± بر ما برسانید ، دوایی لطفاً
از غصه مریضیم ، شفایی لطفاً
در نسخه ی ما جای دوا بنویسید
یک چای غلیظ کربلایی لطفا☕️
#صبحٺونحسینۍ 🌥
#حسینجانم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_172
به غیرت و غرورم برخورد.
_اشتباه گرفتی.... من گدا نیستم.
_بی ادب!.... گدا چیه؟!.... ازت خوشم اومده.
_بیخود خوشت اومده.... من آبم با آدمایی مثل شما توی یه جوب نمیره.
ریز خندید.
_تو واقعا دیوونه ای..... دارم از شر قرضات خلاصت می کنم قبول نمی کنی؟!.... چرا آخه؟!.... از این طرف برو.
_چون مادرم بهم یاد داده پول بازوی خودمو بخورم نه پول جیب مردمو.
_آفرین به مادرت.... ولی جدی گفتم.... هر وقت خسته شدی از قرضات، من می تونم کمکت کنم.... نترس منم هدیه نمی دم، باید پس بدی بهم یا در عوض یه کاری برام انجام بدی.
عصبانی شدم.
_ولم کنید بابا..... باز تو هم حتما می خوای با یه چلغوز دیگه فرار کنی، به کمک من نیاز داری.
صدای خنده اش کل ماشين را برداشت.
_نه.... باور کن نه.... ولی تو راستی راستی پسر خوبی هستی.... ازت خیلی خوشم اومده.... من می خوام یه کار جدید رو شروع کنم.... می خوام کمکم کنی.
_نیستم....
_چرا آخه ؟!
_روانی من راننده ی شخصی رامش شدم.
و باز خندید.
_آهان.... الان کو رامش شما اون وقت ؟!
_برش می گردونم.
_باشه....
تکیه زد به پشتی صندلی و دیگر لال شد الحمدلله.
تا خود خانه ی سپهر فقط چپ و راست گفت و دیگری حرفی نزد.
بهتر.... این جماعت را انگار اصلا نمیشناختم!... خیلی با من و زندگی ام غریبه بودند.... آنها انگار در یک فضای دیگری بزرگ شده بودند که من به آن تعلق نداشتم.
و رسیدیم به خانه ی سپهر.
_همین جاست.... اون دره رو به رو.
از ماشین پیاده شدم. او هم همراهم آمد. نگاهی به دور و اطراف خانه انداختم.
بد خانه ای نبود!.... اما قطعا آن خانه در مقابل خانه ی عمو هیچ بود.
زنگ در خانه را زدم.
_ممکنه خواب باشن.
_بیدار می شند.... باید جواب گندکاری پسرشون رو بدن.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
دوسالِ نیستی و برکت رفت
مهر رفت
امنیت رفت
آرامش رفت
تو چه کردی که بعد رفتنت جهان خاموش شد..
#سردارحاجقاسم🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
آهاے🗣
همه اونایے که الان درگیر یه رابطه عاطفے حرام هستید...!!! ✋😐
براتون آرزو میکنم،
یه روزے تو بیو هاتون نوشته بشه:
در بند کسے باش، که در بند #حسین است... :) 😍
و الهے که خود خدا، سر به راهمون کنه😉
#تلنگرانه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_173
زنگ در را زدم.
_بله....
_منزل آقا سپهر؟
مکثی کرد و جواب داد :
_سپهر سلیمی؟
سرم سمت آوا که پشت سرم ایستاده بود چرخید. و او با سر تایید کرد.
_بله....
_بله همینجاست ولی خودشون نیستن.
_پدرشون هستن؟.... خود جناب سلیمی هستن؟
_جناب مهندس.... یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
و گوشی آیفون را داد دست پدر سپهر.
_بله.... پدر سپهر هستم.
_سلام.... من راننده ی خانم فرداد هستم.... می شناسید دیگه؟
_خانم فردادددد؟!
_رامش....
_رامش!.... چی شده باز؟
_اجازه می دید بیام تو؟
و باز مکثی طولانی. اما این بار در باز شد و من و آوا وارد خانه شدیم.
خانه آقای سلیمی، حیاط کوچکی داشت که اصلا قابل مقایسه با خانه ی عمو نبود!
از حیاط گذشتیم و به جلوی درب ورودی ساختمان رسیدیم.
یک طبقه و نیم اما بزرگ.... شاید به چشم می شد گفت حداقل 400 متری بود.
مردی موجه جلوی درب ظاهر شد.
_پدر سپهر هستم.
با او دست دادم و با تعارفش تا سالن پذیرایی رفتم.
روی یکی از مبل ها که نشستیم، پدر سپهر مقابلم نشست و کمی بعد خانمی سراسیمه وارد سالن شد.
_چی شده مهران؟
_چیزی نیست بشین.....
به حتم مادر سپهر بود که کنار مبل همسرش نشست. نگاه هر دو روی صورتم بود که گفتم:
_خبر دارید سپهر الان کجاست؟
و پدر سپهر نگاهی به همسرش انداخت.
_گفته بود کجا میره؟
_به من گفت تولد یکی از دوستاشه دیر میاد... طوری شده؟
و آوا این بار همه چیز را گفت :
_من دختر دایی رامش هستم.... سپهر تولد من دعوت بوده.... اومد اما....
