eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴بـه لـطـف زهــــــرا شـدم مسـلـمـان عـــلـی... 🌴و صـلـی اللهٌ عَلی المـحبـانِ عــلــی... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هنوز سِرُم دستم تمام نشده بود که محمد جواد و بهار سر رسیدند. _خوبی دلارام جان؟ چی شده؟ و پرستار به جای من جواب داد. _چیزی نیست نفسش گرفته و از حال رفته.... الان خوبه. محمدجواد کنار در اتاق ایستاده بود که با اجازه ی خانم پرستار وارد اتاق شد. فکر کنم خانم پرستار هنوز هم فکر می‌کرد که محمد جواد، نامزد من است! نگاه عصبی و تند محمد جواد اگرچه از من فرار می‌کرد اما مشخص بود که تنها از دست من عصبی است. و من هرقدر فکر می‌کردم متوجه ی علت آن عصبانیت نمی‌شدم. _ببخشید فرمانده اخمتون واسه چیه؟ یک آن، نگاهش را به من سپرد. _مگه نگفتم تنهایی جایی نرو؟ _نه نگفتی.... _نگفتم؟! _نه.... گفتی کسایی که ساعت 12 شب تا نماز صبح میخوان حرم برن، تنها نباشن... الانم که 12 شب نیست. کلافه چنگی به موهایش زد و روبه بهار گفت: _جلوی این دیوونه رو بگیر بهار.... من دیگه از دستش رد دادم! بهار لبش را گزید و آهسته جواب داد. _آروم باش محمد جواد!.... طوریش نیست.... یه سِرُم بزنه خوب میشه. و صدای محمد جواد بلندتر شد. _بهار!..... تو چرا آخه؟!.... اگه تک و تنها یه بلایی سرش میومد من جواب پدرشو چی میدادم. با حرص نیم خیز شدم روی تخت و گفتم: _اصلا خودم خواستم تنها برم.... به تو چه ربطی داره.... پس اینقدر نگو زائر امام رضا هستی و باید باهات راه بیاییم.... حالا واسه من ادای آدمای نگرانم در نیار... من بادمجون بمم.... کسی واسه من نگران و ناراحت نمیشه. ان حرفم چنان عصبی‌ اش کرد که سمت من خیز برداشت و فوری بهار بازویش را گرفت. _محمد جواد!.... آروم باش. ولی آهسته اما در اوج عصبانیت، توی صورتم گفت: _قربون امام رضا برم، کیا رو هم میطلبه اما من یکی دیگه جوش آوردم هوای خودتو داشته باش دلارام که ممکنه یه دفعه یکی زدم توی گوشت تا عقلت بیاد سر جاش و آدم بشی. بهار فوری محمد جواد را عقب کشید و من نمی‌دانم چرا دلم شکست. شاید بخاطر این بود که فکر می کردم که محمد جواد مثل بقیه نیست.! مثل همه ی کسانی که دلشان میخواست فقط از دستم فرار کنند. او هم بالاخره طاقتش تمام شد!.... و حتی تهدیدم کرد! سرم را کج کردم و آهسته و بی صدا اشک ریختم. بهار هنوز بالای سرم بود و محمد جواد با اصرار بهار بیرون از درمانگاه منتظر ماند. _گریه میکنی دلارام؟!.... محمد جواد فقط نگرانت بود به خدا. _آره.... همیشه آدمایی که نگران من هستن همین شکلی اند.... یه عمر تو دردای زندگیم نیستن و یه دفعه نگرانم میشن! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بهار جوابی برای گفتن نداشت. سکوت کرد. من هم سکوت کردم. سِرُمم که تمام شد از درمانگاه بیرون زدیم و من حتی حاضر نبودم سرم را بلند کنم و محمد جواد را ببینم. تا اینکه بهار با خنده زیر گوشم گفت: _بفرما.... دیدی گفتم از محمد جواد به دل نگیر، فقط نگرانته .... رفته برات ویلچر آورده! حرف بهار را باور نکردم و به همین دلیل، سر بلند کردم تا با چشمان خودم ببینم. راست می‌گفت بهار!... محمد جواد با یک ویلچر کنار درب درمانگاه ایستاده بود. گرچه هنوز اخم هایش سر جایش بود اما نمی‌دانم چرا من با دیدن همان ویلچر دلم کمی نرم شد. آهسته زمزمه کردم. _حالم خوبه بهار.... میتونم خودم بیام. اما بهار تو گوشم جواب داد. _حالا واست ویلچر آورده دیگه.... ناز نکن. بی هیچ حرفی نشستم روی ویلچر و او ویلچر را هل داد. نگاهم گرچه به اطراف بود اما هنوز در سکوتی که قادر به شکستنش نبودم در افکارم غرق بودم که صدای بهار را شنیدم. _کجا میری؟ _میریم حرم. _حرم چرا؟ _واسه زیارت دیگه.... با این ویلچر تا خود ضریح میتونم ببرمش. با آنکه جوابش را شنیدم اما خودم را به کری زدم. و با همان ویلچر تا نزدیک ضریح رفتم. مقابل ضریح، همانجایی که مخصوص آدم های روی ویلچر بود، اشکم سرازیر شد. ازدحام مردمی که می‌خواستند زیارت کنند و من تنها بخاطر یک ویلچر به آن راحتی تا نزدیک ضریح رفتم، دلم را بدجوری متحول کرد. شاید اصلا باید حالم بد میشد، محمد جواد عصبانی میشد، ویلچر حاضر میشد تا آنقدر به ضریح نزدیک شوم.... یعنی واقعا امام‌ رضا مرا صدا زده بود!؟ همین افکار بود که اشکانم را بیشتر کرد. تا جاییکه که عقده های دل گرفته ام باز شد و بلند بلند گریستم. شانه هایم بدجوری زیر رگبار اشکانم میلرزید. هیچ حرفی در دلم نبود برای زدن اما تنها یک چیز از خاطرم گذشت. « دیگه طاقت سختی ندارم.... زندگی ام را شاد و خوشبخت میخوام ». وقتی با نیروی دستان محمد جواد، ویلچر به جلو رانده شد و از ضریح دور شد، صدای محمد جواد را شنیدم. سر خم کرد کنار گوشم و آهسته و بدون عصبانیت گفت: _معذرت میخوام. توجهی به او نکردم و حتی سرم را هم از سمتی که سرش را پایین گرفته بود، کج کردم. با دیدن بهار، او هم سکوت کرد و هر سه از حرم خارج شدیم. تا نزدیک محل تحویل ویلچر رفته بودیم که ویلچر ایست کرد. محمد جواد جلوی ویلچر ظاهر شد. لحظه ای نگاهش کردم و فوری سرم را از او چرخاندم. مقابل من که روی ویلچر نشسته بودم ایستاد و گفت : _بهار جان.... ببخش اگه عصبی شدم. _خدا ببخشه.... نه زیاد هم عصبی نشدی. و باز محمد جواد ادامه داد. _چرا خیلی عصبی شدم.... مخصوصا حرف بدی به یکی از زائرای امام رضا زدم. با شنیدن آن حرف، فوری از ویلچر پیاده شدم و راه خروج را در پیش گرفتم. بهار دنبالم دوید و محمد جواد ناچار ماند تا ویلچر را تحویل دهد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 بۍ سبب نیست اگـر عادتش احسـٰان شدھ استـ نوھ‌ۍ ارشد سلطـان خراسـٰان شدھ استـ 🌸 امـٰام‌علۍ‌النقۍ‌♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ غم از قبر و قیامتـ، چہ غم از روز جزا دست گیرد زِ گدا روز جزا شیر خُدا... .•|🧡🌿|•. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱علی دوستانِ علی ندیده...! اگه اینجوری هستی قدر خودتو بدون😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهرتوسرشتہ‌حق‌در‌آب‌و‌گݪ‌‌مݩ‌♥️ جا‌ڪرده‌چو‌جا‌ݩ‌‌درآب‌وگݪ‌مݩ‌🌊 ازمهر‌علے‌و‌مهر‌اولادعلــ🌸ــے محصوݪ‌‌دو‌عالم‌مݩ‌‌و‌حاصݪ‌مݩ‌🌱 🌤
💌 تمام لذت عمرم در این است که مولایم امیرالمومنین است... 😍🌸🌹😊
آرامش یعنی زیر بارون_۲۰۲۱_۰۷_۲۹_۰۸_۱۰_۵۱_۴۵۴.mp3
4.51M
•°🌱 عید غدیر خم 🎉 💐آرامش یعنی زیر بارون 💐بری دم ایوون بگن شده مجنون 🎤سید رضا نریمانی عیدی امروزمون❤️ ان شاءالله اربعین از نجف تا کربلا😍 علیه السلام
🌺 دوازده عمل مستحبی روز ❤️ عزیزان همراه حتما در روز عید غدیر ، با قرائت زیارت از زیارت بسیار نورانی حضرت امیرالمومنین علی (ع) بهره مند شوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌹.•❣°• یاعلی...🍃 نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی بِأَبي أنتَ وَ أُمّي🧡 (استاد شهریار) 💐
مداحی آنلاین - روش شناخت حق - حجت الاسلام رفیعی.mp3
2.78M
🌸 ♨️روش شناخت حق! 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
karimi-ghadir_Babolharam_net_2.mp3
5.06M
     ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ❤️ ای دین و زندگیِ من مولا ... 🎤 حاج محمود کریمی مبارک 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌از امیرالمومنین (ع)کم نگذارید. (آداب عیدغدیر👌✅) ┄┄━•❥🌸•❥‌━┅┄┄ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سر خیابان اصلی که رسیدم بهار بازویم را گرفت. _واستا ببینم.... ایستادم. نگاه بهار توی صورتم چرخید. _از محمد جواد به دل گرفتی؟ _به دل نگیرم؟!.... به من گفت دیوونه!.... منو تهدید کرد به یه سیلی اونوقت میخوای به دل نگیرم؟! _باور کن دلارام، خسته است.... سلامتی 100 نفر زائر بهش سپرده شده.... مسئولیت داره.... _آره.... مسئولیت داره.... ولی برای من یکی میشه مسئول شکنجه! راهم را در پیش گرفتم. اینبار قصد کرده بودم که پیاده به هتل برگردم. بهار هم شانه به شانه ام همراه شده بود که بالاخره آقای فرمانده خودش را به ما رساند و بی مقدمه پرسید. _بستنی می‌خورید؟ و بهار فوری دستم را کشید تا ایست کنم. _بستنی بخوریم دلارام؟ .... باشه دیگه. و به دنبال بهار کشیده شدم سمت مغازه ی بستنی فروشی. طبقه ی همکف مغازه خیلی شلوغ بود و با اشاره ی بهار به طبقه ی دوم رفتیم. پشت یه میز خالی نشستیم که محمد جواد پرسید: _چی سفارش بدم؟ بهار با ذوقی بی دلیل برای یک بستنی! گفت: _من سنتی نونی پسته ای لطفا . نگاه محمد جواد سمت من چرخید. _شما؟ سرم را از او چرخاندم و گفتم: _چیزی میل ندارم. و بهار به جای من فوری جواب داد. _فالوده بستنی. با اخم به بهار نگاه کردم. _کی گفته من فالوده بستنی دوست دارم!؟ _خودت گفتی. _من!!.... کی گفتم؟!.... من گفتم آب هویج بستنی دوست دارم. بهار لبخند قشنگی زد و گفت: _الان گفتی دیگه.... پس یه اب هویج بستنی هم واسه دلارام. محمد جواد رفت و من چپ چپ همچنان نگاهش میکردم که گفت: _گناه داره دلارام.... یه لحظه خودتو بذار جای محمد جواد.... وقتی از درمانگاه حرم زنگ زدن بهش، رنگش گچ شد.... خدا میدونه چه حالی شد.... کوتاه بیا دیگه. سکوت کردم تا محمد جواد برگشت. برای بهار سنتی نونی و من آب هویج بستنی و برای خودش هم.... آب هویج بستنی! هر سه سکوت کرده بودیم که خودش سکوت را شکست. _معذرت میخوام.... بابت حرفایی که زدم. با نی بلند درون لیوانم، محتوای آب هویج و بستنی را هم زدم و بی توجه به او که لحظاتی نگاهم کرد، بستنی ام را خوردم. بهار به جای من جواب داد: _دلارام خودش میدونه که بخاطر خودش میگی... فکر نکنم به دل گرفته باشه. فوری با غضب گفتم‌ : _نخیر... به دل گرفتم خیلی هم به دل گرفتم.... مگه دست من بود که وسط جمعیت گیر کردم و از شدت فشار جمعیت از حال رفتم؟!.... ایشون به چه حقی به من گفت دیوونه!.... به چه حقی تهدیدم کرد؟ سر محمد جواد پایین افتاد. _بله.... حق با شماست. _خب حالا دلارام جان.... اگر هم ناراحتت کرده، در عوضش تو رو با ویلچر تا خود ضریح برده.... بخاطر آقا ببخشش. سکوت کردم. نگاه محمد جواد را روی صورتم حس می‌کردم که سر بلند کردم و نمی‌دانم چرا بی اراده لبخندی روی لبم ظاهر شد. _باشه.... بخاطر آقا بخشیدمش. او هم فوری سرش را خم کرد و لبخندش را از من پوشاند و بهار برای ما کف زد. _آفرین دلارام جان. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با رفتن بهار و محمد جواد و دلارام به سفر زیارتی، فرصت مناسبی پیش آمد تا سراغ خاطراتم بروم. سکوت خانه، چون پیچش پر قدرت زمان، مرا به گذشته پرتاب کرد. به همان روزهایی که بهار تنها چند ماهش بود. بهار تازه چهار دست و پا میرفت و محمد جواد از همان روزها بود که هوای او را داشت. نگاه کردن حتی به چهره ی بهار هم قلبم را بدجوری می‌سوزاند. اما لبخندهایش آنقدر آرامم می‌کرد که حتی از یاد می‌بردم که چرا و چگونه شد که برای بهار شناسنامه ای با اسم من و حامد گرفتیم! حامد باز درگیر درمانگاه شد و درمانگاه چقدر بی حضور پیمان خالی احساس می‌شد. هیچ خبری از پیمان نشد. حتی حامد یکبار اعتراف کرد که بخاطر بهار تا فیروزکوه هم رفته و دنبال پیمان گشته اما خبری از او نبوده. حتی خانواده اش هم از او خبری نداشتند و این خیلی عجیب به نظر می آمد. بهرحال من بهار را دختر خودم حساب کرده بودم و دیگر حتی حاضر نبودم او را به پیمان بسپارم. روزها از فوت گلنار گذشت. حامد برای عید 74 ما را به منزل عمه افروز برد. آنجا بعد از مدت ها عمه و آقا آصف را دیدم. و مهیار و رها.... عمه میگفت رها باردار است اما چون دوبار سقط جنین داشته، امیدی هم به این بارداری ندارد. رها هم خیلی با بهار گرم گرفته بود. حس خوبی از این رابطه نداشتم. تا اینکه عمه بالاخره حرف خودش را زد. _میگم مستانه جان.... سختت نیست با یه بچه کوچیک از بهار هم مراقبت کنی؟ _نه سختم نیست.... بهار دختر خودمه. _میدونم این مهربانی تو رو میرسونه ولی.... یه نگاه به رها بنداز.... دکترش ناامید کرده که بتونه یه بارداری معمولی داشته باشه.... بیچاره مهیار من.... شانس نداره.... عاشق بچه است و اونوقت.... خیارهای سالاد را با نظم خاصی خرد میکردم که عمه ادامه داد: _میگم چطوره بهار رو بدی مهیار و رها بزرگ کنند؟ انگار دستم خشک شد. و عمه بی توجه به قلبی که داشت از ترس از دست دادن بهار به لرزه می افتاد ادامه داد. _بهت قول میدم مثل یه پدر و مادر واقعی ازش نگهداری می‌کنند. و همان لحظه بهاری که چهار دست و پا سمت میز رفته بود و دستانش را سمت میز دراز کرده بود و با کمک میز برخاست بود،. تعادلش را از دست داد و چنان با پشت سر به زمین افتاد و گریه کرد که چاقو را رها کردم و سمتش دویدم. درست قبل از رها و مهیار که هر دو سمت بهار دویده بودند، بهار را در آغوش گرفتم و در حالیکه سرش را با دستم نوازش میدادم، نگاه تندی به رها و مهیار انداختم. مهیار با لحن آرامی گفت‌ : _چیزیش نشده.... نگران نباش. _باید چیزیش میشد حتما؟ رها فوری گفت: _به خدا حواسم بهش بود مستانه خانم. _بچه ی خودتم بود همینو میگفتی؟! _چه ربطی داره! و حامد فوری سمتم آمد و بازویم را گرفت و مرا کشید. _مستانه خانم. از پذیرایی بیرون آمدیم که حامد گفت: _مستانه!.... چرا اینجوری میکنی عزیزم؟ بچه خودش زمین خورد. بغض کردم. _حامد.... من بهار رو به هیچ کی نمیدم. _باشه عزیزم باشه.... کسی نخواست بهار رو ازت بگیره. _چرا.... عمه گفت.... گفت مهیار و رها بچه دار نمیشن.... گفت بهار رو بدم به اونا.... _نه عزیزم، تو هم راضی باشی من راضی نیستم. انگار خیالم راحت شد. بوسه ای به سر بهار که روی شانه ام گذاشته بود و باعث آرامشم بود، زدم و نفس راحتی کشیدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸💚🌸💚🌸💚🌸 گزارش که با کمک های شما عزیزان تهیه شد.... ان شالله از همگی قبول باشه ، و کربلای اربعینِ تک تک همراهان عزیز رو امیرالمومنین امروز امضا کرده باشن.... عاقبتتون بخیر و التماس دعا❤️🌹🙏 🌸💚🌸💚🌸💚🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام صبح ♥️جمعه‌تون بخیر 🌺دلتون شاد شاد ♥️روزتون پراز اتفاق‌های شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح زیبای مولا امیر المومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام😍😍 🌸 🤩 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا ببینن... 😭💔 •••✾ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچه مذهبی...بچه بسیجی... اگه فکرمیکنی تواین شبکه های اجتماعی(تلگرام،وایبر،لاین و..) به گناه نمیفتی بـــدون سخت دراشتباهی...❗️ همینکه قبح ارتباط با نامحرم برات شکسته بشه.همین که احساس کنی ازچت باجنس مخالف هیچ احساس گناهی نمیکنی همین واسه شیطان کافیه!!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• ± زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر اذن دخول محرم است باید شویم غدیری قبل از محرمی شدن ذکر علی ضامن اشک محرم است📿🌼 ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- -[⚠️.‼️]| هرآخوندۍ‌انقلابے‌نیست.. هرسپاهے ‌سلیـ ـمانے‌نیست..🖐🏿 ------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•