eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌎🌊•• 🌹⃟😢 دنیآ بہ من یہ بین الحرمین بدهڪارهـ (: بہ‌ تۅ چے؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مهمان خانه ی مش کاظم شدیم. اتاقک کوچک درون حیاطش را مرتب کرد، فرش کرد و یک علاءالدین قدیمی برایمان نفت کرد و درون اتاق گذاشت. من که بخاطر دستور دکتر و سختگیری حامد، چند روزی استراحت مطلق شدم. اما بی بی و گلنار خوب مهمان نوازی می‌کردند. روزها حامد و سایر اهالی برای تکمیل درمانگاه بهداری می‌رفتند و شب برمی‌گشتند. حامد آنقدر خودش را خسته می‌کرد که گاهی شبها بدون شام، خوابش می‌برد. گذشت و گذشت تا اینکه یکروز، مش کاظم با صدای بلندی در حیاط صدا کرد. _خانم پرستار... ترسیدم. دلم ریخت. حس کردم اتفاق بدی افتاده. سراسیمه وارد حیاط شدم و با دیدن خانم جان شوکه! _مستانه! خانم جان جلو دوید و مرا در آغوش کشید. _خوبی؟.... اومدم چند روزی پیشتون بمونم که دیدم بهداری آتیش گرفته... پرسیدم چی شده، گفتن بهداری آتیش گرفت و داشت پرستار بهداری هم توی آتیش میسوخت. از گریه های خانم جان، دلم هم آب شد. _حالم خوبه به خدا... هم حال خودم هم حال بچه. سرش را بلند کرد و از من کمی فاصله گرفت: _بچه! لبخندی زدم و آهسته به مش کاظم که از ما فاصله داشت اشاره کردم. _ممنون مش کاظم زحمت کشیدید. همان موقع بی بی هم از بالای پله ها سلام گفت: _به به یار قدیمی.... چه عجب یادی از ما کردی! _سلام اومدم سری ازتون بزنم که بهداری رو دیدم سکته کردم.... گفتن مستانه تو آتیش بوده که نجاتش دادن ، آره؟ _حالا بیا بالا... به اونم می‌رسیم. بی بی چای دم کرد. کنار کرسی نشستیم که بی بی گفت: _بخیر گذشت... این دختر با یه بچه تو شکمش، وسط آتیش گیر کرده بود... ولی خدا رو شکر با کمک اهالی روستا، نجاتش دادن. خانم جان با حرص محکم روی پایم زد: _خیر ندیده... نباید منو خبر میکردی! _چه جوری خبر میکردم... شما خونه ی عمه افروز بودید و روستا هم که تلفن نداره. خانم جان نفس پری کشید و باز با اخم گفت: _چرا بهم نگفتی حامله ای؟ خندیدم و از آلبالو خشکه هایی که بی بی مخصوص من آورده بود به دهان گذاشتم. _نشد... حالا چیزی نشده تازه اولای بارداری ام. بی بی خندید و بجای من جواب داد: _پنج ماهشه ماشاالله... بچه هم پسره. خانم جان چپ چپ نگاهم می‌کرد و من هنوز میخندیدم. با آمدن خانم جان دیگر برایم مهم نبود که کار درمانگاه کی تمام شود. احساس راحتی میکردم که خانم جان کنارم است. خانم جان هم کمک دست بی بی شد و هم صحبت وقت های استراحتش. شب ها هم در اتاق بی بی و گلنار می‌خوابید. واقعا آن روز ها کسی با کسی تعارف نداشت. همان غذای ساده ی خانه مش کاظم بین همه ی ما تقسیم میشد و با کم و زیادش، خوش بودیم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه حاج قاسم🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• فخر‌است‌برای‌من،فقیر‌تو‌شدن از‌خویش‌گسستن‌و‌اسیر‌تو‌شدن':)✨ ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.|• _ شهید علی طباطبایی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺آرزو میکنم 🌼دقایق امروز برایتان 🌺سرشـار از عـشق 🌸برکت و تندرستی باشد 🌼و به هر آنچه آرزویش را 🌸دارید برسید، روزتون زیبا 🌼
