🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت142
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چون بابا برای نهار هم نیومد، برای شام آبگوشت بار گذاشتم و وسایل شام رو هم اماده کردم.
وقتی به هال برگشتم دیدم سحر وسایلاش رو برداشته و میخواد بره، نزدیکش رفتم
- کجا به سلامتی؟
گوشیش رو برداشت و جواب داد
- میرم شام بپزم، اقاحمید یه ساعت دیگه میاد
اخم ریزی کردم و وسایلاش رو ازش گرفتم
- برو بشین ببینم، خجالت نمی کشی! با این حالت میخوای بری شام بذاری؟
- زهرا اذیتم نکن دیگه حال ندارم
نوچی کردم و گفتم
- برو بشین سرجات، حرفم نباشه آبگوشت زیاد گذاشتم
مامان که تو حیاط لباس پهن میکرد وارد خونه شد و با دیدنمون پرسید
- باز چی شده صداتون داره تا حیاط میاد؟
اشاره به سحر کردم
- میگه میخوام برم بالا شام بذارم. منم نمیذارم
مامان با محبت نگاهی به سحر کرد و با خوشرویی گفت
- سحر جان عزیزم، اینجام خونه خودته، الان حال نداری استراحت کن حمیدم میاد دور هم شام رو میخوریم
بعد رو بهم گفت
- زهرا جان یه زنگ بزن بابات، بگو اومدنی هم دوغ بیاره، هم میوه بخره!
باشه ای گفتم، گوشیم رو برداشتم، زنگ زدم و وسایلی که نیاز بود گفتم بخره.
بالاخره بابا و حمید هم اومدن و حمید با دیدن رنگِ پریده ی سحر نگران به سمتش رفت
- چی شده سحر حالت خوبه؟
نزدیک رفتمو گفتم
- از صبح بیحاله، هر چی گفتم به تو زنگ بزنم یا خودمون ببریم دکتر نذاشت.
سحر چشم غره ای بهم رفت و حمید دلخور گفت
- چرا بهم زنگ نزدی؟ با این حالت تا الان موندی؟ پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر
دوتاشونو تنها گذاشتم و به آشپزخونه برگشتم. هر از گاهی نگاهشون میکردم، حمید هر چی میگفت ببره دکتر سحر میگفت خوبم! بالاخره حمید پیروز شد و به زور مانتوی سحر رو پوشوند و روسریشو سرش کرد. سحر نگاهش بهم افتاد ، برامخط و نشون میکشید خنده ی ریزی کردم و گفتم
- فقط داداش حمید از پست برمیاد!!!
حمید رو به مامان گفت
- مامان من سحرو میبرم دکتر، اگه دیر کردیم شامتون رو بخورین سهم مارو نگه دارین
مامان باشه ای گفت و حمید رفت دفترچه ی سحر رو بیاره، سحر نزدیکم شد وگفت
- نمیتونستی جلوی زبونتو بگیری؟
- نه! وقتی به خودت رحم نمیکنی و از صبح چندبار بالا اوردی باید میگفتم. حالا برو امیدوارم با خبرای خوش برگردی!!
با مشت به بازوم زد
- به همین خیال باش!
بعد از خداحافظی رفتن و مامان شماره ی خانم جون رو گرفت و سعید جواب داد و گفت شب خونه خاله اینا میمونه.
نماز رو خوندیم و یه ساعتی منتظر حمید و سحر شدیم. مامان شماره حمید رو گرفت و گفت یکم کارشون طول میکشه،به خاطر ضعف بابا سفره رو پهن کردم و شاممون رو خوردیم. مشغول شستن ظرفا بودم که صدای ماشین اومد، در حیاط باز کرد و ماشین رو داخل حیاط اورد. سریع دستامو اب کشیدم و با عجله پله هارو دوتا یکی کردم و به سمتشون رفتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت143
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حمید در رو بست، نزدیک سحر شدم و پرسیدم
- خب چی شد؟ دکتر چی گفت
دستم رو گرفت و گفت
- زهرا...حدست درست بود
ازهیجان جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم. حمید نزدیکمون شد و همونطور که داروهای سحر دستش بود گفت
- زهرا... بریم تو بعدا حرف میزنین، سحر ضعف داره باید زودتر شام بخوره استراحت کنه
لبخند شیطونی زدم و گفتم
- از من که نمیتونی پنهون کنی، داداش گلم باباشدنت مبارک
حمید با خنده دستی به پشت گردنش کشید و نگاه محبت امیزی به سحر کرد
- شیرین زبونی نکن، برو زود سفره رو بنداز ماهم الان میایم
با خنده چشمی گفتم و داروها و کیف سحر رو گرفتم و زودتر از اونا وارد خونه شدم. خودمو به مامان رسوندم و خبر بارداری سحر رو بهش دادم. چشماش برقی زد و خدا رو شکر کرد.