و خانم سلیمی مضطرب پرسید:
_خب....
_با رامش فرار کرد.
نفس خانم سلیمی حبس شد و آقای سلیمی با تاسف سری تکان داد.
_آخرشم کار خودشو کرد.
هر دو با هم متاثر شدند که من گفتم :
_الان مشکل ما اینه که اگر به موقع جلوشون رو نگیریم، خانواده ی آقای فرداد ازتون شکایت می کنند.
_شکایت واسه چی؟!
نمی دانم زندگی خوش و خرم و تجملاتی این قدر آنها را ساده بار آورده بود یا حقیقتا نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده!
_به جرم دزدیدن دخترشون.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_174
صدای عصبی آقاي سلیمی برخاست.
_به خود اون پسر احمقم هم گفتم که دست از سر این دختر بردار.... به ما چه مربوطه که نه خودش نه اون دختره، حرف تو گوششون نمیره.
سرم را کمی پایین گرفتم.
_آقای سلیمی.... الان نه من قاضی دادگاه هستم نه وکیل خانم فرداد.... من اومدم با همکاری شما بتونیم پیداشون کنیم.
و خانم سلیمی در حالی که کاملا نگران و پریشان بود پرسید :
_آخه ما چی جوری کمک کنیم به شما؟.... نه آدرسی ازش داریم نه حتی می دونستیم که می خوان فرار کنند.
_یه کار می تونید بکنید.... پسر شما قطعا توی این چند روز گذشته واسه فرارش نقشه کشیده.... می شه اجازه بدید اتاقش رو بگردم شاید چیزی پیدا کردم... یه آدرس یا تلفنی.
خانم سلیمی فوری برخاست.
_بله بله.... بفرمایید.
آوا هم همراهم برخاست و هر دو با همراهی خانم سلیمی سمت اتاق سپهر که در طبقه ی دوم خانه بود رفتیم.
خانم سلیمی در اتاق را برایمان گشود.
اتاق بزرگی بود.
شاید 25 متری می شد!
_کسی اتاق رو از دیروز تا حالا تمیز کرده؟
_نه هنوز.
_خوبه....
من و آوا وارد اتاق شدیم و مشغول گشتن. آوا کشوهای دراور را می گشت و من قفسه ی کتاب ها.
خانم سلیمی هم همچنان جلوی در باز اتاق نگاهمان می کرد.
چیزی لای کتاب های درون قفسه نبود.
چرخیدم سمت اتاق و نگاهم به جز جز وسایل اتاق جلب شد.
دراور را آوا گشته بود. کتابخانه ی کوچک اتاق را من..... و هنوز هیچی پیدا نشده بود.
آوا نگاهم کرد و در حالی که به دراور تکیه داده بود و سمت من چرخیده بود، پرسید:
_می خوای لای کتاب ها رو هم نگاه کنم؟
_آره... بیا.
او سمت کتابخانه آمد که نگاهم به سطل آشغال گوشه ی اتاق افتاد و فکری تازه در سرم شکل گرفت.
با یک حرکت سطل را روی موکت اتاق خالی کردم و پرسیدم:
_سطل آشغال اتاق سپهر رو کسی خالی کرده تو این چند روزه؟
_نه....
لا به لای خرده آشغال های توی سطل چند تکه کاغذ خرد شده پیدا کردم. خرده های کاغذی که هر کدام اعدادی را میان خطوط خود جا داده بود.
_بیا اینا رو ببین.
آوا فوری سمتم آمد. نگاهش روی تکه های کاغذ بود و شماره هایی که نوشته بود.
_شماره تلفنه انگار!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_175
_چیزی پیدا کردید؟
مادر سپهر پرسید و من و آوا بی توجه به او مشغول چینش صحیح شماره تلفن.
تکه های خرد شده ی کاغذ را کنار هم، روی سنگ کف اتاق چیدیم.
سخت بود اما درست شد....
فوری گوشی تلفن درون اتاق را برداشتم و شماره را بی معطلی گرفتم.
طولی نکشید که صدایی خواب آلود جواب داد.
_خدا خفه ات کنه سپهر.... بهت گفتم دیگه بهم زنگ نزن... اونم از خونه!... حالا بنال ببینم باز چی می خوای؟.... پول یارو رو واریز کردی؟
_پس سپهر رو می شناسی!.... خوب گوشاتو واکن ببین چی می گم.... صداتو ضبط کردم.... با همین تماس و همین شماره تلفن می رم پیش پلیس و قطعا پات گیره.... حالا یا با زبون خوش یه ردی از سپهر به من می دی یا برم سراغ پلیس تا بریزن سرت و بگیرنت حالتو جا بیارن.
صدایش با لرزش برخاست.
_تو!.... تو کی هستی؟!
_من عزرائیل..... بنال ببینم سپهر کجاست؟
_من.... من ازش خبر ندارم.
داشت انکار می کرد از ترس. حسابی گرخیده بود!
صدایم را سرش بلند کردم.
_توله سگ عوضی.... همین الان گفتی پولو واریز کردی یا نه.... با همین یه گافی که دادی پات مثل خر گیره.
_جون مادرت دست از سرم بردار.... به اون سپهر آشغال هم گفتم که من کارم قاچاق آدم نیست.... ولی تو سر کله خَرش نرفت....
