیلی غیرقابل تحمل می شد قضیه
من هم مثل خودش با عصبانیت جواب دادم
_چرا نباید پیش عموم بمونم چرا فکر میکنی همه در پی خراب کردنت هستن چرا اصلا به همه مشکوکی کی گفته که کسی قرار تو رو خراب کنه کی گفته قراره همه چیز بر علیه تو باشه چرا همیشه شک داری
دستی توی موهاش کشید و با صدای آرومی گفت
_ تو هم متوجه شدی که من آدمی شکاکی ام؟
دلم براش سوخت ایلزاد ذهن و روحش آسیب دیده بود من نباید اینجوری بهش می تازیدم نباید بهش می توپیدم باید بهش فرصت میدادم تا احوالاتش بهتر بشه
دستی توی موهاش کشید و چند بار این کار رو تکرار کرد انگار سعی میکرد که آروم بشه
از بخت بدم صابر هم رسید نزدیکمون پوزخندی زد و گفت
_نترس رازتو برملا نمیکنم
ایلزاد با عصبانیت نگاهی به صابر انداخت و گفت
_ دهنتو ببند کثیف
اینجوری صحبت کردنو ازش ندیده بودم الان تحت فشار بود و هر چیزی رو به زبون می اوورد
بازهم صابر پوزخند زد و پوزخندش روی اعصاب منم بود چه برسه به ایلزاد که واقعا اونو دشمن خودش می دید
نمیدونم چی شد که توی نیم ثانیه شاید ایلزاد مشتشو کوبید زیر چونه ی صابر و صابر پرت شد و خورد به نرده ها
ماهرخ خانوم از داخل عمارت اومد بیرون و جیغ بلندی کشید و رفت سمت صابر و گفت
_چته مادر چرا آروم نمیگیری چرا تو اینجوری شدی ایلزاد جانم
من میدونستم درد ایلزاد رو
رفتم نزدیکش با صدای آرومی گفتم
_ بیا بریم بیا بریم یه جای آروم
نگاهم کرد و چند ثانیه هیچی نگفت صابر بلند شد دستی به گوشه چونش کشید و تفی که توی دهنش جمع شده بود رو تف کرد بیرون و گفت
_تف به ذات کثیفت دروغگو
باورم نمی شد صابر حرفاش راست باشه واقعاً ایلزاد دروغگو بود و یه رازی داشت که نباید برملا می شد من باید چیکار می کردم این وسط
دوباره شک و دودلی رو انداخته بود توی دلم
کاش میدونستم قضیه چیه یا مثل تمام قضایایی که باهاش کنار اومدم کنار میومدم یاهم سکوت می کردم و می رفتم کنار
ایلزاد دوباره رفت یقه صابر رو گرفت و این بار با دندونی که روی هم چسبیده بود گفت
_ بی شرفی صابر چیزی که من علاقه ندارم بیان بشه رو نباید بگی خیلی بی شرفی که داری تمام تلاشت رو می کنی که همه چی رو بگی، بگو فکر کردی من ترسی دارم می خوام خودم بهت بگم اگه تو دلت راضی میشه با به هم خوردن رابطه بین ما، بزار رابطه بین ما به هم بخوره ولی فکر نمیکنم این وسط چیزی گیرت بیاد، اگه میبینی حالم خرابه به خاطر همین موضوعه اگه میبینی نمیتونم این دختر و عقدش کنم برم سر خونه زندگیم به خاطر همین موضوعه فکر نکن خودت شرف داری و دیگران بی وجدانن اینجوری نیست، این وجدانه منه که داره اذیتم میکنه و گرنه این دختر پای صفر تا صد من وایساده
بعد حرفهاش تف انداخت زیر پای صابر و رفت از عمارات رفت بیرون من بودم و صابر و ماهرخ خانم که میخکوب شده بود به هر دوی ما
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت835
#نویسنده_سیین_باقری
یک لحظه جلوی چشمم سیاهی رفت و انگار زیر پام خالی شد دستمو گرفتم به نرده کنار پله ها و ابراز ضعف کردم
ماهرخ خانم دوید به سمتم و گفت
_ چی شدی دورت بگردم چرا تو آروم و قرار نداری چرا توی زندگی آرمظ نداری
برگشت طرف صابر و فریاد زد
_چته تو چرا حرف مفت میزنی چرا هی میری رو مخ این بچه چیکارش داری حالا هر کاری کرده باشه میبینی الان اوضاعشو نمیدونی چقدر الهه رو دوست داره نمیدونی چقدر زندگیش رو دوست داره نمیبینی چقدر تلاش میکنه برای به دست آوردن الهه و رسیدن به آرامش که حق هر دو شونه چرا این وسط موش میدوونی صابر تو چه کینه از این پسر داری
صابر پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی بده داشت میرفت که دور بشه انگار داشت فرار می کرد
نمی تونستم امروز باید همه چیو می فهمیدم رفتم به سمتش دستشو گرفتم و با التماس گفتم
_ بگو چی می دونی مگه عموی من نیستی مگه نمیگی خیرخواه منی مگه نمیگی منو دوست داری پس بگو، حرفتو بزن بزار هم من راحت بشم هم اون بدبختی که داره زجر میکشه
صابر چشماشو بست و گفت
_ برو از خودش بپرس الان دیگه بهت میگه برو هر چی میخوای از خودش بپرس
