فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميخواهم هر صبح كه پنجره را باز ميكني
آن درخت روبرو من باشم
فصل تازه من باشم ، آفتاب من باشم
استكان چاي من باشم☕️
من باشم ، تو باشي و چقدر شيرين است
كه با تو روز را آغاز كنيم
بفرمایید صبحانه عزیزان😍
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_230
حامد نگاهی به من انداخت و جواب داد:
_تو خودتم رنگت پریده عزیزم... نگران گلنار اونوقت!... برو لقمه ات رو بخور حالت بد میشه... بخیر گذشت.
دوباره وارد خانه شدیم که با نگرانی به در و دیوار نگاهی انداختم و گفتم:
_میگم... اینجا محکم ساخته شده... نه؟
لبخندی زد و گفت:
_خیالت راحت عزیزم...
_بقیه ی خونه های روستا چی؟
_چند سال پیش یه سیل میاد... کل خونه ها رو بازسازی میکنن... نگران نباش... فکر کنم 5 ریشتری بیشتر نبود... آسیب جدی نزده.
لقمه ای بدستم داد. نگاهم روی لقمه اش بود و دلم بدجوری مضطرب.
_پس واسه چی زلزله اومو، خیمه زدی روی سر من؟!
لبخندش به یک دنیا می ارزید. نگاهش بی تابم کرد و پاسخش، قند خونم را بالا برد.
_خواستم اگه دور از جون بلایی سرمون اومد... من فدای تو بشم.
با حرص جیغ زدم:
_حامددددد!
خندید و انگشت اشاره اش را محکم به بینی اش فشرد.
_یواشتر... چه خبره!
_ببین چی میگی آخه!
لبخندش هنوز پا برجا بود که ادامه داد:
_لقمه ات رو بخور عزیزم... ضعف میکنی.... ببین احتمالا با پیمان و اهالی روستا سری به سایر روستاهای اطراف بزنیم... فکر کنم شب دیر بیام... میری پیش بی بی و خانم جان یا بی بی و خانم جان رو بیارم اینجا؟
_پیش گلنار میمونم... اما شاید بعد از ظهر یه سری به اونا هم زدم.
یکدفعه نیشگونی از لپم گرفت و گفت:
_اخماتو وا کن دختر خوب... پرستار مهربون... تا چند روز دیگه مامان میشی خانومی.
باز با همون اخم ها نگاهش کردم و انگشت اشاره ام برای تهدیدش بالا رفت.
_ببین حامد.... اگه یه بار دیگه از اون حرفا بزنی ها...
نگفته سر انگشت اشاره ام را بوسید و برخاست.
_باشه... نمیگم... یعنی تو دلم میگم.
با آن جمله ی آخری بالشت را برداشتم و محکم سمتش پرتاب کردم که خندید.
انگار نه انگار زلزله آمده بود.
حامد تا لحظه ی آخر، قبل رفتن جویای حالم بود و مرتب میگفت:
_مطمئنی حالت خوبه؟... نرم دردت بگیره.
خندیدم.
_نه... پسرتون تمام دیشب رو فوتبال بازی کردن الان تا شب میخوابن.
حامد پیشانی ام را بوسید و با فاصله ی کمی که با صورتم داشت، خیره ام شد و آهسته زمزمه کرد.
_تو تموم دنیامی مستانه ها.... دست به وسایل هم نزن... اومدم خودم جمع و جور میکنم...
پاشنه ی کفش هایش را بالا کشید و از در واحد که بیرون رفت ایستاد. مکثی کرد و سمتم برگشت.
_ولش کن... من نمیرم.
_چرا؟
_پیمان بره بهتره... تو ممکنه حالت بد بشه... الانم ترسیدی و...
_حامددد.... من خوبم... برو... به قول خودت خونه که ضد زلزله است... ولی شاید یکی از اهالی روستاهای اطراف بهت نیاز داشته باشه.... برو.
مستاصل نگاهم کرد. نمیدانم چرا آنقدر تردید داشت که در خانه ی گلنار و پیمان هم باز شد.
پیمان هم مثل حامد داشت برای کمک رسانی میرفت که با دیدن من و حامد گفت:
_خانم پرستار... هوای گلنار رو داشته باشید بدجوری ترسیده.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری| رحلتبنیانگذارکبیر انقلاباسلامیتسلیتباد..