سحر وارد شد و پشت سرش حمید داخل اومد، سلام دادن و مامان به خاطر اینکه سحر پیش بابا خجالت نکشه چیزی نگفت و به روش نیاوردو منتظر یه فرصت مناسب شد.
شام سحر و حمید رو بهشون دادم و بلافاصله بعد از خوردن غذاشون شب بخیری گفتن و به طبقه ی بالا رفتن. نگاهم به بابا که به خاطر خستگی زیاد همونجا کنار پشتی خوابش برده بود افتاد، الهی دورش بگردم چقدر خسته شده، به خاطر خستگیش دلم نیومد بیدارش کنم، دوتا چایی برا خودم و مامان ریختم و کمی هم تخمه تو بشقاب ریختم و کنارمامان نشستم.
- اصلا از صبح به دلم برات شده بود سحر حامله س
مامان با خنده گفت
- از دست تو! بعد این خیلی باید حواسمون به سحر باشه، ماه های اول نباید کار سنگین انجام بده
- چشم مامان، واااای نمیدونی چه ذوقی دارم دوست دارم خیلی زود بگذره و این فسقلی به دنیا بیاد
مامان ان شاءاللهی گفت و ادامه داد
- زهرا من میگم به علی اقا بگیم از هفته بعد با ماشینش وسایل کوچک رو ببریم کم کم بچینیم، وسایل بزرگم خودشون ماشین میگیرن!
- باشه هر طور شما صلاح میدونین، هر موقع دیدمش بهش میگم
تخمه و چایی رو که خوردم شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. خدایا شکرت امیدوارم این بچه با خودش خیر و برکت بیاره.
وضو گرفتم و دورکعت نماز برای سلامتی امام زمان خوندم.
زیارت ال یاسین رو که خوندم جانمازم روجمع کردم و همونجا روی میز گذاشتم. با اینکه زیاد کار کردم اما خبر بارداری سحر، خواب رو به چشمام حروم کرده!
به قفسه ی کتابها نگاهی کردم، چشمم به دعای نور و معراج افتاد، یادش بخیر مجرد بودم هر روز میخوندمش، اون موقع ها هربار این دعا رو میخوندم واقعا خیر و برکتش رو تو زندگیمون میدیدم. روی تخت نشستم و شروع به خوندن دعا کردم، کتاب مکیال المکارم رو برداشتم و کمی مطالعه کردم. کم کم چشمهام سنگین شدخمیازه ای کشیدم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و
یه سقف خیره شدم، کمتر از دوماه به عروسیمون مونده، باید وسایلای اینجا رو جمع کنم و اماده ی عروسی بشیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸🌿فرا رسیدن سالروز میلاد سراسر نور و سرور، صدیقه کبری،انسیه حوراء، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به محضر مبارک حضرت ولیّعصر امام زمان عجّل الله فرجه الشریف و همهی شیعیان و دوستداران آن حضرت تبریک و تهنیت باد🌸🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹انّا اَعطَیناکَ الکَوثَر فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انحَر اِنَّ شانِئَکَ هُوَ الاَبتَر🌹
*(یا محمد(صلی الله علیه وآله وسلم)..*
*ما به تو کوثر دادیم*
*پس نمازی در برابر خدایت بگذار ...*
*و شتری نحر بنما که...*
*سرزنش کننده تو هرگز نسلی نخواهد داشت*
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تابَعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