eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام 🌿دوستان مهربانم 🌸صبحتون 🌿پر از آواز خوش زندگی 🌸روزتون پربار و 🌿لحظاتون شیرین 🌸براتون روزی آرام 🌿ولی پرشور و نشاط 🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم 🌸تقدیم با بهترین آرزوها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ آیت الله رئیسی امروز صبح در دیدار با جمعی از جوانان دانشگاهی در پاسخ به دغدغه برخی از حاضرین درمورد انتخابات: از دیروز عصر که از نتایج تعیین صلاحیت ها مطلع شدم، شاید شماها و خود آقایان هم خبر نداشته باشند، تماس هایی گرفتم و در حال انجام رایزنی هایی هستم که صحنه انتخابات، رقابتی‌تر و مشارکتی‌تر شود. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☄ مشکلات ارتباطیِ انسان‌های سخت‌گیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایم، گَر آسایشی‌ از آنِ من است، بی‌ شک آن هم در کنار توست..🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 روزهای بارداری من، قشنگ ترین روزهای عمرم بود. تازه ویارم شروع شده بود اما توجهات بی اندازه ی حامد، همان حال خراب را هم برایم خوشایند کرده بود. صبح ها وقتی برای نماز صبح بیدار میشد، اول بساط صبحانه را حاضر می‌کرد و معتقد بود اگر اول صبحانه بخورم، دیگر حالم بد نخواهد شد. و خودش حتی لقمه برایم می‌گرفت. و بعد با هم نماز می‌خواندیم. بعد نماز او قرآن می خواند و من باز می خوابیدم. اما آنروز اتفاقی افتاد که باز بذر نگرانی ها را در دلم کاشت. با آنکه بعد از نماز صبح، صبحانه خورده بودم اما نمی‌دانم چرا حالم خوش نبود. حالت تهوع داشتم و ضعفی در وجودم بود. که با صدای بلندی که از حیاط بهداری آمد، تنم لرزید. گویی شیشه ی اتاق حامد شکست. فوری روسری بلندم را سر کردم و با همان بلوز و دامن بلند، وارد حیاط بهداری شدم. با دیدن مراد، یک لحظه قالب تهی کردم. و باز صدای فریادش، آشوب به پا کرد. _بیا بیرون دکتر... میدونم کار خودته... خبر دارم که رفیق شفیق اون آقا پیمانی... میدونم تو زیر گوش مش کاظم خوندی که اون پسره ی شهری رو به من ترجیح دادن... گفتن بیا بیرون... مرد باش... بیا نترس... این دفعه نمیخوام بلایی سرت بیارم. با همه ی ترسی که در وجودم شعله می‌کشید اما فریاد زدم: _هوی... باز لات شدی؟... دلت بازداشتگاه میخواد؟... گمشو برو از اینجا تا اهالی روستا رو صدا نزدم. چشمانش را برایم تنگ کرد و همزمان سرش را خم کرد. _تو لال شو تا نزدم اون طرف سرتم بشکنم. _غلط میکنی... انگار ادب نشدی هنوز... اینبار.... صدای فریاد حامد مانع ادامه ی حرفهایم شد. _مستانه!... برو تو اتاق. نگاهش کردم. چنان اخمی سمتم روانه کرد که سکوت کردم اما همانجا ماندم. حامد از پله ها پایین آمد و مقابل مراد ایستاد. دلم همان لحظه ریخت. _چیه؟... باز هوس کردی بابات بیاد التماسم کنه که رضایت بدم از بازداشتگاه بیرون بیای. مراد با نفسی آتشین به حامد زل زد و در کسری از ثانیه یقه ی او را با دو دست گرفت. _ببین دکتر جون... من آدم تلافی ام... آدم انتقامم... خوش ندارم یکی یه کاری در حقم بکنه و من جوابش رو ندم... بهت گفتم سه ماه دیگه میام تا جبران اون دو روزی بازداشتگاه مهمونت بودم رو تلافی کنم.... اما با عقد دختر مش کاظم حالا اومدم جواب هردوش رو بهت بدم.... شنیدم تو مش کاظم رو راضی کردی... درسته؟ تا حامد خواست حرفی بزند من بلند گفتم: _نه... اشتباه کردی.... رضایت مش کاظم کار من بود... نگاهش سمتم چرخید. یقه ی حامد را رها کرد و قدمی سمت من جلو آمد که دلم از ترس لرزید و حامد فریاد زد: _مگه بهت نگفتم برو تو... نگاه مراد سمت من بود که پوزخندی زد و گفت: _تلافی میکنم سرت خانم پرستار... و بعد در حالیکه با انگشت اشاره اش مرا تهدید می‌کرد و نگاه چشمان پر کینه اش را ازم نمی‌گرفت... چند قدمی به عقب رفت و بعد از حیاط بهداری بیرون رفت و فرار کرد. نفسم بالا آمد که چشمم به نگاه گر خشم حامد افتاد. با خشمی که تا آنروز از او ندیده بودم سرم فریاد زد: _کی بهت گفت وسط دعوا نرخ تعیین کنی؟ وا رفتم. حالم بد بود و با آنهمه استرس بدتر هم شد. نشستم لبه ی پله و گفتم: _توبیخم نکن... حالم بده. اما کوتاه نیامد و باز فریاد کشید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _میفهمی داشتی چکار میکردی؟... کی بهت گفت اصلا تو حرف بزنی... نمیدونی اون دیوونه است....میخواستی یه بلایی سرت بیاره... انگار حامد اصلا متوجه ی حالم نبود. بعد از آن استرس و آن حالت تهوع صبحگاهی، مسلم بود که حالم بد می‌شود و شد. دویدم سمت دستشویی ته حیاط و صبحانه ای که خورده بودم را بالا آوردم. حالم آنقدر بد شد که همان کنار در دستشویی افتادم. نگاه توبیخانه ی حامد هم سمتم آمد و من از اینکه کنارم نیامد دلخور شدم. _همونجا واستا فقط نگاهم کن باشه؟ هنوز عصبی بود که از این بی توجهی اش، دلخور از جا برخاستم و سمت اتاق رفتم. دست و پایم سرد بود که زیر کرسی دراز کشیدم. اما دقیقا داشتم برای آمدن حامد لحظه شماری میکردم. او هم آمد اما با تاخیر. شاید یک ربعی طول کشید که در اتاق باز شد. فوری به حالت قهر لحافت را روی سرم کشیدم که صدایش در نهایت آرامش و حتی با تک خنده ای برخاست . _بیداری الکی خودتو به خواب نزن. با حرص بلند جوابش را دادم: _شما برو به کارات برس... من که مهم نیستم. خندید و جلو آمد. بالای سرم نشست و لحافت را کشید. فوری چشم بستم. سرش را خم کرد و کنار گوشم گفت: _آخه ببین چکار میکنی با من؟... داشتی یه دعوا راه می انداختی تا اون مردک دیوانه باز یه بلایی سرت بیاره... تو انگار خوشت میاد منو حرص بدی. جوابش را ندادم که دستی به صورتم کشید. _الان حالت چطوره؟... بهتری؟... میخوای یه سِرُم برات بزنم؟ با حرص آمیخته به دلخوری گفتم: _نخیر شما بفرمایید دنبال کاراتون... به درک اگه حالم بد شد. اِی کشیده ای سر داد و به تنبیه حرفی که زدم، بینی ام را محکم با دو انگشت کشید که صدای جیغم بلند شد. _آی حامد.... خندید. _این تنبیه واست کمه ولی چکار کنم که دلم نمی آد حسابی تبیهت کنم....بلند شو برات یه لیوان چایی با بیسکویت میارم بخوری. _میوه نمیخوام. سرش را کج کرد سمتم و با نازی که انگار ادای مرا در می آورد پرسید: _چی میخوای عشق من؟ لبخندم لو رفت. _دلم میخواد از اون آش ترش هایی که بی بی درست میکنه واسم بیاری. _آش ترش!... من الان آش ترش از کجا بیارم؟ _خب... پس لواشک... _مستانه جان... انگار یادت رفته فشار و قند خونت پایینه ها... اینا رو بخوری حالت بد میشه... یه چیز شیرین باید بخوری... مثلا شیرینی. _خب پس شیرینی خامه ای میخوام. _شیرینی خامه از نداریم آخه. با حرص و خنده فریاد زدم : _حامددددددد. _باشه باشه... یه کم صبر کن میرم از شهر میخرم برات. سرم سمتش چرخید. _واقعا میگیری برام؟ بوسه ای به صورتم زد. _آره به جان خودم... حالا قهر نکن که دلم میگیره. لبخندزنان نشستم و گفتم : _پس هیچی نمیخوام تا شیرینی برام بیاری. چشمانش از شنیدن حرفم چهارتا شد. _مستانه!... ضعف میکنی... _نه... دلم شیرینی خامه ای میخواد. خندید. _اِی از دست تو.... باشه حاضر شو باهم بریم شهر برات بخرم. از خوشحالی جیغ زدم و حامد با لبخند فقط نگاهم کرد. و عجب مزه ای داد آن شیرینی های خامه ای! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️و بدانید که خدا با پرهیز کاران است‌. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آینده روشنه - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.01M