#امامخمینی
#رحلتامام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_231
حامد متعجب نگاهش کرد.
_تازه میخواستم بسپارم هوای مستانه رو داشته باشه.
پیمان پاشنه های کفشش را بالا کشید و گفت:
_حالش مساعد نیست... ببخشید دیگه خانم پرستار.
_نه این چه حرفیه... شما مراقب خودتون باشید.
آنها رفتند و من بی درنگ سراغ گلنار رفتم. لای در خانه شان باز بود.
_گلنار...
جوابی نشنیدم که وارد شدم. صدایی از دستشویی می آمد. منتظر شدم تا از دستشویی بیرون زد. رنگ به رو نداشت.
_سلام... صبحت بخیر... ترسیدی اینجوری رنگت پریده؟
جوابم را نداد و باز کنار همان بالشتی که روی زمین گذاشته بود، دراز کشید.
_بذار برات یه لیوان آب قند درست کنم.
فوری دستش را بالا آورد.
_نه... هیچی نمیخوام.
_لوس نشو... ترسیدی حالت بد شده دیگه.
_از ترس نیست.
_پس از چیه؟
با بی حالی گفت:
_دوماهم شده.
حتی متوجه ی منظورش نشدم.
_دو ماهه که چی!
و تازه آن لحظه بود که جیغ زدم.
_وای گلنار!... بارداری!... عزیزم... چرا نگفتی بهم... بمیرم...
_خدا نکنه.
_خب به من میگفتی.
_تو میخواستی چکار کنی واسم؟
_بابا شاید بوی غذایی از خونه ی ما می اومد و تو هوس میکردی.
_نه... اصلا هوس هیچی نمیکنم... همش دارم بالا میارم فقط.
_آخی... خب چیزای مقوی بخور... گردو... کشمش...
_بی بی یه کیسه برام گردو و کشمش آورده... فقط با همونا زنده ام.
با ذوق جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ولی فکر کن سال دیگه بچه هامون همبازی بشن... وای گلنار چقدر خوشحال شدم.
لبخند بی رنگی زد که گفتم:
_نگران نباش... ناهار دارم... ناهار بیا پیش من... شاید با من باشی یه چیزی بخوری... خانم جان برام ترشی سیب با سرکه سیب آورده، شاید اشتهات باز شد.
_هیچی دیگه... آقا حامد بیاد ببینه خانومش با اون شکم گنده... داره واسه من خم و راست میشه!
_اولا شکمم گنده نیست... تازشم حامد میدونه من یه جا بند نیستم... خم و راست شدن که دیگه چیزی نیست... لوس نشو ناهار بیای ها... الان میخوای برم برات صبحانه بیارم؟... سفرمون هنوز پهنه... مربای سیب هم داریم... خیلی خوشمزه است... هنر دست خانم جانمه.
_فقط یه پیاله مربا بیار... شیرینه... دوست دارم.
_چشم... الان میرم برات میارم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲 | حسینجآن♥️
دوایدردمراهیچڪسنمیفهمد..(:
بهجزڪسیڪهشبجمعه،ڪربلارفته..🍃!-
#شبجمعہاستهوایتنکنممیمیرم✋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميخواهم هر صبح كه پنجره را باز ميكني
آن درخت روبرو من باشم
فصل تازه من باشم ، آفتاب من باشم
استكان چاي من باشم☕️
من باشم ، تو باشي و چقدر شيرين است
كه با تو روز را آغاز كنيم
بفرمایید صبحانه عزیزان😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
راهت ادامه دارد ای امام - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.41M
🎧 #شنیدنی | راهت ادامه دارد ای امام
🌕 #امامدلها
🌱🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشـق یعنـی رهبرم سید علی♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_232
مربای سیب خانم جان، حال گلنار را بهتر کرد. یک شیشه به او هدیه دادم و عجب با اشتها شد!
خستگی و بیداری شبانه مجبورم کرد تا گلنار را تنها بگذارم و بعد از صبحانه ای که مهمانش کردم و حالش را بهتر، به خانه برگردم.
خوابم گرفته بود. و عجیب خواب میچسبید. بالشتی برداشتم و همان وسط هال دراز کشیدم. کمرم کمی درد میکرد.
گلنار راست گفته بود که خم و راست شدن برایم سخت است.
