eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ قدمی به جلو برداشتم و گفتم: _سلام.... معذرت میخوام بابت تاخیر امروزم..... مادرم دیشب کارش به بیمارستان کشید، اول یه سر به بیمارستان زدم که خیالم راحت باشه و با خیال راحت بتونم بیام شرکت. عمو در حالیکه دفتر مقابلش را ورق میزد، نیم نگاهی به من انداخت. _حالا حالش چطوره؟ _خدا رو شکر خیلی بهتره. _خدا رو شکر. چند قدمی جلوتر رفتم و مثل رامش که مقابل میز عمو ایستاده بود، با دستانی در هم قلاب شده، مقابل میز ایستادم. نیم نگاهی به رامش انداختم و گفتم: _سلام.... خوشحالم حال شما خوب شده. تنها به زور سلامی گفت و سرش را از من برگرداند. _خبببببب. خب کشیده ی عمو بند دلم را پاره کرد. ایستاد و در حالیکه برگه های روی میز را مرتب میکرد یک پاکت سمتم گرفت و گفت : _بگیرش فرهمند. _من! _بله. پاکت را گرفتم که گفت: _چطور مدیری هستی واقعا؟ و انگار رسیدیم به همان نقطه ی حساس! _چرا؟!..... اشتباهی مرتکب شدم؟! نیشخندی رو لب عمو آمد. سر بلند کرد و نگاهش صاف در چشمانم نشست. چقدر از این طرز نگاهش متنفر بودم. آنقدر خنثی که هیچ حسی را نمیشد در آن خواند. _به خودت شک داری؟! _نه... ولی وقتی شما میگید حتما یه اشتباهی ازم سر زده..... خب منم که قبلا گفته بودم که کار مدیریت برام ممکنه سخت باشه. نگاه عمو سمت رامش رفت. و من هیچی از معنای این نگاه نفهمیدم. _میبینی؟!.... این همون چیزیه که تو راه داشتم بهت میگفتم. نگاهم سمت رامش چرخید. با دلخوری سرش را از عمو و من برگرداند و عمو ادامه داد: _برای یه مدیر جوان اصلا خوب نیست کل هفته رو با یه دست کت و شلوار بیاد شرکت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
و سلام بر او که می گفت: «علی، مقیاس و میزانی است برای سنجش فطرت ها و سرشت ها، آنکه فطرتی سالم و سرشتی پاک دارد از وی نمی رنجد ولو اینکه شمشیرش بر او فرود آید و آنکه فطرتی آلوده دارد به او علاقه مند نگردد ولو اینکه احسانش کند» | شهید مرتضی مطهری❣| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از این حرف عمو غافلگیر شدم که خندید و ادامه داد: _اون پاکت یه کارت هدیه است.... یه پیش پرداخت برای مدیر شرکت، حداقل سه دست کت و شلوار میخوای.... یه ادکلن و اسپری مردانه ی مدیریتی.... و یه.... نگاه عمو سمت رامش رفت. _یه شاگرد که آوردم از شما مدیریت بیاموزه. نگاه منم سمت رامش چرخید. _ایشون؟!.... جناب فرداد... خواهش می کنم که.... و نگذاشت حرفم را بزنم. _خواهش میکنم که خواهش نکن..... اگه کاری با من داشتی بهم زنگ بزن. و عمو تا سمت در اتاق رفت که یک دفعه برگشت و گفت : _راستی.... باید در مورد حقوق و مزایات و قراردادت هم زودتر یه فکری بکنم.... شاید تو همین هفته، یه روز بیام قراردادت رو ببندم. _ممنون.... ولی من.... منتظر شنیدن ادامه ی ولی من بود و من با شرم با دست به رامش اشاره کردم. _ایشون خودشون یه پا مدیر هستن، من جسارت نمیکنم که..... با لبخندی نیمه سری تکان داد. _جسارت داشته باش.... لازمت میشه.... اون خانم هم مدیریتش به درد خودش میخوره..... فعلا شما مدیری و ایشون باید صفر تا صد کار رو از شما یاد بگیره. و دستگیره ی در را فشرد و همراه باز شدن در، جمله ی آخر را