🎧 | بعضیا تا یه مشکلی یه جا می‌بینن از همه چی ناامید می‌شن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما‌ از‌ بهشت‌ یک پیغام‌ دارید، برایِ «خرداد 1400»🌱 ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شیرینی خامه ای که آنروز هدیه گرفتم و نوش جان شد، خیلی مزه داد اما شیرینی آن شیرینی های خامه ای چند ماه بعد با حادثه ای تلخ، زهرم شد. اواخر زمستان بود. کار احداث درمانگاه به خوبی پیش می‌رفت و قرار بود تا یک یا دوماه دیگر افتتاح شود. آقا پیمان هم برای آنکه زودتر با گلنار بروند سر خانه و زندگی خودشان ، همپای کارگران در درمانگاه کار می‌کرد. و همه ی کارگران از او فرمان می‌بردند. من هم اواخر ماه چهارم بارداری بودم. ویار صبحگاهی ام کم شده بود اما هنوز رهایم نکرده بود. تمام ذوق و شوق آن روزهایم آن بود که بدانم فرزندم دختر است یا پسر. با حامد طی کرده بودم که اگر دختر باشد اسمش را من انتخاب کنم. و او هم اسم محمد را اگر پسر باشد، انتخاب کرده بود. اگرچه اسم جواد را بیشتر دوست داشتم اما مخالفتی نکردم و هر از گاهی به شوخی، هر گاه که صدایش میزد « محمد من »، من هم بالافاصله میگفتم « محمد جواد ». و او باز میگفت « محمد خالی». و کمی دلم می‌گرفت. اما سکوت مي کردم. گذشت. درست روزهای آخر اسفند. وقتی همه ی اهالی روستا همت کرده بودند تا درمانگاه را تمام کنند و حتی حامد هم به بعد از ظهرها به کمکشان میرفت، آن اتفاق بد افتاد. آن روز حالم کمی بد بود. حامد اصرار کرد سِرُم بزنم. هنوز جز من و خودش هیچ کسی از بارداری من خبر نداشت. گلنار که مدام با پیمان بود و وقتی برای من نداشت. خانم جان هم بعد از ازدواج من و حامد چند ماهی رفته بود پیش عمه افروز تا در مراسم عقد و نامزدی مهیار و رها کمک دست عمه باشد. و ماندگار شده بود انگار. زیر سِرُم توی بهداری، روی تخت دراز کشیده بودم که حامد لبه ی تخت نشست. دستی به صورتم کشید و نگاهش باز پر شد از عشق اما گاهی آهی می‌کشید که پرسیدم: _چیزی شده؟ _نه... _چرا آه میکشی؟ _آه نیست... قول داده بودم برم کمک اهالی روستا تا پنجره های درمانگاه رو بزنن. _خب برو... _تو رو اینجوری بزارم و برم؟ _خوبم... سِرُمم داره تموم میشه... خودم قطعش میکنم و نهایت کارش اینه که یه پنبه بزنم روی رگ دستم دیگه... تو برو. لبخند روی لبش با نگرانی پیوند خورد. _دلم یه جوری شور میزنه... بهت قول میدم برگردم شام رو من درست کنم و ظرف های شام رو هم بشورم. خندیدم. چون می‌دانستم وقتی او برگردد به هیچ کدام از آن کارها نمی‌رسد تنها با لبخند گفتم : _برو... دیر میشه. پیشانی ام را بوسه ای زد و رفت. حتی فکر هم نمیکردم بعد از رفتن او بخواهد اتفاق عجیب و وحشتناکی بیافتد اما افتاد. آخرای سِرُمم بود که سر و صدایی از درون حیاط بهداری به گوشم رسید. نیم خیز شدم و به سرو صدایی که می آمد گوش سپردم: _مطمئنی کسی تو بهداری نیست؟ _نه... خودم دیدم خود دکتر هم رفت درمونگاه کمک کارگرا... همه ی اهالی روستا هم اونجان. _پس بزن بریم... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از جا برخاستم و با همان سِرُم دستم تا کنار پنجره رفتم. دو مرد در حیاط بهداری دیدم که یکی یک بطری بزرگ در دست داشت. متعجب از کارشان تنها نگاهشان کردم که با آن بطری بزرگ و یک پارچه سر چوب دستی که بسته بودند، می‌خواهند چکارکنند. گرچه فهمیدنش چندان طولی هم نکشید. یکی از آندو در بطری را باز کرد. هنوز هم باور نداشتم که آنچه میبینم حقیقت دارد. دستمال را از مایع درون بطری خیس کرد و با کبریتی آتش شعله کشید . نگاهش سمت پنجره آمد که فوری از پنجره فاصله گرفتم. و طولی نکشید که آن چوب دستی آتش گرفته، شیشه ی اتاق را شکست و همراه همان آتش افروخته ای، داخل اتاق افتاد. فوری از اتاق بیرون زدم و فریاد کشیدم. _چکار میکنید؟ تا جلوی در بهداری که رفتم با چشمان متعجب آن دو مرد غافلگیر شدم. روی پله های جلوی بهداری از آن مایعی که دست مرد نا آشنا بود خیس بود! سخت نبود که با آن بوی تندی که مشام را پر کرد بفهمم چیست. آن بطری بنزین را ورودی در بهداری خالی کرده بودند! گویی قصد به آتش کشیدن کل بهداری را داشتند! نگاه متعجبم در چشمانشان نشست. آنها هم از دیدنم تعجب کردند. _این کیه؟... گفتی کسی نیست که.... _ولش کن... کبریت بزن بریم. و حتی تردید هم به دلشان نیامد. قیافه هایشان هنوز هم در ذهنم هست وقتی کبریت کشیدند و جلوی پله ها را به آتش کشیدند و راه فرار مرا بستند. شعله های آتش یکدفعه راه خروج را بست و مرا مجبور به عقب نشینی کرد. تنها صدای فریادم بلند شد: _کجا میرید؟... نامردا... یکی کمکم کنه.... اما صدایم به جایی نرسید. دویدم و به اتاق حامد برگشتم. ملحفه ی روی تخت و کتاب روی میز حامد هم آتش گرفته بود. فوری سِرُم دستم را کشیدم و دیگر وقت نشد تا پنبه ای رو رگ دستم بگذارم. در آن لحظه شجاع ترین زن روی زمین شدم! در حالیکه با پتویی که از انبار داروها آوردم، سعی می‌کردم آتش را خاموش کنم، فریاد میکشیدم : _کمک.... کسی صدامو میشنوه؟ فایده ای نداشت. من یک نفر بودم و آتش شعله وری که تمام ملحفه و تخت و میز و کتاب های روی میز حامد را گرفته بود، به تنهایی و با دستان خالی من خاموش نمیشد. از بوی سوختن و دود غلیظ آتش به سرفه افتادم. برگشتم سمت راهروی بهداری. بوی بنزینی که آتش را شعله ور کرده بود و در حال پیشرفت سمت انباری و اتاق داروها بود، داشت خفه ام می‌کرد. همه جا دود بود و آتش. ناچار از فرط ترس و کاری که از دستم برنمی آمد به گریه افتادم. _خدااااا.... و باز فریاد کشیدم : _حامددددد.... از ته دلم صدایش زدم. و باز هم تا چشم گشودم من بودم و شعله های آتش. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که جلوی پیش روی آتش را بگیرم. لحظه ای فکرم به کپسول اکسیژن اتاق حامد افتاد. خودم هم نمی‌دانم چطور آن کپسول بزرگ را تا اتاق واکسیناسیون کشیدم و کمد داروها را از الکل و سِرُم ها خالی کردم و تنها جاییکه امید داشتم آتش به آن جا نرسد، اتاق واکسیناسیون بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرچه می‌خواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانه‌اَش همیشه باز است..💛🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸ســلام 🌿امروزتان پراز بهترینها 🌸زندگیتان پراز باران برکت 🌿دلتان پراز 🌸نغمه‌های خوش زندگی 🌿و جاده زندگيتان پراز 🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی روزتون بخیر 🌸