اما قطعا استراحت حالم را بهتر میکرد. چشمانم گرم خواب شد و من چند ساعتی به خواب رفتم که با درد کمرم کمی هوشیار شدم.
کمرم خیلی خشک بود و احساس دردش اذیتم میکرد. ساعت نزدیک 2 بعد از ظهر بود و هنوزم خبری از حامد و پیمان نبود. سفره ی ناهار را چیدم و سراغ گلنار رفتم.
او با خوردن ترشی سیب خانم جان اشتهای باز شد و به قول خودش ناپرهیزی کرد. اما من از درد کمری که انگار نمیخواست رهایم کند، حتی یک قاشق هم نخوردم.
_مستانه خدا خیرت بده... چقدر این غذا بهم چسبید.
_نوش جونت... یه شیشه از این ترشی خانم جان بهت میدم که همه ی غذاهاست بهت بچسبه.
_ممنونم... پس چرا خودت هیچی نخوردی؟!
_میل ندارم.
_راستشو بگو... غذا به این خوشمزگی چرا میل نداری؟
_یه کم کمرم درد میکنه... از بس شبا نشسته میخوابم خشک شده.
_برو حمام... خوبه ها.
_آره... میرم حتما....تو دست به هیچی نزن... خودم جمع میکنم.
_تو با اون شکمت چه جوری میخوای جمع کنی آخه... برو حمام... من جمع میکنم.
مردد نگاهش کردم که به پشت دست به پایم زد.
_برو دیگه... من که مثل تو حالم بد نیست... از اون شکمای گنده هم ندارم که نتونم خم بشم.
با خنده جواب دادم:
_عزیزم تا چند ماه دیگه هم شکمت همین میشه هم حالت.
حتی آب گرم حمام هم زیاد افاقه نکرد. تنها باز مرا منگ خواب کرد. گلنار ظرفها را شست و مرا تنها گذاشت تا بخوابم و من فقط غلت زدم. خوابم نمیبرد و درد کمرم داشت یا بیشتر میشد یا صبر و تحمل من کم شده بود.
بعد از ظهر شد. حوالی ساعت 4 بود که از درد کمرم عاصی شدم و سراغ گلنار رفتم.
تا در خانه را گشود گفتم:
_گلنار حالم خوب نیست.
رنگ از رخش پرید.
_یعنی چی مستانه؟... یعنی وقتشه؟
_نمیدونم... ولی از صبح کمرم درد میکنه... زیر دلمم درد گرفته... چکار کنیم حالا... حامد گفت شب برمیگرده... من تا شب هلاک میشم که.
گلنار لحظه ای فکر کرد و فوری جواب داد:
_بریم پیش بی بی... بالاخره خانم جان تو و بی بی من یه چیزایی میدونن.
این شد که من و گلنار سمت خانه ی مش کاظم راه افتادیم.
عجب وضع خنده داری شده بود. گلنار هم باردار بود اما مچ دستم را گرفته بود و در راه رفتن کمکم میکرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے
هَرگِز بھ ڪَس و ناڪَــسے اٌرباب نَگفٺـیم
زیرا فَقَط این لَفظ سِزاوارِ حُسین اَسٺ...!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رهبرانہ💜🖇
عشقباتومعناپیدامیڪنھ✨🌿
حضࢪتدلبࢪ…'☁️♥️🔐
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_233
بی بی و خانم جان طبق معمول در ایوان خانه بساط چای راه انداخته بودند که من و گلنار سر رسیدیم.
بی بی با یک نگاه به ما گفت:
_به به دخترم هم اومد... بیایید واستون عصرونه بیارم.
و گلنار بی مقدمه گفت:
_بی بی... مستانه درد داره.
گفتن همان یه جمله خانم جان را سرپا کرد.
_آره مستانه؟
در حالیکه آهسته از پله ها بالا میرفتم گفتم:
_آره یه کم.
بی بی به خانم جان نگاهی کرد و خانم جان زیر لب گفت:
_وقتشه گمونم...
روی ایوان خانم جان نشستیم که بی بی گفت:
_یه دم کرده برای مستانه میارم که دردشو کم کنه یه پیاله آجیل هم واسه گلنارم.
خانم جان با دقت رنگ و رو و نفس هایم را کنترل کرد و پرسید:
_سر صبحی فهمیدی زلزله شد؟
_آره بیدار بودیم... میخواستیم صبحانه بخوریم که زلزله اومد.... حامد و پیمان رفتن روستاهای اطراف واسه کمک.
