eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
میگـفتن: [هروقت‌دلت‌برای‌امام‌رضا تنگ‌شد،بدون‌کہ‌امام‌رضاست‌ کہ‌دلش‌برای‌توتنگ‌شده :))💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهش هم نکردم اما باز قدم هایش سمت من بود! با آن صدای گوش خراش کوبش صندل های چوبی اش به سنگ های سالن، از دو پله ی نشیمن پایین آمد. و باز نشست روی کاناپه، درست کنار مبل تک نفره ای که من نشسته بودم. با اخم نگاهش کردم. مثلا شال سر کرده بود که من معذب نباشم اما شالش را طوری روی سرش گره زده بود که تمام گردنش را نشان می داد. _چته؟ سوال منم همین بود. نگاهی گذرا به او انداختم و سینمای خانوادگی مقابلم را روشن کردم. _سوال منم هست. _بهنام... به من بگو چته؟ _چم باید باشه؟ ساعد دستش را روی دسته ی مبل گذاشت و تنه اش را سمتم جلو کشید. _آخه تو چه مرگته واقعا؟!... پول نمی خواستی که بهت دادم.... گفتی یه جوری جلوم باش که من احساس راحتی کنم، گفتم باشه... خودمو معذب کردم و پیچیدم لای 60 متر پارچه واسه خاطر تو... بعد میگم لااقل 10 دقیقه بیا ببین گرفتاری دوستم چیه، نمیای! _الان این بلوز و شلوار 60 متر پارچه است؟! باز عصبانی شد. _اَه دیوونه... گیر دادی به لباسای من که چی؟ .... به خدا تو یه تختت کمه.... اومدی تو یه قصر زندگی کنی، بعد همه چی رو زهرمار خودت می کنی؟!... اون از غذا خوردنت.... که ببین... بشقاب خالی نان تست را مقابل چشمانم بالا آورد. _دوتا نون تست خوردی فقط.... اون از اتاقت که خودتو حبس کردی و واسه یه در نزدن ساده منو بازخواست می کنی.... اینم از من که.... نگاهم سمتش چرخش کرد. دقیقا رسیدیم به همان سوال من! _تو چی ؟!.... بگو.... بگو منم بدونم تو دردت چیه واقعا. سرش را کمی پایین گرفت. _دردم تویی.... خوش تیپ شدی... مدیر شدی.... محافظم شدی..... و آهسته زمزمه کرد : _دل بردی اما.... گفت!.... همان شکی که داشتم و احتمالی که می دادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سکوت کرد. _خب... دل بردم و چی؟! با حرص سر بلند کرد و نگاهم. _دیگه که چی داره؟! پوزخندی زدم. _داره.... خب حالا به فرض هم که دل بردم.... میخوای چی بگی؟ ناخن لاک زده اش را روی رویه پارچه ای مبل کشید و نگاهش رفت سمت همان ناخنی که آرام داشت روی پوسته ی نازک مبل راحتی، خش می انداخت. _خب.... خب حرفم اینه که حالا که دلمو بردی چرا به من سخت می گیری؟! ..... می دونی از همون شبی که باهم دنبال رامش افتادیم تا برش گردونیم ازت خوشم اومد. _توهم زدی بابا. سر بالا آورد و باز خیره ام شد. _اَه لعنتی میگم عاشقت شدم بعد تو میگی توهم زدم؟! خندیدم. و خنده ام دیوانه ترش کرد. _می دونستم اعتراف کنم مسخره ام می کنی. _خوبه لااقل یه بار عقلت درست کار کرد.... صدای فریادش برخاست. _خیلی بی شعوری واقعا.... این نهایتِ... نهایتِ.... دنبال کلمات می گشت که پیدا نکرد و من گفتم. _نامردم؟ مشت محکمی روی دسته ی مبل کوبید و صدایش سمت بغض رفت و لرزید. _آخه تو چی از جونم می خوای که نه از قلب و فکرم میری نه از زندگیم. باز هم خندیدم. _زندگی رو حاضرم همین الان برم اما قلب و فکرت دیگه دست من نیست... کمتر فیلم های آشغال ماهواره ای ببین تا قلب و فکرتم آزاد بشه. و اینبار صدای بلند گریه اش روی مغز سرم خط و خش انداخت. _تو خیلی بی رحمی به خدا.... هر کی جای تو بود، الان دلش به رحم اومده بود و منو بغل می کرد و می بوسید تا آروم بگیرم.... به خدا همون نوید عوضی هر وقت اشک چشمام رو می دید کلی قربون صدقه ام می رفت و حالا تو.... . دیگر داشت حرفهایش از حد و شرع خارج می شد. برخاستم و با سردردی که از خستگی دوباره عود کرده بود، گفتم : _ببین من خام شما و امثال شما نمیشم.... صدتا بهتر از من دورت ریخته... بعد من باید باور کنم که عاشق من شدی؟!.... نقشه ات چیه؟.... هر چی غیر عشق و عاشقی بگی باور می کنم ولی این یه رقم تو کتم نمیره . ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️🎥 هفت اثر دردناک نخواندن نماز 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای فریادش برخاست. _لعنتی تو قلب داری؟.... می فهمی عاشقی يعني چی؟ چشمانش در حاله ای از غم نشست اما اشک نه! خندیدم و گفتم: _ببین زار نزن واسه من... اشتباه کردی که همون نوید خان رو رد کردی.... برو سراغش.... شاید هنوز دیر نشده باشه. بشقاب خالی را هم از روی میز برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم. چند تایی دیگر نان تست روی بشقاب گذاشتم و تا خواستم از آشپزخانه خارج شوم، آوا مقابلم ظاهر شد. گردنم خلاف جهتی که ایستاده بود چرخید. _برو کنار کار دارم.... خسته ام... یه چیزی بهت میگم . با صدایی که هیچ رگه ای از گریه در آن نبود، نگاهم کرد و گفت : _من میتونم خستگی تو رفع کنم.... اگه تو بخوای.... فقط باید.... این حرفش دلم را بدجوری لرزاند. رسما داشت خط می داد. اصلا اين قصر و عمارت نبود! این خانه ی عنکبوتی بود که می خواست مرا طعمه ی تارهای چسبناکش کند. بشقاب را محکم زمین زدم و قبل از آنکه طعمه ی وسوسه های او شوم فریاد کشیدم: _فکر کردی من خَرَم؟.... گربه هم محض رضای خدا موش نمیگیره... اون‌وقت شماها که واسه یه خرید ساده تون هزار بار حساب و کتاب می کنید همین جوری می خوای به من بچه پایین شهر، کمک کنی؟..... میخوای خودتو به من بفروشی؟.... شما حتی از ریخت ما پایین شهری ها هم احساس چندشتون می شه بعد اومدی چک 100 میلیونی دادی و منو خام کردی که فقط به درد اتاق خوابت بخورم؟.... نه خیر... من باورم نمی شه... پشت همه ی این کارات یه چیزی هست... نمی گی نگو ولی یادت باشه اگه دو ماه تموم هم نشه، ولی منو معذب کنی، یه دقیقه هم اینجا نمی مونم. از کنارش گذشتم و برگشتم به اتاقم و باقی حرص و عصبانیتم را سر در اتاق و اون تخت یک نفره ی درون اتاق خالی کردم. اصلا مقصر من بودم که چک 100 میلیونی را گرفته بودم و حالا چاره ای نداشتم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
⸀📽 . . • . ازفتح۴۸ساعته‌تهران،رسیدن‌به‌هک۳ ثانیه‌اۍصداوسیما..! راضیم ازتون، ادامه بدین\:😂 - - 🚶🏽! •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_دشمن‌بداند، اگر‌یکی‌بزند،ده‌تامیخورد👊🏻 مقام‌معظم‌رهبری • • گویابعضی‌هادیروزیه‌شیطنت‌کوچولوکردن ودارن‌از این‌کارمثلابسیاربزرگ‌که‌انگاربمب اتمی‌هواکردندذوق‌مرگ‌میشن،که‌بایدبگم بدبختای‌بیچاره‌فقط‌تونستیدازراه‌پیام‌های بازرگانی‌یه‌حرکتی‌بزنید😏 ـ خب حالا میخوایم ببینیم فدایۍ‌های سید علۍ ڪجا هستن🌱 رفقا میخوایم با هماهنگ ڪردن پروفایل ها اقتدار ایرانۍها رو درمقابل دشمن نشون بدیم✊🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آنشب