شڪر خدا را کہ‌در‌پناھ حسیݩم♥️ عالم‌از این خوب تر پناھی ندارد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جواب 13دی را 28خرداد می دهیم....✊ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠همه عالم برای و شناخت خداست. 📌 رضوان الله تعالی علیه 🏴سی و دومین سالگرد ارتحال بیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی(ره) گرامی باد🏴 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عید آنسال عیدی متفاوت بود! سال 72 بود و همه ی اهالی روستا قصد تمام کردن پروژه ی درمانگاه را کرده بودند. خانم بزرگ هم در روستا ماندنی شده بود. اما از اثرات این تفاوت این بود که درست روز آخر تعطیلات عید درمانگاه افتتاح شد. و به تبع آن مراسم ازدواج پیمان و گلنار حتمی شد. از طرفی خانم جان هم اصرار روی اصرار که باید برای من جهیزیه بخرد. ولی من پای خرید نبودم. سنگین شده بودم و کمی هم تنبل. بیشتر دوست داشتم بخوابم. البته از عوارض بهار بود نه بارداری! خانم جان مجبور شد با کمک عمه افروز هم سیسمونی بخرد هم جهیزیه. البته چیدمان وسایل هم دستشان را بوسید. عمه هم کمک خانم جان آمد و چند روزی مهمان روستای ما شد. و همان روزها مراسم ازدواج پیمان و گلنار هم برگذار شد. درست اواخر اردیبهشت ماه بود. هوا خوب، باغ مش کاظم چراغان. اینطور شد که من و گلنار همسایه ی هم شدیم در طبقه ی دوم درمانگاه. و هر دو طبقه ی بالای درمانگاه، ساکن شدیم. دو واحد مجزا، بزرگ و دلباز، که اصلا با اتاق ته حیاط بهداری قابل مقایسه نبود. یک پذیرایی 25 متری، آشپزخانه ای 5 متری و مربع، اتاق خوابی 12 متری، و حمام و دستشویی که در خود خانه بود. بخاطر همین دیگر نیازی به حمام روستا نداشتیم. آب گرمکن این دو واحد مشترک بود اما هر دو واحد را جواب میداد. خیلی ذوق و شوق داشتم برای ورود به خانه ی جدید. مخصوصا که وسایل نویی که خانم جان زحمتش را کشیده بود، رنگ و روی دیگری به خانه داده بود. چقدر دلخوشی های آن روزهایم ساده بود! عمه که برای کمک به خانم جان چند روزی به روستا آمده بود، از اینکه خبر بارداری ام را به او و خانم جان نداده بودم، کلی گِله گی کرد. اما در نهایت با خرید سیسمونی آرام گرفت. حالم خوب بود و محبت های اطرافیان زیاد. چقدر خوشبخت بودم که همه ی این محبت ها سمت من نشانه رفته بود. از حامد که با همه ی مشغله ی کاری اش، اما اول صبح بساط صبحانه را برایم آماده می‌کرد تا مبادا حالم بخاطر خواب زیاد، و دیر صبحانه خوردن بد شود! و خانم جان و عمه که کفش فولادی به پا کرده بودند و یک هفته ی تمام رفتند تهران و برگشتند تا تمام سیسمونی مرا کامل کنند. دلم از دیدن وسایلی که خریده بودند، غش میرفت. لباس های نوزادی، شیشه شیر، کفش پسرانه، کاپشن، گهواره، و.... حتی بی بی هم دست به کار شده بود و برای نوزاد به دنیا نیامده، قنداقه دوخته بود. روزها تا ظهر خواب بودم و بعد از آن کمی از صبحانه ای که حامد برایم چیده بود، میخوردم و مشغول غذا درست کردن میشدم. بعد در اوقات استراحت، سری به طبقه ی پایین میزدم و برای حامد چای می‌بردم. بعداز ظهر ها هم با گلنار پیاده روی میکردیم. دوران خوشی بود اما زودگذر! و چه حوادثی در راه بود که ما از آن بی خبر بودیم. گاهی فکر میکنم کاش زمان در روزهای خوش ما آدمها یه نفس عمیق می‌کشید بلکه گذر تندش را کُند کند.... اما نه... زمان همیشه عادلانه گذشته!.... ثانیه های خوشی و ناخوشی اش همان بوده که هست. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•. براے‌شهادت‌ورفتن‌‌تلاش‌نڪنید براےرضاے‌‌خداڪارڪنیدوبگویید: خداوندا نہ‌براے‌بهشــت🦋 ونہ‌براےشهادت... اگرتومارادرجهنمت‌بیندازے ولےازماراضےباشے براےماڪافےست شهید‌علےچیت‌سازیان عاشق‌فقط‌براے‌رضایٺ‌معشوق ‌زندگےمیڪند 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم خـــداوند برای امروزتــون🌸🍃 سبـد سبـد اتفاقهــای🌸🍃 خـوب وخـوش رقـــم بزنه...🌸🍃 وحال دلتـــون مثل گـ🌸ــل تــازه وبا طــراوت باشه...🌸🍃 صبــح شنبه تون🌸🍃 دل انگــیزوبهـاری🌸🍃
