eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸 من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم . چاقم, لاغرم, قد بلندم, کوتاه قدم, سفیدم , سبزه ام همه به خودم مربوط است . مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است زندگی کن به شيوه خودت با قوانين خودت با باورها و ايمان قلبی خودت مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند برايشان فرقی نمی کند چگونه هستی... هر جور که باشی، حرفی برای گفتن دارند. شاد باش و از زندگی لذت ببر چه انتظاری از مردم داری ؟؟ @nasimemehr110
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_156 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -من غلط بکنم پشیمون باشم. فقط میگم هر کا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید خواست بیدار بماند اما مادر مخالفت کرد. چون چشمان او نباید خسته می‌شد و در ضمن بینایی او کم بود و اگر علائم دیگری برای مریم پیش می‌آمد ممکن بود متوجه نشود. مادر کنار آن‌ها ماند. امید چشمانش را بست اما یادآوری استرسی که از حال بد مریم به او وارد شده بود مانع می‌شد بخوابد. تصور اینکه ممکن بود بلایی سر او بیاید در حالی‌که نمی‌توانست ببیند، آزارش می‌داد. جدی‌تر شد که باید هر چه سریع‌تر سلامتی‌اش را به دست بیاورد. مادر را صدا کرد. _مامان. -جانم. -خیلی ترسیدم. یه لحظه فکر کردم اگه اونم مثل سعید بشه چی؟ شوک خیلی بدی بود. _نگران نباش مادر. سعید بچه بود و خاله‌ت تا صبح متوجه نشده بود که اون تب داره. خدا نکنه مریم مثل اون بشه، خدا رو شکر به موقع فهمیدیم. تو بخواب من حواسم بهش هست. _ممنون مامان. زحمت می‌کشی. وقت نماز صبح حال مریم بهتر شد و چشم باز کرد. با دیدن مادر شوهرش بالای سر خود تعجب کرد و مادر که خیالش راحت شده بود، به او جریان تب کردنش را گفت. مریم از مادر به خاطر زحمتی که کشیده بود، عذرخواهی و تشکر کرد. با صدای او امید که تازه به خواب رفته بود، بیدار شد و از بهتر شدن حال مریم خوشحالی‌اش را بروز داد. بعد از نماز خوابی راحت کردند. مادر با آمدن آقای نواب بدون آنکه باعث بیدار شدن پسرش شود، مریم را بیدار کرد. او که به تشخیص دکتر دچار عفونت شده بود، به سختی از جا بلند شد، لباسش را پوشید و سراغ آقای نواب رفت. در حین توضیحات او، صدای فریاد امید بلند شد. قبل از اینکه کسی حرکتی کند در باز شد و او خارج شد. مریم خواست به او کمک کند اما از دویدن امید به طرفش مشخص بود که می‌تواند ببیند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_157 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید خواست بیدار بماند اما مادر مخالفت ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر هم ذوق زده به طرف آن‌ها آمد. امید روی مبل نشست. نفس نفس می‌زد. مریم جلوی او روی زانوهایش نشست، دستان امید را گرفت. _من حالم خوبه امیدم. خوب خوب. امید جان، تو چشمات داره می بینه مگه نه. چطور شده؟ -نمی‌دونم چی شده. از خواب که بیدار شدم، دیدم دیگه اطرافم تار و مبهم نیست. وقتی فهمیدم کنارم نیستی به خاطر تب دیشبت ترسیدم. -عزیز دلم خیلی خوشحالم کردی. بعد یه ماه تو داری میبینی. باید دکترتو خبر کنم. خدایا شکرت. ممنون از این که بهمون رحم کردی. اشک مریم از شوق جاری شد. وقتی مادر جلو آمد و روی پسرش را بوسید، آقای نواب به خودش جرأتی داد تا حرف بزند. -سلام آقای پاکروان. تبریک میگم. به سلامتی بینایی‌تونو به دست آوردید. مریم بعد از حرف او به یاد آورد که از شوق دیدن امید، بدون اینکه متوجه باشد، جلوی یک مرد غریبه چطور به شوهرش ابراز محبت کرده بود. به همین خاطر خجالت کشید و لب گزید. با تشکر، از او خواست گزارش‌ها را بگذارد و برود. مادر با دیدن خجالت مریم بعد رفتن دستیار، رو به او کرد. -فکر کنم لو رفتی. حالا همه می‌فهمن چه دل مهربونی داری و دیگه نمیشه بهشون سخت بگیری. آقای نواب که تازه شکلی متفاوت از مریم را دیده بود، به این فکر می‌کرد که چهره واقعی این زن همان است که روز اول به خاطر خانواده دوستی به او پاداش و مساعده داد و سختگیری در کار جدای از روحیات اوست. وقتی به شرکت رسید، اتفاق منزل آقای پاکروان را برای اطرافیانش تعریف کرد اما کسی باور نمی‌کرد زن جدی مانند مریم بلد باشد محبت آمیز و عاشقانه برخورد کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 کوه ، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و با‌ابهت است اما هرچه به آن نزدیک می‌شویم دیگر اثری از آن زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو می‌شود. 💠گاهی زن و شوهرها زندگی دیگران را با زندگی خویش و با رفتار خود می‌کنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیبایی‌هایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست! 💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد می‌کند و در نتیجه بهانه‌ای برای ندیدن و زیباییهای همسر است. ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ کانال رسمی پایگاه تخصصی نسیم مهر👇 ┄┅┅❈••💓💑💓••❈┅┅┄ @nasimemehr110 ✿❤️❥━━(◍•ᴗ•◍)━━❥❤️✿ 📣 لطفا کانال ما را به کسانی که خوشبختی آنها برایتان مهم است معرفی نمایید🌹
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با آمدن دکتر فهمیدند. شوک شب قبل که به خاطر تب مریم بوده، باعث سرعت دادن به درمان چشمان امید شده بود و به زودی دوره درمان او تکمیل می‌شود. با تکمیل دوره درمان، مریم و خانواده به فکر عروسی بودند. کم کم امید هم با آن‌ها به شرکت می‌رفت. با وجود اینکه کسانی که آن بلا را به سر امید آورده بودند دستگیر کردند اما باز هم نگرانیش تمام نمی‌شد. مریم اما مثل همیشه با تکیه به قدرت بی‌نهایت و حکمت خدا، خود را آرام می کرد. مریم در پارکینگ با امید خداحافظی کرد و امید همچنان غر می‌زد که چرا اجازه نمی‌دهد با او برود. مریم به رفتار او می‌خندید. _امید جان چرا مثل بچه‌ها لج می‌کنی. دارم با مامان میرم مجلس زنونه. اگه بیای هم باید تنها توی خونه بمونی. آخه چه بهونه گرفتنیه؟ _مریم توی این مدت که همش با هم بودیم، وابستگیم بیشتر شده. دست خودم که نیست. ازت دور که میشم احساس می‌کنم قلبم کنده میشه. مریم لپ امید را کشید و برایش شکلکی در آورد. _خدا نکنه عشقم. باشه پسره لوس شب بیا خونه ما. _مرسی عشقم. پس شب می‌بینمت. لبخندی عمیق در چهره هر دو نقش بست. مریم سوار ماشین شد. چشمکی زد و از پارکینگ خارج شد. چند دقیقه بعد آقای پاکروان رسید. با امید به راه افتادند. هنوز به اول خیابان نرسیده بودند، که آقای پاکروان با صدای مضطرب از راننده خواست ماشین را نگه دارد. _چی شده بابا؟ _امید، مریمه. پلیس جلوشو گرفته. پدر و پسر سریع پیاده شدند و خود را به مریم رساندند. نیروهای پلیس مشغول گشتن ماشین او بودند. _مریم قضیه چیه؟ اینا چی می‌خوان؟ مریم بهت زده خودش را به امید نزدیک‌تر کرد. _نمی‌دونم. چیزی نمیگن. پدر از افسر دلیل کارشان را پرسید. در همین حین سربازی که صندوق ماشین را می‌گشت، با بسته‌ای در دستش به سمت افسر آمد و آن را تحویل داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_159 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با آمدن دکتر فهمیدند. شوک شب قبل که به خ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 افسر بسته را باز کرد و بعد از تست آن، به افسر زن که همراهشان بود، اشاره کرد تا مریم را دستگیر کند. مریم، امید و پدرش هاج و واج به یکدیگر نگاه می‌کردند. امید به طرف افسر مرد دوید. _چی کار دارید می‌کنین؟ اینجا چه خبره؟ _شما؟ _من شوهرشم. بگین چی شده؟ _گزارش دادن که ایشون توی ماشینشون مواد مخدر دارن که خودتونم دیدین پیداش کردیم. باید ببریمشون. امید وا رفت. بی‌حس ایستاد. پدر جلو‌تر آمد. _جناب، این وصله‌ها به عروس من نمی‌چسبه. براش پاپوش دوختن. _ببینید ما باید به وظیفه‌مون عمل کنیم. شما می‌تونین بیاین دایره مواد مخدر. اونجا حرفاتونو بزنین یا وکیل بیارین. یا هر چی. فعلاً مزاحم کار ما نشین. مریم قبل از سوار شدن، نگاهی به امید انداخت‌. تمام سعیش را کرد تا آرام به نظر برسد. سوار شد. امید در ناباوری به رفتن ماشین‌ها خیره شد. با رفتن آن‌ها با زانو به زمین افتاد. پدر و راننده به زحمت او را بلند کردند و در ماشین نشاندند. پدر به آقای حقانی زنگ زد و ماجرا را گفت. قرار شد خود را به دایره مواد برسانند و آنجا پیگیر قضیه شوند. با رسیدن مریم به دایره مواد، پرس و جو از او شروع شد و جواب او فقط اعلام بی‌اطلاعی بود. با آمدن آقای حقانی، امید و پدرش، مریم روحیه‌ای دوباره گرفت. امید کنار او نشست و نگاهش به دستبندی که روی دست‌هایش بود، دوخته شد. اشکش جاری شد. _چرا می‌خوان بین من و تو فاصله بندازن‌؟ مریم دارم خسته میشم از این اتفاقا. اینو دیگه چه جوری هضمش می‌کنی. صبرم حدی داره آخه. مریم دستش را روی دست امید گذاشت. _نگام کن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌صداقت نخستین بخش کتاب زندگی است 🏠 @nasimemehr110🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_160 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 افسر بسته را باز کرد و بعد از تست آن، به
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سرش را که بلند کرد، نگاهی عمیق به چشمان امید کرد. _ببین عزیزم. هر اتفاقی که بیافته خدا حواسش به ما هست. شاید می‌خواد به ما ثابت کنه چقدر پای خواستن همدیگه می‌مونیم. شاید داره صبر کردنو به ما یاد میده. امیدم حواست باشه تو دردونه خدایی. واسم دعا کن. مطمئنم اون هیچ وقت نمیذاره هیچ بی‌گناهی گرفتار بشه. شاید به خاطر بدجنسی این آدما طول بکشه خلاص بشم ولی تو صبوری کن جانِ دلم. _مریم من بدون تو می‌میرم. نمی کِشم. مریم چهره‌ای جدی به خود گرفت. _امید، الان بهت گفتم باید صبر کنی و دعا. نمی‌خوای به خواسته‌م توجه کنی؟ دوباره اشک امید جاری شد. سرش را پایین گرفت. _سعیمو می‌کنم. به خاطر تو سعی می‌کنم. کاش منم مثل تو محکم و قوی بودم. افسر زن برای بردن مریم به بازداشتگاه آمد. مریم بلند شد. _امید جان یادت رفته طاقت اشکاتو ندارم؟ آروم باش. بذار با آرامش برم. امید از جا بلند شد. اشک‌هایش را با دو دستش پاک کرد و روبه روی مریم ایستاد. _مطمئنم بی‌گناهیت ثابت میشه. ببخش که نمی‌تونم مثل یه مرد پشتتو بگیرم و بهت آرامش بدم. _همین که ایستادی و آروم شدی قوت قلبمه. ممنونم. امیدم مراقب خودت باش. مریم رفت و دل امید کنده شد. وقتی از آن طبقه خارج شدند، اشک‌های مریم که پشت بغضش منتظر باریدن بود، سر باز کرد و جاری شد. تا رسیدن، بارید و قبل از ورود به جایی که مریم نمی‌دانست چه چیزهایی در آن انتظارش را می‌کشد، خود را آرام کرد. نمی‌خواست ضعفی نشان داده باشد تا کمتر اذیت شود. باید خودش را برای روبه رو شدن با اتفاقات جدید آماده می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_161 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سرش را که بلند کرد، نگاهی عمیق به چشمان
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مریم، امید روی صندلی ولو شد. دیگر توانی برایش نمانده بود. پدر و آقای حقانی به طرف او رفتند. _بابا جان پاشو. باید بریم. آقای حقانی تا فردا کارا رو پیگیری می کنه. _کجا بریم؟ یعنی باید اینجا بمونه؟ مگه نمی‌خواین براش وثیقه بزارید؟ _نمیشه پسر من. واسه پرونده این نوع مواد و این اندازه، نمیشه وثیقه گذاشت وگرنه می‌دونی حاضرم همه چیزمو بزارم تا یه شب اینجا نمونه. آقای حقانی جلو آمد و بازوی امید را گرفت تا کمک کند او بلند شود. _هر کی این پاپوشو درست کرده، می‌دونسته چی کار کنه. خودم تا قبل از بردنش به دادسرا یه سری مدارک آماده می‌کنم و باهاش میرم اونجا. در راهِ رفتن به خانه، مادر مریم با امید تماس گرفت‌. سلام کرد. _سلام امید جان. مریم قرار بود بیاد خونه با هم جایی بریم. نیومده. جوابم نمیده. مادر، نگرانش شدم. گفتم ازت بپرسم. امید مانده بودکه چه جوابی بدهد. _مامان نگران نباش داریم میایم اونجا. امید تماس را قطع کرد. رو به پدر کرد. _بابا من نمی‌تونم بهشون بگم. می‌تونی باهام بیای؟ پدر از راننده خواست مسیر را عوض کند. مادر مریم از چیزهایی که پدر امید گفته بود، شوکه شد. با تعجب به او و امید نگاه می‌کرد. _آخه کی باور می‌کنه دختر معصوم من این جوری گرفتا شده باشه. مگه اون چه گناهی کرده بود. _خانوم صدری دختر شما بی‌گناهه. دیر یا زود خلاص میشه. شما خوددار باشید و واسش دعا کنید. محمد که گویی از خواب بیدار شده باشد، از جا پرید و شروع کرد به داد و هوار. _آقا امید بهم بگو کی می‌تونه این کارو کرده باشه؟ هان؟ غیر از اونی که اون دفعه مریمو دزدیده بود؟ چرا نمیرین سراغش؟ اون دفعه هم قسر در رفت. اگه جراتشو ندارین، بگین کیه. خودم میرم گیرش میارم و حالیش می‌کنم تهمت زدن به ناموس مردم یعنی چی. این دفعه دیگه مریم نیست که جلومو بگیره. امید او را روی مبل نشاند و سعی کرد ساکتش کند. از مریم و حرف‌هایی که تا آخرین لحظه گفته بود برایش گفت. کمی از خشم محمد فروکش کرد و شرمنده وسعت قلب خواهرش شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739