_آره مش کاظم هم رفت.
بی بی برگشت و سینی روی دستش را زمین گذاشت. یک لیوان جلوی رویم قرار داد و گفت:
_گل گاوزبون و زعفرون... اگه دردت باشه ان شاء الله اینو بخوری زایمان میکنی... اگه هم دردت نباشه آرومت میکنه.
_ممنون بی بی.
گلنار هم پیاله ی آجیل را برداشت که بی بی نگاهش کرد.
_تو چطوری؟
_خوبم... امروز مستانه منو ناهار مهمون کرد... راستی خانم بزرگ دستتون درد نکنه با اون ترشی سیبی که انداختید... به من اونقدر چسبید که همه ی ناهارم رو خوردم.
_نوش جونت.
بی بی همان موقع با لبخند ریز گفت :
_این دخترمونم تو راهی داره.
و خانم جان جا خورد.
_واقعا؟... مبارکه... انگار شما دوتا عهد کردید باهم عقد و عروسی بگیرید و با هم همسایه بشید و با هم بچه بیارید؟
گلنار خندید و بی بی در عوض جواب داد:
_آره دیگه... به خوشی باشه ان شاء الله.
دمنوش بی بی به من که چسبید. اما آرام نشدم. همین که آن دمنوش هم افاقه نکرد، ترسی در دلم نشست. درد زایمان بود و من دست تنها. حامد قول داده بود اگر درد زایمانم گرفت مرا به بیمارستان فیروزکوه ببرد اما حالا نه حامدی بود و نه بیمارستانی.
بعد از خوردن دمنوش با دردی که گاهی میرفت و می آمد، تا یک ساعتی ساختم اما کم کم طاقتم تمام شد.
مدام خودم را تکان میدادم و از این پا به اون. پا میشدم که بی بی پرسید:
_چیه دخترم؟... خیلی بیقراری!... هنوز درد داری؟
_آره... خیلی... حالم اصلا خوب نیست.
و گلنار فوری گفت:
_ناهارم حتی نخورده.
_اشتها ندارم.
بی بی سری تکان داد و نگاه خانم جان کرد. هر دو نگرانم شدند و معنای نگاهشان واضح بود. درد زایمانم بود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه خداحافظی شهید پور جلو با دخترش
✍ قلم و زبان قاصر از هر توضیحی در شرح این ویدئوست...
🔆 رأی ندادن و انتخاب نادرست، خیانت به خون شهداست.... درست انتخاب کنیم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق میکنه چـه کسی رئیس جمهور باشه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده باد ایران🇮🇷♥️.....
#چريڪے
•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓘ
خودتخبرداریچقدرخرابہحالم💔!
#دلتنگے
مَحْبٓوبیٓحُسِیْن
#اسٺورے
_________
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_234
بله درد زایمان بود. بی بی و خانم جان گرچه سعی داشتند خودشان را خونسرد نشان دهند و به من آرامش، اما موفق نبودن. هر از گاهی میدیدم که در گوش هم پچ پچ میکردند و من کلافه از قدم هایی که توصیه ی هر دویشان بود و من داشتم طول ایوان را متر میکردم، ایستادم و با ناله ای گفتم:
_حالم بده... کمرم داره خرد میشه از درد.
خانم جان باز هم گفت:
_راه برو... هر چی راه بری بهتره.
به نرده های ایوان تکیه زدم و دو دستم را به کمرم گرفتم و گفتم:
_چرا حامد برنگشته؟... ساعت 5 بعد از ظهر شد... من حالم بده به خدا.
خانم جان هم نگران و هم کلافه آهسته گفت :
_چه بدونم.
و بی بی از گلنار پرسید:
_هیچ مردی تو روستا نیست یعنی؟... آقا طاهر و آقا جعفر هم رفتن؟
گلنار سری از تاسف تکان داد و یکدفعه بلند گفت:
_فکر کنم بشه یه کاری کرد.
_چکاری؟
_من تا روستای پایین میرم... اگه اونجا بودن که باهاشون برمیگردن وگرنه به یکی از اهالی روستا میگم منو ببره پیششون.
بی بی چشم غره ای رفت.