که گذشت. با خواب های پریشان و شیطانی! اما فردای انروز بعد از یک دوش آب گرم و نماز صبح و پوشیدن کت و شلوارم، و زدن دو پاف از ادکلن خوشبوی روی دراور، با دو کیلو اخم از پله ها پایین رفتم. خدا را شکر، خبری از آوا نبود و من راحت صبحانه خوردم. بعد از صبحانه برگشتم شرکت. اما انگار آنروز هم قرار بود یک موجود موذی به نام، رامش گرفتارم کند! در اتاق را که گشودم، پشت میزم نشسته بود و داشت کارش را می کرد. چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم، بلکه از پشت میز برخیزد که بر نخواست. _چیه؟! چرا اونجا خشکت زده!؟ حتی نگاهم نکرد اما انگار زیر چشمی حواسش به من بود. به طعنه گفتم : _چشم خانم مدیر. و کنایه ام را گرفت. سر بلند کرد و با خشم نگاهم. _چیه نکنه ناراحتی پشت میزت نشستم؟ نشستم روی مبل مقابل میزش. _ناراحت که نه ولی فکر کنم قراره شما کار از بنده یاد بگیری.... البته اگه یادت نرفته باشه. چشم چپش را برایم تنگ کرد. _خیلی داری من من می کنی ها. _من من نکردم... گفتم بنده! انگار اصلا دنبال بهانه ای برای دعوا بود. _صدات رو بیار پایین... _من صدام بالا نیست که! _فکر کردی کسی شدی اگه یک دست کت و شلوار تنت کردیم؟! سکوت کردم. دستم آمد! یعنی می خواست به هر بهانه ای که شده، کنایه اش را بزند. من هم سکوت کردم تا بزند. فقط نگاهش کردم و او گفت : _تا حالا با یه دست کت و شلوار کسی آدم نشده.... من صاحب شرکتم و این شرکت مال منه.... فهمیدی یا نه؟... اونطوری هم نگاهم نکن که عصبی می شم. و من بدجوری داشتم خلاف حرفش، بد نگاهش می کردم بلکه خجالتی بکشد، که نکشید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده 🤲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ محکم کف دستش را کوبید روی میز. _بچسب به کارت.... ترجیح دادم سکوت کنم. انگار قرار بود آن روز لال باشم فقط. سکوتم طولانی شد. آنقدر که که گوشی موبایلم زنگ خورد. عارف بود! همین را کم داشتم که او هم پاپیچم شود برای استخدام. همچنان که مردد بودم برای جوابگویی، نگاهم سمت رامشی رفت که سخت گرم کار بود. فکری به سرم زد. یک پا روی دیگری انداختم و لم دادم روی مبل. _الو.... _الو سلام داداش... چی شد؟.... استخدام شدم یا نه. _سلام جناب فرداد.... خوب هستید شما؟ و نگاه رامش طرفم آمد. _بله جناب فرداد... همه چیز خوب پیش میره. _فرداد کیه بابا؟!.... میگم من عارفم عارف. _نه راستش جناب فرداد.... من خواستم امروز یه عرضی خدمت شما داشته باشم. _صدامو داری بهنام؟.... شناختی منو یا داری فیلم میای جلوی کسی؟ فوری گفتم: _بله بله.... همینه. خندید. _ای بلا.... نگفتی تو هم این کاره ای! _دقیقا جناب فرداد.... خانم فرداد، دختر شما یه کم از بنده متنفر هستن واسه همین خاطر.... چی بگم خودتون حتما متوجه عرض بنده شدید. عارف هم با خنده گفت : _آره بابا عرض حرفتو گرفتم، طولش رو بگو.... لبخند روی لبم را جمع و جور کردم و آنرا تبديل به نیشخندی که سمت رامش روانه شد. بدجوری حرصی و عصبی اش کردم! _بله جناب فرداد حالا باید حتما یه جلسه حضوری خدمت شما عرض کنم. _بیا داداش... بیا حضوری عرض کن.... منو یادت نره فقط ها.... فعلا. _قربان شما خداحافظ. لبخند رضایتی زدم و ابرویی بالا انداختم. با آنکه من حرفی نزدم ولی او کف دستش را محکم کوبید روی میز. _خب حالا.... ببین عقده ای سر یه میز، کار رو به کجاها نکشوندی! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مشغول کارم شدم و به حرفهایش توجهی نکردم که از پشت میز برخاست و با صدایی بلند و حرصی گفت : _بفرمایید جناب فرهمند.... میزتون رو نخوردم. سر بلند کردم و کمی نگاهش. برخاستم و پشت میز نشستم که برگه های روی میز توجهم را جلب کرد. کاتالوگ تبلیغاتی را طراحی کرده بود. و لبخند رضایت روی لبم نشان از تایید کارش بود. اما به زبان نیاوردم. ولی خودش فهمید خط نگاهم روی میز بود. _چطور بود؟! _اِی.... برای دفعه اول قابل قبوله. _اِی!!!.... کلی روش کار کردم.... اِی‌ِ چی؟! سر بالا آوردم و با نگاهم جدیت حرفم را ثابت کردم. _اگه قراره من بگم که چطور کار می کنی پس باید من من رو بذاری کنار.... این دفعه قبوله ولی دفعه بعد بیشتر ازت توقع دارم.... حالا هم بچسب به کارت. چنان عصبی اش کردم که خودکار روی میزش را با حرص برداشت و مشغول به کار شد. اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و نگاه هر دوی ما به سمت در رفت. عمو بود و این ورود غافلگیرانه اش داشت کمی مرا نگران می کرد. اگر حرفی از تماس زده نشده می زد، دستم پیش رامش رو می شد. به همین خاطر فوری برخاستم و گفتم: _سلام.... می خواستم اتفاقا بیام خدمت شما و گواهی که ازم خواستید را براتون بیارم. قدمی به داخل برداشت و جوابم را داد. نگاهش سمت رامشی رفت که بی سلام مشغول به کار خودش بود. _خوبه... اوضاع چطوره؟ _عالی.... اینم گواهی دانشگاهم. کاغذ گواهی را سمتش گرفتم که با نگاهی که هنوز سمت رامش بود، گواهی را از من گرفت. چشمانم روی صورتش ماند و چشمان او روی کاغذ گواهی دانشگاهم. همان چند ثانیه به قدر یکسال برایم گذشت. اگر چیزی متوجه می شد، کارم تمام بود. بند به بند گواهی را خواند و با این کارش، به اضطرابم افزود. اما همین که کاغذ را تا زد و گفت : _باشه.... حالا از کار شاگردت راضی هستی يا نه؟ خیالم از بابت گواهی دانشگاه راحت شد و نگاه عمو با اشاره ای سمت رامش رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رهبر انقلاب: دشمن می گوید هدفش علی خامنه‌ای است؛ ولی دروغ می گوید؛ هدف دشمن، ملت ایران است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با آنکه رامش هیچ عکس العملی به این حرف پدرش نشان نداد اما همین که عمو از او پرسید، دست از کار کشید. خودکارش را پرت کرد روی میز و زیر لب غر زد. _همچین میگه شاگرد انگار من مبتدی ام! و عمو بلند و قاطع مقابل من گفت : _هستی خب.... اگه نبودی شرکت نازنین منو به ضرر نمی انداختی.... من لال شدم تا بهت بر نخوره ولی تو حتی نخواستی یه کم تلاش کنی. رامش برخاست و مقابل عمو ایستاد. _وقتی شما میای جلوی روی یه پسر پایین شهری منو خراب می کنید دیگه چه توقعی دارید که تلاش کنم؟! _اون موقعی که شرکت ضرر می کرد خبری از این پسر پایین شهری نبود.... بهونه ی بی خودی نیا... تو هیچی از مدیریت حالیت نیست.... منم اگه از گناه فرارت با اون پسره ی احمق گذشتم و بعد از اون خودکشی بی دلیلت، هیچی بهت نگفتم، باید بری خدا رو شکر کنی.... الانم واسه خاطر خودت میگم.... اگه میخوای شرکتت رو پس بگیری باید تلاش کنی.... باید از این به قول خودت، پسر پایین شهری، جلو بزنی.... وگرنه نمیذارم پشت این میز