_ببین برای آخرین بار می گم.... اگه نشونی از سپهر دادی که هیچ ...کاری بهت ندارم... پیش پلیس هم حرفی ازت نمی زنم به شرط اینکه دیگه این جوری
گ و ه زیادی نخوری.... اما اگه نگی.... به ولای علی چنان پوستی ازت بکنم که حالت جا بیاد.
آوا سرش را کج کرد و ریز خندید. علت خنده اش را نمی دانستم اما من در جدیت کلامم، ذره ای سست نشدم.
فریاد کشیدم.
_می نالی یا نه؟
_می گم به قرآن... می گم ولی جون مادرت قسم بخور کاری بهم نداری.
_به جون مادرم که عزیزترینمه....
_قراره برن یه مسافرخونه تو قزوین.... می خوان برن سمت آذربایجان... از اونجا هم ترکیه.
سرش فریاد زدم:
_کدوم مسافرخونه اونا رو جا می ده؟ آدرس بده....
_صاحب مسافرخونه آشناست.... پول گرفته... بیشتر از حقش تا جاشون بده ... بنویس آدرس ...
من بلند می گفتم و آوا روی تکه ای کاغذ که از سطل آشغال بیرون کشیده بودیم می نوشت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#تـــــلنـگـــر 📄🔗
#صرفاجهتاطلاع☝️🏻
میدونیخوببودنفقطبهایننیست
ڪههمش نمازبخونیوقرآنبخونیو...
چهپسرچهدختربلندبشی...
چارتادونهظرفبشوری
جاروییبڪشی🤗
تمیزڪنیخونهروبیمنت😉
بهخاطراینڪهلبخندبهلبمادر یا پدر یا همونیڪهپیششزندگیمیڪنی بیاری
خودشڪُلیمیاَرزه
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_176
تلفن را قطع کردم و فوری گفتم :
_ممنون خانم سلیمی.... کمک شما رو فراموش نمی کنم.
_خواهش می کنم... الان چی شد بالاخره؟
_آدرسش رو پیدا کردیم.... تا قزوین هم راهی نیست الان برم قبل از ساعت 4 صبح قزوینم.... شبم هم هست و جاده خلوت.
تا جلوی در اتاق پیش رفتم که خانم سلیمی گفت :
_می گم مهران هم باهاتون بیاد.
نگاهم چند ثانیه ای روی صورت خانم سلیمی تامل کرد. سرم چرخید سمت آوا، او هم به تایید، سری تکان داد.
_باشه.... فقط زودتر... چون ممکنه قبل از رسیدن ما از اونجا برن که دیگه دستمون بهشون نمی رسه.... به نظرم تا همین جاشم خیلی شانس آوردیم که تونستیم یه سرنخ ازشون پیدا کنیم.
مادر سپهر رفت و من و آوا هم به دنبالش.
_منم باهاتون میام.
_تو کجا این وقت شب.... برگرد خونتون... مادرت نگران میشه.
پوزخندی زد.
_مادرم؟.... مادر و پدرم کانادا هستن.... منم 6 ماه کانادا.... 6 ماه ایران.
ابرویی از تعجب بالا انداختم.
_ماشاالله کل خاندان شما اون ور آبی هستن.... دو زیست به شما میگن ها.
خندید.
_وای من مُردم از خنده واسه اون فحشایی که جلوی مادر سپهر به اون یارویی که زنگ زدی می دادی!.... تو رو خدا یه کم رو ادبیاتت کار کن.
پله ها را یکی یکی پایین می آمدم که گفتم :
_دیگه اون قدر کار کردم که حتی از اسم کار هم بدم میاد... شما هم تشریف می بری به ادامه ی تولدتون می رسید.
ایستاد و با حرص جوابم را داد:
_ادامه ی تولد!!... تو و رامش و سپهر گند زدید به تولدم.... کدوم تولد.... من باهاتون میام.... به خاطر رامش.... لااقل یه خانم باید همراهتون باشه دیگه.
پایین پله ها که رسیدیم، آقای سلیمی با سوئیچ ماشینش مقابلمان ظاهر شد.
_بریم....
و رفت و من باز نگاهم سمت آوا برگشت.
_شما برگرد گفتم....
او هم در لجبازی چیزی از رامش کم نداشت.
اخم کرد و با دلخوری گفت :
_می گم میام... به انگلیسی بگم اگه متوجه نمی شی.... I am coming too
خنده ام گرفت. راستی راستی به انگلیسی گفت!
من هم با خنده مجبور شدم بگویم:
_Come on
او هم خندید.
_نه انگار برخلاف ادبیات کوچه بازاری، یه چیزایی بلدی...
_اِی روزگار.... چی بگم که نگفتنش بهتره... فعلا برم سراغ این پسره ی عوضی....
و آوا فوری با خنده آهسته زیر گوشم زمزمه کرد.
_حواست باشه خواهشا جلوی پدر سپهر نگی این توله سگ.
گفت و خندید و من تازه متوجه شدم که واقعا باید حواسم به انتخاب فحش هایم باشد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
✨#پسزمـینه
🙂❤️...
•
• #hero |
#سردارحاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖤 تحملم تمام شده بیا...
بیا با تیغ برهنه، گلو من آماده بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم... من مقلد آن آزاده ام که گفت قسم به خدا اگر مرا شهید کنی شفاعتت میکنم.