گفتم‌حاجی . . چجوری‌شد‌که‌توی‌جبھه‌شیمیایی‌شدی؟! سرفه‌امونش‌نمی‌داد لبخندی‌زد‌و‌با‌صدای‌ضعیفی‌گفت: هیچی‌داداش! سه‌نفر‌بودیم‌با‌دو‌تا‌ماسك . . (: ‌‌ ✋🏿! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌱• ڪاش‌عڪاس‌ظھورت‌باشم‌آقا📸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شعله های آتش بیشتر از من موفق بود. هر چه با پتویی که در دست داشتم روی شعله های افروخته، می‌کوبیدم اما باز میسوختند و می‌سوزانند. حتی گوشه ی پتو هم آتش گرفت. تنها امیدم این بود که دود غلیظی که از این سوختن، تمام ریه ام را می‌سوزاند به چشم کارگران در حال کار در درمانگاه که فاصله ی چندانی با بهداری نداشتند، برسد. و رسید. درست وقتی در میان شعله ها گیر کرده بودم و از فرط ناامیدی بلند گریه میکردم و گاهی برای تنها یک نفس عمیق به اتاق واکسیناسیون میرفتم و از لای نرده های پنجره اش هم نفس می کشیدم و هم جیغ میزدم « کمک»، صدای فریادی آشنا به گوشم رسید. _مستانه! صدای حامد بود. دویدم سمت در ورودی که شعله های بلند آتشش مانع دیدنم بود اما به خوبی صدای حامد را می‌شنیدم. _مستانه! فریاد زدم : _حامدددددد. و صدای فریادهایی دیگر که می‌شنیدم اما چیزی نمی دیدم، به گوشم رسید. _میخوای چکار کنی؟ _مگه نمیبینی؟.... وسط آتیش گیر کرده. _تو نمیتونی از میون این شعله ها بری تو. باز با گریه فریاد زدم : _حامد.... دود غلیظ و سیاه آتشی که مهار نمیشد، مرا به سرفه انداخت. باز به اتاق واکسیناسیون پناه بردم و از کنار پنجره ی اتاق و از لای آن نرده ها فریاد زدم : _حامد.... پی در پی فریاد کشیدم تا صدایم، آنها را سمتم کشاند. شاید حتی آنها هم نمیدانستند که اتاق واکسیناسیون تنها محل امن، از شر آن آتش شعله ور است. حامد در حالیکه تمام لباس‌هایش خیس بود و از سر و صورتش آب می‌چکید همراه آقا جعفر و پیمان، ساختمان بهداری را دور زدند و سمت پنجره ی اتاق واکسیناسیون آمدند. _مستانه... خوبی؟ نگاه نگران حامد با آن سر وضع خودش حاکی از فداکاری داشت که به حتم پیمان و آقا جعفر مانعش شدند. قطعا میخواست وارد آتش شود و دیگران جلوی او را گرفته بودند. با دیدن آن سر و وضع و حال خودم به گریه افتادم. _حامد کمکم کن... تو رو خدااااا.... دستش را سمتم دراز کرد و از لای نرده های پنجره، مچ دستم را گرفت. _عزیزم... مش کاظم رفته آهن بر بیارن... همین درمونگاه بالا داشتیم باهاش کار میکردیم الان نرده های پنجره رو می‌بریم... نگران نباش عزیزم. بغضم را فرو خوردم و طولی نکشید که حرف حامد به عمل تبدیل شد. سه تا مرد دور پنجره را گرفتند و با زور و فشار و کمک آهن بر، یکی از نرده ها را بریدند و من از لای نرده ها با کمک حامد توانستم از اتاق واکسیناسیون بیرون بیایم. همراه حامدی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا به سرعت می‌دواند سمت کوچه، دویدم و درست وقتی روبروی در ورودی بهداری، دور از آن آتش عظیم، به عمق فاجعه نگاه کردم، تازه متوجه شدم که چرا مش کاظم و آقا جعفر و پیمان، بازوهای حامد را گرفته بودند تا برای نجات من، دل به آتش نزند. و دیدن آن شعله های زبانه کشیده و کارگرانی که با بيل و خاک و آب به جان آتش افتاده بودند تا مهارش کنند، باعث شد که ناگهان حس کنم، از چه مرگ فجیعی جان سالم بدر بردم و با همین تفکر، تنها دست حامد را لحظه ای فشردم و از هول و هراسی که هنوز تپش به تپش قلبم از شدت ترس آن فاجعه بود، از حال رفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به‌حرف‌کسانیکه‌می‌گویند‌نرویم‌پای‌ صندوق‌رأی‌اعتنانکنیــد! "رهبرِجان" -دیدارِامـروز 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇 💁‍♀ های این فروشگاه رو هوا میزنن🏃‍♀🛍🛒 از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎 اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑 با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇 💢حضور خانم های سلیقه واااجبه💢 ❇️شروع قیمت از 15t https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍 🔹میخواۍهمسرت‌وابستت‌شه؟بزن‌روقلب👇 ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨ ✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨ ✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨ ✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️✨ ✨ 🔹میخواۍهمسرت‌عاشقت‌شه‌بیا👆 🔹فقط متاهلا‌ بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