بشینی.... همه چی زندگیمو به پات نریختم که ریخت و پاش کنی و شرکت رو به ضرر بندازی و بعد با یه پسره ی پاپتی فرار کنی. رامش با این حرف عمو با بغض نگاهم کرد. _همینو میخواستی؟.... کیف کردی که بخاطر تو، منو خرد و خاکشیر کرد؟! و بعد قبل از اینکه حرفی بزنم از اتاق بیرون زد. در اتاق که بسته شد، نگاه عمو سمت من آمد. _یه کم کله شق بازی در میاره ولی از حرصش هم که شده میخواد کار یاد بگیره.... واسش کم نذار.... ریز و بم کار رو بهش یاد بده. _چشم خیالتون راحت. دست دراز کردم تا با یک دست دادن مردانه ، حرف هایمان را تمام کنم که با فشردن دستم ادامه داد : _پسر لایقی هستی.... فکر نکن اگه چم و خم کار رو یاد رامش بدی، ولت می کنم.... میخوام بیارمت تو شرکت خودم.... تو استعداد خوبی تو کار مدیریت داری و حیفه واسه شرکت رامش بمونی.... معاونت شرکت خودم رو بهت میدم. _شما به من لطف دارید. با دست راستش به شانه ام ضربه ای زد و چرخید سمت در اتاق. نفس راحتی کشیدم که سمت در رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 سخنان خطاب به آمریکا درباره سازمان منافقین.... 😁 شما به این زباله‌های بیرون ریخته ملت ایران و به این زن ولگرد دل بسته‌اید و در تلویزیون‌ها میچرخانید؟ 👊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو رفت اما رامش به اتاق بر نگشت. ناچار من دنبالش رفتم. سراغش را از منشی شرکت گرفته تا آبدارچی.... همه او را دیده بودند اما نمی دانم چرا من نمی دیدمش! برگشتم به اتاق و نگاهم سمت برگه های روی میزش افتاد. _لعنتی این دختره آخرش منو روانی می کنه. و همان موقع در اتاق باز شد. خودش بود. تقریبا با 20 دقیقه تاخیر بعد از رفتن عمو! _خب تشریف میبردید خونه!.... 20 دقیقه است تو شرکت دنبالت می گردم. جوابم را نداد و با حالتی قهرآمیز نشست پشت میز جلوی کاناپه. _با شمام انگار! مشغول به کار شد و توجهی نکرد. _جالبه.... سکوت هم جز لیست کارهای جدیدته؟!.... باشه... هر جور راحتی.... اون لیست اجناس فروش رفته رو هم اون طوری نمی زنن. خم شدم و با دست روی اولین نوع محصولات انگشت گذاشتم. _مثلا این.... اول تعداد توی انبار رو میزنی بعد تعداد فروشش و نهایت تعداد باقیمانده. بی انکه جوابی دهد گوش داد. _understand? من پرسیدم و او همچنان سکوتش را نگه داشته بود. لج کرده بود بد! _باشه.... انگار قهر کردی ولی همین که بشنوی چی میگم کفایت می کنه... ولی اگه باز اشتباه بزنی... هنوز نگفته و خط و نشان نکشیده، با اخم سر بلند کرد و نگاهم. چند ثانیه ای نگاهش کردم. اخمش چندان جدی نبود چون اشک در چشمانش جوشید و من نمی دانم چرا دلم به حالش سوخت! شاید بخاطر آن تحقیری بود که مقابل من، شده بود. اینبار من سکوت کردم و برخاستم. برگشتم پشت میزم اما گه گاهی نگاهش می کردم. با جدیت مشغول به کار شده بود. و من نمی دانستم چرا تصویر اشک حلقه زده در چشمانش در خاطرم مانده بود. عذاب وجدان داشتم انگار اصلا. برای چی نمی دانم؟! باز تاب نیاوردم و بهانه ای آوردم. _بده من اون لیست رو ببینم اصلا. برخاست و لیست را سمت من گرفت و کنار میزم ایستاد. با اخمی که اخم نبود، تنها جدیتی بود که پشت نقابش داشتم عذاب وجدانم را خاموش می کردم، به برگه ی میان دستم خیره شدم. سر بلند کردم و نگاهش. و نگاهم در چشمان سرخ از اشکش ماند! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ طوری که زمان گم شد! چرا دلم سوخت؟! چرا عذاب وجدان گرفتم؟! آنقدر که نگاهش سمت نگاه معطل من آمد. _چیه؟!.... دیگه چه ایرادی می خوای بگیری؟! فکر کرد نگاه خیره ام از ایرادی است که می خواهم از لیست فروش محصولات شرکت بگیرم. سرم را پایین انداختم و با لحنی آرام گفتم : _من نخواستم که پدرت تو رو تحقیر کنه... من حتی نخواستم که تو زیر دست من کار کنی.... اصلا با اختیار خودمم مدیر شرکت تو نشدم.... همه درخواست و پافشاری پدر خودت بوده..... قصد ندارم شرکتت رو ازت بگیرم... این شرکت مال خودت.... نگران نباش.... من آدم دزدی نیستم.... نون حلال خوردم و از اینجور کارا هم بلد نیستم.... شرکتت بیخ ریش خودته.... فقط دارم به دستور پدرت چند وقتی کارا رو راست و ریست می کنم تا شرکتت رو تحویلت بدم همین. سکوت کرد. نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نگاهم سمت برگه ی میان دستم رفت باز. _بگیر.... همینو تکمیل کن.... یاد بگیر جلوی اشکاتم بگیری.... یه کم قوی باشی زندگی برات اینقدر سخت نمی گیره. اینبار نگاهم کرد. نگاه من هم برای نمایش گذاشتن خصومتی که نبود و عذاب وجدانی که بود سمتش روانه شد. برگه را آرام از میان دستم کشید و رفت سمت کاناپه ی بزرگ رو به روی میزم و نشست و مشغول به کار خودش شد. دیگر کاری یا حرفی پیش نیامد. به نظرم آرام تر هم شده بود. من هم کارم را ادامه دادم تا ساعت اخر کاری شرکت. باز باید خسته بر می گشتم به خانه ی آوا.... و باز با حالی خراب وسایلم را از روی میز جمع کردم. بعد از حرفهای دیشب آوا، دیگر حتی نمی خواستم به خانه اش پا بگذارم اما.... هنوز سفته های چک 100 میلیونی و دوماهی که باید سپری می شد تا 100 میلیون حق الزحمه ی محافظتش، تمام شود، پیش رویم بود! تنها از خدا خواستم صبر و طاقتم بدهد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
مےگفت نگاهـتُ ڪنتـرل ڪن..! چشم به دل رآه داره بہ قولِ آقاے قرائتے ، چشم میبینہ دل میخـواد... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
•°♥️°• شھدا زنده‌اند، هستند و شما را مےبینند .. خواهرم؛ عفت خود را زهرایے ڪن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
═════✙🌸🍃🌸✙═════ شـــــهدا ❣ زندگے نامہ تان را میخوانیم و چہ جسورانه خودمان را با شما قیاس میکنیم ... چقدر خودخواهانہ به دنبال نقطہ اشتراکے میان شما و خودمان هستیم و حال آنکه، شما میبرید از همه چیز این دنیا، و مهمتر دل مے کنید از دل بستن ها ... و ما دل بسته ے هر آنچہ که شما از آن دل کنده اید ... شـــــهدا ❣ شما را نجوا کہ نہ ، در قلبمان فریاد میزنیم صداے رساے قلبمان را میشنوید !؟ شـــــهدا ❣ شما را فریاد میزنیم ... مارا تشنه ے راهتان کرده اید ؟ همین ! نمیخواهید بہ ما بنوشانید از شهدے کہ شما نوشیدید ؟😔😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتـش دشمن کدام سمت را میکوبد همـان جبهه خـودی است...! 🌱 ..🖤🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
میگفتن ‌که: ظرف ‌بشکن،سر بشکن.. شیشه ماشین ‌بشکن.. ... غرور نشکن... احساس‌.نشکن... قلب ‌نشکن... نشکن... نشکن...!!!💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『 』 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•