1:20💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مابےتوخستهایـم!
توبےماچـگونهای؟💔🥀
-
#hero
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
از عشق پدریش و سهم فرزندانش گذشت که میلیونها بچه این لحظه را تجربه نکنن...
بیاد سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_177
هرکاری کردم آوا هم دنبالم آمد.
نیمه شب بود و خیابان ها خلوت.... تا قزوین راهی نبود.
آن هم با سرعت خوب ماشین رامش، و خیابان های خلوت تهران.... و بزرگراه.... تنها دلشوره ام برای مادر بود که از قضا همان شبی که باران خانه ی دوستش بود، من هم درگیر فرار رامش شدم و ناچار تنهایش گذاشتم.
در حال رانندگی در جاده بودم که خودش زنگ زد.
و من ناچار جواب دادم.
_جون دلم مادر.....
_سلام.... کجایی تو بهنام؟
_منننننن.....
آنقدر نون من را کشیدم بلکه جوابی به ذهنم خطور کند که نکرد و باز خودش گفت :
_می دونستم کارت گیر می کنه.
_آره به خدا.... به جان شما، می خواستم زود بیام ولی چکار کنم که این جور کارا زمانش دست من نیست.
_باشه فقط واسه دل خودم زنگ زدم مادر.... نگران من نباش... شام خوردم می خوام بخوابم... تو فقط مراقب خودت باش.
_قربون دلت برم الهی.... رو چشمم... شما هم مراقب خودت باش.... میام.... شما بخواب، کلید دارم.
_باشه مادر... خداحافظ.
_خداحافظ مامان گلم.
گوشی را که قطع کردم، آوا گفت :
_یعنی مات و مبهوت شدم!.... نه به اون فحشای رنگارنگت خونه ی پدر سپهر... نه به این طرز قشنگ حرف زدنت با مادرت!
نفسم پر شد از آهی غلیظ.
_مادرم تاج سرمه.... خیلی واسم زحمت کشیده.... من نوکرشم به مولا.
تک خنده ای سر داد.
_عجب!.... خوشم اومد از طرز حرف زدنت با مادرت.... کلا پسر با مرامی هستی.... می گم واقعا اگه یه وقتی کمکی خواستی من حاضرم بهت کمک کنم.... رودربایسی نکن.
_ممنون... من پول گدایی نمی کنم.
_کسی نخواست بهت پول گدایی بده.... کار ازت می خوام.
_فعلا که گیر همین یه کاری ام که دارم.... می بینی که.... راننده شخصی شدم و دربهدر دنبال صاحب کارم.... اون وقت اون.... با سنگ زده فرق سرمو با یه پسر چلغوز فرار کرده.
آوا هم تکیه زد به پشتی صندلی اش.
_رامش کلا خیلی نازنازیه.... دست خودش نیستا.... تا یه سنی هر چیزی می خواسته بهش دادن، اما از یه سنی، از همه چی محرومش کردن.... هر کی جای اون باشه این شکلی می شه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_178
_ای خداااا..... نداری یه درده.... دارایی هم یه درد دیگه.
تا خود قزوین، من از مشکلات زندگی ام گفتم و آوا هم از مشکلات خودش.
بهش نمی خورد دختر رنج کشیده ای باشد ولی بود.
مادر و پدرش در کودکی از هم جدا شده بودند و هر دو مهاجرت کرده بودند.... او هم 6 ماه ایران بود و 6 ماه کانادا.... طوری که او از جدایی مادر و پدرش شکایت می کرد، در ذهنم باز خدا را شکر کردم.
شکر برای اینکه اگر از کودکی پدری نداشتم اما هیچ وقت دعوای پدر و مادرم را ندیدم.... و انگار این جور دعواها از هزار عذاب و سختی بالاتر بود.
به قزوین رسیدیم و خیلی زود توانستیم خودمان را به آدرس مسافر خانه ای که گرفته بودیم، برسانیم.
پدر سپهر هم دنبال ما بود و پشت سرمان آمد.
من و آوا و پدر سپهر وارد مسافرخانه شدیم.
مسافر خانه ای قدیمی که صاحبش با آن ریخت و قیافه ای که داشت، می شد حدس زد که تنش برای کار خلاف، می خارد!
مقابل پیشخوان مسافرخانه ایستادم و بی مقدمه گفتم:
_یه دختر و پسر اینجان به اسم رامش و سپهر.... می گی بیان یا زنگ بزنم پلیس.
و فوری پدر سپهر مداخله کرد.
_سلام جناب.... من پدر سپهر هستم.... آشنایی که شماره و آدرس شما رو به ما داده اعتراف کرده..... تا الان سراغ پلیس نرفتیم ولی اگه بخوای سرکارمون بذاری و اونا رو فراری بدید، یه راست می ریم سراغ پلیس..... شما هم شریک جرم هستی توی قاچاق انسان... جرم کمی نیست.
صورت سبزه و سیاه صاحب مسافرخانه کمی درهم شد.
چینی به بینی اش انداخت و ابروانش را بالا انداخت.
_من چکارم.... خود اون پسر پدرسوخته دست دختر مردمو گرفته و آورده اینجا.... من پولمو می گیرم.... چکار به این کارا دارم.
