گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ🖤 #مصطفی را خیلی دوستداشتم. برای من همبازی شده بود☺️ تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بری
#مرگ 🖤
ادامه ...
پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه میرفت و مدح امیرالمؤمنین "علیه السلام " را میخواند🗣 مردم هم به او کمک میکردند.
مادرم من را صدا زد و گفت : برو این پول را بده به مُرشد.
رفتم دم در؛ دیدم مرشد پشت درب خانه ی ما ایستاده. پول را که به او دادم، بی مقدمه گفت : برو به مادرت بگو بچه را شیر بده🤱🏻
من درحالی که بغض کرده بودم گفتم : دادام مُرده😭 ما بچه کوچیک نداریم!
مُرشد یاالله گفت و از دهانه ی در وارد شد. سرش پایین بود. در همان دالان ایستاد. خانه های قدیمی به گونه ای بود که از داخل دالان، خانه و حیاط پیدا نبود!
پیرمرد مُرشد با صدای بلند گفت : همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفته ام!😊 برو بچه ات را شیر بده!
دوباره مادربزرگ همان جملات را تکرار کرد : این بچه مرده، منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند😔
و مُرشد بار دیگر جمله ی خودش را تکرار کرد و رفت!
مادربزرگ با ناباوری جنازه ی بچه را که حالا سرد شده بود از گوشه ی حیاط برداشت! وارد اتاق شد؛ مادر که صدای مُرشد را شنیده بود و میدانست او انسان با خدایی است با تعجب بچه را از داخل بغچه خارج کرد!
او را زیر سینه قرار داد؛ اما هیچ اثری از حیات در #مصطفی نبود😟 من گوشه ی اتاق ایستاده بودم؛ با چشمانی گرد شده از تعجب به #مصطفی نگاه میکردم😬
هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود! بچه هیچ تکانی نمیخورد! مادربزرگ نگاهی به #مصطفی کرد و گفت : من مطمئنم این بچه مُرده!
حال روحی همه ی ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یکدفعه مادر با صدای گرفته فریاد زد : مصطفی، مصطفی، بچه زنده است😨
دویدم به سمت مادر.
مادربزرگ و خواهران من هم جلو آمدند. صحنه ای که میدیدم باور کردنی نبود!!! لب های #مصطفی آرام آرام تکان خورد!!!😍
آهسته آهسته شروع کرد به شیر خوردن🤩 و همه ی ما با تعجب فقط نظاره میکردیم! مو بر بدن من راست شده بود😬 نمیتوانم آن لحظه را ترسیم کنم!!! همه از خوشحالی اشک میریختیم😭
فراموش نمیکنم؛ دقیقا سه ساعت مصطفی شیر میخورد☺️
از بیماری و تب و... هم خبری نبود. من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم😍
بالا و پایین میپریدم. شادی میکردم🤩 خدا عمر دوباره به برادرم داده بود.
خلاصه #مصطفی روز به روز بزرگ تر شد☺️
پسری باادب، تیزهوش، اما با کمی شیطنت!😄 درحالی که همه ی اعضای خانواده به خصوص مادرمان محبت خاصی به او داشت❤️
خدا بعد از #مصطفی ، دو برادر به نام های #علی و #رسول و #یکخواهر به خانواده ی ما بخشید، اما از علاقه ی ما به مصطفی چیزی کم نشد.☺️
به روایت حاج مرتضی ردانی پور (برادر بزرگتر شهید)
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ 🖤 ادامه ... پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه میرفت و مدح امیرالمؤمنین "عل
#نوجوانی🤓
من سه سال از #مصطفی کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با #مصطفی طی شد؛ چه دوران شیرینی بود ☺️
#مصطفی پسر ساده و گوشه گیری نبود! همیشه در بین بچه ها بود؛ روحیه ی پرسشگر و فعالی داشت🧐 اهل شوخی و خنده و در عین حال پسر بسیار پر دل و جرئتی بود😀در مقابل مشکلات کوتاه نمیآمد💪
از دوران کودکی نبوغ خاصی در حل مشکلات داشت. در برخورد با گرفتاری ها به دنبال راه حل درست و منطقی بود!
در دبستان #شیخلطفالله درس میخواندیم! یک روز معلم امتحان گرفت، گفته بود باید پدر شما پایین برگه را امضا کند یا انگشت بزند! نمره ی مصطفی خوب نبود😕 نمیخواست برگه را به پدر نشان دهد؛ برای همین تصمیم گرفت خودش پایین برگه را انگشت بزند😄
کمی فکر کرد و گفت : انگشت من از انگشت بابا خیلی کوچک تره، معلم میفهمه!