گفت : _البته اگه میخواد که شرکتش رو پس بگیره. و من گیج از این قسمت آخر کلام عمو، نگاهم بین عمو و رامش در گردش بود که در اتاق را باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من.... هاج و واج چرخیدم سمت رامش! _اینجا چه خبره واقعا؟! با حالتی قهرآمیز نشست روی کاناپه ی مقابل میز و در حالیکه یک پایش را روی دیگری می انداخت گفت : _میخوای چه خبر باشه؟!.... تو بُردی.... اول راننده ی شخصیم شدی، بعد محافظ من و بعد یهو مدیر شرکتم.... و عمدا نگاهم کرد. طعنه دار و تیز! _مبارکتون باشه جناب فرهمند. و چه تاکیدی روی ه داشت! _داری مسخره ام میکنی؟ _نه اصلا دارم تشویقت میکنم. و بعد باز برای تمسخرم، آهسته و با تامل کف زد و گفت : _اینم تشویق.... حالا من چکار باید بکنم جناب؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
« 🌸🕊» دائما طاهر باش و به حلال خویش ناظر باش و عیوب دیگران را ساتر باش با همه مهربان باش و از همه گریزان باش، یعنی با همه باش و بی همه باش...🍃 🕊¦⇠ 🌸¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
أَنتــَ فـــے قَلبـے حـُـسین :)🖤 ' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلافه از اینهمه بلایی که یکدفعه سرم آمده بود، برگشتم و نشستم ناچار پشت میزم. چنگی به موهایم زدم و زیر نگاه طعنه دار رامش گفتم: _خب.... واقعا من کاره ای نیستم.... هزاربار گفتم التماس کردم، گفتم از پس این کار بر نمیام... ولی حرف پدر شما یکیه. _بله.... میدونم.... اگه غیر این بود، باید تعجب می‌کردم.... حالا اینا رو ول کن.... من فعلا شاگردتونم.... چی امر میکنید استاد؟ _استاد؟!.... دستم انداختی!.... ولم کن بابا استاد چی؟! دست به سینه زل زد به من. _استادی دیگه... استاد دل بردن.... دل بابا و مامان منو یه جوری بردی که دیگه به منی که دخترشونم اعتماد ندارن و در عوض تو رو بیشتر از چشماشون قبول دارن. نگاهش کردم. انگار بدجوری از دستم حرصش گرفته بود اما واقعا من کاره ای نبودم. _خودت بد خراب کردی.... وقتی با اون پسره ی چلغوز دوزاری فرار کردی.... وقتی پای اشتباهت نموندی و خواستی اشتباهتو با خودکشی پاک کنی.... ثمره اش میشه این. با حرص دندون هاشو بهم سابید و گفت : _باشه... قبول.... اشتباه کردم.... خب... اصلا میخوام درستش کنم.... بگو از کجا شروع کنم؟ نفس بلندی کشیدم و از میان برگه های زیر دستم یکی را بیرون کشیدم. _از اینجا..... بگیر.... لیست برخی از محصولات آرایشی و بهداشتیه که فروش خوبی داره اما قریب یکساله که هیچ تبلیغی براش نکردید..... میخوام یک کاتالوگ تبلیغاتی حرفه ای برای پر فروش های شرکت بزنی. برگه را از من گرفت و نگاهی انداخت. _چرا آخه؟!.... اینا که فروش داره خودش! _ها همینه..... اشتباهت همینه که فکر میکنی چون فروش داره نیاز به تبلیغات نداره.... اتفاقا خود این محصولات پر فروش بهترین تبلیغ برای شرکت ماست.... چون نشون دهنده ی حُسن انتخاب مشتری نسبت به ما، از بین محصولات شرکت های دیگه است..... ثانیا اینا وقتی بدون تبلیغ فروش خوبی دارن با تبلیغات فروششون چند برابر میشه چون تازه خیلی از مشتریا متوجه میشن که پر فروش ترین محصولات ما چی هست..... ثالثا، خود کلمه ی پر فروش، بهترین تبلیغات برای برند شرکت ماست و از نظر روانشناسی اجتماعی روی بیننده اثر مثبت میذاره و این یعنی برگ برنده. _تو روانشناسی اجتماعی از کجا میدونی؟! نفسم در سینه حبس شد برای لحظاتی. _خواهرم روانشناسی اجتماعی میخونه.... یه بار برای یکی از مقاله های درسی ام از یکی از کتاباش کمک گرفتم. پوف بلندی کشید. _هیچی دیگه.... خانوادگی رو دست ندارید پس! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تمام روز، ما بین کارهای شرکت، حواسم به پیشنهاد آوا بود. به پولی که نیاز داشتم برای دادن تمام بدهی باران. اما.... هنوز غرورم اجازه نمیداد که خودم به آوا زنگ بزنم و پیشنهادش را بپذیرم. دعا می کردم خودش به من زنگ بزند. برای همین زنگ زدن به آوا را تا اخر ساعت کاری شرکت به تعویق انداختم و ساعت حوالی ساعت 4 و پایان کار شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد. _بله.... _سلام.... خودش بود. آوا بود که زنگ زده بود و من نگاهم بی اختیار از روی میز بلند شد و بی اختیارتر در چشمان کنجکاو رامش نشست. _چی شد؟.... گفتی فکراتو بکنی بهم میگی. از پشت میزم برخاستم و کمی از نگاه کنجکاو رامش فاصله گرفتم. _اون کافی شاپ دیروزی کجا بود؟ خندید. _آها.... حالا شد.... پس باید حرف بزنیم؟ _یه جورایی. _خوبه.... میام دنبالت. _باشه.... و قبل از حرف اضافه ای، گوشی را قطع کردم. چرخیدم سمت میزم که رامش با لحنی که خوب کنایه دار بود گفت : _این روزا از برکت شرکت من، خوب سرت شلوغ شده. برگه های روی میزم را درون کشوی میزم گذاشتم و بی انکه بخواهم جواب کنایه اش را بدهم تنها گفتم : _برای کاتالوگی که گفتم زیاد وقت نداری.... تا اخر هفته میخوامش.... باقی روزت بخیر. سمت در رفتم که گفت: _کجا؟! _ساعت کاری شرکت تمومه... دارم میرم خونه. _من چی پس؟!.... مگه راننده ی شخصی من نبودی تو؟! پاهایم ایست کرد و ذهنم باز درگیر شد. _باید برسومنت؟ با اخم نگاهم کرد. _پس چی فکر کردی؟ _باشه خب.... زودتر بیا که من جایی کار دارم باید برم. بیرون شرکت منتظر آمدن رامش بودم که آمد. و از همان جلوی در سوئیچ ماشینش را روی دستم گذاشت. متعجب نگاهش کردم که جلوتر راه افتاد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در تک تک حرکاتش یک حس غروری بود که انگار در چند دقیقه قبل، در اتاق مدیریت، نبود! پشت فرمان ماشین که نشستم، او از صندلی عقب ماشینش با صدایی بلند گفت : _فردا هم راس ساعت بیا دنبالم. یه جوری حرف می زد انگار میخواست تلافی آن چند ساعتی که در اتاق مدیریت، داشت به قول خودش شاگردی میکرد را در می آورد ! تا خود خانه حرفی نزد اما فکر نمی‌کنم بدش می آمد که بپرسد کجا می روم. چون در حین رانندگی آوا به گوشی ام زنگ زد. _الو.... کجایی پس؟ _شرکت نیستم.... خانم فرداد رو برسونم منزل اول. _وای تو داری می ری خونه ی رامش؟! _خونه شون نه.... فقط تا دم در خونه برسونم شون. _پس میام اونجا. _باشه.... گوشی را که قطع کردم، سرش را از ما بین صندلی من و شاگرد جلو آورد و گفت : _کی بود!؟ _کسی که باهاش قرار داشتم. طوری نگاهم کرد که انگار بدش نمی آمد یه مشت زیر چانه ام بزند. دیگر تا خود خانه چیزی نپرسید. رفتارش صد و هشتاد درجه با قبل فرق کرده بود. و این شاید اثرات شکسته شدن غرورش بود. ماشین رامش را در پارکینگ خانه جا زدم و سوئیچ ماشین را تحویل رامش دادم. با اخم نگاهی به من انداخت. _فردا دیر نکنی. _چشم.... با اجازه. از در خانه ی عمو که بیرون زدم، کمی از خانه فاصله گرفتم و خواستم به آوا زنگ بزنم که موبایلم زنگ خورد. ناشناس بود! _الو..... _سلام.... ممنون بابت رسوندن رامش. صدای عمو بود. فوری با سرفه ای صدایم را صاف کردم و گفتم : _سلام..... خواهش میکنم. _واقعا پسر متعهد و خوبی هستی اما چون فعلا تا مدتی مدیر شرکت رامش هستی، دیگه نیازی نیست رامش رو خونه برسونی. _ممنون از لطفتون.... _با همون فروشگاه مخصوص نزدیک شرکت رامش هم حرف زدم.... همونی که از همونجا کت و شلوار قبلی رو خرید کردی..... حتما امروز یه سر بهشون بزن و یه سه چهار دست کت و شلوار دیگه بردار... لازمت میشه. _پس کارت شما رو چکار کنم؟ _اون دستت باشه.... با هم حساب و کتاب داریم حالا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کنار خانه ی عمو ایستادم و منتظر امدن آوا شدم. و بالاخره آمد. سمت ماشینش رفتم و بی هیچ حرفی سوار شدم. کمی نگاهم کرد و از این سکوتم کمی شاید دلخور هم شد. _علیک سلام جناب فرهمند! _من با شما هیچ سلام و علیکی ندارم. خندید. از آن خنده های حرصی. _وای که تو چه قدر رو داری پسر!.... خوبه خودت خواستی باهام حرف بزنی. _هنوزم میخوام حرف بزنم اما بحث حرف زدن جداست..... فکر نکن حالا که خواستم باهات حرف بزنم یا اصلا اومدم پیشنهادت رو قبول کنم پس یعنی شدم رفیقت و میتونی با من دخترخاله بشی..... نخیر از این خبرا نیست. سری کج کرد و باز خندید. اما اینبار نه از روی حرص.... _همین کاراته که باعث شده ازت خوشم بیاد. _بیخود.... ازم خوشت نیاد.... من مثل پسرای دور و برت نیستما.... احترامت رو حفظ کن. با غیض نگاهم کرد. _چشم جناب... امر دیگه ای هم هست... حالا ببینا.... چه نازی هم داره!.... مگه تو دختری که اینقدر ناز داری. _دختر نیستم اما هم شخصیت دارم هم غرور.... چیزی که دوزارش تو وجود پسرای دور و بر تو و رامش نیست. _واو.... چه نکته سنج!.... خب چکار کنم که نیست... فدای سرم.... اصلا تو خوب ما بد.... تو مغرور ما بی غرور... تو با شخصیت ما بی شخصیت.... تو با شعور ما بی شعور... خوب شد؟! از اینکه داشت با زبون خودش به خودش و امثال خودش ناسزا میگفت خنده ام گرفت. سرم را کمی کج کردم سمت پنجره تا لبخند ظریف نشسته روی لبانم را نبیند. _واقعا تو نوبری بابا!.... خوبه حالا یه راننده ی شخصی بیشتر نبودی که شوهرعمه ی بنده دستت رو گرفت. _هر کی بودم و هستم ویژگی رفتاریم اینه.... نمی خوای محافظت نمیشم... یادت باشه تو پیشنهاد دادی... تو اومدی دنبالم که محافظت باشم. کلافه و عصبی بلند فریاد کشید. _اَه خیلی خب بابا.... من بودم التماست کردم خوبه؟! راضی شدی؟!... چته تو واقعا؟!.... چقدر میخوای منو بکوبی؟! چی گیرت میاد؟! _شماها چی گیرتون میاد که ما رو می کوبید؟! یک لحظه چهارچشمی نگاهم کرد. _من کوبیدم تو رو؟!! ... تویی که همش طاقچه بالا میذاری.... من فقط بهت یه پیشنهاد کاری دادم. با خونسردی جوابش را دادم: _نترس حالا وقتش که برسه چنان منم منم می کنی که گوش فلک کر بشه! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