عصبی کف دستم را کوبیدم روی پیشخوان.
_لعنتی بی شناسنامه... بی عقد.... چطور بهشون اتاق دادی!؟.... پات گیره..... کدوم اتاقن حالا؟
مکثی کرد و نگاهم. هنوز تردید داشت. یا حرفمان را باور نکرده بود یا واقعا آنقدر کله خر بود که دنبال دردسر می گشت!
آقای سلیمی این بار با لحن آرام تری گفت :
_ببین آقا.... من پدر سپهرم.... دارم با زبون خوش بهت می گم.... اگه خوشت میاد نونت آجر بشه و مسافرخونتو ببندن و خودتم بندازن زندان، با ما راه نیا..... ولی دارم بهت می گم من هنوز کاری باهات ندارم.... بگو پسرم کجاست تا خودم برم سراغشو گوشش رو بپیچم و برم رد کارم وگرنه همین الان می رم کلانتری و با مامور میام.
_خب بابا... نزن ما رو.... ولی از الان بگما... پولشون رو پس نمی دم.
_پولش مال خودت.... اصلا خودمم بهت شیرینی می دم که فقط تو جاشونو به ما نشون بدی.
و بعد از کیف پولش چند اسکناس 50 هزار تومانی بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.
لب و لوچه ی صاحب مسافرخانه کمی آویزان شد. حدس می زدم بخواهد باز نرخ تعیین کند که عصبی، با دو دست یقه اش را گرفتم و او را جلو کشیدم.
_مرتیکه مفنگی و معتاد.... انگار نمی فهمی جرمت چقدر سنگینه.... حرف میزنی یا یکی بزنم وسط سرت که از وسط دو نصف بشی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✅بهترین انتقام از هارگرام ! لطفا همه بخونن
⚠️اگه تمام فعالان مجازی انقلاب در نرم افزار گوگل پلی به برنامه اینستاگرام
پایین ترین امتیاز یعنی یک را بدهند باعث کاهش شدید امتیاز اینستاگرام در گوگل پلی شده و در پی آن ارزش سهام کمپانی فیسبوک (مالک اینستاگرام در بازارها ریزش پیدا خواهد کرد و ضرر چند میلیارد دلاری متقبل خواهند شد
این ترفند را یکبار کاربران فلسطینی در اعتراض به بایکوت یکی از فعالان اجتماعی فلسطینی انجام دادند و بلافاصله فیسبوک دست از خباثت برداشت و عذرخواهی کرد.
متن👇🏻
I am ghasem soleymani🔥
📱لینک اینستاگرام در گوگل پلی 🔻
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📷صد مـُلکِ سلیمـانم در زیرِ نگیـن باشد
#حاجقاسم❤️
#سرداردلها❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_179
آقای سلیمی فوری مچ دو دستم را گرفت و کمی مرا عقب کشید.
_شما خونسرد باش.... خودش خوب می دونه که جرم همکاری با آدم ربایی چیه....
صدای صاحب مسافرخانه با حرص بلند شد.
_چیه؟..... این دوتا کفتر عاشق همو می خوان.... شما بفهمید که من قصدم خیره.
یعنی بدجور دلم می خواست بزنم یه طرف صورتش رو داغون کنم.
_دیوانه! ..... دست دختر مردمو گرفته و فرار کرده.... این اسمش آدم رباییه.... ولم کنید برم با پلیس بیام بابا.... این آدم تنش می خاره.
و باز آوا و آقای سلیمی جلویم را گرفتند.
_ انگار به شما لطف نیومده.... یا می گید این دونفر کجان یا برم با مامور بیام... اگه آدم عاقلی باشی می دونی که اگه با مامور بیام چه بلایی سرت میارن..... احتمالا اینم اولین بارت نیست که پول می گیری تا بی شناسنامه و محرمیت، دو نفر آدم غریبه رو جا بدی.
اخمی حواله ی ما کرد و با آن دمپایی های پر صدایش، لِخ لِخ روی موزاییک های سالن راه افتاد.
انتهای سالن چند پله بود. از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش.
طبقه ی دوم مسافرخانه، بین یه کوه خرت و پرت و کارتون، یه اتاق بود. و آن تک اتاق در طبقه ی دوم نشان دهنده ی این بود که سایر اتاق های مسافرخانه جداست!
پشت در ایستاد و چند ضربه به آن زد. بعد به ما اشاره کرد حرفی نزنیم و سکوت کنیم.
_سپهر خان.... سپهر..... بیا ببین این یارو کی بود دوستت، بهت زنگ زده، پایین پشت خطه.
صدای خواب آلود سپهر، از درون اتاق آمد.
_ولش کن بگو خوابه... صبح بهش زنگ می زنم.
_صبح چیه؟!.... می گه پدرت بهش زنگ زده.... یارو آدرستونو داده.... بلند شو.
و صدای حمله ی سپهر سمت در اتاق شنیده شد و در کسری از ثانیه، کلید در قفل چرخید.
و تا در اتاق باز شد، آقای سلیمی با هل دادن سپهر او را از مقابل در کنار زد.
من هم پشت سرش وارد شدم و در اولین نگاه، چشمم به بهم ریختگی اتاق افتاد. یه گوشه کارتن بود و گوشه ی دیگر ملحفه و یک ماشین لباسشویی سطلی.. تنها کف اتاق برای استراحت باز بود که روی آن هم یک پتو ی کر و کثیف به عنوان زیر انداز پهن بود و رامش!