بعد فکری به ذهنش رسید! استامپ را آورد و روی زمین گذاشت؛ انگشت شست پا را داخل استامپ زد و بعد به پایین ورقه🤣
نمیخواهم بگویم کار خوبی کرد😬اما اینکه با تفکر راه حلی برای مشکل پیدا کرد جالب بود😉
البته درس مصطفی همیشه خوب بود؛ کمتر پیش می آمد که نمره اش خور نشود.
به روایت علی ردانی پور(برادر شهید)
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#نوجوانی🤓 من سه سال از #مصطفی کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با #مصطفی طی شد؛ چه
#نوجوانی🤓
ادامه ...
خودش تعریف میکرد. میگفت : سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه ی زنانه رفت. من هرچه اصرار کردم مرا نبرد😕 میگفت : تو دیگر بزرگ شدی😒
وقتی مادر رفت، من هم چادر خواهرم را سرم کردم و رفتم تو مجلس روضه ی زنانه!😐😂
تا آخر مجلس هم کسی مرا نشناخت😁 روضه که تمام شد همان دم در چادر را برداشتم و گرفتم زیر بغلم! خانم هایی که بیرون میآمدند با تعجب به من نگاه نگاه میکردند!😌
از چادر سر کردن خوشش میآمد😶 یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد🤪 کفش های پاشنه بلند او را هم پوشید؛ بعد باهم رفتیم سر کوچه! شاید آن موقع سوم دبستان بود! همینطور به رفت و آمد مردم نگاه میکرد👀 قدش خیلی بلند شده بود! جوان هایی که رد میشدند با تعجب به او نگاه میکردند😳 من هم میخندیدم😁
یک دفعه یک ماشین پیکان از سر کوچه رد شد؛ کمی جلوتر ترمز کرد. از اینه ی داخل ماشین نگاهی به #مصطفی کرد.
حالا او خانم بلند قدی شده بود که سرش به اطراف میچرخید!
راننده دنده عقب آمد آمد شروع کرد به بوق زدن؛ #مصطفی چهره اش را برگرداند.
راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت : بفرما بالا!😎
من کمی آنطرف تر فقط میخندیدم😅 #مصطفی همانطور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد😏 انگار چیزی نشنیده! راننده پیاده شد و...
#مصطفی تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید😬
یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت!🏃🏻♂
جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه میکرد!😮 از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سرکار گذاشته عصبانی بود😡 بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت!
من و دوستانم فقط میخندیدیم🤣 بعد هم چادر و کفش ها را برداشتم و برگشتم خانه .😌
به روایت علی ردانی پور(برادر شهید)
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#نوجوانی🤓 ادامه ... خودش تعریف میکرد. میگفت : سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه ی زنانه رف
#کفاشی👞
نبوغ #مصطفی از همان کودکی مشخص بود؛ برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکرد🤓 بیشتر از سنش میفهمید!
در میان دوستان دبستان کاملا متمایز بود؛ شیطنت های کودکی اش هم در نوع خود جالب بود. به قول امروزی ها هیچوقت کم نمیآورد😌
سال ۱۳۵۰ دوران شش ساله ی دبستان #مصطفی به پایان رسید. درحالی که در این مدت هم درس میخواند و هم کار میکرد. مثل بسیاری از بچه های آن دوران!
برای کار به همراه من به کارگاه کفاشی میرزاعلی میآمد. میرزا هرروز تعداد زیادی از میخ های کج شده را به #مصطفی میداد تا با چکش آنها را صاف کند🔨
بارها چکش به انگشتان کوچک او میخورد😢 زیر ناخن هایش خون مردگی ایجاد میشد اما تحمل میکرد😕 من هم با میرزاعلی مشغول کار روی چرم ها بودم.
#مصطفی همیشه در اوقات بیکاری کتاب میخواند📚 هیچگاه از کتاب جدا نمیشد👌
بعد از مدتی، میرزا به #مصطفی گفت : برو کنار تشت و چرم ها را خشک خیس کن؛ کاری کن تا حسابی نرم شود!