محمد نامش راوقتی بشنوم به یاد استوره ای خوش فروغ خواهم افتاد.هر کس را دیدم از نوع کار انتخاباتیش تعریف کرد. شخصیتش را همه دوست داشتند مهر تایید ولایت مداریش هم عیار زده شده و بالاست. اثباتش را میخواهی؟ قهر نکرد. خانه نشین نشد. اعتراض نکرد. با چهار هزار صفحه برنامه پای کار آمد برای ادامه ضربان انقلاب دکتر محمد: ادامه مسیر را در کمک به جبهه انقلاب خواهم بود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکم‌آنچه‌تو‌گویی...♥️🌱 ] ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با لرزی که علتش را نمی‌دانستم چشم گشودم. منزل مش کاظم بودم و همه دورم را گرفته بودند. گلنار با چشمانی اشکبار لیوان آب قندی را برایم هم میزد. بی بی شانه هایم را مالش میداد. مش کاظم با پیمان سر آتش سوزی بهداری بحث می‌کرد و تنها حامد بود که با چشمانی خیس از اشک و نگرانی خیره ام بود. _خوبی مستانه جان؟... یه چیزی بگو. زبانم هنوز آنقدر قدرت نداشت که حرفی بزنم که صدای مش کاظم و پیمان بلند شد. _من مطمئنم یکی عمدا بهداری رو آتیش زده. و پیمان در جواب مش کاظم گفت: _هیچکی همچین کاری نمیکنه... و حامد با نگرانی صدایش را بلند کرد: _بس کنید... نمیبینید حالشو... هنوز شوکه است ... حالا چه عمدی چه سهوی، زن باردار من داشته توی اون آتیش میسوخته .... و خودش اولین نفری شد که با گفتن آن جمله بغض کرد. و من با شنیدن تنها کلمه ی آتش، باز لرز کردم و شعله های زبانه کشیده ی آتش، به یادم آمد. بی بی پتو را بیشتر رویم کشید و آهسته رو به من گفت: _مبارکه دخترم... نگفتی بارداری... چیزی نیست... تموم شد... نترس. و حامد در حالیکه دستانم را گرفته بود، با نگاهی به سوختگی های سطحی روی آن، اینبار بلند بلند گریست. پیمان جلو آمد و دستی به شانه اش زد. _حامد!... واسه چی گریه میکنی؟... خجالت داره مرد!... این خانم پرستار حالش خوبه... مهلت بده، حرف میزنه. و بعد روبه گلنار چرخید. _بسه دیگه چقدر هم میزنی اون آب قند رو .... بده به من. و لیوان آب قند را از گلنار گرفت و به حامد داد. _بیا... تو هم به نظرم هول کردی... یه قُلُپ از این بخور... مابقیش رو هم بده به خانومت. حامد لیوان را گرفت اما خودش چیزی نخورد و آنرا سمت من گرفت. _بیا مستانه جان... بمیرم دستاتو سوزوندی که آتیش رو خاموش کنی... یه کم از این بخور عزیزم....یه چیزی هم بگو که خیالم راحت بشه. جرعه ای از آب قند را نوشیدم و به چشمان حامد که هنوز نگران بود و خیره ی من، زل زدم. نفسم هنوز سخت بالا می آمد. حس میکردم تمام نفس هایم بوی دود می‌دهد. چند سرفه ای کردم و باز حامد را نگران تر کردم بی جهت، که آهسته گفتم: _خوبم. و در همان حال باز لرزیدم. حامد لیوان آب قند را زمین گذاشت که آقا پیمان بی مقدمه پرسید: _چی شد خانم پرستار ؟... بهداری چطوری آتیش گرفت؟ و من باز لرز کردم. وقتی باز یادم آمد که چه بلایی از سرم گذشت! و حامد بلند و عصبی فریاد زد : _پیمان! و دیگر کسی چیزی نپرسید. همه سکوت کردند و اینبار من خودم زبان گشودم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🍃''↯ ‌ من‌عـٰآشق‌آن‌رهـبرنـورانـےخویشم :) آن‌دلـبروآرستهـ‌عرفانـےخویشم🌱˘˘! 🌱⃟¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•