نگاهم با جدیت به او افتاد.
ترسیده بود از این هجوم شبانه و نگاه چشمانش سراسیمه بین ما چند باری چرخید. آوا سمتش رفت و با او صحبت کرد.
آقای سلیمی هم بعد از یک سیلی جانانه که نثار سپهر کرد فریاد کشید:
_گمشو از جلوی چشمم فقط....
سپهر و پدرش با هم از آن اتاق کثافت و پر از آشغال خارج شدند که نگاهم سمت رامش رفت.
او هم با شرمندگی نگاهم کرد.
_واقعا این پسره اینقدر ارزش داشت که واسه خاطرش حاضر شدی تو همچین موش دونی بیای؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_180
اون قدر خسته بودم که تمام مسیر برگشت تا تهران را آوا پشت فرمان ماشين نشست.
تازه آن جا بود که با خودم گفتم؛ خوب شد که اومد!
صدای فین فین گریه ی ریز و آهسته ی رامش، داشت عصبیم می کرد.
چرخیدم به پشت سر و نگاهش کردم. هنوز لباس جشن تولدش تنش بود و با همان صورت پر از آرایش داشت می گریست.
رد سیاه اشکانش تمام صورتش را گرفته بود که گفتم :
_الان چون عاشق اون پسره ی چلغوز بودی داری این جوری زار می زنی؟!
سرش همچنان سمت شانه چپش چرخیده بود و نگاهم نمی کرد که گفت:
_نخیر.... از این که قسمت نمی شه از این زندگی نکبتی فرار کنم دارم زار می زنم.
صدای تعجبم آنقدر بلند شد که حتی نگاه آوا را هم سمتم کشید.
_زندگی نکبتی!!!!!....
جوابم را نداد که با خنده ای عصبی ادامه دادم:
_آدم مغزش سوت می کشه به قرآن.... یعنی شاخ هام در اومد.... زندگی نکبتی دیگه چه کوفتیه؟!.... خونه ی خوب، ماشین خوب، شرکت خوب،.... از همه مهم تر خانواده ی خوب.... آخه چی این زندگی نکبتیه!!!
باز هم جوابم را نداد که آهی کشیدم و آهسته تر گفتم :
_تو خوشی زده زیر دلت.... مثل من و خانواده ام گرسنگی نکشیدی.... در به در پول و حقوق و کار نبودی!.... اگه تو هم از خستگی و کار و درس، استراحت کافی نداشتی و نمی دونستی کدوم وَر زندگیتو بگیری تا درد و غصه ها و بدبختی هات بیشتر نشه.... اونوقت می فهمیدی زندگی تو نکبتی نیست.
چرخیدم باز سمت صندلی خودم و شیشه ی جلوی ماشین که آوا گفت :
_چشمات از خستگی دو دو می زنه... خب بخواب.
یه لحظه چشم بستم و پوزخند زدم.
_بخوابم که باز این خانم نازنازی فرار کنه از دست زندگی نِکبتش؟!
_دارم رانندگی می کنم... چطور می خواد فرار کنه آخه؟!
_شما دوتا سر و تهتون رو بزنن مثل همید.... با هم هماهنگ کردید تولد بگیرید و اون پسره ی آشغال رو دعوت کنید و بعد این بزنه فرق سر منو، با اون سیب زمینی فرار کنه.
_دستت درد نکنه واقعا.... منم با رامش یکی کردی!.... حالا خوبه تا همین جا باهات همکاری کردم.
باز نیشخندی از کلمه ی « همکاری » زدم و فقط چند ثانیه چشمانم محو خوابی عمیق شد.
و زمان چقدر خوب خودش را لا به لای خیالات مبهم و بی معنای خوابی آشفته، گم کرد، آنقدر که گویی دقایق بی تفسیر و معنا شد و زمان گمنام!
اما با یک تکان شدید ماشین چشمانم با ترس باز شد و سرم به عقب برگشت و فریاد کشیدم :
_کجاست؟!.... کجا رفت؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_180
اون قدر خسته بودم که تمام مسیر برگشت تا تهران را آوا پشت فرمان ماشين نشست.
تازه آن جا بود که با خودم گفتم؛ خوب شد که اومد!
صدای فین فین گریه ی ریز و آهسته ی رامش، داشت عصبیم می کرد.
چرخیدم به پشت سر و نگاهش کردم. هنوز لباس جشن تولدش تنش بود و با همان صورت پر از آرایش داشت می گریست.
رد سیاه اشکانش تمام صورتش را گرفته بود که گفتم :
_الان چون عاشق اون پسره ی چلغوز بودی داری این جوری زار می زنی؟!
سرش همچنان سمت شانه چپش چرخیده بود و نگاهم نمی کرد که گفت:
_نخیر.... از این که قسمت نمی شه از این زندگی نکبتی فرار کنم دارم زار می زنم.
صدای تعجبم آنقدر بلند شد که حتی نگاه آوا را هم سمتم کشید.
_زندگی نکبتی!!!!!....