_آخه تو با این حالت چطور میخوای تا اونجا بری!
_میتونم به خدا... حالم خوبه... نه کمردرد دارم نه دل درد.
حتی خانم جان هم مخالفت کرد.
_بشین دختر حرف گوش کن... تا دو ساعت دیگه شب میشه میمونی تو تاریکی... اونوقت جواب شوهرتو چی بدیم.
گلنار کلافه گفت:
_مستانه تو یه چیزی بگو... مگه سر زایمان میمنت خانم من و پیمان تا روستای بالایی نرفتیم.
بی بی فوری با لحنی معترضانه گفت:
_اون فرق داشت.
_چه فرقی داشت؟!... تازه شب بود، برف بود، گرگ بود جلوی چِشممونم نمیدیدیم ولی حالا ساعت 9 غروبه... الان ساعت 5 بعد از ظهره... بخدا میرسم بهشون... یواش راه میرم... نمی دَوم... بابا این مستانه حالش بده... اگه یه بلایی...
بی بی فوری بلند اعتراض کرد.
_زبونتو گاز بگیر...
_بی بی... بذار برم... بخدا فردا پشیمون میشی.
بی بی با عصبانیت دستش را نمایشی بلند کرد تا گلنار ساکت شود. و ساکت هم شد اما من آرام و قرار نداشتم. دردم داشت طاقتم را میبرد و حس میکردم هیچ کاری از کسی هم بر نمی آید.
تنها نگاه نگران هر سه ی آنها بود که سمتم چرخیده بود.
بی بی صلوات میفرستاد و خانم جان گاهی همراه ضربه ای به ران پایش بلند میگفت « لااله الا الله ». و گلنار تنها افسوس میخورد!
نه میتوانستم اصرار به رفتن گلنار داشته باشم و نه میتوانستم از پس آنهمه ترس و اضطراب و نگرانی بر بیام.
و پاهایم هم بالاخره از آنهمه راه رفتن خسته شد.
در حالیکه یه دست به نرده گرفته بودم و یه دست به کمر با ناله ای از درد روی زمین نشستم.
_وای خداااا.... دیگه نمیتونم... تو رو خدا یه کاری کنید...
خانم جان بالای سرم آمد و در حالیکه آهسته کمرم را مالش میداد گفت:
_آروم باش مستانه جان...
و سرش سمت بی بی چرخید. خوب متوجه شدم که آهسته پرسید:
_چکار کنیم؟
آن زمان نه تلفنی بود و نه موبایلی... و چقدر سخت بود که این شبکه های ارتباطی نبود!
ناچار بی بی رضایت داد.
_برو گلنار... میتونی؟... نکنه بری یه بلایی سر خودت بیاری؟
_نه... خیالتون جمع....
و بعد سمت من آمد.
_مستانه جان... تحمل کن عزیزم... دارم میرم.
میان آنهمه درد، یک لحظه نگاهش کردم.
_تو رو خدا مراقب خودت باشی گلنار.
لبخندی زد.
_نگران نباش... قبل از ازدواج خیلی تا اون روستا رفتم و برگشتم... میتونم.
به زحمت گفتم:
_الان فرق داره.
تنها لبخندی زد و رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
روایتداریمڪهاغلبجهنمیها،
جهنمیزبانهستند.
فڪرنڪنیدهـمهشرابمۍخورند
وازدیوارمردمبـالامۍرونـد.
یڪمـشتمومـنِ مقـدّس را
مۍآورندجـهنم.
اۍآقاتوڪههمیشههیئتبـودی
مـسجـدبودی! 😏
درصفنمازجماعتمینشینندوآبرو
مۍبرند.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ :
“مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿
•.♥️|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #صابرین
📽 فیلمی زیبا و دیدنی از رزمندگان دلاور تیپ ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ( نیروهای واکنش سریع )
🙏 زنده و پاینده باشند ، حافظان امنیت و آرامش....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_235
گلنار رفت و حال من لحظه به لحظه بدتر شد. قابل حدس بود اما حتی دلم نمیخواست گلنار را با آن حال بدش بخاطر خودم راهی کنم.
بی بی و خانم جان با دیدن حالم مجبور شدند در اتاق برایم تشکی پهن کنند.
با دیدن آن تشک و ملحفه ای که پهن کرده بودند، از اینکه باید تنهایی زایمان میکردم، چنان ترسی به وجود نشست که خاطره ی زایمان میمنت خانم برایم زنده شد.