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد! کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم. نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم می‌گذاشتم گفتم: _آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم. خندید و با شوق میزش را دور زد. کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت: _الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه. حسودی ام شد بدجور. _حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها. سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود. _الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟ نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود. _قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟ از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد. فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید: _بله؟ در باز شد و سربازی نمایان گشت. _دکتر پورمهر؟ _بله خودم هستم. _شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه. قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد. _چیزی نیست مستانه جان... نترس. از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم: _چرا؟... چی شده؟ _شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟ حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد: _دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید. حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت: _چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟ _دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن. لبخندی زد. _نترس خانم من... کاری نمیشه... سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید: _همسرتون هستن؟ _بله... _شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده... _بله... _پس ایشون هم باید با شما بیان. _میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟ _بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم. در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد. _حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا. چشمانش از تعجب گرد شد. _یعنی چی آخه! _من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا. _غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم به عنوان یه خادم مشکلات مردم رو حل کنم! - رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ
‼️دقت کنیم تو انتخابامون بخدا با یه انتخاب ما اینور و انور ، مملکت اینور اونور میشه •دغدغه هامون شده چی؟ •سطح خاص مردم مون الان چیه؟ •چه کسایی رو داریم انتخاب میکنیم؟ تو یه مبانی داری دیگ ، اسلام یه مبانی رو به تو یاد داده 🔹اسلام میگه : این آدم باید ساده زیست باشه ببین هست یا نیست؟ اسلام میگه : این آدم باید صادق باشه ، وعده ای میده عمل کنه ببینید هست یا نیست؟ 🔹نگید مملکت میخوره زمین ، نه ، هزارو چهارصد سال رسوب اسلام و تجربیات اسلامی میخوره زمین ، ظهور عقب میوفته بره باز تا کی بشه یه گوشه ای شیعیان بتونن حکومت تشکیل بدن 🔹تمام دنیا مترصدن حکومت فرزندان علی بن ابی طالب بخوره زمین یه تقی به توقی بخوره تمام رسانه هاشون میان میگن ، چرا؟ چون همه نگرانن که بلاخره آن فرد وعده داده شده از فرزندان فاطمه و علی علیه السلام ظهور کنه چون اگه اون بیاد نور و روشنایی بر این ظلمتها خواهد تابید و همه چی فرق خواهد کرد چون میدونه جولانشون تموم میشه 🔹آقاجان بفهمید ما انقلاب کردیم گفتیم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما یعنی ما انقلاب کردیم نه که برای خودمون دکان و دستگاه راه بیندازیم یعنی اینکه اینجا قدرتمند بشه شیعه بشه پایگاه ظهور میفهمید پایگاه ظهور را تضعیف کردن یعنی چی؟ 