جوابم را نداد که با خنده ای عصبی ادامه دادم:
_آدم مغزش سوت می کشه به قرآن.... یعنی شاخ هام در اومد.... زندگی نکبتی دیگه چه کوفتیه؟!.... خونه ی خوب، ماشین خوب، شرکت خوب،.... از همه مهم تر خانواده ی خوب.... آخه چی این زندگی نکبتیه!!!
باز هم جوابم را نداد که آهی کشیدم و آهسته تر گفتم :
_تو خوشی زده زیر دلت.... مثل من و خانواده ام گرسنگی نکشیدی.... در به در پول و حقوق و کار نبودی!.... اگه تو هم از خستگی و کار و درس، استراحت کافی نداشتی و نمی دونستی کدوم وَر زندگیتو بگیری تا درد و غصه ها و بدبختی هات بیشتر نشه.... اونوقت می فهمیدی زندگی تو نکبتی نیست.
چرخیدم باز سمت صندلی خودم و شیشه ی جلوی ماشین که آوا گفت :
_چشمات از خستگی دو دو می زنه... خب بخواب.
یه لحظه چشم بستم و پوزخند زدم.
_بخوابم که باز این خانم نازنازی فرار کنه از دست زندگی نِکبتش؟!
_دارم رانندگی می کنم... چطور می خواد فرار کنه آخه؟!
_شما دوتا سر و تهتون رو بزنن مثل همید.... با هم هماهنگ کردید تولد بگیرید و اون پسره ی آشغال رو دعوت کنید و بعد این بزنه فرق سر منو، با اون سیب زمینی فرار کنه.
_دستت درد نکنه واقعا.... منم با رامش یکی کردی!.... حالا خوبه تا همین جا باهات همکاری کردم.
باز نیشخندی از کلمه ی « همکاری » زدم و فقط چند ثانیه چشمانم محو خوابی عمیق شد.
و زمان چقدر خوب خودش را لا به لای خیالات مبهم و بی معنای خوابی آشفته، گم کرد، آنقدر که گویی دقایق بی تفسیر و معنا شد و زمان گمنام!
اما با یک تکان شدید ماشین چشمانم با ترس باز شد و سرم به عقب برگشت و فریاد کشیدم :
_کجاست؟!.... کجا رفت؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_181
ماشین متوقف شده بود و آوا در ماشین نبود!
فوری از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم:
_رامش!
و همان موقع بود که آوا را در دل تاریکی جاده دیدم.
نور چراغ قوه ی موبایلش از دور چشمم را زد. از ماشین زیاد فاصله نداشت که سمت ماشین برگشت.
اصلا نپرسیدم چرا از ماشین پیاده شده است و چکار می خواهد بکند، تنها سرش فریاد کشیدم:
_گذاشتی فرار کنه؟!
_فرار چیه؟!.... اونجاست.... حالش بهم خورده.... فشارش افتاده.... فکر کنم از شدت استرس برای رو به رو شدن با خانواده اش باشه.
برای اطمینان بیشتر خودم جلو رفتم. و جسمی مچاله شده کنار جاده دیدم.
بالای سرش رفتم و پرسیدم :
_خوبی؟
عصبی با صدایی که از شدت گریه می لرزید سرم فریاد زد:
_حال من خوب باشه یا بد به تو چه ربطی داره؟.... منو می بری می ندازی جلوی خانواده ام و از فردا می شی مامور ورود و خروج من.... از این بهتر چی می خوای؟
چهره اش را در تاریکی نمی دیدم اما صدایش حاکی از اشکانی داشت که بی وقفه می ریخت.
چرخیدم سمت آوا....
_بیا جمعش کن اینو....
آوا سمت رامش برگشت و در حالی که او را از روی زمین بلند می کرد گفت :
_بلند شو رامش جان.... این جوری که تو می کنی، فردا میافتی بیمارستان.
و من به طعنه افزودم.
_شایدم تيمارستان....
آوا به جای رامش اعتراض کرد.
_خب حالا تو هم....
برگشت سمت ماشین و دوباره صندلی عقب ماشین نشست.
_ببین.... اسمت یادم رفت..
_بهنام....
_ببین بهنام برات یه چک می نویسم سفید.... بذار من برم..... بذار من برم جان مادرت.... بابام منو می کشه به خدا.... چرا نمی فهمی.... آوا تو بگو بهش.
شاید هم راست میگفت ولی من نمی خواستم دوباره فریب یه دختر خود شیفته ی نازپرورده را بخورم.
_اگر اینقدر ازش می ترسیدی چرا پس فرار کردی؟
آوا راه افتاده بود که صدای فریاد رامش در ماشین طنین انداخت.
_می خواستم از خود بابام فرار کنم.... به هر قیمتی که شده....
تکیه زدم به پشتی صندلی ام و کمربندم را بستم.
_پدری که یه شرکت می زنه به نام دخترش که سرش مشغول بشه... یه ماشین مدل بالا می ذاره زیر پاش تا به قول خودش بکوبه تو دیوار.... یا کلی خرج فیس و افاده ی دخترش می کنه.... این پدر ترس نداره.... این پدر رو باید روی سرت بذاری و حلوا حلوا کنی.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها تصویر او مسدود میشود!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_182
با این حرفم بلند جیغ کشید.
_تو نمی فهمی من چی می گم....