#مصطفی زیر آفتاب و در گرمای تابستان کنار تشت مینشست و چرم ها را خیس میکرد🤯
رفتم ببینم چه میکند؛ تعجب کردم! صورتش خیس عرق بود🥵 در آن گرمای طاقت فرسا مشغول مطالعه و کتاب خواندن بود😬
****
میرزاعلی با تعجب خیره شده بود به #مصطفی😳 بعد هم رو به من کرد و گفت : مرتضی تو به درد کار کردن میخوری، بعد مکثی کرد و گفت : اما این پسر به درد درس خواندن میخوره! درس خواندن تو وجود این پسره😊
گفتم : میرزا، اما خودش دوست داره بیاد سر کار، میخواد کمک خرج خانه باشه!
با پایان دوره ی دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد😇
روح پرسشگر او هیچگاه آرامش نداشت، از همه چیز سوال میپرسید🧐
در همه ی مجالس مذهبی حضور داشت. هیچگاه از بحث های دینی غافل نمیشد. مسجد، محل حضور همیشگی او بود😍 ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب میشد.
به روایت حاج مرتضی ردانی پور(برادر شهید)
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کفاشی👞 نبوغ #مصطفی از همان کودکی مشخص بود؛ برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکرد🤓 بیشتر از سنش میفهمی
#هنرستان👨🏻🎨
#مصطفی بعد از دوره ی ابتدایی به دبیرستان سعدی رفت.
در آنجا یکسال بیشتر حضور نداشت!
برای بچه ها کتاب میبرد📚 با آنها دوست میشد🤝 خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد📿 در واقع #اولینمحلکارفرهنگی او در همین دبیرستان بود👌
از آن رفتار ها و شوخی های دوران نوجوانی دیگر خبری نبود🙂 #مصطفی با اینکه سیزده ساله بود اما ریزبینی و دقت عمل خاصی در همه ی کارهایش دیده میشد🧐 او به زیبایی بچه های مذهبی مدرسه را مدیریت میکرد😇
سال بعد به هنرستان کشاورزی کبوتر آباد رفت. مشغول به تحصیل در رشته ی کشاورزی شد.
#مصطفی خیلی بزرگ شده بود و عاقلانه تصمیم میگرفت🤓
با بچه های مذهبی صحبت کرد. آنها را به نمازخانه دعوت کرد. در نمازخانه ی مدرسه با بچه ها صحبت کرد. از اهمیت نماز جماعت گفت🤲 احادیثی از پیامبر درباره ی اهمیت نماز جماعت خواند🗣
اینکه اگر ریا ها مرکل شود و درخت ها قلم باشد، نمیشود ثواب یک رکعت نماز جماعت را حساب کرد و ....
تلاش های او بالاخره نتیجه داد😍 از فردا نماز جماعت راه اندازی شد🤩 بچه ها پشت سر مصطفی نماز را به جماعت اقامه میکردند.
به روایت علی ردانی پور
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#هنرستان👨🏻🎨 #مصطفی بعد از دوره ی ابتدایی به دبیرستان سعدی رفت. در آنجا یکسال بیشتر حضور نداشت!
#هنرستان👨🏻🎨
ادامه ...
مدتی بعد بین دو نماز برای بچه ها از احکام و مسائل دین میگفت🙂 بعد از آن، در همان نمازخانه ی هنرستان کتابخانه راه انداخت.📚 به بچه ها کتاب میداد و آنها را با مسائل روز آشنا میکرد👌 #مصطفی یک مربی شده بود برای همه ی بچه ها. چندین بار نیز با دانش آموزان و معلمان مدرسه بر سر اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران بحث کرده بود😉
تفریحات بچه ها برای او هیچ جایگاهی نداشت! پسرانی که بعد از تعطیلی مدرسه به کنار رودخانه میرفتند و به انواع کار های خلاف مشغول میشدند😕 اما #مصطفی راهش را از آنها جدا کرده بود😌
اهل شادی و خنده و شوخی بود اما نه از نوع حرام👌
***
سال دوم هنرستان تازه آغاز شده بود؛ در آن سال شرایط آموزش و پرورش به نحو دیگری تغییر کرد. مبارزه با تمام دستورات دین در دستور کار دولتمردان آن زمان قرار گرفت😟
برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان بی حجاب را به عنوان دبیر فرستاده بودند و برای مدارس دخترانه برعکس!!!😬
یک روز #مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت😐
با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟! چرا زود برگشتی؟!🤨
خیلی ناراحت بود. حرف نمیزد 😞
بعد از چند دقیقه گفت : امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم روز انداختم پایین، به معلم نگاه نمیکردم😣
اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه من و سرم رو بلند کرد😥 من چشمانم را بسته بودم، میخواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون😓😁 از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!😕
به روایت علی ردانی پور
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#هنرستان👨🏻🎨 ادامه ... مدتی بعد بین دو نماز برای بچه ها از احکام و مسائل دین میگفت🙂 بعد از آن، در
#رویایعجیب😴
تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. میگفت : دوستدارم بروم حوزه ی علمیه اما .. اما نمیدانم الان بروم حوزه یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم😕
فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه؛ پرسیدم : چیشد؟ تصمیم گرفتی طلبه بشی؟🧔🏻
مکثی کرد و ادامه داد : دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم گفت : تعبیرش این است که شما عالِم و یاور دین میشوی!😇 اما تاخیر نکن، باید سریع اقدام کنی👌
با تعجب گفتم : چه خوابی دیدی؟؟؟
مکثی کرد و گفت : رفته بودم توی مسجد امام اصفهان، همینطور که قدم میزدم صحنه ی عجیبی دیدم! آقا امام حسین "علیه السلام" در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود😢
آقا مرا صدا زدند و گفتند : بیا در را باز کن!