👤 رائفی پور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد! کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم. نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم می‌گذاشتم گفتم: _آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم. خندید و با شوق میزش را دور زد. کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت: _الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه. حسودی ام شد بدجور. _حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها. سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود. _الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟ نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود. _قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟ از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد. فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید: _بله؟ در باز شد و سربازی نمایان گشت. _دکتر پورمهر؟ _بله خودم هستم. _شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه. قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد. _چیزی نیست مستانه جان... نترس. از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم: _چرا؟... چی شده؟ _شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟ حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد: _دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید. حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت: _چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟ _دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن. لبخندی زد. _نترس خانم من... کاری نمیشه... سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید: _همسرتون هستن؟ _بله... _شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده... _بله... _پس ایشون هم باید با شما بیان. _میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟ _بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم. در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد. _حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا. چشمانش از تعجب گرد شد. _یعنی چی آخه! _من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا. _غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آمدن هر روز پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این فرصت تازه زندگی را زندگی کن و از یک روز دوست داشتنی لذت ببر 🍃🌸روز زیبـاتـون بخیر🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسی‌ڪه‌معتقدبه‌ظھوࢪامام‌زمان‌باشه گناھ‌نمیڪُنہ (:🦋′ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
+ بہ خدا اعتماد دارے؟ - این چہ حرفیہ؟معلومہ ڪہ آره! + پس چرا غصہ میخورے؟ - سڪوتـــ(: 🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 همراه سرباز به کلانتری فیروزکوه رفتیم. دلشوره ی بدی داشتم. شاید شروع اتفاقات بد را از همان لحظه احساس کرده بودم. روی صندلی اتاق سروان کلانتری نشستیم که دو مرد با دستبند همراه یک مامور وارد اتاق شدند. با همان نگاه اول به آنها تمام خاطرات تلخ روز آتش سوزی برایم زنده شد. همان فریادهای بلندی که میکشیدم: _نرید... تو رو خدا کمکم کنید. و آنها رفتند و من ماندم. اشکی در چشمانم جا گرفت که صدای التماسشان برخاست. _خانم به خدا ما بی تقصیریم... ما که همون روز اومدیم و به کارگرا اطلاع دادیم بهداری آتیش گرفته. صدای حامد با عصبانیت بلند شد: _همسر باردار من داشت وسط آتیشی که شما به پا کردید میسوخت حالا میگید بی تقصیری! _به خدا جناب سروان ما فکر کردیم کسی تو بهداری نیست... مراد به ما پول داد... وسوسه شدیم... غلط کردیم به خدا... گلاب بروتون گ ه زیادی خوردیم... جناب سروان بلند جواب داد: _بسه... پای شما گیره... تا این آقا و خانم رضایت ندن هیچ کاری نمیشه کرد... تازه اگر رضایت این دو نفر رو هم جلب کنید، به جرم خسارت به بیت المال، دادگاهی میشید و حبس دارید. صدای التماسشان بلندتر شد. _آقا تو رو خدا... ما زن و بچه داریم... اشکی از چشمم افتاد.اینبار من لب گ گشودم. _زن و بچه دارید؟... اونوقت اونروز دیدید من وسط آتیش گیر افتادم و رفتید؟! ... صدای التماسم رو شنیدید و رفتید؟! حامد پنجه ی دستم را گرفت در حمایت از من، فشرد و ادامه داد: _جناب سروان به خدا اگر صد متر بالاتر توی درمونگاه کار نمی‌کردیم و آهن بر توی وسایلمون نداشتیم و با کمک کارگرا میله های پنجره رو نمیبریدیم... الان... نگفت و من باز انگار روحی شدم سرگردان که به همان روز و همان التهاب برگشت. حالم واقعا بد بود که جناب سروان دستور داد آن دو مرد را به بازداشتگاه ببرند. تا آخرین لحظه التماس کردند اما... بعد از آندو نوبت مراد بود. او هم دست بسته با یک مامور وارد اتاق شد. اما برخلاف آن دو مرد، با خشم به حامد چشم دوخت. _جرمت سنگینه پسرجون... تا این آقا رضایت نده کاری نمیشه کرد... اگر رضایت این آقا رو هم جلب کنی، بازم پات گیره. خونسرد اما با خشم و کینه ای که در چشمانش می‌جوید به من و حامد نگاهی انداخت و گفت: _صد سالم تو زندان بمونم التماس اینو نمیکنم. جناب سروان با تعجب گفت: _تو حالت خوبه جوون؟!... میدونی جرمت چیه؟!... میدونی بی رضایت این آقا چقدر جرمت سنگین تر میشه؟! چشمش را به من دوخت و با لحنی که خون در رگهایم را خشک کرد گفت: _مبارک باشه آبجی... بارداری؟... مطمئنی بچه ات سالم به دنیا میاد؟ تنم لرزيد. قلبم ایست کرد و همزمان صدای فریاد حامد و جناب سروان برخاست. _خیلی بی چشم و رویی! _جلوی من داری تهدید میکنی؟... میخوای اینم به سوابقت اضافه کنم؟ باز نگاهش سمت حامد رفت. _هر چی عشقت میکشه زیر پرونده ام بنویس... ولی من تو زندون نمیمونم... میام بیرون و از خجالتت در میام... اینو مطمئن باش. نفسم حبس شد و تنم سرد. جناب سروان دستور بردن مراد را داد. به قول حامد او کله شق تر از این حرفا بود. بعد از رفتنش، نوبت پدر مراد بود. و باز همان التماس های قبلی. _آقا به خدا غلط کرده... جوونی کرده... کلش باد داره... نمی‌فهمه چی میگه... شما رضایت بده، من ادبش میکنم. حامد با جدیتی بی مثال که تا آنروز از او ندیده بودم جواب داد: _چه رضایتی!... همون دفعه ی قبل رضایت دادم که ایندفعه اومده خونه و زندگیمو آتیش زده... این پسر شما ادب بشو نیست آقا... دستش دستبنده، جلوی جناب سروان داره واسه من و همسرم شاخ و شونه میکشه!... وای به حال اینکه رضایت بدم تا آزاد بشه. گفتنی نبود. حرفهای آنها و تهدید های مراد، بدجوری مرا بهم ریخت. آنقدر که در راه برگشت به خانه، حالم بد شد و تمام ناهاری که خورده بودم را بالا آوردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وظیفہ مهمِ جوان انقلابے : مشارڪت در انتخابات را حداڪثرۍ ڪنید . سیدعلےجان‌♥️🍃(84/3/5) مامی‌آییم 😎✌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّٰھ‌اکبریعنے؛پشت‌بھ‌دنیـٰاوروبھ‌خدا . . ‌꧇) 📲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم به عنوان یه خادم مشکلات مردم رو حل کنم! - رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 کنار جاده، خم شده بودم و با فشاری که به معده ام می آمد، بالا می آوردم که حامد بالای سرم آمد. دو دستش را روی شانه هایم گذاشت و با اندک فشاری گفت : _خم نشو مستانه جان.... روی پنج های پات بشین... چیزی نیست... به نظرم فقط ترسیدی. و بعد بطری آبی از صندوق ماشین آورد تا دست و رویم را بشورم. همین که دوباره سوار ماشین شدیم و او براه افتاد گفتم: _همین فردا برو رضایت بده حامد... همین یه شب که توی بازداشتگاه باشه، بَسشه. _چی داری میگی مستانه؟!... دفعه ی قبل دو روز توی بازداشتگاه بود این بلا رو باز سرمون آورد... حالا فردا برم رضایت بدم؟!... محاله. نفهمیدم چرا تار نازک کنترل اعصابم پاره شد و سرش فریاد زدم: _حامد میفهمی داری چکار میکنی؟... داره تهدیدمون میکنه... این آدم از جناب سروان و بازداشتگاه و زندان نمیترسه... تو رو خدا ولش کن.... بذار بیاد بیرون از اون خراب شده. پوزخندی زد و سکوت کرد و من حرصی تر از این سکوتش باز غر زدم: _تو میخوای واسه غرور خودت هم که شده منو این بچه رو به کشتن بدی! نگاهش آنی سمتم آمد. خیلی از حرفم دلخور شد. آنقدر که دیگر حتی نتوانست رانندگی کند. فوری کنار جاده توقف کرد و از ماشین پیاده شد. در آینه ی وسط نگاهش میکردم. چند متری راه رفت و نفس عمیق کشید. طاقت نیاوردم او را با این حالش ببینم، خودم هم فهمیدم که اشتباه کردم. حرف بدی زده بودم. اما تا در ماشین را باز کردم پیاده شوم چنان فریادی زد که دستم روی دستگیره ی در خشک شد: _پیاده نشی مستانه ها... حالم الان خیلی خرابه... سمت من نیا که... و نگفت. دوباره در را بستم و منتظرش شدم. دلشوره داشتم. برای حال خراب او، برای نگرانی های خودم، برای مرادی که می‌دانستم زهرش را خواهد ریخت. آمد. تا در ماشین را باز کرد گفتم : _حامد... من... فوری کف دستش را به نشانه ی سکوتم بالا آورد و چشم بست تا مرا نبیند. خیلی دلم گرفت. حتی نگذاشت عذرخواهی کنم. بغض کرده تا خود روستا سکوت کردم. او هم سکوت را ترجیح داد. به روستا که رسیدیم تا وارد درمانگاه شدم، گلنار را دیدم. همراه پیمان در حیاط درمانگاه نشسته بودند که با ورود ما از روی پله ها برخاستند. درمانگاه تعطیل شده بود و جز ما کسی در آن نبود. _چی شد؟ پیمان پرسید و حامد با بی حوصلگی جواب داد: _خودشون بودن... همون دو نفر... آدمای مراد بودن. گلنار هین بلندی کشید. _عجب آدم کینه ای هست این مراد! گلنار اینرا گفت و من که زمینه را برای حرف زدن آماده میدیدم گفتم: _آقا پیمان شما یه چیزی بهش بگید... مرادم دستگیر کردن... همونجا جلوی چشم جناب سروان داشت تهدیدمون می‌کرد... اونوقت این آقا رضایت نداد. حامد کلافه سرش را از من برگرداند. کاملا مشخص بود که حوصله ی شنیدن حرفهایم را ندارد. و پیمان جواب داد: _خب آخه که چی... نمیشه این آقا... این پسر کدخدا... توهم برش داره که هیچکی جلودارش نیست و هر غلطی که خواست بکنه. حامد تنها پوزخندی زد به تایید حرفش که من با حرص زدم زیر گریه و در حالیکه با انگشت اشاره ام حامد را نشانه میرفتم گفتم: _خب پس ما چی؟... هی باید پاسوز لج و لجبازی این دونفر بشیم... آخرش که رضایت میدیم و میاد بیرون... اونوقته که بیاد چاقو بذاره زیر گلومون و... و بلند زدم زیر گریه. اینبار حتی نگاه حامد هم با اخم سمتم آمد. اخمش از اعصاب پریشانش بود و نگاهش از نگرانی برای حال من. گلنار مرا روی پله نشاند و در حالیکه شانه هایم را آرام ماساژ میداد گفت: _عزیزم گریه نکن واسه کوچولوت خوب نیست. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•