خونسرد چشمانم را بستم و گفتم:
_الکی جیغ نکش.... کل روز دنبالت تو شرکت دویدم، شبم منو تا اینجا به خاطر اون چلغوز کشوندی.... دو دقیقه ساکت شو بذار یه دقیقه از دست این همه دغدغه خلاص بشم.
ساکت شد. اما صدای فین فین گریه هایش هنوز می آمد. خوابم نبرد اما شدیدا به چند دقیقه سکوت برای آرامش ذهن مشغولم، نیاز داشتم.
اذان صبح تو راه بودیم.... در راه برگشت. آوا یک مجتمع تجاری بین راه نگه داشت، برای چند دقیقه رفع خستگی شاید، که گفتم :
_مراقبش هستی من برم نمازم رو بخونم.
لبخندی به لبش آورد که برایم بی دلیل بود.
_خیالت راحت.
اما خيالم راحت نشد. همان لبخند بی دلیل خودش برایم دلیل محکمی شد که به او اعتماد نکنم.
_سوئیچ ماشینو بده....
ابرویی از تعجب بالا انداخت.
_چی؟!.... سوئیچ چرا؟!
کف دستم را سمتش دراز کردم.
_سوئیچ....
سوئیچ را سمتم گرفت که گفتم :
_شما تو همین ماشین منتظر باشید تا بیام.
نگاه آوا سمت رامش رفت.
_رامش که خوابه....
_همین که گفتم.
در را بستم و درها را قفل کردم.
سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم. وقت خروج از سرویس، نگاهم تا خود ماشین رفت.
زیاد دور نبود.... می شد حتی از همان فاصله زیر چراغ های پر نور مجتمع، سرنشین های ماشین را هم ببینم.
و دیدم!
رامش بیدار بود و داشت با آوا حرف می زد. نفس پُری از مکر و حیله ای که نگرفته بود کشیدم و سمت نمازخانه رفتم.
نمازم زیاد طول نکشید. برگشتم سمت ماشین و تا در را باز کردم، رامش با حرص و عصبانیت داد کشید.
_می خوام برم سرویس بهداشتی.
و آوا فوری گفت :
_من باهاش می رم.
_بشین تو.... خودم باهاش می رم.
_تو که نمی تونی باهاش توی سرویس بهداشتی بری.
_اون دیگه به تو ربطی نداره.
اخم کرد.
_تو چته؟!.... مثل اینکه من خودم باهات اومدم تا رامش رو برگردونی اما با من یه جوری برخورد می کنی انگار من رامش رو فراری دادم.
در سمت رامش را گشودم و گفتم :
_بعید نیست.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_183
رامش با عصبانیت پیاده شد.
در را پشت سرش بستم و باز درهای ماشین را قفل کردم که صدای بلند آوا از دورن اتاقک ماشین برخاست.
_ای بابا... الان واسه چی دیگه در رو قفل کردی رو من؟!
از پشت شیشه های بالا آمده ی ماشین جوابش را دادم.
_تو هم خودت مشکوکی.... بشین تا برگردم.
و همراه قدم های رامش شدم که هنوز چند قدم از ماشین دور نشده گفت :
_آوا اگه نمی خواست کمکت کنه تا اینجا باهات نمی اومد.
_شاید.... ولی یه بار، به یه دختر اعتماد کردم.... با یه سنگ زد وسط سرمو با نامزد سابقش فرار کرد.
نگاهم با طعنه سمتش چرخید. او هم لحظه ای نگاهم کرد. مفهوم کلامم را گرفت.
_واسه اون ضربه ای که به سرت زدم متاسفم واقعا.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
_متاسف باش ولی دیگه بهت اعتماد نمی کنم.... در ضمن یادت باشه وقتی یه همچین اشتباهی مرتکب شدی، هیچ وقت نگی « متاسفم واقعا ».... چون اگه قرار بود، واقعا متاسف می شدی همون اول همچین کاری نمی کردی.
سکوت کرد.
به سرویس بهداشتی رسیدیم. خواست سمت سرویس زنانه برود که گفتم :
_اونجا نه....
چشمانش گرد شد.
_پس کجا؟!
_این طرف....
با دست سرویس مردانه را نشانش دادم که عصبی بلند بلند فریاد کشید :
_عمرا..... چی در مورد من فکر کردی که من می رم سرویس مردونه؟!..... من با این تیپ و قیافه برم سرویس مردونه؟!....
فقط نگاهش کردم. خونسرد و جدی. یعنی هیچ راهی نداری.... همینی که من می گم. و او دوباره غر غر کرد:
_اصلا مردا خیلی سرویس بهداشتی شون کثیفه..... نه.... اصلا.
و من لبه ی آستین مانتواش را گرفتم و کشیدم.
_بیا ببینم....
همچنان زیر لب غر می زد که تا خود سرویس همراهش رفتم و گفتم :
_برو خلوته.....
و خلوت هم بود. رامش با حرص و عصبانیت توی چشمانم زل زد.
_این کارتو تلافی می کنم.... یادت باشه.
_یادم می مونه.... حالا زودتر برو تا کسی نیومده.
آنقدر دندان هایش را روی هم فشرد که خنده ام گرفت.
_نشکنه دندون های لمینت شده ات.
چاره ای نداشت. مجبور بود.
بعد از رفتنش نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. از سرویس خارج شدم و پشت در خروجی سرویس ، آهسته خندیدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............