من هم گفتم : چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم.
ایشان فرمودند : همین الان بیا
من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم😞
****
صبح روز بعد خیلی زود از خانه خارج شد. #مصطفی در #حوزهیعلمیهیذوالفقار در بازار اصفهان ثبت نام کرد. او به عنوان یک #طلبه، تحصیل را با جدیت شروع کرد🤓
درسش خوب بود؛ همیشه اهل مطالعه بود📚 استعداد و علاقه عجیبی هم به دروس حوزوی داشت😍 برای همین مراحل علمی حوزه را خیلی سریع پشت سر میگذاشت☺️
اتفاق ناگواری در همان سال اول تحصیل او رخ داد که همه ما از جمله مصطفای پانزده ساله را متاثر کرد؛ مشهدی باقر، پدر زحمتکش ما، دار فانی را وداع گفت😔
او پس از تحمل چندین سال بیماری از دنیا رفت و در تخت فولاد آرام گرفت🖤
مصطفی خیلی پدر را دوستداشت😞 لقمه ی حلال و تربیت صحیح پدر، راه رشد معنوی همه ی ما را هموار کرد.
طی دوسال در مدرسه ی علمیه ی ذوالفقار دروس مقدمات را خواند؛ بعد هم به توصیه ی اساتیدش برای ادامه تحصیل راهی #قم شد.
به روایت علی ردانی پور(برادر شهید)
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#رویایعجیب😴 تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. میگفت : دوستدارم بروم حوزه ی ع
#مدرسهحقانی🎒
#مصطفی با ورود به قم به #مدرسهیعلمیهیحقانی رفت؛ جایی که تحت نظارت علمایی وارسته نظیر شهیدان آیت الله بهشتی و قدوسی و علامه ی بزرگوار آیت الله مصباح یزدی اداره میشد.
در یکی از حجره های مدرسه ساکن شد🏠 هم اتاقی های او دو برادر بودند به نام های رحمت الله و حجت الله میثمی*
پشتکار و ذهن فعال مصطفی بسیار در درس او را کمک میکرد🧠 نبوغ و پیشرفت خوبی در درس داشت🤓 از محیط معنوی قم بسیار لذت میبرد؛ یکبار که آمده بود اصفهان میگفت: تا کنون هیچ کجا مانند حوزه ی علمیه ی قم نتوانسته مرا جذب خود کند😍
آرامش معنوی، درس، عبادت، قناعت، دوری از بی بندوباری و ... که در بقیه ی شهر ها زیاد شده در اینجا نیست. اینجا معلی برای رسیدن به خداست😇
نسیم خنکی که شب ها بعد از نماز در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها وزیدن میگیرد روح انسان را صفا میدهد😍 انسان در قم به خدا نزدیک تر است❤️
#مصطفی آنچنان از فضای معنوی قم تعریف میکرد که ما هم مشتاق شدیم😍
برای همین برادرش هم راهی حوزه ی قم شد.
در حوزه سخت مشغول درس بود📚 علمایی که به مدرسه ی حقانی نظارت داشتند فشار بیشتری می آوردند که طلبه ها بهتر و بیشتر درس بخوانند، اما او در کنار درس و بحث، دست از شوخی و خنده برنمیداشت!😄
به روایت برادر شهید
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مدرسهحقانی🎒 #مصطفی با ورود به قم به #مدرسهیعلمیهیحقانی رفت؛ جایی که تحت نظارت علمایی وارسته
#مدرسهحقانی🎒
ادامه ...