حرفشو که تموم کرد بدون ملاحظه من و ماهر خانم رفت داخل ساختمونو در رو هم پشت سرش محکم بست
نمیدونستم چیکار کنم خیلی احساس بیچارگی داشتم چادرم پشت سرم آویزون بود سرم افتاده بود پایین دست ماهر خانم که روی شونه ام احساس کردم فوراً برگشتم سمتش و چهره مامان مهری رو توی صورتش دیدم
چقدر دلم برای چشمای سورمه کشیدش تنگ شده بود الهی دورش بگردم که اگه این روزا بود میگفت من باید چیکار کنم
دست ماهرخ خانم را از روی شونم برداشتمو آروم آروم قدم زدم به سمت مقبره روستا کنار قبر مامان مهری زانو زدم و نشستم دست روی سنگ پر از خاک و خولش کشیدم و گفتم
_سلام مامان مهری الهه ی بی معرفتت اومده میدونی چند وقته نیومدم سراغت میدونی چند وقت فراموشت کردم میدونی چند وقته غرق شدم توی مشکلاتی که نمیدونم از کجا میباره روی سرم میدونی چند وقته نیومدی به خوابم دلم برات تنگ شده مامان مهری کاش میشد یه کاری کنی کاش میشد منو از این دنیا ببری پیش خودت احساس می کنم نیاز دارم به اینکه سرمو بذارم روی دامن گل گلیتو تا ته بهشت رو تصور کنم دلم برای ته بهشت تنگ شده عزیز دلم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش و ناخودآگاه یادم اومد روزی که منو ایلزاد اینجا وایساده بودیم و محمدمهدی گفت نمی تونه نصیحت مامان مهری رو اجرا کنه
یعنی چی نمیتونست اجرا کنه اصلا چرا تا به امروز من به این توجه نکردم که نصیحت مامان مهری چی بوده و چرا از من خواسته که با محمدمهدی ازدواج کنم، مگه مامان مهری چی می دونست که آینده من روبا ایلزاد روشن ندیده بود
چرا محمدمهدی گفت نمی تونم اجرا کنم وقتی که توی دفترچه خونده بودم که داره از این احساس عذاب میکشه وقتی توی دفترچش نوشته بود که تمام و کمال منو دوست داره ولی به حرف که می شد فرار میکرد
چرا من نمی تونستم یه تصمیم درست بگیرم و چرا هر وقت می خواستم تصمیم بگیرم یه چیزی مانع میشد
اینجوری درست نیست باید میرفتم از ایلزاد اصل قضیه رو میپرسیدم یا می تونستم باهاش کنار بیام یا هم نمیتونستم و الهه میرفت پی کار خودش وه بیچاره الهه که هر بار خواست رنگ خوشبختی ببینه، امیدش ناامید شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت836
#نویسنده_سیین_باقری
بلند شدم کنار قبر بابابزرگ و دایی محمد مهدی هم فاتحه ای فرستادم و رفتم از آرامستان بیرون
بوی شکوفه های بهاری از درختهای تازه جوونه حالم رو بهتر میکرد چندبار نفس عمیق کشیدم و رفتم طرف چشمه ی روستا که میدونستم مقصد آرامش ایلزاد هست مخصوصا وقتایی که با خودش ماشین نبرده
از عمارتها رد شدم و چندتا هم تپه ی کوچک و بزرگ رو رد کردم تا رسیدم به ابتدای چشمه
دقیقا درست حدس زده بودم، ایلزاد روی تخته سنگ بزرگی ایستاده بود و دستاش توی جیبش بود سرش به آسمون
ژست آشنای همه ی مردایی که از چیزی رنج میبرن و نمیتونن به کسی بگن جز عمیقا فکر کردن و با اون بالایی در میون گذاشتن
نزدیکش که شدم صدای پاهام رو متوجه شد ولی برنگشت که نگاهم کنه عیبی نداشت اون ناراحت بود من باید درکش میکردم
_عمو صابر با تمام بدیهاش رو کنار بذارم، نمیتونم بگذرم از ناراحتی تو
بازهم نگاهم نکرد
_عموصابر مورد اعتماد من نیست ولی رازی که داره تورو ازار میده، برای منم ازار دهندست
تکون نخورد
_عموصابر برای منم تایید شده نیست ولی احوال تو ...
با عصبانیت برگشت سمتم و گفت
_عموم صابر عمو صابر عمو صابر، اون مردک برای من هیچی نیست یه روز یه وقتی یه دختریو دوست داشت که دوستش نداشت و اون از چشم من دید
تعجب کردم
_اره عمو صابر سالها قبل یه دختریو دوست داشت که اون دختر دوستش نداشت، صابر هماز چشم من دید گفت دختره عاشق تو شده
اخم کردم صداش آرومتر شد
_ولی من هیچ تقصیری نداشتم اون دخترو هم نمیشناختم فقط یه بار منو همراه با صاب دیده بود همین بعد از اون بد قلقی کرده، صابر فکر کرده مقصر منم
راز صابر نمیتونست این باشه منتظر بودم تا ایلزاد بقیه ی جریان رو بگه اینا مقدمه بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