در حالیکه از درد و ترس میگریستم و با گریه ام حال بی بیو خانم جان را هم بد میکردم گفتم:
_آخ خداااا... من میترسم.
خانم جان دستم را گرفت و در حالیکه سرمای دستش از شدت افت فشار و نگرانی اش بود که میخواست پنهان کند گفت:
_نترس مستانه جان... ماشالله خودت پرستاری... ترس نداره که.
و همان موقع بی بی هم دنباله ی حرف خانم جان را گرفت.
_آره دخترم... یادته زایمان میمنت... هی بهش گفتی نفس عمیق بکشه دردش کم میشه... من و خانم بزرگت کمرت رو مالش میدیدم تو هم نترس و فقط نفس عمیق بکش.
انگار آن لحظه حتی حرفهای خودم هم از خاطرم رفته بود.
با یادآوری بی بی، با همه ی دردی که داشتم شروع کردم به نفس های عمیقی که الحق هر کدامشان حالم را بهتر میکرد.
خانم جان بالای سرم نشسته بود و با دستمالی عرق پیشانی ام را خشک میکرد.
بی بی هم با آن دستان لاغر و بی جانش، بازو و کمرم را مالش میداد ولی درد قطع شدنی نبود.
یک ساعتی از رفتن گلنار گذشت. همچنان درد داشتم که خانم جان آهسته به بی بی اشاره ای کرد و گفت:
_قربون دستت یه قابلمه آب جوش بذار.
و همین حرف ترسم را بیشتر کرد. یعنی زایمان نزدیک بود و هنوز خبری از حامد و گلنار نبود که نبود.
خسته، بی طاقت، و حتی ضعف از آنهمه دردی که تمام شدنی نبود، سرم را تکیه ی بالشتی کردم که پشت سرم بود و آهسته گفتم:
_خانم جان.
خانم جان فوری گفت :
_جانم...
_اگه.... من... مُردم...
و نگفته سرم داد زد.
_مستانه!... بس کن.
از شدت درد حتی نفس کشیدنم هم سخت شده بود. انگار به قدر دوی ماراتون دویده بودم.
_دیگه نمیتونم...
و همان موقع با فشاری از درد فریاد بلندی سر دادم.
حتی فکر نمیکردم که درد زایمان آنقدر سخت باشد. و شاید سخت تر از آن درد تنهایی ام بود و ترسی که نمیگذاشت حتی روی نفس های عمیق تمرکز کنم. بی جان شده بودم و از سستی و ضعف عرق سردی روی شقیقه هایم نشست که صدای بلند حامد را شنیدم.
_مستانه.
شوکه شدم. صدا از حیاط بود. نگاهم سمت خانم جانی رفت که او هم مثل من متعجب بود که در اتاق باز شد و بی بی با خنده و شوق گفت :
_چشمت روشن... شوهرت اومد دخترم.
از ذوق و دردی که باز داشت رخ مینمود، گریستم که حامد سراسیمه وارد اتاق شد. حتی خانم جان هم گریست.
_آخ حامد جان اومدی!... بیا تو رو خدا یه کاری بکن... طفلکی دیگه توان نداره.
و حامد که هنوز چشمانش روی صورتم خشک شده بود و به اشکانم نگاه میکرد جلو آمد.
_الهی بمیرم....
خانم جان رفت کمک بی بی و حامد بالای سرم نشست.
_حامد دارم میمیرم...
سدور از جون عزیزم... حامدت بمیره.... الان برات یه سِرُم میزنم تا یه کوچولو دردت کم بشه....
و همراه آماده کردن سِرُم از کیف همراهش باز ادامه داد:
_به جان خودت مستانه... از صبح یه دلشوره ای داشتم... تا گلنار سر رسید و نفس زنان گفت مستانه، قلبم اومد توی دهنم.
هنوز سِرُم را نزده، جیغی از درد کشیدم و حامد پیشانی ام را بوسید و گفت:
_تموم شد... نترس... خودم بالای سرتم.
و همان موقع حس کردم درد تمام شد.
راحت شدم... سبک شدم.
و صدای نوزادی شنیده شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پشتِ سنگر مجازی
با خودمون
چند چندیم؟!
#حواستباشهرفیق 🌿