یکی از دوستانش کنار حوض مدرسه ایستاده بود. کتاب دستش بود و مشغول مطالعه🤓
#مصطفی از کنارش رد شد؛ یکدفعه به او تنه زد😐 پرت شد داخل حوض🤣 بعد با خنده به سمتش رفت و دستش را گرفت😄 آن جوان دستش را به مصطفی داد، تا خواست خارج شود دوباره او را انداخت داخل آب و ...😂
دو روز بعد همان جوان ظرف آبی در دست گرفته بود؛ به سمت ما آمد 😈 مصطفی تا او را دید سرش را در کتاب فرو برد؛ اخم ها را در هم کرده بود و به کتاب نگاه میکرد🤨 جوان که نزدیک شد مصطفی با جدیت گفت : من مشغول مطالعه هستم، مگه با شما شوخی دارم؟!🤨
انقدر جدی گفت که ما هم ساکت شدیم🤐 جوان کمی مکث کرد و رفت🚶🏻♂ ما هم مرده بودیم از خنده🤣
جدای از شوخی و خنده، مصطفی در مسائل علمی بسیار سختکوش بود؛ طوری که در همان ایام قبل از انقلاب و در کمترین زمان تا سطح رسائل و مکاسب را به پایان رساند.👌
یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود. در یکی از مراسم های عمامه گذاری شرکت کردیم. بسیاری از علما و حتی مراجع تقلید حضور داشتند.
آیت الله حائری شیرازی سخنران جلسه بودند؛ ایشان در خلال بیانات خود رو به طلبه های جدید کردند. بعد به #برادرردانیپور اشاره کردند و فرمودند : طلبه ها، سعی کنید " #مصطفی " باشید❤️
به روایت یکی از طلاب حوزه
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafs
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مدرسهحقانی🎒 ادامه ... یکی از دوستانش کنار حوض مدرسه ایستاده بود. کتاب دستش بود و مشغول مطالعه🤓
#کار🛠
از قم تماس گرفته بودند، از مدرسه ی حقانی. گفتند : #مصطفی حالش خوب نیست!😢 من هم سریع از اصفهان حرکت کردم و خودم را به قم رساندم. وارد مدرسه ی حقانی شدم. با #آیتاللهمصباح و #شهیدقدوسی صحبت کردم. گفتند : گویا سرما خورده و بیماری او شدیدتر شده🤧
رفتم داخل اتاق؛ مصطفی گوشه ای نشسته بود میخندید☺️ حرف های بی ربط میزد. رفتارش عجیب شده بود😶 کسی را درست نمیشناخت! این حالت سابقه نداشت!!!! گفتم شاید به خاطر مطالعه ی زیاد ...
دکتر او را دید گفت : اگر گریه کند برای او خوب است. 🤭حالتش برمیگردد.
به #مصطفی گفتم : وَخی بریم اصفهان چند روزی بمون تا حالت بهتر بشه.
رفتم سر وسایل مصطفی، با خودم گفتم لباس هایش را برای شست و شو ببریم. با تعجب دیدم لباس های او همگی گچی اند😐
از آقای میثمی پرسیدم چرا لباس های مصطفی اینطوریه؟
جلو اند و نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت : مصطفی روز های آخر هفته به کارخانه ی گچ میرود در اطراف قم، در آنجا کار میکند ، کیسه ی گچ پر میکند!
آقای میثمی ادامه داد : ما اول فکر میکزدیم به دلیل کمی شهریه کار میکند، اما بعد از تحقیق به حقیقت مطلب رسیدیم.
ایشان ادامه داد : یکی از طلبه ها ازدواج کرده، شهریه ی حوزه کفاف زندگی او را نمیدهد😕 برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او میداد😇 بعد هم با همان دوست ، روز های پنجشنبه و جمعه به کارخانه ی گچ میرفتند و کار میکردند.
به روایت مرتضی ردانی پور و صوت خاطرات شهید میثمی
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کار🛠 از قم تماس گرفته بودند، از مدرسه ی حقانی. گفتند : #مصطفی حالش خوب نیست!😢 من هم سریع از اصفها
#کار🛠
ادامه ...
عجیب بود😶 مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش میداد! آن هم مخفیانه👀 مثلا پول را به آقای قدوسی میداد و میگفت : به عنوان شهریه بدهید به فلانی😊
صحبت آقای میثمی که تمام شد یاد دوران نوجوانی مصطفی افتادم. او قبلا هم کار میکرد. مصطفی به خوبی میدانست که " روایات دینی ما بیکار را برای جوان نمیپسندد "
در ایامی که در اصفهان طلبه بود، در کارگاه جوراب بافی کار میکرد🧦 میخواست محتاج خانواده نباشد. ِ اخلاص مصطفی از همان ایام زبانزد بود😉 او از همان مبلغ نا چیز، به دیگران کمک میکرد.
مصطفی به خوبی میدانست که امام صادق علیه السلام فرموده اند : سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث در امان بودن در قیامت میشود.
بالاخره آن روز پس از کمی تلاش و صحبت، حال مصطفی تغییر کرد😍 شروه کرد به گریه😓 بعد هم گفت میخواهم بروم جمکران❤️
خودش را آماده کرد؛ من میترسیدم یک وقت در راه حالش بد شود! اما دیدم نه، او حال منقلبی پیدا کرده! از لحاظ جسمی هم مشکلی ندارد🙃 لذا مخالفت نکردم، مصطفی آهسته و آرام راه افتاد سمت جمکران💛
به روایت مرتضی ردانی پور و صوت خاطرات شهید میثمی
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کار🛠 ادامه ... عجیب بود😶 مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش میداد! آن هم مخفیانه👀 مثلا پول را به آقا
#جمکران💛
امام علی علیهالسلام در بیان صفات یکی از دوستانش میفرماید: در گذشته برادری داشتم در راه خدا که دنیا در برابر دیدگان او کوچک بود و ...
امام، کوچک دیدن دنیا را یکی از صفات برجسته ی این دوست خود میداند. اگر بخواهیم #مصطفی را در یک جمله تعریف کنیم، مصداق این کلام مولایش بود : " دنیا در برابر دیدگانش کوچک بود. آنچه برای او مهم به شمار میآمد عمل به تکلیف و انجام به دستورات خداوند بود."
وقتی وارد قم شد عشق به وجود مبارک آقا امام زمان عجلالله او را به جمکران کشاند.😍
عصر سه شنبه از قم حرکت میکرد؛ آن هم با پای پیاده! همه ی هفته برنامه ی او این بود. پیاده رفتن تا منزل یار.😇
عاشقانه میرفت تا به سمت مسجد جمکران برسد. جای جای این مسجد باصفا یاد و خاطره ی اشک و ناله های مصطفی را در خود حفظ کرده.😢
در طول هفته هم هرگاه دچار خستگی روحی میشد راه درمان خود را میدانست؛ مسجد جمکران در او تغییر روحی ایجاد میکرد.🙃
فراموش نمیکنم؛ یکبار با دوستان صحبت کرد و گفت : میخواهم هر سه شنبه با پای پیاده به جمکران بروم.
عده ای این کار را بی فایده خواندند😏 عده ای او را تشویق کردند و گفتند : همراهت هستیم🤩
اما چند هفته از گذشت آنها هم سرد شدند😕 دیگر ادامه ندادند؛ اما مصطفی ثابت و استوار هرهفته با پای پیاده عازم جمکران میشد. 💪
گریه ها و نماز های خالصانه ی #آقامصطفی در جمکران تا مدت ها روح معنوی را در او تقویت میکرد.
در راه اشک میریخت😭 ناله میکرد؛ آقا را صدا میکرد و یقینا جواب میگرفت!
به اعتقاد بسیاری از دوستان، مصطفی به هرکجا که رسید نتیجه ی همین توسلات جمکران بود🤲
این توسل به امام زمان عجلالله فقط مربوط به جمکران نبود. مصطفی هرکجا که بود آنجا را جمکران میکرد😍 توسل به امام زمان عجلالله را هیچگاه ترک نمیکرد. #حسینیهیشهرکدارخوئین شاهد نجوا های عاشقانه ی اوست❤️ آنجه که ناله میزد
یابن الحسن کجایی؟
آقا چرا نیایی😭
در کردستان، در منطقه ی جنوب و در عملیات های مختلف با توسل به امام زمان عجلالله پیروزی های بزرگی را نصیب رزمندگان کرد.
" او هرچه داشت نتیجه ی ارتباط معنوی با امام زمان بود. "
به روایت یکی از علمای حوزه
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa